نداشت اون عصبانی باشه
از عصبانیت رفتم توی اتاق و نرفتم سر سفره تا کنارشون نباشم ، کاش راهی بود تا از اینجا میرفتم ، کاش همش یه خواب بود و حسن میومد دنبالم و با پسرمون حسین میرفتیم یه جای دور زندگی میکردیم
هرروز یه بلا سرم میومد و من هرلحظه استرس یه اتفاق بد رو داشتم ...
صدای در اومد فکر کردن علی باید باشه ،گفتم : بیا تو علی
در که باز شد سعید و توی در دیدم رو بهم گفت : اجازه میدی بیام داخل ؟
رو بهش گفتم : شاید زن عمو ناراحت بشه لطفا پیش من نیا ، من دیگه اون ستاره ی سابق نیستم ، الان یه زنم و شوهر دارم
سعید رو به من گفت : ولی تو همیشه واسه من همون ستاره ی همیشگی هستی ، من جریان زندگیتو کامل میدونم ،حتی شنیدم که حسن عاشقت شده و زندگی خوبی داری خوشحال بودم که خوشبخت بودی ولی الان اکه بفهمم که ناراحتت میکنن نمیذارم لحظه یی کنارشون باشی
سرمو پایین انداختم پس هنوز کل ماجرا رو نمیدونست
رو بهش گفتم :از کجا با خبری ؟؟
گفت : مامانم همیشه واسم خبراتو میگفت
پس زن عمو اتفاق های بد و واسش نگفته بود ، خوشحال شدم از بلایی که سرم اومد چیزی نمیدونه .رو بهش لبخند زدم و گفتم : ممنون پسر عمو که همیشه به یادم بودی
در جوابم گفت : ولی دیگه از من فرار نکن ، تا آخر عمرت بدون توی این دنیا کسی هست که مراقبته هرموقع هرجا مشکلی واست پیش اومد فقط بهم خبر بده
اینا رو گفت و از اتاق رفت بیرون ...
پارت ۳۶
رسیدیم قبرستون مادرمو میخاستن توی خاک بذارن تازه باورم شده بود که خواب نیست و من بیدارم تازه بغضم ترکید رفتم و هجوم بردم سمت مادرم بلند داد میزدم و گریه میکردم میگفتم : مامان تنهام نذار ، نذار وسط این آدما بمونم توروخدا بیا و من و با خودت ببر ، پسرمو ازم گرفتن نبودی ببینی چه جوری پرتم کردن بیرون ، نبودی ببینی دخترتو آزار دادن ، تو میری پیش بابام اما من پیش کی بمونم حسن من و نمیخاد ، حسینم و ازم گرفتن ، تو رو نذاشتن ببینم اگه فقط یه دقیقه زود تر راهم میدادن داخل اینجوری نمیشد پاشو بریم حسین نوه تو نشونت بدم پاشو بریم نجاتش بدیم ، داد میزدم و گریه میکردم ...
انگاری رضا و سمانه رفته بودن و شهر زندگی میکردن تا میرسیدن دیر میشد زن های روستا اومدن و محکم گرفتنم نمیذاشتن برم پیش مادرم ، زمین و زمان و نفرین میکردم انقدر از ته دل نفرین میکردم که میگفتم کسی از نفرین هام سالم نمیمونه ،یه دختر بچه توی اون سن با این همه غم حتما خدا حقشو میگرفت ...
مادرمو خاک کردیم و برگشتیم خونه ، مراسم سوم مامانم هم گذشته بود که تازه داداشام از شهر رسیدن، گریه میکردن و توی سرشون میزدن برای بی کسیمون گریه میکردن ،رو لبه ی پله ها نشسته بودم و به این یک سال فکر میکردم یک سالی که زندگیمو زیر و رو کرد ، هرکسی مشغول کاری بود ، من و علی کنار هم نشستیم و با هم درد دل میکردیم و اشک میریختیم علی گریه میکرد و میگفت : نباید میرفتم شهر باید میموندم ازتون مراقبت میکردم
با خشم نگاهی به عمو کرد و رو به من گفت : چطور این بلا سر مامان اومد؟؟؟
من که ترسیم چیزی بگم نگاهی به عمو کردم که با سرش علامت داد چیزی نگم
نگاهی به علی انداختم و گفتم : بذار بعدا واست تعریف میکنم .
این وسط متوجه نگاه هایی روی خودم شدم برگشتم که ببینم کی هست که نگاهم به سعید افتاد و برای لحظه یی بهش خیره شدم اون چقدر تغییر کرده بود رفته بود شهر و لباس های تمیز و نو پوشیده بود چهره ش مردونه تر شده بود ، اما من چی ، دیگه اون ستاره کوچولو نیستم و هزاران بار عذاب کشیدم و پیر شدم به اندازه ی همه ی زن های ده تجربه ی بد داشتم ....
سعید کنارمون اومد و تسلیت گفت ، ابراز ناراحتی کرد ،اما کی میتونست داغ دل من و آروم کنه ، داغی که تا ابد روی قلبم موند و نتونستم فراموش کنم
پارت ۳۷
رفتم توی اتاق علی هم پشت سرم اومد در رو بست و رو بهم گفت : تا عصر که بریم سرخاک مامان وقت داریم میخام همه چیو واسم تعریف کنی از اول تا مرگ مامان .
نشستیم کنار همدیگه و از اول تا آخر بلاهایی که سرم اومد و واسش تعریف کردم از چهره ش میشد فهمید چقدر خشمگین شده و بدتر موقعی که جریان مرگ مامان و گفتم پاشد و عصبانی خاست بره بیرون سراغ عمو و زن عمو که رفتم و محکم دستش و گرفتم گفتم : علی تو رو خدا تو رو ارواح خاک مامان و بابا نرو ،من دیگه تحمل غصه جدید ندارم
علی نفسشو بیرون داد و روبهم گفت : باشه بخاطر تو نمیرم
سرمو بغل گرفت و اروم میگفت : ستاره ی من خواهر قشنگم نبودم ببین چه بلاها سرت آوردن دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه ، با خودم میبرمت شهر یا خودم دیگه میمونم همینجا ....
چند ساعتی گذشت همه رفتیم سرخاک هنوز هم سمانه و رضا سرسنگین بودن باهام رفتیم و دوباره انقدر گریه کردم که با کمک های علی بلند شدم و برگشتیم خونه ، خداروشکر میکردم که علی و دارم حداقل برادری که کنارم بود ...
رفتم و کنار شیر آب ظرف میشستم و گریه میکردم که سایه ای و کنار خودم حس کردم ..
رومو که برگردوندم دیدم سعید اومد کنارم ، خاستم بلند شم که بهم گفت : بلند نشو ستاره ، میخام باهات حرف بزنم
زیر لب ادامه حرفش حرفی زد که نفهمیدم چی گفت ..
بهش گفتم : بفرمایید در خدمتم پسرعمو ..
سرمو پایین انداختم اومد و کنار حوض نشست ظرفارو آب میکشیدم که بشقاب و ازم گرفت
گفت : کمکت میکنم بده به من ، دستش که به دستم خورد زود دستمو عقب کشیدم و بشقاب و بهش دادم من کف میزدم و اون آب میکشید
سکوت کرده بودیم حرفی نداشتم که باهاش بزنم خیلی وقت بود فراموشش کردم ، از وقتی که حسن و دیدم و بهم محبت کرد ، یاد حسن یاد پسرم دیونه م میکرد حواسم به سعید نبود قطره های اشک تو چشام شروع کردن به ریختن ، سعید متوجه شد که دارم گریه میکنم اشکم و پاک کرد دستش که به صورتم خورد حس کردم گرمم شد عصبانی شدم این و خیانت به حسن میدونستم پاشدم دستامو شستم و رفتم توی اتاق ،
دلم پر بود شروع کردم گریه کردن دلم مادرمو میخاست .
پارت ۳۸
ناراحتی توی چهره ی سعید مشخص بود اما با غروری که داشت میشد فهمید که هیچی به روی خودش نمیاره نمیدونم چرا ته دلم حس سرخوشی داشتم فقط منتظر بودم تا حسین پسرمو ببینم و یه بار دیگه بغلش کنم توی اون لحظه تنها آرزوم همین بود، حتی حسن حاضر نشد برای مرگ مادرم بیاد دیدنم پس همه ی ابراز علاقه ش دروغ بود و میخاست به خاسته ش برسه...
یک هفته یی گذشته بود و هنوز خبری از پسرم نبود
بی تابی میکردم و علی بود که دلداریم میداد ، روز جمعه عصر بود رضا و سمانه و علی و سعید پاشدن تا وسایلشون جمع کنن و برگردن شهر ، میگفتن باید به کاراشون برسن ،توی این یک هفته سمانه حتی نگاهی بهم ننداخت شنیدم که به زن عمو میگفت : ستاره برگشته و باید بیاد و بیفته رو خونه زندگی ما ،اما من به رضا گفتم راضی نیستم برای لحظه یی ستاره رو تحمل کنم ، رضا هم گفت فعلا بمونه پیش شما تا ببینیم چیکار میکنیم . بعد از شنیدن این حرفا تازه فهمیدم که تازه بدبختیام شروع شده و باید خیلی چیزا رو تحمل کنم
علی اومد و بغلم کرد و گفت : عزیزدلم مراقب خودت باش به زودی میام و میبرمت پیش خودم نگران هیچی نباش سرمو بوسید و رفت اما رضا و سمانه هیچی نگفتن و فقط به یه خدافظی اکتفا کردن ...
سعید اومد نزدیکم و گفت : دختر عمو مراقب خودت باش ، دوس داشتم پسرتو ببینم اما وقت نشد ان شالله دفعه های بعد
سعید هم خدافظی کرد و رفت ..
وقتی در و بستن تازه فهمیدم چقدر تنها شدم رفتم تو اتاق و از تنهایی شروع کردم گریه کردن سرم روی پاهام بود که در باز شد و زن عمو توی در مشخص شد رو بهم گفت : میخای اینجا بمونی باید کار کنی اینجا چیزی نداریم که بدیم مفت بخوری
با خشم نگاهش کردم که گفت :اینجوری نگام نکن اگه به کسی حرفی بزنی کاری میکنم که هیچکس تف هم توی روت نندازن در و بست و رفت ...
چقدر دنیا بد بود پدرم و مادرم هرچی داشتن و واسه راحتی عمو و زن عمو میدادن اما اونا با تنها دختر برادرشون چه کارایی که نکردن چه بلاهایی که سرم نیوردن همیشه میگم چه جوری اون دنیا میخان جواب پدرم و بدن ....
بدبختی های من شروع شده بود
از صبح پامیشدم و همه کارا رو انجام میدادم مجبور بودم و جایی نداشتم نمیخاستم بهانه دست زن عمو بدم ،به حسین فکر میکردم که داره کنارم نفس میکشه و من کنارش نیستم یعنی بچه م بدون مادر چیکارمیکنه...
پارت ۳۹
فکر میکردم و اشک میریختم سعی میکردم با عمو و زنش چشم تو چشم نشم ،چند باری زن عمو پیش عمو گفت که اذیتش میکنم عمو هم بهم هشدار داد که اگه به حرف زن عمو گوش ندم بد میبینم مثل افسرده ها شده بودم اصلا حوصله هیچکس و نداشتم دو هفته از مرگ مامانم گذشته بود توی اتاقمون نشسته بودم یاد زمان های قدیم افتادم چه روزگار خوشی داشتیم ، توی افکارم غرق بودم که صدای در اومد ، کسی خونه نبود و مجبور بودم خودم برم در و باز کنم گفتم شاید عمو و زن عمو باشن اما در و که باز کردم حسن پشت در بود ... شوکه شده بودم یا هرچی در و محکم بستم نمیخاستم ببینمش نمیدونم چرا اومده بود اینجا میخاست دوباره عذابم بده یا هرچی ،ولی من دلم رضا نبود که دوباره ببینمش ... تکیه مو به در داده بودم با دیدن حسن دلم آشوب شد واسه بچه م اما بچه م باهاش نبود پشت در نشستم و گریه کردم حسن دوباره در زد درو واسش باز نکردم اونمپشت در شروع کرد حرف زدن : ستاره ، ستاره ی من عشقم اومدم اینجا بهت بگم هنوزم دوست دارم و تا ابد جات توی قلب منه ، هیچوقت نمیتونم فراموشت کنم ستاره تو از هیچی خبر نداری ، من میخاستم با بچمون فرار کنیم ۳تایی باهم زندگی کنیم اما دیدی که چی شد ، بعد از تو توی خونه غوغا کردم گفتم من فقط ستاره رو میخام اما تهدید شدم ستاره گفتن اگه ستاره رو میخای باید از همه چی بگذری باید ازینجا بری گفتن از ارث محروم میشم حتی ذره ای پول نمیدن بهم، ستاره میدونی که شدنی نیست بدون پول گفتن حسین و هم بهمون نمیدن ، ستاره مجبورم برای نگهداری از پسرمون کنارش بمونم مجبورم در و باز کن چند لحظه میخام ببینمت ، بیا ببین حسین توی ماشین آوردم ببینیش ...
اصلا نفهمیدم چی گفت ، اسم حسین که اومد حمله کردم سمت در ، در و باز کردم حسن و کنار زدم و رفتم سمت ماشین ، حسین توی پتو و تشکش آروم خوابیده بود در و باز کردم و آروم که بیدار نشه بغلش کردم ، پسرم چقد تغییر کرده بود دو هفته شو هم رد کرده بود چهره ش مشخص تر شده بود ترکیب من و حسن شده بود چهره ی قشنگی داشت محکم حسین و بغل کرده بودم و بودم و بوشو نفس میکشیدم یهو شروع کرد گریه کردن ، پسرم میدونست مادرش کنارشه وقتی نگاهش بهم افتاد انقدر آروم شد و نگاهم میکرد انگاری که میشناسه من مادرشم انقدر گریه کردم که صدای حسن من و به خودم آورد ..
پارت ۴۰
انقدر گریه کردم که صدای حسن من و به خودم آورد : ستاره من دیگه باید برم اومدم تا برای آخرین بار حسین و ببینی ما داریم برای همیشه ازینجا میریم خیلی مراقب خودت تو هنوز بچه یی سنی نداری من لیاقت بودن کنار تو رو نداشتم اما مطمئنم زندگی خوبی میسازی و کسی که لایق هست و پیدا میکنی کنارش زندگی میکنی و بچه میاری ، از خشم حمله کردم سمتش : چی میگی حسن ؟ به تو هم میگنمرد ؟ یه دختر و بندازی وسط بدبختی و بگی که زندگی خوبی بساز ، میخای یه زن و ازپسرش جدا کنی بعد ازش میخای خوشبخت بشه ؟؟ لعنت به تو ، لعنت به همتون ، داد میزدم و گریه میکردم همسایه ها تو خیابون اومدن بعضیاشون نارا
حت بودم واسم بعضیاشون هم پچ پچ میکردن ...
حسن اومد و بچه م و ازم گرفت و سوار ماشین شد حرکت کردن اما من هنوز شوکه ازین اتفاق بودم به خودم اومدم دیدم ماشین داره میره ، میدویدم سمت ماشین و داد میزدم که بچمو نبر ،التماس میکردم و گریه میکردم اما ماشین پیچید و از دید من دور شد بچه م و برد حسینم و برد دیگه حسن واسم مهم نبود فقط حسین و میخاستم از خدا ، یکی از زن های همسایه اومد و دستم و گرفت و بلندم کرد کمک کرد برم توی خونه ، صدای عمو و زن عمو اومد که میگفتن اینجا چه خبره ؟زن همسایه واسشون تعریف کرد که چه اتفاقی افتاد ...
انگاری دلشون سوخته بود واسم که زن عمو اومد کنارم نشست و گفت : درد دوری فرزند خیلی سخته ولی تو جوونی دوباره ازدواج میکنی نگران نباش ،دوباره بچه میاری اونم چندتا ، تا اون لحظه متوجه منظور زن عمو نشده بودم فکر کردم دلش واسم سوخته توی بغلش تا تونستم گریه کردم ، روزها میگذشت و من حسینم و فراموش نکرده بودم ولی دیگه حسن و نمیخاستم و نبخشیده بودمش ...
چند ماهی زندگی من مثل افسرده ها میگذشت و گاهی داداش علی میومد دیدنم و وسایلایی میاورد میگفت سعید اینا رو فرستاده اما گفته به زن عمو چیزی نگی منم چیزی نمیگفتم ،اما هیچی خوشحالم نمیکرد
جز پسرم ...
تقریبا وسطای زمستون بود و دیگه چند ماهی میشد که هیچ خبری از بچه م نداشتم ناامید شده بودم
زن عمو خیلی باهام مهربون شده بود همش بهم رسیدگی میکرد میگفت :ستاره مادر تو سنی نداری هنوز بچه یی ،نگران نباش ازدواج میکنی خوشبخت میشی بچه میاری
من در جوابش میگفتم :اما حسین پاره ی تنمه نمیتونم فراموشش کنم .
قسمت ۴۱
یه روز توی اتاق نشسته بودم که زن عمو در زد و اومد داخل گفت : ستاره میخام باهات حرف بزنم
گفتم : بفرما زن عمو چیزی شده ؟
گفت : نه بذار بشینم برات میگم
یکم نگران شدم فکر کردم خبری از حسینم شده
زن عمو شروع کرد به حرف زدن : ستاره تو بچه یی تازه جوونی لیاقتت خوشبختیه نباید لگد به بختت بزنی ، خاستگار داری اونم چه خاستگاری ، انقدر پولدار که نصف زمین های ده مال خودشه ،کنار دست خان بود خیلی وضع مالی خوبی داره .
گفتم :اما زن عمو من نمیخام ازدواج کنم ،میخام برم پیش پسرم هیچکسی و نمیخام
زن عمو عصبانی شد اما به روی خودش نیاورد و گفت : تو که نمیتونی تنها باشی شاید من و عموت دیگه نباشیم بعد چیکارمیکنی تازه عموت راضیه رضایتش و اعلام کرد ، فردا میان خاستگاری لباسای قشنگتم بپوش...
نمیدونم چرا توی دلم هیچ حسی نبود انگاری تمام محبتای عمو و زن عمو دروغ بود و میخاستن از من راحت بشن ...
روز بعد که رسید هوا تاریک شده بود و قرار بود بیان ،عمو و زن عمو خیلی خوشحال بودن اما من هیچ حسی نداشتم خودم و سپردم دست سرنوشت سکوت کردم ....
زن عمو نگاهی بهم کرد : این چه ریخت و قیافه یی واسه خودت ساختی ؟ یکم به خودت میرسیدی
ادامه داد : اصلا مهم نیست همیجوری هم از سرشون زیادی و میپسندنت
متوجه این حرف زن عمو نشدم ،،، گفت :بمون همینجا وقتی صدات زدم چای بیار
رفتم توی آشپزخونه و به گذشته و پدر ومادرم فکر میکردم کاش بودن ، اگه علی میفهمید حتما نمیذاشت این اتفاق بیفته ،کاش پسرم بود از ته دلم از خدا پسرمو خاستم.
زن عمو صدام زد
چای ریختم و رفتم سمت اتاق در زدم و وارد شدم اصلا نمیخاستم حتی نگاهش کنم چای گرفتم خاستم بیام بیرون که عمو گفت : ستاره دخترم بیا بشین اینجا کنارم
رفتم کنار عمو نشستم سرمو بلند کردم تا ببینم این خاستگار کیه که عمو و زن عمو میگفتن خیلی خوبه ، اما نگاه که کردم از چیزی که دیدم نزدیک بود بیهوش بشم ، عصبانی شدم از عمو و زن عمو که دوباره میخاستن بدبختم کنن نفسم بالا نمیومد چیزی بگم ، میخاستن با یه پیرمرد ازدواج کنم ، حالا فهمیدم منظورشون چی بود پیرمردی که اومد خاستگاریم از پیرمردای ده بود که خان نصف زمینا رو بهش داده بود.
قسمت ۴۲
پیرمرد شروع کرد به حرف زدن که زنم مرده و بچه هام رفتن شهر زندگی میکنن ، ستاره هرچی بخاد به نامش میزنم فقط همیشه کنارم باشه .
عمو گفت : ان شالله مبارک باشه
نمیدونم چرا اینا میخاستن همیشه من و به پول و زمین بفروشن یعنی زمین هایی که خان بهشون داده بود کم بود
پیرمرد گفت : مبارکه
ادامه داد ... حالا که مشکلی نیست میخام تا صیغه محرمیت بینمون خونده بشه همین امشب
من خشکم زده بود تیز نگاهش کردم وقتی نگاهش به من افتاد لبخند زد که حالم ازش بهم خورد ،اخم کردم
صدای در زدن میومد عمو پاشد بره در و باز کنه زن عمو هم پشت سرش بلند شد حالم بد شد که میخاستن بااین تنهام بذارن ..
عمو و زن عمو رفتن
پیرمرد که اسمش علی مراد بود گفت :بیا نزدیکم بشین ستاره ، از من نترس هرچی بخای به پات میریزم .
تمام جراتمو جمع کردم و گفتم : چطور خجالت نمیکشی من همسن دخترتم برو از خدا بترس .
لبخندی زد و گفت : رامت میکنم حالا...
حرفش نصفه موند ، عمو و زن عمو اومدن داخل و رو به من گفتن ستاره جلو در ب
ا تو کار دارن ، عمو و زن عمو نگران بودن و من تعجب کردم آخه کسی و نداشتم که بخاد دیدنم بیاد .
لباس پوشیدم و رفتم سمت در حیاط وقتی در و باز کردم از چیزی که دیدم شوکه شدم اون کسی که پشت در بود لیلا بود ..
نگاهی به لیلا انداختم داشتم به این فکر میکردم که اون اینجا چیکار میکنه که اومد نزدیک و گفت : سلام ستاره
خشمگین نگاهش کردم و خاستم باهاش دعوا کنم که گفت : ستاره چیزی نگو تو از خیلی چیزا بی خبری اگه اجازه بدی بریم داخل همه چیز و واست تعریف میکنم فقط یه چیزی که هست حسین هم همراهمه
کافی بود تا اسم حسین و بشنوم از خودم بیخود شدم فقط پرسیدم پسرم کجاست؟حسین کجاست؟
ی نفر و صدا و زد و حسین آورد پیشم چقدر اون لحظه خوشحال بودم و نمیدونستم چقدر دلتنگشم ، سمتش رفتم و حسین و بغل کردم حسینم و نفس میکشیدم ، بوش میکردم باورم نمیشد حسین اومده بود پیشم انقدد گریه کردم که سرما رو یادم رفت ، متوجه لیلا شدم که ناراحت نگاهم میکنه و سردش شده .
قسمت ۴۳
رو بهش گفتم : بفرما داخل لیلا خانم من مهمان نوازم مهمانمو بیرون نمیذارم ، دوتامون وارد شدیم اما از چهره ی زن عمو معلوم بود که راضی نیست اما اصلا برام مهم نبود این خونه و زمینایی که از ازدواج من به دست آورده بود سهم من هم بود که زندگیم رو تا ابد نابود کردن ...
رفتیم توی اتاق و در و بستم ، هوا سرد بود کرسی درست کردم تا لیلا خودش و گرم کنه و رفتم و براش چای داغ آوردم ، اون به من بدی کرد ولی الان پسرمو آورد که ببینم خوشحال بودم ازین اتفاق که حتی یادم رفت سراغی از اون پیرمرد بگیرم ، خوشحال بودم که خدا حسین و لیلا رو واسه نجات من فرستاد تا عقد اون مرد نشم ، رفتم توی اتاق حسینم خواب بود و لیلا داشت نگاهش میکرد حسودیم شد که تا یک سالگیش لیلا کنارش بود و قرار بود دوباره نبینمش اما چیزی نگفتم ...
لیلا رو بهم گفت : ستاره بیا بشین میخام باهات
حرف بزنم رفتم و کنارش نشستم کمی از چاییش خورد و گفت : ستاره میدونستی خان و زنش و حسن داشتن میومدن شهر پیش من که توی راه تصادف کردن ؟
گفتم :نه من اطلاعی ندارم اتفاقی واسشون افتاد؟؟
لیلا سرشو پایین انداخت و گفت : توی تصادف همشون مردن حتی حسن هم مرد فقط حسین زنده موند که آوردنش پیش من
من که شوکه شده بودم گفتم : یعنی چی؟ یعنی حسن مرده؟
گفت: آره
اشک توی چشمام جمع شد هنوزم ته دلم حسن و دوست داشتم دلم واسش تنگ میشد روزای خوبی کنارش داشتم گریه م گرفته بود رفتم و کنار حسین دراز کشیدم و نفسش میکشیدم یاد حسن میفتادم و غصه م بیشتر میشد باورم نمیشد مرده باشه
لیلا ادامه داد : وقتی حسین و گذاشتن تو بغلم بوی حسن و میداد دلم نمیومد از خودم جداش کنم ، حتی یک بار نذاشتم کسی اذیتش کنه همیشه مراقبش بودم
اما وقتی به تو فکر میکردم عذاب وجدان میگرفتم تااینکه تصمیم گرفتم از ایران برم و گفتم اول بیام و تو رو ببینم
وحشت زده نگاهش کردم و گفتم : حسین چی میشه ؟؟
لبخندی زد و گفت : تا یک هفته من و حسین اینجاییم میتونی تصمیم بگیری که حسین و نگه داری و اینجا زندگی کنی ،میتونین با من بیاین و از ایران بریم ، میتونی هم حسین و بدی به من و به زندگیت برسی من حسین و خیلی دوس دارم چیزی واسش کم نمیذارم ...
قسمت ۴۴
خوشحال بودم یعنی میتونستم دیگه کنار پسرم باشم ولی از مرگ حسن ناراحت بودم خیلی بد مرده بود و من خبر نداشتم
لیلا گفت : الان نمیخاد تصمیم بگیری فعلا وقت داری
و ادامه داد :ستاره همیشه حسودیم میشد که حسن انقدر دوست داره همیشه میگفت کنار ستاره خوشحالم کاش میشد بیشتر کنار هم باشین ،حسن و دوس داشتم ولی اون به اجبار با من ازدواج کرد و دوسم نداشت اما هیچوقت به من بی احترامی نمیکرد وقتی میدیدم روزایی که پیش تو بود چقدر حالش خوب بود سعی میکردم کاریتون نداشته باشم تااینکه حسین به دنیا اومد و مادر حسن و خانواده من محبورش کردن از تو جدا بشه ،ولی انگاری قسمت نبود که از تو زیاد جدا باشه که زود ازین دنیا رفت اینا رو گفتم که بدونی حسن خیلی دوست داشت ...
حالا بخابیم که خیلی دوس دارم واسه آخرین روزا از فردا بریم و توی روستا و اطرافش قدم بزنیم
دستامو گرفت و گفت : دوست دارم تا ابد دوستت باشم تو خیلی مهربونی ستاره همیشه به خوبیات حسودیم میشد
دستاشو گرفتم و گفتم : خانم من دیگه از شما ناراحت نیستم خان و زنش و هم بخشیدم ولی حسن مرد خوبی بود هیچ وقت به هیچ کس بدی نکرد مطمئنم روحش در آرامشه ...لیلا گفت خسته م و خوابید اما من تا صبح بیدار بودم و به حسین نگاه میکردم ، فرشته ی مادرش شده بود و از اتفاق شومی که میخاست واسش بیفته نجاتش داد .
دلم نمیخاست چشامو ببندم میخاستم تا صبح حسینم و نگاه کنم ، خداروشکر کردم که پسرم کنارمه ولی ته دلم دوست داشتم حسن هم بود تا خوشیمون کامل میشد ، حسن خیلی دوست داشت این روزا رو میدید ...
توی افکارم بودم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد ...
صبح با صدای گریه ی ح
سین بیدار شدم ، بغلش کردم و آرومش میکردم لیلا اومد و کنارم ایستاد : ستاره خوشحالم که کنار پسرتی ، دوست دارم هیچوقت از خودت جداش نکنی مگر اینکه بخای بسپریش به من ...
نگاهی به لیلا انداختم و گفتم : هنوز فکری نکردم ولی دوست دارم سه نفری کنار هم باشیم ،منم کسی رو ندارم ولی کنار شما آرامش دارم از دیشب که پسرمو آوردی پیشم خیلی کنارتون آرامش دارم ، ازتون ممنونم...
لیلا دستی به سر حسین کشید و گفت : پسرم خیلی پسر خوبیه تازه اروم که بشه میگه مامان ،دستش و به دیوار میگیره و راه میره
قسمت ۴۵
برای یه لحظه شروع کردم گریه کردن که چرا این لحظات و من کنار پسرم نبودم که ببینم لیلا گفت : اشک نریز دختر برو خدا رو شکر کن الان کنار پسرتی.
انقدر از اومدن حسین خوشحال بودم که خوابوندمش و گذاشتم تو رخت خواب و رفتم آشپزخونه و کلی غذا پختم عمو و زن عمو فهمیدن چقدر خوشحالم ، در حال آشپزی بودم که زن عمو اومد داخل اشپزخونه و بازومو گرفت و فشار داد : ببین چی بهت میگم دیشب علی مراد گفت اگه بخای بچه ت کنارت باشه اون نمیخادت پس بچه رو با لیلا بفرست بره وگرن خودت میدونی چی در انتظارته باید واسه همیشه ازینجا بری.
من که از این همه وقاحت زن عموم حالم بهم خورد رو بهش گفتم : زن عمو بزرگترمی احترامت واجبه ولی بدون که اگه بخام همین الان همین زمین هایی که از ازدواج من بهت رسیده رو میتونم ازت بگیرم ، پس فعلا برو و جلوی لیلا ابروداری کن تا بره بعدا حرف میزنیم.
زن عمو که تعجب کرده بود دستمو ول کرد و رفت بیرون
منم مثل همیشه اشکام شروع به ریختن کردن.
نمیدونم این همه اشک از کجا میاوردم و زود شروع به گریه کردن میکردم ...
اشکامو پاک کردم و رفتم توی اتاق تا لیلا تنها نباشه ...
لیلا حرف میزد و من حواسم پیش حسین بود همش نگران بودم کسی ازم بگیرش ...
لیلا متوجه شد و خندید و گفت : ستاره یکمم به من توجه کن حسین از پیشت فرار که نمیکنه
منم خندیدم و همه حواسمو بهش دادم ، لیلا از زندگیش میگفت ،،، اونم انقدر گناه داشت که فهمیدم فقط من نیستم که انقدر اذیت شدم ...
داشتیم حرف میزدیم که حسین بلند شد و نگاهی به ما انداخت و چهاردست و پا اومد سمتمون : دستامو باز کردم که بیاد توی بغلم که لبخند شیرینی زد و رفت توی بغل لیلا
اون لحظه انقدر ناراحت شدم که لیلا دستمو گرفت و گفت : ناراحت نباش گناهی نداره عادت کرده باید بهت عادت کنه پیش تو که باشه میدونه چه مادر خوبی داره
دیگه چیزی نگفتم ، آروم حسین و گذاشت بغلم و بهش گفت : برو بغل مادرت
حسین و بغل کردم اما معلوم بود که بی تابی میکنه
لیلا بهم گفت : ستاره من باید برم عمارت یه سری کار هست قبل رفتن باید انجام بدم دوس داری همراهم بیای ؟
گفتم : آره دوس دارم بیام
قرارر شد بعد از ناهار بریم عمارت ناهار خوردیم ظرفا رو شستیم از اتفاقات و دعواهای بینمون حرف زدیم و خندیدیم.
قسمت ۴۶
فکر نمکردم روزی من و لیلا انقدر کنار هم شاد باشیم.
بعد از ناهار پاشدیم و قدم زدیم به عمارت که رسیدیم در و که باز کردم یاد خاطرات خودم و حسن افتادم چقدر غصه میخوردم و بی تاب حسن بودم اما مجبور بودم به روی خودم نیارم.
رو به لیلا گفتم : لیلا خانم قبر حسن کجاست ؟؟
لیلا گفت : منتظر بودم خودت این و بپرسی اما حسن قبر نداره اصلا جسدی نداشت هرچی گشتن پیداش نشد میگن توی آتیش تصادف سوخت و چیزی ازش نموند
چقدر بد مرده بود و این حقش نبود که قبر نداشته باشه
وارد عمارت شدیم و لیلا رفت به کارش برسه و من و حسین رفتیم سمت اتاقی که دوران بارداریم توش زندگی میکردم
در و که باز کردم تمام خاطراتم واسم مرور شد رفتم و در کمد و باز کردم هنوز لباسامون دست نخورده بودن ، حسین و روی تخت گذاشتم ، رفتم سمت کمد حسن که همیشه وسایل مهمش رو اونجا میذاشت درشو باز کردم و دفتری رو دیدم دفتر و باز کردم و شروع کردم به خوندن:
حسن اینطور نوشته بود ...
امروز غم بزرگی داشتم ، لیلا دختر خوبی هست و من و خیلی دوست داره اما من نمیتونم وجودش رو تحمل کنم اونم مثل خانوادمه ، امروز با لیلا دعوام شد حالم خوش نبود رفتم و توی جنگل قدم میزدم رسیدم به چشمه ی وسط جنگل ، دیدم دختری پاهاشو بالا زده و نشسته توی آب ،غم خاصی توی چهره ش بود یهو سنگ زیر پام تکون خورد و برگشت و من و دید توی چشماش معصومیت خاصی بود ، کافی بود تا برق نگاهش به نگاهم بخوره جوری محو تماشاش شدم که نفهمیدم چطور از جلوی چشمام فرار کرد به خودم که اومدم پشت سرش دویدم تا اینکه رسیدیم به کوچه یی و رفت توی یکی از خونه ها ، از دیدم که پنهون شد انگاری قلبم گرفت ، بدجوری توی فکرم رفته بود خدا میدونه که فهمیدن عشق چقدر سخته ، این دختر بچه با یک نگاه عشق رو توی وجودم شعله ور کرد ...
و بقیه ی داستان ...
وقتی از این همه عشق و علاقه ی حسن به خودم مطمئن شدم ، غصه میخوردم که کاش حسن بود و بیشتر قدر وجودش رو میدونستم ...
توی خودم غرق شده بودم که لیلا در زد ، خیلی تند دفتر و پنهون کردم دوست نداشتم بخونش و دلخور بشه ، آخه بهش مدیون بودم ....
صداش کردم که بیاد داخل ، در و باز کرد و اومد نشست کنارم و گفت : ستاره توی خونتون راحت نبودم مثل اینکه زن عموت راضی نبود من اونجا
قسمت ۴۷
ازین که متوجه رفتار بد زن عموم شده بود خجالت زده شدم سرمو پایین انداختم که گفت : من که از تو دلخور نشدم بیا که میخام یه چیزایی رو بهت بگم باید درست تصمیم بگیری ...
من که نمیدونستم چی میخاد بگه گفتم : چی میخای بگی لیلا جان نگرانم ...
خندید و گفت : نگران نباش شاید خبرای خوبی باشه ...
ادامه داد : وقتی که حسن و پدر مادرش فوت شدن ،از خانوادش فقط حسین موند تمام ارث و میراث خان به حسین رسیده هرچی باشه اون خان زاده س ، و تنها وارث خان و حسن بود ،من میتونستم به عنوان مادر حسین تمام ارث و بفروشم و برم ، اما دوست ندارم این کار و کنم ،،، میخام بهت بگم این خونه و زمین های خان و یک خونه که توی شهر هست همه رو به نام تو زدم چون تو مادر حسین هستی و حسین خیلی کوچیکه که بخایم به نامش بزنم
خاستم مخالفت کنم نمیدونم چرا ولی ته دلم راضی نبودم به این اتفاق که لیلا گفت : اینا مال تو نیست که بخای مخالفت کنی اینا همه مال حسین پس نمیتونی مخالفت کنی ...
تشکر کردم و گفتم :ولی من چطور توی این خونه به این بزرگی زندگی کنم ؟
لیلا گفت : تا چند وقت دیگه خان جدید واسه ده میارن مطمئن باش اونم واسه اینکه خودش و بزرگ نشون بده ممکنه نیاز داشته باشه و این عمارت و ازت بخر ،میتونی بفروشی و بری شهر تا توی رفاه بیشتری باشی ...
لیلا میگفت و نمیدونست که من چطور میتونم قبر پدر و مادرم رو تنها بذارم تصمیم های سختی رو به عهده ی من گذاشته بود ...لیلا گفت : ستاره جان بریم خونتون من وسایلمو بیارم میخام این یک هفته اینجا باشم ، دوست دارم تو هم کنارم باشی میخام روزای آخر خوب حسین و تماشا کنم
بدون حرفی با هم حرکت کردیم سمت خونه توی روستا قدم میزدیم دوتایی سکوت کرده بودیم ،به خونه رسیدیم در زدیم و زن عمو در و باز کرد بدون هیچ حرفی رفتیم توی اتاق وسایلش رو جمع کرد و منم مقداری وسیله واسه این چندروزم برداشتم ، از اتاق زدیم بیرون که زن عمو اومد جلومو گرفت و گفت : کجا میری به سلامتی ؟ از عموت اجازه گرفتی ؟ چمدون جمع کردی کجا بری ؟ عموت بفهمه میکشت
یه ریز گفت و نذاشت من جواب بدم وقتی حرفاش تموم شد رو بهش گفتم : با لیلا خانم میرم چندروزی و عمارت میمونم و برمیگردم نگران نباشین
زن عمو گفت :اما مردم حرف میزنن تو دیگه عروس اون خونه نیستی ...
قسمت ۴۸
با عصبانیت گفتم : تو که میدونی حسن و خانوادش مردن ، اونا رفتن ولی من مادر حسینم نمیتونم تنهاش بذارم تو هم نمیتونی جلومو بگیری
زن عمو که اصلا به روی خودش نیاورد چی گفتم ، گفت : اما علی مراد امشب میخاد بیاد واسه عقد ما چی بهش بگیم؟؟ کی میخان ازینجا برن
؟ اگه رفتن بگو حسین و هم ببرن
پس از تصادف حسن خبر داشت و چیزی نگفت که به اهداف شومش برسه ...
لیلا که تعجب کرده بود گفت : ستاره میخای ازدواج کنی ؟چرا چیزی به من نگفتی ؟ اگه میخای ازدواجکنی من حسین و با خودم میبرم ...
رو به لیلا گفتم : رفتیم عمارت همه چیز و واست میگم
و رو به زن عمو گفتم : بسه دیگه زن عمو خودت میدونی من حسین و انتخاب میکنم برو و به علی مراد بگو من زنش نمیشم
با لیلا راه افتادیم سمت عمارت ، لیلا که تحمل نکرده بود گفت : ستاره اگه میخای ازدواج کنی ازدواج کن ، تو جوونی وقت داری
رو بهش با خنده گفتم : لیلا علی مراد یه پیرمرد که نوه هاش همسن منن ...
لیلا تعجب کرد و گفت : میخاستی با این ازدواج کنی؟؟
_من نمیخاستم عمو و زن عمو خاستن
لیلا خندید و گفت :پس به موقع نجاتت دادیم
_دقیقا
رسیدیم به عمارت وسایل و گذاشتیم و رفتم و چای گذاشتم
لباسای حسین و عوض کردم بهش غذا دادم و مرتبش کردم شروع کردم باهاش بازی کردن توی اتاق میخندیدم و صدامون میپیچید ...
لیلا اومد داخل و لبخند تلخی زد و گفت : اگه من به حسن فشار نمیاوردم شاید الان زنده بود و کنار شما خوش بود ...
رفتم و دستاشو گرفتم و گفتم :اینا همش قسمته نگران نباش حتما جای خوبی داره ، حسن مرد خوبی بود ، الان باید نگران حسین باشیم و آینده ش ، دوس دارم همیشه اگه منم نبودم مراقب حسین باشی..
توی عمارت قدم میزدم ، حس جدیدی داشتم ،اینکه من بعد از این همه اتفاق بتونم مستقل زندگی کنم یا کنار عمو اینا بمونم تصمیم سختی بود ، از یه طرف ترس از تنهایی و از طرف دیگه ترس از اذیت کردن پسرم از طرف زن عمو ...
لیلا با خنده واسه حسین شعر میخوند و باهاش بازی میکرد ، وقتی باهاش بازی میکرد زیاد نمیرفتم سمتشون دوست داشتم این چند روز آخر لیلا کنار حسین بمونه ...
رفتم توی آشپزخونه وشروع کردم غذا پختن ، چه حس خوبی داشت که زن عمو نبود تا توی سرم غر بزنه .
قسمت ۴۹
لیلا و حسین اومدن توی آشپزخونه و کنارهم میگفتیم و شاد بودیم ، رو به لیلا گفتم : تصمیم گرفتم خودم توی عمارت زندگی کنم میخام برای همیشه خودم و پسرم اینجا زندگی کنیم
لیلا خوشحال شد و با ذوق گفت : چقدر خوب خیلی خوشحالم ،ولی شما دو تا تنها اینجا کسی نیست ازتون مراقبت کنه ، خیلی خطرناکه واستون ، اگه بدونن تنها اینجایید شب ها میان و اذیتتون میکنن ...
بهش گفتم :نگران نباش پیغام میفرستم واسه علی اون میاد و کنارم زندگی میکنه و بهش میگم روی زمین ها واسه خودش کار کنه و یه چیزی هم به من و حسین بده.
لیلا با کمی فکر گفت : اینم فکر خوبیه ،من خوشحال میشم اینجوری ، هرموقع بیام ایران میام بهت سر میزنم.
لیلا ادامه داد :ستاره تو خیلی خوبی اگه به قبل برمیگشتم حتما از حسن جدا میشدم تا شما خوشبخت بشین.
ازین همه محبت لیلا خیلی خوشحال شدم و از خدا خاستم که همیشه خوشبختش کنه و عاقبت خوبی داشته باشه.
چند روز به سرعت گذشت و من و لیلا خیلی بهم وابسته شدیم زمان رفتنش رسیده بود لیلا وسایلش رو جمع میکرد و من گریه میکردم
دستی به صورتش میکشیدم و میگفتم :تنها رفیق من بعد از این سال های سخت بعد از حسن تو هستی و امیدم اول تویی بعد حسین پسرم تو مثل خواهر نداشتمی شاید دوباره یک ساعتی درد دل کردیم که لیلا گفت :ستاره وقت تنگه باید دیگه بریم.
منم پاشدم وسایل خودم و حسین رو جمع کردم که تا اومدن علی اونجا باشم ، وسایلمون رو برداشتیم و حرکت کردیم سمت خونه ، از ماشین پیاده شدیم محکم همو بغل کردیم و گریه میکردیم انگاری میخاستیم همو از دست بدیم ، لیلا محکم حسین و بغل کرد و بوش میکرد انگاری میخاستن از بچه ش جداش کنن ، همونطور که توی بغلش بود گفت : ستاره در بزن میخام از خانواده عموت خداحافظی کنم ..
در زدم و صدای کیه کیه ی زن عمو اومد گفتم : منم زن عمو باز کن ...
زن عمو اومد و در و باز کرد گفت : سلام و خاست بره
که لیلا گفت : خانم من دارم میرم میخاستم خدافظی کنم ...
زن عمو چشماش برقی زد و گفت : مراقب خودتون باشین ،حسین و بوس کرد و گفت :حسین کنار شما خوشبخت تره خوشحالم که همراه خودتون میبریدش
و رو به من گفت :ستاره مادر بیا داخل خوشحالم سر عقل اومدی
لیلا سرشو پایین انداخت و گفت : اما حسین قرار کنار مادرش باشه ،نه کنار من.
قسمت ۵۰
لیلا سرشو پایین انداخت و گفت : اما حسین قرار کنار مادرش باشه ،نه کنار من
زن عمو که انگار خبر بدی شنیده باشه گفت : مگه دیونه شدی ستاره ؟ علی مراد گفت فقط بدون بچه قبولت میکنه
من رو به لیلا بدون توجه به حرف زن عمو گفتم : خدا پشت و پناهت من و از خودت بی خبر نذار ، بیا پیشمون و بهمون سر بزن ، من بهت احتیاج دارم.
لیلا صورتمو بوسید و دست حسین و بوسید و سوار شد و رفت.
زن عمو گفت : مگه با تو نیستم دیونه شدی میخای عموت عصبانی بشه ؟
تیز نگاهش کردم و گفتم : این تصمیم به عهده ی من هست نه شما ، فعلا حوصله ی بحث کردن ندارم بریم داخل
ایستاد ج
لوی در و گفت : پررو شدی ، زبون در آوردی بااین بچه راهت نمیدم.
نگاهش کردم گفتم : تو نباید واسه من تصمیم بگیری که اینجا بمونم یا نه ، این منم که میگم کی اینجا بمونه ،اگه نمیدونی بدون سند تمام زمینایی که خان داده بود واسه عمو باشه الان به اسم منه ، فقط یک هفته پیش شمام و بعدش واسه همیشه ازینجا میرم ، اگر به بچه م آسیبی برسونی از اون زمینا دیگه خبری نیست.
زن عمو که انگار کلی سوال توی ذهنش بود رو کنار زدم و رفتم داخل.
رفتم و توی اتاق نشستم باید هرچی زودتر به علی خبر میدادم که بیاد باید نامه یی مینوشتم و واسش میفرستادم.
نامه رو نوشتم و پاشدم برم بیرون ترسیدم گفتم زن عمو دعوام میکنه اما دیدم نه اصلا کاری باهام نداره ، رفتم و نامه رو دادم به یکی از اهالی ده که هرروز میره شهر و میاد، بهش گفتم نامه رو دادی بمون جوابش و بگیر و برام بیار ... لیلا یه مقدار پول توی دستم گذاشته بود که یکم از اون رو به عمو رحمان دادم و گفتم حتما جوابش رو بیار واسم.
عمو رحمان رفت و من منتظر جواب علی بودم ، شاید علی اصلا قبول نمیکرد که بیاد و ده زندگی کنه ولی امیدوار بودم بیاد وگرن مجبور بودم زندگی کنار زن عمو رو تحمل کنم ، وقت ناهار رسیده بود و اصلا اشتها نداشتم حتی زن عمو نیومد صدام بزنه واسه اینکه ناهار بپزم ، داشتم به همین چیزا فکر میکردم که دراتاقم باز شد و زن عمو با یه سینی توی دستش توی در ظاهر شد تعجب کردم از رفتارش ،سینی و گذاشت و گفت : بخور ستاره مادر از صبح که اومدی چیزی نخوردی میخای بده حسین و نگه دارم تو با خیال راحت غذاتو بخور ..
قسمت ۵۱
اومد و کنارم نشست و حسین و بغل کرد و بوسش میکرد و باهاش بازی میکرد منم به احترام زن عمو شروع کردم به خوردن که زن عمو گفت : ستاره مادر یعنی همه ی ارث خان به تو رسیده ؟
رو بهش گفتم : فرقی داره ؟
گفت : آره تو زن تنهایی نمیتونی ازون همه ارث مراقبت کنی ،بیا و بده دست عموت ازشون مراقبت کنه ...
تازه علت محبتش رو فهمیده بودم دست از غذا خوردن کشیدم و گفتم : زن عمو تمام اون ارث سهم حسین منه و مال خودشه دست کسی هم نمیدم ، خودم مراقبشم فقط گفتم بهتون که اگه حسین و اذیت کنین همون زمین ها رو هم ازتون میگیرم ...
زن عمو که انگاری عصبانی شد گفت : تو بچه یی توانایی نگهداری زمین ها رو نداری تازه تو اینجا زندگی میکنی نمیخای خرج خودتم بدی حداقل از زمینا میدی عموت روشون کار میکنه خرجتو میده ...
رو به زن عمو گفتم : مگه قرار من اینجا زندگی کنم؟ من فقط تا اومدن علی صبر میکنم و بعدش از اینجا میرم
زن عمو که بازم درگیر سوالاش شده بود گفت : میخای ازینجا بری و کجا زندگی کنی؟
تو چشماش خیره شدم و گفتم : با پسرم میریم و توی عمارت پسرم زندگی میکنیم
برای لحظه یی یاد مرگ مامانم افتادم که چطوری نذاشتن همو ببینیم حتی لحظه ی آخر دیدن مامانم داره دق میکنه اما نذاشتن برای لحظه ی آخر دخترش رو ببینه ، بد کینه شون تو دلم بود اما باعث نمیشد بهشون بی احترامی کنم اونا بدجنس بودن اما پدر مادر من چیز دیگه یی رو یاد من دادن ...
زن عمو که چشماش برق زد گفت : عمارت ؟یعنی اونم به تو رسیده؟
گفتم : نه زن عمو همش مال حسینمه ...
لبخند بدجنسی زد و گفت : پس قرار اونجا زندگی کنیم ؟
گفتم : نه زن عمو ، قرار من و حسین اونجا زندگی کنیم میخام واسه همیشه از پیشتون برم که راحت بشین ...
زن عمو گفت : ولی تو تنها چطور میخای اونجا زندگی کنی؟
گفتم : فکر اونجاشم میکنم
گفت :ولی عموت اجازه نمیده
رو بهش گفتم : عمو؟ مگه عمو هم حقی داره ؟ اون حتی جوری میره و میاد که چشمش به چشم من نخوره
توی دلم گفتم نمیدونم از خجالته و شرم یا از پررویی که این کار و میکنه یاد رفتاری که با مادرم داشت میفتادم و بیشتر ترغیب میشدم که ازشون جدا بشم.
زن عمو گفت : عموت بزرگت کرده نباید ازش دلخور باشی ..
قسمت ۵۲
زن عمو گفت : عموت بزرگت کرده نباید ازش دلخور باشی ...
ازین همه حقارت زن عمو حالم بهم خورد ،یعنی حاضر بود برای پول هر چیزی رو تحمل کنه اما من دیگه راضی نبودم کنارشون باشم ،مخصوصا الان که توانایی انجام این کار و مستقل شدن رو داشتم ...
تا عصر که منتظر جواب علی بودم انگاری چند سال طول کشید ، همش منتظر بودم عمو رحمن بیاد که برم و جواب و ازش بگیرم ...
دیگه نزدیکای غروب شده بود و رفتم سر کوچه منتظر عمو رحمن بودم ، از دور دیدم که داره میاد ، حرکت کردم به سمتش ، به عمو رحمن سلام کردم و گفتم : سلام عمو خوبی ؟ اومدی؟ چی شد؟ علی و دیدی ؟ چی گفت ؟
عمو رحمن خندید و گفت: دخترم اجازه بده یکی یکی سوالاتو بپرس
نامه یی سمتم گرفت و گفت : این از نامه ت ، بعدشم علی آقا گفت بهت بگم نگران هیچی نباش همیشه کنارته ...
تند تند از عمو رحمن تشکر کردم و رفتم خونه ، رفتم توی اتاق ، حسین با وسایلش بازی میکرد ، رفتم یه گوشه نشستم و نامه رو باز کردم :
سلام خواهر عزیزم
خیلی خوشحال شدم که به فکر برادرت بودی و نامه دادی بهش ، من تا همیشه کنارتم ، تا آخر هفته میام پیشت و تصمیم میگیریم که چیکار کنیم ،این چند روز مراقب خودت باش تا بیام ...
دوست دار تو برادرت علی
خوشحال بودم از اینکه علی راضی بود ، رفتم و یکم با حسین بازی کردم ، سعی میکردم با زن عمو رو در رو نشم ، نمیخاستم با دیدنش دلم به حالش بسوزه یا گول حرفاشو بخورم ، دیگه آخرای هفده سالگیم بود و کلی تجربه داشتم و بزرگ شده بودم ...
یک هفته به سختی گذشت و اخر هفته شد و علی قرار بود برسه ، پاشدم ناهار پختم ،خیلی خوشحال بودم ، حسین و کنارم گذاشتم و بازی میکرد با عشق نگاهش میکردم ،دلم برای لیلا تنگ شده بود حسین و میدیدم یاد اون میفتادم ، از نبود حسن اذیت میشدم اما بعد از اینکه حسین و ازم گرفتن و اونم رفت و نبود تونستم به نبودش عادت کنم ... داشتم غذا رو میپختم که صدای در اومد ، زن عمو در و باز کرد و صدای علی اومد ، خیلی خوشحال شدم از اومدنش اما وقتی توی در ایستادم به جز علی ، رضا و سمانه هم همراهش بودن ، سمانه نگاهش که به من افتاد با ذوق و خنده اومد سمتم ....
قسمت ۵۳
سمانه نگاهش به من افتاد و با ذوق و خنده اومد سمتم ، من که خوشحال بودم از دیدنشون حتما اومدن دیدن من ،سمانه بغلم کرد و روبوسی کردیم گفت :سلام ستاره جان خوبی؟ چند وقتی بود ندیدمت دلم واست تنگ شده بود ...
گفتم : سلام عزیزم خوشحالم میبینمت ...
رضا اومد و سلام کرد اصلا دوس نداشتم حتی توی بغلش برم ،اما علی که اومد رفتم و توی بغلش و محکم بوسش میکردم علی گفت : نکن دختر چه کاریه آخه ؟ نمیخام فرار کنم که ...
من خنده م گرفت د
ستش و گرفتم و گفتم :
بریم اتاق کارت دارم ...
میخاستیم بریم که صدای رضا میخکوبم کرد : یعنی فقط علی برادرته با من کاری نداری ؟
تعجب کردم که با من حرف زد ، رو بهش گفتم : شما جای خود دارید ، اما با علی کار خصوصی دارم...
دست علی و گرفتم و رفتیم توی اتاق ، علی گفت : ستاره اونم برادرمونه چرا اینجوری رفتار میکنی ؟ انقدد خوشحال شد که گفتم ارث خان بهت رسیده و حسین اومد پیشت ،خوشحال شد و گفت ماهم میایم که همه با هم زندگی کنیم ،،،رفتارت درست نبود ها برادر بزرگترمونه ...
من که اخم کردم گفتم : تو از هیچی خبر نداری علی پس لطفا حمایتش نکن ، الانم بوی پول و ارث بهش رسیده پاشد اومد ، گفتم سمانه چقدر مهربون شده...
علی اخم کرد :هرچی هست باید به منم بگی وگرن من نمیام باهات زندگی کنم ...
توی خودم موندم که بهش بگم یا نه ، دو دل بودم دوس نداشتم از رضا کینه به دل بگیره به واسه ی همین بهش گفتم : یعنی اگه رضااینا بیان تو هم راضی هستی؟؟؟
علی خندید وگفت : قربون دل مهربونت بشم آره دوس دارم همه باهم باشیم ولی اگه تو راضی نباشی نه نمیخام ...
گفتم : نه عیبی نداره ،ولی من میدونم مامان رضا رو نبخشیده
علی گفت : یه روزی که تونستی بهم بگو چی شده میدونم الان دوس نداری بگی
ازین همه مرد بودن علی خوشحال شدم خیلی ذوق کردم که داداشم مثل یه مرد بار اومد ،،،
داشتیم حرف میزدیم که زن عمو اومد داخل حسین توی بغلش بود ، خنده م گرفت : راست میگفتن پول سنگ و هم آب میکنه ، منم گذاشتم به حال خودش بمونه ، رضا و سمانه هم پشت سرش اومدن داخل ،همه توی اتاق بودیم که برای اولین بار بعد از چندین ماه عمو اومد داخل رو به هممون گفت : میبینم جمعتون جمعه فقط سعید من و نیاوردین ..
قسمت ۵۴
من حتی نگاهش نکردم ، ادامه داد : کاش سعید هم میاوردین خیلی خوب میشد
برای لحظه یی از این که مامانم قربانی بدجنسی عمو و زن عمو شد حالم بهم خورد دویدم و رفتم توی حیاط در و باز کردم و رفتم توی کوچه اول صبح بود و خلوت قدم زدم سمت جنگل حس میکردم کسی پشت سرمه اما اهمیت ندادم ، رفتم و رسیدم به چشمه یی که اولین بار حسن رو دیدم دقیقا همونجا نشستم و پامو توی آب گذاشتم نمیدونم چرا حس میکردم یکی داره نگاهم میکنه اما هرچی اطراف و نگاه میکردم هیچ خبری نبود.
دیگه هوا داشت سرد میشد و افتاب غروب کرده بود نمیدونم چند ساعت اونجا نشسته بودم پاشدم و رفتم سمت خونه تصمیم گرفتم همین امشب وسایلمون و جمع کنیم و بریم عمارت ، به خونه رسیدم در زدم علی که در و باز کرد کشیده ی محکمی زد زیر گوشم و گفت : الان مادر شدی درست ، بیوه شدی درست ، میگی بزرگ شدی و تجربه داری درست اما دلیل نمیشه یه دفعه بدون خبر بری و چند ساعت برنگردی جایی نبود که نگردیم دنبالت کجا بودی ؟؟
شوکه نگاهش کردم وچشمام پر اشک بود که گفتم :دلم برای مامان تنگ شد رفتم و سر از جنگل در آوردم ببخشید نگران شدی داداش ...
سرمو پایین انداختم ...
علی گفت :ببخش ستاره خیلی نگرانت شدم دوست ندارم اینجوری بری و اجازه بدی بقیه حرفایی پشت سرت بزنن ...
گفتم : چشم ، داداش علی یه چیزی ازت میخام ؟
گفت : بگو جونم
گفتم : میشه امشب وسایلمون و جمع کنیم و بریم دیگه نمیتونم اینجا باشم نمیتونم عمو رو تحمل کنم
علی گفت : ستاره نمیدونم تو دلت چیه که نمیگی باشه میریم ولی رفتیم اونجا باید همه چیز و بهم بگی
گفتم :باشه شاید واست خوشایند نباشه ولی حالا که اصرار میکنی چشم میگم
رفتیم داخل علی رو به سمانه و رضا گفت : وسایلتون و جمع کنین امشب میریم عمارت برای همیشه ...
رضا گفت : علی ما فردا باید برگردیم شهر و وسایلمون رو بیاریم امشب اینجا میمونیم و وسایل و که آوردیم میایم
منم شونه ای بالا انداختم و اصلا واسم مهم نبود ...
من و علی وسایلمون و جمع کردیم من حسین و بغل کردم و علی وسایل و گرفت دستش چیز زیادی نداشتیم اونجا همه چیز بود برای زندگی ...
دل کندن ازین خونه سخت نبود خاطرات خوبم کم بود و خاطرات بد زیاد و عمیق
قسمت ۵۵
دل کندن ازین خونه سخت نبود خاطرات خوبم کم بود و خاطرات بد زیاد و عمیق ...
از عمو و زن عمو سرسری خداحافظی گرفتم و با علی رفتیم سمت خونه هوا تاریک بود فقط صدای پاهامون شنیده میشد ، یک لحظه فکر کردم سایه یی دیدم برگشتم و دیدم چیزی نیست ...
به علی گفتم : تو هم متوجه سایه شدی
علی گفت : خیالاتی شدی ستاره
بالاخره رسیدیم خونه وسایل و چیدیم من و حسین توی اتاق خودمون بودیم و اتاق کنار و به علی دادم و دور ترین اتاق و واسه رضا و سمانه در نظر گرفتم ...
شب بود و وقت خواب حسین و بغل کردم و خوابیدم حسینم خیلی پسر آرومی بود و زیاد گریه نمیکرد عشق میکردم که کنارم بود حس میکردم حسن کنارمه.
صبح شده بود با نور آفتاب بیدار شدم ، حسین خواب بود پاشدم و رفتم حمام و لباسامو عوض کردم لباسایی که حسن واسم خرید و پوشیدم مثل خانمای شهری شده بودم خیلی دوس داشتم اینجوری راحت تر بودم و تمیزتر ، وقتی او
مدم علی بیدار شده بود وقتی متوجه من شد گفت : چقدر این لباسا بهت میاد مال کیه ؟
رو بهش گفتم : قبلا حسن واسم خریده بود.
علی رو بهم گفت :وقت نشد که بگم چقدر از مردن حسن ناراحت شدم ، میدونم خیلی همو دوس داشتین کاش زنده بود و میدید خانمش چقدر قوی تر شده
....
چند روزی گذشت ، در میزدن علی رفت و در باز کرد ، رضا بود و سمانه اومده بودن با وسایلشون حسین و بغل کردم و رفتم و بهشون خوش آمد گفتم سمانه نگاهی به لباسام انداخت و تشکر کرد و رو به علی گفت : کدوم اتاق وسایلمون و بذاریم ؟ علی اتاق و نشونشون داد ،رفتم توی اتاقم ، اینجا خونه ی حسینم بود باید میدونستن که اینجا سهم اونا نیست و باید به فکر خودشون باشن ، نمیدونم چطوری اونقدر جدی و محکم شدم انگشتر عقیقی که حسن خریده بود واسم توی کمدش بود کردم انگشتم حس کردم دیگه باید از حسینم حراست کنم ، گذاشتم تا استراحت کنن
وقت شام رسیده بود همه روی میز نشسته بودیم سمانه غذا پخته بود و شروع کردیم به خوردن من بالا نشسته م و حسین بغلم بود علی هم سمت دیگه ی میز نشسته بود ، و سمانه و رضا کنار هم ، وقتی غذا خوردن خاستن میز و جمع کنن که رو بهشون گفتم : بشینین کارتون دارم ...