eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
3.2هزار دنبال‌کننده
314 عکس
239 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۳۴۶ نگاهم را به آتا می دهم که دستش روی هوا خشک می شود و عقب عقب می رود. سکندری می خورد و کمرش با لبه ی کانتر اصابت می کند. همان جا زانو می زند و مات مانده خیره ی ما می ماند. شاهان که می بیند حالِ آتا اصلاً خوب نیست به حرف می آید: می دونم همه ی پل های پشت سرم رو به خاطر مهتاب و پدرم از بین بردم. خودم هم خوب - آقا فتاح، خدا خودش شاهده من دلم با طلاق و جدایی نیست، ولی این رو هم خوب می دونم طوری باورهای اَفرا رو زیر سوال بردم که هیچ جای برگشتی نیست! اتمام حرفش مصادف می شود با هجومِ آتا به سمتش. زیر بازوی شاهان را می گیرد و با خشونت او را از خانه بیرون می اندازد. شاهان تعادل اش را از دست می دهد و تلوتلوخوران به عقب پرت می شود. ناممکن نیست بیافتد و سرش به لبه ی تیزِ پله ها برخورد کند که به سمتش می دوم و خودم را تکیه گاهش می کنم. به من نگاه می اندازد و تلخ خندی روی لب هایش می نشیند. و من متأسف می شوم برای پدرم که داشت اشتباهِ من را تکرار می کرد و اگر به موقع به داد شاهان نمی رسیدم، الآن جراحتی تازه به قلب هایمان می نشست! آتا عصبی دست من را می کشد و در حالی که بدون مراعات و بدون توجه به بدن رنجورم داخل خانه پرتم می کند، انگشت اشاره اش را در هوا تکان تکان می دهد و رو به شاهان عربده می کشد: - تو هم پسر همون منافقی. سه ماه خودم رو دل داری دادم درسته که خونواده ی درستی نداری ولی حداقل خودت آدم حسابی هستی. نگو تو هم کپی برابر اصلِ پدر عقده اییتی. لب باز می کنم من هم کمی از تقصیرها را به گردن بگیرم که آتا بدتر از دفعه ی قبلش عربده می زند: - دو بار به اَفرا اخم و تخم کردیم هوا برتون داشت که بی پدر و مادره؟ خودم پدر تو یکی رو در میارم مردتیکه! در را به رویش به هم می کوبد و بعد از چند ثانیه به سمت من می چرخد. من اشک می ریزم و در حالی قلبم تندتند می کوبد، عقب عقب می روم. آتای این لحظات را تا به حال ندیده بودم، زیادی ترسناک شده است! صدا بلند می کند و سرم داد می کشد: - این همه وقت این چیزا رو از من پنهون کردی اَفرا؟ این همه مدت دخترم و خواهرم این طوری از پشت بهم خنجر زدن و کمرم رو شکستن؟ خجالت زده سر زیر می اندازم و انگشت هایم را در هم قلاب می کنم که با نعره اش از جا می پرم و بدنم به لرزه می اُفتد: - حرف بزن اَفرا. چه طوری تونستید از اعتمادم سوء استفاده کنید؟ من بهتون اعتماد کردم و گذاشتم اون کافه ی لعنتی رو راه بندازین! حقیقتش را می گوید. با همه ی تعصب و غیرت اش، با همه ی سخت گیری هایش، مقابل دل مان کوتاه آمد و همین که آقایش اجازه را صادر کرد، او هم اجازه اش را داد! حقیقتش را می گوید، ما هم اعتماد آتا را به لجن کشاندیم! شانه هایم به رعشه می اُفتند و زیر گریه می زنم: قسمت ۳۴۷ - ترسیدیم. از واکنش تون، از طرد شدن ترسیدم به خدا! از بی آبرویی، از رسوایی ترسیدیم! دست هایم را حائل صورتم می کنم و به سکسکه می اُفتم که آتا با صدای شکسته و رنجوری می گوید: - نتیجه ش بدتر از این بود؟ تو ما رو چی فرض کردی اَفرا؟ غول دو سر؟! من روی زمین آوار می شوم و شانه هایم از گریه می لرزند و آتا مقابلم زانو می زند. به زور دست هایم را از صورتم جدا می کند و با لحن خاصی می گوید: چه طور این همه مدت اذیت شدی و بر نگشتی این جا؟ بازم ترسیدی طرد بشی؟ طرد شدن - ما چه قدر هم که به دخترامون سخت گرفتیم به خاطر حفظ ارزش خودشون بوده. دردش بدتر از بی ارزش شدنه؟! از حرفی که می زند، گریه ام بند می آید و نگاهم در چشم های آتا خشک می شود. تمام عمر آن قدر ترساندن مان که خوبی هایشان را از خاطر بردیم. که این یک اصل را از خاطر بردیم! هق می زنم و صادقانه می گویم: - آتا، به خودت قسم حاضرم بی ارزشِ عالم باشم ولی تو طردم نکنی! می خواهد چیزی بگوید که همان لحظه یکی تند و تند با تقه به در می کوبد و طوری که آتا سمت در خیز بر می دارد مشخص است گمان برده شاهان پشت در است. من نیز قلبم می لرزد و دعا-دعا می کنم شاهان نباشد، و اِلا آتای این لحظات ظرفیت کشتن اش را دارد! قسمت ۳۴۸ در را با ضرب باز می کند و اما کمی بعد، با خستگی از جلوی در کنار می کشد. آذرِ مضطرب و متعجب را که می بینم، خجالت زده تر از هر وقت دیگری سر زیر می اندازم و روی نگاه کردن به چشم هایش را ندارم. عمه ی بی چاره ام هم به خاطر سرتق بازی های من به دردسر اُفتاد. این را هم لحاظ نمی کنم که خودش پیشنهاد گور به گور کردن جنازه را داد! داخل می آید و در حالی که کاسه های داخل دستش را روی کانتر می گذارد با لحن حیرت زده ای می پرسد: - این جا چه خبره؟ صداتون تا هفت کوچه اون طرف تر می رفت. کنار من می آید و بازویم را می گیرد: - اَفرا، تو چرا این جوری شدی؟ صورتت چی شده؟! قبل از این که چیزی بگویم آتا سرش عربده می کشد: - آذر می دونی آقا بفهمه چه غلطی کردی سکته می کنه؟ اوشاق باجی
دستش را از بازوی من می کشد و متعجب به عقب می چرخد: - چه غلطی؟ چی کار کردم مگه؟! یادش رفته است... این مدت شاهان دست از مزاحمت هایش برداشته بود و آذر همه چیز را به راحتی از خاطر برده است! خودم با صدای گرفته ای جوابش را می دهم: - آذر، آتا همه چیز رو در مورد اون شب می دونه! تندی به سمت من می چرخد و به طرز واضحی رنگ از رخش می پرد. دست های لرزان اش را مشت می کند و در حالی که سعی می کند قایم شان کند با لب های مرتعشی می گوید: - کدوم شب؟ چی میگی اَفرا؟ هنوز هم می خواهد خودش را به ندانستن بزند بلکه فرجی شود و بگوییم ماجرا چیز دیگری ست. دیگر آن جا ماندن را جایز نمی دانم و به اتاقم هجوم می برم. در را پشت سرم قفل می کنم و با دست روی گوش هایم را می گیرم بلکه بیش تر از آن صدای عربده های آتا را نشنوم. وقتی داد می کشد، قلبم در جایش به خود می لرزد و به خود می پیچد! دقیق نمی دانم چه قدر می گذرد که آذر با سستی به در می کوبد و با هق هقی که در صدایش هویدا است می نالد: - اَفرا، خانیم داداش چی می گه؟ یعنی چی که اون دختر زنده ست؟ یعنی چی که همه ی این مدت شاهان بازی مون داده؟! می شود فهمید که دستش از روی تنه ی در می لغزد و به آن می کوبد: - اَفرا، اَفرا بیا بیرون بگو دروغه! پر تردید در را باز می کنم و مقابلش می ایستم. مسکوت به چشم های خیس هم خیره می شویم و یک هو در آغوش باز مانده اش حل می شوم. بگذار اشک بریزیم، وقتی چاره فقط همین است. بگذار اشک بریزیم وقتی مرهم فقط همین است... قسمت ۳۴۹ *** خاطره با خنده و روی باز، جعبه ی شیرینی را میان همه می چرخاند و از صد فرسخی هم ذوق اش هویدا است. سه شب بعد از این که به خانه ی آتا برگشتم خبر آمد عمو فرید به خاطر فعالیت پزشکی ای که در زندان به عهده گرفته، تخفیف گرفته و یک سال بیش تر از حبسش باقی نمانده است. همه شادند، به جز آذری که عرق شرم از سر و رویش چکه می کند و من علاوه بر شرم، دل تنگی قلبم را جویده است. همه شادند، به جز ملیحه ای که جای خالی فرشته اش درد می کند و آتایی که فکر آقایش امانش نمی دهد. خوف برش داشته و چند شب است از فکر این که چگونه حقیقت را به گوش فرامرز خان برساند خواب ندارد. همان لحظه، همهمه ی جمع با بلند شدن صدای تلفن داخل سالن می خوابد و نگاه همه به آن سمت کشیده می شود. آذر که در آن نزدیکی است، به سمتش می رود و گوشی اش را بر می دارد. با صدای آرامی مشغول حرف زدن می شود و چند دقیقه بعد، با چهره ی بشاش و ذوق زده ای تلفن را می گذارد. به سمت جمع می چرخد و نگاه اش را روی تک تک مان به گردش در می آورد. به زن عمو ملیحه که می رسد، چشم هایش را تکان نمی دهد و آقا می پرسد: - کی بود آذر؟ آذر بدون این که نگاه به آقا بدهد، قطره اشکی از چشمش می چکد و خطاب به ملیحه می گوید: - چشم و دلت روشن خانیم داداش. وکیل فرشته زنگ زده بود. می گفت حکم قصاص رو صادر کردن و توسلی بعد از ماهِ محرم و صفر اعدام می شه! زن عمو که تا آن لحظه گویا در این دنیا نبود، به خودش می آید و لنگان لنگان خودش را به آذر می رساند. دست هایش را داخل دست می فشارد و با بغضی که واضح است می خواهد خفه اش کند می گوید: - راست می گی آذر؟ اوشاق باجی سر تکان می دهد و ملیحه به آغوشش می کشد. لبخند به لب بقیه می آید و حتی منی که قلبم از فرط دل تنگی در حال ترکیدن است، دل شاد می شوم. خاطره دوباره برای تعارف زدن شیرینی ها خم می شود و در همان حال هم می گوید: - خوش خبر باشی آذر. خوشی مون تکمیل شد. درست است خوشی مان تکمیل شده، اما همه یمان ساکت شده ایم و به فکر فرو رفته ایم. خاطره به من که می رسد، جعبه ی شیرینی را به دستم می دهد و می گوید: - پا شو این رو بگردون تا بر می گردم. آن را از دستش می گیرم و اولین نفر به آتا تعارف می زنم که نگاهش را از من می گیرد و دستم را پس می زند. درست است طرد نشدم، اما تمام این چهار روز و چهار شب از من روی برگرداند و حتی بعد از من سر سفره های شام و ناهار آماده شد که چشم مان به هم نیافتد. ماه بانو هم دست کمی از او ندارد و تنها دل خوشی ام این است که گمان می کنم برای کنار آمدن با این قضیه ی وحشتناک و دردناک فرصت می خواهند... فرصت! قسمت ۳۵۰ با بغضی که به گلویم چنگ انداخته است از کنارش می گذرم و به آقا تعارف می زنم. او هم با لبخند یکی را بر می دارد و دوباره مشغول ادامه ی حرفش با عمو فاتح می شود. همان موقع خاطره در حالی که دوربین عکاسی ای را به گردن آویخته است، داخل می آید و خطاب به من می گوید: - اَفرا جان، شوهرت پایین منتظرته. هر چی تعارف زدم بیاد تو قبول نکرد! با شنیدن حرفش گوش های قلبم جیغ می کشند و تپش قلب می گیرم. عرق سرد از پیشانی ام چکه می کند و بلند می شوم با پاهای لرزانم به استقبال اش بروم که آتا با صدایی که سعی در کنترل کردن اش دارد می گوید: همان جا زانو خالی
می کنم و نمی توانم قدم از قدم بر دارم. آتا خودش در حالی که دست - بشین اَفرا! به زانو می گیرد بلند می شود و از خانه بیرون می زند. نگاه همه روی من می نشیند و من بی توجه به پچ پچ های خاطره و ماجانم، به سمت پنجره ی داخل سالن می دوم و از پشت پرده به پایین خیره می شوم. شاهان که زیر تیر چراغ برق ایستاده است، گویا که سنگینی نگاهم را حس کرده باشد سر بالا می گیرد و چشم هایمان در هم قفل می شوند. و من اصلاً قصد نگاه دزدیدن ندارم. و من فقط می خواهم چشم باشم و آن قدر بنگرم اش که دل تنگی از سرم بیاُفتد. و وای از روزی که جدا شویم و دیگر هیچ راهی برای رفع این دل تنگی نیابم! با دیدن زخمش که هنوز بخیه اش را نکشیده است دستم ناخوآگاه سمتِ صورت خودم می رود و روی گونه ام می نشیند. شاهان نیز برایم لبخند می زند و به گمانم آتا به پایین رسیده است که نگاه از من می گیرد و به سمت در راه پله می رود. دستم چنگ می شود و روی پرده ها می ماند که خاطره از پشت سر می گوید: - اَفرا جان، اشکال نداره. دو روز تحمل کن تا شاهان خونه می سازه و پدرت رضایت می ده. با شنیدن حرفش، متعجب به سمتش می چرخم و ابرو پیچ و تاب می دهم که چشمم به ماه بانو می اُفتد. از پشت سر لب می گزد و مشخص است که چند کیلویی دروغ را تحویل خاطره ی بی چاره داده است. تصنعی برای زن عمو لبخند می زنم و از او فاصله می گیرم. چند دقیقه ای تا آتا برگردد خودم را مشغول خشک کردن ظروف ناهار نشان می دهم و آتا که می آید به او چشم می دوزم. نگاه خیره ام را که می بیند ابرو به هم می دوزد و بدون این که چیزی بگوید می رود و کنار آقایش می نشیند. همان لحظه موبایلم از داخل جیب شومیزم به لرزه می اُفتد و به صفحه ی آن چشم می دوزم. انگشتم را روی اسم سگ هار می کشم و در حالی که به اتاق کوچک خانه ی آقا پناه می برم، بی توجه به این که حریف دل تنگی ام شوم دستم روی اسکرین می لغزد و تماس را بر قرار می کنم: 350
قسمت ۳۵۱ - اَفرا... جانِ اَفرا، تو فقط حرف بزن تا که من با صدایت جان بگیرم! - اَفرا جان... بغضم را پس می فرستم و دل تنگی چنان قلب و عقلم را فشرده است که به آن چه بر زبانم جاری می شود حواس نمی دهم: - جانم! و االله وکیلی که این جانم از هر کلام عاشقانه ای برایش حلال تر است. تازه می فهمم دردِ شاهان را. دور نبودم از او تا بفهمم چه دردی ست نداشتن اش. به خیال این که از زندگی اش می روم و دو روز بعدش هم در حالی که کفه ی ترازوی بدی هایش سنگین تر است او را به دست باد می سپارم در لحظه تصمیم جدایی گرفتم و حال با دو چشم بینای قلبم می بینم که کفه ی خوبی های شاهان جان بیش تر سنگینی می کند! او هم با صدای گرفته ای می گوید: - می تونی یه وقتی بیای بیرون ببینمت؟ بزاق دهانم را پس می فرستم و با صداقت تمام می گویم: - اگه بتونم هم نمیام شاهان. بذار پاره شه این طنابِ وابستگی. با صدای ایی که خنده ی هیستریکی اش در آن هویدا است لب می زند: - واسه ی تو وابستگیه؟ واسه ی من دل بستگیه اَفرا! بعد هم با لحن خسته ای می گوید: - لج نکن. بیا ببینمت. پشت در پا سست می کنم و با لحن مرددی می گویم: - یه ساعت دیگه آتا میره میدون. بیا پارکِ سر کوچه. به طور واضحی ذوق زده می شود و می گوید: - میام. میام اَفرا. بعد هم چنان هول می کند که بدون خداحافظی تماس را خاتمه می دهد و من خنده ام می گیرد از کارش. آتا دستور داده است که تا روز دادگاه مان هیچ دیداری با شاهان نداشته باشم. آتا جان احترام اش روی چشمم است، اما بگذار این روزهای آخر را مدیون دلم نمانم! از اتاق بیرون می زنم و می بینم که بساط مهمانی شان را جمع کرده اند و هر کسی به سمتی می رود. من نیز به طبقه ی پایین می روم و تا آتا از خانه بیرون بزند، مشغول آماده کردن خودم می شوم. تمام سعی ام بر این است که بتوانم با کرم پودر خراش گونه ام را بپوشانم و گودی زیر چشم هایم را از چشم پنهان کنم. تمام سعی ام بر این است که همان اَفرای روزهای اول باشم! مانتو تن می کنم و همین که متوجه رفتن آتا می شوم، از اتاق بیرون می زنم. ماه بانو که در حال جمع کردن لباس هایش است به سمتم می چرخد و اخم در هم می کشد: - کجا میری؟ قسمت ۳۵۲ لب می گزم و اما دیگر دروغ جایز نیست: - شاهان کارم داره. یه سر می رم پارک سر کوچه و بر می گردم. لباس ها را روی زمین می اندازد و به سمتم می آید: - تو اصلاً مشخصه حرف حسابت چیه؟ با دست پس می زنی و با پا پیش می کشی؟! اگه از اول می خواستیش قفل می زدی به زبون بی صاحابت که هم من پیش پدرت مؤاخذه نشم و هم تو این طوری واسه دیدنش بال بال نزنی! خجالت زده لب می گزم و با کلمه به کلمه ی ماجان موافقم. راست می گوید. زده است به سرم. تکلیفم نه با خودم مشخص است و نه با شاهان! با لحن مشکوکی می گوید: - وایستا ببینم، نکنه این پسره به آتات دروغ گفته و جدی جدی خودشه که می خواد طلاقت بده؟! نه، جان جدتان این دروغ را هم به ناف آن بی چاره نبندید! تندی سر بالا می گیرم و با هم چشم در چشم می شویم: - نه به خدا! در حالی که دست روی دست می کوبد سر می جنباند و از من دور می شود: - صلاح مملک خویش خسروان دانند اَفرا. یه تصمیمی نگیری که یه عمر حسرت به دل بمونی! لب هایم را به داخل می کشم و از خانه بیرون می زنم. با قدم های بلند کوچه را بالا می روم و خودم را به پارک می رسانم. کمی چشم چشم می کنم که شاهان از روبه رویم برایم دست تکان می دهد و این بار با طمأنینه به سمتش می روم. کمی خودش را کنار می کشد و تبسم می کند: - بشین. کنارش می نشینم و بی صدا غرق می شوم داخل سیاهی چشم هایش. نگاهم را پایین تر می کشم و به دست هایم می دوزم. با انگشت پوست کنار ناخن هایم را می کنم و حرفی برای گفتن ندارم. البته که حرف زیاد است... دل تنگی امان نمی دهد، می ترسم لب باز کنم و بغضم یک شهر را در خودش غرق کند! دست های گرمش را روی دستم می نشاند و مانع ادامه ی کارم می شود: - اَفرا، به من نگاه کن. سر بالا می گیرم و در حالی که نگاه از او می دزدم می گویم: - گفتی می خوای من رو ببینی. کارم داشتی؟ با حرفش به جنونم می کشاند و نفس هایم کشیده تر می شوند: این بار مستقیم با او چشم در چشم می شوم که دست دیگرش را بالا می گیرد و چیزی مقابل - کاری مهم تر از دیدنت هست؟ چشم هایم به مانند پاندول ساعت این طرف و آن طرف می رود. خوب که دقت می کنم می بینم زنجیر طلایی است با پلاک آیه ی نظر! قسمت ۳۵۳ لب هایم به رعشه می اُفتند و از آن طرف قلبم لرز بندری می رود. آن را پایین می آورد، دستم را باز می کند و بعد از این که داخل دستم می گذاردش، آن را مشت می کند: - این رو از من به یادگار داشته باش اَفرا. چه باشم، چه نباشم. چه باشی، چه نباشی. چه باشیم... چه نباشیم! سیبک گلویش از زیر حجم زیاد ریشش به طور واضحی بالا و پایین می شود و پلک باز و بسته
می کند. من نیز، در حالی که دستم عرق کرده است، در حالی که قلبم عرق کرده است، دستم را پس می کشم و حتی جرئت باز کردن مشتم را ندارم. - اَفرا، می شه باشی و باشم؟ می شه باشیم؟! من چیزی نمی گویم و باز خودش لب باز می کند: - اَفرا، چی کار کنم که دلت صاف شه؟ که بشی همون اَفرای روزای اول؟! آن قدر نامم را بر زبانت ننشان، قصد کرده ای عشق مرگم کنی؟! دوباره دستِ مشت شده ام را داخل هر دو دستش می گیرد و لب می جنباند: - اَفرا، شاید باید همه چیز گفته می شد و خونواده ت از همه چیز خبردار می شدن، شاید قسمت این بود، تقدیر این بود، ولی... بی صدا به او خیره می شوم و می گوید: - ولی یه فرصت دیگه بهم بده. من بدون تو، بدون محبت های تو هیچم! پوچم! قلبم لرز بندری می رود برای حرف هایش... نه این که از زانو زدن غرور این مرد خوشحال باشم، برای این گونه هم دل شدن اش ذوق برم داشته است! البته که گویا دیر شده است! دستم را از زیر دستش بیرون می کشم و لب می زنم: - دیره، واسه ی این مهربون شدن ها دیره. من باور و آبروم رو باختم. پدرم غرور و اعتمادش رو باخته. آذر... آذر آرامشش رو باخته! می تونی اینا رو برگردونی؟! بیش تر خودش را به سمت من می کشاند و به تقلید از لحن من می گوید: - مهتاب هم بهترین روزای زندگیش رو باخته. عشقِ جوونی هاش رو باخته. پاهاش رو باخته. تو کدوم رو می تونی بر گردونی؟! قبل از این که من چیزی بگویم، خودش مستأصل می شود و دوباره لب باز می کند: - اَفرا، به وجودت قسم نه من می تونم گذشته رو عوض کنم و نه تو! ولی هر دومون می تونیم آینده رو رقم بزنیم. چرا می خوای بد رقم بخوره و بی وجودت شم؟! به وجودم قسم می خورد، قلبم نلرزد برایش؟ پا سست نکنم برای بی وجود نشدن اش؟! خودش با همان لحن خاص اش ادامه می دهد: - تو اشتباه داشتی، من اشتباه داشتم و سرانجام این اشتباه ها شد ریشه زدنِ نهال کوچیکِ دوست داشتن توی قلبامون. بیا و بهش بی توجهی نکنیم که خشک نشه. قطره اشکی از چشمم سُر می خورد و روی گونه ام می نشیند. سریع از روی نیمکت می پرم و می گویم: قسمت ۳۵۴ - باید برم شاهان. باید برم... به او پشت می کنم و قدم بر می دارم که صدایش گوشم را نوازش می دهد: - یه هفته ی دیگه نوبت دادگاه داریم. یه هفته وقت داری واسه ی فکر کردن به یه عمر زندگی، پس از لحظه به لحظه ش به خوبی استفاده کن! به قدم هایم سرعت می دهم و تا رسیدن به خودِ خانه، مشتم را باز نمی کنم. در میان هیاهوی فکری ام، در برایم باز می شود و پله ها را بالا می روم. همین که داخل خانه می روم با آتا چشم در چشم می شوم و خجالت زده از حضورش لب می گزم. او هم عصبی مشتش را در کف دست دیگرش می کوبد و می غرد: - مگه بهت هشدار نداده بودم اَفرا؟ چرا داری به خاطر احساساتِ پوچت آبروی یه خاندان رو به سخره می گیری؟! قلبم خشک می شود از حرفش. چرا گمان کرده اند احساسات من پوچ است؟ شاید چون هنوز نتوانسته ام با خودم و حقایقی که قبل ترها بدون مقدمه چینی و با بی رحمی در صورتم کوبیده شدند کنار بیایم. و من حاضرم وسط میدان شهر قد علم کنم و به صداقت احساسم قسم بخورم! برای مهار اشکم لب می گزم و داخل اتاق می دوم. در را پشت سرم محکم به هم می کوبم و پشت آن سُر می خورم. گویا آتا می خواهد دنبالم بیاید که ماه بانو با صدای کنترل شده ای اسمش را صدا می زند و مانع اش می شود. دستم را بالا می گیرم و بالأخره مشت می گشایم. زنجیر مچاله شده از داخل دستم سُر می خورد و مقابل چشم هایم رقص می رود و من فقط به روزی فکر می کنم که دیگر شاهانی نباشد. دیگر محبتش نباشد... آن وقت است که تا خودِ خودِ قیامت طول می کشد بتوانم بار دیگری دلبسته ی دیگری شوم! خیلی نمی گذرد که با شنیدن صداهای گنگ اما عصبی ای، بعد از این که زنجیر را به گردن می آویزم، از اتاق بیرون می روم و متوجه نبودنِ ماه بانو و آتا می شوم. خودبه خود به سمت درِ بازمانده ی خانه کشیده می شوم و داخل راه پله که می رسم صداها با وضوح بیش تری به گوش می رسند. زنی که ضجه می زند و ناله سر می دهد برای پایین رفتن از پله ها ترغیبم می کند. از پشت نرده ها سرک که می کشم چهره ی آشنای مادرِ توسلی و میعاد _برادر توسلی_ را می بینم. ابرو بالا می اندازم و مادر معراج دنباله ی لباس محلیِ ماجانم را می گیرد: روی صورت خودش چنگ می کشد و مویه می کند. و ماه بانو با حالت شرمنده و معذبی - بانو جان تصدقت شم، تو یه چیزی بگو تا پسرم رو نفرستادن بالای دار! می خواهد او را از روی زمین بلند کند: - نیره خانوم، به خدا دست من که نیست. پاشو تو رو خدا! نیره این بار سمت آتا هجوم می برد و می خواهد به پایش بیافتد که آتا با حالت عصبی و تهاجمی ای پایش را از زیر دست او بیرون می کشد و می غرد: - رضایت دست ما نیست خانوم، ولی اگه هم دست من بود رضایت نمی دادم. خودم و پدرم کم به پسر بی شرفت خوبی کردیم که ته ش جواب ا
عتمادمون رو این جوری داد و جیگرگوشه ی برادرم رو فرستاد زیر خاک؟! قسمت ۳۵۵ نیره روی سینه ی خودش می کوبد و می خواهد برای رضایت گرفتن استدلال دیگری بنا کند که این بار من فاز می پرانم و عصبی پله ها را پایین می روم. درست است ادب و احترام حرف اول را می زنند، اما این ها هم دیگر خواسته هایشان زیادی نابه جا است! محکم زیر بازویش را می گیرم و بلندش می کنم. تکان تکان اش می دهم و بدون این که مراقب لحن حرف زدنم باشم سرش جیغ می کشم: - خانوم، اون روزایی که پسرتون شیره مالید سر اون بچه و بی چاره ش کرد کجا بودی؟ اون روزایی که پسرت روزبه روز بیش تر درس بی شرفی رو از بر می شد شما کجا بودی؟ الان اومدی دنبال رضایتی براش؟ بیش تر تکان اش می دهم و می غرم: - می دونی فرشته فقط ١٧ سالش بود؟ خبر داری؟! بازویش را رها می کنم و با چشم های خشک شده تلوتلوخوران به عقب پرت می شود. میعاد زیر بازویش را می گیرد و من هیستریک می خندم: - شماها اِن قدر از خودتون مطمئن بودید حتی توی این چند وقت نیومدین پی رضایت و حلالیت طلبیدن، حالا دقیق همین امروز که حکمش اومده اومدین واسه ی رضایت؟! با چه رویی؟ سرش داد می کشم: - خجالت رو خوردین و یه گالُن آب هم روش؟ آرام-آرام اشک می ریزد و شرمنده سر زیر می اندازد. و شرمندگی اش برای ما چه سودی دارد؟! این جور آدم ها به خیال این که چون فرزندشان برای خودشان عزیز است و از همه ی خطاهایشان چشم پوشی می کنند، گمان می کنند که باید دیگران هم چشم ببندند روی گناه شان. فارغ از این که مردم هم عزیزانی دارند... عزیزانی چون فرشته ی عزیزِ ما که به دست هایِ بی رحم خاک سپاردیم اش. جلو می روم و شانه اش را می گیرم: - نیره خانوم عمو و زن عموی من حال شون خوب نیست، قسم تون میدم دیگه این جا نیاید و مزاحم شون نشید که هم اونا کم تر اذیت شن و هم خدای نکرده به شما بی احترامی نشه! با صدای آرامی می گویم: - بذار قال این قضیه کنده شه و یه مادرِ داغ دیده دلش یه کم آروم بگیره! می خواهم داخل بروم که با گریه و هق هق می گوید: - به چه قیمتی؟ به قیمتِ داغ دار شدنِ دل یه مادر دیگه؟! سرم را به چپ و راست تکان می دهم و بالا می روم. آتا هم به زور متوسل می شود و آن ها را از خانه بیرون می کند. و من اعتقاد دارم بخشش همیشه هم خوب نیست. بگذار پاک شوند لجن هایی مانند توسلی و امثال او از دل این جامعه. و اگر... و اگر مهتاب واقعاً مرده بود و چوبه ی دار در انتظار من بود، باز هم چنین اعتقادی داشتم؟! ا355
قسمت ۳۵۶ حالا که آن ها من را بخشیده اند و آزادی ام را نگرفته اند دردم چیست؟! حالا که شاهان جان دل به دلم داده است، ناز کردنم برای چیست؟! با سؤالاتی که به مغزم هجوم می آورند گوش هایم را می چسبم و سعی می کنم فکرم را به جاهای دیگری بکشانم... *** با پاهای لرزان و بدن یخ کرده، داخل محکمه می روم و به همراه آتا روی یکی از صندلی های ردیف اول می نشینم. قاضی هم سرش را در پرونده های مقابلش فرو می برد و مشغول مطالعه ی آن ها می شود. بالأخره روز موعود فرا رسیده و دل در دلم نیست. ساعت هم از دو بعد از ظهر گذشته و شاهان هنوز نیامده است. ساعت تیک تاک صدا می دهد و قلبم می خواهد منفجر شود از درد. کف دست هایم مدام عرق می کنند و لرز خفیفی به جانم می نشیند. قاضی بعد از پنج دقیقه سر بالا می گیرد و کلافه به ما چشم می دوزد: - خانوم اَفرا سلطانی... درسته؟ مضطرب استخوان انگشت های دستم را می ترکانم و سر تکان می دهم که می گوید: - مثل این که جناب جاوید قصد اومدن ندارن! قبل از این که من چیزی بگویم آتا اخم در هم می کشد و دندان روی هم می سابد: - مهلت بدید آقای قاضی. پسره ی الدنگ الان سر و کله ش پیدا می شه. از لفظی که برای شاهان به کار می برد زیاد خوشم نمی آید، اما چاره چیست جز شنیدن و دم نزدن؟! قاضی کلافه تر از قبل سر می جنباند و می گوید: - اگه تا پنج دقیقه تشریف نیارن باید برای دادگاه بعدی نوبت بگیرید. متقاضی ها زیادن و نمی تونیم منتظر ایشون بمونیم! آتا بیش تر اخم می کند و زیرلبی بد و بی راه به جان شاهان می بندد که همان لحظه در محکمه باز می شود و نگاهم به عقب کشیده می شود. شاهان را می بینم در حالی که هیچ توجهی به من و آتا ندارد، در حالی که ریش اش را کوتاه کرده و دوباره مثل همان اوایل ته ریش گذاشته است، با قدم های محکم و پر صلابت جلو می آید و روی صندلی های سمت راست مان می نشیند. بعد هم بدون این که اعتنایی به نگاه خیره ام نشان بدهد، خطاب به قاضی می گوید: - عذرم رو بابت تاخیرم بپذیرید. ماشینم وسط راه خراب شد! قاضی هم سر می جنباند و بعد از این که نگاه دیگری به تقاضانامه ی مقابلش می اندازد، عینکش را از روی چشم بر می دارد و می گوید: شاهان در مقابل نگاه های حیرت زده ام سرش را به چپ و راست تکان می دهد و لب - جناب شاهان جاوید، شما تقاضای طلاق دادید. درسته دیگه؟! می زند: - این تقاضا برای سه هفته پیشه. من انصراف دادم و همسرم رو طلاق نمیدم! قسمت ۳۵۷ به آن چه که گوش هایم شنیده اند شک می کنم و چشم هایم می خواهند به مرز دریدگی تعرض کنند که آتا از روی صندلی اش بلند می شود و داد می زند: - تو غلط کردی که طلاق نمیدی بی پدر! قاضی با چکش اش روی میز می کوبد و تذکر می دهد: هزاران بار مهتاب و شایان خان را به خاطر توهین هایشان مؤاخذه کردم و نمی دانستم پایش - لطفاً آروم باشید و با فحاشی نظم دادگاه رو به هم نریزید. که بیاُفتد پدرِ خودم نیز کم نمی آورد در این امر! آتا زیرلبی ذکر می گوید و دوباره سر جایش می نشیند. قاضی سمت من می چرخد و لب باز می کند: - با این حساب باید شما دادخواست دیگه ایی برای طلاق تنظیم کنید. این رو هم بگم اگه سرِ طلاق به توافق نرسید، تا وقتی که دلیل محکمه پسندی برای جدایی نداشته باشید دادگاه حکم رو صادر نمی کنه! نگاهم به لبخندِ پیروزمندانه ی شاهان می اُفتد و اصلاً دلیل این رفتارهایش را متوجه نمی شوم. مگر خودش نگفته بود که حاضر است توافقی طلاقم بدهد؟ لب می جنبانم و به قاضی می گویم: - چرا، ما به توافق رسیدیم! قاضی هم قلپی از محتوای لیوان کنار دستش را می نوشد و می گوید: - پس یه دادخواست جدید تنظیم کنید و... شاهان میان کلام قاضی می پرد و می گوید: - اَفرا جان، من و شما کی به همچین توافقی رسیدیم؟! رنگ می بازم و لب هایم به حیرت می چرخند: از زدن ادامه ی حرفم باز می مانم و او بدون آن که از موضع اش عقب نشینی کند لب - چی میگی شاهان؟ مگه نگفتی که... می زند: بعد هم بی توجه به دهانِ از تعجب بازمانده ی من، به سمت قاضی می چرخد و با اُبهت - گفتم بلکه این طوری سر راه بیای، دیدم نخیر مرغت یه پا داره! تمام می گوید: - ما توی زندگی مون مشکلی نداریم که راه حلش جدایی باشه. معذرت می خوام که وقت شما رو هم گرفتیم. از روی صندلی بلند می شود برود که آتا با صورت بر افروخته و عصبی در جایش خیز بر می دارد و رو به قاضی داد می کشد: کرده. از همون اولش با هزار نقشه و کلک وارد زندگیش شده. خواهرش رو ازش مخفی - مگه دست خودشه طلاق نده. یه ماه نیست ازدواج کردن، زندگی رو به دخترم زهر کرده! قاضی نیز عصبی ابرو در هم می کشد و به سمت من می چرخد: قسمت ۳۵۸ فحاشی یا خیانت؟ خرجی تون رو ندادن یا هر چیز دیگه ای؟ می شه کمی دقیق برای من - خانوم سلطانی، آقای جاوید دقیق چه طوری زندگی رو بهتون زهر کردن؟ با کتک و توضیح بدید؟! معذب از سؤالاتش
لب می گزم و انگشت شستم را کف دست دیگرم فشار می دهم. اگر آن یک سیلی اش را نادیده بگیرم، نه دست رویم بلند کرده و نه فحاشی کرده است. اصلاً خیانت به وجناتش می آید؟ االله وکیلی نه! خرجی ندادن چه صیغه ایی است؟ جدیداً برایم زنجیر طلا هم می خرد! دستم سمت گلویم می رود و زنجیرم را به مشت می کشم، بعد هم با ریزترین صدای ممکن جوابش را می دهم: - هیچ کدوم! نگاه به قاضی می دهم و او گویا از قبل تر تمام این حرف ها را از نگاه هایم خوانده باشد، می گوید: - شما چند سال تونه؟ متعجب لب می زنم: !٢٤ - سر می جنباند و می گوید: - پس به سن قانونی و بلوغ عقلی رسیدید و با ایشون ازدواج کردید، در نتیجه این که این آقا گول تون زده باشه یا نه به دادگاه ارتباطی نداره. قبل از این که آتا موفق به اعتراضی شود ادامه می دهد: - خواهرشون رو ازتون مخفی کردن؟ مگه خواهرشون دزد یا قاتله؟ لب باز می کنم چیزی بگویم که دستش را بالا می گیرد و دنباله ی حرفش را می گیرد: - حتی اگه دزد و قاتل هم باشن، دلیلِ مناسبی برای صدور حکم طلاق نیست خانوم سلطانی! و با این جمله حرفش را خاتمه می دهد: - شما حق طلاق ندارید و تا جناب جاوید رو راضی نکنید یا دلایل قابل قبول تری نداشته باشید حکم صادر نمی شه. با چکش چوبی اش روی میز می کوبد و بدون این که به داد و بی داد کردن های آتا اهمیتی نشان بدهد، به هوای حضور سرباز نگهبانی که در اتاق است، از محکمه بیرون می زند. آتا هم عصبی می خواهد سمت شاهان یورش ببرد که مقابل راهش را سد می کنم و روی صورت خودم می کوبم: - مرگ اَفرا، مرگ من! دست هایش را مشت می کند و لا اله الا الله گویان دور خودش چرخ می خورد. من هم با پاهای تحلیل رفته به سمت شاهان می روم و با پوزخند مقابلم می ایستد. سرم را به چپ و راست تکان می دهم و می گویم: - چرا این طوری کردی؟ یادت رفته من و تو چه قراری با هم داشتیم؟! قسمت ۳۵۹ گویا با حرفم عصبی اش کرده ام که نقاب خون سرد بودن اش را روی زمین می اندازد و با صدایی که سعی در کنترل کردن اش دارد داد می کشد: - اَفرا، من تو رو دوست دارم، چرا نمی فهمی این رو؟ بی رحمانه لب می زنم: - دوست داشتنت به چه دردی می خوره وقتی که به آینده مون اطمینانی نیست؟ از کجا معلوم دو روز دیگه یه بازی جدید سرم در نیاری؟! دستش را از روی موهای شقیقه اش رد می کند و پچ می زند: - تو یه پنهون کاری کردی درمورد خطات و من یه پنهون کاری کردم درمورد هدفم از ازدواج باهات. کاری ندارم به این که قبلاً چیا بین مون گذشته و نگذشته. به خودت بیا و ببین که من می خوامت و عین مرد پای اشتباهاتت موندم. تو چرا می خوای نامردی کنی و پای من و خطاهام نایستی؟! و اگر اسکاری مبنی بر منطق آدم ها وجود داشت بی شک به شاهان تقدیم می شد. همیشه چنان با حرف هایش از رویم می برد که من لال بمیرم اگر بخواهم دوباره سر لج و لج بازی بر دارم. و من چه زود از خاطر بردم خطاهای خودم را! و ای کاش این مرد می فهمید من فقط اسیر حرفی که در لحظه زده ام شده ام. کاش می فهمید من نیز دلم به جدایی رضا نمی دهد و نتیجه ی تصمیم عجولانه ام شده است اجبار به لال شدنم مقابل آتا. ابرو بالا می اندازد و لب می زند: - چی شد؟ چی کار می کنی بالأخره؟! و مگر می شود پاره کرد طناب محکم این دل بستگی را؟! لب می گزم و چیزی نمی گویم بلکه خودش متوجه شود سکوتم نشانه ی رضا به شروع مجدد زندگی مان است. و او گویا حداقل آن قدری من را بلد شده است که بداند اگر دلم با او نبود لال نمی شدم و مقابلش می ایستادم. شرم زده و نگران به او چشم می دوزم و لب می زنم: - محاله آتا رضایت بده به ادامه ی این زندگی! هیکل اش روی من سایه می اندازد و در حالی مشخص است ذوق زده شده، با لودگی چند ضربه ی کوچک به شقیقه ام می زند و می گوید: - حتما باید کارمون به این جا کشیده می شد تا کوتاه بیای؟ اَفرا هر چی سرت میاد از دیر جنبیدنِ عقلته! می خواهم به او معترض شوم که دستش را مقابلم نگه می دارد و سمت آتا می رود. همان لحظه سرباز نگهبانی که در اتاق است با لهجه ی غلیظی معترض می شود: آتا هم من را صدا می زند و عصبی و با ابروهای در هم از اتاق خارج می شود. به دنبالش - تشریف ببرید بیرون. این جا جای مشورت کردن نیست! می روم و شاهان قبل تر از من خودش را به او می رساند: قسمت ۳۶۰ طلاق نیست توی دادگاه این حرفا رو زدم. اَفرا رضایت داده به یه فرصت دوباره، ازتون - آقا فتاح، من آدم بی ادبی نیستم و همیشه حرمت ها رو نگه داشتم. الآن هم چون دلم با خواهش می کنم نذارید این زندگی از هم بپاشه. آتا وسط راه روی دادگاه قدم سست می کند و عصبی به عقب می چرخد: - اَفرا اگه رضایت داده می تونه برگرده سر زندگیش، دادگاه هم گفت نیازی به اجازه ی من نیست! لب هایم آویزان می شوند و مقابلش می ایستم. لبه ی کتش را می گیرم و می گویم: - آتا، دادگاه رضایت شما رو نیاز ندا
ره، ولی من نمی خوام دیگه خطا کنم و شما رو از خودم دل سرد کنم. اومدم و همه چی رو گذاشتم کف دست تون، چون خسته شده بودم از پنهون کاری و دروغ گفتن. خسته شده بودم از پشت و پناه نداشتن. خجالت زده سرم را زیر می اندازم و اما اجازه نمی دهم شرم مانع حرفم باشد چرا که همین نگفتن ها است که زندگی را به منجلاب می کشانند: - حالا که شاهان مثل مرد پای خطاش ایستاده و خودش اشتباهش رو قبول داره بذارید منم بگم که همه ی اشتباهاتم رو با جون دل می خرم، چون... جان می کنم تا بگویم: - چون منم این مرد رو نه مثل همون روزای اول، بلکه بیش تر می خوامش! و حتی روی نگاه کردن به چشم های شاهان را ندارم. شرمم گرفته است از ابراز احساساتم. دستم از روی کت آتا سست می شود و کنار بدنم آویزان می ماند، بعد هم در حالی که لب می گزم می گویم: - شاهان می گه به کارام فکر نمی کنم، ولی به خدا همه ی این یه هفته، لحظه به لحظه ش رو نشستم و خوب فکر کردم که چی شد من به شاهان جواب مثبت دادم و حالا جوابم چیه؟ آتا با لحن سردی می گوید: - به نتیجه ایی هم رسیدی؟! لب می گزم و جواب می دهم: - با خودم فکر کردم شاهان اِن قدر پخته شده که توی زندگی مون به فکر خیانت نباشه. گفتم اسم و رسم داره و می تونه یه زندگی رو جمع کنه. گفتم بی ادب نیست و می تونه حرمتم رو نگه داره. گفتم روشن فکره و مانعِ پیشرفتم نمی شه... هر جمله ای را که به زبان می آورم عرق شرم در می دهم و اما دنباله ی حرفم را می گیرم: - ولی حالا فهمیدم شاهان ویژگی های مثبت دیگه ایی هم داره. گذشت بلده. محبت و دوست داشتن رو یاد داره. منطقی با مسائل برخورد می کنه. انگشت هایم را در هم پیچ می دهم و با خجالت تمام می گویم: - به نظرم بشه فرصت دیگه ایی بهش داد و بهش تکیه کرد، ولی... نگاه به چشم های بی حسِ آتا می دهم و لب می جنبانم: - ولی اگه شما راضی نباشی حاضر نیستم برای بارِ دوم مهرِ پدری تون رو از دست بدم! سخت است اگر راضی نباشد و مجبور شوم سال های سال با یک عشق نافرجام روزهایم را به شب برسانم.
قسمت ۳۶۱ برای منی که در یک خانواده ی سنتی بزرگ شدم و زیر سلطه ی پدرم بودم، دل باختن زیادی راحت بود... اما به گمانم این حفظ علاقه ام است که مهم تر و سخت تر است! آتا دستی به سبیل هایش می کشد و متفکر به ما چشم می دوزد. شاهان هم گویا حیرت کرده از حرف هایم که این چنین ساکت خیره ام مانده است. بیش تر سر در یقه فرو می برم که آتا می گوید: - پا شو برو سر خونه و زندگیت. وقتی دلت با این مرده، من چرا خودم رو مؤاخذه ی قبر و قیامت کنم؟! اما قبل از این که فرصت دهد ذوق با شرمم آمیخته شود به سمت شاهان می چرخد و چشم غره نثارش می کند: هر دو مسکوت خیره ی لب هایش می مانیم که گره ی ابروانش را تنگ تر می کند و خودش - می دونی مقصر اصلی این آشفته بازار کیه پسر؟ می گوید: - مقصر من و آقام هستیم که یه عمر به هوای محافظتِ بیش تر از ناموس مون اونا رو از هر حرفی و هر کاری ترسوندیم و نتونستن که راحت حرفاشون رو به زبون بیارن. شاهان می خواهد چیزی بگوید که آتا انگشت اشاره اش را بالا می آورد و ادامه می دهد: - مقصر پدرته که یه عمره به هوای این که خودش نتونسته زن و زندگیش رو حفظ کنه سر لج و کینه برداشته با خاندان سلطانی ها و هر کاری رو با بی منطقی پیش می بره. نفس چاق می کند و می گوید: - اَفرا رو دوباره می سپرم دستت چون دیدم چه طوری یه تنه هم غرور مردونه ت رو حفظ کردی و هم برای حفظ زندگیت جنگیدی. ولی یادت باشه نه اَفرا همون اَفرای ساده و خام گذشته ست که با دو تا حرف عاشقانه ت خام بشه و نه من همون فتاح قدیم که در خونه م رو به روی تنها بچه م ببندم! ذوق زده از حرف های جدیدی که از آتا می شنوم لبخند به لبم می آید و اشک شوق در چشمم می درخشد. شاهان هم تبسم می کند و در حالی دستی به جلیثقه اش می کشد با نهایت احترام می گوید: - آقا فتاح آدما زاده ی اشتباهن. از اشتباها و خطاهاشون تغذیه می کنن و وقتی براشون درس عبرت می شه اون وقت نسبت به خودِ قبلی شون بزرگ تر می شن. من و اَفرا نسبت به قبل بزرگ تر شدیم و حالا فکر کنم اَفرا هم بدونه اگه قرار باشه حتی یه بار هم به هم فرصت خطا و جبران ندیم سنگ روی سنگ بند نمی شه. دسته ی کیفم را می چسبم و پوست داخل لبم را به دندان می کشم که آتا می گوید: - شاهان یادت باشه اگه کودِ کینه بپاشی پای خطاهاتون، سرطان می شن و می اُفتن به جون زندگی تون. بعد هم دستی به صورتش می کشد و می پرسد: - پس بهتره یه خونه ی جدا واسه ی اَفرا بگیری و زندگی تون رو مستقل کنی. متوجه منظورم می شی که؟! خودش است. این همان شرطی است که از زمان رضایت دادن آتا تا به حال منتظرش بودم و می دانستم بدون شرط و شروط من را دست شاهان نمی سپارد.
قسمت ۳۶۲ دست پرورده اش هستم و مو به موی رفتارهایش را از برم. نگاه مضطربم را به شاهان می دوزم و او بدون این که تغییری در لحن اش ایجاد شود می گوید: - لازم به گذاشتن همچین شرطی نبود، من دو هفته پیش ماشینم رو فروختم و پولش رو گذاشتم رو پولی که داشتم و یه خونه ی ١۵٠ متری خریدم. جدای از این که از فروش ماشین اش حیرت زده شده ام، برای این که از قبل تر می دانسته است که می تواند روی طلاق ندادنم مصمم شود ذوق می کنم و لب هایم کش می آیند که با حرفش خوشی اش را از دماغم بیرون می آورد: - متوجه منظورتون شدم، ولی از من نخواید دور خونواده م رو خط بکشم! مگه می شه اَفرا دور شما رو خط بکشه که من بتونم این کار رو با پدرم انجام بدم؟! آتا متقابلاً اخم می کند و غر می زند: شاهان خودش را کنار من می رساند و شانه به شانه ام می ایستد. امروز آن قدر به خودش - با این حساب قراره که پدرت زندگی رو به اَفرا جهنم کنه، نه؟! رسیده که بوی عطرش کلِ راه روی دادگاه را برداشته است: - پدرم برای خواسته های من احترام قائله و می دونم که می تونم به وجود و حضور اَفرا قانعش کنم. طوری که شاهان امروز دارد با زبان و منطق همه ی گره های مشکلاتی را باز می کند دیگر چه نیازی است به استفاده از دندان؟! البته خدا کند فقط حرف نباشد و همه یشان را عملی کند! آتا کلافه سر تکان می دهد و لب می زند: - برید ببینم چی کار می کنی و پدرت چقدر حرمتت رو نگه می داره. ذوق زده به سمت شاهان می روم و می خواهم بروم که آتا اخم به پیشانی می نشاند و چشم غره می رود به سبک سری ام. اگر امکانش بود روی صورت خودم می کوبیدم و شرشر عرق شرم می ریختم، اما حالا که وقتش نیست بهتر است به همین لب گزیدن ها اکتفا کنم. شاهان هم مردانه دست آتا را می فشارد و لب می زند: - ممنونم که یه فرصت دوباره بهمون دادید. پشیمون تون نمی کنم. آتا بی صدا سر می جنباند و بعد از این که از او خداحافظی می کنیم، شانه به شانه از دادگاه بیرون می زنیم. وسط حیاط دادگاه می ایستیم و مغموم لب می زنم: - حالا با چی بریم؟ با لودگی ادای لب و لوچه ی آویزانم را در می آورد و می گوید: - شایگان و زن و بچه ش رفتن قشم، ماشینش پیش منه. ابرو در هم می کشم و ناخواسته فضولی می کنم: هم چنان دست از مسخره بازی بر نمی دارد و در حالی که از حیاط بیرون رفته ایم و برای - این وقت سال؟ پشت فرمان نشستن، ماشین را دور می زند، با لحن شوخی می گوید: قسمت ۳۶۳ داخل ماشین می نشینم و اِنگار نه اِنگار که تمام این مدت میانه یمان افتضاح قاراشمیش - فکر کنم سامیه ویارِ قشم داشت! بود، از بازویش نیشگون می گیرم و طعنه می پرانم: - نه، امروز خوشی زده زیر دلت مثل این که! ماشین را به راه می اندازد و به تقلید از من می گوید: - آره، فکر کنم از خوشیِ برگشتنِ توئه! از او روی بر می گردانم و نگاه به فضای بیرون از ماشین می دهم. خدایا، خودت عاقبت به خیرم کن. خودت از سر گناهم بگذر و بگذار با این احساس عاقبت به خیر شوم... ماشین را مقابل در حیاط خانه ی پدرش پارک می کند و پیاده می شود. کف دست هایم عرق می کنند و عرق سرد بر مهره های کمرم بوسه می زند. تازه می فهمم چه خبطی کرده ام و به کجا آمدم. آمدم که راست راست مقابل چشم های شایان خان و مهتاب چرخ بخورم و به اسیر کردن قلبِ مَردشان بنازم؟! واقعاً با چه عقلی پا شدم و به این جا آمدم؟ الحق که حق با شاهان است و مغزم دیر به خودش می جنبد! شاهان با تقه به شیشه ی ماشین می کوبد و می توانم هجی کنم حرفش را: - چرا پیاده نمی شی؟ هم چنان از ترسِ این رویارویی خشکم زده است و توان حرکتی ندارم. خودش در را باز می کند و تن اش را به بدنه ی ماشین تکیه می زند: - پیاده شو اَفرا. لب هایم به سستی می جنبند: - شاهان... می شه من نیام داخل؟ در حالی که دستم را می گیرد و از ماشین بیرونم می کشد، نچ نچی می کند و جوابم را می دهد: - اگه الآن نخوان حضورت رو قبول کنن، دیگه هیچ وقت نمی تونن. درِ ماشین را به هم می کوبد و در حالی که به عادت از عادت های خودش دستش را پشتم می گذارد و به جلو هدایتم می کند لب می زند: - نترس اَفرا، من پیشتم... من پشتتم. یک حسِ گُر گرفتگی به جانم می اُفتد و در حالی که سعی می کنم با لب گزیدنم احساساتم را مهار کنم هم پایش می شوم. زنگ در را می زند و پشت آن به انتظار می ایستیم. دو دقیقه ای می گذرد و اما خبری نیست. دوباره انگشتش را روی آیفون می فشارد و برای من، مطمئن پلک روی هم می فشارد. باز هم در باز نمی شود و لب می زنم: - مثل این که خونه نیستن. قسمت ۳۶۴ در حالی که دست داخل جیبش فرو می برد و موبایلش را از آن بیرون می کشد، می گوید: - فکر نمی کنم جایی رفته باشن. در همان حال هم به اطراف کوچه سرک می کشد و بدون این که به سمتِ من بچرخد موبایلش را کنار گوشش می گذارد و لب به حرف می جنباند: من هم دست های لرزان
م را به سمت در می برم و اما قبل از این که موفق به کوبیدن اش - اَفرا جان، در بزن. شاید آیفون خراب باشه. شوم، در بزرگ حیاط باز می شود و مهتاب با لبخند مقابلم می ایستد. حیرت زده از این که روی پاهای خودش ایستاده است، به چشم هایم شک می کنم و نگاهم را از نوک پاهایش را تا صورت و لبخندِ ماسیده روی لب هایش بالا می کشم. تمام وزنش را روی واکر سفید رنگی انداخته است و همین که من را می بیند جان از پاهایش می رود. شاهان به عقب می چرخد و لب باز می کند: - چی شد اَف... اما همین که مهتاب را مقابل اش می بیند حرفش را ناتمام می گذارد و نگاهِ ذوق زده اش را به قامت ایستاده ی او می دهد. مهتاب هم که دیگر کم می آورد و گویا از دیدن من جا خورده است، انگیزه اش را برای روی پا ماندن از دست می دهد و در حالی که تکیه اش را از واکر می گیرد، زانو خالی می کند و روی کفش های شاهان آوار می شود. شاهان می خواهد خم شود و برای بلند شدن به او کمک کند که مهتاب به شلوار او چنگ می اندازد و در حالی که شالش روی شانه هایش سُر خورده است، با صدای لرزان و بغض آلودگی می گوید: - شاهان... شاهان نیز روی زمین خم می شود و با لحن مملو از محبتی لب می زند: - جانِ شاهان! مهتاب چشم خیس می کند و بدون این که نگاه به من بدهد، من را مخاطب حرفش قرار می دهد: - مگه نرفتی طلاقش بدی؟ شاهان هم شالِ مهتاب را روی موهایش می کشد و حرفی برای گفتن ندارد. مهتاب دوباره با سیبک گلویی که مدام در حال بالا و پایین شدن است می گوید: - شاهان، من رو ببین. شاهان نگاه می دزد و مهتاب با صدای گریانی سرش جیغ می کشد: - شاهان، ببین منو! نگاه به مهتاب می دهد و او با دست هایی که کلوخ های ریز در کف آن ها چشمک می زنند، به خودش اشاره می زند و لب می جنباند: - ده روزه پدرِ استخونام رو در آوردم که همچین روزی بیاد و بتونم با روی پا ایستادنم تو رو غافل گیرت کنم... قسمت ۳۶۵ صدایش می لرزد و با بغض مشهودی ادامه می دهد: - حالا تو دست این رو گرفتی و آوردیش این جا؟ بهش میگی اَفرا جان و انتظار داری من دق نکنم نامروت؟! شاهان در حالی که زیر بازوی مهتاب را می گیرد و برای این که بیش تر از این انگشت نمای همسایه ها نشوند به زور داخل حیاط می بردش، به من نیز اشاره می زند داخل بروم. بعد هم در را پشت سرش می بندد و همان لحظه سرِ مهتاب را روی سینه اش می فشارد: - مهتاب، آبجی بزرگه... مهتاب به هق هق می اُفتد و میان کلامش می پرد: - شاهان، این نبود قرارِ من و تو. این نبود پیمان خواهر و برادریِ من و تو! خودش را از آغوش او می رهاند و با صورت خیس و لب های لرزانش می گوید: - شاهان، جر زنی کردی. بابا بفهمه دیگه دوست نداره! طوری دیالوگش را ادا کرده که مشخص است می خواهد شاهان را درگیر نوستالژی ها کند. لبم را به دندان می کشم و من هم بغضم می گیرد. شاهان هم شانه های مهتاب را با دست های مردانه اش اسیر می کند و لب می زند: - مهتاب، بگذر از اَفرا. بذار دلت پاک شه، بذار آرامش به زندگی مون برگرده. بعد هم تکان تکان اش می دهد و می گوید: - مهتاب جان، تو کم کم داری سر پا میشی. غیر این دیگه چی رو از دست داده بودی که حاضر نیستی به خاطرش از این کینه و کدورت بگذری؟! هق در گلوی مهتاب می خشکد و چشم هایش زومِ شاهان می مانند. بعد هم با ولوم صدای پایینی می گوید: - من پدارم رو از دست دادم، بهم برش گردونید قول میدم از زنت بگذرم. شرم زده سرم را زیر می اندازم و شاهان زبان در دهان حبس می کند که مهتاب سرش داد می کشد: - پس چی شد؟ همان لحظه شاهان یک هو سر بالا می گیرد و اِنگار که دست خودش نباشد عربده می کشد: - مهتاب؛ به خودت بیا. پدرام دیگه پدرامِ ۵_۶ سال پیش نیست. پدرام آب دیده شده، دیگه اون پسرِ خام و جوونِ گذشته ها نیست که یه عمر رو به پای ناز کردن های تو و نه گفتن ها پدر بمونه! مهتاب هم کم نمی آورد و در حالی که سعی می کند دیگر شاهان را تکیه گاه خودش نکند جیغ می کشد: - هست، هست، هست... شاهان دیگر به معنای واقعیِ کلمه رد می دهد و سرِ خواهر بزرگ ترش نعره می کشد: - تا کی می خوای به حماقت هات ادامه بدی و چشم و چارت رو باز نکنی به حقایق؟ پدرام زن گرفته، دو ماه پیش کارت دعوت واسه ت فرستاد مهتاب! می فهمی چی می گم؟!
قسمت ۳۶۶ مهتاب دیگر نه جیغ می کشد و نه اشک می ریزد. حتی تقلا هم نمی کند و کم کم زانو خالی می کند. روی زمین می اُفتد و نگاه ناباورش را به شاهان می دوزد که خودش توضیح می دهد: - اگه باور نداری برو دعوت نامه ش رو از مامان فروغ بگیر! اشک یکی پس از دیگری روی گونه های سرخ شده اش می چکد و تصمیم می گیرم این بار خودم به التماسش بروم. مقابلش زانو می زنم و اهمیتی هم به سنگ ریزه هایی که زانوهایم را اذیت می کنند نشان نمی دهم. دستم را روی شانه اش می نشانم و با چشم های خیس و آرام اش نگاه به من می دهد. با بزاق دهانم، گلویم را از گس شدگی می رهانم و لب هایم به رعشه می اُفتند: - مهتاب، این که نامزد سابقت زن گرفته باشه یا نه، از بار گناه من کم نمی کنه. فقط بخششِ توئه که از بار گناه من کم می کنه. فقط باید تو من رو ببخشی که زندگیم به آرامش برسه. کمی خیره ام می شود و یک هو گریه اش فوران می کند. من را کنار می زند و مانند کودکی که راه رفتن یاد ندارد، روی زانو خودش را به سمت در ساختمان اصلی می کشاند. می خواهم به کمکش بروم که شاهان دستش را مقابلم نگه می دارد و مانعم می شود: - به فرصت نیاز داره. مضطرب خیره اش می شوم و می گویم: - نشد. نبخشید! پلک روی هم می فشارد و با طمأنینه به من چشم می دوزد: - می شه. می بخشه. یادت باشه مهتاب همون قدر که بچه ی شایان خانه، دختره سادات خدابیامرز هم هست و خون اون توی رگاش جریان داره. یادت باشه مهتاب یه دل داره به مهربونی خانیم جانت! حرفش دلیلی می شود برای قورت دادن بغض لعنتی ام و نگاهم را به مهتاب می دهم که فروغ از دور به سمتش می دود و زیر بازویش را می گیرد تا برای راه رفتن اش کمک شود. همه چیز خوب پیش می رود تا قبل از این که چشمم به نمای پشت سر فروغ بیاُفتد و بدنم از ترس به رعشه بیاُفتد. شایان خان در حالی که دکمه های مچ پیراهن اش را می بندد پله ها را پایین می آید و گام های محکم اش را به سمت ما بر می دارد. مقابل مان که می ایستد، ضربان قلبم اوج می گیرد و ناخودآگاه خودم را بیش تر به شاهان نزدیک می کنم. او هم جلو می رود و دستش را برای فشردن دستِ مشت شده ی پدرش جلو می برد: نه دستش را می گیرد و نه جواب سلام اش را می دهد. با حالت مستبدانه ای هر دو دستش - سلام... را پشتش می برد و آن ها را در هم قفل می کند. شاهان بدون این که اهمیتی به حرمت شکسته شده اش بدهد دستش را پس می کشد و آن را داخل جیب شلوارش سُر می دهد. - می شنوم توضیحت رو شاهان... حتی نیم نگاهی هم به من نمی اندازد. اِنگار که اصلاً وجود ندارم. قسمت ۳۶۷ شاهان برای چیدن کلماتش کنار هم کمی وقت کشی می کند و بعد هم نفس عمیقی می کشد: - باید این بار رو جدی و مردونه با هم حرف بزنیم پدر. شایان هم چنان منتظر به لب های شاهان چشم می دوزد و من با چشم خود می بینم عرقی را که از داخل موهای شاهان سُر می خورد و روی استخوان شقیقه اش می نشیند. باد پاییزی عرق را روی صورتش می خشکاند و او برای به حرف آمدن نفس نفس می زند: - نشد پدر. نتونستم پا بذارم روی دلم. نمی شه! همان لحظه پدرش بدون هیچ ملایمتی سرش عربده می کشد: - دم از دل و دل دادگی می زنی؟ مگه پسرِ ١٨ ساله ایی؟ خجالت بکش شاهان! و شاهان با صدای کنترل شده ای می گوید: - چون دیگه یه پسر بچه ی ١٨ ساله نیستم نتونستم بگذرم. پدر، من چند ماه دیگه میرم توی ٣١ سال. دارم کم کم پیر می شم غافل از این که جوونی کرده باشم! جلو می رود و دستش را روی بازوی او می نشاند: - قسمت میدم تمومش کن این کینه و کدورت چند ساله رو. بذار سر و سامون بگیره زندگیم! جاویدِ بزرگ عصبی بازویش را از زیر دست شاهان بیرون می کشد و نعره اش در تمام آن حیاط بزرگ به گردش در می آید: - چی رو تمومش کنم شاهان؟ تو پاک عقل و دین و ایمونت رو به این دختره باختی! کی اِن قدر سست عنصر شدی و من خبر نداشتم؟! شاهان با کف دست روی پیشانی خودش می کوبد و با صدای گرفته ای می گوید: - اگه که پایِ یه زندگی موندن رو سست عنصری می دونید، باشه من سست عنصرم، ولی قبول کنید اَفرا هم عروس تون باشه. درست مثل سامیه... شایان خان با لگد به دل زمین می کوبد و در حالی که با قدم های بلند از ما دور می شود نعره می کشد: - شاهان، تو هر وقت برگردی پسر این خونه ایی، ولی حق نداری هیچ وقت دست نوه ی فرامرز رو بگیری و بیاریش این جا! از ما دور می شود و خودش را داخل خانه می اندازد. من نیز نگاه به نیم رخ شاهان می دهم که فک هایش روی هم قفل می شوند و از بین آن ها با صدای مغمومی می گوید: - بریم اَفرا. لب می زنم: - شاهان جان، می خوای من با پدرت حرف بزنم بلکه کوتاه بیاد؟ اصلاً یه مدت برم خونه ی آتا با قضیه کنار میاد؟! به سمتم می چرخد و چشم هایش باز چغه لازم می شوند: - لازم نیست تا تقی به توقی می خوره از این فداکاری ها انجام بدی. بریم دیگه. قسمت ۳۶۸ لب هایم را
به داخل می کشم و به دنبالش می روم که از کنار ماشین شایگان می گذرد و کوچه را بالا می رود. هن هن کنان به دنبالش می روم و لب می زنم: - کجا میری؟ پس ماشین چی؟! تشر بارم می کند: - کم غرغر کن هنوز اندازه ی من پیر نشدی وجونِ پیاده روی داری. خونه مون چند تا کوچه بالاتره. دل گرم می شوم از فعل جمعی که برای کلمه ی خانه به کار می برد و اما از حرف دیگرش اخم در هم می کشم: - شمردم، امروز دومین باریه ادعای پیریت می شه ها! قدم سست می کند تا به او برسم و در همان حال هم می گوید: لحنش تمسخر دارد و می خواهد از هر دری حرف بزند، اِلا از غروری که توسط پدرش - دیروز چند تا تار موی سفید توی موهام دیدم. پیر شدم رفت اَفرا! شکسته شد. و من باید دل به دل اش بدهم بلکه بار غم اش سبک تر شود: - پس از این به بعد بهت بگم پیری؟ به سمتم می چرخد و در حالی که سعی می کند به واسطه ی ابرو گره زدن اش خنده اش را از چشم قایم کند می گوید: - اونم وقت منم بهت می گم خاله قزی. بی توجه به این که وسط کوچه ایم و نگاه مردم به ما جلب می شود، زیر خنده می زنم و می گویم: مقابل خانه ای می ایستد و در همان حال که دست داخل جیبش می برد و بعد از بیرون - من با قدِ ١٧٠ خاله قزی بودن بهم میاد اصلاً؟ آوردن کلیدی، آن را درون قفل می چرخاند می گوید: با خنده، سرِ تأسف برایش تکان می دهم و اما دیدنِ خانه ی بخت مان اجازه ی حرف - نه که من با ٤ تا تار موی سفید لقبِ پیری حلالمه! دیگری به من نمی دهد. سر بالا می گیرم و نگاه به نمایش می دهم. دو طبقه است با نمای رومی. جلوی یکی از پنجره های طبقه ی دوم هم گلدان قشنگی از گل گذاشته شده است. بدون این که منتظرت شاهان بمانم، با ذوق پله ها را بالا می روم و دستگیره ی در را بالا و پایین می کنم. شکر خدا قفل نیست و بیش تر از این فضولی ام را قلقلک نمی دهد. بسم الله می گویم و وارد می شوم. از همان اول غرق عطر یاسی که زیر بینی ام می پیچد می مانم و با شور و شعف خاصی نگاه دور خانه می چرخانم. هالِ متوسطی دارد با یک دست مبل یاسی رنگ. دو در هم در سالنِ باریکِ انتهای هال قرار دارند و به گمانم اتاق باشند. می خواهم به سمت شان بروم که شاهان داخل می آید و در خانه به دنبالش بسته می شود. قسمت ۳۶۹ نزدیکم می آید و لب می زند: - چه طوره؟ باری دیگر را به خانه چشم می دوزم و اشک شوق داخل چشمم جمع می شود: - ازت ممنونم شاهان! ابرو بالا می اندازد: - به خدا که زحمت چیدمانش با عاطفه بود، از اون ممنون باهاش. خنده به لبم می نشیند و لب می زنم: - سگِ هار، واسه ی این که نذاشتی علاقه مون زیر گندآبِ غرورمون خفه شه ازت ممنونم. نزدیکم می آید و پیشانی اش را به پیشانی ام می چسباند. نفس های داغ اش صورتم را قلقلک می دهند و او اهمیتی به دگرگون شدنِ حالم نمی دهد. وجب به وجب صورتم را با لب هایش به بازی می گیرد و در حالی که شالم را از روی موهایم به عقب سُر می دهد زیر گوشم پچ می زند: و من در حالی که خدا را از صمیم قلبم برای این که مواظب بود لبِ دره ی بی اعتمادی - ما را غمِ هجرانِ تو بد واقعه ای بود گیله نار! پایم نلغزد شاکر می شوم، با او همراهی می کنم حرکت به حرکت اش را... *** قسمت ۳۷۰ شال گردنم را دور گردن می اندازم و به واسطه ی لامپ های نئونیِ دورتادورِ سقف اتاق، شاهان را می بینم که با آن یقه اسکی و شلوار اسپورت خانگی اش دست به سینه به چهارچوب در تکیه زده است. خمیازه می کشد و تکیه اش را از دیوار می گیرد: - مطمئنی می خوای بری؟ روسری ساتن ام را جلوتر می کشم و برایش اخم می کنم: - دو هفته ی تمومه هزار مدل استدلال واسه ی قاضی آوردم تا اجازه ی ورودم رو صادر کرده، حالا می خوای نرم؟! جلو می آید و به سمتش می چرخم که انگشت اشاره اش را روی بینی ام می کوبد و لب می زند: - می ترسم دیدن اون صحنه ها واسه ی بچه خوب نباشه! با خنده انگشت های دستم را به دندان می کشم و غرولند می کنم: - این مسخره بازی ها چیه در میاری؟ همین مونده دهن به دهن بچرخونی و آبرومون رو ببری! لب هایش به خنده کش می آیند و می گوید: - باشه، ولی وقتی فردا رفتی سونوگرافی به علمِ من باور پیدا می کنی! لب می گزم و در حالی که از بازویش نیشگون می گیرم می گویم: - خوانندگی کم بود، دکتر هم شدی؟!
قسمت ۳۷۱ پر غرور شانه بالا می اندازد و در حالی که داخل تخت خیز می برد لب باز می کند: - خودت نمی ذاری باهات بیام، فردا گله نکنی ها! پالتوی بلند و سفید رنگم را تن می زنم و می گویم: - لازم نیست عزیزِ من، عمو اینا میان دنبالم. از اون طرف هم می رم خونه ی آقا. قراره فرداشب علی و عمه ملوک بیان بلکه آقا این بار رو به وصلت شون رضا بده. همان لحظه صدای تک بوق ماشینی به گوشم می رسد و در حالی که بوت هایم را به دست می گیرم می گویم: - برو خونه ی پدرت گرسنه نمونی. هر چند می دونم تو با شکمت تعارف نداری. باشه ای می گوید و به هوای رفتن در اتاق را می بندم و اما قبل از این که موفق شوم پله ها را پایین بروم، دوان دوان خودش را به من می رساند و چتری که به دست دارد را مقابلم نگه می دارد: - اَفرا، حواس پرتی هم از علائم بارداریه؟! مسخره، سر شوخی بر داشته است و قصد کوتاه آمدن ندارد. چتر را از دستش می گیرم و به او دهن کجی می کنم: - نه قربونت، ولی شکمت رو صابون نزن که خوش حواسی هم از نشونه های بابا شدن نیست! می محابا به بامداد بودن بلند و قه قهه مانند می خندد و می گوید: - برو به سلامت. قسمت ۳۷۲ عجله ای پله ها را پایین می روم و با بوق دومی که عمو می زند حتی مجال بالا کشیدن زیپِ کفش هایم را پیدا نمی کنم. از خانه بیرون می زنم و بدون این که چتر را بالای سرم بگیرم، به آن طرف کوچه می روم و خودم را داخل ماشینِ عمو فاتح پرت می کنم. زیپِ کفش هایم را بالا می کشم و دست های یخ زده ام را داخل جیب های پشمی پالتویم فرو می برم. سلام می کنم و عمو و زن عمو بعد از این که زیرلبی جوابم را می دهند، ماشین به حرکت در می آید. وقت مناسبی برای حرف زدن و خوش و بش نیست. حتی من هم خوب می دانم دارند چه لحظاتِ استرس آوری را سپری می کنند و حوصله هیچ کسی و هیچ چیزی را ندارند. خیلی طول نمی کشد تا ماشین را زیر دیوارِ بلندِ زندان متوقف کند و لب بزند: - ملیحه، اینا هر چی گفتن کوتاه نمیای. دلت نسوزه ها! زن عمو ملیحه هم گویا اشکش را پس می زند و بی هیچ حرفی سر تکان می دهد. از ماشین پیاده می شویم و بعد از این که سرباز نگهبان درِ زندان را برایمان باز می کند راه روی سرد و یخ زده اش را از قدم می گذرانیم. قبل از این که داخل حیاط زندان برویم، سربازهای نگهبان بازرسی بدنی مان می کنند و چتر من را هم از دستم می گیرند. بعد هم وقتی مدارک هویتی و حکم قاضی را چک می کنند اجازه ورود می دهند و با پاهای لرزان از راه رو بیرون می زنیم. همان لحظه هم وکیلِ فرشته از راه می رسد و با ما هم قدم می شود. کفِ دست های یخ زده ام را به هم می سابم و او خطاب به عمو فاتح می گوید: قسمت ۳۷۳ - آقای سلطانی، هنوز هم نمی خواید رضایت بدید؟ تصمیم تون رو گرفتید؟! زن عمو ملیحه تندی به سمتش می چرخد و به جای عمو به او می توپد: - شما وکیل مایید یا اونا؟ وکیل هم لب می زند: - من وکیل شمام خانوم. ولی به این اعتقاد دارم لذتی که در بخشش هست توی انتقام نیست. عمو دستش را در هوا تکان تکان می دهد و به او می غرد: - جمع کن این شعارِ کلیشه ایی رو جناب! اگه امروز ما از توسلی بگذریم و آزاد شه، فردا فرشته های دیگه ایی قربونی می شن. و من در دل اضافه می کنم: - فردا ملیحه های دیگری داغ دار می شوند! با آمدن منشی دادگاه و دیگر افرادی که بایستی در مراسم حضور داشته باشند، دیگر حرفی از کسی بر نمی آید و همان لحظه خانواده ی توسلی ضجه زنان و مویه کنان داخل می آیند. مریم و نیره با هق هق و صورت هایی که جای خراش روی آن ها خودنمایی می کند مقابل زن عمو می ایستند و یک هو به پایش می اُفتند. چادرش را می گیرند و روی آن خیمه می زنند: - یه عمر خودم و دخترم کنیزیت رو می کنیم ملیحه خانوم، بگذر از سر تقصیر پسرِ نادونم! زن عمو ملیحه ناشیانه چادرش را از زیر دست های آن ها بیرون می کشد و جیغ می کشد: - من کنیز نمی خوام، من فرشته م رو می خوام! من جیگرگوشه م رو می خوام. مریم هق می زند و نیره مقابل چشم های حیرت زده یمان روی کفش های ملیحه را می بوسد: - بچه ی من بره بالای دار که فرشته ی شما زنده نمی شه! می شه؟! همان لحظه عمو بی توجه به حضور ماموران و سربازهای نگهبان عربده می کشد: - دل مون که خنک می شه. نمی شه؟! نیره می خواهد دوباره التماس شان کند که محمود آقا_پدر معراج_ جلو می آید و با زور زنش را کشان کشان از ما دور می کند. قسمت ۳۷۴ چند دقیقه بعدش هم معراج را در حالی دست بند و پابند زده اند داخل می آورند و من از دیدن حجم انبوه ریش صورتش و چشم های تکیده اش جا نمی خورم. بیش تر از این ها حقش است! همین که چشمش به چوبه ی دار می اُفتد، یک هو رم می کند و برای گریختن روی زانو خم می شود. از آن طرف نیره روی سینه اش می کوبد و جیغ کشان می خواهد به سمتش برود که نگهبان ها مانع اش می شوند و از آن طرف توسلی را با زور بالای
ود اگه خودِ من جای اونا باشم چه رفتاری داشته باشم. و حرف آخر درمورد پایان رمان: قسمت ۳۷۷ بخشش خوبه، خیلی بهتر از انتقامه... ولی نه برای معراج و امثال معراج. این که پایان براتون تلخ بوده باشه یا خوش به تفکرتون بستگی داره. به این که دل تون برای آدمی مثل معراج بسوزه یا نه... ولی من به اندازه ی روایت کردن یه رمان توی این جامعه سهم داشتم و در وسع خودم به تصویر کشیدم که باید امثال معراج ها محکوم و مجازات بشن که بعدها فرشته های دیگه ایی قربونی نشن. که بعدها ملیحه های دیگه ایی دل سوخته نشن. *این رمان بر اساس واقعیت نبود، اما کم نداریم همچین حقایقی در جامعه ی امروزی مون* خاکتون شروع تایپ ۵ خرداد ١٤٠١ پایان تایپ ٢٢ شهریور ١٤٠١ /ساعت ١و ٤٨ دقیقه شب ***
چوبه ی دار می برند. چنان نحیف و رقت انگیز شده است که حتی نمی تواند لب های پوسته پوسته شده اش را به حرف بچرخاند و فقط سرش را به این طرف و آن طرف تکان می دهد و پا به زمین می کوبد. منشی دادگاه به سرباز نگهبانی که پایین ترین درجه را دارد و در ازای گرفتن دو روز مرخصی اجرای حکم را قبول کرده است دستور می دهد طناب را دور گردن معراج بی اندازد و او هم اطاعت امر می کند. منشی در میان جیغ و فغان های مادر و خواهر معراج کلمه به کلمه ی حکم را می خواند و در نهایت آخرین حرف و یا درخواست معراج را از او می پرسد. و اما اویی که تا دیروزها ادعای شجاعت و بی پروا بودن داشت، در این بامدادِ بارانی چنان ترسیده است که اگر اعدام نشود به گمانم خودش از ترس سنکوپ کند! وقتی جوابی نمی دهد، منشی دادگاه دستور اجرای حکم را می دهد و سرباز نگهبان با پاهای لرزانش قدم جلو می برد به چهارپایه بکوبد. پدر و برادر معراج دست مقابل صورت شان گذاشته اند و می گریند. صدای جیغ های مریم و نیره کل محوطه را در خود حل کرده است و زن عمو و عمو خشک شان زده است و هیچ چیزی نمی گویند. ثانیه ها می گذرند، سرباز می خواهد زیر چهارپایه بکوبد و همان لحظه معراج یک هو زبان باز می کند و نعره می کشد: - غلط کردم... غلط کردم! در همان تاریکی هم اشکش هویدا است و وای که چه حقیر شده است! سرباز به امید این که امشب از این کار سر باز بزند، نگاهی به زن عمو می اندازد بلکه دلش به رحم بیاید و رضایت بدهد اما ملیحه بی توجه به جیغ های دل خراش نیره گوش بسته و فقط منتظر اجرای حکم است! قسمت ۳۷۵ منشی دوباره دستور را مکرر می شود و به چند ثانیه نمی رسد که چهارپایه از زیر پاهای معراج کشیده می شوند. حلق آویز می شود و نفس نفس می زند و نگهبان ها سد راهِ نیره و مریم شده اند... او جان می دهد و بغض من می شکند. بیست دقیقه می گذرد و دیگر نفسی از توسلی باقی نمی ماند و اما این عذاب برای ما، ماه ها طول کشید... دردش سال ها به جای می ماند! همان موقع زن عمو از آن حالت مجسمه بودنش خارج می شود و در حالی که چادرش را به دست باد می سپارد دور خودش چرخ می خورد و کل می کشد. باران شدت می گیرد و اشک مان را از دید پنهان می کند. چادرِ زن عمو ملیحه با باد همراه می شود و سرانجام با پیچیده شدن به دور میله های تیزِ بالای دیوارهای حیاط زندان، از پرواز و ادامه ی راه باز می ماند. و تنها چیزی که از آن همه اتفاق و ماجرا و درد برای من به جای می ماند، صدای کل کشیدن های مادری دردمند است در گوش های قلبم... *** قسمت ۳۷۶ نهایی نویسنده: حدود چهار ماه، هر روز و هر شب قلم زدم و از حکایتی نوشتم که اگه بتونم به واسطه ی اون تفکر حتی ٢ نفر رو عوض کنم تا آخر عمر به خودم ببالم. گیله نار حرف زیاد داشت برای زدن: حرف زدن درمورد خونواده هایی که با زیاده روی در تعصب و غیرت شون، برای فرزندان شون [چه دختر و چه پسر]، باعث می شن اونا به خاطر ترس، کمبود محبت، یک سری عقده یا حتی ندانستن به بی راهه کشیده بشن و به خاطر همین ها یک عمری روی توی منجلاب دست و پا بزنن. از زندگی ملیحه هایی نوشتم که به خیالِ باارزش جلوه دادنِ فرشته هاشون، با محبت بیش از حد و کنترل نشده اون ها رو اسیر دست معراج هایی می کنن و آخر عاقبت شون بدتر از فرشته نباشه، بهتر هم نیست. کاش بدونیم آدم، آدمه. چه کوچیک چه بزرگ. آدم، تعصب نمی خواد، توجه می خواد. از شاهان هایی نوشتم که بهتون نشون داد یه مرد هم می تونه گذشت و مهربونی داشته باشه و مرد و مردونه پای خطاش بایسته. از اَفراهایی نوشتم که یاد داد یه دختر با همه ی محدودیت ها هم می تونه روی پای خودش بایسته و برای اداره ی زندگیش منتظر کسی نمونه. اَفراهایی که با نجابت و محبت شون هر دلی رو می لرزونن. اَفراهایی که احترام خونواده هاشون رو دارند و حرمت شکنی نمی کنن... ولی کاش یادمون باشه هر مردی شاهان، هر دختری اَفرا و هر زندگی ای قصه ی زندگی گیله نار نیست. قرار نیست همه ی واقعیت های تلخ زندگی هامون ته شون خُش باشه. پس بیش تر مواظب زندگی هامون باشیم. بیش تر مراقب قلب مهربون عزیزامون باشیم. شما ممکنه یک یا دو شخصیت براتون برجسته بوده باشه و بهش حق داده باشید، ولی من با همه ی شخصیت های این رمان زندگی کردم و هم زادپنداری کردم. من همه رو به یه اندازه مقصر می دونستم و به یه اندازه بی تقصیر. همون قدر که به شاهانِ غیرتی و خونواده دوست قصه م حقِ انتقام و کینه دادم، همون قدر هم به خاطر دل شکستنش مقصرش می دونستم. همون قدر که دلم برای مظلومیت و دل شکسته ی اَفرای قصه م می سوخت، همون قدر هم به خاطر خطاش سرزنشش می کردم. همون قدر که مهتاب قصه م رو به خاطر تاریک دلیش مؤاخذه می کدوم، همون قدر هم بهش حق می دادم و دلم براش می سوخت. من حتی با فرشته و ملیحه ایی هم زادپنداری کردم که مشخص نب
اینم از این رمان امیدوارم که از خوندنش لذت برده باشید 🌺💜💜🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🅾 مگه خدا انسان را آزاد و مختار نیافریده، پس چرا میگه فلان کار را بکن، فلان کار را نکن⁉️ ♦️اگر من اختیار دارم، دوست دارم هر کاری دلم می‌خواد انحام بدم ... پاسخ زیبا از 👌 🌹 رمان کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
ازﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﻠﻖ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﻣﺸﻮ... ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﻧﺴﺖ، ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﺸﻮ! ﭼﻮﻥ ﮔﻨﺠﺸﮏﻫﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺗﺸﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ!ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺁﻭﺍﺯﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ... ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ... ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ،ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ! ﻭ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟﺬﺍﺏ، ﻭ ﺷﺨﺼﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ! ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺍﺩ ﺧﻮﺩﺕ قرار بده... رمان کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
10/10/1401 این رمان قشنگ راپیشنهاد میکنم بخوانيد 🥰