قسمت ۳۲۰
نکردم. ھمان پیج اینستاگرام و پیامھای پرھام برای دیوانھ کردن
عارف کافی است. چرا باید پای حامد را وسط بکشم؟
حامدی کھ یک ھفتھ قبل برگشت. آنقدر ذھن و فکرم درگیر الھھ
و عارف و مسائل مربوط بھ زندگیم بود کھ عقد دنیا ھم بھ من
خوش نگذشت.
تنھا چیزی کھ در مراسم دلم را گرم کرد تیک زدن ھای حامد و
بیتا بود. آخ اگر شود کھ چیزی بشود، عجب چیزی می شود!!!!
فقط خدا کند حامد قصد سرگرمی نداشتھ باشد.
ھمین کھ کلید را توی قفل می اندازم در باز می شود و عارف
روبرویم قرار می گیرد.
لبخند می زنم.
- سلام. فکر می کردم خونھ باشی.
- علیک سلام. پس الان کجام؟
از جلوی در کنار می رود تا وارد شوم. کفش ھایم را در می آورم.
- منظورم اون یکی خونھ بود. آخھ دیشب گفتی الھھ امروز
غروب میاد.
#گروه #رمانسرا
دست دور کمرم می اندازد و مرا بالا می کشد. پیشانی ام را عمیق
می بوسد.
- ھوممم چھ بوی خستگی می دی!
و بیشتر مرا بھ خودش فشار می دھد. بوی خستگی... لبخندم از
بین می رود.
- بوی خستگی؟!
سرش را کمی عقب می کشد و با لبخند مھربانی جواب می دھد.
- بچھ کھ بودیم ھر وقت از مدرسھ یا بازی برمی گشتیم مامان
بغلمون می کرد و میگفت پسرام بوی خستگی می دن.
لبخند دوباره بھ لبھایم برمی گردد. پس ھمین بود کھ عادل ھم
ھمیشھ از این کلمھ استفاده می کرد.
- چیھ میخندی؟
از آغوشش بیرون می آیم.
- اول فکر کردم داری ادای عادلو در میاری. آخھ اونم ھمیشھ
می گفت.
ود که تموم تنمو لرزوند...دستی به صورتم کشیدم که راننده گفت:
-رسیدیم...
نگاهش کردم و لبخندی بهش زدم که با نفرت روشو برگردوند...از ماشین پیاده شدم...هوا سرد بود...باد سردی که میومد موهامو میزد توی صورتم...موهامو زدم پشت گوشم و رفتم جلو...صدرا و کسری دونفری از ماشینی پیاده شدن...صدرا با دیدنم کُپ کرد...کسری گیج نگاهم میکرد...رفتم جلو و گفتم:
-ظرفو بدین...
صدرا آروم گفت:
-دیدی گفتم...
به کسری نگاه کردو داد زد:
-دیدی گفتم؟!
قسمت ۱۱۰
کسری با بُهت نگاهم کرد و گفت:
-کمند...
دستمو دراز کردمو گفتم:
-ظرف!
صدرا-اول دانیالو بیار!
یه قدم عقب رفتمو داد زدم:
-بیارینش!
دوتا بادیگارد همراه دانیال پیاده شدن...کنارم وایسادن...برگشتم سمتشون و گفتم:
-حالا بشقاب...
کسری بشقابو گرفت سمتم...صدرا دستشو برای گرفتن دان دراز کرد...چه لحظه ی بدی...دادن عشقت در عوض گرفتن یه تیکه عتیقه...عشقه من با ارزش بود...این چه سرنوشتیه؟!بشقابو گرفتم و صدرا بازوی دانو گرفت...خواستم بشقابو بکشم که کسری ولش نکردو گفت:
-زخمی مون کردی...زخمامون که خوب بشه خیلیارو زخمی میکنیم...اولیشم تویی...
نگاهش کردم...توی نگاهش نفرتی رو دیدم که توی کسری ای که اولین بارم دیده بودمش،ندیده بودم!ظرفو ول کرد...دانو کشیدن سمت خودشون و بدون نگاه کردن به عقب سوار ماشین شدن و رفتن...و من خیره موندم به ماشین..."
سیگارو توی دستم مچاله کردم و سعی کردم بغضمو قورت بدم...به دریاچه خیره شدم و واقعا نمیدونم اگه با شاهین روبرو بشم چه بلایی سرش بیارم...
"به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارم...از وقتی رفته ای هر روز...می میریم و زنده میشوم..."
****
روبروی دنیل نشسته بودم و سکوت پذیرای ما بود...لبمو می جوییدم و پامو عصبی تکون میدادم...دیشب که زخم معده ام عود کرد راهی بیمارستان شدم و الان...
دنیل-کمند...
دست لرزونمو بالا آوردم به علامت سکوت و واقعا نیاز به این سکوت داشتم...نمیدونم...خدای من...آخه چرا الان؟سعی میکردم اشکام صورتمو خیس نکنه...
دنیل-یکم چای بخور...
نگاهم به فنجون کشیده شد...خسته تر از اونم که لیوانی چای آرومم کنه...من آغوش گرم دانیالو میخوام..توی جنگلی ناشناس وقتی که آسمون از لا به لای شاخه ها سرک میکشه...بی حال بلند شدم و رفتم از خونه بیرون...روی پله ها نشستم...خداروشکر هری از دیشب خونه نبود و حداقل دنیل بخاطر وضعیتم نذاشت بیاد خونه...بغض گلومو میفشرد و نمیدونستم چیکار کنم...نمیدونستم...گیج بودم...منگ...خدا آخه چجوری...بدون وجود دانیال...بدون وجود کمکی...توی این غربت...از این جسم کوچیک محافظت کنم؟چطور میخواد سختی رو تحمل کنه؟!بارون میبارید و من...اشکالی داشت اگه دلم یکم زیربارون بودن میخواست؟به نوزاد که داشت توی وجودم رشد میکرد آسیبی نمی رسید؟بی تاب بلند شدم و زیر بارون قرار گرفتم...برای لحظه ای لرز زدم و چشمامو بستم...چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دیگه برخورد قطره های نوازشگر بارونو با صورتم حس نکردم...چشم باز کردم و دنیلو کنارم دیدم و چتری بالای سرم...
دنیل-باید بیشتر مواظب باشی...با شرایطی که تو داری...حتی یه سرماخوردگی هم خطرناکه...
https://rubika.ir/roman_sara123
#گروه #رمانسرا
با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:
-نمیدونم دنیل...گیجم...حالا باید چیکار کنم؟
دنیل-صبر کن...تا من برم پیش دانیال و بیارمش اینجا.
یقه ژاکتشو گرفتم:
-من میترسم دنیل...اون هری عوضی..به منو بچه هام آسیب میرسونه...
دنیل-خبر گرفتم...شاهین و بقیه دارن برمیگردن برای کاری...گفتی سوگند باهات خوبه؟
-آره.
دنیل-بهش میسپرم مراقبت باشه.میرم و زود برمیگردم...نمیتونم از اینجا اقدامی کنم چون هری زیرنظرم داره...
چشمامو بستم و باشه ای زیرلب گفتم...یه روز دیگم داشت به اتمام می رسید...بدون دانیال...اما...حالا بجز بنی کس دیگه ای رو داشتم که باید ازش مراقبت میکردم...چون حالم از لحاظ جسمی و روحی خوب نبود...اصلا...
"امروز نبودی...اما خیلی چیزها بود...باران بود...چتر بود...بغض بود...همراه همیشگی ام بود...جای خالی ات را می گویم..."
قسمت ۱۰۱
با گام های بلند و محکمی دوباره خودش را به من می رساند و شانه به شانه ام راه می آید.
اِنگار می خواهد حرفی بزند، اما برای گفتنش تردید دارد. من هم چیزی نمی گویم و در
دل برای بدبختی و ناتوانی خودم زار می زنم.
- متأسفم که نمی تونم کمکی بکنم!
عینکم را داخل مشت می فشارم و می گویم:
- ما از شما هیچ انتظاری نداشتیم. تا این جا هم خیلی لطف کردید.
https://rubika.ir/roman_sara123
#گروه #رمانسرا
لبخند می زند و چیزی نمی گوید. آذر هم کنارمان می آید و لب می زند:
- دیگه این جا کاری نداریم، بهتره برگردیم.
طعنه می پرانم:
جوابم را نمی دهد و با بغض خیره ام می شود. ترسِ آقا به دلش افتاده و از همین الآن اش - کار که زیاد داریم، ما کاردونش نیستیم!
نوک بسته است.
سمت جاوید می چرخم و نگاهم را به چشم های ذغالی اش می دهم:
- ممنون از همراهی تون. عمری باشه جبران کنیم!
یا من نمی دانم یا واقعاً پوزخند می زند و با یک لحنِ خاص و منحصر به فردی می گوید:
متوجه منظورش نمی شوم اما جناب سروان طوری حالم را گرفته است که حوصله ی هیچ - شما قبل ترش لطف کردین، ما الآن جبران مافات کردیم.
بحث کردنی را ندارم.
جلوجلو راه می اُفتم و آذر هم بعد از یک تشکر و خداحافظی مؤدبانه به دنبالم می آید.
- چی کار کنیم حالا؟
شانه بالا می اندازم:
- هیچی. به آقا همه چیز رو می گیم.
وحشیانه بازویم را می کشد و متوقفم می کند:
#رمانسرا102
قسمت ۱۰۲
- دیوونه شدی؟ آقا بفهمه با این پسره سلام و علیک داشتیم با لگد از خونه بیرون مون
می کنه که!
از دور به جاویدِ دست به سینه چشم می دوزم و می گویم:
- اول این که اِن قدر از آقا واسه خودت بت نساز! بعدش هم پسره کیه؟ ما اومدیم عقد
دوستمون که این بلا سرِ ماشین اومد!
آذر بی صدا به من زل می زند و بعدش خنده اش به راه می اُفتد:
دوباره قدم بر می دارم و موبایلم را از کیفم بیرون می آورم برای برگشتن مان ماشین - وای اصلاً یه لحظه تصور کردم آقا همه چیِ همه چی رو بدونه، تنم لرز گرفت.
بگیرم که می بینم از یک شماره ی ناشناس چند تماس بی پاسخ داشته ام.
تاریخچه اش را که چک می کنم متوجه می شوم قبل ترها چند بار دیگر هم تماس گرفته و
من هم یک بار به او زنگ زده ام!
هر چه فکر می کنم این شماره را به خاطر نمی آورم. نمی دانم چه مرگم شده است، شاید
فراموشی گرفته باشم که به نظرم این از مرگ هم بدتر است!
دستم روی شماره اش می لغزد و اتصال تماس می زنم. به دو بوق نرسیده، پاسخ می دهد و
صدای زنی در گوشم می پیچد:
- سلام. شما؟!
یک تای ابرویم بالا می پرد:
- شما چند بار به من زدین اون وقت من رو نمی شناسید؟
می خندد و می گوید:
- وای ببخشید هول شدم. آخه قبلاً بهم زنگ زده بودین، خواستم بدونم کاری با من
داشتین؟!
کمی بیش تر که دقت می کنم، صدایش برایم آشنا می شود و با دست آزادم شقیقه ام را
می فشارم:
- خوب هستین الهه خانوم؟ ببخشید من حواسم نبود، بله درست می فرمائید...
نفس می گیرم و می گویم:
- من اَفرام. اون روز با ماشین تون رسوندینم بیمارستان، خورشت قیمه درست کرده
بودم... خاطرتون اومد؟!
چنان سر ذوق می آید و صدایش بشاش می شود که گمان می کنم با حرفم
مشکلاتش را حل کرده ام!
- مگه می شه یادم نیاد دختر! کجایی تو؟
عجول می شوم:
- تبریزم!
بلند-بلند می خندد و می گوید:
- منظورم به اون کجایی نبود که، ولی واقعاً تبریزی؟!
خجالت زده لب می گزم و با پا به سنگ ریزه هایی که زیر پاهایم بازی گوشی می کنند لگد
می پرانم:
قسمت ۱۰۳
- حواس پرت شدم! آره، ولی می خوایم بر گردیم.
- اگه ماشین نداری، لوکیشن بفرست بیام دنبالت.
تعارف می کنم:
- نه، زحمت نمی دیم!
غر می زند و مصمم می شود:
بعد هم تماس را قطع می کند و آن را از گوشم فاصله می دهم. رو به آذر که با کنجکاوی - لوک بفرست، منتظرم ها!
نگاهم می کند می گویم:
- ماشین هم جور شد!
همین که می خواهد سؤال پیچم کند، ماشینِ جناب آقا با سرعت سمت مان می آید و
مقابل مان وحشیانه روی ترمز می کوبد:
- چرا این جا ایستادین چهار ساعته؟
با لحن حق به جانب و تلخش، چشم هایم به مرز دریدگی تعرض می کنند و با این که دلم
نمی خواهد بی ادب به نظر بیایم، اما ناخواسته تشر بارش می کنم:
- جلوی دید شما رو گرفتیم، یا کار بدی انجام دادیم؟!
بیش تر سرخ می شود و برایمان رو ترش می کند:
- نه، ولی واسه چهار تا علاف یه ویوی قشنگ ساختین از خودتون!
مشتش را روی فرمان می کوبد و با این که سعی دارد صدایش به گوش نرسد، اما من
می شنوم که می گوید:
صدایش را بیش تر پایین می آورد و دیگر چیزی از گفته هایش نمی شنوم. همان لحظه پایش - خاک تو سرِ بی غیرتت که به جای این که واسه...!
را روی پدال می فشارد و از آن جا می رود. نگاهم به ردی که از لاستیک ماشینش روی
آسفالت به جا مانده است کشیده می شود و متحیر لب می زنم:
عمه آذر آستین مانتویم را می کشد و به سمت
قسمت نود و یک:
فقطمیدونمهمونطور چمبره زده بودم اونجا که در باز شد و پارسا تلو تلو خوران اومد تو.سر بلند کردم و نگاهی بهش کردم.گریه امبند اومده بود و فین فینش باقی مونده بود.از جا بلند شدم.با حرصنگاهی بهش انداختم.رفتمسمتش و هولش دادم:_(برو بیروننمیخوامببینمت!)با یه هول منپخش زمینشد.بعد بلندشد و اومدنزدیکمو بغلمکرد و خودش رو چسبوند بهم.بوی خیلیگندی میداد دهنش.حالتشم عادی نبود.اصلا عادی نبود.شککرده بودمبه مستیش!درست حدس زده بودم.مست بود با همونمستیش لباسامو درآورد و خوابوندتمروی تخت.دیگهمیلی بهش نداشتم.غرورمله شده بود و میخواستمزودترتنهامبذاره ولی زورمبهش نمیرسید.تو حال خودشمنبود و حرفامو نمیفهمید.وقتی بهش گفتم برو بیرون با صدای کشداری گفت مگه خودت نمیخوای باهات باشم؟!هان؟!مگه چند روزه خودت رو نمیکشی واسه خاطر با منبودن؟!امشب به آرزوت میرسونمت!
با این حرفا گریه امگرفت.رسما غرور نداشته ام هم ویران شد...اونشب بدترین شب زندگیمبود.پارسا تو حالت مستی دخترانگیمرو ازمگرفت.اونم نه با ملایمت و محبت!با وحشی گری.حس کسی رو داشتمکه بهش تجاوز شده بود.همینقدر آزاردهنده...همینقدر دردناک...و دردناکترین اتفاقی که میتونست شبمرو کامل کنه این بود که پارسا مداماسم یه نفر دیگه رو صدا میزد!من رو میبوسید و اسمیه نفر دیگه رو صدا میزد!منو میبویید و اسمیه نفر دیگه رو صدا میزد.من رو لمسمیکرد و اسم یه نفر دیگه روصدا میزد!و اون اسم اسمی نبود جز نهال!نمیدونستم چرا مداماسمنهال رو صدا میزد.زمزمه میکرد نهال ببخش!و من تحت این شرایط زن شدم.زنِمردی که شوهرمبود اما بهمتجاوز کرده بود.انقدر درد داشتمو انقدر بدنماز فشار های دستِ پارسا کوفته بود که خیلی زود خوابمبرد اونممیونهق هقم.صبح که بیدار شدم اولش خاطرمنشد چی شده.ولی بعد با دیدن لباسام،آیینه ی شکسته،ملحفه ی خونی و جای خالیِ پارسا یادماومد.و ای کاش یادمنمیومد.مناونشب خورد شدم.منی که تازه داشتمبه خودممیومدم و تازه داشتمخودمرو جمع و جورمیکردم به معنای واقعی کلمه دوباره خورد شدم...تو تخت بی هدف نشستم و به آیینه ی صد تیکه شده نگاهکردم.شکممتیرمیکشید.با صدای در برگشتم.پارسا بود که تو چهارچوب در وایساده بود و با شرمندگینگاهممیکرد.با دیدنش اشکمچکید روی گونه ام.نتونستممانعش بشم.
#گروه #رمان
قسمت نود و دو:
با غرور شکسته ای درازکشیدم،پتوی رو کشیدمروی سرمو اون زیر هق هق هامرو خفه کردم.دیشب خیلی زجرکشیدم.خیلللی.به خصوص که پارسا تو حالت طبیعی خودش نبود و اصلا رعایتم رو نکرد.کمی بعد با بالا پایین شدن تخت فهمیدمنشسته کنارم.دستش رو از روی پتو کشید روی سرم و با صدای خفه ایپرسید:_(خیلی درد داری؟!پاشو ببرمت دکتر!)نالیدم:_(تنهام بذار!)صداش بغض دار شد یا من دوست داشتماینطوری فکرکنم:_(معذرتمیخوامنرگس!دیشب اصلا یادمنیست چی شد.تو حال خودمنبودم.اگه اذیتت کردممعذرتمیخوام!)چیزینگفتم.فقط صدای هق هقم بود که تو اتاق پیچیده بود.با تکونخوردن تخت فهمیدم بلند شد ورفت.همین؟!نهایت دلسوزیش واسه زنش همین بود؟!حتما رفت حاضرشه و بره سرکار.انگار اصلامنرو دوست نداشت.لعنت به منی که دیشب اصرار کردم به این رابطه.لعنت.چند دقیقه ای تو حال خودمبودموگریه کردم.واسه مظلومیتم دلم کباب بود.چرا منهیچوقت نباید روی خوشی رو میدیدم؟!خدایا با کدامینگناه باید همیشه چشم هام تر میشد؟!با صدایی که از بغل گوشمبلندشد پتو رو از سرم آوردمپایین.پارسا بود که داشت سینیرو روی عسلی جا میداد.نرفته بود؟!منفکرکردمرفت سرکار.سینی رو که گذاشت خم شد و تیشرتش رو از زمین برداشت و آورد سمتم:_(اینو بپوش!)خودش تیشرت رو گرفت تا بپوشم.نگاهی به سینی کردم.عسل و کره بود با نون تست و آبپرتقال.اشکامروپاککردمونشستمسرجام و نالیدم:_(میل ندارم!)نشست کنارم:_(ولی باید بخوری.ضعیف شدی!)خودش لقمهگرفت و داد دستم.همدیگهرونگاه همنمیکردیمحتی.انگار قهر بودیم.بعد اینکه صبحونه خوردم پارسا دوباره پرسید:_(درد که نداری نرگس؟!اگه درد داری پاشو حاضر شو ببرمت دکتر!)سری تکون دادم:_(نمیخواد!خوبم!)دستی به صورتمکشید:_(حموم رو برات آماده کنم؟!)سری تکون دادم:_(خودم آماده میکنمشما زحمت نکشید!)اخمی کرد:_(شما؟!)سرم رو انداختمپایین.دست انداخت زیرگردنم و مجبورمکرد نگاهش کنم:_(ببین منو!ازمناراحتی؟!)بغض دوباره دوید تو گلوم:_(از خودم ناراحتم!منمجبورت کردم با کسی که دوستش نداری...!)بغضم اجازه نداد حرف بزنمشکام سرازیر شد روی گونه ام.از اینهمه ضعفم متنفر بودم.پارسا که حالمرو دید بغلم کرد و سرم رو تیکه داد روی شونه اش:_(معذرت میخوام!معذرت میخوام نرگس!دیشب تو حال خودمنبودم.ناخواسته اذیتت کردم معذرت می...!)
#رمان
قسمت نود و سه:
پریدم وسط حرفش:_(اگه دوستم نداشتی چرا باهام ازدواج کردی؟!میدونمدوستم نداری!نزدیک
قسمت صد و یازده:
وقتی گریه امرو دید دلش به حالم سوخت انگار.دست گذاشت روبازوم و نوازش کرد:_(ببین نرگسجان!با گریه و سکوت و گوشهگیریچیزی حل نمیشه.اگر مشکلتون انقدر بزرگه که باعث شده اول زندگیتون اینهمهروز از هم جدا بمونید بهنظرمهمین اول کار تمومش کنید.توهمبه حرفمنرسیدی.تو همفهمیدی تو و پارسا با هم هیچسنخیتی ندارید.تو هم برو به زندگیتبرس.اگه نمیخوای برگردی به خونه ی پدر و مادرت می...)با این حرفش چنان سر بلند کردم و با غیض نگاهش کردم که مبهوت نگاهمموند و ادامه نداد.انقدر عصبی بودم که دهن بازکرده بودمبه کوبوندن حقیقت تو صورتش.به گفتن اینکه پسرش چه کثافت کاری ای کرده.که چطور به قول خودش دو نفر رو که نه،دو تا خانواده رو بازی داده.اما با فکر به بعدش سکوتکردم.من میترسیدم.از بعد فاش شدن این حقیقتمیترسیدم.دندونقروچه ای کردم.صدای دندونقروچه ام تو اتاق پیچید.واسه اینکه حرفی بهش نزنم و بی احترامینکنم با عجله از اتاق اومدم بیرون.پروانه منو بین راه اتاق و دستشویی دید که داشتم گریه میکردم.ازمپرسید چی شده اما جواب ندادم.چپیدم تو دستشویی و در رو بستم.میدونستم اگر همه بفهمن پارسا و نهال عاشق همن کار واسه اونا راحت تر میشه.پارسا راحت تر طلاقممیده و نهال راحت تر به عشقش میرسه.من طاقتشو نداشتم.طاقت نداشتمطلاق بگیرم و برگردمخونه ی پدرم و اینبار خواهرمبا مردی ازدواجکنه که قبلا شوهرمبود.من کل عمرمرو به نهال باخته بودم...به توجه مامان و بابا بهش...حالا نمیخواستم اینم بهش ببازم.تنها چیز خوب توی زندگیم رو...عشقم رو...حاضر بودمپیشم باشه حتی به قیمت اینکه عاشق کس دیگه ای باشه.حقیر بودم؟!بی عزت نفس بودم؟!از نگاه بقیه اینطور به نظر میام شاید!ولی تو دل خودم...از نگاهخودم من عاشق بودم.یه عاشق ترسو...که حالا حتی اگه پدر و مادرمم قبولمیکردن جدا بشممننمیتونستم.اون طلاق میخوامطلاق میخواما همه اش الدوروم پلدوروم هایی بود واسه اینکه پیش خودم و دلم شرمنده نباشم.من عاشق پارسا بودم...این عشقنمیذاشت به کسی بگمچیدیدم تو اون خونه.
فردای اونروز مهری خانوم تصمیمگرفته بود مهمونی بده.تقریبا هفته ای یبار کل فامیل و آشناهاشو دعوت میکرد و دور همبزن و برقص راهمینداختن.هم خانواده ی پارسا همفامیل ها و آشناهاشون خیلی روحیه هاشون شاد بود.خیلی بی خیال و ریلکس#گروه
قسمت صد و دوازده
نمیدونم اینبه پولدار بودنشون بود یا چیز دیگه!پروانه بهمگفت واسه شب مهمون دارن.مهری خانوم ولی باهامسرسنگین بود.وقتیشنیدم خبرو به پروانهگفتممن بالا میمونم و پاییننمیام.نفهمناینجا ا برم.مهری خانوم که اونور تر نشسته بود و طوری وانمود میکر انگار حواسش بهمون نیست با شنیدن حرفمگفت:_(نمیشه همهمیدونن اینجایی!حالا نیای پایین زشت میشه!)خواستمبهونهبیارم.حوصله ی جمع رو نداشتم:_(من لباس مناسبم ندارمآخه.لباسام خونه مونده!)بدون اینکه حتینگاهمکنهگفت:_(دارم واسه خودم و پروانه لباس سفارش میدم واسه توهمخودمانتخابمیکنم.یکمبعدمآرایشگر میاد یه دستی به سر وروی توهممیکشه!)پروانهپوفی کشید:_(مامان بازجمعکردی همه رو ریختی تو خونه داری سنگ تموممیذاری؟!)مهری خانومگفت:_(بلهپسچیکه!از بعد ازدواجپارسا وقتنکردیم یه دورهمی بگیریم.دلم پوسید!)پروانه سری به نشانه ی تاسف نشون داد و رفت.منم برگشتم تو اتاق.تا شب عینکسی که قراره بره واسه اعدامبودم.اصلا حوصله ی جمعمخصوصا جمعِ اون آدم هایپزو و از دماغ فیل افتاده رو نداشتم.گرچهمامانممیگفت داری کمکم خودتمشبیه اونا میشی!
آرایشگر مهری خانومکه اومد و آرایشش کرد فرستادش اتاق من.پروانه نخواستهبود بره پیشش و میگفت خودش حاضر میشه.واسه منمکار خاصی نکرد.یعنی خودمخواستم
موهامرو صاف کرد و یه آرایشملایمنشوند رو صورتم.موقع آرایش کردنمحرکات دستاش رو حفظ کردم که خودمبعدا اینطوری آرایش کنم.خیلی خوشگل شده بودم.لباسمم پروانه واسم آورد.یه پیرهن بلند بود و کاملا پوشیده.همیقه اش هم آستیناش.خداروشکرمهری خانوم یه لباس باز انتخابنکره بود.رنگش مشکی بود.وقتیپوشیدمفیت تنمبود.انگار که تو تنمدوخته باشنش.یکمتنگبود و انداممرو کاملریخته بود بیرون ولیچاره ای غیرپوشیدنش نداشتم.روی یقه ای نگینای سفید داشت کهکنارموهای مشکیمخیلی قشنگشده بود.مهری خانوماومد لباسو تو تنمببینه
انگار خوشش اومد که بلند بلند از خودش تعریف کرد:_(به به ببین چی سفارش دادم!اصلاعکسشو که دیدمجلوچشممبود همین طوریمیخوابه رو تنت!)پروانه که دید خوشگل شدم بغ کرد:_(جای داداشمخالی!باید میدید چه خوشگلی شدی!)کمکممهمونا اومدن.من یه گوشه تنها نشسته بودم و بقیه رونگاه میکرد.کنجترینگوشه ی خونه بود وکمتر کسیمتوجه اممیشد.فقطبلند میشدم به بقیه خوش آمد میگفتم ومینشستم.
قسمت صد و سیزده:
همه بهمهری میگفتن عروست خیلی خو
قسمت صد و چهل و ششم:
اون حلقه جونمنبود که دادمش دست پارسا.دیگه حتی سمت خونه همنرفتم.صبح قبل از دراومدنم از خونه ساکمو بسته بودم.میدونستم دیگه قرار نیست پا بذارم تو اون خونه.به جز چند دست لباس واجب و یه سری وسایل شخصی چیزی برنداشته بودم.حتی طلاهام رو.کارت های اعتباریِ پارسا رو همگذاشته بودم روی اپن دقیق جلوی چشم.که ببینه محتاج پول اون نیستم.پولی نداشتم واسه خرجکردن.یکمپول نقد درحد ۲ تومن تو کیفمبود.نمیدونستماگه اونمتموممیشد چه خاکی تو سرممیکرد.تا به خودماومدمدیدمتو مسیر خونه یپدربزرگمم.تنها جایی که واسه رفتن مونده بود.خجالت میکشیدمبرم و سربارشون بشم ولی چاره چیبود؟!جلوی در که نگه داشتمحالماصلا خوب نبود.میخواستمپیاده شم که گوشیمزنگخورد.با فکراینکه پارساست گوشیمو ازکیفم درآوردم ولی نهال بود.جواب دادم.انگار که خود آزاری داشتم!با اینکه میدونستمچرت و پرتمیگه جواب دادم:_(بله؟!)صدای شادش پیچید تو گوشم:_(دیدی بهت گفتمهیچوقت نمیتونی تو دل پارسا جا وا کنی واسه خودت؟!از اولمپارسا واسه من بود تو ازمگرفتیش!)با بیحالی نالیدم:_(مبارکت باشه!درا جلوی مامان بابا بگو میخوامبا شوهر آبجیم ازدواجکنم!حتما بهت مدال افتخارمیدن!)دست گذاشتمرو نقطه ضعفش انگار که داد زد:_(اونی که بهش میگی شوهر دوستپسرمنه بود نرگس خانوم!اونی که تو بهش بلهگفتی یه سال با من دوست بود.عاشق منبود!شب و روزش با منبود!میخواست بیاد خواستگاریِ من!یادته اونزمان که بخاطر ترشیدگیتو بابامنمیذاشت خواستگارمبیاد خونمون!اون آدم پارسا بود!که به لطف تو و بابا منو گذاشت کنار و واسه اینکه لجمنو دراره اومد تورو گرفت!تو هیچی نیست واسه پارسا میفهمی!تو فقط یه بازیچه ای شدی واسه اینکه پارسا عصبانیتش از دست منو سر تو خالی کنه.حالا هم که عصبانیتش گذشته فهمیده چه اشتباهی کرده.همینه که با تو اندازه انگشتای دستم نخوابیده!اصلا شک دارم!شاید حتی هنوز بکارتتم نگرفته!)سکوت کرد.انگارمیخواستبدونه حرفایی که زده چقدر منو شکسته.وقتی دید منچیزی نمیگم ادامه داد:_(اگه اندازه ی پشیز واسه خودت ارزش قائلی نرگسطلاقبگیر!بذارهمحقبه حق دارش برسه همتو بیشتر از این کوچیکنشی و با یکی زندگی نکنی که عاشق خواهرته!منم دعا میکنم توامبا یکی که لایقت باشه ازدواجکنی!)قطع کرد.قطع کرد و نفهمید منپشت تلفن نفسمقطع شد.منچیا شنیدم خدایا.
#گروه #رمانسرا
قسمت صد و چهل و هفتم:
چیا شنیدم.انقدر حالمبد شد که نمیتونستمنفس بکشم.مدامنفس عمیقمیکشیدم.یه چیزی انگار تو گلومگیر کرده بود.نفس عمیقی کشیدم و اون چیز انگار شکست و های های گریه ام تو ماشینپیچید.نمیدونمچقدر گریه کردمکه با تقه ای که به در خورد از جا پریدم.برگشتمسمتپنجره.فرزاد بود.تا دید دارمگریه میکنم به نگران شد.حالت تهوع بهم دست داد و ازماشینپریدمپایین.در خونه باز بود.دویدم سمت دستشویی تو حیاط و هرچی خورده و نخورده بودمرو بالا آوردم.انگار داشت معده امبالا میومد.از دستشویی کهاومدمبیرونهمه دورمجمع شدن و دلیل گریه امرو پرسیدن.بینشون دنبال شهنازگشتم.از بقیه خواستم تنهام بذارن و به شهناز گفتم که شوهرمرو با دختره تو کافه دیدم و میخوامازش جدا شم.های هایگریه کردم و گفتم که جایی رو ندارم واسه رفتن.گفتم اگه برمخونه ی پدر و مادرم اونا بیرونممیکنن و باز منومیفرستنپیش شوهرم.که بابامگفته فقط با کفنبرگرد.میونهق هقم گفتم که نمیخواستم سربارشونبشم اما جایی رو جز اینجا واسه رفتن نداشتم.نمیدونم چقدر حالم مظلومانه بود که شهنازمگریه اش گرفت.بعد اونهمهگریه دیگه نا نداشتم.شهناز بلندمکرد منو ببره تو اتاق.پا شدیم و برگشتیم.فرزاد وایساده بود پشتمون و اخماشو ریخته بود توهم.یعنی حرفامونو شنیده بود.چنان با غیض نگاهمکرد که تعجبکردم.شهناز منو برد تو اتاق و رخت خوابپهن کرد.با همون لباسا خوابیدم.شب بود که بیدار شدم.با همون لباسا رفتمبیرون.همه دور همبودن.پدربزرگم با دیدنم دستشو دراز کرد سمتم:_(بیا دخترم!بیا جگرگوشه ام!خوش اومدی به خونه ات!در اینجا همیشه به روت بازه!)به شهناز نگاه کرد.با شرمندگی شونه بالا انداخت:_(خیلینگرانت بودنهمه!مجبور شدمبگم!)سری تکون دادم و رفتمپیش پدربزرگ.فرزاد کیفمو آورد:_(تو ماشینت مونده بود!گوشیتم خودشو خفه کرد از بس زنگزد!)گوشیمو برداشتم.پارسا بود.۳۰ بار زنگزده بود.نهال هم چند باری زنگزده بود.رفتم تو پیاما.پارسا پیام داده بود.خواهش و التماس که جوابشو بدم.گوشی تو دستم بود که دوباره زنگخورد.گوشیمو به کل خاموش کردم.فرزاد کهبالا سرمبود گفت:_(جوابشو بده حداقل!سروقتش طلاقتو میگیری!باید بدونه شب کجا میمونی یا نه!)باباش تشر زد که تو کاریت نباشه!میدونستم امشب هرطوری بشه جوابشو نمیدم.پیششون نشستم و سعی کردمیکم خودمو بزنم
#رمانس
قسمت ۱۷۶
حماد چشم هایش را جمع کرد و محکم گفت:
- رها از زندگیش راضیه.
تغییر رنگ چهره و چشم هاي سورن، حال بدش را رو کرد. هر چه می ریسید حال چشمانش دوباره پنبه می
کرد. رو برگرداند. حماد مشت سفت شده و انگشتان بی رنگ شده او را دید. خواست چیزي بگوید اما سورن
دوباره نگاهش کرد و با غیظ گفت:
- زندگیش؟ خوبه! خیلی خوبه، چون شما میگید راضیه حتما هست. راضیه کنار یکی شبیه شما. کنار کسی که
شما واسش لقمه گرفتید. کنار سهیل خانِ ابهر. پسر یکی از سرشناس ترین بازاري هاي تهران. اونم تو صنف
فرش! از جنس بین المللیش. چی از این بهتر؟ چی از این بیشتر؟ حاجی تو تمام عمر و تجربه کاریش معامله به
این پر سودي داشت؟
حماد زل زد به چشم هاي پر کنایه و عصبی او که انگار منتظر بود همین الان یقه اش را بگیرد، اما فقط
انگشت مقابلش تکان داد. صدایش در اوج ناراحتی هنوز هم کنترل شده بود.
- نه خواهر من کالا بود، نه پدر من اهل معامله دوران جاهلیت. معامله آخرشم سر رها شد جونش! بی خبر
نیستم پس تو هم خودتو به بی خبري نزن. نبش قبر یه اشتباه با توهین تو، چیزي رو تغییر نمی ده. فقط اینو تو
مغزت فرو کن که سهیلو خود رها خواست.
سورن سرش را کمی پیش برد و با جسارت گفت:
- لازم باشه تموم قبرستوناي دنیا رو زیر و رو می کنم ولی رها باید به من برگرده.
حماد با لحظه اي مکث نیشخندي زد.
- ادعاي عشق و تب جنونت همین قدر بود؟
- ادعا نبود. حقیقت بود و هست.
- پس بذار رها کنار سهیل به خوشبختیش برسه. چیزي تو اون زندگی کم نداره.
- چرا داره. منو کم داره. عشقو کم داره.
- هنوز به جایگاه گذشته ت تو زندگی و قلب رها شک دارم که تونست انقدر راحت جایگزینت کنه. هیچ وقت
تو چشم کسی نگاه نکرد و از دوست داشتن تو نگفت، ولی مقابل من از عشقی که به شوهرش داره داد کشید.
دیدن تنها کسی که تو اوج غم بی پدري تونست آرومش کنه، اون بود.
- سهیل هر کی هست بعد از من رسیده. نمی تونه انقدر راحت کمرنگم کنه، چون گذشته رها با من بوده.
https://rubika.ir/roman_sara123
#گروه #رمانسرا
قسمت ۱۷۷
ولی الان شوهرشه. برو بشین به این نسبت خوب فکر کن. بعد دم از گذشته با رها بزن، خب؟
خواست برگردد اما با صداي محکم سورن ایستاد.
- طلاق بگیره.
حماد ساکت و عصبی نگاهش کرد. در یکه تازي این پسر مانده بود چه بگوید که سورن پشت به او ایستاد و
افزود:
- حتی واسم مهم نیست چند ماه کنار یه مرد دیگه زندگی کرده، فقط می خوام باشه. همین!
حماد با چند ثانیه مکث پیش رفت. کنار سورن ایستاد و به نیمرخش خیره شد و گفت:
- این ملاقات یه نتیجه براي من داشت. این که پدرم حق داشت.
سورن باز دست مشت کرد اما تغییري در ایستادن و حتی نگاهش ایجاد نکرد و حماد محکم تر گفت:
- این بار دوستانه پیش اومدم سورن. مرتبه بعدي در کار نیست. از شعاع چند کیلومتري آرامش و زندگی رها رد
بشی به قصد زلزله به پا کردن قید خیلی از چیزا رو می زنم. حتی اگه با رفاقت سهیل که البته به ادعاي رفاقت
داري پیش میري تا تیشه بزنی به ریشه زندگیش. به آرامش دریا نگاه نکن. طوفان سرکشی کنه، به ساحل دریا
هم رحم نمی کنه. این حرف آخرم بود.
دیگر معطل نکرد و بیرون رفت. سورن از حرص و عصبانیت در حال انفجار بود. برگشت و اولین چیزي که دم
دستش بود را محکم به شیشه ویترین کوبید. همه طبقه هاي شیشه اي پایین ریخت و با صداي ناهنجاري خرد
شد، اما یاد رها فرو نمی ریخت. این عشق دست از سرش بر نمی داشت. مگر به خاطر یک اشتباه چقدر باید
تاوان می داد؟ کف دستش روي میز چسبید و سرش خم شد. قفسه سینه اش تند تند بالا و پایین می شد، اما
هر چه می گذشت خللی بر تصمیمش و خواستن دوباره رها ایجاد نمی شد.
خط اعتباري را داخل گوشی انداخت و پس از روشن کردنش، شماره اي را که این روزها تکرارش یک عادت
بود، گرفت. قبل از فشردن دکمه سبز رنگ به ساعتش نگاه کرد. روي نیمکت پارك نشست. باران نرمی می
بارید. لبخند تلخی کنج لبش نشست و نگاهش چرخی در فضاي خیس پارك خورد. همین نیمکت بود که بارها
شاهد پا گرفتن و تندتر شدن تب عشقش بود. عشقی آن قدر مقدس که در طول تمام مدت رابطه شان به خود
اجازه نداد سر انگشتی لمسش کند و حالا چقدر راحت حرف از یک مرد به میان آمد. یک رقیب قدر شبیه
سهیل! نه! خود سهیل. با نسبت همسر. چرا تیره پشتش می لرزید؟ چرا انگشتانش لرزید؟ چشمانش را بست.
گوشی را لمس کرد و دکمه را فشرد. تپش قلبش دوباره با اولین بوق آزاد سر به فلک زد. صداي او که آمد رعد
قسمت ۱۷۸
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
برق نه چندان قوي براي لحظه اي آسمان را روشن کرد. انگار هنوز او کنارش نشسته بود. جاي خالی اش در
خیالش باز پر شد. پلک هایش دوباره روي هم رفت و با نفس عمیقی گفت:
- سلام عشقِ من!
سکوت محض رها پشت خط آزارش داد. براي هزارمین بار در طول این مدت در هم شکست.
- چرا جواب