ارسا سد راهش شده بود.پارسا کهگفت:_(همسرممیخواد استراحت کنه!جلویشما معذبه!)دلمبه درد اومد.بنده خدا اینهمهزحمتمو کشیده بود.و لعنت به منی که باز دلم طاقت نیاورد و پارسا رو کنار زدم و فرزاد رو راه دادم داخل.ای کاش نمیکردم.من همیشه بدترین تصمیمارو میگیرم.همیشه!فرزاد لبخند زد و اومد تو.پارسا با حرص نگاهممیکرد ولی چیزینمیگفت.به فرزاد گفتمبشینه واسش چاییبیارم که گفت خودش میریزه اگه خواست ومنخودمو خسته نکنم.رفتمنشستم رو تک کاناپه ی خونه ام و از فرزاد حال خانواده ی مادریمو پرسیدم.میگفت همهنگرانم شدن وقتی فهمیدن مریضم و بینمن و پدربزرگموندن و نه میتونن بیان نه نگرانیشون کممیشه.پارسا هنوز اونجا وایساده بود.فرزاد یکم با گوشیش ور رفت و گرفت سمتم:_(بیا باهاشون تصویری حرف بزن.ببیننت خیالشون راحت شه!)خودشم اومد کنارم با فاصله ی چند وجب از من رویکاناپه نشست.کاملا ناخودآگاه نگاهم نشست روی پارسا!طورینگاهم کرد که خودمخجالت کشیدم.فوری از رویکاناپه بلند شدم و نمایشی دور تا دور خونه دور زدم.با تک تکشون حرف زدم و دیدن خوبم.پارسا رو نشون ندادم کهنفهمنپیشمه.وسط حرف زدنم فرزاد هیمیگفت بیا بشین ضعف میکنی.ولی خودش یه سانتم جابه جا نمیشد.نمیخواستمنزدیکش باشم.حس گناه میکردم.قطع که کردمگوشی رو دادمبهش.سرم گیج رفت و نشستم روی زمین.پارسا دوید سمتم:_(نرگس خوبی؟!چی شد یهو؟!)فرزادم از جا پرید:_(بهت گفتمبیا بشین!باید استراحت کنی!)پارسا رو که شونه هامو تو دستش گرفته بود از خودم دور کردم:_(خوبم!شمابرید اگه،خیلی خوبه میشه.منم استراحتمیکنم!)فرزاد سکوت کرد ولی پارسا زمزمه وار گفت:_(محاله تنهات بذارم و برم!همینچند وقتم اشتباه کرده بودم!)فرزاد انگار شنید حرف پارسا رو که گفت:_(خاله ها قسمم دادن تنهات نذارم و مواظبت باشم.نگرانمیشن اگه حالا منمبرم!)پوف کلافه ای کشیدم.حالمبهتر شده بود رفتم آشپزخونه تا دوباره سوپ گرمکنم واسه خودم.حالمو بهترمیکرد.یکمبعد فرزاد اومد پیشم و با صدای آرومی حرصیگفت:_(این بی شرف اینجا چه غلطیمیکنهنرگس؟!مگه نگفتی نیستش؟!به من دروغ میگی؟!پروانه کوشش؟!)داشت منو بازخواست میکرد اونمانقدر عصبی و طلبکار؟!اخمامو ریختم توهم:_(صد بار بهتگفتماون طوری صداش نکن!بعدشم تو زحمتکشیدی منو بردی دکتر دستت دردنکنه.
#رمانسرا
قسمت صد و هفتاد و چهار:
من بی کسم این روزا تو شدی کمکم ولی تو کارای من دخالت نکن.حق نداریمنو بازخواست کنی.از این به بعد اصلا نمیخواد نگرانمباشی.۲۸ سالمه خودم از پس خودمبرمیام!)عصبی تر از قبل شده بود:_(چی میگی واسه خودت؟!ولت کنم که این بی شرف عین لاشخور هی دورتبگرده؟!یادت رفته باهات چیکارکرده؟!مگه خودت نمیگفتی خواهرتو تو بغلش دیدی؟مگهنگفتی محاله دیگه حتینگاشمکنی.چی شد تموم اون حرفا یادت رفت؟!)وقتی صدای اونبلند شد صدای منمبلند تر شد اما نه اونقدر که پارسا بشنوه.تو پذیرایی که نبود حتما رفته بود دستشویی که نمیومد:_(فرزاد!من یادمنرفته چیگفتم خب؟!ولی تو دخالت نکن تو کارام.نمیخوامپشتمباشی مفهمی نمیخوام!)عین همیشه منو جدی نمیگرفت.پوزخند زد:_(آره ولت کنم که با دو تا کلمه خرت کنه برگردونتت به اون زندگی؟!دو ماه مستقل شدی یادت رفتچه بلاهایی سرت آورده این پسر!بهت خیانتکرد بعدشمرفت به جرمترکمنزل شکایت کرد.به خودتبیا نرگس!پرتش کنبیرون از خونه ات عوض اینکه به مندروغ بگی که نیستش و رفته!)انگشتشو رو به روی صورتمتکون داد:_(حالا این دروغت باشه من و تو بعدا حلش میکنیم!ولی الان برو بیرونشکن.باشه منممیرم تو تنها بموناگه اینطوریراحت تری.ولی تا اون بی شرف اینجا باشه منم جایینمیرم!)تا اومدمجواب بدم صدای عربده یپارسا بلند شد:_(نرگس؟!)از جا پریدم.خواستمبرمسمت صدا که دستمو گرفت:_(بیرونشمیکنی نرگس!به منربطینداره دور و ورت نبینمش!)انقدر شوکه بودماز رفتارایفرزاد که فقط با بهتنگاهش کردم و دستمو از دستش کشیدمبیرون.پارسا تو اتاق بود.تا قیافشو دیدم دلم هری ریخت.صورتش قرمز قرمز شده بود و چشماش به خون نشسته بود.درو بست و قفلش کرد.با تعجبنگاهش کردم.اومد نزدیکم و پچپچ وارگفت:_(هیمیگملال شم ولینمیتونم!هی میگم بهت گیر ندم.هیمیگم رو مخت نرم ولینمیتونم!باشه میخوای ازمدور باشی میخوای ازم جدا شی باشه همش قبول ولی تو مادر بچه ی منی نرگس!)سرشو گرفت بین دستاش:_(باورمنمیشه!میفهمی باورمنمیشه!به این حرومزاده چرا انقدر رو دادی؟!بی کسی بهونته؟!خودممیشم غلام حلقه به گوشت حتی بعد طلاق.نامرد عالمماگه کاری داشتی خودمو دو سوتهنرسونم!بی هیچتوقعی ولی این!)دستشو گرفت سمت دیوار آشپزخونه:_(تو به این تکیه کریدی؟)مشتشو کوبید رو دیوار:_(منمُردم؟!بابات مُرده؟!خانوادت مُردن که اینبیشرف دمبه دقیقه پیشته؟!)
#رمانسرا175
قسمت صد و هفتاد و پنج:
هی دنبال توجیه بودم ولی هیچی پیدا نمیکردم.راستمیگفت.من خودمو گمکرده ب