.
صدای در اومد تعجب کردم این موقع صبح کی میتونست باشه ،وقتی در و باز کردم حسن و جلوی درد دیدم انقدر ذوق کردم خاستم جیغ بزنم که دستشو گذاشت جلوی دهنم و گفت ساکت .
میخام زری بیدار نشه ، آخه ستاره ی من واسه همین این موقع اومدم که یکی دو ساعتی تنها باشیم ، خیلی خوشحال بودم محکم بغلش کردم
بهم گفت : نمیخای از شوهرت دعوت کنی بیاد داخل کنار رفتم و دستش و گرفتم گفتم بیا صبحانه بخوریم باهم.
با هم صبحانه خوردیم انقدر خوردم که گفتم یکم دیگه میترکم .
انقدر بهم خندید انقدر باهم خوش گذروندیم اصلا دستشو از دستم در نمیاوردم نگام کرد و گفت : ببینمت ستاره .
نگاش کردم اما نگاهم پایین بود ..
گفت : تو چشمام نگاه کن .
وقتی توی چشاش نگاه کردم گفت میدونستی خیلی دوست داشتنی هستی
انقدر غرق همدیگه شدیم که متوجه اومدن زری نشدیم با سرفه های زری به خودمون اومدیم وقتی حسن زری رو دید به کل رفتارش عوض شد دستاشو از دستم در آورد روشو کرد سمت من و گفت : من میرم توی اتاق استراحت کنم .
انقدر سرد گفت که یخ کردم .
پاشد و رفت نگاهی به زری انداختم گفتم زری چرا اینجوری کرد ؟
گفت نمیدونم خانم جان نگران نباش شاید حالش بد بود .
#رمان_کده_ستاره
ه میشی چاق خودم ...
خیلی دوسش داشتم شاید کسی باورش نشه که توی کمتر از یک ماه یا دوهفته یکی انقدر عاشق بشه که تا میرفت بیرون نفس کم میاوردم و وقتی برمیگشت انقدری غرق وجودش میشدم که انگار دوباره متولد میشدم...
روز ها با خوشی من و حسن کنار هم میگذشت و ما از ذوق کنار هم بودن یادمون رفت که از یک هفته گذشته و نزدیک هفته ی سوم شدیم .
مادرش پیام داد که حسن دیگه باید برگرد پیش لیلا و فقط یک روز در هفته باید پیش من بمونه .
من و حسن ناراحت ازین اتفاق بودیم که گفت یکی از خدمتکارای لیلا رو واسه اومدن پیش من انتخاب کردن ....
فردای اون روز که پیام دادن حسن وسایلش رو جمع کرد
بهم گفت : ستاره عزیزم نگران نباش نمیذارم کسی اذیتت کنه من همیشه مراقبتم ،زود به ،زود شده پنهونی میام دیدنت تنها مشکلمون زری خانمه که قرار بیاد پیش تو بمونه
گفتم :حسن من با انتخاب خودم زنت نشدم ولی میدونم که بودنت آرامش وجودمه میدونم که خیلی دوست دارم هیچوقت تنهام نذار .
دستی به ته ریش مردونه ش کشیدم و گفتم : زود تر برو حسنم وگرن رفتنت سخت تر میشه واسم .
حسن در و باز کرد و وسایلش و برداشت قبل رفتن مقداری پول گذاشت واسم و خونه رو پر از خوراکی هایی کرد که من دوس داشتم .
از بودن کنارش خوشحالم بودم و ازین که دارم لیلا رو عذاب میدم ناراحت و غمگین بودم.
قبل از اینکه در و ببنده و بره اومد و پیشونیم و بوسید و گفت : ستاره من مراقب خودت باش که تو زندگی حسنی .
بااین حرفاش بغض کردم که من دختری با اون سن با زور ازدواج کردم و چه ساده عاشق شده بودم عاشق کسی که ممنوعه بود واسم و اگه خان و زن و عروسش میفهمیدن زنده م نمیذاشتن چون فقط قرار بود وارثی بیارم که حتی قرار بود لیلا بزرگش کنه نه من .
پارت ۱۹
#رمان_کده_ستاره
حسن رفت و من تنها شدم نشستم روی صندلی توی فکر رفتم که چقدر زود و چقدر ساده عاشق حسن شدم مشخص بود منی که اون همه زور از عمو و زن عمو شنیدم راحت عاشق محبت حسن میشم هرچند هیچوقت محبتای بابا و مامانم یادم نمیره کاش بابام زنده بود و کنارم بود ،کاش مامانم سراغی ازم میگرفت .
توی افکارم بودم که صدای در اومد میدونستم زری خانمه حسن گفت زود میفرستش که تنها نباشم و نترسم ،ازین همه سرعت عملش خندم گرفت ، در و باز کردم که زری خانم توی چهارچوب در مشخص شد ،چهره ی مظلومی داشت تعارفش کردم که اومد داخل بهش گفتم بشینه واسش چای بیارم .
اما بهم گفت : خانم من از الان کارم شروع میشه من تو آشپزخونه م چیزی احتیاج داشتین صدام بزنین ،
رو بهش گفتم من تو اتاقمم اون اتاقی که ته راهرو واسه شما آماده شده میتونی اونجا استراحت کنی
گفت : چشم خانم
خوشحال بودم که زری خانم زن مهربونی بود شاید تنها اشتباهی که کردم همین بود که به چهره ی مظلومش اعتماد کردم ...
توی اتاقم رو تخت نشسته بودم بوی حسن توی اتاق باعث ارامشم میشد .
توی فکر بودم حوصله م سر رفته بود که در اتاقمو زدن
_ گفتم زری خانم بفرما ؟
زری که توی در ظاهر شد گفت : خانم برای ناهار چی میل دارین درست کنم ؟
گفتم : زری با من راحت باش اسم من ستاره س نمیخاد به من بگی خانم ناهار هم هرچیزی که میدونی درست کن
گفت : چشم خانم
خندیدم گفتم :ستاره ،خانم چیه
گفت : ستاره خانم روی زبونم نمیچرخه اجازه بدین اینطور صداتون بزنم
گفتم باشه هرجوری که راحت تری ، در و بست و رفت .
پیش خودم گفتم اگه با زری دوست بشم دیگه تنها نیستم میتونه جای مادرم باشه ، من اخرای ۱۵ سالگیم بود و بچه بودم نیاز به مادرم داشتم ولی نمیدونم چرا اصلا پیشم نیومد تصمیم گرفتم که با زری صمیمی بشم تا تنها نباشم ...
وقت ناهار زری و مجبور کردم کنارم بشینه تا باهم غذا بخوریم خودش سر صحبت و باز کرد سوال میپرسید از رابطه ی من و پسرخان و منم همه چی و مو به مو واسش تعریف میکردم زود بهش اعتماد کردم از عشقی که بینمون به وجود اومد واسش گفتم ناهار و خوردیم که گفت : خانم جان من رازدار شما هستم میتونی به من اعتماد کنی و من مثل مادرت میمونم ، نگران نباش .
پارت ۲۰
بعد از ناهار زری رفت ظرفا رو بشوره و وسایل و جمع کنه ، منم خوشحال بودم که دیگه تنها نیستم یکی هست تا اومدن حسن باهاش درد دل کنم .
فردا که شد منتظر حسن بودم اما اون روز هم نیومد اون زمان تلفن هم نبود که باهاش در ارتباط باشم باید صبر میکردم ....
سه روزی شده بود که حسن نیومد آخر هفته شده بود امروز و فردا باید میومد پاشدم و رفتم حمام کردم به خودم رسیدم بهترین لباسمو پوشیدم نشسته بودم توی اتاق کم غذا میخوردم از خودم تعجب کردم که انقدر وابسته و دلبسته ی حسن شده بودم ، زری در زد و اومد تو اتاق نشست روی تخت سرمو توی بغلش گرفت من گریه کردم و از عشق و علاقه ی شدید خودم و حسن به همدیگه واسش گفتم .
انقدر گفتم که توی بغلش خوابم برد ...
وقتی بیدار شدم هوا روشن شده بود زری کنارم نبود پاشدم و رفتم توی پذیرایی زری توی اتاقش خواب بود
هدایت شده از 🤪خنده انلاین 😜
خوش آمدی به زمین ای شروع زیبایی
تو عطر یاسی و نرگس تویی که زهرایی
تو آن طلوع قشنگی که در کنار علی
برای ظلمت شبهای مکه آمدهای
اگر چه وصف کمال تو غیر ممکن بود
برای وصف خدا شرح بهترین غزلی
ولادت حضرت فاطمه سلام الله علیها مبارک😍
🍃🌺 #خنده_انلاین 🌺🍃
@khandeon
پارت ۲۱
ترسیدم و گفتم باشه تو برو واسه ناهار آبگوشت بار بذار که آقا خیلی دوس دارن ، زری که رفت ، رفتم سمت اتاق در و باز کردم و رفتم داخل چشمش و باز کرد و با خنده بهم اشاره کرد که برم کنارش دراز بکشم ، رفتم و کنارش نشستم .
گفت :چرا نمیای بغلم؟
گفتم : اون رفتار چی بود که کردی ؟
گفت : مجبوریم باید جلوی زری اونطوری رفتار کنیم ستاره ازم ناراحت نشو لیلا من و هم دوس نداره بخاطر ارث و میراث پدرم که کنارمه ، میخام پول بهش بدم که دست از سرم بردار فقط یکم دیگه تحمل کن بعد من و تو زن و شوهر دائمی هم بشیم .
سرمو پایین انداختم و بهش گفتم : اما حسن خان زری زنِ خوبیه ،مهربون ومظلومه .
گفت نه گول ظاهرش رو نخور اون مار خوش خط و خال جاسوس لیلا بی دلیل نفرستادش که نباید یک ذره به عشق ما پی ببره ...
این و که گفت فهمیدم چه اشتباهی کردم من زری و نشناخته شریک تمام رازهام کردم ...
نمیدونستم به حسن بگم چیکار کردم یا نه ؟
که صدای در اتاق اومد ...
در باز شد و زری اومد داخل ، گفت :آقا حالا که شما هستین با اجازتون من یه سر برم عمارت یه سری به بچه ها بزنم و برگردم ..
حسن خان گفت : برو زری مراقب راه باش به مراد بگو همراهیت کنه
زری گفت :چشم و در و بست و رفت
من که خوشحال بودم تنها شدیم رفتم توی بغل حسن و بهش گفتم : حسن خان روز اول فکر میکردم بدبخت شدم ولی الان حس میکنم خوشبخت ترینم فقط تنها چیزی که عذابم میده یه چیز هست .
سرمو انداختم پایین .
با انگشتاش سرمو بالا گرفت و گفت : ستاره تو چشمام نگاه کن بهم بگو چی شده نمیخام غمتو ببینم.
تو چشماش نگاه کردم ،وقتی زل میزدم توی چشماش زبونم قفل میشد اما ته دلم ترس جدایی داشتم تازه داشتم طعم خوشبختی میچشیدم نمیخاستم دوباره برگردم توی اون خونه ی شوم کنار آدمایی که اصلا دوسم نداشتن ، بعد از جدایی که قرار بود یه زن تنها بشم ...
تو چشمای حسن نگاه کردم و گفتم :اگه بچه آوردم و من و پرتم کردین بیرون چی؟؟؟
نگام کرد و گفت : ستاره ی من دیونه شدی؟اگه من واسه بچه میخاستمت که همون دختر اولی رو انتخاب میکردم و زود تر به خاستم میرسیدم ولی من تو رو انتخاب کردم چون عاشقت شدم ،خداروشکر تو رو هم عاشق خودم کردم ...
بغلم کرد و محکم به خودش فشارم داد گفت :خب ستاره خانم بوی غذا میاد نمیخای که یه ناهار سوخته بدی به شوهرت ...
پارت ۲۲
خنده م گرفت و گفتم :معلومه که نه عشقم ، امروز و فردا رو میخام بهترین غذا رو بهت بدم
پاشدم رفتم تو آشپزخونه غذا رو که دیگه آماده بود ریختم توی ظرف و حسن و صدا کردم که بیا با هم ناهار بخوریم ، ناهار خوردیم .
رفتیم توی حیاط قدم میزدیم و از آینده میگفتیم دعا میکردم که روزای خوشمون تموم نشه ، سردم شده بود وقتی فهمید دستمو گرفت و رفتیم توی خونه ،
آخر شب شده بود حسن با شیطنت گفت : بعید میدونم زری بیاد ، بهتر که نمیاد ....
اون شب هم جز بهترین خاطراتمون شد و من فقط مادرمو کم داشتم و برادرایی که شاید هیچ حسی به من نداشتن ...
زری خانم برگشته بود و حسن دوباره رفت و اون لحظه یی که داشت میرفت خدا میدونه چقدر غصه میخوردم ...
تنها امیدم توی زندگی شده بود .
میرفتم توی اتاق لباساشو بو میکردم ...
سعی میکردم کمتر از عشقمون به زری بگم اما زری همون روز اول همه چیز و فهمیده و من ساده همه چیز و کامل واسش تعریف کردم ...
یک هفته گذشت و روز موعود رسید که باید حسن میومد خونه
رفتم حموم به خودم رسیدم بهترین لباسمو پوشیدم و طبق قول و قرارمون منتظرش بودم بهترین غذاها رو پختم که اگه زری رفت همه وقتم و پای گاز نباشم و بیشتر کنار حسن باشم ، یکی دو روز گذشت و حسن نیومد خیلی نگران شده بودم اما دستم به جایی بند نبود...
نباید به روی خودم میاوردم اما زری از موقعیت استفاده میکرد و من بچه توی بغلش به عشقم به حسن اعتراف میکردم ....
یک هفته از قرار اومدن حسن گذشته بود که صدای در اومد دویدم رفتم در و باز کردم با دیدن حسن فقط اشک میریختم و اون محکم بغلم کرده بود اصلا حواسمون به زری نبود انقد توی بغلش گریه کردم تا آروم شدم ... بهش گفتم : حسن تو من و عاشق خودت کردی وابسته خودت کردی حالا اینجوری تنهام میذاری
حسن خیلی رسمی ولی با ملایمت که میدونستم بخاطر وجود زری حرف میزد ...بلندم کرد و رفتیم توی اتاق انقدر دلداریم داد تا خوابم برد
وقتی بیدار شدم زری رفته بود عمارت ...
خوشحال بودم که تنهاییم ذوق داشتم هرکاری میکردم واسه کنارش بودن ....
حسن کنارم بود کمکم میکرد ...
پارت ۲۳
دیدیم که زری برگشت خونه بعید بود برگرده واسه همین با تعجب بهش گفتم زری اتفاقی افتاده ؟ گفت : نه خانم جان اونجا با من کاری نداشتن واسه همین برگشتم ...
روز دوم بود و حسن فقط ناهار کنارم بود زری و ناهار و پخت و رفت توی اتاقش ...
من و حسن کنار هم غذا خوردیم وسط غذا هرچند لحظه یه بار بوسم میکرد و من دلم غش میرفت واسه محبتاش
لحظه ی رفتنش که رسید انقدر گری
ه کردم که به زور من و از خودش جدا کرد ...
حسن رفت و دوباره من تنها شدم ولی این دفعه قول دادم که بی تابی نکنم ، مگه میشد ؟؟ ولی مجبور بودم به قولم عمل کنم ...
توی حیاط داشتم قدم میزدم وقتی رفتم توی خونه بوی بدی به مشامم خورد که نزدیک بود از بوی بدش بالا بیارم دویدم سمت حمام که زری پشت سرم اومد داخل و گفت خانم جان چیزی شده؟ گفتم نه زری این بوی چیه چقدر بوی بدی داره؟؟؟ گفت خانم جان بوی کدو ، کدو گذاشتم بپزه بخوریم توی سرما خوش مزه س .
هرکاری کردم نتونستم ازون کدو ها بخورم متوجه رفتار حساس زری شده بودم همش دنبالم بود ... میگفت حالتون خوبه خانم جان ؟؟ ازش خسته شده بودم گفتم :زری بسه دیگه حالم خوبه نگران چی هستی
گفت : خانم رنگتون پریده س فک کنم به سلامتی باردارین ...
فکرم به تنها سمتی که نمیرفت همین بود ....
دستی روی شکمم کشیدم ، یعنی ثمره ی عشق من و حسن توی شکمم بود ...
زری رشته ی افکارمو پاره کرد و گفت : خانم من یه ساعتی برم عمارت و برگردم
نگاهش کردم چهره ش نگران بود
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : باشه برو زری مراقب خودت باش فقط سریع برگرد تنهام ...
گفت : چشم و رفت ...
اون لحظات انقدری خوب بود که مطمئن بودم هیشکی نمیتونه خرابش کنه تقریبا یک ماه از ازدواج من و حسن گذشته بود و ممکن بود که باردار باشم ، اگه باردار باشم خان و زنش هم خوشحال میشن ..
یه لحظه یاد مادرم افتادم یک ماه میشد که ندیدمش آخه چطور تونست انقدر زود فراموشم کنه ، برادرام که از سنگ بودن ولی مادرم نمیتونست فراموشم کنه من تک دخترش بودم کاش بود و با هم خوشحال میشدیم ...
با فکر به بچه لبخندی رو لبم اومد و گفتم :خدایا یعنی میشه من باردار باشم ...
سنی نداشتم ولی برای اون زمان دخترای همسن من یکی دوتا بچه داشتن و یه زندگی رو اداره میکردن
پارت ۲۴
اما من دوست داشتم که بچه ی حسن رو داشته باشم بچه یی که ثمره ی عشقمون بود ، خوشحال بودم و همش توی دلم میگفتم کاش واقعی باشه
مونده بودم که چطور به حسن بگم مطمئن بودم خیلی خوشحال میشه ...
حسن قول داده بود که من و همیشه پیش خودش نگه داره و تنهام نذاره ، گفت اگه بچه دار شیم نمیذارم یه روز هم از بچمون جدا باشی به این حرف حسن دلم قرص بود که کسی نمیتونه من و از بچه یی که معلوم نبود وجود داره یا نه جدا کنه ...
توی فکر بودم صدای شکمم من و به خودم آورد پاشدم و رفتم توی آشپزخونه توی یخچال و نگاهی کردم و نون و پنیر و در آوردم و با گردو شروع کردم خوردن انقد ذوق داشتم که میتونستم همه ی اونا رو بخورم ، با خودم میخندیدم و خوشحال بودم وای کاش واقعی باشه ...
این زری هم تند رفت و نموند که من و مطمئنم کنه ...
صدای در اومد
دویدم سمت در گفتم شاید زری باشه یا شایدم حسن باشه خوشحال بودم در و باز کردم اما کسی که پشت در بود نه حسن بود نه زری ....
در که باز شد با چهره ی خشمگین لیلا روبرو شدم نفهمیدم یهو چطوری بهم هجوم آورد شروع کرد کتک زدنم و محکم موهامو میکشید هرچی تلاش میکردم نمیتونستم از دستش فرار کنم کسی هم خونه نبود که کمکم کنه هرچی جیغ میزدم کسی نیومد
لیلا که آروم شد ازم فاصله گرفت
گفت : میخای واسه شوهر من دلبری کنی ؟فکر کردی حسن یه دختر هرزه رو که اومده و صیغه شده رو به زنش ترجیح میده
بلند خندید و رفت سمت در
داشت میرفت که برگشت و نگاهی بهم کرد :بهت ثابت میکنم که وقتی بچه ت و به دنیا آوردی خودت با دستای خودت میذاریش توی بغل من بعد میری و دیگه هیچوقتم پیدات نمیشه چون مجبور میشی این کار و کنی .
من که سرم از کتکای لیلا درد گرفته بود نمیتونستم کاری کنم حتی زبونم قفل شده بود تا بتونم جوابش رو بدم لیلا رفت و در و بست
زری انقدر خبرچین بود که زود رفت و همه چیز و بهشون گفت
منتظر موندم تا زری بیاد و جواب پس بده هرچی منتظر موندم نیومد
صدای در که اومد فکر کردم زری برگشت نشستم توی اتاق ،اما صدای حسن بود که بلند میگفت : خانمم ، ستاره ی آسمانم کجایی بیا که شوهرت اومده . جوابش رو ندادم انقدر غمگین بودم که حتی حوصله ی حسن رو هم نداشتم خودش اومد توی اتاق و گفت : حالا دیگه جواب من و نمیدی ؟
پارت ۲۵
منتظر موندم تا زری بیاد و جواب پس بده هرچی منتظر موندم نیومد
صدای در که اومد فکر کردم زری برگشت نشستم توی اتاق ،اما صدای حسن بود که بلند میگفت : خانمم ، ستاره ی آسمانم کجایی بیا که شوهرت اومده . جوابش رو ندادم انقدر غمگین بودم که حتی حوصله ی حسن رو هم نداشتم خودش اومد توی اتاق و گفت : حالا دیگه جواب من و نمیدی ؟ اما نمیدونم چی توی قیافه ی من دید که اومد سمتمو گفت : چی شده ستاره کی این بلا رو سرت آورده ؟ سکوت کرده بودم
میگفت : ستاره حرف بزن چی شده ؟ بغض توی گلوم ترکید و تمام ماجرا رو واسش تعریف کردم
محکم بغلم کرد و با عصبانیت گفت : حساب همشونو میرسم نباید این کار و میکرد اون میدونست بارداری و اومد اینکار و کرد ؟گفتم نمیدونم فقط زری شک کرد که
اونم زود پاشد و رفت
حسن جلوی چشمام پاشد و رفت و گفت : زود برمیگردم .
کاش نمیرفت و تنهام نمیذاشت خیلی دلم گرفته بود
همیشه به این فکر میکردم که چرا مامانم حتی یکبار سراغمو نگرفت وگرن این بلاها سرم نمیومد ....
تقریبا شب شده بود و دل نگرون حسن بودم ، از زری عصبانی بودم و منتطر بودم برگرده تا باهاش حرف بزنم .
صدای در اومد رفتم و در و باز کردم اما مادر حسن رو پشت در دیدم همراهش پیرزنی بود که تا بحال ندیده بودمش ، بهشون سلام کردم و بهشون تعارف کردم ...
از جلوی در کنار رفتم و اومدن داخل و نشستن توی پذیرایی
مادر حسن رو بهم گفت : دعا کن باردار باشی ، خان گفته اگه باردار بودی ببریمت و این نه ماه رو پیس خودمون زندگی کنی تا بتونیم مراقبت باشیم .
استرس بدی گرفتم نمیدونستم دعا کنم باردار باشم یا نه .
مادر حسن رو به پیرزن گفت : ننه کلثوم پاشو معاینه ش کن که اگه باردار بود مژدگونی خوبی پیشم داری .
پیرزن که فهمیدم اسمش ننه کلثوم رو به من گفت : دخترم پاشو برو توی اتاق آماده شو تا معاینه ت کنم .
پاشدم و رفتم توی اتاق نمیدونستم باید چیکار کنم وقتی ننه اومد داخل رو بهم گفت : هموز که نشستی پاشو دیگه آماده شو ،
هرکاری گفت انجام دادم و نبضمو گرفت و گفت : مبارکه دخترم بارداری .
نمیدونم چه جوری حس اون لحظمو توصیف کنم خون توی صورتم دوید و حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم و تجربه کردم .
ننه کلثوم رفت و به مادر حسن خبر داد و مژدگونی خوبی گرفت .
پارت ۲۶
مادر حسن اومد توی اتاق و گفت :خداروشکر پاشو برو وسایلتو جمع کن باید بریم خبر و به خان بدیم و دیگه پیش ما بمونی .
خیلی استرس داشتم که قرار بود کنار لیلا زندگی کنم ، پیش خودم گفتم یعنی حسن کاری نکرد که مادرش خبر نداشت از بلایی که لیلا سرم آورد ؟
پاشدم و وسایلم و جمع کردم و اومدیم خونه ی خان ...
خان به حدی خوشحال شد که گوسفند سر برید و غذا پخت و به تمام رعیت ها غذا داد ، حتما خبر تا به الان به گوش مادرم رسیده بود ، این دفعه حتما بهم سر میزد ...
رفتم و توی اتاقی که اماده کرده بودن نشسته بودم هرلحظه منتظر بودم لیلا بیاد و بلایی سرم بیاره اما نه از لیلا نه زری و نه حسن خبری نبود و نمیتونستم از کسی هم سوال کنم چون تا اون لحظه به جز مادر حسن با هیچکسی توی اون عمارت حرف نزده بودم و نمیشناختمشون ...
آخرای شب شده بود و خسته بودم همونجوری روی مبل خوابم برد ....
خواب بودم که احساس کردم چیزی روی موهام داره تکون میخوره ، ترسیدم و از خواب بیدار شدم چشامو که باز کردم حسن جلوی روم بود وقتی دیدمش خوب چشامو باز کردم گفت :ظهرت بخیر خانومم
رو بهش با اخم گفتم :حسن کجا بودی ؟دیروز با اون حال از پیشم رفتی و بی خبرم گذاشتی نمیگی نگران میشم ؟
حسن با انگشتش زد روی دماغمو گفت : کاری و انجام دادم که این چند وقت تو اینجا راحت باشی تا بتونیم بعدا خونه بگیریم و باهم ازینجا بریم
متعجب نگاهش کردم و گفتم : چیکار کردی ؟؟
با خنده گفت : لیلا رو بردم شهر خونشون گفتم بمونه اونجا و زری رو بخاطر خبرچینی که کرد تنبهش کردم و همراه لیلا فرستادمش رفت
رو بهم ادامه داد :ستاره تو دلت خیلی پاکه اما بقیه مثل تو نیستن مراقب باش ، همه چیز و به هرکسی نگو حتی مادرم ...
لبخندی به روش زدم و گفتم :چشم حسن خان
خندید و گفت :چقد قشنگ اسمم و میگی
حسن دستی روی شکمم کشید و گفت : من و تو داریم پدر و مادر میشیم هیچوقت فکر نمیکردم انقدر سریع و راحت بتونم بهت برسم چه برسه که الان بچمون توی شکمته .
داشتیم حرف میزدیم و دست حسن روی شکمم بود و نوازشم میکرد که مادرش بدون در زدن وارد شد وقتی اومد داخل چشمش روی دست حسن موند و گفت : حسن بیا ناهار آماده س
رو به من با اخم گفت : تو هم غذاتو میفرستم اینجا بخوری خوب بخور نمیخام نوه م ضعیف باشه .
پارت ۲۷
حسن رو به مادرش گفت : مامان من میخام با ستاره غذا بخورم
انقدر محکم این حرف و زد که مادرش چیزی نگفت و رفت
حسن خندید و گفت : خدا به دادمون برسه
با این حرف مادرش فهمیدم که اصلا من واسشون مهم نبودم و بخاطر نوه شون بود که خاستن کنارشون باشم...
حسن که فهمید توی فکر رفتم شروع کرد قلقلک دادنم و من سعی میکردم نخندم اما نمیشد و صدای خنده هامون کل خونه رو گرفته بود ....
در که باز شد زود خودمو جمع و جور کردم و یکی از خدمتکارا با سینی که غذا توش بود وارد شد و گذاشت روی میز رو به حسن گفت : آقا اگه چیزی احتیاج داشتین صدام بزنین ، حسن رو بهش گفت :برو بیرون به بقیه بگو کسی داخل نیاد تا خودم بگم
چشمی گفت و رفت ، گفتم حسن با این رفتارایی که تو میکنی فاتحمون خونده س یکم جلوی بقیه رعایت کن
رو بهم گفت : اون موقع که نباید میفهمیدن فهمیدن ،حالا دیگه اصلا مهم نیست ، همه میدونن که چقد دوست دارم خانمم ،حالاهم بحث نکن و غذاتو بخور که بچه مون گرسنشه ، باید به اندازه دو نفر بخوری ...
اون روز از بهترین روزای عمرم بود و تا بحال انقدر خوشحال نبودم فقط دلم مادرم رو میخاست اما نمیدونستم چیکار کنم ....
نه ماه بارداریم مثل برق و باد گذشت ، با خوشی هایی که کنار حسن داشتم همه چیز آروم بود ، حسن دوسم داشت و این نه ماه همه متوجه علاقه ش به من شدن ، تعجب میکردم مادرش آرومه و کاری نمیکنه از طرفی خوشحال بودم و امیدوار اینطوری شاید میشد کنار بچه م باشم ، توی این ۹ ماه هیشکی حرفی از جدایی من و حسن نزد و کمی خیال من راحت شده بود ...
شاید ارامش قبل از طوفان بود ....
دیگه ماه آخرم بود و سنگین شده بودم نمیتونستم خوب بلند شم ،حسن کمتر کنارم بود چون تصمیم گرفته بود بیشتر کار کنه تا بتونیم به زودی مستقل بشیم ...
خوشحال بودم حسن و داشتم و بچه هم که داشت میومد ، خانوادمون کامل میشد ...
با مادر حسن راحت تر شده بودم و چندباری پیغام برای مادرم فرستادم که بیاد دیدنم اما جوابی نداد میخاستم خودم برم اما حسن اجازه نمیداد و میگفت باید استراحت کنی نمیخام یه بار دیگه عموت رو ببینی و پیش اون مرد باشی منم دیگه اصراری نمیکردم ...
پارت ۲۸
شب شده بود و منتظر حسن بودم هرچی بیدارموندم نیومد پاشدم و رفتم پیش مادرش وقتی نشستم گفتم : خانم جان منتظر حسن موندم اما نیومد نگرانشم به نظرتون کی میاد؟؟
نگاهی بهم انداخت و گفت : چرا نگرانشی ؟؟ستاره روز اول گفتم بهت که فقط باید بچه بیاری و بعدش ازینجا بری بهت گفتم نباید وابسته ش بشی ، من نمیتونم دل لیلا رو بشکنم ،تو دختر خیلی خوبی هستی ،پاکی قشنگی
فتش و شروع به خوردن کردن بااولین شیر دادن به پسرم حسی توی دلم به وجود اومد ، شروع کردم اشک ریختن دلم واسه بی کسی خودم سوخت ،اون از عموم که این بلا رو سرم آورد و به زور شوهرم داد اون از برادرام ک سراغی ازم نگرفتن و مادرم که انگاری یک ساله فراموشم کرد شوهری که معلوم نبود کجاست ، هنوزم من و میخاد یا نه ، اشک میریختم که بچه م توی بغلم خوابش برد چشامو بسته بودم و حسین و از توی بغلم در نیاورده بودم که در باز شد و ....
مادرحسن اومد و بچه رو از بغلم گرفت و رو بهم گفت : نباید بغلش کنی و شیر بهش بدی ، نباید بهش وابسته بشی از الان جدا بشی بهتره تا یکی دو هفته دیگه الانم استراحت کن بهتر که شدی میگم با ماشین ببرنت خونه ت ،درمورد چیزایی هم که به نامت کردیم بهتر که شدی حرف میزنیم ....
شوکه شده بودم از رفتارش و حرفاش به خودم اومدم دیدم بچمو برد انقدر جیغ میزدم التماسش میکردم میگفتم :توروخدا بذارید کنار بچه م باشم ،نوکری خودتو خان و میکنم التماستون میکنم بذارید پیشم بمونه بخدا کاری با شما ندارم هرکاری بگین انجام میدم توروخدا پسرمو ازم نگیرین
مادر حسن و میگفتم : تو خودت مادری تو خودت حسن و دوس داری نمیتونی لحظه ای ازش جدا باشی توروخدا ، تورو جان حسن پسرت قسم میدم بچمو بهم بده جیغ میزدم و گریه میکردم اما توجهی بهم نکرد و رفت و در و بست ، نمیدونم چند ساعت جیغ میزدم و التماس میکردم بی جون شده بودم انگاری هیشکی جرات اومدن توی اتاق و نداشت که کسی نیومد تا دردمو دوا کنه تا کمکم کنه بچمو برد حسن نبود یا نخاست بیاد ببینه چی شده و جلوی مادرش و بگیره شاید صدامو شنید
مهربونی
سرشو پایین انداخت و ادامه داد : من به زور لیلا رو واسه حسن انتخاب کردم ، لیلا رو خیلی دوست دارم ولی از وقتی تو کنار حسن بودی حسن رفتارش جور دیگه شد خیلی شاد شده روحیه ش عوض شده ولی بخاطر شرایط خان نمیتونیم تو رو نگه داریم چون لیلا میتونه موقعیت خان و خراب کنه ، پس از الان خودتو واسه هرچیزی آماده کن ...
دیگه آخراش صدای مادر حسن و نشنیدم سرم گیج میرفت یعنی هیچ راهی واسه موندگاری من نبود ، یعنی باید حسن و ترک میکردم ازون بدتر بچه یی بود که از گوشت و استخون خودم بود ،نه ماه توی شکمم پرورشش دادم ، شاید اول های ازدواج فکر کردم این موضوع راحته و میتونم باهاش کنار بیام ولی حس مادرانه حسی بالاتر از ایناس که انقدر غرقش میشی که دیگه خودت هم مهم نیستی و فقط میخای بچه ت سالم باشه . نفهمیدم چطور خودمو به اتاق رسوندم از همه جا ناامید بودم چطور میتونستم پاره ی تنمو از خودم جدا کنم ....
رفتم توی اتاق نشستم و تا میتونستم گریه کردم هرچی بغض توی گلوم بود خالی شد ، انقدر گریه کردم که دیگه اشکی واسم نمونده بود...
نزدیک شونزده سالگیم بود و این همه بلا داشت سرم میومد ، کاش پدرم بود و کاش برادری داشتم که کنارم بود ...
انگاری خبری از اومدن حسن نبود ، دراز کشیدم بدنم یخ بود هیچ حسی به هیچی نداشتم ، تنها چیزی که میخاستم نگهداری کنم بچه م بود ،نمیخاستم ازم جداش کنن توی یک لحظه فکر فرار به سرم زد دلم میخاست فرار کنم و ازونجا برم اما نه پولی داشتم نه جراتی ..
دلم میخاست بخوابم به اندازه ی یه زن صد ساله نگران و خسته بودم نگران از سرنوشت نامعلومم و خسته از این همه عذابی که کشیدم ...
خواب بودم با نور خورشید که از پنجره به چشمام خورد از خواب بیدار شدم بخاطر گریه های دیشبم چشمام میسوخت ، هنوز حسن خونه نیومده بود پاشدم و رفتم توی پذیرایی حسن و دیدم که نشسته رفتم سمتش و نگاهش کردم...
پارت ۲۹
وقتی نگاهش به من افتاد لبخند زد و گفت : به به خانومم و ببین شنیدم دیشب از نگرانی من کلی گریه کردی بغلم کرد
اما اینبار که انگاری به اندازه صدسال بزرگتر شده بودم گریه نکردم فقط گفتم : خوش اومدی
انگاری متوجه دلخوریم شد که گفت : مامان من و ستاره میریم توی اتاق صبحانه میخوریم
پاشد و دستم و گرفت و رو به خدمتکارا گفت : صبحانه ی مارو بیارید توی اتاقمون
لنگون و آروم رفتیم سمت اتاق
وقتی وارد اتاق شدیم گفت : ستاره ی من چی شده نبینم غمگینی ،بخدا فقط بخاطر تو و بچمون موندم سرکار وه بیشتر پول جمع کنم میدونی که نمیخام زیر بار منت پول های خان باشم میخام مستقل باشیم که کسی بهمون زور نگه
رو بهش گفتم : حسن از کجا معلوم بذارن کنار هم باشیم از اول هم شرط این بود که من بچه بیارم و بدم به لیلا و برم
محکم بغلم کرد انقدر توی بغلش آروم شدم که حتی متوجه اومدن خدمتکارا و رفتنشون نشدم ،انقدری توی بغلش آروم بودم که غصه میخوردم باید ازش جدا شم ، از خدا میخاستم که تا همیشه این بغل و این مرد برای من بمونه اما نمیدونستم خدا صدامو نمیشنوه ...
منتظر دنیا اومدن بچه م بودم بچه یی که میخاستن از من جداش کنن ..
از دنیا ناامید بودم و هیچ حسی به دردایی که میکشیدم نداشتم همه میگفتن افسرده شدم حسن خیلی تلاش میکرد خوشحالم کنه اما نمیشد ترس و دلهره همه وجودم و گرفته بود ...
توی حیاط قدم میزدم به زور راه میرفتم شکمم دیگه جایی واسه بزرگ شدن نداشت لحظه های آخر بارداری بود.
درد شدیدی گرفته بودم اما حاضر نبودم به کسی بگم همینجوری راه میرفتم و دستمو به دیوار ودرختا میگرفتم ، یه دفعه دردم شدید تر شد انگاری یکی داشت استخونامو میشکوند فهمیدم زمان زایمانم رسید ، نتونستم بایستم سرپا نشستم و جیغ میزدم و مامانمو میخاستم حسن و صدا میزدم و کمک میخاستم خدا رو هزار بار صدا زدم انقدر درد داشتم که میگفتم دیگه زنده نمیمونم حسن از دور میدوید سمتم و نفهمیدم چطور به اتاق رسوندنم و قابله خبر کردن ، برای یک دقیقه درد وحشتناک و بعدش صدای گریه ی بچه توی اتاق پیچید ، این صدای بچه م بود که توی اتاق پیچید ،پیچوندنش توی پارچه و گذاشتنش بغلم بچه م پسر بود وقتی بغلش میکردم تمام دردایی که کشیدم یادم رفت فقط بوشو نفس میکشیدم حس مادر شدن بهترین حس دنیاست که یک زن میتونه تجربه کنه
پارت ۳۰
بچه ی قشنگم توی بغلم بود یکم شبیه حسن بود رنگ موهاش و سفیدیش اما حالت چهره ش شبیه من بود ، ترکیبی شده بود از من و حسن بهترین حالت ممکن ...
چشامو بسته بودم و بچه بغلم بود تکونش میدادم دلم آروم شده بود از خدا فقط بچه مو میخاستم و دیگه هیچی نمیخاستم ، از حسن دلخور بودم حتی نیومد کنارم باشه ولی ته دلم دوسش داشتم شوهرم بود و پدر بچه م مطمئنم که نمیتونه از من بگذره بااین فکر ها دل خودمو خوش کردم
بچه که با حسن قرار گذاشتیم اسمشو حسین بذاریم ، شروع کرد گریه کردن هیچکس توی اتاق نبود سینه م که از شیر پر شده بود و گذاشتم دهنش که سریع گر
پارت ۳۱
حسن نبود یا نخاست بیاد ببینه چی شده و جلوی مادرش و بگیره شاید صدامو شنید و نیومد تعجب میکردم اما من دیدم حسن از توی باغ موقعی که درد داشتم بردم توی اتاق پس باید اینجا باشه ...
یعنی همه ی محبت کردناش دروغ بود ؟ پشت در بیهوش شده بودم کسی به دادم نرسید وقتی به هوش اومدم بیحال همونجا که بودم نشستم صدای حسن میومد میگفت : ستاره از پشت در برو کنار بخدا میام واست توضیح میدم اما من جون نداشتم تکون بخورم ،
حسن گفت : ستاره بخدا من دوست دارم فراموشت نکردم نمیدونستم مامانم میخاد این کار و کنه من و فرستاد شهر تا یکم وسیله بگیرم ،الانم معلوم نیست مامان کجاست بذار بیام داخل حرف بزنیم
وقتی گفت مادرش نیست انگاری امیدوار شدم گفتم :حسن حالا که نیست یه دقیقه بچمو بیار پیشم توروخدا حسن بیارش
حسن با ناراحتی که میخاست پنهون کنه گفت : ستاره در و باز کن تا برات توضیح بدم ،پسرمونم با مامان پیدا میکنم
چی شنیدم یعنی بچمو برده بود ؟ پاشدم و در و باز کردم واسش ، حسن اومد داخل و محکم بغلم کرد نوازشم میکرد و میگفت دیگه تنهات نمیذارم ، بخدا نمیدونستم میخاد این کار و کنه وگرن نمیرفتم
توی بغلش تا تونستم گریه کردم دیگه اشکام خشک شده بود
رو به حسن گفتم : قول بده بچمو پیدا کنی و واسم بیاریش قول بده حسن
حسن گفت :قول میدم ستاره فقط دیگه گریه نکن ، پسرمون و پیدا میکنم زندگیه من .
دستی روی صورتم کشید و گفت : دیگه به دوست داشتن من شک نکن عشقم ستاره ی زندگیم
حسن ادامه داد من باید برم دنبال مامان و بچه بگردم تو مراقب خودت باش از اتاق بیرون نیا تا برگردم
رو بهش گفتم : مراقب خودت باش حسن ، بدون بچمون نیا ،خونواده ی سه نفرمون و کامل کن و برگرد.
حسن رفت و من دوباره توی افکارم غرق شده بودم از همه از زمین و زمان ناراحت بودم از مادرم و خانواده م .
سخت ذهنم مشغول بچه م بود به خودم که اومدم دیدم دارم گریه میکنم .
توی اون خونه کسی نبود که حامی من باشه ، انتظار از غریبه هایی داشتم که هیچ علاقه یی به بودن من کنارشون نداشتن .
توی افکارم غرق بودم که در با صدای محکمی باز شد ،خان رو توی در دیدم چهره ی خشمگینش رو که دیدم ترسیدم
رو بهم گفت :پاشو زن باید وسایلت و جمع کنی و برگردی همونجایی که بودی هرچی طلا و وسیله هم داری و میخای جمع کن و ازینجا برو ...
پارت ۳۲
خان رو توی در دیدم چهره ی خشمگینش رو که دیدم ترسیدم
رو بهم گفت :پاشو زن باید وسایلت و جمع کنی و برگردی همونجایی که بودی هرچی طلا و وسیله هم داری و میخای جمع کن و ازینجا برو ما نمیخایم اینجا باشی ، حسن هم تورو نمیخاد ، مادر حسین هم کسی نیست جز لیلا ،پاشو راننده جلو در منتظرته اگه دیر بری مجبوری پیاده بری .
من که شوکه بودم رو بهش گفتم : خان مگه من چیکار کردم چه دشمنی با شما دارم توروخدا بذارید فقط کنار بچه م باشم ،چیز دیگه یی نمیخام
اما خان صدای من و نمیشنید روبه خدمتکارا گفت : وسایلش رو جمع کنین از طلا تا هرچی لباس که داره بعدم ببریدش توی ماشین تا ببرنش پیش خانوادش ،
نگاهم کرد و گفت : وقتی برگشتم اینجا نباشه
زبونم لال شده بود انگاری آخر دنیا بود و مرده بودم ،وسایلمو جمع کردن و گذاشتن توی ماشین مثل مرده ی متحرک همراهشون رفتم و سوار ماشین شدم هر لحظه منتظر اومدن حسن بودم ولی انگار خبری نبود
اشکام در نمیومد توی شوک بودم .
توی یک سال به اندازه ی یک زن هفتاد ساله عذاب کشیدم پیر شدم .
ماشین حرکت کرد و رفت سمت خونه یی که به هیچ وجه دوست نداشتم برای ثانیه یی کنارشون باشم...
ماشین حرکت کرد و من روح از بدنم میرفت
فقط توی فکر بچه م بودم ، بچه یی که معلوم نبود چه بلایی سرش میاد ...
ماشین میرفت و هرلحظه نزدیک میشدیم به خونه یی که شاید از بودن توی خونه ی خان بدتر بود ...
ماشین پیچید توی کوچمون من که نفسم بند اومده بود نمیدونستم چه رفتاری نشون میدن حالم بد بود نفس کم آورده بودم راننده که فهمید رو بهم گفت : دخترم خدا بزرگه توکل کن به خدا ، یه روزی خدا حقتو ازشون میگیره ...
سرمو پایین انداختم نمیخاستم حرف بزنم
ماشین رسید جلوی خونه و ایستاد ، هنوز کوچمون همون شکل بود پیاده شدم ،راننده در زد وسایلمو گذاشت زمین ، و گفت : دخترم من دیگه باید برم اگر تونستم خبری از پسرت واست میارم اما قول نمیدم .
دل خوش کردم به حرفش ایستادم جلوی در که صدای زن عمو روشنیدم : کیه ؟ کیه ؟
اما من سکوت کردم
وقتی در وباز کرد و من و دید انگاری ...
پارت ۳۳
وقتی در و باز کرد و من دید انگاری که خیلی تعجب کرد نگاهی پر از خشم بهم کرد و در و محکم بست و رفت.
پیش خودم گفتم این تازه اولشه ، در زدم اما بازم باز نکردن ، صدای داد و بیداد توی حیاط به گوشم رسید صدای مادرم بود که میگفت : مگه فقط اینجا مال شماست ؟ شوهر من ، برادر تو هم توی این خونه سهم داره ، ستاره دخترشه شما به این روز انداختینش باید منتظر همچین روزی هم میبودین .دلم پر میک
شید برای مادرم برای بغلش دوس داشتم در باز شه برم توی بغلش تا میتونم گریه کنم . صدای جیغ های زن عمو که میگفت : اگه این دختر هرزه پاشو تو خونه ی من بذاره من اینجا نمیمونم . مامان هم بلند میگفت : دختر من هرزه نیست ازشما پاکتر از شما دلش صاف تر ، خدا یه روزی جواب بدی هایی که درحقش کردین و بهتون میده ، نمیدونم چه جوری میخاین جواب پدرشو بدین.من حرفاشون و میشنیدم و سکوت کرده بودم همسایه ها بیرون اومده بودن تااین حد حقیر نشده بودم.
مامانم داد میزد ستاره مادر در و برات باز میکنم میارمت پیش خودم ، ولی یهو صدای مامانم قطع شد دیگه صدایی ازش نیومد حتما عمو برده بودش داخل چون صدای زن عمو میومد که هنوز داشت به من فحش میداد .
ناامید پشت در نشسته بودم مثل مرده ها و کاری نمیتونستم بکنم ، انگاری قفل کرده بودم.
پسرم و ازم گرفتن ، حسن ولم کرد و تنهام گذاشت
عموم من ونمیخاست،زن عموم میگفت هرزه م،همسایه هاپشت سرم پچ پچمیکردن ومادری که درتلاش بودتامن ونجات بده.تنها جایی که میخاستم بغل مادرم بود،بغل مادری که یکسال ازم دور بود اما با صد سال تجربه برگشتم پیشش،با صدسال بدبختی.
به درتکیه داده بودم که دربازشدافتادم توی حیاط،عمو کمک کردبلندبشم،نگاهش کردم با ترس نگاهم کرد و سرش و پایین انداخت ، نفهمیدم چرا ترسیده رفت کنار تا برم داخل پاشدم و به سمت خونه حرکت کردم ، به سمت خونه که میرفتم تمام صحنه های دوران بچگیم پدرم و برادرام و سعید میومدن جلو چشام چند قدمی اتاق زن عمو اومد بیرون اونم ترسیده بود با وحشت نگاهم میکرد فهمیدم خبریه که اینجوری نگاهم میکنن سرعتمو بیشتر کردم رفتم سمت اتاقی که کنار پدر و مادرم توش زندگی میکردیم ، خبری از رضا و علی و سمانه و سعید نبود نمیخاستمم بدونم کجان.
رسیدم به اتاق و در و باز کردم اما با چیزی که دیدم شوکه تر شدم و ناباور نگاه میکردم
پارت ۳۴
رسیدم به اتاق و در و باز کردم اما با چیزی که دیدم شوکه تر شدم و ناباور نگاه میکردم جسم مادرم بی جون و رنگ پریده افتاده بود وسط اتاق سمتش رفتم و کنارش نشستم باورم نمیشد این مادرم باشه ، اون لحظه توی شوک رفتار خانواده ی حسن بودم و الان شوک بدتری بهم وارد شد نه اشک ریختم نه داد زدم داشتم خفه میشدم نمیتونستم هیچکاری کنم ، من تحمل این همه شوک رو نداشتم قلبم تحمل نداشت...
برای چند لحظه فقط میدیدم اطرافم پر شده از آدم که همه دارن خودشون و میزنن و گریه میکنن ، زن عمو رو میدیدم که داره خودشو میزنه و وقتی نگاهش به من میفتاد ترس و توی چشماش میدیدم ....
انقدر مادرم و عذاب دادن که حتی بهش نرسیدم تا بغلش کنم ، بوش کنم .
نه حسن و نه خانوادش نه عموم و زن عموم نه برادرام و نه سعید که یه زمانی این همه واسم مهم بودن نمیتونستن حالم و خوب کنن و تا آخر عمر نمیبخشیدمشون
پارچه ی سفیدی آوردن و روی مادرم پهن کردن ناباور نگاهشون میکردم و توانایی نشون دادن هیچ واکنشی رو نداشتم ، هر لحظه منتظر بودم تا مادرم پاشه و بگه من کنارتم اما این اتفاق نیفتاد
یکی از زن های همسایه که یادمه وقتی بچه بودم مهربون و دلسوزترین همسایه بود ، اومد و کنارم نشست : ستاره مادر گریه کن نذار بغض خفه ت کنه تا میتونی جیغ بزن دخترم ،گریه کن ، برای مادرت گریه کن نذار غمش توی دلت بمونه نذار بغض خفه ت کنه .
من نگاهش کردم و گفتم : خاله مادرم زنده س مگه نه ؟
دارم خواب میبینم مگه نه ؟؟
زن ها شروع کردن به گریه کردن هرکدوم جلوممیگفتن : این دختر بدبخته ، هرجا میره اتفاق بد میفته از پاقدمشه .
حرفاشون و زخم زبوناشون واسم مهم نبود فقط مادرمو میخاستم
در زدن و چند تا از مردهای همسایه اومدن تا مادرمو ببرن اومدن و جلو چشمام مامانم و بردن و من موندم که هنوز باور نکرده بودم مادرم مرده .
مادرم و کفن کردن و توی تابوتی گذاشتن که ببریم قبرستون از قبل قبرش رو آماده کرده بودن همه چیز تند تند پیش میرفت نمیتونستم این همه اتفاق بد رو توی یک روز هضم کنم ، توی روستا وقتی کسی میمرد چون سردخونه نبود منتظر نمیموندن و سریع خاکش میکردن .
پارت ۳۵
نمیدونم چقد گریه کردم که همونجا خوابم برد ، صبح با نور آفتاب بیدار شدم رفتم بیرون هنوز مردم روستا نیومده بودن ، رسم بود که تا سه روز بعد خاکسپاری هرروز مردم با عزادار میرفتن سر خاک ، رفتم توی حیاط نگاهی به آسمون کردم دلم حسینم و میخاست چشامو بسته بودم که حس کردم یکی کنارمه .
چشامو که باز کردم دیدم سعید کنارمه بهم گفت : ستاره چرا ازم فرار میکنی ؟میخام واسم تعریف کنی چه بلایی سرت اومد ، سرشو پایین انداخت میخاست حرفشو ادامه بده که زن عمو اومد نزدیکمون انگاری عصبانی بود رو به سعید گفت : سعید مادر بیا صبحانه بخوریم
روبه من بااخم که پشت سر سعید بهم کرد گفت : تو هم خاستی بیا صبحانه بخور اینایی که مهمانن حرف در نیارن
اینا رو گفت و رفت ، از پررویی زن عموم عصبانی شدم ،این من بودم که برای مرگ مادرم عصبانی باشم دلیلی