جاه و سوم:
که بعد جداییبری هر غلطی دلت میخوادو بکنی!)انقدر از این حرفش شوکه شدمکه هیچی نتونستمبگم.مگه چه غلطی کرده بودم؟!اصلا چه غلطی داشتمبکنم؟!اصلا من و غلط؟!با حرص گفتم:_(منو با خودت مقایسه نکن!وا کن درو زود باش!)انگار بهش برخورد این طوری حرف زدنم.باحرص عین خودمگفت:_(تو قبلش زر بزنبگو پیش کی مونده بودی اینمدتو!)اومد سمتم و خواست دستمو بگیره که داد زدم:_(به من دست نزن!عوضی!وا کن درو!وا کن!)من داد وبیداد کردم و اون سعی میکرد آروممکنه.میگفت حرفبزنیم بعد هرجا خواستی برو.اما گوشم بدهکار نبود.به چهارمین دادمنکشیده با مشت های محکمی که کوبیده شد به در و پشت بندش صدای داد فرزاد انگار آب جوش خالی کردم روی سرم.تا مغزم جلز و ولز کرد:_(نرگس!نرگس!هوی بی شرف وا کن درو!)لعنت به من!چرا یادمرفت فرزاد دم در منتظر بود؟!پارسا انگار باورنمیکرد چیزایی که میشنید رو.با تعجبنگاهم کرد.نمیدونم چه شکلی شده بود قیافمکه مدارکمرو محکمکوبید تو صورتم و رفت سمت در.مغزم آژیرکشید.الانبود که دعوا شه بینشون.تا پارسا درو وا کرد بیخیال مدارکولو رویزمین دویدمسمت در.پارسا به محض وا کردن در چنان فرزادو هول داد که کممونده بود بیفته.صدای عربده ی پارسا تنمو لرزوند:_(نشونتمیدم الانکیبی شرفه کثافت!)و مشت بود که کوبید تو صورت فرزاد.صدای جیغمبلند شد:_(پارسا نزن!)فرزادم انگار بهش برخورد کتک خوردن که اونممقابله به مثل کرد.هرچی داد و بیداد کردمفایده نداشت.پس خودم رو انداختمبین پارسا و فرزاد تا شاید مانع دعواشون بشم.اصلا معلوممنبود چرا و سرچی دارن دعوامیکنن.پارسا واسش خط و نشون میکشید و فرزاد از خودش دفاعمیکرد.وقتی دیدم هیچکدومول کن نیستن زدمزیرگریه و به فرزاد التماس کردمبریم.عقب کشید وبا حرص انگشتی واسه پارسا تکون داد:_(کار منبا تو تموم نشد!)بعد همبه مناشاره کرد:_(راه بیفت!)دنبالش دویدم که پارسا دستموگرفت:_(توهیچجا نمیری!)دستمو از دستش درآوردم و داد زدم:_(به تو ربطی نداره!)فرزاد عینشیر زخمی وایساده بود و هرآنمنتظر بود حمله کنه.پارسا دوباره دستموگرفت و از بین دندونای بهمچفت شده اش غرید:_(هنوز زنمنی!هنوز زنمنی و با این بی شرف میای تو خونه ام؟!)پاکقاطی کرده بود.به التماس افتادم:_(تورو خدا ول کن دستمو برم!)جدیگفت:_(هیچ جا نمیری!میمونی همینجا!)
#رمانسرا
قسمت صد و پنجاه و چهارم:
میدونستم اگه بیشتر اصرار کنم باز دعواشون میشه.رو کردمبه سمت فرزاد:_(فرزاد تو برو!منخودمبرمیگردم!)پارسا چنان فشاری به دستم داد که با صدای بلندی گفتم آخ!فرزاد همونجا وایساده بود و تکوننمیخورد.داد زدم:_(برو دیگه!)نگاهی به من و پارسا کرد و رفت.بعد رفتنش پارسا دستمو ول کرد.رفت درو بست و قفل کرد و نشست رویکاناپه.از جیبش پاکت سیگاری درآورد و روشن کرد و تو سکوت کشید.چرا مندقت نکرده بودمبه حال وروزش؟!ریشاش بلندتر شده بود و موهاش عین همیشه مرتب نبود.لباساش هم همینطور.باورمنمیشد اصلا اینی که نشسته روی کاناپه پارسا باشه.سیگارمیکشید؟!انقدر بهمریخته و نامرتب بود؟!وایسادم تا سیگارشو بکشه.وقتی تموم شد داد زدم:_(سیگارتم کشیدی وا کن درو میخوامبرم!)انقدر آرومبودنش روی اعصابم بود.انگار نه انگار کمیپیش اون همه اتفاق افتاده بود.سیگاردومش رو روشنکرد و با صدای آرومیگفت:_(بیا بشین!)حرصی از این همه آرومبودنش جیغ زدم:_(چیچیو بیا بشینمیگم درو وا کن!)اونبود که داد زد:_(بیا بشینگفتم!)نتونستممخالفت کنم.دورمثل اینکه دور پارسا بود.رفتم و رویکاناپه با فاصله نشستم.سربلندکرد ونگاهم کرد.یکی دو دقیقه بی حرف فقط به صورت اخموی من نگاه کرد و بعد گفت:_(تویی که به من انگ خیانتکار میزنی بگو ببینم اینپسره کی بود!من خیانتکارم یا تو؟!)بیشتر از اینکه موقع گفتن این حرفا عصبانیباشه ناراحت بود.وقتی این حرفو شنیدم دیوونه شدم.کاراش کم بود حالا مهر خیانتم روی پیشونیم میزد.از جا پرید و جیغ و داد کردم:_(خجالت نمیکشی؟!من خیانتکارم؟!میخوای گناه خودتو با تهمت زدن به منبشور...!)عصبانی ازجاش بلند شد و وایساد رو به روم:_(داد و بیداد نکن الکی!توضیح بده!کیه اینپسره ی بی شرف ها؟!کیه که چند وقته مدام باهاش میری این ور اون ور!کیه که دستشو گرفتی آوردیش تو خونه ی من!کیه که بهت جسارت جدا شدن از منو داده؟!)ماتمبرد.پارسا چیداشتمیگفت؟!وقتی نگاهمو دید پوزخندی زد:_(آره فکرکردی عینکبکسرمو کردمزیربرف آره؟!فکرکردی خبرنداشتم من تا میرفتمسرکار تو میرفتی بیرون و شب برمیگشتی خونه نه؟!قبل اینکه منو مقصر کنی خودت توضیح بده ببینمکیه اینپسره که انقدر وقتتو باهاش میگذرونی؟!)چی باید میگفتم؟!میگفتمپسرداییمه؟!میگفتممنبچه ی واقعی پدر و مادرمنیستم؟!ساکت شدم.پارسا که سکوتمو دید آرومترشد
#رمانسرا_گل_نرگس
قسمت صد و پنجاه و پنجم:
:_(زنگ زدم مامان بابات بیان اینجا تکلیفمونو مشخص کنن!باشه من یه اش
#قسمت_صد_ پنجاه_ششم:
نگاه ازنگاه بابامگرفتم.گریه امگرفته بود.دلخوریماز نهال باعث شده بود به اونا همبد کنم.کمی بعد بابام عین همیشه رفت بالای منبر.رو کرد سمت منو پارسد و گفت:_(بین زن و شوهر همیشه دعوا میشه!سر هرچیمکه باشه زن و شوهرنباید از زندگیشون بگذرن.باید کنار هم دیگه بمونن و زندگیشونو درست کنن!)رو کرد سمت من:_(سرچیزای چرت و پرتزندگیتو خراب نکن دخترم!حیفه زندگیتونه!همه حسرت زندگیِ شما رو...!)پریدم وسط حرفش:_(چیز چرت و پرت؟!اینکه شوهرم با خواهرم باشه چرت و پرته؟!)مامان بود که با صدای بلندی گفت:_(استغرفرال...دختر شیطون داره از زبون تو حرف میزنه!کم تهمت بزن به اون خواهر بخت برگشتت!)هیچی نگفتم!هیچی!فقط با چشم های از حدقه بیرون زده به مامانم و بابامنگاه کردم.پارسا انگار دید حالمو که از پدر و مادرم تشکر کرد بابت اومدنشون.انگار فهمیدن وقت رفتنشونه!بعد رفتنشون به پارس گفتم:_(چی بهشون گفتی که اینطوری میگن؟!انکارکردید نه؟!ترسوهای بدبخت!)اخمکرد:_(من کاری که کردم رو انکار نمیکنم حاضرمبودمپاش وایسم و از خودم دفاعکنم.نهال ترسیده بود ازباباش.زنگ زد برمخونشون و به باباش بگم اونروز تو کافه بخاطرمشکل تو حرف میزدیم!یعنی همه اش نقشه ی نهال بود!)سری تکون دادم:_(اوهوم!چه راحت قسر در رفتید!)ملتمسانه نگاهم کرد:_(بذار حرف بزنم!)سری تکون دادم:_(من و تو دیگه حرفی نداریم!تموم شد!تموم شده!حتی اگه ماست مالی هم کرده باشید جلوی بقیه خودمون سه تا میدونیم چی شد!)رفتمسمت اتاق.مدارکمپخش شده رو زمینمو برداشتم و اومدمبیرون.جدی به پارسا گفتم:_(درو وا کن میخوامبرم!)کتش رو برداشت:_(خودممیرسونمت خونه ی مامان بابات!)پوزخندی زدم:_(نشنیدی؟!منمامان بابا ندارم!لازمم نیست منو جایی ببری!)با اخم برگشت سمتم:_(اونپسره کیت میشه؟!)با تعجبنگاهش کردم.بعد فهمیدممنظورش فرزاده اول نخواستم جوابشو بدم ولی بعد دلم نیومد فکرش درگیر باشه:_(پسرداییم!)اخمش غلیظ تر شد:_(نمیذارمبرمپیش اونا پس!یا برو خونه ی مامان و بابات یا برو خونه ی مامان بابای من!)نمیدونم قیافه امچطور شد که فوریگفت:_(هیچجا نرو پس!همینجا بمون من نامردم اگه پامو صد متری اینجا بذارم!)خسته از این همه بحث داد زدم:_(وا کن درو پارسا!وا کن!بذاربرم!)حس میکردمفشارم داره میفته.رنگمپرید انگار که دستپاچه درو وا کرد.
#رمانسرا
قسمت صد و پنجاه و هفتم:
تا پایین خونه دنبالم پارسا و میگفت هرجا بری خودممیبرمت.تا اومدم از در بیرون خواستم آژانس بگیرماما با دیدن ماشین فرزاد درست رو به روی در بی توجه به پارسا رفتم و سوار شدم.وقتی ماشین دورتر شد دیدم که پارسا با چه حرصینگاهمون میکرد.برگشتیمخونه.همه تا حال من و لبزخمی فرزاد رو دیدن مدام ازمونپرس و جو کردن.تهش فرزاد داد زد:_(اه بس کنید دیگه!نمیبینید حالشو!بذارید یکم به خودش بیاد!)منو فرستاد تو اتاق و گفت استراحت کنم.اینمحبتاش عجیب بود!از فرزادِ غد و بی ادب بعید بود این رفتارا.چند روزی گذشت.فرزاد دنبالجور کردن کار بود برام.گرچه وقتی دایی ها و خاله ها فهمیدن خیلی ناراحت شدن و گفتنمحاله بذارنمنبرمسرکار.حتی تا چند ساعت مجبور غرغراشونو بشنوم که چرا تو توی خونه ی خودت بینفامیلای خودت راحت نیستی.فهمیدمفرزاد لو داده!اما خب وقتی دیدنمنمعذبمقرار شد خونه ای که به اسمم زده شده بود رو واسم آماده کنن و برماونجا زندگیکنم.گرچه هیچکدومقلبا راضی نبودن ولی بهماحتراممیذاشتن.همین واسمکافی بود.من از یه خانواده ی مستبد اومده بودم و این همه احترامبه تصمیم رو اولین بار بود میدیدم.تو اینچند روز دنبال کارای خونه بودیم.یه سری وسایل گرفتیم با پولی که از فروش یه سری زمین به حسابمریخته شده بود.در حد وسیله های ضروری.نمیخواستم خیلی ولخرجی کنم.با فرزاد اکثرا کارارو انجاممیدادم.اونروزم دوتاییبیرونبودیم.فرزاد که دید خسته اممنو برد کافه و قهوه مهمونمکرد.نشسته بودیم کهگوشیمزنگ خورد.شماره غریبه بود.زل زدم به شماره تا شاید یادمبیاد کیه ولی یادمنیومد.فرزاد فوریپرسید:_(اونبیشرفه؟!بده منجوابشو بدم!)چنان اخمی بهش کردم که رو ازمگرفت.هنوزقلبمدرد میگرفت وقتی اونطوری خطابشمیکرد.جواب دادم.مرد غریبه بود.اولش نشناختمش اما بعد که خودشو معرفی کرد فهمیدممانیاره.بهمگفت باید ببینتم.هرچیگفتمچرا و به چه دلیل نگفت.فقط گفت خیلی واجبه و حتماباید باهامحرفبزنه.اصلا دوست نداشتم قبولکنم.من و مانیار چه حرفی داشتیمبا همبزنیم آخه؟!ولی وقتی اصرار کرد قبول کردم.قرار شد یه ساعت بعد همو ببینیم.فرزاد هیسوال میکرد:_(کیبود؟!چیمیگفت؟!چیکار داشت؟!کی انقدر اصرار داشت ببینتت؟!)و من هرباربیجواب فقطچشمغره میرفتمبهش.تو همون کافه با مانیار قرار گذاشتیم.
#رمانسرا
قسمت صد و پنجاه و هفتم:
تا پایین خونه دنبالم پارسا و میگفت هرجا بری خودممیبرمت.تا اومدم از در بیرون خواستم آژانس
بگیرماما با دیدن ماشین فرزاد درست رو به روی در بی توجه به پارسا رفتم و سوار شدم.وقتی ماشین دورتر شد دیدم که پارسا با چه حرصینگاهمون میکرد.برگشتیمخونه.همه تا حال من و لبزخمی فرزاد رو دیدن مدام ازمونپرس و جو کردن.تهش فرزاد داد زد:_(اه بس کنید دیگه!نمیبینید حالشو!بذارید یکم به خودش بیاد!)منو فرستاد تو اتاق و گفت استراحت کنم.اینمحبتاش عجیب بود!از فرزادِ غد و بی ادب بعید بود این رفتارا.چند روزی گذشت.فرزاد دنبالجور کردن کار بود برام.گرچه وقتی دایی ها و خاله ها فهمیدن خیلی ناراحت شدن و گفتنمحاله بذارنمنبرمسرکار.حتی تا چند ساعت مجبور غرغراشونو بشنوم که چرا تو توی خونه ی خودت بینفامیلای خودت راحت نیستی.فهمیدمفرزاد لو داده!اما خب وقتی دیدنمنمعذبمقرار شد خونه ای که به اسمم زده شده بود رو واسم آماده کنن و برماونجا زندگیکنم.گرچه هیچکدومقلبا راضی نبودن ولی بهماحتراممیذاشتن.همین واسمکافی بود.من از یه خانواده ی مستبد اومده بودم و این همه احترامبه تصمیم رو اولین بار بود میدیدم.تو اینچند روز دنبال کارای خونه بودیم.یه سری وسایل گرفتیم با پولی که از فروش یه سری زمین به حسابمریخته شده بود.در حد وسیله های ضروری.نمیخواستم خیلی ولخرجی کنم.با فرزاد اکثرا کارارو انجاممیدادم.اونروزم دوتاییبیرونبودیم.فرزاد که دید خسته اممنو برد کافه و قهوه مهمونمکرد.نشسته بودیم کهگوشیمزنگ خورد.شماره غریبه بود.زل زدم به شماره تا شاید یادمبیاد کیه ولی یادمنیومد.فرزاد فوریپرسید:_(اونبیشرفه؟!بده منجوابشو بدم!)چنان اخمی بهش کردم که رو ازمگرفت.هنوزقلبمدرد میگرفت وقتی اونطوری خطابشمیکرد.جواب دادم.مرد غریبه بود.اولش نشناختمش اما بعد که خودشو معرفی کرد فهمیدممانیاره.بهمگفت باید ببینتم.هرچیگفتمچرا و به چه دلیل نگفت.فقط گفت خیلی واجبه و حتماباید باهامحرفبزنه.اصلا دوست نداشتم قبولکنم.من و مانیار چه حرفی داشتیمبا همبزنیم آخه؟!ولی وقتی اصرار کرد قبول کردم.قرار شد یه ساعت بعد همو ببینیم.فرزاد هیسوال میکرد:_(کیبود؟!چیمیگفت؟!چیکار داشت؟!کی انقدر اصرار داشت ببینتت؟!)و من هرباربیجواب فقطچشمغره میرفتمبهش.تو همون کافه با مانیار قرار #رمانسرا
قسمت صد و پنجاه و هشتم:
.از فرزاد خواستموقتی اوناومد فرزاد بره و تو ماشینمنتظرمباشه.مانیار که اومد فرزاد چنان با اخمنگاهش میکرد که انگار دشمنش اومده!مانیار که نشست منمنشستم.منتظر بودمفرزاد بره اما در کمال تعجبمناونمنشست سرمیز.مانیار با تعجب نگاه میکرد به فرزاد.حقم داشت.قرار بود این حرف زدن دو نفره باشه.هرچی چشم غره رفتمبه فرزاد فایده نکرد و تهش مجبور شدم خودمبگم:_(آقا فرزاد شما گفتی کار داری بیرون نمیخوای بری پس؟!)در کمال پررویی با یه لبخند خبیثی که فقط منمعنیشو فهمیدم گفت:_(نه کارم کنسل شد!)و بر و برنگاهم کرد.دوباره تشر زدم:_(فرزاد!)پوفی کشید و پا شد:_(خیلی خب نخور خانوم!تو ماشین منتظرم!)یه نگاه خط و نشون کشانه به مانیار کرد و گفت:_(اگهچیزی شد زنگبزن!)بعد همرفت.دلممیخواست بزنمش.قرار بود چی بشه بین اینهمه آدم آخه.با مانیار که تنها شدیمگفتمچرا میخواست همو ببینیم و اون شروع کرد به حرف زدن.و من با هرکلمه به کلمه ی حرفاش گیج تر و گیجترمیشدم:_(نرگس نمیدونمگفتن اینحرفا بهتدچقدر درسته!شایدم اشتباه میکنم اما جز تو واقعا کسی به فکرمنرسید که بخوامبهش بگم!)نفس عمیقی کشید و دوباره شروع کرد:_(من و پارسا اون اوایل خیلی صمیمی بودیم.حرف حرفِ خیلی وقت پیشمنیست!شاید یه سالمنشده باشه هنوز.منم با یکی بودم که عاشقش بودم پارسا هم.ولی خب پارسا خیلی راجب دختره چیزی نمیگفت.میگفت خودتمیبینیش به زودی.گویا قرار مدار ازدواج گذاشته بودن.خیلیمعجله داشتن.انگار دختره خیلی عجله داشت زودتر زن پارسا بشه!به مدت رابطه ی من و پارسا کمتر شد.اون درگیررابطه ی خودش بود منم درگیر رابطه ی خودم.منبا دختره از طریق یه مهمونی آشنا شده بودم.دختر خوشگلو شاد و شنگولی بود همینش باعث شد شیطنتو کنار بذارم و پا بندش بشم.حتی داشتمبه ازدواجم فکرمیکردم.بعد چند ماه دوستی دیدمواقعا دوستش دارم و قرار شد برمخواستگاریش ولی...!)حرفشو نصفه گذاشت.سربلندکرد و نگاهمکرد:_(بهممیگفت باباش اجازه نمیده!میگفت یه خواهرِ بزرگتر داره که باید اول اون ازدواج کنه!)وقتی اینحرفو زد دلم ریخت.به خودمنگرفتم ولی.شاید صدها نفر شرایطشون عینمن بود!اصلا تو فکرمنمیگنجید چیزی که از حرفش برداشت کردم.مانیار نگاه ازمگرفت:_(گفتمپاش وایمیسمحتی شده چند سال!واقعنموایمیسادم ولی یه روزکه ناغافل رفتم دم دانشگاه دنبالش
#رمان_سرا_159
قسمت صد و پنجاه و نهم:
دیدماونکسی که منحاضر بودم چند سال پاش وایسم چه آدم دودره بازیه!که همبا مندوست بود و همبا پارسا!)سربلندکردم ونگاه کرد به منی که ماتمبرده بود:_(بله!اونی کا هم من رو همپارسا رو باز
ی دادخواهر تو بود!)شونه بالا انداخت:_(نمیدونم چطور شد به جای نهال تو زن پارسا شدی.منوقتیمیرفتمترکیه فکرمیکردم وقتیبرگردم شاهد عروسی نهال و پارسا میشم.بگذریمکه رابطه ی من و پارسا شکر آب شدسر نهال!)وقتی من رو مات و مبهوت دید درمونده گفت:_(اینا رو بهتگفتمکه ازت بخوام کمکم کنی!همین چند روزپیش بود بالاخره با پارسا راجبنهال حرف زدم.گفت دورشو خط کشیده و دیگه حسی بهش نداره.اما مننتونستم فراموشش کنم.الانم هرچی بهش پبام میدم و زنگمیزنم جوابمو نمیده.ازتمیخوامبشی واسطه ی من و خواهرت.من دوستش دارم.میدونمبهمخیانت کرده.میدونم دو دره بازه.میدونم دغل بازه ولی دوسش دارم!تو برو باهاش حرف بزن.با نهال هم.با خانوادت هم!میخوامبیام خواستگاری خواهرت.)
نمیدونمیه لحظه چی شد.فقط فهمیدمچشم هامسیاهی رفت و از صندلی افتادمروی زمین.چشم که باز کردمروی تخت بیمارستان بودم.سرممنگ بود و حالت تهوع داشتم.فرزاد روی صندلیِ کنار تختمخوابش برده بود.مناینجا چیکارمیکردم؟!پرت شدم به آخرین صحنه ای که یادمبود.به حرفای مانیار.تازه داشت همه چی جونمیگرفت.حرفای نهال تازه داشت معنیپیدا میکرد.وقتی از پسرهای رنگ و وارنگی که دورش بود میگفت و ازپسرهایی که تورکرده بود و تشنه برده بودشون لبچشمه و تشنه برگردونده بودشون.باور داشتمحرفای مانیار راسته چونکه نهال پتانسیلشو داشت.اما خب قصد نداشتم با نهال حرف بزنم.واسمممهم نبود زندگیش چیمیشه.همین که شرش به من نرسه کافی بود.دست گذاشتمروی دست فرزاد و تکون دادمش.بیدار شد و گفت سه ساعته تو بیمارستانیم.وقتی بهش گفتمحالمبهتره و میتونیم مرخص بشیماز اتاق رفت بیرون که کارای ترخیصو بکنه.منم نشستم سرجام و داشتم سرو وضعمرو مرتبمیکردم که در باز شد و دکتر با فرزاد اومدن تو.فرزاد حالش خوب نبود.انگار خبر مرگ عزیزی رو بهش داده باشی.یه لحظه ترسیدم.طوری که از فرزاد پرسیدم:_(فرزاد تو خوبی؟!)دکتر خندید:_(ایشون از خبر بارداریِ شما شوکه شدن انگار!)فکرکردماشتباه شنیدم.سکوت کردم و فکرکردمبه حرفی که دکتر زد.اما امون نداد فکرکنم
#رمانسرا
قسمت صد و شصتم:
ا بیخیالی انگار که بخواد یه خبر معمولی بده گفت:_(شما باردارید.حدودا ۶ هفته است!علائمیکه دار....!)و مندیگه نشنیدم ادامه ی حرفاشو.دنیا انگار تو همون نقطه واسموایساد و دیگه نچرخید.این بدترینخبری بود کهمیتونستم تو اینروزا بگیرم....
_
نفهمیدم دو ماه چطورگذشت.اگه بخوام به روزهایی که گذشت نگاه کنمبه جرات میگفتم واسه منِ ۲۹ ساله ای که همیشه وابسته بودم هم روزهای شیرینی بود همسخت و طاقت فرسا.خونه ام آماده شده بود.یه سری وسایل جزئی گرفته بودم.واسه رفع نیاز های اولیه امکافی بودن.نهمبلی داشتم نه تلویزیونی.فعلا فقط یه سری وسایلای لازمروگرفته بودم.حالا که اختیار میلیون ها پول تو دستمبود خیلی سخت بود واسمخرج کردن.ترجیح میدادم با سود ناچیزش که هرماه به حسابممیومد سرکنمتا با وسایل.فرزاد کارمرو جور کرده بود.خودمرو با اونمشغولمیکردم وگرنه شک نداشتم دیوونه میشدم.دو ماهِ تمام بود نه پدرمرو دیده بودم نه مادرمرو.هیچکدوم از جای منخبر همنداشتن حتی.اما یکی دوبار باهاشون تلفنی حرف زده بودم.ماشینپارسا رو بهش پس داده بودم و فرزاد شده بود دستِ راستم.هرجامیخواستمبرممنو میبرد.خوشمنمیومد سربار باشم اما فرزاد اینحسو بهمنمیداد.بهمارزش میداد.چنان خودشو مشتاق کارای مننشونمیداد که هرکار و گرفتاری ای داشتمبهش میگفتم و واسمحل میکرد.صبحا منرو میبرد مطب و شب ها میومد دنبالم و من رو برمیگردوند خونه.این روزها بیشتر از همیشه بهمریخته بودم.نمیدونستمقراره با خودمو زندگیمچیکار کنم.منبچه داشتم.تو شکمم.هرروز داشت بزرگتر میشد.هرروز داشت جدی ترمیشد.وقتی درست همه چیز طلاقمون درست پیش میرفت این قضیه ی بارداری جلو اومد.یکی از وقتای دادگاه رو نرفتم ولی بعد نتونستم پنهونکنم.وکیلم از طریق داییمفهمید باردارم و به پارسا گفت.هیچوقت یادمنمیره اونشبی که پارسا فهمید باردارم.از ساعت ۶ عصر تا ۶ صبح بکوب زنگزد.هر ده دقیقه زنگزد و پیام داد.میخواست حرف بزنیم.ازمفرصت میخواست.میگفت دارمبی انصافیمیکنم.میگفت اینبچه با اومدنش میخواد بهمون فرصت دوباره بده و منهنوز دارملجمیکنم.تا خود صبح زنگزد و مندم دمای صبح فقط با یه پیامک جوابشو دادم:_(حتی اینبچه همنمیتونهباعث شه منبرگردمپیشت.تو لیاقت عشق منرو نداشتی.شایدمبه قولمامانت وبقیه منلیاقت تو رو ندارم!منتصمیمم رو گرفتم.اینبچه همنمیتونه عوضش کنه!)
●طرفدارای پارسا بیشتره اینجا یا فرزاد؟!#رمانسرا_گل_نرگس_160_
#قسمت_صد_ شصت_یکم:
جلسه های دادگاه رو نمیرفتم.نمیخواستمپارسا رو ببینم.منگ بودم.نمیدونستمچیمیخوام.از طرف میخواستمبرگردمپیشپارسا و همخودمو هم بچم سایه ی سر داشته باشیم.از طرفیهمکاراش با نهال فراموشمنمیشد.مامان و باباموقتی فهمیدنباردارمزنگزدنبهم.بابام واسه اولین بار گریه کرد.بخاطر منگریه کرد!مداممیگفت بیا خونه ات.در اینجا به روی تو و بچه ات بازه.وقتی دید قبولنمیکنم میخواست آدرسمو بگیره و بیاد ببینتم اما منآدرسمو ندادم.میترسیدمپارسا هم بشناسه خونمو.میترسیدمبیاد و من از اینیکه هستمدودل تر شم.هیچکس جامو نمیدونست.نه پارسا و خانواده اش و نه نهال و خانواده ام.خیالمراحت بود با هیچکدومرو به رو نمیشمو بیشتر از اینبه همنمیریزمتا اون روز.تو مطب بودم.روز خیلی شلوغی بود.حقیقتا دلممیخواستبشینموسط سالن و زار زارگریه کنم.دلمسکوت و استراحت میخواست اما تو سه ماهگی حاملگیم داشتم منشیگریمیکردم اونم واسه یکی از شلوغترین دکتر شهر.کارمکه تمومشد نفس راحتی کشیدم.وسایلمو جمع کردم و از ساختمون اومدمبیرون.شکمم یه کوچولو جلو اومده بود.در حدی که یکممانتومبیاد جلو ولی کسی جزخودمنمیفهمید بخاطر حاملگیه.جلوی در ساختمون وایسادم و طبق عادت دنبال فرزاد گشتم.میدونستم با اینکه پشت تلفن بهش گفتمخودمبرمیگردممیاد دنبالم.دیدمش.اومده بود دنبالم.وایساده بود کنار ماشینش با یه دسته گل رز.رفتمجلو و با خستگی سلام دادم.با ذوق و شوق سلام داد و با اون شیطنت همیشگیش گلروگرفت سمتم:_(میدونمچهارشنبه ها همیشه شلوغه!اینگلا خستگیتو درمیکنه!)با خنده گلا رو گرفتم.کار هرروزش بود.میدونست خوشممیاد تو خونه گلای طبیعی بچینم.سوار ماشین شدیم.شاممهمونمکرد.مثل اکثر وقت ها.سر میز به شوخی بهش گفتم:_(انقدر ولخرجینکن!پولاتو جمع کن واسه دوس دخترات خرجکن بلکه از اونا نفعی همبهت برسه!)دست از غذا خوردنکشید و زل زد بهم.لبخند مردونه ای زد و گفت:_(اگه بگمندارمچی؟!)چنان صدای خنده ی شیحه ی اسبی ای از خودم درآوردم که میزهای بغلینگاهمون کردن.به زور جلوی خودمو رو گرفتم و گفتم:_(منممیگم عر عر!تو دوست دختر نداری؟!کمکم با ۱۰نفر همزمانهستی!)اخم کرد:_(هرهر!ازکجا انقدر مطمئنی اونوقت؟!)با شیطنتگفتم:_(سحر(یکی از دخترخاله هام)بهمگفته!آمارت بد همه جا پخشه ها آقا فرزد!)
#رمانسرا
قسمت صد و شصت و دوم:
اخماشو ریخت تو هم:_(سحر غلطِ اضافی کرده این یک!دوم اینکه مننگفتم نداشتم!گفتم ندارم!دارماز زمانِ حال حرفمیزنم!)ابروهامو با شیطنت بالا انداختم:_(پس تایید میکنی که همزمان با ده نفر هستی؟!)وقتی اخماش شدید تر شد زدمزیرخنده:_(ببخشید ببخشید تصحیح میکنم!بودی!)و ریزریز خندیدم.اخمای رو صورتش رفته رفته کمرنگ تر شد و با دیدن خنده ی من لباش یه خنده باز شد.طوری زل زده بود به خندیدنمکه خجالت کشیدم و خودمرو جمع و جور کردم.فکرکنم بخاطر بارداریم بود حساس شده بود!بدون اینکه دیگه چیزی بگم قاشقی از غذامرو گذاشتم دهنم.فرزاد اما هنوز نگاهممیکرد.یهو پرسید:_(نمیخوای بپرسی چی شده که الان با کسی نیستم؟!)شونه بالا انداختم:_(به منچه!)با اینحرف تو یه لحظه بادش خالی شد و قیافه اش پژمرده.تا وقتی شاممون تموم شه هم همونطوری بود.هیچینمیگفت و با غذاش بازیمیکرد.من که غذام تموم شد غرزدم:_(فرزاد!چرا هیچی نخوردی تو؟!نکنه تو شامخورده بودی؟!)سری تکون داد:_(نه نخورده بودم!اشتها ندارم فقط!)از جا بلند شد:_(بریم نرگس خانوم؟!)از جا بلند شدم و بعد از حساب کردنرفتیم.سوار ماشین شدیم.چنان آرومحرکتمیکرد که انگار دوست نداشت برسیم.منم البته عجله ای واسه رفتن تو کلبه ی تنهاییمنداشتم.هنوز بیحال بود و بیحالیش به منمسرایت کرده بود.دپرسانه به بیرون خیره شده بودم که بالاخره سکوت رو شکست:_(میگم!یه چیزی میخوایبپرسم!)برگشتم سمتش:_(چی؟!)نگاهمنمیکرد.منمنکنان گفت:_(تو...تو طلاقت...جدی ای؟!)برگشت و وقتی نگاه متعجبمو دید گفت:_(آخه چند وقته دادگاه نمیری!بیخیال شدی انگار!)اخم کردم با یاد پارسا:_(معلومه که نشدم!فقط الان آمادگیشو ندارمبا خانوادمیا پارسا رو به رو شم!)سریع پرسید:_(یعنی تصمیمت واسه طلاق جدیه؟!هیچجوره راه نداره برگردی سرزندگیت؟!)جدیگفتم:_(مگر اینکه بمیرم کهبرگردم تو اونزندگی!واسه من همه چی تموم شده است!)نمیدونمچرا نیشش باز شد:_(من تا ته اینمسیر باهاتم نرگس!خودمپشتتم!)یه جا نگه داشت و رفت معجونگرفت واسمون و اومد.تا برسیم خونه انقدر خندید و خندوند که روحیه ام شاد شد.اینم معلومنبود چشه.یه لحظه شاد بود یه لحظه ناراحت!وقتی رسیدیم خونه از خستگی نای ایستادن همنداشت.معلوم بود بخاطر من الکی میخندید.دعوتش کردم تو.اولش قبول نکرد ولی وقتی اصرارکردماومد.لباسامو عوض کردم و سریع تنقلات حاضر کردم.
#رمانسرا
قسمت صد و شصت و سوم:
چایی و پفیلا و کیک و دسرایی که خودمپخته بودم.چیدم جلوش.با ذ
وق گفت:_(یه فیلم دانلود کردم.خسته نیستی با همببینیم؟!)با تعجبگفتم:_(من که نه ولی تو چشمات خونی شده.معلومه خیلی خسته ای!)لبخند مهربونی زد:_(نیستم!نگران مننباش!بزنم فلش؟!)سر که تکون دادم با ذوق فیلمو زد تو فلش و نشستیمنگاه کردیم.هرچیجلوش چیده بودم داشت درو میکرد.چنانمیخورد که انگار نه انگار اون همهچیز خورده بود قبلش.نشسته بودیمروی تککاناپه ی خونه ام.اون به حالت دراز کش بود.سرش روی کوسن بود.درست نزدیکپای منی که نشسته بودم.وسطای فیلم وقتی برمیگشتممیدیدم عوض فیلم داره به مننگاهمیکنه.تا میدید نگاهش میکنم سریع سربرمیگردوند.راستش دیگه واقعا دلم داشت یه طوریمیشد.قبل این به خودممیگفتماینرفتاراش رو منبد برداشت میکنماز بسپسر دور و ورمنبوده ولی حس زنونه امبهمدروغ نمیگفت.مطمئن بودم.این نگاها تهش یه چیزی بود که منومیترسوند.وقتیچند بار اوننگاها تکرار شد دیگه نتونستم خونسرد باشم.پاشدمتلویزیونو خاموش کردم وگفتمخسته شدم میخوام بخوابم.قبلا یکی دوبار اینجا خوابیده بود.اونمچون از خستگیبیهوش شده بود و هرچیبیدارشمیکردنهوشیار نمیشد.ازجا بلند شد:_(فردا صبحمیام دنبالت!)اخم کردم:_(نه!خودم میخوام برم!)بیخیال گفت:_(میام!)میدونست کوتاه میاماینطوریمیکرد.ولی اینبار فرق داشت.نگاهای فرزاد منو ترسونده بود.وقتی با جدیت و اخمگفتم نه باز همجدی نگرفتتم.کتشو پوشید و اومد رو به روموایساد:_(کاری باری ندارینرگس خانوم؟!)فاصلموننزدیک بود.نگاهش کردم.درست حدس زده بودم.نگاهاش عجیب بود.این اواخر عجیب ترمشده بود حتی.یه قدمازش فاصله گرفتم.قلبم داشت خودشو میکشت.سر انداختمپایین:_(نه!شب بخیر!)بعد یهو یادمافتاد.با ذوق گفتم:_(اِ راستی فردا پنجشنبه است مطب تعطیله نیا دنبالم!)تو یه آن قیافه اش دپرس شد:_(اِ؟!)چنان ناراحتپرسید که انگار بدترینخبردنیارو گرفته.بعد سریع خودشو جمع و جور کرد:_(بهتر!صبح ساعت ۱۰ اینا آماده شو بریمخونه ی پدربزرگ!بنده خدا دلش هواتو کرده.)سر تکون دادم:_(خودم هروقت دست خالی بودممیرم تو نگراننباش!)با شیطنت ذاتیش ابرو داد بالا:_(گفتم آماده باش!شب بخیر!)اومد بره که مانتومو انداختم تنم و شالمم برداشتم:_(منمتا پایینمیام!)با تعجبگفت:_(چرا؟!)درو وا کردم.چراغ راهرو چشمی بود.روشن شد:_(میخوام هوا بخورم!)
#رمانسرا
قسمت صد و شصت و چهارم:
تشر زد:_(لازمنکرده!این وقت شب هوا بخوری!دلتگرفته بریمپایین با همقدمبزنیمنمیذارمتنهایی برگردی بالا!)پوف کلافه ای کشیدم و شالمو از سرمکشیدم:_(باشه برو شب بخیر!)انگار دلش سوخت که گفت:_(دلت گرفته؟!بیا ببرمت با ماشین دورمیزنیم!)سرتکون دادم:_(نه!نه!برو تو!منمخسته ام!خداحافظ!)دوست داشتمزودتربره.فکرمدرگیر شده بود بخاطررفتاراش.نمیخواستمباور کنممنو به چشم دیگه ای میبینه.کلی دوست دختر داشت.فقطباید عکساشو میدیدید!چه دخترایی!سحر نشونم داده بود عکس دوست دختراشو.منم طبق اون عکسا میگفتممحاله بخواد حتی نگاهممکنه ولی حالا...راستش دیگه مطمئن نبودمعقلم درست کارمیکنه یا نه.سوار آسانسور که شد تا در بسته شه زل زد بهم.همچین ناراحت بود انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش داشت شیطنت میکرد.در آسانسور که بسته شد سرمو تکیه دادمبه چهارچوب و نفسمو فوت کردمبیرون.خدایا منچم شده بود.درست فکرمیکردم؟!فرزاد نگاهاش بهمفرق کرده بود؟!تنها کسی که تو زندگیم واسم مونده بود فرزاد بود ولی باید از اونم فاصله میگرفتم.باید.چراغ راهرو خاموش شد ولی منهنوز سرمرو تکیه داده بودمبه در.داشتمفکرمیکردمچطور فردا فرزادو از سرم بازکنمکه نیاد دنبالم.خواستمبرمتو در رو ببندمکه چراغ راهرو روشن شد.اطرافو نگاه کردم.وا!حتما واس خاطر تکونمنروشن شد.خواستمدرو ببندمکه با دیدنپارسا پایینپله ها نفسمرفت.خودش بود!خیالاتی نشده بود.وقتی نگاهمرو روی خودش دید پوزخندی زد.ذهنمیه لحظه فرمان داد.نمیخواستمباهاش روبه رو شم.تا خواستم درو ببندمخودشو رسوند به در و هل داد.با حرصگفتم:_(چته؟!)اون انگار ازمن عصبی تر بود:_(چیه؟!تو این خونه واسه پسر غریبه جا داری واسه شوهرت نداری؟!)ترسیده بودم.چنان نگاهممیکرد که میترسیدم هرلحظه بزنه تو گوشم.با منمنگفتم:_(برو وگرنه داد میزنمهمسایه هامبریزن بیرون!)کفشاشو درآورد و خواستبیاد تو.خواستممانع شم ولیچنان هلم داد کهنزدیکبود بخورمزمین.اومد تو و درو پشت سرش کوبید:_(همسایه هات واسه کثافت کاری هات حرفینمیزنن؟!)وقتینگاهمبهوتمو دید داد زد:_(ساعت چنده؟!۱۲ شبه؟!اینپسره ی بی ناموس تو خونه ی یه زنِ تنهای حامله چیکارمیکنه؟!)حتی نشنیدم حرفشو چه برسه متوجه بشم.فکری که تو سرمبود رو گفتم:_(اینجارو از کجا پیدا کردی؟!)عصبانیتش چند برابر شد
#رمانسرا
قسمت صد و شصت و پنج:
:_(جواب سوال منو بده سگمنکن!اینبی ناموس چیکارداشت تو خونه ی تو؟!)صداش از حرص میلرزید:_(لعنت به من اوی که فکرکردم تو پ
#قسمت166 صد و شصت و شش:
امروز و فرداست از زندگی جفتتون برمبیرون طوری که انگار هیچوقت نبودم.چرا الانپیشش نیستی پس؟!همون خونه ای رو که با گل و شمع واسه نهال تزئینکرده بودی رو برو باز تزئینکن!صداش کن بیاد پیشت!به خواستتون رسیدید بالاخره!)سری تکون داد:_(تو هیچی نمیدونی نرگس.هیچی اونطوری که تو فکرمیکنینیست!بذار واست توضیح بدم!اگه حرفامو باورنکردی اگه شک کردی اگه اونموقع هنوز منو نخواستی از زندگیتمیرمبیرون!)خنده ام گرفت و جلوی خندیدنمو نگرفتم.با تعجب نگاهمکرد:_(میدونیچیه؟!خوشممیاد هنوز به خودت امیدواری!چی باعث شده فکرکنی واسه من گفته هات مهمه؟!)درمونده شده بود:_(حسمیکنمنمیشناسمت دیگه!خیلی عوض شدی!)سر تکون دادم:_(منعوض نشدم!تو از همون اول منو نشناختی!منو نشناختی که فکرکردی وقتی هنوز تو اون عقدِ کوفتیِ تواممیتونم با مرد دیگه ای باشم!)به در اشاره کردم:_(بیرون!)اومد و رو به رومایستاد.بوی عطرش اینبار حالمو بدنمیکرد.مستممیکرد.اگه جلوی خودمو نمیگرفتممحکمبغلش میکردم.این ازدواج دروغی بود ولی عشق منواقعی بود.با حرفی که زد دلمیه طوری شد:_(اگه حرفامو بشنوی از خودت ناراحت میشی که چرا اینطوری قضاوتمکردی!)دلمیه طوری شد ولی بعدش خودمکوبیدم تو سرش.وقتی خواهرمو لخت تو بغلش دیده بود چه قضاوتی میخواستمبکنم؟!همین حرفو کهبه زبون آوردم بدونگفتنحرفی سر تکون داد.رفت سمت در وبه محض بیرون رفتن درو پشت سرش بستم.چقدر دلممیخواست حرفاشو بشنوم.هنوز دلممیخواست بهش یه فرصت بدم.خیلی احمق بودم نه؟!خیلیاحمق بودم....
از تب زیاد راهی حموم شدم.زیر دوش آب سرد وایسادم تا یکم از تبمکمتر شه.از حموم که بیرون اومدمبا همون موهای خیس خوابیدم.اونمنه روی تخت.روی فرش با یه پتو مسافرتی.صبح با صدای زنگدر از خوابپریدم ولی مگه چشمامبازمیشد؟!گلوممیسوخت.تنمگرگرفته بود.سردرد داشتم.زنگدر بارها وبارها پشت سرهمزده شد.به در کوفته شد.زنگگوشیمبلند شد.و بعد از دقایقی به سختی ازجا بلند شدم و رفتمسمت در.ازچشمی که فرزاد دیدم درو باز کردم وهمونجا کنار در ولو شدم.صدای داد فرزادو شنیدم:_(دختر خوابیده بودی نمرده بودی که!نگر...!)حرفشنصفه موند وقتی منو کنار در دید.نمیدونم حالمچطور بود که هراسون اومد تو:_(نرگس؟!خوبی تو؟!)دست انداخت زیر بازوم و منو برد روی کاناپه.با بیحالی نالیدم:_(فکرکنمسرما خوردم
#رمانسرا
قسمت صد و شصت و هفت:
دست گذاشت رو پیشونیم:_(تب داری!پاشو ببرمت دکتر!)سری تکون دادم:_(خوابممیاد!بخوابمبهترمیشم!)وقتی سکوتشو دیدم نگاهش کردم.نگاهش روی موهام بود.حواسمنبود موهامباز بود.تاحالا موهای بازمو ندیده بود.یقه ی بلوزممیکمپایینرفته بود.وقتی درستش کردمبه خودش اومد و ازمفاصله گرفت:_(اول اینکه میریم دکتر بعدش میبرمت خونه ی پدربزرگ خاله ها مواظبت باشن!)ترسیده سرتکون دادم:_(نه نه اصلا!پدربزرگهمینطوریش بدنش ضعیفه.میرماونممریضمیکنمبدنش ضعیف ترمیشه خدایی نکرده!)انگارخودشم فهمید به صلاح نیست بریماونجا:_(راستمیگی!پسپاشو ببرمت دکتر.بعد میایممیخوابی!)خودش رفت دنبال مانتو و شلوارم.میدونستم تو اتاق نمیتونه پیداش کنه.خودمرفتم دنبالشون.از بغل در وقتی دیدمتاپی که دیشبتنمبود رو گرفته روی صورتش و چشماشو بسته دلمریخت.فرزاد چیکار داشتمیکرد؟!فوری از در فاصله گرفتمونشستمرو کاناپه.یکمبعد که با مانتو و شلوارماومد با حرص گفتم:_(تو برو!خودمزنگمیزنم با آژانسمیرم دکتر!)با خنده دستی رو پیشونیش گذاشت:_(اطاعت سرورم!امر دیگه؟!)داشتمسخرممیکرد.مانتو و شلوارو پرت کرد سمتم:_(بپوش اینارو تا دفترچتو بیارم!)جای همه ی وسایلامم برد بود.تنها کسی که بیشترینوقتمو باهاش میگذروندم.لباسامو عوض کردم.با همرفتیمپایین.داشتمسوار ماشین فرزاد میشدمکه با صدایپروانه برگشتم:_(نرگس؟!)خودش بود.پارسا همکنارش بود و یه نایلوناز ظرفای یه بارمصرف دستش بود.اما چناناخمیرو صورتش بود که فورینگاه ازش گرفتم.سرمگیجرفت ونشستم رو صندلی.نرگس دوید سمتم:_(نرگسخوبی؟!رنگ به رو نداری؟!)فرزاد ازماشینپیاده شده بود و به پارسا نگاه میکرد.وقتی دید مننای حرف زدنندارم گفت:_(حالش خوب نیست.میبرمش دکتر!)پروانه گفت:_(ما میبریمش شما لا...!)حالت تهوعم باعث شد چشمامو ببندم.پریدم وسط حرفش:_(حالمخوب نیست پروانه!فرزاد بریم!)در منبسته شد و فرزادم سوار شد و درو بست.اما وقتی صدای در دیگه ایبلند شد چشمباز کردم.پروانه نشسته بود روی صندلی عقب.وقتینگاه متعجبمنو فرزادو دید گفت:_(منممیام!)تا برسیمبیمارستان چشمام بسته بود.رسیدیم و بعد از معاینه منتظر شدمفرزاد بره داروهامو بگیره.پارسا و پروانه کنارمبودن.پارسا درواقع میخواست بره داروهامو بگیره ولی فرزاد اجازه نداده بود.پارسا نشست کنارم:_(حالت بد بود چرا زنگنزدی بیام؟!)
#رمانسرا
قسمت صد و شصت و هشت:
پارسا نشست کنارم:_(حالت ب
د بود چرا زنگنزدی بیام؟!)طورینگاهش کردم که از صدتا فحش واسش بدتر بود.پروانه که اینطرفمنشسته بود دستمو گرفت:_(با داداشم کله پاچه و میرزا قاسمیگرفته بودیم بیاریم واسه صبحانه.)نگاه همنکردمبه پروانه.از اون روز دلمشکسته بود ازش.یکم بعد دیدمپارسا زیرچشمی اشاره کرد به پروانه وپروانه رفت اونور تر.پارسا نزدیک تر شد بهم:_(از اینجا که رفتیممیریمساکتو میبندی و میبرمت خونه ی مادرم.اونجا بمون تا وقتی کامل خوب بشی!)بیحال بودم و نتونستمچیزیبگمفقط چپ چپنگاهش کردم.فرزاد که اومد با پروانه رفتیمتزریقات.دو تا آمپول و یه سرم بود.تا وقتی تموم شه اون دو تا بیرونمنتظر بودن.وقتی سرممتموم شد یکم حالمبهتر شده بود.وقتی از دکتر دراومدیم پارسا گفت برمتو ماشینش بشینم ولی منحتی جوابشمندادم.رفتمکنار فرزاد و دیدم پارسا به پروانه اشاره کرد که بیادو پیش ما بشینه!پس موقع اومدنمپارسا بهش اشاره کرده بود.فرزاد از بین راه سوپ و آبپرتقال و کمپوت و میوه گرفت.ماشین پارسا پشت سرمون نبود.حتما رفته بود.وقتی رسیدیمخونه پروانه هم با ما اومد بالا.نمیتونستم که بیرونشکنم!لباستمو عوض کردم.یه بلوز و شلوار یکمآزاد پوشیدم.موهام اما باز بود و دورمریخته بود.روی کاناپه دراز کشیدم.فرزاد داشت سوپ میربخت بیاره بخورم.زنگ درو که زدنپروانه از جا پرید:_(داداشمه!)و درو بازکرد.چیکارباید میکردم؟!بیرونشونمیکردم؟!اصلا حال حرف زدننداشتم که.فرزاد عصبی بود ولی.مخصوصا وقتی خریدای دست پارسا رو دید.یه عالمخرید کرده بود.ازمواد غذاییمثل ماکارونی و حبوبات بگیر تا کنسرو ماهی و میوه و نون و.... یه خرید کامل.با بیحالی نالیدم:_(رفتنی خریداتو با خودت میبری!)فرزاد همپشتمدرومد:_(خودمهمه چیگرفتم!)پارسا با اخمگفت:_(شما برو دنبال کار و زندگیت خودم بالا سر خانومم هستم!)فرزاد نگاهی به منکرد:_(شما برید بهتره!دور و ورش شلوغ نباشه استراحت کنه!)پارسا صداشو بلند ترکرد:_(اونی که خونه رو شلوغ کرده ش...!)پریدم وسط حرفش:_(اه!بس کنید سرمدردمیکنه!)فرزاد که سوپمو آورد پروانه از جا پرید و حتی نذاشت فرزاد نزدیکم شه.سینی رو گرفت و گذاشت جلوم.سوپمرو که خوردم درازکشیدم.پارسا نشسته بود روبه رویکاناپه.فرزادم تو آشپزخونه مشغول بود.معلومنبود چیکارمیکنه.
#رمانسرا
قسمت صد و شصت و نه:
پارسا و پروانه رفتن تو اتاق و کمیبعد اومدن و پروانه با صدای بلند گفت:_(آقا فرزاد شما و داداشمبرید منخودمبالا سر نرگس هستم.هماینکه خونه شلوغ نباشه استراحت کنه جلو شما معذبه!)فرزاد به مننگاه کرد:_(نرگس؟!برم؟!)نیمنگاهی به پارسا کردمکه زومکرده بود رو من.بخاطرپارسا نه بخاطر خودمباید فرزادو میفرستادم.میرفت.زنگخطرحس های زنانه ام فعال شده بود و ایناصلا خوب نبود:_(آره فرزاد دستت دردنکنه بهترم.تو برو.فقط خونه ی پدربزرگ نرو ممکنه سرایت کنه بهشون!)پنچر شد با اینحرفم.اما وقتی به پروانه و پارسا همگفتمشما همبرید من خوبملبخند زد.پروانه قبول نکرد و قرار شد فرزاد و پارسا برن.فرزاد با یه لیوان دمنوش و یه بشقاب میوه ی پوستکنده اومد:_(اول دمنوشتو بخور.بعدشممیوه هارو بخور جونبگیری.کمپوتارو گذاشتمیخچال خنک شه اونارمبخور.سوپم اضافه است خواستیگرمکن بخور.اگه دیدی حالت بد شد زنگبزن دو دقیقه ای خودمو میرسونم.هرکاری هم داشتی کافیه اس بدی حلش میکنم!)لبخندی به روش زدم:_(مرسی زحمتت دادمتا همینجا!)میدیدم ازگوشه ی چشم پارسا چطور با غیض نگاهمونمیکنه.عادی بود کیف کردنم از حرص خوردنِپارسا؟!صد درصد که نبود ولی منکیف میکردم.اصلا انگار آب سرد میریختنرو آتیش دلمو اینباعث میشد با فرزاد گرمتر حرف بزنم.درست برخلافچیزی کهمیخواستم.باید ازش فاصله میگرفتم.فرزاد که میرفت پارسا هنوز وایساده بود.فرزادموایساد.انگار هیچکدوم تا اونیکینمیرفت قصد نداشتنبرن.خودمگفتن پروانه دوتاشونمراهنمایی کن.فهمیدن رفتنین.بعد رفتنشون ازپروانه خواستمسر و صدا نکنه یا حتی خودشمبره به کار وزندگیش برسه.قبول نکرد و خودشم پایینکانامه دراز کشید.هردوگرفتیمتخت خوابیدیم.بیدارکه شدمحالمبهتر بود.اما هنوز لرز داشتم و بدنم درد میکرد.پروانه سرجاش نبود.ازجا بلند شدم.سردمبود.رفتمسمت اتاقملباسمو عوض کنم که صدای حرف زدن دو نفرمتوقفمکرد.بعد لحظاتی صدایپروانه وپارسا لو تشخیص دادم.پارسا اومده بود خونه ام؟!
صدای پارسا رو واضح شنیدم:_(به این راحتیامنیست!راضینمیشه!اینپسره همکه شده قوزبالا قوز!هیمیره روی نِروِ من!بخاطرنرگسنبود میزدمفکشو میاوردم پایین!)صدایپچپچپروانه بلند شد:_(تو اونپسره رو ول کن!نرگس اونطور دختریه مگه داداش با دو تا توجه و محبت وا بده؟!بعدشم تو مگه شوهر
#رمانسرا
قسمت صد و هفتاد:
چند وقته خبرنگرفتی ازش انتظار داری واست بندریمبرقصه؟!من اگه جای نرگس بودمحتیفکرممیکردمبا خواهرمیا خدا شاهده روتمنگاه نمیکردم.ب
#گل_نرگس_171_____
قسمت صد و هفتاد و یک:
تو اینمدت حاملگیم کسی نبود بهممحبت کنه و من شدیدا احتیاج داشتم به محبت.من همیشه کمبود محبت و عشق داشتم.هم از طرف پدرو مادرم.هم از طرف پارسا.من همیشه نفر دوم بودمبعد نهال.همیشه خوبا واسه نهال بود.تو فکرهای خودم غرق بودم که صدای آرومپارسا بلند شد:_(این چند وقت تنهایی چطور گذروندی؟!)واسه ثانیه ای نگاهش کردم و باز سرمرو انداختمپایین.نزدیکتر شد بهم طوریکه تنش با پاهام در تماس بود.چرا سعینمیکردم دور بشم ازش؟!دستمو محکم فشرد:_(حرفامو گوش نکن!باشه!اصلا تا وقتی دلت میخواد تو این خونه بمون.با منسرد باش بدرفتاری کن.هیچکسو نبین.ولی بذار پشتت باشم.بذارهرجا نیاز داشتی کمکت کنم.نه به عنوان شوهر.به عنوان یه دوست.)اخمکردمو خواستمچیزیبگم که انگشتشو گذاشت روی لبم:_(خواهش میکنمنرگس!بچه ی من تو شکمته!تو مادر بچم قراره بشی.به اندازه ی کافی شرمنده ی خودم و وجدانم هستم.نذار بیشتر از اینشرمنده شم.بذار کنارت باشم فقط.خواسته ی زیادیه؟!)تا خواستمچیزی بگم صدای باز شدن در خونه بلند شد.برگشتم سمت در و دیدمپروانه رفت.خواستم از جا بلند شمکه پارسا مانعم شد:_(ولش کن!کار داشت باید میرفت!)از فکرتنها موندن پیش پارسا دست وپامو گمکردم.از جا پریدم:_(تو امبرو باهاش!منم خوب شدم!)رفتم سمت در و بازش کردم ومنتظر نگاهش کردم.اولش ناراحت نگاهم کرد.میدونستمپا میشه و میره.انقدر مغرور بود که جایی که نمیخواستنش نمیموند.با قدم های آروم اومد و جلوم وایساد.فکرکردمقراره خداحافظی کنه اما در کمال تعجبمدر رو بست و با لبخند مهربونیگفت:_(اینطوری با مهمونبرخورد میکنن؟!از خونت بیرونشمیکنی؟!)اینهمهنزدیکی حالمو عوض میکرد.یکم ازش فاصله گرفتم:_(تو مهمون نیستیمنممیزباننیستم.نیازی نیست نگرانمباشی!برو همونجایی که باید باشی!)نزدیکمشد.پشتم به دیوار بود.دستاشو گذاشت دو طرفم و منرو بین دستاش و دیوار زندونیکرد:_(من درست جایی ام که باید باشم!پیشِ تو!پیشِ مامان بچه ام!انقدر باهام بد رفتارینکن!)اخمامو ریختم تو هم و تا خواستمجبهه بگیرمفهمید و سریع گفت:_(حق داری!حق داری بخدا!نمیگمنداری!هرکی جات بود منو فحش بارونمیکرد ولی ببین.من درد خودم واسمبسه.بخداوندی خدا دلیل سردی من تو نبودی.خودمبودم که با زندگیتبازی کردم.یه غلطی کردم ولی بعدش پشیمون شدم و هیچ راه برگشتی نداشتم.
#رمانسرا
قسمت صد و هفتاد و دو:
خوبی تو منو شرمنده میکرد و باعث میشد با خودمقهرکنم!من به اندازه ی کافی بهمریختم اینروزا نرگس.بذار حداقل تو این ر بروزای بارداریت پیشت باشم.خواهش میکنم!اذیتت نمیکنم!مزاحمت نمیشم!فقط کنارت میشم.اصلا فکرکنبادیگاردتم!به اینچشممنو ببین!)حرفاش آروممکرد.عین آب روی آتیش دلمشد.خشمم فروکش شد.دید انگار و فهمید که لبخندی به پهنای صورت زد:_(حالا درسته منمهمون خونه اتم ولی تو بیا بشین ازت پذیرایی کنم!اجازه ه...!)حرفش با خوردنزنگ نصفه موند.پارسا پوف کلافه ای کشید:_(باز این پروانه ی سربه هوا چی جا گذاشته؟!)بدون اینکه دستشو از کنار سرمبرداره که بتونمبرم درو باز کرد.آب شدم از خجالت.برگشتمببینم پروانه چطوری نگاهمونمیکنه که با دیدن فرزاد انگار یه پارچ آب یخ ریختنروم.چنان هول شدم که نگو.دست پارسا روپسزدم و ازش فاصله گرفتم.فرزاد همچین نگاهممیکرد انگار منو وسطگناه کبیره دیده!زل زل نگاهممیکرد.پارسا که نگاهشو دید عصبی شد.از صدای نفساش فهمیدم.و تموم این اتفاقا شاید به دقیقه همنکشید:_(فرمایش؟!)فرزاد به خودش اومد.اخمی کرد اما نگاه ازم نگرفت:_(بهترینرگس؟!نگرانت شدم اومدم سربزنم.)کفشاشو درآورد که بیاد تو.پارسا مانعش شد.سد شد جلوی چهارچوب و سینه سپرکرد:_(من هستم!شما نگرانهمسر من نباش!)فرزاد همچین با حرص نگاه کرد به پارسا که انگار اون شوهر منه و پارسا غریبه است.رو کرد سمت من:_(بابام و عمه ها و بقیه نگرانتن نرگس.نمیتونن بیانمیترسنبرن خونه به پدربزرگمسرایت کنه.به منگفتن بیامتماس تصویریبگیرم!)تصمیمم رو گرفته بودم!باید فرزادو دورمیکردم.خیلی دور.من چه اشتباهی کرده بودم.چرا انقدر احمق بودم؟!چرا انقدر کور بودم؟!پسره هفته ها میومد دنبالم دممطب.مدام منو میبرد بیرون میبرد رستوران کارامو میکرد.اونگلایی که واسم به بهانه های مسخره میخرید و منفکرمیکردم دلش واسممیسوزه.نفهمیدم و بهش اجازه دادم انقدر تو زندگیم نفوذ کنه که حالا نگاه هاش انقدر ضایع بشه.باید دورشمیکردم.خیلی سرد گفتم:_(من خودم بهشونزنگمیزنم و تصویری حرفمیزنیم.تو برو به کارات برس.صبحمازکارات انداختمت!)انقدر ناراحت نگاهمکرد که مجبور شدم نگاه ازش بگیرم.با حرفی که زد دلم واسش سوخت:_(تا اینجا اومدم!منو از دم در خونت برمیگردونی؟!)لحنش شوخی بود به ظاهر ولی من ناراحتیشو دیدم.راست میگفت.
#رمانسرا
قسمت صد و هفتاد و سه:
راست میگفت.بنده خدا هنوز جلویچهارچوب بود و پ
ارسا سد راهش شده بود.پارسا کهگفت:_(همسرممیخواد استراحت کنه!جلویشما معذبه!)دلمبه درد اومد.بنده خدا اینهمهزحمتمو کشیده بود.و لعنت به منی که باز دلم طاقت نیاورد و پارسا رو کنار زدم و فرزاد رو راه دادم داخل.ای کاش نمیکردم.من همیشه بدترین تصمیمارو میگیرم.همیشه!فرزاد لبخند زد و اومد تو.پارسا با حرص نگاهممیکرد ولی چیزینمیگفت.به فرزاد گفتمبشینه واسش چاییبیارم که گفت خودش میریزه اگه خواست ومنخودمو خسته نکنم.رفتمنشستم رو تک کاناپه ی خونه ام و از فرزاد حال خانواده ی مادریمو پرسیدم.میگفت همهنگرانم شدن وقتی فهمیدن مریضم و بینمن و پدربزرگموندن و نه میتونن بیان نه نگرانیشون کممیشه.پارسا هنوز اونجا وایساده بود.فرزاد یکم با گوشیش ور رفت و گرفت سمتم:_(بیا باهاشون تصویری حرف بزن.ببیننت خیالشون راحت شه!)خودشم اومد کنارم با فاصله ی چند وجب از من رویکاناپه نشست.کاملا ناخودآگاه نگاهم نشست روی پارسا!طورینگاهم کرد که خودمخجالت کشیدم.فوری از رویکاناپه بلند شدم و نمایشی دور تا دور خونه دور زدم.با تک تکشون حرف زدم و دیدن خوبم.پارسا رو نشون ندادم کهنفهمنپیشمه.وسط حرف زدنم فرزاد هیمیگفت بیا بشین ضعف میکنی.ولی خودش یه سانتم جابه جا نمیشد.نمیخواستمنزدیکش باشم.حس گناه میکردم.قطع که کردمگوشی رو دادمبهش.سرم گیج رفت و نشستم روی زمین.پارسا دوید سمتم:_(نرگس خوبی؟!چی شد یهو؟!)فرزادم از جا پرید:_(بهت گفتمبیا بشین!باید استراحت کنی!)پارسا رو که شونه هامو تو دستش گرفته بود از خودم دور کردم:_(خوبم!شمابرید اگه،خیلی خوبه میشه.منم استراحتمیکنم!)فرزاد سکوت کرد ولی پارسا زمزمه وار گفت:_(محاله تنهات بذارم و برم!همینچند وقتم اشتباه کرده بودم!)فرزاد انگار شنید حرف پارسا رو که گفت:_(خاله ها قسمم دادن تنهات نذارم و مواظبت باشم.نگرانمیشن اگه حالا منمبرم!)پوف کلافه ای کشیدم.حالمبهتر شده بود رفتم آشپزخونه تا دوباره سوپ گرمکنم واسه خودم.حالمو بهترمیکرد.یکمبعد فرزاد اومد پیشم و با صدای آرومی حرصیگفت:_(این بی شرف اینجا چه غلطیمیکنهنرگس؟!مگه نگفتی نیستش؟!به من دروغ میگی؟!پروانه کوشش؟!)داشت منو بازخواست میکرد اونمانقدر عصبی و طلبکار؟!اخمامو ریختم توهم:_(صد بار بهتگفتماون طوری صداش نکن!بعدشم تو زحمتکشیدی منو بردی دکتر دستت دردنکنه.
#رمانسرا
قسمت صد و هفتاد و چهار:
من بی کسم این روزا تو شدی کمکم ولی تو کارای من دخالت نکن.حق نداریمنو بازخواست کنی.از این به بعد اصلا نمیخواد نگرانمباشی.۲۸ سالمه خودم از پس خودمبرمیام!)عصبی تر از قبل شده بود:_(چی میگی واسه خودت؟!ولت کنم که این بی شرف عین لاشخور هی دورتبگرده؟!یادت رفته باهات چیکارکرده؟!مگه خودت نمیگفتی خواهرتو تو بغلش دیدی؟مگهنگفتی محاله دیگه حتینگاشمکنی.چی شد تموم اون حرفا یادت رفت؟!)وقتی صدای اونبلند شد صدای منمبلند تر شد اما نه اونقدر که پارسا بشنوه.تو پذیرایی که نبود حتما رفته بود دستشویی که نمیومد:_(فرزاد!من یادمنرفته چیگفتم خب؟!ولی تو دخالت نکن تو کارام.نمیخوامپشتمباشی مفهمی نمیخوام!)عین همیشه منو جدی نمیگرفت.پوزخند زد:_(آره ولت کنم که با دو تا کلمه خرت کنه برگردونتت به اون زندگی؟!دو ماه مستقل شدی یادت رفتچه بلاهایی سرت آورده این پسر!بهت خیانتکرد بعدشمرفت به جرمترکمنزل شکایت کرد.به خودتبیا نرگس!پرتش کنبیرون از خونه ات عوض اینکه به مندروغ بگی که نیستش و رفته!)انگشتشو رو به روی صورتمتکون داد:_(حالا این دروغت باشه من و تو بعدا حلش میکنیم!ولی الان برو بیرونشکن.باشه منممیرم تو تنها بموناگه اینطوریراحت تری.ولی تا اون بی شرف اینجا باشه منم جایینمیرم!)تا اومدمجواب بدم صدای عربده یپارسا بلند شد:_(نرگس؟!)از جا پریدم.خواستمبرمسمت صدا که دستمو گرفت:_(بیرونشمیکنی نرگس!به منربطینداره دور و ورت نبینمش!)انقدر شوکه بودماز رفتارایفرزاد که فقط با بهتنگاهش کردم و دستمو از دستش کشیدمبیرون.پارسا تو اتاق بود.تا قیافشو دیدم دلم هری ریخت.صورتش قرمز قرمز شده بود و چشماش به خون نشسته بود.درو بست و قفلش کرد.با تعجبنگاهش کردم.اومد نزدیکم و پچپچ وارگفت:_(هیمیگملال شم ولینمیتونم!هی میگم بهت گیر ندم.هیمیگم رو مخت نرم ولینمیتونم!باشه میخوای ازمدور باشی میخوای ازم جدا شی باشه همش قبول ولی تو مادر بچه ی منی نرگس!)سرشو گرفت بین دستاش:_(باورمنمیشه!میفهمی باورمنمیشه!به این حرومزاده چرا انقدر رو دادی؟!بی کسی بهونته؟!خودممیشم غلام حلقه به گوشت حتی بعد طلاق.نامرد عالمماگه کاری داشتی خودمو دو سوتهنرسونم!بی هیچتوقعی ولی این!)دستشو گرفت سمت دیوار آشپزخونه:_(تو به این تکیه کریدی؟)مشتشو کوبید رو دیوار:_(منمُردم؟!بابات مُرده؟!خانوادت مُردن که اینبیشرف دمبه دقیقه پیشته؟!)
#رمانسرا175
قسمت صد و هفتاد و پنج:
هی دنبال توجیه بودم ولی هیچی پیدا نمیکردم.راستمیگفت.من خودمو گمکرده ب
#رمان_گل_نرگس_176___
قسمت صد و هفتاد و شش:
:_(منشیرداغ و اینا نمیخوام!خودم دست دارم داغمیکنم.برو تو فرزاد!دستت درد نکنهزحمت کشیدی اومدی سرزدی برو دیگه!)اومد نزدیکم و پچپچوار گفت:_(جلوی اینمنو بیروننکن!هروقت اینرفت منممیرم!)بعد همرفت تو آشپزخونه.با تعجب داشتمنگاه به رفتنشمیکردم.اینمرد غرور نداشت پس؟!چرا همچینیمیکرد.پارسا با حرص نگاممیکرد.دیگه واقعا داشتم دیوونه میشدم.کممونده بود بزنمزیرگریه که زنگدرو زدن.کی میتونست باشه!؟منکه کسی رو نداشتم.خانواده ی مادریمزیاد نمیومدن خونه ام.اکثرا منمیرفتم.مخصوصا حالا که سرماخورده بودم بخاطر پدربزرگ نمیتونستن بیان.حتما پروانه بود که کلاسش زود تعطیل شده.با خوشحالی رفتمسمت در و بازش کردم.با دیدن خاله ام انگار دنیا دنیارو بهم دادن.با ذوقگفتم:_(شهناز؟!)پرید و بغلمکرد:_(جان دلم!خوبی دخترم؟!)سری تکون دادم.داشتگریه میکرد.گفت یه ساعتپیش شنید سرما خوردم راه افتاد بیاد چند روزبمونه پیشم تا خوب شم.یه ساک دستش بود.اومد تو و با دیدنپارسا و فرزاد تعجبکرد.عکسای پارسا رو نشونش داده بودم قبلا.رفتیم اتاق ساکشو بذاره که با هیجانگفت:_(نرگسپارسا اینجا چیکارمیکنه پس؟آشتی کردید شیطون؟!)شهناز با عین دوستم بود.سنش هم زیاد مثل بقیه خاله و دایی ها باهامفاصله نداشت و همین باعث شده بود عین دوست باشیم.بهش گفتمتعریفمیکنم و از اتاقرفتمبیرون.رو به فرزادو پارسا گفتمهردو برن و خاله ام دیگه پیشمه.از پارسا هم خواستم ازپروانه تشکرکنه وبگه لازمنیست بیاد خالمهست.فرزاد کیفش با اومدن خاله کوک شده بود.پارسا سری تکون داد اما فرزادبا شیطنتگفت:_(شام مهمون دستپخت خوب خاله میشم و بعد میرم!)با حرص گفتم:_(فرزاد!برو میگم!)جدیشد:_(باشه!کاری داشتی فقطیه زنگکافیه بزن.چیزی نیاز نیست بخرمبیارم؟!)پارسا تشرزد:_(لازم باشه خودممیخرممیارم!شما زحمتنکش!)واسه اینکه از شر فرزاد خلاص شمگفتم:_(آره فرزاد.پارسا هست تو زحمتنکش!)پارسا بالاخره لبخند کجی نشست رو لبش اما فرزاد چنان رو ترش کرد کهنگو.هردو که رفتن خاله که وایساده بود یه گوشه و ذره بینیهمه چیو نگاه میکرد منو کشید یه گوشه:_(نرگس؟!چه خبره اینجا؟!)زدمزیرگریهو تک به تک بهش گفتمچی شده و چی نشده.گفتماز رفتارای عجیبفرزاد و حرفاش.نگفتمحس میکنم بهم حس داره اما گفتماونروز تاپمو برداشته بود و بو میکرد.
#رمانسرا
قسمت صد و هفتاد و هفت:
گفتمهرچی سعی میکنم دورشکنمبیشتر نزدیکممیشه.خاله رفته بود تو فکر.یکمکه گذشت گفت:_(نمیدونمچیبگم!فرزاد اینطور آدمینبود.میدونی خیلیبیبند و باره.خیلی بیخیاله.تو خونه مجردیش هرشب یه دخترمیاره.دوست دختراشمچه دخترایی هستن.بخاطر همون اینطوریمیگی واسم عجیبمیاد.ما خیالمون راحت بود که فرزاد بهت به چشم خواهری نگاهمیکنه از بس خودش دوست دختر داره ولی...!)سکوت کرد.اونمکلافه شده بود.حقم داشت.فرزاد غد و مغرور و یه دنده و اینرفتارا؟!
چند روزی گذشت.شهناز پیشممونده بود.پروانه هرروزمیومد بهم سرمیزد و یکیدو ساعت میموند پیشم.هیچ وقتم دست خالی نمیومد.یبار با یه خرید واسه بچه ای میومد که دختر و پسربودنش معلوم نبود و یبار با یه وسیله مثل لوازم آرایش برند و گرون یا لباس واسه من.اینکاراش باعث شد فراموشم شه اینکه منو گول زد.بهش گفتم از اون روز دلم ازش شکسته و این شد بهانه که پروانه از حال پارسا تو اونروزا بگه.میگفت رسما داداشش جلوی چشماش آب میشد و کاری از دستش ساخته نبود.میگفت داداشش رومیشناسه و میدونه به هیچکس اینطوری که به منمحبتمیکنه،نمیکنه.میگفت خوبی های تو داداشمو وابسته کرده.اینحرفا دلمو نرممیکرد و مناینو دوست نداشتم.سه روز مرخصی گرفتهبودم ازکارماونمبدون حقوق.پارسا که فهمید هرروز میومد دیدنم اونمبا دستپر.از شوینده تا شامپو و مواد غذایی و گوشت و مرغ میگرفتمیاورد.هربارهم من عصبانیمیشدم ومیگفتمنیاز نیست واسم خرید کنه اما اونکار خودشو میکرد.فرزاد اینچند روزمداممیومد خونه ام.اما منحتی یبارمجلوی چشمش دیده نشدم.یبار به بهونه ی حموم...یه باربه بهونه ی دستشویی و یه بار به بهونه ی خواب.خاله شهنازو خیر ببینه که فرزادو بیرونمیکرد وگرنه فرزاد میگفت تا نرگسو نبینمنمیرم.شهناز این روزا فکرش از منم درگیر تر بود.میگفت فرزاد واقعا بهت حس داره انگار.این همهزنگ و توجه چه دلیلی داره.انقدر اینچند روز زنگزده بود و هربارشهناز جوابشو داده که یه شب وقتی تو جام دراز کشیده بودم اس ام اس داد:_(نرگس؟!)جوابشو ندادم.طبقمعمول.باید از خودم دورش میکردم.من یه زنحامله ی تنها بودم.دوست نداشتممردی که بهم حس داره مدام دورمباشه.وقتی دید جواب ندادمپیام داد:_(آنلاینی تو...(فلان برنامه) ولی جوابمو نمیدی!چرا؟!کاری کردم که ناراحت شی؟!اگه کردمبگو دیگه تکرارش نکنم.از دلت دربیارم!)
#رمان
قسمت صد و هفتاد و هشت:
اول خوا
قسمت ۱۷۶
حماد چشم هایش را جمع کرد و محکم گفت:
- رها از زندگیش راضیه.
تغییر رنگ چهره و چشم هاي سورن، حال بدش را رو کرد. هر چه می ریسید حال چشمانش دوباره پنبه می
کرد. رو برگرداند. حماد مشت سفت شده و انگشتان بی رنگ شده او را دید. خواست چیزي بگوید اما سورن
دوباره نگاهش کرد و با غیظ گفت:
- زندگیش؟ خوبه! خیلی خوبه، چون شما میگید راضیه حتما هست. راضیه کنار یکی شبیه شما. کنار کسی که
شما واسش لقمه گرفتید. کنار سهیل خانِ ابهر. پسر یکی از سرشناس ترین بازاري هاي تهران. اونم تو صنف
فرش! از جنس بین المللیش. چی از این بهتر؟ چی از این بیشتر؟ حاجی تو تمام عمر و تجربه کاریش معامله به
این پر سودي داشت؟
حماد زل زد به چشم هاي پر کنایه و عصبی او که انگار منتظر بود همین الان یقه اش را بگیرد، اما فقط
انگشت مقابلش تکان داد. صدایش در اوج ناراحتی هنوز هم کنترل شده بود.
- نه خواهر من کالا بود، نه پدر من اهل معامله دوران جاهلیت. معامله آخرشم سر رها شد جونش! بی خبر
نیستم پس تو هم خودتو به بی خبري نزن. نبش قبر یه اشتباه با توهین تو، چیزي رو تغییر نمی ده. فقط اینو تو
مغزت فرو کن که سهیلو خود رها خواست.
سورن سرش را کمی پیش برد و با جسارت گفت:
- لازم باشه تموم قبرستوناي دنیا رو زیر و رو می کنم ولی رها باید به من برگرده.
حماد با لحظه اي مکث نیشخندي زد.
- ادعاي عشق و تب جنونت همین قدر بود؟
- ادعا نبود. حقیقت بود و هست.
- پس بذار رها کنار سهیل به خوشبختیش برسه. چیزي تو اون زندگی کم نداره.
- چرا داره. منو کم داره. عشقو کم داره.
- هنوز به جایگاه گذشته ت تو زندگی و قلب رها شک دارم که تونست انقدر راحت جایگزینت کنه. هیچ وقت
تو چشم کسی نگاه نکرد و از دوست داشتن تو نگفت، ولی مقابل من از عشقی که به شوهرش داره داد کشید.
دیدن تنها کسی که تو اوج غم بی پدري تونست آرومش کنه، اون بود.
- سهیل هر کی هست بعد از من رسیده. نمی تونه انقدر راحت کمرنگم کنه، چون گذشته رها با من بوده.
https://rubika.ir/roman_sara123
#گروه #رمانسرا
قسمت ۱۷۷
ولی الان شوهرشه. برو بشین به این نسبت خوب فکر کن. بعد دم از گذشته با رها بزن، خب؟
خواست برگردد اما با صداي محکم سورن ایستاد.
- طلاق بگیره.
حماد ساکت و عصبی نگاهش کرد. در یکه تازي این پسر مانده بود چه بگوید که سورن پشت به او ایستاد و
افزود:
- حتی واسم مهم نیست چند ماه کنار یه مرد دیگه زندگی کرده، فقط می خوام باشه. همین!
حماد با چند ثانیه مکث پیش رفت. کنار سورن ایستاد و به نیمرخش خیره شد و گفت:
- این ملاقات یه نتیجه براي من داشت. این که پدرم حق داشت.
سورن باز دست مشت کرد اما تغییري در ایستادن و حتی نگاهش ایجاد نکرد و حماد محکم تر گفت:
- این بار دوستانه پیش اومدم سورن. مرتبه بعدي در کار نیست. از شعاع چند کیلومتري آرامش و زندگی رها رد
بشی به قصد زلزله به پا کردن قید خیلی از چیزا رو می زنم. حتی اگه با رفاقت سهیل که البته به ادعاي رفاقت
داري پیش میري تا تیشه بزنی به ریشه زندگیش. به آرامش دریا نگاه نکن. طوفان سرکشی کنه، به ساحل دریا
هم رحم نمی کنه. این حرف آخرم بود.
دیگر معطل نکرد و بیرون رفت. سورن از حرص و عصبانیت در حال انفجار بود. برگشت و اولین چیزي که دم
دستش بود را محکم به شیشه ویترین کوبید. همه طبقه هاي شیشه اي پایین ریخت و با صداي ناهنجاري خرد
شد، اما یاد رها فرو نمی ریخت. این عشق دست از سرش بر نمی داشت. مگر به خاطر یک اشتباه چقدر باید
تاوان می داد؟ کف دستش روي میز چسبید و سرش خم شد. قفسه سینه اش تند تند بالا و پایین می شد، اما
هر چه می گذشت خللی بر تصمیمش و خواستن دوباره رها ایجاد نمی شد.
خط اعتباري را داخل گوشی انداخت و پس از روشن کردنش، شماره اي را که این روزها تکرارش یک عادت
بود، گرفت. قبل از فشردن دکمه سبز رنگ به ساعتش نگاه کرد. روي نیمکت پارك نشست. باران نرمی می
بارید. لبخند تلخی کنج لبش نشست و نگاهش چرخی در فضاي خیس پارك خورد. همین نیمکت بود که بارها
شاهد پا گرفتن و تندتر شدن تب عشقش بود. عشقی آن قدر مقدس که در طول تمام مدت رابطه شان به خود
اجازه نداد سر انگشتی لمسش کند و حالا چقدر راحت حرف از یک مرد به میان آمد. یک رقیب قدر شبیه
سهیل! نه! خود سهیل. با نسبت همسر. چرا تیره پشتش می لرزید؟ چرا انگشتانش لرزید؟ چشمانش را بست.
گوشی را لمس کرد و دکمه را فشرد. تپش قلبش دوباره با اولین بوق آزاد سر به فلک زد. صداي او که آمد رعد
قسمت ۱۷۸
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
برق نه چندان قوي براي لحظه اي آسمان را روشن کرد. انگار هنوز او کنارش نشسته بود. جاي خالی اش در
خیالش باز پر شد. پلک هایش دوباره روي هم رفت و با نفس عمیقی گفت:
- سلام عشقِ من!
سکوت محض رها پشت خط آزارش داد. براي هزارمین بار در طول این مدت در هم شکست.
- چرا جواب