eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
8هزار دنبال‌کننده
313 عکس
238 ویدیو
50 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
بگیرم‌اما با دیدن ماشین فرزاد درست رو به روی در بی توجه به پارسا رفتم و سوار شدم.وقتی ماشین دورتر شد دیدم که پارسا با چه حرصی‌نگاهمون میکرد.برگشتیم‌خونه.همه تا حال من و لب‌زخمی فرزاد رو دیدن مدام ازمون‌پرس و جو کردن.تهش فرزاد داد زد:_(اه بس کنید دیگه!نمیبینید حالشو!بذارید یکم به خودش بیاد!)منو فرستاد تو اتاق و گفت استراحت کنم.این‌محبتاش عجیب بود!از فرزادِ غد و بی ادب بعید بود این رفتارا.چند روزی گذشت.فرزاد دنبال‌جور کردن کار بود برام.گرچه وقتی دایی ها و خاله ها فهمیدن خیلی ناراحت شدن و گفتن‌محاله بذارن‌من‌برم‌سرکار.حتی تا چند ساعت مجبور غرغراشونو بشنوم که چرا تو توی خونه ی خودت بین‌فامیلای خودت راحت نیستی.فهمیدم‌فرزاد لو داده!اما خب وقتی دیدن‌من‌معذبم‌قرار شد خونه ای که به اسمم زده شده بود رو واسم آماده کنن و برم‌اونجا زندگی‌کنم.گرچه هیچ‌کدوم‌قلبا راضی نبودن ولی بهم‌احترام‌میذاشتن.همین واسم‌کافی بود.من از یه خانواده ی مستبد اومده بودم و این همه احترام‌به تصمیم رو اولین بار بود میدیدم.تو این‌چند روز دنبال کارای خونه بودیم.یه سری وسایل گرفتیم با پولی که از فروش یه سری زمین به حسابم‌ریخته شده بود.در حد وسیله های ضروری.نمیخواستم خیلی ولخرجی کنم.با فرزاد اکثرا کارارو انجام‌میدادم.اونروزم دوتایی‌بیرون‌بودیم.فرزاد که دید خسته ام‌منو برد کافه و قهوه مهمونم‌کرد.نشسته بودیم که‌گوشیم‌زنگ خورد.شماره غریبه بود.زل زدم به شماره تا شاید یادم‌بیاد کیه ولی یادم‌نیومد.فرزاد فوری‌پرسید:_(اون‌بی‌شرفه؟!بده من‌جوابشو بدم!)چنان اخمی بهش کردم که رو ازم‌گرفت.هنوز‌قلبم‌درد میگرفت وقتی اونطوری خطابش‌میکرد.جواب دادم.مرد غریبه بود.اولش نشناختمش اما بعد که خودشو معرفی کرد فهمیدم‌مانیاره.بهم‌گفت باید ببینتم.هرچی‌گفتم‌چرا و به چه دلیل نگفت.فقط گفت خیلی واجبه و حتما‌باید باهام‌حرف‌بزنه.اصلا دوست نداشتم قبول‌کنم.من‌ و مانیار چه حرفی داشتیم‌با هم‌بزنیم آخه؟!ولی وقتی اصرار کرد قبول کردم.قرار شد یه ساعت بعد همو ببینیم.فرزاد هی‌سوال میکرد:_(کی‌بود؟!چی‌میگفت؟!چیکار داشت؟!کی انقدر اصرار داشت ببینتت؟!)و من هربار‌بی‌جواب فقط‌چشم‌غره میرفتم‌بهش.تو همون کافه با مانیار قرار قسمت صد و پنجاه و هشتم: .از فرزاد خواستم‌وقتی اون‌اومد فرزاد بره و تو ماشین‌منتظرم‌باشه.مانیار که اومد فرزاد چنان با اخم‌نگاهش میکرد که انگار دشمنش اومده!مانیار که نشست منم‌نشستم.منتظر بودم‌فرزاد بره اما در کمال تعجب‌من‌اونم‌نشست سرمیز.مانیار با تعجب نگاه میکرد به فرزاد.حقم داشت.قرار بود این حرف زدن دو نفره باشه.هرچی چشم غره رفتم‌به فرزاد فایده نکرد و تهش مجبور شدم خودم‌بگم:_(آقا فرزاد شما گفتی کار داری بیرون نمیخوای بری پس؟!)در کمال پررویی با یه لبخند خبیثی که فقط من‌معنیشو فهمیدم گفت:_(نه کارم کنسل شد!)و بر و برنگاهم کرد.دوباره تشر زدم:_(فرزاد!)پوفی کشید و پا شد:_(خیلی خب نخور خانوم!تو ماشین منتظرم!)یه نگاه خط و نشون کشانه به مانیار کرد و گفت:_(اگه‌چیزی شد زنگ‌بزن!)بعد هم‌رفت.دلم‌میخواست بزنمش.قرار بود چی بشه بین این‌همه آدم آخه.با مانیار که تنها شدیم‌گفتم‌چرا میخواست همو ببینیم و اون شروع کرد به حرف زدن.و من با هرکلمه به کلمه ی حرفاش گیج تر و گیج‌تر‌میشدم:_(نرگس نمیدونم‌گفتن این‌حرفا بهتدچقدر درسته!شایدم اشتباه میکنم اما جز تو واقعا کسی به فکرم‌نرسید که بخوام‌بهش بگم!)نفس عمیقی کشید و دوباره شروع کرد:_(من و پارسا اون اوایل خیلی صمیمی بودیم.حرف حرفِ خیلی وقت پیشم‌نیست!شاید یه سالم‌نشده باشه هنوز.منم با یکی بودم که عاشقش بودم پارسا هم.ولی خب پارسا خیلی راجب دختره چیزی نمیگفت.میگفت خودت‌میبینیش به زودی.گویا قرار مدار ازدواج گذاشته بودن.خیلیم‌عجله داشتن.انگار دختره خیلی عجله داشت زودتر زن پارسا بشه!به مدت رابطه ی من و پارسا کمتر شد.اون درگیر‌رابطه ی خودش بود منم درگیر رابطه ی خودم.من‌با دختره از طریق یه مهمونی آشنا شده بودم.دختر خوشگل‌و شاد و شنگولی بود همینش باعث شد شیطنتو کنار بذارم و پا بندش بشم.حتی داشتم‌به ازدواجم فکرمیکردم.بعد چند ماه دوستی دیدم‌واقعا دوستش دارم و قرار شد برم‌خواستگاریش ولی...!)حرفشو نصفه گذاشت.سربلندکرد و نگاهم‌کرد:_(بهم‌میگفت باباش اجازه نمیده!میگفت یه خواهرِ بزرگ‌تر داره که باید اول اون ازدواج کنه!)وقتی این‌حرفو زد دلم ریخت.به خودم‌نگرفتم ولی.شاید صدها نفر شرایطشون عین‌من بود!اصلا تو فکرم‌نمیگنجید چیزی که از حرفش برداشت کردم.مانیار نگاه ازم‌گرفت:_(گفتم‌پاش وایمیسم‌حتی شده چند سال!واقعنم‌وایمیسادم ولی یه روز‌که ناغافل رفتم دم دانشگاه دنبالش قسمت صد و پنجاه و نهم: دیدم‌اون‌کسی که من‌حاضر بودم چند سال پاش وایسم چه آدم دودره بازیه!که هم‌با من‌دوست بود و هم‌با پارسا!)سربلندکردم و‌نگاه کرد به منی که ماتم‌برده بود:_(بله!اونی کا هم من رو هم‌پارسا رو باز