ختم
زهرا گفت :
_ نه عزیزم من و علی هرچی داریم از تو داریم هرکاری برات بکنیم کم گذاشتیم ...
با قدردانی نگاش کردم ..
حسینم تنها کسم بود توی دنیا ،میترسیدم از دستش بدم یادگار حسنم بود ، اشکام میریخت و دست میکشیدم روی سر حسین ، خودمم حس میکردم زیادی حساس شدم اما دست خودم نبود.
زهرا گفت:
_ دیونه نشو ،چیزی نشده تب کرده عادیه
سرمو بلند کردم دیدم برادر زهرا که اسمش جواد بود زل زده و با غم نگاهم میکنه سرمو پایین انداختم به روی خودم نیاوردم نمیدونستم تو نگاهش چیه اما میترسیدم ازش ..
رفتم کنار علی نشستم و گفتم :
_ علی شما برید به خریداتون برسید دیگه وقتی نمونده من حسین و میبرم دکتر
علی گفت :
_ من نمیتونم تنهات بذارم ستاره ،میذاریم فردا میریم
علی این و گفت خاستم مخالفت کنم که جواد گفت :
_ علی شما برید ، من همراه ستاره خانم حسین ت میبرم دکتر نگران نباشین برید به سلامت
نمیدونستم چیکار کنم میترسیدم با جواد تنها باشم میخاستم مخالفت کنم و
گفتم :
_نه مزاحمتون نمیشم شماهم برید
جواد گفت : چه زحمتی حسین مثل بچه ی خودمه
با اصرار زهرا جواد موند وعلی و زهرا رفتن
منم خاستم حسین و بغل کنم که جواد اومد و خاست بغلش کنه دستام خورد به دستاش نفسم توی سینه حبس شد دستمو عقب کشیدم و نگاهش کردم که اصلا به روی خودش نیاوردوگفت:
_من بغلش میکنم بریم
جواد رفت و منم پشت سرش راه افتادم تا بیمارستان راه زیادی نبود ،همقدم با هم میرفتیم و متوجه بودم که همه حواسش به منه اما اصلا توجه نمیکردم
#رمان_کده_ستاره
نه امامیخاد مطمئن بشه که توخوشحالی،منم دیدم حالش خوبه گذاشتم خودش تصمیم بگیره نخاستم یه بار دیگه جداتون کنم،اونم تصمیم گرفت که بیاد و پیش تو ، راستش بعد ازین که به هوش اومد بدگشتیم ایران ، اما خودش نخاست که تو ببینیش تا اینکه یه روز گفت میخاد بیاد روستا و از من خاست که اصلا چیزی از زنده بودنش به تو نگم ، اما هرچند وقتی که برمیگشت پیشم میگفت دوست دارم ستاره ازدواج کنه به زندگیش برسه همیشه میومد و بهت سر میزد ، مراقبت بود ، تا اینکه یه روز منتظر بودم برگرد که از روستا بهم زنگ زدن و گفتن حسن حالش بد شده ، منم خودم و رسوندم بهش و پیش هزارتا دکتر بردم پیش بهترینا ،حسن واسم مهم بود اما همه قطع امید کردن گفتن وقتی تصادف کرد به مغزش آسیب رسیده و هرروز ممکنه بدتر از روز قبلش بشه ، الانم اگه اومدم دیدنت چون نمیخاستم هم حسن هم تو آرزو به دل بمونین و خودمم هم دلم واسه تو هم دلم واسه حسین تنگ شده خیلی دوست داشتم ببینمتون ، دکترا به حسن جواب رد دادن و گفتن زیاد زنده نمیمونه ، به همین خاطر میخایم واسه همیشه از ایران بریم تا حسن آخرین سال های زندگیش توی آرامش باشه ...
نگاه غمگینی به لیلا انداختم و گفتم :
_ میشه حسن و بذاری پیش من ؟ قول میدم ازش مراقبت کنم ، دست لیلا رو محکم گرفتم و تکرار کردم : قول میدم لیلا
لیلا سرش و پایین انداخت وگفت :
ستاره میدونم خیلی دوسش داری ، ولی باید ببرمش شاید راه درمانی واسش پیدا بشه میخام که درمانش کنم شاید زنده بمونه ، حسن به من هیچ بدی نکرد من هزاران بلا سرش آوردم اما اون همیشه با من ملایم بود میخام یکم از بدی هامو جبران کنم ...
سرمو پایین انداختم نگاهی به حسن انداختم چقدر مظلوم شده بود باورم نمیشد انقدر بلا سرش اومد ، چی میشد اگه وقتی که میومد و مثل سایه مراقبم بود خودشو نشون میداد. از یه طرف خوشحال بودم که تا لحظه ی آخر حال خوبش توی فکرم بود
#داستان_واقعی
#قسمت_۶۹
#رمان_کده_ستاره
پاشدم و رفتم بیرون تا یکم قدم بزنم ،لیلا خسته بود و خوابیده بود ، نمیدونم چرا روزگار با من این کار و میکرد ، اگه میخاست حسن و ازم بگیره چرا دوباره بهم میدادش ، حسین پسرم چقدر مظلوم بود که هیچ محبتی از پدر ندید، هرچند داداش علیم چیزی از پدری واسش کم نذاشت ...
داشتم قدم میزدم که دستی روی شونه م گذاشته شد برگشتم و پشت سرم و نگاه کردم دیدم علی ، کی متونست باشه جز علی همدم تنهاییای من ، توی دلم دعا میکردم که بتونم خوبیاش رو جبران کنم ...
اون شب تا صبح من و علی حرف زدیم و علی من و راضی کرد که لیلا حسن و ببره تا شاید خوب بشه و بتونه واسه حسین پدری کنه ، صبح شده بود و لیلا عزم رفتن کرد ،رفتم و روبروی حسن ایستادم توی چشماش نگاه کردم دلممیخاست بغلش کنم دلم میخاست دستای مردونه ش دورم حلقه بشه، حسن هم نگاهم کرد توی چشماش غم خاصی بود که نمیدونستم چیه، خاستم دستاشو بگیرم که خودش و پس کشید و چسبید به لیلا دلم گرفت مثل بچه ها شده بود که دنبال مادرشون بودن، بالیلا روبوسی کردم و گفتم :
_ توروخدا زودتر برو لیلا دیگه طاقت ندارم اگه بیشتر بمونین نمیدونم چیکار میکنم...
لیلا اومد و بغلم کرد و گفت :
_ستاره فقط واسش دعا کن خوب بشه ، حسن حقش این نبود اینجوری بشه
لیلا رو بوسیدم و بدون اینکه نگاهی بهشون بندازم حسین و بغل کردم و دویدم توی اتاقم حسین و بغل کردم و گریه کردم حسین فقط نگاهم میکرد و اشکام و پاک کرد با همون شیرین زبونیش گفت : مامان نگران نباش من خودم همیشه مراقبتم ، گریه نکن ..
محکم بوسش کردم و گفتم : مامان فدات بشه پسرم تو تمام دار و ندار منی ...
نمیدونم چقد همون شکلی موندم و حسین دم نزد که همونجوری تو بغلم خواب رفت...
گذاشتمش روی تخت و رفتم پشت پنجره و حیاط و نگاه کردم هوا رو به تاریکی میرفت تازه فهمیدم چقدر توی فکر بودم ...
نگاهی به حسینم انداختم و با خودم قسم خوردم که تا آخرین نفسم نذارم هیچ آسیبی بهش برسه اون یادگار حسن بود ...
ازون روز کار هرروزم شده بود دعا کردن برای حسن...
تاریخ عروسی علی و زهرا نزدیک شده بود و در حال آماده شدن بودیم ...
#قسمت_۷۰
#رمان_کده_ستاره
ازون روز کار هرروزم شده بود دعا کردن برای حسن...
تاریخ عروسی علی و زهرا نزدیک شده بود و در حال آماده شدن بودیم ...
یه روز زهرا و برادرش اومدن که برن برای بقیه ی کارها ، همه با هم آماده شده بودیم که بریم رفتم توی اتاق تا حسین و آماده کنم و با خودم ببرمش همین که دستم به صورتش خورد دیدم پسرم از تب داره میمیره وحشت کردم رفتم توی حیاط و گفتم :
_ علی بیا پسرم داره تو تب میسوزه
نمیدونستم دارم چیکار میکنم
علی اومد و گفت :
_ چیزی نیست نگران نباش میبریمش دکتر
زهرا اومد نزدیکم و دستامو گرفت و گفت :
_نگران نباش ستاره تب کرده میبری دکتر دوا میده یکم دیگه حالش خوب میشه
رو به زهرا گفتم :
_باید الان میرفتیم واسه شما خرید کنیم همیشه دردسرم واستون
این و گفتم و سرمو پایین اندا
#قسمت_۷۲
سریع رفتم توی آشپزخونه و نخاستم متوجه گر گرفتگی صورتم بشه ،چای ریختم و بردم براش تشکری کرد ، بعد از خوردنش پاشد و عزم رفتن کرد ، وسط راه برگشت و گفت :
_ چیزی احتیاج داشتی فقط به خودم بگو
گفتم :
_ ممنونم
رفت و در و پشت سرش بست ...
رفتم توی اتاق و بالای سر پسرم نشستم چقدر دوسش داشتم و حاضر نبودم قلبم و برای کسی دیگه خالی کنم ...
روز عروسی علی و زهرا رسید همه چیز عالی توی عمارت خودمون برگزار شد منم لباسم یه کت با یه دامن سبز تیره بود که پاهام کمی بیرون بود و رنگ کت و شلوار با پوست سفیدم قشنگی خاصی داشت ، تمام مدت عروسی متوجه بودم که جواد با ناراحتی نگاه به پاهام میکنه اما محل ندادم و واسه اینکه بیشتر اذیت بشه دامنم و بالا تر کشیدم، زیاد دوست و آشنا نداشتیم فقط ما و رضا و سمانه و چندتایی از آشناهای زهرا اینا با لیلا هم تماس گرفتم که بیاد اما گفت حسن نوبت دکتر داره و نمیتونه بیاد گفت حال حسن هم بهتر از قبل اما هنوز مثل بچه ها رفتار میکنه ، عروسی به خوبی و خوشی تموم شد و همه رفتن ،فقط من و علی و زهرا و جواد بودیم حسین هم که طبق معمول در حال شیطونی کردن ، دست علی و زهرا رو گذاشتم توی دست هم و راهیشون کردم توی اتاقی که واسشون آماده کرده بودم ،فقط من موندم و جواد و حسین ، خیلی معذب بودم دوست داشتم جواد هرچه سریعتر ازینجا بره، پاشد که بره اما نگاهی بهم کرد و گفت :
_ امشب خیلی خاص شده بودی ستاره ،برای بار هزارم عاشقت شدم اما بازم تو بی محلی کن ، بالاخره به دستت میارم ،راستی واسه دامنت هم یه روزی تلافی میکنم ، خنده ی خبیثی کرد و
خنده م گرفت که از دیدش پنهون نموند ، به روم لبخندی زد و رفت ...
من موندم و حسینم ...
توی فکر حسن بودم دعا میکردم خوب بشه تا حسینم داشتن پدر رو تجربه کنه ...
چند ماهی از عروسی زهرا و علی میگذشت و من کنار اونا احساس خوشی میکردم جواد هم مثل همیشه میومد و ابراز علاقه میکرد ....
یه روز عادی مثل روزای دیگه در حال بازی با حسینم بودم که در زدن ، علی رو صدا کردم و رفت در و باز کرد صدام میزد و میگفت :
_ ستاره ، ستاره بیا مهمان داریم ...
تعجب کردم چون وقتی مهمان داشتیم بیشتر مهمان علی و زهرا بودن ..
رفتم سمت حیاط و داشتم دمپایی هامو میپوشیدم و میگفتم :
_علی چی شده ..
#قسمت_۷۳
#رمان_کده_ستاره
حرفم تموم نشده بود با صدایی که شنیدم شوکه سرمو بلند کردم یه لنگه پا وسط در هال و حیاط ایستاده بودم.
حرفم تموم نشده بود با صدایی که شنیدم شوکه سرمو بلند کردم یه لنگه پا وسط در هال و حیاط ایستاده بودم ...
لیلا توی حیاط ایستاده بود نگاهم میکرد ،شروع کرد به گریه کردن رفتم سمتش بغلش کردم گفتم :
_ لیلا خوش اومدی عزیزم چی شد که اومدی ؟
اشکای لیلا بود که تمومی نداشت ، دلم نمیخاست بپرسم چی شده انگاری قرار بود خبر بدی بهم بده ، دستشو گرفتم و گفتم :
_بیا بریم داخل لیلا
لیلا دستمو گرفت و گفت :
_ ستاره صبر کن ،میدونم داری فرار میکنی نمیخای بشنوی ولی باید بدونی ، من نمیتونم بار این غم و به تنهایی به دوش بکشم ...
نگاهش کردم اشک توی چشمام حلقه زد گفتم :
_ لیلا نگو ،نمیخام بشنوم ....
اما لیلا شروع کرد به گریه کردن گفت :
_ ستاره حسن از پیشمون رفت ، اونم واسه همیشه ، زیر این همه درمان دووم نیاورد ، بدنش ضعیف شده بود دووم نیورده بود ، ستاره نمیدونی چقد مظلوم شده بود ...
دیگه چیزی نمیشنیدم ، برای بار چندم بود که حسن و از دست میدادم ولی این دفعه ، بار آخر بود ...
من و لیلا وسط خونه گریه میکردیم ، از صدای گریه های ما حسین بیدار شد اومد روبرومو اشکامو پاک کرد گفت :
_ مامان توروخدا گریه نکن
بااین حرفش محکم بغلش کردم و گریه میکردم
لیلا گفت :
_ حسن و آوردیم و میخایم اینجا خاکش کنیم تا توی غربت نباشه ...
مراسم خاک سپاری حسن توی روستا برگزار شد ، وقتی خاکش کردن مردم هرکدوم جایی میرفتن ، توی عمارت احساس غربت میکردیم هم من هم لیلا اذیت بود ،، میخاستیم برگردیم شهر که لیلا هم برگرده خارج ...
اما توی روستا که بودیم فهمیدم عمو روی زن عمو هوو آورده و زن جدیدش انقدر اذیتش میکنه و مثل یه کلفت باهاش رفتار میکنه اما از ترس اینکه از خونه بیرون بندازنش نمیتونست حرفی بزنه ، دقیقا بلاهایی که سرم آورد داشت سرش میومد و خدا چقدر بزرگ بود ...
موقع برگشت زن عمو اومد و دست و پامو میبوسید تا حلالش کنم ، منم بهش گفتم :
_ من حلالت میکنم ،اما نمیدونم چطور از پدر و مادرم که دیگه نیستن میخای حلالیت بطلبی ، امیدوارم عاقبتت بدتر از این نشه ...
#قسمت_۷۴
#رمان_کده_ستاره
رفتیم سرخاک پدر و مادرم و تا تونستم گریه کردم واسه غربت و تنهایی خودم به جز علی و زهرا کسی و دیگه نداشتم حتی رضا و سمانه برای خاک سپاری نیومده بودن و من از این همه وقاحتشون حالم بهم خورد اونا تا آخر عمر داشتن از ارث و میراث حسن زندگیشون رو میساختن اما حاضر نشدن بیان واسه خاک سپاریش ...
از اون روز قسم خوردم که دیگه اسم رضا و سمانه رو نیارم و هیچوقت هم نیاوردم ...
توی روستا فهمیدم که سعید هم زن گرفته و رفته سرخونه زندگیش و دیگه هیچوقت پیش عمو و زن عمو نیومد ، سر اینکه این بلا رو سر من آوردن داشت انتقام میگرفت ، خوشحال بودم حداقل سعید عاقبت بخیر شد...
این میون فقط جواد بود که همه ی کار ها رو کمک علی انجام میداد بارها ابراز علاقه کرده بود اما با مرگ حسن من بدتر عزمم و جزم کردم که دیگه هیچوقت ازدواج نکنم ...
از مرگ حسن چند ماهی گذشته بود و من همش توی خونه بودم ،مثل افسرده ها شده بودم دیگه توان این همه بدبختی رو نداشتم تنها امیدم حسین بود ...
علی و زهرا هرکاری واسه خوشحالی من میکردن یه روز که توی اتاقم نشسته بودم زهرا در زد و اومد داخل :
_ستاره میتونم بیام تو؟
بهش گفتم :
_آره زهرا بیا تو
زهرا اومد و کنارم نشست دستامو توی دستاش گرفت و گفت :
_ ستاره میدونم سختته میدونم اذیتی ، اما حسین چه گناهی کرده اونم مادر میخاد محبت میخاد ، اصلا میدونی چند روز که چقدر کم غذا خورده ؟
رو بهش گفتم :
_ زهرا بخدا خسته م دیگه ،اون از پدر و مادرم که تنهام گذاشتن اون از ازدواجم با حسن و از دست دادنش ، دیگه نمیدونم چیکار کنم زهرا خسته م ،
شروع کردم به گریه کردن و زهرا بود که بغلم کرد و سرمو نوازش میکرد ...
زهرا گفت :
_ پاشو دختر یه آب به سر و روت بزن بیا بیرون که داداشم تدارک دیده میخایم واسه ناهار بریم باغ ،حسین هم لباساش و کردم تنش آماده س فقط منتظر توییم...
با التماس بهش نگاه کردم و خاستم مخالفت کنم که گفت :
_هیچی نگو باید بیای عزیزدلم
با خودم فکر کردم که زهرا یکی از بهترین اتفاقات زندگی علی بود ، تعجب میکردم از این همه تفاوت بین زهرا و سمانه ، سمانه یی که از همسایه های خودمون بود ...
پاشدم و لباسامو عوض کردم اصلا حوصله ی چیزای دیگه رو نداشتم ، روسری مشکیمو سرم کردم و رفتم توی پذیرایی ،جواد روی صندلی نشسته بود تا من و دید پاشد و سلام کرد و
#قسمت ۷۵
#رمان_کده_ستاره
وقتی نگاهش بهم افتاد با تعجب نگام کرد معلوم بود از دیدنم شوکه شده بدون هیچ رسمیتی گفت :
_ستاره حالت خوبه ؟
گفتم :
_سلام ممنون خوبم
رد شدم از جلوش و خاستم برم که دستمو توی دستش گرفت برگشتم و با خشم نگاهش کردم میخاستم دستمو از دستش بیرون بکشم که دستمومحکم گرفت و گفت :
_ ستاره داری با خودت چیکار میکنی ؟ اصلا دیدی خودتو؟ به فکر خودت نیستی به فکر حسین باش ...
آروم تر جوری که بشنوم گفت : به فکر منم باش ستاره دیونه میشم اینطور میبینمت هرموقع اینطور میبینمت حالم بد میشه ، این مهمونی رو بخاطر تو راه انداختم توروخدا باهام خوب شو ، بشکن این قفسی که واسه ی خودت ساختی بخدا دوست دارم
دستمو کشیدم از تو دستش و گفتم :
_ بار آخرت باشه آقا جواد، علی داداشم ببینه زشت میشه جلوش،قبلا هم گفته بودم بهت که نمیخام ازدواج کنم ..
ته دلم با محبت های جواد یکمی دلگرم میشدم اما نمیخاستم بپذیرمش و مقاومت میکردم
جواد اومد نزدیکم و توی گوشم گفت :
_ اما من به دستت میارم حالا ببین ...
دیگه جوابی بهش ندادم ، اون روز توی باغ همش سعی میکردم جوابش رو ندم و بهش توجهی نکنم ،اما اون از هرفرصتی برای محبت کردن به من استفاده میکرد ، سعی میکرد فرصتی رو پیدا کنه و تنها گیرم بیاره و باهام حرف بزنه اما من نمیذاشتم این فرصت واسش پیدا بشه ، سختم بود حس میکردم به حسن خیانت میکنم .
علی و حسین و جواد رفتن و توپ بازی میکردن من و زهرا هم نشسته بودیم روی فرشی که پهن کرده بودیم
توی افکار خودم غرق بودم که زهرا گفت :
_ ستاره یه خاسته ازت دارم
گفتم :
_بگو عزیزم
ستاره گفت :
_ما یه دوست مشاور داریم که کارش خیلی خوبه ، یه نوبت میگیرم برات برو پیشش
گفتم :
_اما زهرا من چیزیم نیست زمان همه چیز و درست میکنه
زهرا گفت :
_اما عزیزم تا زمان بگذره شاید خیلی چیزا رو از دست بدی حداقلش بخاطر حسین برو پیشش
متوجه بعضی حرفای زهرا نمیشدم اما تا گفت حسین ، قبول کردم پیش مشاور برم ،اون زمان خیلی خیلی کمتر کسی پیش مشاور میرفت ، مشاور هم مثل الان نبود که همه جا باشه و همه بهش اعتماد داشته باشن اما این مشاور از دوستای زهرا اینا بود که خارج تحصیل کرده بود و گفت برای مدتی اومده ایران و میتونه کمکم کنه ، قبول کردم و رفتم برای اولین بار با یکی صحبت کنم از تمام مشکلاتم واسش گفتم و به خوبی کمکم میکرد
#داستان_واقعی
#قسمت_۷۶
#رمان_کده_ستاره
چند هفته یی از رفتنم پیش مشاور گذشته بود و حالم بهتر بود ،بیشتر میتونستم به حسیتم توجه کنم ، هرجلسه مشاوره که میرفتم جواد به بهونه های مختلف میومد و همراهیم میکرد این میون محبت های گاه و بیگاهش و دل تنهای من کار خودش و کرد و من دچار عشقی کرد که ازش فرار میکردم حتی به خودمم دروغ میگفتم ولی ته دلم گرم شده بود به محبت های جواد اگه یه روز نمیومد دنبالم یا بی توجهی میکرد و دلخور میشدم این و جواد هم فهمید
جواد میگشتم اما انگاری نبود ...
علی که فهمید دنبال چی میگردم گفت :
_ جواد زنگ زد و گفت نمیتونه بیاد
انگاری که همه انرژیم هدر رفت ، نشستم روی مبل علی که فهمید حالم خوب نیست حسین و بغل کرد و رفت ...
من موندم و قلبی که نزدیک بود از جا کنده بشه دوست داشتم بدونم جواد کجا رفته خودمم از کارای خودم عصبی شده بودم دلم با جواد و بود رفتارم چیز دیگه یی نشون میداد..
استرس گرفته بودم و همش منتظر بودم جواد زنگ بزنه بگه میام ...
از استرس اازین ور اتاق میرفتم اون سمت که در باز شد و زهرا اومد داخل گفت :
_ ستاره من دارم میرم خونمون سراغ جواد ، آخه وقتی زنگ زده بود حالش زیاد خوب نبود نگرانشم ..
منم نگران شدم چیزی جلوی زهرا نگفتم فقط گفتم :
_ میشه منم باهات بیام بیرون یکم کار دادم برگشتنی باهم خرید کنیم ..
زهرا عجله داشت به همین خاطر گفت :
_ پس زود حاضر شو که بریم
حسین و به علی سپردم و با زهرا راه افتادیم سمت خونشون ، خدا میدونه چقدر اون روز استرس کشیدم تا رسیدیم خونه ی زهرااینا ...وقتی رسیدیم هرچی در زدیم کسی در و باز نکرد ، زهرا رفت و از مغازه دار سرکوچشون پرسید و اون آقا گفت که دید جواد اومد و رفت داخل ، من انقدر نگران شده بودم که حتی زهرا هم فهمیده بود اما اصلا به روم نیاورد و دستمو گرفت ...
زهرا رفت تا به یکی از پسر های همسایه شون بگه که بیاد از روی دیوار بره توی حیاط و در و باز کنه ..
#قسمت_۷۹
#رمان_کده_ستاره
زهرا رفت تا به یکی از پسر های همسایه شون بگه که بیاد از روی دیوار بره توی حیاط و در و باز کنه ..
از دور دیدم زهرا با پسری داره میاد، خیلی سریع از دیوار رفت بالا در و باز کرد و گفت :
_ آبجیا کاری داشتین در خدمتم
زهرا ازش تشکر کرد و گفت :
_ اگه احتیاج بودم حتما ...
تا زهرا خداحافظی کرد من رفتم توی خونه و دنبال جواد میگشتم زهرا اومد داخل و گفت :
_میرم توی اتاق ببینم اونجاست یا نه
سرمو تکون دادم و زهرا رفت هنوز نرفته بود که صدای دادش بلند شد :
_ستاره ، ستاره توروخدا بیا کمک بیا
من که دسپاچه شده بودم رفتم سمت اتاق نگاهی انداختم دیدم جواد افتاده روی زمین با یه حرکت سریع رفتم و کنار زهرا نشستم گفتم :
_ چی شده زهرا؟ چرا آقا جواد افتاده ، توروخدا تکونش بده بیدار بشه ...
همینجوری نگران نشسته بودم و حواسم نبود که اشکام دارن میریزن ،زهرا برادرش رو تکون میداد و میگفت بلند شو توروخدا ، دستمو جلوی بینی جواد گرفتم هنوز نفس میکشید ، نفس راحتی کشیدم و گفتم :
_ زهرا نفس میکشه فقط کمک میخایم که ببریمش بیمارستان
وسط اتاق مونده بودیم و نگرانی اجازه نمیداد خوب فکر کنیم ، توی اتاق مونده بودیم که صدایی آروم اسمم رو صدا میزد برگشتم و دیدم جواد چشامش و باز کرده و داره اسمم رو صدا میزنه ،نگاهی به زهرا کردم نمیدونستم چیکار کنم زهرا گفت :
_من برم برای جواد آب بیارم ببینم حالش جا میاد که ببریمش بیمارستان
سرمو تکون دادم همین که از در رفت بیرون ، جواد دستشو گرفت سمتم ،رفتم و کنارش نشستم ..
جواد گفت :
_ ستاره دارم میمیرم ، نفسم بالا نمیاد ... میدونم زنده نمیمونم فقط یه چیز میخام بدونم
گفتم :
_ دور از جونت ، مطمئنم حالت خوب میشه ، آره بپرس هرچی میخای بدونی بهت میگم ...
جواد چشماشو بست و گفت :
_ فقط بهم بگو تو هم من و دوست داری یا نه ؟
شوکه از سوالی که پرسید بلند شدم که برم میدونستم جوابم به سوالش چیه اما هنوز مطمئن نبودم بگم یا نه ، جواد شروع کرد به سرفه کردن و گفت :
_ ستاره تنها خاستم قبل از مرگم همینه که بدونم حتی اگه دوسم نداشته باشی ..
وقتی حرف از مرگ میزد حالم بد میشد برگشتم نشستم کنارش و گفتم :
_ اگه یه بار دیگه از مرگ حرف بزنی میگم که دوست ندارم ..
#قسمت_۸۰
#رمان_کده_ستاره
جواد بلند شد و با لبای خندون گفت :
_ اگه دیگه از مرگ حرف نزنم یعنی دوسم داری ؟
من که تعجب کردم از حرکتش خودشم فهمید که چیکار کرد دوباره دراز کشید و سرفه کرد ، فهمیدم که همش نقشه و دروغ بود ...
بلند شدم و با پام زدم توی بازوشو گفتم :
_ حقته همینجا بمیری ، من که میرم همشم دروغ گفتم که بلند شی بخاطر زهرا
زهرا اومده بود و توی در نگاهمون میکرد ، خنده ش گرفته بود گفت :
_ خب بالاخره گفتی که داداشم و دوست داری یا نه؟
فهمیدم که زهرا هم جز نقشه ش بود ، زهرا رفت و گفت میرم چای درست کنم ...از دوتاشون ناراحت بودم ، روبه جواد گفتم :
_ من میرم خونمون
اصلا نفهمیدم چی شد که خودمو توی بغل جواد دیدم ، جواد محکم بغلم کرده بود و از پشت سرش و روی شونه م گذاشته بود ...
اون لحظه انقدر حس آرامش داشتم که یادم رفته بود بهش نامحرمم ، بعد از سال ها احساس آرامش کرده بودم چشمامو بسته بودم و جواد توی گوشم زمزمه میکرد :
_ ستاره ی من ،من بدون تو میمیرم ،تو روخدا کنارم بمون ، میدونی که چقدر دوست دارم ، چند وقته انتظار میکشم داشته باشمت .
چشامو بسته بودم نفس عمیق میکشیدم و حس آرامشی که
داشتم رو دوست نداشتم از دست بدم ... انگاری به خواب عمیقی رفته بودم هم من هم جواد سکوت کرده بودیم ، از حس ناب دوست داشته شدن داشتم پرواز میکردم ، اما عذاب وجدان خیانت به حسن اجازه ی لذت بردن از این آرامش رو بهم نمیداد ..
با صدای در به خودمون اومدیم زهرا بود سریع از جواد جدا شدم و خودم و صاف کردم زهرا اومد داخل و انگاری که شرمنده باشه گفت :
_ خب ببخشید مزاحمتون شدم ، خاستم بیام بگم که من میخام برم ستاره هم میاد یا نه ..
من که ترسیدم از رفتن زهرا خیلی محکم گفتم :
_ آره آره منم میام بیا بریم
زهرا محکم زد زیر خنده و گفت :
_ از جواد میترسی ؟
به تته پته افتادم و گفتم :
_نه نگران حسینم
سریع رفتم تو حیاط و صداش زدم که بریم خیلی خجالت میکشیدم از جواد و زهرا نمیخاستم نگاهشون کنم
توی راه برگشت زهرا خیلی باهام حرف زد که راضی بشم ، اما من تنها نگرانیم حسین بود و عذاب وجدانی که واسه ی حسن داشتم ...
از زهرا خاستم که دست نگه داره تا زمانش برسه و همینطور به جواد هم بگه ...
وقتی رفتیم خونه همش توی فکر بغل جواد بودم ، حس نابی داشت که بعد از حسن تجربه نکرده بودم...
#رمان_کده_ستاره
#قسمت_۸۱
وقتی رفتیم خونه همش توی فکر بغل جواد بودم ، حس نابی داشت که بعد از حسن تجربه نکرده بودم ، با هربار یادآوری حسن بیشر غصه میخوردم و عذاب وجدان میگرفتم ...
با زهرا در مورد عذاب وجدانم صحبت کردم و با تصمیم همدیگه رفتیم و دوباره برای چند جلسه مشاوره چند هفته میگذشت و بهتر شده بودم ، یکی از روزا زهرا میخاست مهمونی چند نفره بگیریم خانوادگی باشه و خودمون ، میخاست زنگ بزنه به جواد هم بیاد اما علی مخالفت کرد و گفت :
_ یعنی چی؟ قرار بود خانوادگی باشه ،شاید ستاره راحت نباشه
این و گفت و من که اصلا حواسم نبود گفتم :
_ نه چه عیبی داره اجازه بده بیاد ...
علی نگاهی بهم کرد و لبش و کج کرد و گفت :
_ عیب نداره بگو بیاد
انگاری ته دلش راضی نبود ولی قبول کرد
خوشحال بودم نمیدونم چرا انقدر ذوق داشتم رفتم توی اتاق و به خودم رسیدم چند سالی میشد که اصلا این حس و حال و نداشتم خوشحال بودم و دور خودم میچرخیدم ، حواسم نبود که حسین توی در ایستاده و نگاهم میکنه رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم :
_ چی شده مامان ؟ چرا اینجوری نگام میکنی ؟
حسین گردنمو گرفت و بغلم کرد و لپش و چسبوند به لپم و گفت :
_ مامانی خوشگلم همیشه بخند وقتی میخندی خوشگل تر میشی
به حسینم قول دادم که همیشه خوشحال باشم ...
جواد اومد خونمون وقتی رسید دیدم توی دستش یک دسته گل داره ، لباسای قشنگی پوشیده بود خیره شدم بهش چقدر در عین محکم بودن خوب و مهربون بود...
با سرفه یی که علی کرد به خودم اومدم گل و که جواد به سمتم گرفته بود ازش گرفتم و رفتم توی آشپزخونه نفسم بند اومد ، حتما علی متوجه شده بود ...
توی آشپزخونه خودم و مشغول ظرف و وسایل کردم در باز شد و زهرا اومد داخل گفت :
_ ستاره چی شدی دیونه؟؟ این حرکت چی بود ؟
گفتم :
_زهرا نمیدونم میترسم علی دیده باشه دارم جواد و نگاه میکنم
زهرا خنده ی ریزی کرد و گفت :
_ خب بینه مگه چیه ،جواد گفت امشب میخاد رسما ازت خاستگاری کنه
وای نه قلبم ایستاد گفتم :
_ زهرا توروخدا بگو نه ،من اصلا آمادگیشو ندارم
زهرا رو هل میدادم و میگفتم برو برو بهش بگو نگه ، زهرا که از حرکت من تعجب کرد رفت بیرون ..
#قسمت_۸۲
#رمان_کده_ستاره
حرکاتم دست خودم نبود و تعجب میکردم ازین حرکاتم اما ترس داشتم ،ترس آینده ی حسینم ، ترس فکر های بد علی ،علی و حسین مهمترین شخص های زندگیم بودن که جواد هم کم کم بهشون اضافه شده بود ، ناراحت از آشپزخونه زدم بیرون و جلوی چشم سه تاییشون رفتم توی حیاط ، رفتم توی آخرین نقطه ی حیاط و زیر درخت نشستم ، به تنه ی درخت تکیه دادم و چشامو بستم ،خیلی خسته بودم دوست داشتم چند لحظه یی آرامش داشته باشم ، میخاستم با جواد این آرامش و پیدا کنم اما انگاری شدنی نبود ، من و جواد هم کنار هم آرامش نداشتیم ،من هرروز با کارام عذابش میدادم و اونوبیشتر تحمل میکرد ...
توی فکرم با خودم درگیر بودم انگاری دعوا بین دو نفر توی دلم راه افتاده بود ، هر ضربه یی که به همدیگه میزدن من بیشتر شکسته میشدم ...
حس کردم کسی کنارم نشست چشامو باز نکردم میتونستم تشخیص بدم که جواد اومد ...
دستشو روی دستم گذاشت مقاومتی نکردم دلم آرامشی میخاست که وقتی جواد کنارم بود به دستش میاوردم اما ازینکه ممکنه این عشق بی سرانجام بشه ترس داشتم ، دست جواد فشار ریزی دادم همین کافی بود تا بیاد نزدیکم و بغلم کنه ، سرمو گذاشتم روی سینه ش ،برام مهم نبود نامحرمیم چون از ته دلم بهش محرمترین بودم ، جواد دستاشو دورم حلقه کرد و موهامو که از روسری بیرون زده بود نوازش میکرد ، شاید آرامش بخش ترین لحظات زندگیم وقتایی بود که جواد اینجور با آرامش بغلم میکرد ، جواد زمزمه وار گفت :
_ ستاره ی من ، تو همه کس من شدی تو زندگیم شدی ، نمیدونم چرا ازم فرار میکنی ولی اینو میدونم انقدری دوست دارم که هر سختی برای به دست آوردنت رو تحمل میکنم ...
وقتی جواد حرف میزد دلم انقدر آروم میشد که دوست نداشتم حرفاشو قطع کنم ،سکوت کرده بودم جواد حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد و گفت :
_ قول میدم تا آخر عمرمون همینجور توی بغلم آرامش داشته باشی نفسم
گریه م گرفته بود چشام پر از اشک شده بود ، نمیخاستم جواد بفهمه واسه همین چشامو نمیبستم که اشکام بریزن اما دیگه جاشون نبود و دونه دونه ریختن ، اشکام ریخت روی دستش جواد ، جواد متوجه شد ،منو چرخوند سمت خودش و گفت :
_ ستاره داری گریه میکنی؟؟
بغضم ترکیده بود و هق هق میکردم نمیتونستم حرف بزنم ، جواد تکونم داد و گفت :
_ ستاره بگو چی شده؟ چرا گریه میکنی ؟؟ همه ی زندگیم بگو ؟
#قسمت _۸۳
#رمان_کده_ستاره
سرمو پایین انداختم بغضم اجازه نداد بگم از آرامشی که کنار تو دارم گریه م گرفت...
رو بهم گفت :
_ بخاطر وجود منه داری گریه میکنی؟
ستاره به خود خدا قسم ، به جون خودت که از همه دنیا واسم عزیزتری قسم ، اگه همین الان بگی که از وجود من ناراضی هستی بلند میشم میرم و دیگه هیچوقت هیچوقت اسمتو نمیارم ، من میخام باع
ث آرامشت باشم، نه دلیل عذابت پس بهم بگو ..
نمیدونم اون لحظه چرا انقدر گریه میکردم شاید داشتم تمام غم و غصه های این چند سالم رو تخلیه میکردم توانایی حرف زدن نداشتم سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم ...
جواد دستی به اشکام کشید و پاکشون کرد گفت :
_ دیگه گریه نکن ستاره ی عزیزم من میرم تا تو آرامش داشته باشی
بلند شد و جلوی چشمای متعجبم پشتش و بهم کرد و رفت ، اما من که نمیخاستم بره ، میخاستم بمونه انگاری پاهام جون نداشت که بلند شم و پشت سرش برم ...نشستم و رفتنش رو نگاه کردم.
نشستم و رفتنش رو نگاه میکردم برای یه لحظه انرژی زیادی بهم تزریق شد پاشدم و رفتم دنبالش از پشت سر بغلش کردم و دستامو دورش حلقه کردم سرمو روی شونش گذاشتم و گفتم :
_ جواد تو الان عزیزترین منی ،من نمیخام بری ،میخام بمونی و بهم آرامش بدی ، میخام بمونی کنارم ،میخام کنار هم باشیم، توروخدا نرو ،بمون کنارم
جواد چرخید و دستاشو دورم حلقه کرد بهم گفت :
_ آخه ستاره ی دیونه چیکار کنم که انقدر دیونه یی؟ چرا انقدر خودتو من و عذاب میدی ؟ دیگه اجازه نمیدم ازین کارا بکنی ، الان میریم داخل و از علی خاستگاریت میکنم ، حق هیچ مخالفتی هم نداری
گفتم:
_اما جواد ...
جواد گفت :
_ اما و اگر نداره
توی بغلش یکم خودمو ازش جدا کردم و تو چشماش نگاه کردم و گفتم :
_ هیچ وقت تنهام نذار جواد
دیدم ته چشماش چه ذوقی کرد که محکم تر من و به بغلش فشار داد و گفت :
_ این یعنی دوست دارم ؟
سرمو پایین انداختم و گفتم :
_ هزار بار
جواد گفت :
_ منم دوست دارم نفسم
و لبای جوادم بود که روی گونه هام نشست اون لحظه انگاری رو ابرا بودم انقدری ذوق داشتم که نمیخاستم ازش جدا بشم ..
جواد خودش و ازم جدا کرد و گفت :
_ بریم داخل که خیلی کار داریم
گفتم :
_جواد حسینم چی میشه؟ اینده ش ؟ زندگیش ؟
جوا گفت :
_ به شرفم قسم که حسین و مثل بچه ی خودم دوست دارم نگران هیچی نباش.
#قسمت_۸۴
جواد دستمو محکم گرفت و به سمت خونه حرکت کردیم بهش گفتم :
_ جواد میشه دستمو ول کنی؟
گفت :
_ نه که نمیشه خانمم
واسه خانمم گفتناش ذوق میکردم منم دستش و محکم گرفتم و رفتیم داخل ، در و که باز کردیم چشم چرخوندم دنبال حسین و علی اما کسی نبود یهو علی از روبرو اومد و چشمش به دستامون افتاد ...
اخم ریزی کرد و اومد چند قدمیم ایستاد چشامو بسته م گفتم الان تنبیه میشم اما دیدم دستمو از دست جواد بیرون کشید و گفت :
_ اول از همه من تاابد کنارتم ،دوما کی گفته دست نامحرم و بگیری سوما بذار ببینم اصلا خواهرمو بهش میدم یا نه بعد قول و قرار بذارید
ذوق کردم واسه غیرتی شدنش ، جواد گفت :
_تهدید میکنی؟ خواهرمو برمیدارم میبرم ها ، گفته باشم
سه تایی زدیم زیر خنده ...
علی چشم دوخت سمتم و گفت :
_ ستاره تو تا ابد جات روی سرمه ، هیچ وقت فکر نکن مزاحمی ، اون که مزاحمه تو و حسین شد منم و زهرا ... بخاطر این چیزا ک نمیخای ازدواج کنی ؟
سرم و پایین انداختم و گفتم :
_ نه داداش ، من و حسین هم نیاز داریم تا یکی مراقبمون باشه دوسمون داشته باشه ، تو وزهرا خیلی خوبین اما من جواد و دوست دارم
علی بغلم کرد و گفت :
_ پس مبارکه برید بشینین تا برم بیرون یکم کار دارم و بیام
علی رفت و من و جواد توی پذیرایی روی مبل کنار هم نشستیم ، حسین توی اتاق خواب بود و زهرا توی آشپزخونه دور کاراش بود...
کنار جواد بودم با چشماش که برق شیطنت داشت گفت :
_بیا اینجا ببینم ، الان که کسی نیست بترسی ، میدونی چقد زود دلم واسه دستات تنگ شد؟ بذار تا علی نیومده دستات تو دستام باشه
دستمو توی دستش گذاشتم و خودمو بهش نزدیک تر کردم دستاشو از روشونم حلقه کرد دورم ، آروم بودیم و سکوت کرده بودیم جواد دستمو نوازش میکرد ،
نمیدونم چقدر گذشت که علی برگشت ، یاالله گفت تعجب کردم همراهش آقایی بود ،بلند شدیم و از هم فاصله گرفتیم علی گفت : بشینین بشینین ، و رو به اون آقا گفت :
_ حاج آقا عروس دومادمون ایشونن یه صیغه محرمیت بینشون بخون تا به زودی سور و سات عروسی رو راه بندازیم ...
من و جواد با تعجب همدیگه رو نگاه کردیم نشستیم روی مبل ، زهرا با سینی شیرینی اومد داخل و کل میکشید من و جواد تعجب و خوشحالیمون قاطی شده بود کاش مامان و بابام زنده بودن.
#قسمت_۸۵
#رمان_کده_ستاره
کاش مامان و بابام زنده بودن و این روزای خوش رو میدیدن این میون با صدای کل زدن های زهرا ،حسینم بیدار شد وقتی اومد و من و کنار جواد دید ترسیدم که الان جیغ و داد کنه اما در کمال ناباوری اومد و بغلم کرد و بعد رفت و جواد و محکم بغل کرد ،جواد انقدر با محبت با حسین رفتار میکرد که خیالم راحت شده بود ..
صیغه ی محرمیت نود و نه ساله بینمون جاری شد زهرا شیرینی تعارف میکرد و حاج آقا پاشد و رفت ..
زهرا حسین و بغل کرد و گفت:
_عمه قربونت بشه بیا بریم یکم غذا بهت بدم گرسنه ت شده ..
خنده م گرفت که خودش و عمه ی حسین میدونست ، چه شب خوبی بود اون شب ، با یادآوری
خاطراتم تنها شبی که حس خوبی داشتم همون شب بود ، من و جواد تنها شده بودیم جواد بغلم کرد و گفت :
_ دیدی خانمم شدی ، دردسر داشت ولی ارزشش رو داشت دیگه هیچوقت تنهاتون نمیذارم زود همه چیز و آماده میکنم که بریم سر خونه زندگی خودمون ..
نگاه محبت آمیزی بهش انداختم و حلقه ی دستامو دورش تنگ کردم و گفتم :
_ خیلی خوشحالم خانم تو شدم جوادم
جواد گفت :
_ شیزین زبون بازی در نیار نمیتونم کاری کنم بذار تنها بشیم بعد شیرین زبون بازی در بیار تا ببینی چه بلایی سرت میارم قربون جوادم گفتنات بشم ...
من که اون لحظه از ذوق فقط بیهوش نشده بودم با اومدن علی و زهرا و حسین از جواد فاصله گرفتم
علی با شوخی گفت :
_ خوب که عقدتون کردم شما دوتا رو نمیشه تنهاتون گذاشت
از خجالت لپام گل انداخت جواد گفت :
_ بس که خانمم شیطونه
این و که گفت کل بدنم داغ شد از خجالت و محکم زدم به پهلوی جواد ، هممون اون شب خوش بودیم میخندیدیم ، جواد و حسین بازی میکردن و من زهرا و علی حرف میزدیم ، آخر شب شده بود جواد عزم رفتن کرد ، از همه خداحافظی کرد و حسین که خواب بود گذاشت روی تخت ... منم پشت سرش وارد حیاط شدم تا بدرقه ش کنم.
چند روزی گذشت و جواد دیگه صبر و تحمل نداشت میگفت میخام هرچی سریعتر عروسی کنیم ، من میترسیدم اما انقدر جواد خوب بود که هردفعه مطمئن تر میشدم که جواد بهترین انتخاب ، تصمیم گرفتیم توی روز ازدواج حضرت علی و فاطمه جشن ازدواجمون رو بگیریم ، من دوست نداشتم لباس عروس بپوشم ،خجالت میکشیدم که با یه بچه لباس عروس بپوشم ،اما جواد خیلی دوست داشت بپوشم منم بخاطر اون راضی شدم.
#قسمت_۸۶
#رمان_کده_ستاره
روزای خوشمون رسیده بود ، حسین هم خوشحال بود گذاشتم پیش زهرا و با جواد راهی بازار شدیم ، از دور یکی از لباس عروس فروشیا رو دیدم لباسای قشنگی داشت ،به جواد گفتم
_ بریم اونجا ؟
جواد گفت :
_بله چرا که نه ، فقط بگم باید بپوشی منم توی تنت ببینم .
خجالت میکشیدم ولی خب تا کی ، قبول کردم و باهم وارد مغازه شدیم ،همه ی لباسا رو نگاه میکردیم یه لباس سفید با دامن تور چشمم و گرفت ، به جواد اشاره کردم که این خوبه ؟جواد که انگاری رفت توی فکر گفت :
_آره قشنگه بپوش تنت ببینمت ..
فروشنده رو صدا زدیم که بیاد ، وقتی اومد انقدر عشوه میومد واسه جواد که حالم داشت بهم میخورد اما چون لباس و دوست داشتم چیزی نگفتم ، لباس و در آورد و گفت :
_بفرمایید اتاق آخر
اون زمان هنوز رسم نبود همه روسری بپوشن ، اون فروشنده هم روسری سرش نبود و بلوز یقه بازی پوشیده بود که تا ناکجاآبادش پیدا بود ،جواد که فهمیدم حسودیم شد خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت :
_خانمم شما بفرما بپوش تا منم بیام ،اینجا یکم کار دارم...
عصبانی شدم و گفتم :
_ باشه
راه افتادم سمت اتاق ،هنوز نرسیده بودم که دستی از پشت سر بغلم کرد ، برگشتم دیدم جواد پشت سرم ایستاده ،نگاهم کرد و گفت :
_ چی شده خانمم حسودیش شد ؟
اخم کردم و رومو برگردوندم ، جواد توی گوشم گفت :
_خیلی دیونه یی ستاره ، من تازه ستاره ی زندگیم رو پیدا کردم چی فکر کردی ؟؟
برو لباستو بپوش وگرن خودم میام تنت میکنم ...
من که ترسیدم گفتم :
_ نه نه الان میپوشم ...
خنده ش گرفت ، رفتم داخل لباس و با هزار زحمت پوشیدم و موهام که دیگه تا گودی کمرم میشد رو باز کردم و دورم ریختم ،لباس خیلی قشنگی بود ، خیلی دوستش داشتم ، آستینای پفی با نگین های که روی بالاتنه ش کار شده بود ..
آروم رفتم و در باز کردم میدونستم جواد ذوق زده میشه ، وقتی بیرون رفتم روشو کرده بود سمت دیگه و من و نمیدید ،از پشت سر رفتم و بغلش کردم ، نمیدونم چطور انقدر پررو شدم ولی دلم واسش پر میکشید ،دستامو از هم باز کرد و روشو برگردوند سمتم وقتی نگاهش بهم افتاد زل زد تو چشمام و دستام و گرفت و چرخوندم و گفت :
_چقدر خوشگلتر شدی خانمم ، چقدر بهت میاد ،همین و میخای ؟ دوستش داری ؟
گفتم :
_ اگه تو دوستش داشته باشی آره خیلی قشنگه .
ا
#قسمت_۸۷
#رمان_کده_ستاره
گفتم :
_ اگه تو دوستش داشته باشی آره خیلی قشنگه
گفت :
_ عالیه هرچی بپوشی بهت میاد همسرم ، زل زده بودیم بهم و انگاری زمان ایستاده بود ،فقط قلبامون بود که صدا میداد یادمون رفته بود که کجا هستیم و واسه چی اومدیم ،جواد بود که بهم نزدیک تر میشد و میخاست لباش و به لبام بچسبونه که صدایی مانعمون شد
_ خب دیگه عروس خانم و آقا داماد این کارارو بذارید واسه خونتون ، این کار و پسند کردین ؟
من و جواد هم که خجالت کشیده بودیم گفتیم :
_ آره همین و میخایم
فروشنده گفت :
_ پس مبارکه ،در بیار که واست بسته بندی کنم
رفتیم و لباس و خریدم و زدیم از مغازه بیرون ،تا بقیه ی خرید ها رو انجام دادیم کلی طول کشید و خسته و کوفته برگشتیم خونه ،دیگه نزدیک های ساعت دوازده شب بود که رسیدم شام و بیرون خوردیم ،وقتی اومدیم همه خواب بودن به سمت جواد رفتم ،یقه شو مرتب کردم و گفتم :
_ جواد تو دیگه میتونی بری ، بر
و خوب استراحت کن ...
جواد گفت :
_ میشه امشب اینجا بمونم ؟
گفتم :
_ باشه عیب نداره ، واست رخت خواب میارم که بخوابی ...
معلوم بود دارم فرار میکنم ، جواد دستمو گرفت و کشید و گفت :
_ نه ،میخام بیام توی اتاق تو ستاره ...
نفسمو صدا دار بیرون دادمو گفتم :
_ اما علی و زهرا اینجان زشته
جواد گفت :
_قول میدم ستاره ،میخام فقط توی بغلت بخوابم ، قسم میخورم هیچ کاری نکنم ،تازمانی که تو میخای ،دلم گرفته میخام توی بغلت باشم ...
چهره ش و که دیدم مظلوم شده بود مثل یک پسر بچه ، دلم سوخت واسش قبول کردم که شب بمونه.
رفتم توی اتاق ، نگاهی به تخت انداختم ، نمیدونستم که چیکار کنم ، جواد پشت سرم اومد داخل وگفت :
_چی شده ؟ چرا همینجور ایستادی ؟
برگشتم گفتم :
_ تو روی زمین میخوابی یا من ؟
جواد با تعجب گفت :
_ هیچکدوم ، دوتایی روی تخت میخوابیم
گفتم :
_ اما جواد ...
گفت :
_ اما و اگر نداره ، من و تو الانم زن و شوهریم فقط هنوز رسمی نشده
بااین که معذب بودم ولی رفتم و پتو اضافه آوردم برای جواد ، جواد خنده ش گرفت... رفت روی تخت و پتو رو کشید روی خودشو دستاشو باز کرد و گفت :
_بیا اینجا ببینم خانمم ، ستاره نمیدونی چقدر ذوق دارم برای به دست آوردنت دیگه مال خودم شدی
من که ذوق کردم ولی هنوز همونجور ایستاده بودم که جواد بهم اشاره کرد ، رفتم و کنارش نشستم روی تخت .
#قسمت_۸۸
دستشو توی دستم گرفتم ،با انگشتاش با دستم بازی میکرد ، از زمانی گفت که زن و بچه داشت و گفت میخاد همین امشب برای همیشه توی دلش خاکشون کنه و من بشم همسر همیشگیش و عشق همیشگیش و حسین هم بشه تنها پسرش ، قول داد تا ابد حسین مثل که نه ؛ خود پسرش باشه !
کشیدم توی بغلش و سرمو گذاشتم روی سینه ش ، شروع کرد به نوازش کردن موهام ، منم به صدای قلبش گوش میدادم ، قلب کسی که شده بود همه ی زندگیم ،نمیخاستم از دستش بدم ، برگشتم و نگاهش کردم و آروم گفتم :
_ جوادم ، تو الان همه کس من شدی ، من جز تو کسی و ندارم ، خیلی دوستت دارم
جواد هم نگاهم کرد و گفت :
_ منم دوستت دارم خانمم
توی چشمای هم غرق شده بودیم ، خودمو کشیدم بالا و لباش و محکم و طولانی بوسیدم ، هم اون هم من سکوت کرده بودیم ،دوست نداشتیم زمان جلو بره نمیدونم چند دقیقه همون حالت بودم ، سرمو دوباره گذاشتم روی سینه ش و اون شروع کرد به نوازشم ، دستاش از نوازش کردنم ایستاد فهمیدم خوابش برد ، منم همون شکلی خوابیدم و اون شب بعد از سال ها بهترین و باآرامش ترین خوابی بود که داشتم ...
خیلی سریع روز ازدواجمون رسید ، آرایش ملایمی کردم و موهام و باز کردم ، نمیخاستم آرایشگاه برم جواد هم گفته بود خودم بهترم همینجور ، آرایشم تموم شد رفتم بیرون از اتاق که جواد هم با کت شلوار پشت در بود ، گفتم :
_کجا بودی جواد ؟
با نگاه خاصش گفت :
_ یک ساعته پشت در اتاق منتظرتم ماه من ، بالاخره رویت شدی...
همیشه همینجور حرف میزد توی حرفاش کلمات خاص و به کار میبرد ،هیچ چیزی نمیذاشت توی دلم بمونه ، با محبت و مهربون از داشتنش ذوق میکردم ،از بودن کنارش خوشحال بودم ...
جواد جلو اومد و پیشونیم رو آروم بوسید و عقب رفت و گفت :
_بانوی من بریم توی اتاق همه منتظرمون هستن...
گفتم: بریم
دست همو گرفتیم و رفتیم توی اتاق زهرا کل میکشید ، چشم گردوندم ببینم کیا اومدن که بادیدن رضا و سمانه اخمام توی هم رفت ، ناراحت شدنم که از چشمای جواد پنهون نموند گفت :
_ عزیزم من خاستم بیان تا شاهد خوشبختیمون باشن ،فکر نکنن ستاره با کارای اونا بدبخت شده بلکه خوشبخت شده و اونا بدبخت شدن ،خودتو ناراحت نکن نفسم
بخاطر جواد دیگه چیزی نگفتم ،عاقد اومد و خطبه ی عقدمون رو خوند ، بعد از اون جشن و آهنگ گذاشتن دوست و آشناهای جواد میرقصیدن،حسینم انگاری خیلی خوشحال بود که بالا و پایین میپرید و میرقصید ،خداروشکر میکردم که حسینم راضی بود ...ر
آخرای مهمانی بود و همه عزم رفتن کردن ، دستم توی دستای جواد بود ،رضا و سمانه اومدن و انگاری شرمنده باشن تبریک گفتن و رفتن ، منم اصراری به موندنشون نکردم..
#قسمت_۸۹
#رمان_کده_ستاره
با جواد تصمیم گرفتیم توی خونه ی اون زندگی کنیم و زهرا و علی فعلا همینجا توی این خونه باشن ، دست حسین و گرفتم و با جواد خاستیم راهی خونمون بشیم که زهرا اومد جلو و گفت :
_ آقا حسین ، مگه قرار نبود شب و پیش من بمونی ؟ فردا میخایم با دایی علی بریم پارک ها ،حداقل بخاطر عمه بمون
حسین که ذوق زده شد نگاهی بهم کرد که بمونه یا نه ، میدونستم دوست داره بمونه و دلیل زهرا چیه ، گفتم:
_ باشه بمون ولی مراقب خودت باش
حسین از ذوق پرید هوا و گفت :
_ آخ جون مامان خوشگلم
خندمون گرفت با زهرا و علی خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونمون ، در و باز کردیم و رفتیم داخل وقتی وارد شدیم دیدم که اتاق خواب و تزیین کرده و یه تخت دو نفره ی جدید گذاشته وسط اتاق چقدر خوش سلیقه بود جوادم ، لباس عروسمو در آوردم و با لب
اس خونه عوض کردم ، جواد گفت :
_ من میرم چای بذارم و بیام
جواد که رفت خواب قشنگی که توی چمدونم بود در آوردم و تنم کردم ، داشتم لباس عروسمو جمع میکردم که حس کردم جواد اومد داخل وقتی توی اون لباس دیدم ذوق زده شد ...
اومد و بغلم کرد پشت دستمو بوسید و گفت :
_بالاخره مال هم شدیم خانمم میدونی چندسال منتظر همچین روزیم ، چقدرم توی این لباس خوشگل شدی نمیگی دلم آب میشه...
خجالت کشیدم سرمو پایین انداختم ولی جواد بغلم کرد و رفتیم سمت تخت ، من وروی تخت گذاشت و خودش خیمه زد روم ، شروع کرد به بوسیدنم هر بار که بوسم میکرد میگفت دوستت دارم و من بیشتر خوشحال میشدم از انتخابم ...
اون شب هم از بهترین شبای زندگیم بود و من همسر دائمی جواد شدم .
شاید خیلی اغراق باشه که بگم بهترین روزای عمرم وقتی بود که جواد کنارم بود ، ولی واقعا از ته دلم خداروشکر میکنم که جواد و سرراهم قرار داد ، چندروز از عروسیمون گذشته بود و خونه علی و زهرا دعوت بودیم ، رفتیم و مهمونی خیلی خیلی خوبی بود خیلی بهمون خوش گذشت ،هرلحظه آرزو میکردم که کاش مامان و بابا بودن این روزای خوش رو میدیدن ، حسین و هم همراه خودمون بردیم خونه ، جواد اتاق قشنگی واسش درست کرده بود تا جدا از ما بخوابه و مستقل باشه ،جواد همیشه به شوخی میگفت نمیتونم یه لحظه م فکر کنم کسی کنارت باشه حالا میخاد بچه هامون باشن ، چند ماهی گذشته بود یه روز از خواب بیدار شدم صبحانه خوردیم و شروع کردم ناهار پختن ...
#قسمت_۹۰
#رمان_کده_ستاره
وقتی بوی مرغ بهم خورد حالم بهم خورد رفتم توی دسشویی جواد پشت سرم اومد داخل و با نگرانی گفت :
_ چی شده ستاره ؟
گفتم :
_ چیزی نیست خوب میشم
دوباره که بوی مرغ بهم خورد حالم بهم خورد ، جواد لباسامو کرد تنم و راه افتادیم سمت بیمارستان ، وقتی رفتیم دکتر فشارمو گرفت و گفت : چیز خاصی نیست یه آزمایش مینویسم واسش که باید بده و جوابش رو واسه من بیارید ...
از ترس که آزمایش چرا باید بدم استرس افتاد به دلم رفتیم ازم خون گرفتن و ازمایش دادن گفتن چند ساعتی طول میکشه تا نتایجش بیاد ، توی اون مدت هم من هم جواد از استرس هیچکاری نتونستیم انجام بدیم و روی صندلی بیمارستان نشسته بودیم ، بالاخره نوبتمون شد و اسممون رو خوندن رفتیم جواب آزمایش و بگیریم که خانمه گفت :مبارک باشه ،شیرینی ما یادتون نره
من و جواد نگاهی بهم کردیم و با تعجب گفتیم : چی مبارکه ؟
خانمه خندید و گفت :
_ مثل اینکه دارین بابا و مامان میشین
من که نفسم توی سینه م حبس شده بود دست حسین از دستم بیرون اومد نگاهی به جواد انداختم برق خوشحالی توی چشماش مشخص بود جواد بلند میگفت خدایا شکرت و من هم ازین که دوباره دارم مادر میشم خوشحال بودم
روزای شیرین بارداریم کنار جواد گذشت اولای شهریور ماه بود که اولین دخترمون به دنیا اومد اسمش رو پریدخت گذاشتیم با اومدنش زندگی ما شیرین تر شد ، حسین هم وارد کلاس اول شد و درس خوندنش رو شروع کرد
بعد از پریدخت من و جواد صاحب دو پسر و یه دختر دیگه هم شدیم به اسم های حسن و محمد و اسم دخترمون هم ماهدخت ، حسین بزرگ و بزرگ تر شد و با هوش خوبی که داشت پزشک اطفال شد به خیلی جاها رسید ، روحیه ش مثل پدرش حسن بود مهربون و مقتدر ،حسین عاشق جواد بود و همیشه میگفت شاید پدرم نباشی اما مطمینم چیزی واسم کم نذاشتی ،حسین ازدواج کرد و دوتا پسر داره ، دوتا دخترم ازدواج کردن و باشوهراشون مهاجرت کردن خارج از کشور یکیشون یه دختر داره و یکی دیگه یه پسر ،زندگی خوبی دارن ، پسرم حسن که به انتخاب جواد اسم حسن رو روش گذاشتیم هم درس خوند و معلم شد و ازدواج کرد زنش هم مثل خودش معلمه اوناهم زندگی خوبی دارن ، فقط پسرم محمد که هنوزم مجرده و میگه میخام پیش تو بمونم نمیخام ازدواج کنم.
#رمان_کده_ستاره
#قسمت_۹۱
اما جوادم که الانم میخام ازش حرف بزنم با بغض و درد دارم میگم ، اما جوادم یه مدت سردرد های بدی داشت ازمایش داد و گفتن یه غده توی سرش هست که اگه عملش کنن ممکنه زنده نمونه ، چند سالی همونطور زندگی کرد و یک شب سرد زمستونی برای همیشه من و تنها گذاشت آرزو میکنم که زودتر منم پیشش برم ، هرشب دلتنگشم و با بغض میخابم ، هرشب دلتنگ بغلشم بااینکه دیگه خبری از انرژی جوونیمون نبود ولی هرشب با نوازش های اون خوابم میبرد .
علی و زهرا هم بچه دار شدن و زندگی خوبی رو کنار همدیگه دارن ،خداروشکر هنوزم صحیح و سالم کنار همدیگه ن و هوای من و دارن ، رضا و سمانه ،هیچوقت دلم نمیخاست دوباره ببینمشون اما برادرم بود و از خونم گاهی همو میبینیم و دور هم جمع میشیم سمانه اخلاقش بهتر شده و دیگه مثل قبل نیست ، از عمو و زن عموم دیگه خبری نگرفتم نمیخاستم دیگه بدونم چی شدن ..
و اما لیلا تنها دوست و همدمم که شاید پونزده سال ازش بیخبر بودم اما یه روز که تنها بودم صدای در اومد لیلا بود ، انقدری توی بغل هم گریه کردیم که آخراش خودمون خندمون گرفت ، لیلا اومد و برای همیشه کنار من موندو هیچوقت ازدواج نکرد ، تمام داراییش رو توی بازار مغازه خرید و به حسین سپرد ، الان هم که دارم قصه ی زندگیم رو تعریف میکنم لیلا کنارمه ...🌸🌸
پایان❤️❤️
#رمان_کده_ستاره