بهش بیفته از بس که تو فامیلمونماهواره رو بد میدونستن.حس می اوکردمالانیه بمب ساعتی تو خونه داریم که هرآن ممکنه بترکه.حتی خواستمیبار به پارسا بگم تو خونه ای که ماهواره باشه منما نمیذارمکه نهال کلی دعوامکرد و گفت اسکل بازی درنیارپارسا فکرمیکنه خلیچیزی هستی آبروخودت و مارو نبر!بابا و مامان شست و شوی مغزی دادنت تو هم باورکردی!اینشد که نگفتم.درازکشیده بودمروتخت و با گوشیمورمیرفتمکه نفهمیدمکی خوابمبرد.نیمه های شب بود ازخواب بیدارشدم.چشممکه به ساعت رو به روی تخت خورد ۳ رو نشون میداد.یعنی پارسا هنوز نیومده؟!از اتاق بی سر و صدا رفتمبیرون.خونه تاریکبود.اینیعنی اومده و چراغ هارو خاموش کرده.نگاهمچرخید سمت کاناپه.اونجا خوابیده بود و نورگوشیش روی صورتش افتاده بود.ساعت ۳ نصف شب با گوشی چیکار داره یعنی؟!یکماونجا وایسادم ونگاهش کردم.فکرمپیش این بود که چرا نمیاد پیشمن.مگه منزنش نیستم؟!مگه هرمردی منتظر این روزا نیست؟!تو فکر بودم که با تکونی که روی کاناپه خورد به خودماومدم.گوشی رو برده بود سمتگوشش و پچپچ وار حرفمیزد.ساعت ۳ با کی بود؟!هرچیسعی کردمبشنومچیمیگه متوجهنشدم.فقطیه جملشو شنیدمکهگفت:_(تو خودت زندگیِ بی منرو خواستی!)بعد هرچیگوشاموتیز کردمنشنیدم.برگشتم تو اتاق و دررو نیمه بازگذاشتم.سردرد گرفته بودم.اینزندگییه چیزیش غیرعادی بود!ما الانباید مثل همه ی زن و شوهرا کنار هم میخوابیدیم.من باید واسه پارسا ناز میکردمیاپسشمیزدمو اونباید نازمرو میکشید.پس چرا اینطوری نبود؟!کدوممردی شب ساعت ۳ نصف شب با گوشیش ورمیره اونم درحالی که تازه عروسش تو اتاق تنها خوابیده.طاقت نیاوردم.دوباره رفتمو از لای درنگاه کردم.یکمکه نگاهش کردمگوشیش رو گذاشت روی کاناپه و از جا بلند شد و رفت دستشویی.با رفتنش با عجله دویدمسمت کاناپه.خواستم گوشیش رو بردارموچککنم که ترسیدممتوجه بشه.همونجا رویکاناپهیکم وررفتم.خداروشک قفلش نکرده بود چونقفلشرو بلد نبودم!قلبم رسما قیامتبه پا کرده بودانقدرمیترسیدمکه انگار داشتمقتلمیکردم.وقتی چیزی دستگیرمنشد برگشتم تو صفحه ی اصلی و خواستمبرمکه نوتیفکیشن پیامی اومد بالای صفحه
#رمان
قسمت هفتاد و نه:
خواستمبرمکه نوتیفکیشن پیامی اومد بالای صفحه:_(ولی منهنوزمدوستت دارمپارسا.خودشممثل دیوونه ها!تو هممنو دوست داری میدونم!داری در حق دوتامونمظلممیکنی!دلت میاد با...)تا همینجاش تو نوتیفکیشن بود.خواستم دست ببرم و بازش کنم که با سرو صدایی که از دستشویی بلند شد هول دویدمسمت اتاق و درش رو بیصدا بستم.خداروشکر که به موقع رسیدمبه اتاق چوندستشویی باز شد.دویدمروی تخت و پتورو کشیدمروم و سرمرو کردمزیربالش که اگه اومد سربزنه نفهمه بیدارم.بعد با خودمگفتمچیکار داره بیاد بهمسربزنه؟!نفسم مقطع بالا میومد.یکم نفسای عمیق کشیدمکه بهتر شد.وقتی سر و صدایی نیومد خواستمسرمو از زیربالش بیارمبالا که صدای در اتاق بلند شد.قلبم اومد تو دهنم!شنیدمصدای قدم هاشو.حسمیکردماومده بالا سرمولی مطمئن نبودم.بعد یکمسکوت فکرکردم حتما رفته خواستمتکون بخورم که دستی نشست رویسرم و موهامرو نوازش کرد.انقدر نفسممقطع بود و قلبمتند میزد کهگفتم الانه بفهمه بیدارم ولی انگار نفهمید.بعد یکمنوازش موهامرفت و در اتاق رو بست.بعد رفتنش نشستمروی تخت.نه به اوناس ام اسی که تو گوشیش دیده بودمنه به این اومدنش بالای سرم.تا صبحفکرم پیش اون اس ام اس بود.پارسا کی رو دوست داشت که هنوز بعد ازدواج هم داشتنبا هم اس ام اس بازیمیکردن؟!اصلا اگه دوستش داشت چرا اومد خواستگاری من؟!اونشب انقدرگریه کرده که حد نداشت!به بخت بدم داشتمگریه میکردم.من اگه شانس داشتمکه تا ۲۸ سالگیم مثل اسکلا زندگی نمیکردم.انقدرگریه کردم که ساعت ۵ بود خوابمبرد.ساعت ۱۱ بیدار شدم.اولین بار بود انقدر دیربیدارمیشدم.منی که ۸ صبحبیدارمیشدماکثرا و کارای خونهرو میکردم.وقتی رفتمبیرونپارسا رفته بود سرکار.ازبیکاری و بی حوصلگی شروع کردمبه گردگیری وسایلای تازه ای که ذره ای گرد نداشتن.تا شب یه طوری سر خودمرو گرم کردم.هر چی هم به پارسا زنگ زدم جواب نداد.ساعت ۱۲ ظهر بعد زنگم پیام داد کار داره نمیتونه جوابمو بده وقتی سرش خلوت شد بهم زنگ میزنه.شب ساعت ۸ بود که زنگزد وگفت شامم رو بخورماون ساعت ۱۰میاد.منم از گشنگی درحالی که واسه شامقرمه سبزیپخته بودم یه تیکهشیرینیگذاشتم دهنمورفتمتو اتاقم.بدون اینکه میزی که چیده بودمرو جمع یا حداقل برنج و خورشتی که روی میز بود رو بذارمیخچال.
#رمان
قسمت هشتاد:
.حالم اصلا خوب نبود.خیلی زودمخوابمبرد.تو خواب ناز بودم که دستی نشست روی صورتم.چشمکه باز کردمپارسا رو دیدمکه روبه رومنشسته بود و داشت موهام رو نوازش میکرد.وقتی چشم های بازمرو دید لبخندیزد:_(سلام!)با صدای خواب آلود
قسمت هشتاد و یکم:
و منبودمکه با شوقگفتم:_(اولین غذا خوردن دو نفرمون تو خونه ی خودمونه!)با اینحرف قاشق تو دستش خشک شد.طوریسربلندکرد و نگاهمکرد که یه لحظه فکرکردمناراحت کننده ترینحرف عمرش رو از زبون من شنیده.با شرمندگی گوشه ی لبم رو جویدم:_(حرف بدی زدم؟!)قاشقش رو آورد پایین و شوکه گفت:_(نه!نه عزیزم!)مکث کرد.بعد یکمسکوتگفت:_(من یکمسرم شلوغه!نه اینکه نخوامنمیتونم زمان زیادی پیشت باشم!درکمیکنی دیگه نه؟!!)فوری گفتم:_(نه من وقتی گفتم اولین شاممونه منظورم این نبود که تو پیشمنمیمونی!مندرکتمیکنممیدونمکار داری!ببخشید اگه ناراحت کردم!)و جواب این حرفامشد لبخند تلخی گوشه ی لبش.نگاه ازمگرفت و دوخت به غذاش.بعد از حرفامون انگار اشتهاش کور شده بود چون قاشق های سرخالی رو با فاصله میبرد دهنش.من اما انقدر گرسنه امبود که با عجله داشتم غذا میخوردم.حواسم نبود و داشتم با اشتها غذامو میخوردم که یهو سر بلند کردم و دیدم نگاهش روی من خیره است و فکرش جای دیگه است.خجول از تند تند غذا خوردنمگفتم:_(جانم؟!)با تعجب نگاهم کرد:_(چی؟!)خندیدم:_(میگمجانم؟!چیزی میخوای بگی اینطوری نگام کردی؟)اخمکمرنگی کرد و قاشقش رو ول کرد تو بشقاب:_(تو از صبح چیخوردی بگو ببینم؟!)وقتی قیافمو دید تهدید وار انگشت اشاره اش رو رو به رومتکون داد:_(راستش رو بگو!)سعی کردمبپیچونمچونمیدونستماگهبگم از صبح تا شب با دو سه تا شیرینی موندمعصبانی میشه،واسه همینگفتم:_(چطورمگه؟!)با اخمگفت:_(تو جوابمو بده!)باز هم ول کن نبودم:_(وا!خوردم دیگه یه چیزایی!یادمرف..!)پرید وسط حرفم:_(نهال!راستشو بهمبگو!)با تعجب از اینکه نهال صدامکرد نگاهش کردم.وقتی نگاه متعجبم رو دید انگار فهمید چیگفته که عصبی از سرمیز بلند شد:_(عین آدم حرف نمیزنی که!حواسمو پرتمیکنی!معلومه از صبحهیچی نخوردی اینطوری افتادی به جون غذات!فرداپسفردا لاغرمیشیمرضی چیزیمیگیری میگن خونه ی شوهرش نونپیدا نمیکنه بخوره!)بعد هم همونطور که غرمیزد از آشپزخونه خارج شد.منموندم و دهنی که باز مونده بود!چش شد یهو؟!چرا یهو عصبانی شد؟!اشتهامکور شد.دیگه غذامرو نخوردم.میز رو جمع کردم و ظرفارو شستم و آشپزخونه رو مرتب کردم و راهی اتاقم شدم.پارسا روی کاناپه سرش رو کشیده بود و خوابیده بود.دنبال گوشیش گشتم ولی پیدا نکردم.
#رمان
قسمت هشتاد و دو:
وقتی چراغارو خاموش کردم دیدم که از زیرپتوش نور میاد.پس بیدار بود و با گوشیش بازی میکرد.رفتم تو اتاق و خیلی زود خوابمبرد.صبح که بیدار شدم و راهی آشپزخونه شدم با دیدنمیز صبحانه انقدر خوشحال شدم که حد نداشت.فوری به پارسا زنگزدم و اونمبرعکس روزای قبل سریع جواب داد و رد تماس نکرد:_(بله؟!)با ذوق گفتم:_(دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی؟!)خندید:_(الان وقت بیدار شدنه؟!)نگاهی به ساعت کردم.ساعت ۱۱ بود.با خنده گفتم:_(آخه تنهام کاریم ندارمزود بیدار شم.ولی میز رو که دیدم خیلی خوشحال شدممرسی که به فکرمبودی!)و اون توبیخ گرانه گفت:_(میز رو آماده کردمکه بیدار شدی تنبلی نکنی و چیزی نخوری!صبحانتو بخور یه ناهار بذار بپزه!مامانتمزنگ زد واسه شام دعوتمونکرد زود میام بریم اونجا!)خوشحال از این توجهش قطع کردم.بااشتها صبحانه امرو خوردم و جمع کردم.ولی هنوز فکرمدرگیر اونپیامک بود.نکنه فهمیده من دیدم و بخاطر اون باهام خوش رفتاری میکنه؟!پوف!داشتم دیوونهمیشدم این روزا!شب حاضر شدم و چادر به دست منتظر پارسا موندم.عین همیشه بدون آرایش،یه لباس ساده اما شیک که واسه خرید عروسیم بود وحجاب کامل!پارسا که اومد رفت دوش بگیره و بیاد وقتی در اومد و من رو چادر به سر دید حس کردم ناراحت شد.توماشین دلیلش رو فهمیدم وقتیگفت:_(هیچ وقت وقت نشد ازت بپرسم!چرا چادر سرت میکنی؟!)با تعجبگفتم:_(یعنی چی؟!)شونه بالا انداخت:_(منظورم واضحه!یعنی اگه قبلا اجبار پدرت بوده الان اجازه داری هرطور میخوای بگردی!)اخم کردم و با ناراحتی گفتم:_(وا!چه ربطی به بابام داره!من خودم چادر رو دوست دارم.بعدشمتو منو اینطوری دیدی و اینطوریپسندیدی دیگه!اگه زنچادری نمیخواستی خب..!)دیگه سکوت کردم.اونمیکمسکوت کرد ولی بعد با لحن آرومیگفت:_(من مشکلی با چادر سر کردنت ندارم!کلا مردی نیستمکه بخوام چیزی رو به اطرافیانممخصوصا که تو باشی،تحمیل کنم!ولی تو باز فکراتو بکن!سنگاتو با خودت وا بکن ببین چند چندی!ببین واقعا خودت چادر رو دوست داری یا از بچگی انقدر گفتن تو هم همین فکرو میکنی!فردا شام دعوتیم خونه ی خاله ام!تا فردا شب خوب فکراتو بکن!اگه قراره همیشه چادری باشی فردا چادر سر کن اگر نه از همون فردا بذارش کنار!ما بچه ها گاهی قربانی خواسته های خانواده هامونمیشیم!عین یه مانکن که علایق و خواسته هاشونو بهش میپوشونن!نمیخوامهمسرم یه مانکن باشه که پوشش اش رو خودش انتخاب نکرده! #رمان
قسمت هفتاد و سه:
نمیخوامهمسرم یه مانکن باشه که پوشش اش رو خود
ش انتخاب نکرده!فکراتو بکن!فردا خودتی که تصمیم میگیری چطوری باشی!)و سکوت کرد.چقدر حرفاش قشنگ بود.چقدر حس میکردم این حرفا از زبون من زده شده!درجوابش سکوت کردم ولی توی مغزم یه جنگی راه افتاده بود.انگار تازه داشت اجبار های پدرمسر چادر سر کردن و حجاب داشتنم یادممیومد!وقتی رسیدیم بابام هنوز سرکار بود.مامانمم گویا رفته بود سبزی بخره و بیاد.نهال در رو باز کرد.نگم با چه وضعی جلومون ظاهر شد.یه شلوارک پوشیده بود کوتاه!از زانوشم بالاتر!با یه تاپ بندی!تا مارو دید اول پرید بغل من و جیغ جیغ کنان عین قبلنا که خودش رو لوس میکرد گفت:_(ووی ووی آجی من!دلم واست تنگ شده بود اوخ!)بعد هممنو ول کرد و پارسا رو بغل کرد.اونمطوری که تنش قشنگ روی تن پارسا خوابید.من حساس شده بودمیا نهال شورش رو درآورده بود؟!پارسا با اخمنسبت به خوش اومدی شوهر آبجیِ نهال ممنونی گفت و رفت نشست.نهال برگشت و به منی که با اخمنگاهش میکرد نگاه کرد.پوزخندی زد و خواست بره پذیرایی که دستش روگرفتم.با تعجبنگاهمکرد.گفتم:_(نهال خواهرم این طرز لباس پوشیدن جلوی پارسا اصلا قشنگنیست!من آبجیتم عیبی نداره!ولی جلو پارسا زشته!به دور از برهنگیت اینطوری لخت جلوش میگردی یه جور بی احترامیه بهش!میدونی چند سال ازت بزرگتره!)ابروهاشو انداخت بالا و با خندهگفت:_(اوه آبجی بزرگه زبون وا کردی!نکنهپارسا بهت تخمکفتری چیزی داده که اینطوری شدی!قبل عروسیت به کسی نمیگفتی بالا چشمت ابروئه!)انقدر ناراحت شدم از این حرف نهال که حس کردم دنیا دورسرمچرخید.نمیدونمقیافه امچطور شده بود که خنده اش خشک شد:_(شوخی کردم!منم نمیدونستمشما میاید دیگه وقت نکردمبرملباس عوض کنم.وگرنه معلومه حال اینطوری گشتن پیش شوهرتو ندارم!)بعد همرفت اتاقش.همونجا وایساده بودم.دستمرو گرفته بودم به دیوار یکم حالمجا بیاد.با صدای پارسا سربلندکردم:_(نرگس خوبی؟!)فوریتکونی خوردم و رفتمپذیرایی:_(آره آره خوبم!)وقتی نشستم اونماومد نشست کنارم.نگاهی بهمکرد و پرسید:_(چیزی شده؟!)و منگفتم:_(نه!چه چیزی!چایی بریزم واست؟!)و به بهونه ی چایی از جلوی چشمش دور شدم.نهال این بار با یه ساپورت تنگ که حتی شکل لباس زیرشم کامل نشون میداد و یه تیشرت یقه باز که بندای سوتینِ آبی نفتیشو بیرون انداخته بود اومد.
#رمان
قسمت هشتاد و چهارم:
آرایششم که نگم!از روز عروسی من بیشتر آرایش داشت.آخ که منآخرمیمردم با این وضع گشتنای این دختر!مامان اومد و کمی بعد بابا هم.نهال جلوی هردوشون بغ کرده به پارسا گفت:_(داداش پارسا میای یکی از درسامو بهم یاد بدی؟!دو بار افتادم هرچیمیخونم یاد نمیگیرم!)من و پارسا با تعجبنگاهش کردیم.داداش پارسا رو از کجا درآورد؟!اصلا اولین بار بود به پارسا میگفت داداش.پدرساده ی من قبل از اینکه پارسا چیزی بگه فوری گفت:_(آره پارسا جان لطف بزرگی میکنی.دوبار افتاده تو این درس هرسری خدا تومنمیدیم دوباره برمیداره.یادش بده این سری پاس کنه خدا خیرت بده!)مامانمم تایید کرد:_(آره ماشالا آقا پارسا شما بلدید.اگه زحمتی نیست یادش بدید.از صبح میگه پس آبجی اینا کی میان آقا پارسا بیاد یادم بده درسمو.ماه بعد امتحاناتشه هیچی بلد نیست!)پارسا که تو رودروایسی موندچشم بالاجباری گفت و بلند شدنرفتن تو اتاق.میدیدم که پارسا راضی نیست بره اما به احترامپدر و مادرمرفت.بابا تو روز عادی محال بود بذاره نهال حتی شده با شوهر من تو یه اتاق در بسته باشه!ولی خب اندازه ی جفت چشم هاش به پارسا اعتماد داشت.بعد از نیم ساعت به بهونه ی چایی بردنراهی اتاق نهال شدم و بعد همبدون در زدن به سرعت وارد شدم که اگه عین اونروز فیس تو فیس هم بودن ببینم.و چقدر کار خوبی کردم!پارسا و نهال نشسته بودن روی دو تا صندلی دقیقا کنار هم.پارسا سرش رو گرفته بود بین دستاش و نهال دستش رو گذاشته بود روی گردنش.با دیدن اینصحنه بخاطر لرزش دستام کممونده سینی و چایی های داغ چپه بشه روی خودم.هردو از جا پریدن.دیدم که نهال با مکث دستش رو از روی گردنپارسا برداشت.انگار که میخواست مطمئن بشه من این صحنه رودیدم.بعد هملبخند زد:_(چایی آوردی آبجی بزرگه!دستت درد نکنه!)پارسا اما رنگشپریده بود و صورتش پر دونه های عرق ریز و درشت بود.رفتم جلو و سینی رو گذاشتم روی میز و با صدای لرزونیگفتم:_(مامان داد چایی رو!)بعد همبا عجله از اتاق اومدمبیرون.یه شک عجیبی افتاده بود تو دلم.رفتارای نهال خیلی عجیب بود!منمزن بودم!میفهمیدم فرق صمیمی بودن با کرمریختن رو!نهال رسما داشت کرممیریخت.بعد از اومدنمن به یک دقیقه نکشید که پارسا هم اومد بیرون.با حالی نزار نشست کنار ما.مامان و بابا هیپرسیدن چی شد نهال یاد گرفت و پارسا سرسری جواب داد.
#رمان
قسمت هشتاد و پنجم:
بعد همبه محض خوردن شام گفت بریم.حتی اجازه نداد کمک مادرمکنم که سفره رو جمع کنه.مامان به من میگفت چی شد حرفتون شد.اما منمحرفپارسا رو تکرار کردمکه میگفت باید
قسمت هشتاد وشش:
بی تفاوت گفتم:_(نه!فقطیکی از رژامکه گلبهیه رو استفاده میکنم.من اصلا آرایش کردن بلد نیستمکه بخوام آرایش کنم!)و پروانهگفت در اسرع وقت میاد و خودش بهم خود آرایی رو یاد میده.خودشم آرایشمکرد درست مثل عروس!یه شلوار راسته پوشیدم با یه بلوز نسبتا بلند که تقریبا شبیه تونیک بود.شلوارمسفید و تونیکمسرخابی بود.مانتومم سفید و سرخالی بود همرنگشالم.کفش های پاشنه بلند وکیفممبرداشتم.حاضر و آماده نشستیم روی مبل و حرف زدیم.پروانه خودش هم بعد از آماده کردن من خیلی سریع آماده شد.پارسا که اومد با دیدنملخندی زد:_(خوشگل شدی!)تشکری کردم.پروانه با ذوق گفت:_(چقدر با آرایش عروسکمیشه داداش،نه؟!انگارعمل میکنه!)پارسا دوباره نگاهی بهمانداخت:_(آره!ولی نرگس هیچوقت آرایش نمیکنه که!نه تو خونه نه بیرون!)بعد همرفت حموم.با اینحرف فکرمدرگیر شد.شاید پارسا دوست داره من آرایش کنم!از پروانه قول گرفتمفردا بیاد خودآرایی رو یادمبده.وقتی پارسا اومد رفتیمخونه ی فامیلشون.ازدر خونه که خارج شدیم پارساگفت:_(نرگسچادرت یادت رفت!)با خجالت گفتم:_(نمیخوامدیگهچادر سرکنم!البته اگه تو اجازه بدی!)با این حرف لبخند رضایتی زد:_(اینتصمیم تمامو کمال واسه توئه!هرتصمیمی بگیری من تایید میکنم!)پروانه هم انگار خوشحال شد از چادرسرنکردنمچون تو ماشین مداممیگفت شیک شدی و فلان و بهمان!پارسا هم با تعریفای پروانه هی نگاهمیکرد و منقند تو دلمآبمیشد.وقتی رسیدیمهمه اومده بودن.خونشون از خونه ی پدر پارسا چیزیکمنداشت.همونقدر کاخ!!مانتوم رو درآوردم و آویزون کردم اما شالمرو درنیاوردم.به اندازه ی کافی یکمی از فرق وسطی که بازکرده بودمبیرون بود.نه زیاد و نهکم.این اون حد حجابی بود که من دوستش داشتم.اما وقتینشستممامان پارسا اومد بغل گوشم و با عصبانیت گفت:_(دربیار اون روسریت رو!همه دارننگاهت میکنن!)با ترس و وحشت ازش درحالی که صداممیلرزید گفتم:_(من رو محرم و نامحرمحساسممامان!)مشتی کوبید رو پام:_(به مننگو مامان منمامانت نیستم!درار اون یه تیکهپارچه رو!زشته جلو فامیلام!الانپیشخودشونمیگن حتما نرگس به ما و چشممون اعتمادنداره!)و من دوباره گفتم:_(به اعتماد نیست!من نمیتونمبی حجاببگردم خواهش میکنم درک کنید!)بغل گوشم پچ پچکرد:_(بخدا جلوی همیناروسریتو میکشم بیرون ازسرتا!)
#رمان
قسمت9 هشتاد و هفت:
ترسیده یکم ازش فاصله گرفتمچونمیدونستماینکارومیکرد.وقتی دید توجهی به حرفش نمیکنم دست انداخت و درکمالناباوری روسریمرو کشید و درآورد و با خنده و صدای بلندی گفت:_(ای جانم نرگسم!خجالت میکشه روسریشو دربیاره.عزیزم کم کم عادت میکنی!)انقدر سریع اتفاق افتاد که نفهمیدم چی شد.ثانیه ای بعد من سرلخت بودم و مهری خانوم روسری به دست از کنارم بلند شد و به یکی از خدمت کارها گفت:_(بیا این روسری رو آویزون کن!)بعد همانگار که اتفاقی نیفتاده باشه اومدنشست کنارم و با بقیه حرف زد.بغض نشسته بود تو گلوم و چشم های ازاشک پر شده بود.از حرص پلکم داشتمیپرید.نگاهم نشست رویپارسا و پروانه که هردو ناراحت داشتن نگاهممیکردن.بغضمرو با قورت دادن آب دهنمپایین دادم و با تند تند پلک زدن سعی کردم اشکامو کنترل کنم.نفهمیدم ساعتای مهمونی رو چطور گذروندم.آخر شب که راهی خونه شدیم تو ماشین شروع کردمبه غر غر کردن:_(تو گفتی نمیخوای چیزی رو بهم تحمیل کنی پارسا!)میدونست ازچیحرف میزنم ولی خودش رو زد به اون راه:_(هنوزممیگم!)با ناراحتی گفتم:_(ولی مامانت اصلا به من و عقایدم احترامنمیذاره.من اصلا تو اونمهمونی راحت نبودم!جلوی یه عالم مرد بی حجاب نشسته بودم.اگه بخاطر تو نبودمبخدا یه لحظه هم اونجا نمیموندم!)نفهمیدم کی صدامبلند شده بود و داشتم داد میزدم.پارسا بی حوصله گفت:_(نرگس سرمخیلی درد میکنه داد نزن!)و من باز داد زدم و داد زدم.بغض هایی که تو گلوم بود رو ریختمتو صدام و هرچیمیتونستم بهش گفتم تا آخر عصبی شد و اونم داد زد و گفت اگه عرضه داشته باشی جلویمامانمدرمیای!من که نمیتونم بیاماون وسط روسریتو بندازم سرت!اگه اذیت میشی از خودت دفاع کن!منو قاطی رابطه ی خودت و مامانمنکن!
همین!این نهایت حرفی بود که بهم زد.وقتی رفتیمخونه طبق معمول منچپیدم تو اتاق و اون رو کاناپه خوابید.تا خود صبح هق هق کردم.صبح با صدای زنگ گوشیم چشم باز کردم.مامانم بود.وقتی دیدمپارسا همخونه نیست گوشیمرو سایلنتکردمو دوباره خوابیدم.شب تا دیر وقت بیدار بودن وگریه کردنباعث شده بود چشمام درد بگیره.نمیدونمچقدر خوابیده بودم که با صدای ممتد زنگ در از جاپریدم.خوابالو و ترسیده دویدمسمت در و حتی قبل اینکه بپرسم کیه در رو باز کردم.مامانمپشت در بود.با دیدنم اولین کاری که کرد این بود که سیلیِ آرومیبزنه توگوشم.
#رمان
قسمت هشتاد و هشت:
اصلا درد نداشت اما شوکه شدم.صدای داد و بیدادش بلند شد:_(الهی ذلیل شی نرگس!مردم ازنگرانی!
از ترسمبه باباتمزنگنزدم آژانس گرفتم دربست بیاماینجا ببینم چرا گوشیتو ۶ ساعته جوابنمیدی!)بدون اینکه چیزی بگم اومد داخل.با تعجبگفتم:_(چی شده مامان؟!)کیف و چادرش روگذاشت گوشه ای:_(چی میخواد بشه ساعت ۴ ظهره از ساعت ۹ دارمزنگمیزنم جوابنمیدی.نگران شدم.به پارسا زنگ زدم گفت خونه ای.منمنگرانش نکردم دیگه خودمپاشدم او....!)حرفش نصفه موند.رد نگاهِ خیره اش رو کهگرفتممنم خیره موندمروی بالشت و پتویروی کاناپه.آه از نهادمبلندشد.نکنه مامانبفهمه ما جدا میخوابیم!مامانم بدون اینکهچیزی بگه راهی اتاق خوابمشد.پشت سرش راهی شدم:_(مامانکجا؟!بیا بشین دیگه!من خواب بودم تازه بیدار شدم.گوشیم سایلنتبود!)بی توجه به من رفت تو اتاق خواب و بالای تختم وایساد.معلوم بود یه نفر اونجا خوابیده نه دونفر.ناباور برگشت سمتمو گفت:_(شما جدا خوابیدید شبو؟!قهر کردید؟!خاک عالم!من بعد ده ها سال زندگی با بابات یه شب جوا نخوابیدیمشما هنوز یه هفته نشده چرا جدا خوابیدید؟!)دستمروگرفت و نشوند رو تخت:_(بی عقل!اگه تونستی اینپارسا رو نگاه داریمن اسممو عوض میکنم!قهر کردید؟!بگو ببینمسرچیبوده؟!)باناراحتیسرتکون دادم و فقطگفتم:_(قهر نکردیم!)اخمی کرد:_(پس چی شده؟!تا الانمخوابیدی حتما چیزی شده!بگو بذار کمک کنمحلش کنی!)هیاز منانکار و ازمادرماصرار!اصرار داشت کهما سرموضوع بزرگی قهریم.تهشمجبورم شدم به جون خودش قسمبخورمکه هیچمشکلی بینمون نیست و قهرنیستیم!بعد که ازمپرسید پس چرا جدا خوابیدید نتونستم خودمرو نگه دارم.زدمزیرگریه و همه چیز رو بهشگفتم.گفتمکه پارسا شب اول چیکارکرد و تا حالا شب پیش همنخوابیدیم.مامانم انقدر حالش بد شد که مجبور شدمیکم آبلیمو و آب بدمبخوره.گویا فشارش رفت بالا.بعدش کلی دعوامکرد که چرا تا حالا نگفتم و بعد فحش های متعددی نصیحت هاش رو نثارمکرد.گفت اگه اوننمیاد تو تخت بخوابه تو برو تو کاناپه!نذار شوهرت از الان عادت کنه به بی تو بودن!گفت و گفت و گفت!ساعت ۶ بود که رفت.پارسا پیام داده بود واسه شامنمیادپس شامنپختم.در عوض طبق گفته ی مامانرفتمحموم.یه دامنکوتاه و تاپپوشیدم با اینکه سختمبود.اواینبار بود این حد لباس بازمیپوشیدم.
#رمان
قسمت هشتاد و نهم:
منحتی تو عروسی همپوشیده بودم.آرایش بلد نبودم فقط یه رژ قرمز زدمبا یه ریمل.با همون دوقلم ازاینروبه اونرو شدم.شب کهپارسا اومد با دیدنم چشماش گرد شد و تعجبکرد.بعدش هم لبخند تصنعی زد و گفت میره دوش بگیره بیاد.تو اتاقم نشستم طبق گفته ی مادرم.وقتیمطمئن شدم تو کاناپه دراز کشیدم از جا بلند شدم و رفتمکنارش.داشت با گوشیش ور میرفت تا منرو دید صفحه گوشیش رو خاموش کردو گذاشت یه طرف.نشستمکنارش و لبخندی زدم:_(قهوه بیارم با همبخوریم؟!)بدون اینکه بهمنگاه کنه گفت:_(خوابممیپره!)خمیازه ای کشید و چشم هاش رو بست:_(خیلی خسته شدم!شب بخیر!)از خدا خواسته کنارش دراز کشیدم.چشم هاش عین وزغ باز شدبا تعجب گفت:_(چیکارمیکنی؟!)خندیدم:_(میخوابم!) سعی کرد جا به جا شه که بغلش کردم:_(دوست دارمکنار تو بخوابم.حتی شده رویکاناپه!)نیم خیز شد؛_(نمیشه نرگس.جا تنگه اذیتمیشیم!)بغ کردم:_(پس بریمروی تخت!)انگار خودش فهمیده بود جدا خوابیدنش ازمنچقدر بده کهبی حرف دراز کشید:_(خیلی خب!شب بخیر!)دستم رو انداختمو بغلش کردم و با خوشحالی لبزدم:_(شب توهمبخیر عزیزم!)گرچه طبق گفته ی مادرم نباید میخوابیدم و.....
اما خب فعلا واسه من همین با هم خوابیدن یه قدمبزرگی بود.باقی چیزا با گذشت یکی دوروز خودش حل میشد.اون شب همونجا خوابمبرد.نیمه های شب بود که از کاناپه افتادمپایین.افتادنم چنان صدای بدی داد که پارسا از خوابپرید.باکمر خورده بودم زمین و خیلی درد داشتم.پارسا غر زد کهمنبهت گفتماینجا نخواب جا تنگه بیا همینو میخواستی.ولی منبا لبخند گفتم پیش تو بخوابم به افتادنمم راضیم.
کاشنمیگفتم ولی!تقصیرمامانم بود که گفت جلو شوهرتغرورنداشته باش.تو خوب باش تو محبت کن اونممیبینه تو چقدر خوبی شروع میکنه به محبت کردن.دوباره با سمجی همونجا خوابیدم.اون شب و دو سه شب بعدش.مامانم هرروز صبح زنگمیزد و میپرسید چی شد تمومشد.مناولش میپیچوندم ولی وقتی که قسممیداد مجبور میشدم بگم.بنده خدا خیلی نگرانبود.اصلا ما رسم شب اول داشتیم ومحال بود کسی بمونه واسه روز بعد چه برسه به منی که یه هفته بیشتر شده بود.چهارشبی که روی کاناپه خوابیدم هرشب دو باریمیفتادم پایین.کمرم دیگه داغون شده بود و موقع راه رفتنخم میشد.شبپنجم وقتی پارسا دید منسمجم و حرفاش رومتاثیری نداره گفت بریمرو تخت بخوابیم.
#رمان
قسمت نود:
.بهش گفتممگه کمرت روی تخت درد نمیگرفت؟!گفت از افتادنای تو بهتره.خوابمم نصفه میشه سرکار بی خوابمیشم!این شدکه بالاخره رفتیم اتاقمون و با همخوابیدیم.همون شبم سعی کردمبهش نزدیک بشم.بوسیدمش و نوازشش کردمولی ا
قسمت نود و یک:
فقطمیدونمهمونطور چمبره زده بودم اونجا که در باز شد و پارسا تلو تلو خوران اومد تو.سر بلند کردم و نگاهی بهش کردم.گریه امبند اومده بود و فین فینش باقی مونده بود.از جا بلند شدم.با حرصنگاهی بهش انداختم.رفتمسمتش و هولش دادم:_(برو بیروننمیخوامببینمت!)با یه هول منپخش زمینشد.بعد بلندشد و اومدنزدیکمو بغلمکرد و خودش رو چسبوند بهم.بوی خیلیگندی میداد دهنش.حالتشم عادی نبود.اصلا عادی نبود.شککرده بودمبه مستیش!درست حدس زده بودم.مست بود با همونمستیش لباسامو درآورد و خوابوندتمروی تخت.دیگهمیلی بهش نداشتم.غرورمله شده بود و میخواستمزودترتنهامبذاره ولی زورمبهش نمیرسید.تو حال خودشمنبود و حرفامو نمیفهمید.وقتی بهش گفتم برو بیرون با صدای کشداری گفت مگه خودت نمیخوای باهات باشم؟!هان؟!مگه چند روزه خودت رو نمیکشی واسه خاطر با منبودن؟!امشب به آرزوت میرسونمت!
با این حرفا گریه امگرفت.رسما غرور نداشته ام هم ویران شد...اونشب بدترین شب زندگیمبود.پارسا تو حالت مستی دخترانگیمرو ازمگرفت.اونم نه با ملایمت و محبت!با وحشی گری.حس کسی رو داشتمکه بهش تجاوز شده بود.همینقدر آزاردهنده...همینقدر دردناک...و دردناکترین اتفاقی که میتونست شبمرو کامل کنه این بود که پارسا مداماسم یه نفر دیگه رو صدا میزد!من رو میبوسید و اسمیه نفر دیگه رو صدا میزد!منو میبویید و اسمیه نفر دیگه رو صدا میزد.من رو لمسمیکرد و اسم یه نفر دیگه روصدا میزد!و اون اسم اسمی نبود جز نهال!نمیدونستم چرا مداماسمنهال رو صدا میزد.زمزمه میکرد نهال ببخش!و من تحت این شرایط زن شدم.زنِمردی که شوهرمبود اما بهمتجاوز کرده بود.انقدر درد داشتمو انقدر بدنماز فشار های دستِ پارسا کوفته بود که خیلی زود خوابمبرد اونممیونهق هقم.صبح که بیدار شدم اولش خاطرمنشد چی شده.ولی بعد با دیدن لباسام،آیینه ی شکسته،ملحفه ی خونی و جای خالیِ پارسا یادماومد.و ای کاش یادمنمیومد.مناونشب خورد شدم.منی که تازه داشتمبه خودممیومدم و تازه داشتمخودمرو جمع و جورمیکردم به معنای واقعی کلمه دوباره خورد شدم...تو تخت بی هدف نشستم و به آیینه ی صد تیکه شده نگاهکردم.شکممتیرمیکشید.با صدای در برگشتم.پارسا بود که تو چهارچوب در وایساده بود و با شرمندگینگاهممیکرد.با دیدنش اشکمچکید روی گونه ام.نتونستممانعش بشم.
#گروه #رمان
قسمت نود و دو:
با غرور شکسته ای درازکشیدم،پتوی رو کشیدمروی سرمو اون زیر هق هق هامرو خفه کردم.دیشب خیلی زجرکشیدم.خیلللی.به خصوص که پارسا تو حالت طبیعی خودش نبود و اصلا رعایتم رو نکرد.کمی بعد با بالا پایین شدن تخت فهمیدمنشسته کنارم.دستش رو از روی پتو کشید روی سرم و با صدای خفه ایپرسید:_(خیلی درد داری؟!پاشو ببرمت دکتر!)نالیدم:_(تنهام بذار!)صداش بغض دار شد یا من دوست داشتماینطوری فکرکنم:_(معذرتمیخوامنرگس!دیشب اصلا یادمنیست چی شد.تو حال خودمنبودم.اگه اذیتت کردممعذرتمیخوام!)چیزینگفتم.فقط صدای هق هقم بود که تو اتاق پیچیده بود.با تکونخوردن تخت فهمیدم بلند شد ورفت.همین؟!نهایت دلسوزیش واسه زنش همین بود؟!حتما رفت حاضرشه و بره سرکار.انگار اصلامنرو دوست نداشت.لعنت به منی که دیشب اصرار کردم به این رابطه.لعنت.چند دقیقه ای تو حال خودمبودموگریه کردم.واسه مظلومیتم دلم کباب بود.چرا منهیچوقت نباید روی خوشی رو میدیدم؟!خدایا با کدامینگناه باید همیشه چشم هام تر میشد؟!با صدایی که از بغل گوشمبلندشد پتو رو از سرم آوردمپایین.پارسا بود که داشت سینیرو روی عسلی جا میداد.نرفته بود؟!منفکرکردمرفت سرکار.سینی رو که گذاشت خم شد و تیشرتش رو از زمین برداشت و آورد سمتم:_(اینو بپوش!)خودش تیشرت رو گرفت تا بپوشم.نگاهی به سینی کردم.عسل و کره بود با نون تست و آبپرتقال.اشکامروپاککردمونشستمسرجام و نالیدم:_(میل ندارم!)نشست کنارم:_(ولی باید بخوری.ضعیف شدی!)خودش لقمهگرفت و داد دستم.همدیگهرونگاه همنمیکردیمحتی.انگار قهر بودیم.بعد اینکه صبحونه خوردم پارسا دوباره پرسید:_(درد که نداری نرگس؟!اگه درد داری پاشو حاضر شو ببرمت دکتر!)سری تکون دادم:_(نمیخواد!خوبم!)دستی به صورتمکشید:_(حموم رو برات آماده کنم؟!)سری تکون دادم:_(خودم آماده میکنمشما زحمت نکشید!)اخمی کرد:_(شما؟!)سرم رو انداختمپایین.دست انداخت زیرگردنم و مجبورمکرد نگاهش کنم:_(ببین منو!ازمناراحتی؟!)بغض دوباره دوید تو گلوم:_(از خودم ناراحتم!منمجبورت کردم با کسی که دوستش نداری...!)بغضم اجازه نداد حرف بزنمشکام سرازیر شد روی گونه ام.از اینهمه ضعفم متنفر بودم.پارسا که حالمرو دید بغلم کرد و سرم رو تیکه داد روی شونه اش:_(معذرت میخوام!معذرت میخوام نرگس!دیشب تو حال خودمنبودم.ناخواسته اذیتت کردم معذرت می...!)
#رمان
قسمت نود و سه:
پریدم وسط حرفش:_(اگه دوستم نداشتی چرا باهام ازدواج کردی؟!میدونمدوستم نداری!نزدیک
یه ماهه ازدواج کردیم و تو هنوز باهاممثل غریبه ها رفتار میکنی!اگه منو دوست نداشتی چر...!)محکم تر تو بغلش فشارم داد:_(هیس!خواهشمیکنم منو بیشتر شرمنده نکن!من فقط از خودم عصبانیم!تقصیر تو نیست هیچی.ببخشید!جبرانمیکنم دیشب رو!قول میدم!)سکوت کردم.سکوت کردماما چنان شکی تو دلمبود نمیتونستم حتی به زبونبیارمش.کم کم داشتمبه نهال،خواهرم شکمیکردم.نکنهپارسا عاشق نهال شده ولی چون کاری از دستش برنمیاد از من سرد شده؟!حتما همین بود.مطمئنم.اونروز تا خود شب پارسا عین پروانه دورمگشت.ناهار و شامرو خودش پخت.چه دستپخت خوبی هم داشت.تا خود شب بهمرسید.انقدر بغلمکرد...نوازشم کرد...درگوشم حرفای قشنگ زد و بهم توجه کرد که روی ابرا بودم.اگهمیدونستم با اتفاقی که دیشب افتاد انقدرباهاممهربونمیشد حاضر بودمده ها بار دیگه اون درد و زجری که کشیدمرو بکشم اما بعدش اینپارسا مهربون رو به رومباشه.دوستش داشتم.عاشقش بودم!اولین مرد زندگیم بود و دوست داشتمآخریش باشه.همونطور که بابامشب عروسیگفت با لباس سفید میفرستم،با کفنسفید میای بیروناز اون خونه ایشالا.این رو فامیلای من دعای خیر میدونستن!روزها پشت هممیگذشتن.بعد از اون شب تا یک هفته ای رابطه ی من وپارسا خوب و گرمبود.اما باز به مرور سرد شد.هرچی هممن سعی کردم گرمش کنم.بعد از اونشب دیگه رابطه ای نداشتیم.بهونه ی پارسا این بود که نمیخوام اذیت بشی.هروقت بهتر شدی!ولی چهار هفته گذشته بود و مندیگه خوب شده بودم.کم کم داشتم به این طرز زندگیم عادت میکردم.راستش دیگه چادر سرنمیکردم حتی خونه ی مادرمجلوی فامیلای خودموناوایل خجالت میکشیدم و اونجا رفتنی عین قبل چادر سرمیکردماما کمکم دیگه چادر سرنکردم.بعدش مانتو های کوتاه تر.موهای بیرونتر.البتهبگم.پدر ومادرم خیلی راحت قبولمنکردن اینطوری.اول که با خودم دعوا کردناونمچه دعوایی.گفتن داری آبرویمارومیبریمگه ما تو این خونه غل و زنجیرت کرده بودیم که ازدواج کردی خودتو وا دادی و از این حرفای همیشگی.حتی بابامکممونده بود دست رومبلندکنه که مامانممانع شد.اما خب منمدیگه اوننرگس قبلی نبودم.یعنی بودم ولی دیگه نه در اون حد!انگار حالا جرئت داشتم.
#رمان
قسمت نود و چهار:
که اگه پدر و مادرممباهامبد بشن و منو نخوان جایی رو دارمکه برم.این غرورمرو زیاد کرده بود.وقتی دیدن حرف زدن و دعوا با من راه به جایی نمیبره با پارسا حرف زدن!بهش گفتن نذاره من بی چادر جایی برم و مواخذه ام کنه.پارسا هم گفته بود نرگس بچه نیست،۲۸ سالشه خودش میتونه تصمیم بگیره من نمیتونم دخالت کنم تو پوشش اش.بابامم بخاطر این حرف از پارسا بدش اومده بود و میگفت شوهرت بی غیرته!تورو با این سر و شکل میبره بیرون به مردای دیگه نشون بده!واقعا سرم سوت میکشید با حرفاش.خوبه لباس پوشیدنم بد نبود.اصولا شلوار راسته ی لی میپوشیدم چون چادر سرنمیکردم خجالت میکشیدم تنگ بپوشم.یه مانتو که تا وسط رونم و موهامم درحد معمولی از زیر شال میزد بیرون.نه آرایشی نه چیزی.نمیدونستم واقعا چیکارکنم از دستشون.کار به جایی رسید که یه روز با گریه از خونشون زدم بیرون و قهر کردم.اینروزا رابطه امبا پروانه خیلی گرم شده بود.صبح ها کهپارسا میرفت اگه دانشگاه نداشت میومد خونمون.من ناهارمیپختم و اون قلیون چاق میکرد.یه سریال دانلود میکرد و در حالی که قلیون میکشیدیم و به خورد و خوراکمونمیرسیدیم تماشاش میکردیم.اهل قلیون نبودم.ولی پروانه وقتی گفت و گفت دلم خواست امتحان کنم.همیشه دلم میخواست راستش.وقتی یکمکشیدم خیلی خوشم اومد و منم پابه پای پروانه کشیدم.یه سریالایی میزد پروانه که دهنم بازمیموند.یادمه یه زمانی بابام حتی اجازه نمیداد دونگ یی توی تلویزیون رو ببینم.میگفت این چرت و پرتا رو نبینید!دور ازچشم باباممیدیدم.آخ اگه بود و میدید چه فیلمایی که نگاه نمیکنم.وقتی دستمون خالی میشد پروانه بهم یاد میداد آرایشکنم.منم یاد گرفته بودم.وقتایی که خونه خونه ی مادر پارسا یا فامیلاشون دعوت بودیم خودم آرایش میکردم و لاکمیزدم.دیگه جلوشون راحت بودم و حجاب نمیکردم.دیگه لزومی هم نداشت.موهام رو به لطف مهری خانوم دیده بودن!راستش دیگه انگار قبح بی حجابی واسه خودمم ربخته بود چون دیگه واسم مهم نبود حجاب داشته باشم یا نه.البته هیچوقت جایی از بدنم دیده نمیشد.حتی جلوی پدر پارسا هم تیشرت یا بلوز های آستین سه ربع نمیپوشیدم.یقه ی لباسام پوشیده بود و تنها بی حجابیم موهام بود.خیلی تپل شده بود.چون پروانه اکثر روزها پیش من بود و مجبور میشدم بخاطر اون غذا درست کنم و تنقلات بیارم.
#رمانکده
قسمت نود و پنجم:
خودمم باهاش همکاری میکردم.۸ کیلو چاق تر شده بودم اما اصلا ناراضی نبودم از این تپل شدن.خیلی خوشگل تر شده بودم.طوری که فامیلای پارسا همبهممیگفتن انگار ژل زدی!با تپل تر شدنم رد آکنه هامم کمرنگ تر شده بود و صورتمشفاف تر.شاید بهمبخندید اما سفیدتر هم شده بودم.
قسمت صد و یک:
.کاش جرات داشتمبگم حرفاتو با نهال شنیدم.کاش...ولی نتونستم.از اون شب به بعد زندگیِ یکنواختمعوض شد.تصمیم گرفتم بیشتر واسه زندگیم انرژی بذارم.حرفای مامانم و نصیحتاشم بی تاثیر نبود.میگفت راه دل مردا سه تاست.غذای همیشه آماده و خوشمزه و سروقت.رابطه ی خوب و بله چشم گفتن.از صبح همون روز ساعت ۶ بیدارمیشدم و میز صبحونه میچیدم.روزای اولپارسا نمیخورد.به همون یک لیوان قهوه ی همیشگیش بسنده میکرد.اما بعد یک هفته وقتیدید من هرروز صبحانه ی شاهانه میچینم و با ذوق واسم لقمه میگیرم کم کم راه اومد.اولش از یه لقمه ی سرپایی شروع شد تا وقتی که کم کم با هم سریه میز نشستیم و صبحانه خوردیم.بعد کتش رو میپوشوندم.تا دم در بدرقه اش میکردم و گاهی حتی منتظرمیشدم برسه پایین و از تراس واسش دست تکونمیدادم.بعدش خونه رو تمیزمیکردمتا وقت نهار.و ظهرا میخوابیدم.عصر که بیدار میشدم شام درست و حسابی میپختم و کلی دسرای مختلف که از اینترنت دستوراشو درآورده بودم.اوایل دیر میومد.حتی گاهی شامم اونجا میخورد.تا اینکه یک شب اومد و دید من سر میز خوابم برده.از اونشب زودتر اومد.با هم شاممیخوردیم و بعدش فیلمنگاه میکردیم و چایی میخوردیم.واسش میوه پوست میکندم و دسرایی که درست کرده بودم رو میاوردم.شده بودیم عین دوتا همخونه ی خوب.هیچوقت دعوا نداشتیم باهم و هیج اختلاف نظری هم نبود.هرچی میگفت جوابش چشم بود.راستش کمکم داشتمموضوع نهال رو فراموش میکردم.نه اینکه یادم بره،نه!ولی از اونشب به بعد نهال دیگه خونمون نیومد.ما همساعاتی میرفتیمکه نهال نبود.حس میکردمپارسا خودش اینطوری تنظیممیکنه چون هیچوقت قبول نمیکرد شامبریم خونه ی مامانم.بالاخره قصد کردم خانواده ی پارسا رو دعوت کنم.صبح زود که رفت تاشب آشپزی کردم و چندمدل غذا و دسر پختم.میدونستممهری خانومخیلی ایراد گیره.سعی کردمهمه چیز بی نقص باشه.حتی روی وسایلامم از تمیزی برق میزدن.خودمم یه لباس خوشگل پوشیدم.یه شومیز نارنجی و شلوار سفید.آرایش کردم و موهام رو صاف کردم و ریختم دورم.زیبا شده بودم.درست شبیه همون فامیل های پارسا که یه روز حسرتشون رو میخوردم.حتی از اونا همزیباتر.تمام این تلاشام بخاطر این بود که میخواستم پارسا رو به زندگی دل گرمکنم.میدونستم دوستم نداره و دلش پیش نهاله.ولی میخواستم تلاش کنم.مامانم میگفت زن اگه بخواد میتونهگرگم اهلی کنه.شوهر که آدمه!به طلاق فکرمیکردم.
#رمان
قسمت صد و دو:
به طلاق فکرمیکردم.هرشب!ولی خب تهش چی؟!فرضا بابامراضی میشد و برمیگشتم تو اون خونه.میشدم همون نرگسقبلی حتی تو سری خور تر.مخصوصا که مهر مطلقه هممیخورد به پیشونیم.حداقل الان خانوم خونه ی خودم بودم.نشسته بودم و داشتم تلویزیون نگاه میکردم.دیگه به ماهواره و برنامه هاش عادت کرده بودم.یه زمانی فکرمیکردم هرخونه ای توش ماهواره باشه خونه ی فساده!همه ی اینا رو بابا و مامانم تو سرمکرده بودن.پارسا که اومد با دیدن من و میزی که چیده بودم لبخندی زد:_(خوبه!همه چی خوبه!مامانم حساسه خوبه که به عشرت خانومزنگزدی اومدهمه چیز رو آماده کرد!)با تعجبگفتم:_(به عشرت خانومزنگنزدم!چرا باید بهش زنگبزنم؟!)برگشت سمتم:_(پس کی کارارو کرد؟!به مامانمگفت عشرت خانومرو بفرسته اینجا بیاد کمکت.قرار شد با همهماهنگشید!)شونه بالا انداختم:_(نمیدونمخبر ندارم!ولی همه چی آماده است!نیازی به اومدنشونم نبود!)و اینبار دوباره دقیق تر همه جا رو از نظرگذروند.اولین بار بعد عروسیمون بود که انقدر به خونه توجه میکرد.بالاخره خانواده اش اومدن.با خوش رو ترین حالت ممکن ازشون استقبال کردم.حتی با وجود اینکه مهری خانومواسمقیافه میگرفت.تا آخر شب حس میکردمنگاه پارسا همشروی منه.ولی خبمننهایت سعی امرو کرده بودم.بهترین دسرا و بهترین تزئینات و بهترینغذاهارو حاضر کرده بود.طوری که مهری خانومواسه اولینبار بعد خوردن غذا دهنبه تعریف ازمباز کرد:_(غذا خوشمزه است!از کدوم کترینگ سفارش دادید؟!)پارسا با لبخند نگاهی بهمکرد:_(از هیچجا!همه اش کارنرگسه!)مهری خانومابرویی بالا انداخت:_(ما که غریبه نیستیم!راستشو بگید!)پارسا خندید:_(دستپختش خیلی خوبه!همه چی رو از صبح خودش آماده کرده!خیلی ذوق داشت واسه اومدنتون!)مهری خانومبالاخره لبخند زد:_(اوهوم!خوشمزه بود نرگس!پسندیدم!)با خونگرمی ازش تشکر کردم.نذاشتم دست به سیاه و سفید بزننبعد خوردنغذا.خودم داشتمتنهایی میز رو جمع میکردم.حتی نذاشتمپروانه هم کمکم کنه.پارسا که دید تنهام اومدکمکمکرد و پا به پام تا آخر شب کار کرد.وقتی داشتنمیرفتنمهری خانوم واسه اولین بار باهامروبوسی کرد.همیشه وایمیساد منمیبوسیدم.بعد رفتنشون پارسا اومد و بغلمکرد و ازمتشکر کرد بابت زحمتام و گفت همهچی عالی بود.از اونجایی که خیلی خسته بودم همه چیز رو همونطوری گذاشتم و بعد عوض کردنلباسمرفتم تو تخت.
#رمان
قسمت صد و سه:
پارسا همکنارم د
رازکشید.تو بغلش جاکردم خودمو.هرشب اینکارومیکردم.دیگه عادت کرده بود خودش بغلشو واسمبازمیکرد.گرچه بعد از اونشب دیگه رابطه ای نداشتیم ولی منهنوز امیدوار بودم.اونشب اما پارسا انگار یه آدمدیگه شده بود.داشتیمبا همحرف میزدیمکه ناغافل لبش رو گذاشت رو لبام.بعد از مدت ها برای بار سوم رابطه داشتیم اما خیلی متفاوت تر از دو بار قبلی.اینبار خیلی مهربون تر و محتاط تر بود.از ذوق کممونده بود گریه کنم.بالاخره تونستم!خوبیامجواب داده بود.البته که هیچ کدومشوننقش نبودن!من رفتار و اخلاقم اینبود.بالاخره جواب خوبیامو گرفتم.بعد اونشبمن وپارسا انگار یه رابطه ی جدید شروعکردیم و از اونبعد هم خونهبودن دراومدیم.روزی ۴ الی ۵ بار با همحرفمیزدیم هربارکمتر از نیمساعت نمیشد.یعنیمنبیشتر حرفمیزدم واونگوشمیکرد.طوری شده بود وقتیمنزنگنمیزدم اون خودش زنگمیزد و میگفت چونزنگنزدی نگران شدم!اینروزا روی ابرا داشتمراهمیرفتمانگار.پارسا خیلی باهامخوش رفتار تر شده بود.زندگیمرو روال افتاده بود.میرفتمکلاس زبان و شنا و رانندگی.فعلا از این سه تا شروع کرده بودم.واسه روحیه امخیلی خوب شده بود.چند باری باز خانواده ی پارسا رو صدا کردیم واسه شام.ولی خانواده ی خودم رونه.پارسا مداممیگفت صداشون کنیم و منمخالفتمیکردم.میگفت زشته میشنون هی پدر و مادر مناینجانناراحت میشن.حق داشت.ولی منتنها دلیلم واسه صدانکردنشوننهال بود.بالاخره مجبور شدمصداشون کنم وباز از همون شبی که پارسا نهال رو دید عوض شد.باز سرد شد.باز خشکشد.شبا بیدارمیشدممیدیدمتو پذیرایی نشسته و با گوشیش ورمیره.میدونستمبا نهال حرفمیزنه.چیکارمیتونستمبکنم؟!محبتمرو بیشتر کردم.اونقدر بیشتر که دیگه منوندید.کهفکرکرد همیشه قراره اینطوری باشم.اما نمیدونست صبرمنم حدی داره.همهچیز روقبول کرده بودمتا اونشب...همون شبی که فهمیدممزه ی تلخِ خیانت رو...که قبل اون هنوز نچشیده بودمش و فقط دستگرمیِ نهال وپارسا بود.همهچیز از اون روزی شروع شد که مامان اصرار کرد میخواد بیاد لیزر.خودش طی اینسال ها پس انداز داشت ومیگفتمیخوامبا اونبیام.از طرفی منو دیده بود ومیگفت وقتی تو با اونهمهمو شدی عینبلورببین منچیمیشم!مجبور شدمخودمببرموبیارمش.رانندگی رو پروانه یادم داده بود ولی هنوزگواهینامه ام نیومده بود.
قسمت صدو چهار
ولی خب پارسا میگفت اشکالی نداره بدونگواهینامه برون فقط مواظب باش تصادف نکنی.اولش میترسیدمولی بعد که با پروانه تو کوچه های خلوت ران رندگی کردم ترسم ریخت ا و تسلطم بیشتر شد.دیگه جاهای شلوغممیتونستم برم.تا وقتی گواهی نامه اممیومد هم باید صبرمیکردم.که خب یکی دو ماهه میومد.اون روز وقتی رفتم دنبال مامانم که با خودم ببرمش لیزر نهال خونه بود.این چندمین باری بود که با مامان میرفتیمبیرون.هفته ای سه بار یا منو با خودش میبرد خرید و اینور اونور.چون ماشین داشتم مداممنو دنبالش میکشوند.اونروزم مثل اکثر وقتایی که با مامانمیرفتیم بیرون نهال خونه بود.گویا امروز کلاس نداشت.با اینکه دوست نداشتم کنارم باشه ولی گفتم اونم باهامون بیاد.قبول نکرد.گفت امتحان دارم.امروز فرجمه باید بشینم بخونم.منم اصرار نکردم با مامان با همرفتیم.مامان رفتارش باهام از این رو به اون شده بود.خیلی مهربون تر از قبل بود.بیشتر از قبل واسم ارزش قائل میشد و احتراممیذاشت.میدونستم همه ی اینا بخاطر موقعیتمه.بخاطر پارسا!مامان و بابا خیلی ظاهر بین بودن.تا میدیدن یکی یکمپول داره میگفتن رو زمین راه نرو و رو چشمما راه برو.چه برسه اون یه نفر دامادشون باشه که اومده دختر ترشیدشون رو گرفته.مامانم مدام از سر و وضعم تعریف میکرد.حقم داشت.رسما از این رو به اون رو شده بودم.خیلی من جدیدو دوست داشتم.خیلی باهاش حس خوبی میگرفتم.اعتماد به نفسم انقدر بیشتر شده بود که نگو.ولی خب هنوز اثراتِ سرکوب های چند ساله ی پدر و مادرمروم بود.و فکرکنم همین اثرات بود که باعث میشد با دونستن این که پارسا داره بهمخیانتمیکنه نتونم بهش چیزی بگم.که حتی نتونم به روش بیارم چه برسه بخوامترکش کنم یا دعوا راه بندازم.مامان دست برد و صدای آهنگرو یکم بیشتر کرد.آیینه ی ماشین رو داد پایین و به خودش تو آیینهنگاه کرد:_(میگم نرگس!این آرایشگاهی که تو میریا واسه کارات.منم ببر میخوامموهامو رنگکنم.پوست پیازی میخوام کنم!همرنگ موهای مهری خانوم.خیلی قشنگ بود رنگش!باباتمخوشش میاد!)لبخندی زدم.مامانم داشت کم کم از سنگری که واسه خودش ساخته بود بیرونمیومد.انگار که من و نهال روش اثر گذاشته باشیم.البته که هنوز هم نمازش رو اول وقتمیخوند و هرهفته روضه داشت تو خونه اش.عینکم رو که دید روی داشبورد گفت:_(عینکتو چند گرفتی نرگس؟!)عینک رو برداشتم و گرفتم سمتش.تا حالا عینک نزده بود.
#رمان
قسمت صد و پنج:
عیب میدونست عینک دودی زدن رو.کل فامیلمون عیب میدونستن:
قسمت صد و سی و شش:
خلاصه بخوامکنم ۴ ساعت تماماونجا بودم!حتی ناهارمماونجا خوردم.چنان تو این ۴ ساعت باهاشونصمیمی شده بودمکهاصلا دلمنمیخواستبرم.انقدر حرف زدنو منو به حرفگرفتن که ساعتای آخر صدای قهقهه هامونپیچیده بود تو خونه.میدیدم پیرمرد بیچاره روی تخت چطورسرخممیکنهنگاه کنه به خنده هامون و چطور کیفمیکنه.پارسا دو بارزنگزد.بار اول پرسید صبح الطلوع کجا رفتم.به دروغگفتمبانک کار داشتم.بار دومزنگزد و پرسید رفتمخونه و بازگفتم آرایشگاهم.از خونه ی بابام همزنگ زدن اما جوابشون رو ندادم.تو حالی نبودم که بخوامباهاشون حرفبزنم.بعد ۴ ساعتنشستن تصمیم به رفتنگرفتم.موقع رفتن مردی کهپدربزرگمبود دستمرو گرفت و ملتمس و مظلومانه ازم خواهش کرد بازم بیامبه دیدنش.منمقول دادم هروقت،وقت کردمبهش سربزنم.اما خودممنمیدونستمواقعا گفتم یا نه!شکداشتم واسه دوباره اومدنم.اومده بودمبشناسمشون.حالا شناخته بودم.اما اگه تو این رفت و آمد ها یکی متوجه میشید چی؟!سوار ماشین آقا صادق بودم.اینطوریصداش میکردم.نمیتونستمیه مردی که تازه دوروزه میشناسمرو دایی صدا کنم.تو ماشین انقدر ازمتشکر کرد که حد نداشت.تهشمچشم هاش قرمز شد و معلومبود بغض کرده.میگفت باباشو خیلی وقته اینطور خوشحال ندیده بود.ازمخواهش کرد بازمسربزنمبهش و منسکوتکردم.وقتی رسیدم خونه پارسا بازبهمزنگزد.بهش گفتمخونه ام.خیلی زود قطع کرد و به دقیقه نکشیده زنگزد خونه و وقتی جواب داد گفت دستم خورده و قطع کرد!روزها پشت سرهممیگذشتن.انقدر همه چیز سریع بود که حتی فرصتنمیکردمفکرکنمبهشون.پارسا این روزا تغییرکرده بود.شایدممنتغییرکرده بودم.دیگه شام و ناهار حاضرنمیکردم.اگر هممیکردمیه غذای سرسری درست میکردم.وقتی ازسرکارمیومد مثل قبل عینپروانه دورش نمیگشتم.نهایت کارماین بود یه چایی بریزمو بذارمجلوش و بچپم تو اتاق و در رو قفل کنم.نمیدونمچم شده بود اینروزا.دلممیخواست دور باشم ازش.بعد دو سه بار قفل کردن در وقتی میز شام رو همونطور ول کردم و راهی اتاق شدم تا خواستمقفلش کنم پارسا با ضرب بازش کرد:_(چیکارمیکنی؟!)چنان طلبکار پرسید که یه لحظه شک کردم.با تعجبگفتم:_(چیکارمیکنم؟!)در رو محکمکوبید بهم.ازجاپریدم.کلید پشت در رو برداشت و نشونم داد:_(چه معنی داره هی میای اینجا در رو قفلمیکنی؟!دو نفریم تو خونه واسه چی درو قفل میکنی؟!)
#رمان
قسمت صد و سی و هفت:
نمیدونستمچی جواببدمپس شونه ای بالا انداختمو رفتمسمت تخت.دراز که کشیدمبا حرصگفت:_(میگمچرا درو قفلمیکنی؟!)پوف کلافه ای کشیدم:_(داد و بیداد نکن سرم درد میکنه!برو بیرون در روببند لطفا.میخوامتنها باشم!)چنان با غیض نگاهمکرد که پشیمون شدم ازگفته ام.بعد از اوننگاه از اتاق رفت بیرون و در رومحکمبهمکوبید.خیلی زود خوابمبرد.نصف شب که بیدارشدنبا دیدنش روی تختمتعجب کردم.اومده بود پیشمن خوابیده بود!ازش فاصله گرفتم.بوش اذیتممیکرد برعکس قبلا که عاشق بوی تنش بودم.لبه ی تختمچاله شدمتوی خودم و خوابیدم.بیدارکه شدم آقا صادق بهمزنگزده بود.جوابش رو دادم.بهم گفتاگهکاری ندارمناهار برماونجا.گفتمیدونه ظهرا تو خونهتنهام و با رفتنمم حال پدرش رو عوضمیکنم.یه حسی داشتم!نمیدونمچه حسی!ولی همونحس باعث شد قبولکنم.آقا صادق خودش اومد دنبالم.وقتی رفتیم اونجا باز مثل اونروز همهجمع بودنآقا صادق گفت هفته هاست همینطورن.که بخاطر پدربزرگتو اینخونهمیمونن.وقتی رفتماونجا شال و مانتومرو درنیاوردم.هرچی خاله ها اصرار کردن گفتمنه!این بارپسر آقا صادق همبود.همونی که اونروز جلوی در خونم اومد دنبال پدرش.اسمش فرزاد بود.تو همون قرار اول فهمیدمبد اخلاق و گنده دماغه.با هیچکس حرف نزد و رفت نشست یه گوشه.چنان با نفرت منو نگاه میکرد که میخواستمبرمبپرسم طوری شده!چرا اینطوری عینقاتلا نگاهممیکنی؟!ولی جلوی خودمروگرفتم.دختر ها انگار فهمیده بودن ازنگاهای فرزاد خوشمنیومده کهگفتن اون همیشه اینطوریه.با همه دشمنه.نمیدونم واسه اینکه منحس راحتیکنمگفتن یا واقعا همینطور بود.روزها پشت سرهممیومدم اینجا.دیگه خو گرفته بودمبه این خونه.حس میکردم این بار واقعا یه خانواده دارم.حسمیکردم فامیلای واقعیمروپیدا کردم.کسایی که بهشون تعلق داشتم.باهاشون خوشحال بودم...چیزی که هیچوقت تو خانواده و فامیلام پیدا نکرده بودم.صبح که پارسا میرفتمنم میومدمخونه ی پدربزرگ.آقا جون صداش میکردم.میگفتن مادرمهماینطوری صداش میزده.تو همین چند روز چنانمهرش به دلمنشسته بود که آرزو میکردم خدا ازعمرمنبده به عمرش.دیگهباهاشون راحت شده بودم.مانتو و شالمرو درمیاوردم.امالباسامکاملا پوشیده و بلند بودن.موهاممهیچوقت بازنمیکردم.دوست نداشتمموهای بازمرو همهببینن.همیشه گوجه ای نگهشون میداشتم.
#رمان
قسمت صد و سی و هشتم:
.تو اینمدت واسمازگذشته ها گفتن
ستمجوابشو ندم ولی دیدمنمیشه.باید باهاش حرف میزدم.جواب دادم:_(کاری نکردی!ولی خب دلیل نداره انقدر پیگیر من و کارمباشی.نمیخوام بشمسربار تو!)حرف آخرم واسه توجیه دوریمبود.نمیتونستمکه زرتی بگم چون تو بهمحس داری جوابتو نمیدم.فوری جواب داد:_(چه سرباری نرگس!اینچه حرفیه؟!من چه کاری کردمکه به تو حس سربار بودن دادم؟!تو امانتی دست من.امانت بابامی!نمیخوام حس سربار بودن داشته باشی.من خودم دوست دارمکمکت کنم.بهت گفتممن همیشه پشتتم.سرحرفمم هستم بخدا!)دقایقی فکرکردمواسه جوابی که میخواستمبگم و درنهایت گفتم:_(فرزاد خواهش میکنم!دیگه فکرنکنمنامانت توام!داره نزدیک ۳۰ سالم میشه نیاز نیست تو نگران یه زن ۳۰ ساله باشی.منحامله اممیفهمی؟!هنوز متاهلم.هنوز یه اسم هست تو شناسنامه ام!این نزدیکی و رفت و آمدا باعث میشه پشتمون حرف باشه.من اذیت میشم.تو خانواده ای بزرگشدم که با یه پسر نامحرم روی یه مبل هم ننشسته بودم حتی.اما حالا ببین حال و روزمو!خودم رو گمکردم بخاطر اتفاقایی که واسم افتاد ولی الان فهمیدماین که همه جا پیش من باشی چقدر اشتباهه و چقدر باعث میشهحرف پشت منباشه.)فوری جواب داد:_(اون اسمو از شناسنامه ات خودمپاکمیکنم.به شرفمقسمنرگس!زیاد طول نمیکشه.با وکیل حرف زدم تو یکم دل بدی به پروسه ی دادگاه بخدا تو دو ماه تمومشمیکنم.اسم اون بی شرفو هم از شناسنامه ات هم از زندگیت پاکمیکنم.اصلا کسی بهت چیزیگفته؟!چه حرفی پشتمونه مگه؟!بگو کی گفته فقط!اون پارسای بی شرف؟!)واسه اینکه از خودمبرونمش گفتم.شایدم واقعا اینطور بود.حرفمنه دروغ بود نه راست:_(راستش شاید نخوام اون اسم از شناسنامه امپاک بشه.تو فکرم پارسا رو ببخشم.منباردارم.بخاطربچمم که شده میخوامفرصت بدم به پارسا!)به ثانیه نکشید بعد ارسال اینپیام زنگزد.رد دادم.بست به زنگ و بعد چند باررد دادن پیام داد:_(تو راهم دارممیام اونجا.زنگزدمبیا پایین!)جواب دادم:_(چیمیگی؟کجا داری میای؟!نیا الکی من کهنمیایمپایین.خوابممیاد میخوامبخوابم!)جواب داد:_(باشه نیا منمیام بالا!)با حرص تایپ کردم:_(شهناز اینجا خوابه.نصف شبی بیای اینجا که چی!؟)حرصو اونو ازپشت پیاماشم میفهمیدم:_(چیمیگه اون شهناز لنگر انداخته اونجا اه!میایپایینپس!بخدا نیای میامبالا داد و بیداد راه میندازم همسایه ها بریزنبیرون.میدونی دیوونه
#رمان
قسمت صد و هفتاد و نه:
میدونستممیکنه!فرزاد از هیچکس ابایی نداشت.لباسامو تنمکردمومنتظرنشستم رویکاناپه که خاله بیدار شد.با دیدنمنحاضر و آماده ترسیده از جا پرید:_(نرگس؟!خوبی خاله؟!حالت بد شده؟!)رفتمکنارش:_(خوبم خوبم چیزینیست.)وقتیپرسید پسچرا آماده شدی موندمچیبگم.ولی مجبورا حقیقتو گفتم:_(شهناز ،فرزاد داره میاد باهامحرف بزنه.بهش گفتم نمیخوام همش نگرانمنباشه عصبانی شد و گفت حاضر شو بیا پایین!)خواب از کلش پرید و ازمخواست دقیق بگمچی شد و منمحرفای خودم و حرفای فرزادو گفتم.شهناز عصبانی شد:_(نه!اینطوری نمیشه!اینپسر دیگه شورشو درآورده.باید به باباش بگم نرگس!)هینی کشیدم:_(وای شهناز همین مونده بود همه بفهمن!تو نگراننباش من امشب حلش میکنم.میگمنمیخوام ببینمش دیگه!)گوشیمکه زنگ خورد فهمیدم رسیده و پایینه.شهنازنمیذاشت برم و میگفت تو برو تو اتاق بذار منبرمباهاش حرف بزنم اما گوش نکردم.رفتمپایین.تو آسانسور مدامزنگمیزد.میترسیدمپارسا بیاد و ببینه من اینموقع شب با فرزادم.تو اینچند روز بعضی شبا میومد یه ساعتی با ماشینجلو دروایمیساد و میرفت.خودش نمیگفت ولی من ازپشت پنجره میدیدمش.فرزاد دمدر تو ماشین بود.به محض سوار شدنم گفت:_(چی میگفتی پشت اونگوشی؟!)با اخمگفتم:_(چیمیگفتممگه؟!حقیقت!)ابرو بالا داد:_(که نمیخوای اسمپارسا رو از شناسنامه ات پاککنی آره؟!یادت رفت همین پارسا که داری سنگشو به سینه میزنیچطور ازت شکایتکرد؟!یادترفت چقدر درگیر کارای دادگاه کردت؟!یادت رفت مدت ها ازت خبرنگرفت؟!کو اوننرگسی که میگفت اگه قرار باشه برگردمپیش پارسا بمیرمبهتره؟!)دروغ گفتم باز!دروغ که کنتور نمینداخت:_(تصمیممعوض شد.باید حساب پسبدمبه تو واسه برگشتنمپیش شوهرم؟!)ناباورنگاهممیکرد.کلافه بود.مدام دستمیکشید به سر و صورتش.یکمکهگذشت گفت:_(از چیمیترسی ها؟!من میگمپشتتم.تنهاتنمیذارم.دردت بچته؟!سقطش کن.من آشنا دارممیریم سقطشمیکنیم دیگه هیچ چیزمشترکیبین تو و اوننمیمونه!)شوکهگفتم:_(فرزاد؟!حالت خوبه؟!برمبچمو سقط کنمکه چی؟گناهه!سقطش کنمبا یه عمر عذاب وجدان بعدش چیکارکنم؟!)خودشمنمیدونستچیمیگه انگار:_(باشه!نگهش دار!ولی اونو دلیل برگشتنت نکن!)زل زلنگاهش کردم.هیچینمیگفتم.فقطنگاهش میکردم.وقتینگاهام طولانی شد سرش روانداخت پایین.با صدای
#رمان180
قسمت صد و هشتاد:
:_(حسنمیکنی یکمزیادی داری تو زندگیمدخالت میکنی؟!کمکمکردی دستت دردنکنه!از اینبه بعد نمیخوامکمکم
#رمان_گل_نرگس_181
قسمت صد و هشتاد و یک:
تپش قلبم با حرفای فرزاد روی هزار بود.آرزو کردم کاش زمین دهن باز کنه و من برم توش اما این حرفارو نشنوم.فرزاد داشت به منی که هنوز متاهل بودم ابراز علاقه میکرد؟!عصبی گفتم:_(خواهش میکنم فرزاد هیچی نگو.باز کن درو برم!حرفاتو نشنیده میگیرم!)سر بلند کرد و زل زد بهم.چشم هاش به خون نشسته بود:_(نشنیده نگیر!چون دارم به زور اعتراف میکنم به یه زنی که هنوز متاهله علاقه مند شدم.نمیدونم چی شد نرگس.خودمم نفهمیدم.بین اون همه دختر چرا عاشق تو شدم!ولی الان میدونم همه چی و همه کس رو گذاشتم کنار و فقط تورو تو زندگیممیخوام.فقط میخوام فکرم با دغدغه های تو درگیر باشه و من کیف میکنم با این دغدغه ها.که حتی حاضرم بچه ات رو عین بچه ی خودم با جون و دل بزرگکنم فقط به شرط اینکه تو پیشم باشی.تو این چند وقته که تو دور و برمی حس میکنم زندگیم معنا پیدا کرده و قبل اون اصلا زندگی نمیکردم.تاوانش هرچی باشه میدم حتی شده دو سالم منتظر پروسه ی طلاقت باشم،بی هیچ چشم داشتی کمکت میکنم.فقط تو طرف من باش.تو دل بکن از پارسا و اون زندگی.)تا خواستم دهن وا کنم و چیزی بگم دستشو آورد بالا و با عجله گفت:_(بذار حالا که جرئتشو پیدا کردم حرفامو بگم هیچی نگو خواهش میکنم!میدونم شاید بعد طلاق نتونی به هیچکس اعتماد کنی و دلت بخواد تنها باشی.من مجبورت نمیکنم حتما قبولم کنیهمین که بذاری نزدیکت باشم واسم کافیه.حتی اگه سال ها طول بکشه که تو به من و زندگی ای که میتونی با من داشته باشی فکرکنی.من حاضرم وایسم.خواهش میکنم با احساست تصمیم نگیر نرگس.اگه نگران بچتی خودم واسش از پدر واقعی هم بهتر میشم.اگه تکیه گاه نداری خودم تکیه گاه میشم ولی سر اینا برنگرد به اون زندگی.وقتی خواستی فکرکنی برگردی به این فکرکن که من حاضرم جونمو بدم واست.حاضرم بدون هیچ چشم داشتی پشتت باشم که تو فقط گوشه ی چشمی نگاهم کنی.به این فکرکن یه نفر هست که تو واسش از هرچی و هرکسی مهم تری و بعد تصمیم بگیر.میدونم در این صورت دیگه دلت نمیخواد بخاطر بچت،تنهایی یا چه بدونم بی کس بودن برگردی پیش کسی که با خواهرت بهت خیانت کرده.)یهو سکوت کرد.انگار شارژش با گفتن این حرفا تموم شده بود.چنان سرمو پایین انداخته بودم که حس میکردم الانه که گردنم بشکنه.حس میکردم دارم آتیش میگیرم از شرم شنیدن حرفای فرزاد.تا حالا کسی بهم اینطوری ابراز علاقه نکرده بود حتی شوهرم...
#رمانکده
قسمت صد و هشتاد و دو:
فرزاد انگار دید حالمو که قفل ماشینو زد و با آروم ترین صدای ممکنش گفت:_(به حرفام فکرکن نرگس.به دوست داشتنم به خودت فکرکن.من حتی نمیتونم دیگه به زندگی بی تو فکرکنم.به دل منم فکرکن!)با عجله قبل از اینکه حرف هاش رو تموم کنه از ماشینپریدم بیرون و دویدم سمت آسانسور.در آسانسور که بسته شد دست گذاشتم رو قلب بی قرارم.حالم عجیب غریب بود.هم ناراحت بودم هم خوشحال.اولین بار بود که بهم ابراز علاقه میشد و من عین ندید بدید ها مدام به حرفای فرزاد فکرمیکردم.میدونستم دوستم داره اما اینکه از زبونش بشنوم قلبمو به تپش آورده بود.وقتی رفتم بالا نمیدونم حالم چطور بود که شهناز فوریپرسید:_(نرگس خوبی؟!چی شد؟!فرزاد چیکارت داشت؟!)و من براش گفتم تک به تک حرف هایی که فرزاد بهمگفته بود رو.نیاز داشتم خالی کنم این حجم از هیجانم رو.شهناز اما با حرفام اخماش رفت تو هم و رنگش گرفته شد.حرفای من که تموم شد شهناز گفت:_(من که باور نمیکنم.فرزاد بی بند و باره نرگس.هیچ نبایدی تو زندگیش نداشته.تو اولین نباید زندگیشی.یه زنِ متاهلِ باردار در شرفِ طلاق!بخاطر اینکه نبایدی جذبت شده.مطمئنم تا بهت برسه این به قول خودش حس هاشم فروکش میشه.)به شهناز نگفتم اما من دیدم چشم های فرزاد رو.اینچیزی فراتر از علاقه به یه نباید بود.دوست نداشتمبگم ولی دقیقا عین نگاه های پارسا به نهال بود...و چقدر گفتن این حرف به خودم درد داشت.اونشب تا دم دمای صبح با شهناز حرف زدیم.شهناز ازم میخواست زودتر یه تصمیم جدی بگیرم.یا بیفتم دنبال کارای طلاقم یا اگر قراره پارسا رو ببخشم الکی فرزاد رو امیدوار نکنم!و من هنوز نمیدونستممیخوام چیکارکنم.صبح با سر و صدایی که از بیرون اتاقم میومد بیدار شدم.صدای شهناز بود.با همون موهای پریشونم که پخش بود دورم و تاپ دو بنده ام و ساپورت زردم رفتم بیرون.شهناز جلوی در وایساده بود و داشت با پارسا بحث میکرد.با دیدن پارسا اومدمبرگردم تو اتاق که منو دید.رفتم و دنبال یه لباس پوشیده گشتم که بپوشم اما قبل اینکه لباسمو عوض کنم در باز شد و پارسا اومد تو.صدای شهناز از پشتش میومد:_(خواهش میکنمراحتش بذار آقا پارسا.نمیخواد ببینتت!تکلیفتون مشخصه!بیا برو بیرون انقدر این دختر رو اذیت نکن!)پارسا اما تمام هوش و حواسش روی بالا تنه ی تقریبا برهنه ی من و شکم کمی بیرون زده ام بود.فوری بلوزمو گرفتم روم
#رمان کد
قسمت صد و هشتاد و سه:
با این حرکتم رو برگردوند و نگاه ازم گرفت