#قسمت ۶
با دیدن آن دو در کنار هم، مثل هر بار قلبم به درد آمد. سال های زیادی از آن روز می گذشت که عمو جعفر به خانه مان آمد و دیگر هرگز به خانه خودشان نرفت. آن زمان من یک دختر بچه ی هشت ساله بودم و چیز زیادی از روابط ها نمی دانستم اما برایم سوال بود که چرا مادر دیگر پیش عمو جعفر چادر به سر نمی کند؟ بزرگ تر که شدم، فهمیدم عمو جعفر دیگر عمویم نیست و نیامده تا شب ها مراقب باشد که مبادا دزد به خانه مان بیاید، بلکه آمده تا جای پدرم را که به پیش خدا رفته بود، بگیرد.
سن زیادی نداشتم اما گویا آن زمان هم غیرت دخترانه ام نمی توانست این را بپذیرد که مردی بخواهد جای پدرم را بگیرد.
هیچ وقت فراموش نمی کنم آن شب از شدت غصه، کارم به بیمارستان کشید. نمی خواستم باور کنم که عمو جعفر شده "پدرم".
عزیز خانم -مادربزرگ مادری ام- مرا به خانه شان برد تا شاید ندیدن و دور بودن دردم را تسکین دهد اما سه سال بیشتر از این مهمان شدن نگذشته بود که عزیز خانم هم به پیش پدرم رفت و من به اجبار به خانه برگشتم. با این تفاوت که در آن سه سال دور بودن من، تغییری ایجاد شده بود و آن تغییر بزرگ حضور یک موجود کوچک به نام آیدا بود.
عمو رو به روی کولر تکیه بر پشتی داده بود و سیگار دود می کرد، مادر هم در حال خوش خدمتی بود و برایش میوه پوست می کَند.
همان جا جلوی آشپزخانه، تکیه بر دیوار گچی و کوتاه اُپن دادم. نگاهی به عمو جعفر انداختم که متفکر به گل قالی خیره مانده بود.
- چیزی شده؟ چی می خواستید بهم بگید؟
گل لبخند بر لبان مادر شکفت. کارد و سیب در دستش را روی بشقاب گذاشت؛ با سر خوشی گفت: قراره امشب برات خواستگار بیاد.
با فکر این که امیرحسین بازگشته و قرار است این دوری پایان یابد، جان تازه گرفتم. با گونه هایی سرخ و ملتهب، سر به زیر انداختم. گوش تیز کردم و منتظر آمدن اسم دردانه ی قلبم بودم اما با خبری که عمو داد، تمام آسمان و کائنات بر سرم فرود آمدند.
- حامد پسرخاله ات قراره بیاد.
با شنیدن اسمش هم قلبم از ضربان افتاد.
- خودت که خبر داری، چند سالی هست خاطر خواهت شده، منتهی هر بار تو جوابش کردی اما این دفعه دیگه مثل سابق نیست که با توپ و تشر بیخیال بشه و بره؛ می خوادت. سفت و سخت هم پای حرفش وایستاده و گفته تا ازت بله نگیره ول کن نیست.
#سوره_عشق_آیه_تو
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#قسمت ۷
عمو نفس عمیقی کشید، از آن هایی که من هم محتاجش بودم اما گویا کسی پا روی گلویم گذاشته بود و قصد خفه کردنم را داشت.
- من و مادرت فکر کردیم، دیدیم این پسره -امیرحسین- به دردت نمی خوره. نه کار و درست و حسابی داره و نه آینده ای. هر چند وقت یه بار هم که معلوم نیست کجا میره و چی کار می کنه و با کیا می گرده؛ خلاصه این که من و مادرت موافقت کردیم تو با حا...
- من مخالفم.
خدا می دانست برای به زبان آوردن این یک جمله ی نصفه و نیمه، چه جانی کَندم.
قبل از عمو، مادر پا در میانی کرد.
- آیه جان، مادر ببین؛ امیرحسین پسر خوبیه اما خب، خودت که بهتر از ما می شناسیش...
به میان حرفش پریدم.
- چون خوب می شناسمش، میگم مخالفم.
عمو عبوس تر از همیشه با آن صدای بم و نامهربانش پرسید: منظورت چیه؟
دروغ چرا، از عمو می ترسیدم. کم ناز شصتش را نچشیده بودم که بخواهم راحت بلبل زبانی کنم و شاخ و شانه بکشم اما نمی دانم در آن لحظه چه طور و با تکیه بر چه نیرویی توانستم جوابش را بدهم.
- به همون اندازه که امیرحسین رو می شناسم، حامد رو هم می شناسم و می دونم چه جور آدمیه. شما میگی امیرحسین پول و آینده نداره اما عوضش یه مَرده، نه یه نَر مثل حامد.
مادر چنگی به صورتش زد و از میان دندان های بهم قفل شده اش، گفت: ذلیل نمرده، این حرف ها چیه جلوی بابات میگی؟!
مادر که خبر از دل من و ذات پلید همسرش نداشت و نمی دانست این مرد فقط عموی من است نه پدرم!
نگاه عمو هر لحظه سرخ تر و رنگش کبودتر می شد اما با این حال چشم از او نگرفتم و ادامه دادم: من شیرینی خورده ی امیرحسینم. نه شرعاً و نه عرفاً جایز نیست با مرد دیگه ای وصلت کنم.
مادر شماتت بار صدایم زد ولی من همچنان خیره ی آن دو گوی سیاه و غلتان در خون بودم.
- انتخاب من امیـ...
با فریاد عمو، صدا در گلویم خفه شد.
- ساکت شو دختره ی احمق! نشستی جلوی من و داری از شرع و عرف میگی؟ واسه من آدم شدی؟ آره؟
از صدای نکره و بلندش گوش هایم زنگ می زدند، قلبم همانند کودک خردسال وحشت زده ای در خود مچاله شده بود و می لرزید. مادر بازوی عمو را گرفت و دعوت به آرامشش کرد، همان حین هم سمت من برگشت و با تشر گفت: نشستی منو نگاه می کنی؟ پاشو یه لیوان آب بیار! زود باش.
از جا برخاستم اما به جای رفتن و آوردن لیوان آبی، راه سمت اتاقم کج کردم.
#سوره_عشق_آیه_تو
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#قسمت ۸
صدای پچ پچ مادر را می شنیدم ولی می دانستم عمو آدمی نیست که بخواهد به حرف های مادر و وعده و وعیدهایش گوش دهد و کاری به کارم نداشته باشد؛ تجربه این را ثابت کرده بود.
آیدا که در اتاق و مشغول حل تکالیفش بود، نگاه نگرانش را به من که لباس می پوشیدم، دوخت. چادرم را به سر انداختم و سمت در رفتم.
با صدای باز شدن در، آن دو به سمتم بازگشتند. عمو با دیدنم، برزخ تر از قبل شد. مادر دستی به زانویش گذاشت و زودتر از عمو برخاست.
- کجا به سلامتی؟
نیم نگاهی به پشت سرش و عمو انداختم، از کنارش گذشتم و در حالی که سمت در خروجی می رفتم، جواب دادم: میرم ببینم شیرین از امیرحسین خبر داره. از دیشب بی خبرم، گوشیش هم خاموشه، نگرانشم!
مادر خودش را به من رساند، نیشگونی از بازویم گرفت و زیر لب غرید: نمی بینی آتیش مزاج شده و هی امیرحسین امیرحسین می کنی؟
بازویم از نیشگون مادر می سوخت اما بیشتر از آن، این دلم بود که زبانه می کشید. مادر چه راحت مرا به همسرش فروخته بود.
دستم را کشیدم، بغض آلود نگاهش کردم.
- من امیرحسین رو دوست دارم!
با صدای جیغ آیدا، هر دو به عقب برگشتیم اما هنوز پاهایم کاملا نچرخیده بودند که دست پر قدرت عمو بر روی صورتم فرود آمد. شدت ضربه آن قدر زیاد بود که به عقب پرت شدم. جیغ مادر در میان صدای برخورد من با در و لرز شیشه ها گم شد. مادر به صورتش کوبید و کنارم زانو زد.
- آیه، آیه دخترم!
چه قدر درد داشت این "دخترم" گفتن های تو خالی مادرم.
چشم بستم. دلم نمی خواست کسی را ببینم، اصلا کاش می شد، بمیرم! کاش پدرم زنده بود!
مادر با گریه و جیغ خطاب به عمو گفت: این چه کاری بود؟ مگه نگفتم خودم باهاش حرف می زنم؟
عمو بی توجه به حال من و مادر، صدایش را پس کله انداخت.
- از این به بعد هیچ کس حق نداره اسم اون پسره رو تو این خونه بیاره. شیر فهم شدید؟
احساس می کردم مهره های کمرم خرد شدند، توان حرکت نداشتم اما با این حال خودم را کمی بالا کشیدم و با صدایی که از شدت درد به زور شنیده می شد، زمزمه کردم: تو حق دخالت تو زندگی منو نداری. تو هیچ کاره ای!
عمو سمتم یورش کرد که مادر خودش را سد راهش کرد.
- ببخشش! به من ببخشش جعفر جان!
پوزخندی بر گوشه ی لبم جا خوش کرد. داشتم جلوی چشمانش جان می دادم و او "جان" نثارش می کرد؟ چه مادر مهربان و فداکاری!
#سوره_عشق_آیه_تو
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#قسمت ۹
با کمک گرفتن از در ایستادم. مادر خواست دستم را بگیرد که اجازه ندادم. دست به سمت دستگیره بردم، عمو خودش را جلو کشید.
- حق نداری پات رو از این خونه بیرون بذاری. حالا هم گم شو تو اتاقت!
از چشمانش، از بوی گند سیگارش و از آن قامت بلندش بیزار بودم.
از آن روز به بعد خانه برایم زندان و زندانبانم برادر پدرم شد. طبق گفته اش هیچ کس جرات نداشت اسمی از امیرحسین بیاورد، فقط این من بودم که به دفاع بر می خواستم اما در جواب، چیزی به جز کتک حاصلم نمی شد.
تنها همدم دردها و اشک هایم، آیدا بود. آیدایی که در چهره با پدرش مو نمی زد اما دل کوچکش، بزرگ تر از دل پدرش بود.
چند روزی از آن ماجرا گذشته بود که با آیدا نقشه کشیدیم صبح روز بعد در راه مدرسه، نامه مرا به دست شیرین برساند. بی خبر از آن که عمو حواسش به همه چیز است. با بر آب شدن نقشه مان، دیگر امید من هم ناامید شد.
پنج روز از زندانی شدنم می گذشت. پنج روزی که کم خوردم و خوابیدم و حرف زدم. بحث قهر و آشتی و نازکشی نبود، چرا که نازهایم خریداری نداشتند. هدف نخوردن و مُردن بود اما هیچ کدام افاقه نکردند. جان سخت تر از این حرف ها بودم.
روز ششم بود که حامد آمد.
با وجود تنفری که نسبت به او داشتم، ساعت ها برایش حرف زدم و توضیح دادم تا بیخیال من شود. به عشقی که مدعی بود نسبت به من دارد، قسمش دادم، التماس و خواهش کردم، اشک ریختم و زار زدم، خودم و غرورم را شکستم و زیر پا گذاشتم تا دست از سر من و زندگی ام بردارد و برود اما حامد کر و کورتر از این حرف ها بود که زجه و مویه های من به چشم و گوشش بیایند. جواب تمام آه و ناله هایم را با ریشخندی می داد و مرا "حقیر" و "ذلیل" خطاب می کرد.
#سوره_عشق_آیه_تو
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#قسمت ۱۰
یک هفته با همین منوال گذشت.
مثل تکه گوشتی گوشه ی اتاق افتاده بودم، نای حرکت کردن و حرف زدن نداشتم. نور کم جانی از پس پرده ی سفید گل دار به اتاق می تابید و خبر شروع یک روز دیگر را می داد.
در تاریک و روشن اتاق به نقطه ی نامعلومی خیره بودم، در اتاق با صدای آرامی باز شد و مادر پا به داخل گذاشت. مادری که برایم غریبه شده بود.
با دیدن چشمان بازم، لبخندی بر لب نشاند، از آن هایی که فقط محض خام کردن بودند.
کنارم نشست، دست به سمت صورتم آورد که سر به عقب کشیدم، به پهلو چرخیدم و پتو را روی سر انداختم. در این مصیبتی که بر سرم نازل شده بود، نقش مادر پر رنگ تر از عمو بود. اگر او همه ی اختیارات را به عمو نمی سپرد و خود را کنار نمی کشید، قطعا به چنین روزی دچار نمی شدم.
مادر "آه" کشید و مغموم زمزمه کرد: چهارده سالم بود که بابات اومد خواستگاریم. هم زمان باهاش پسر دوست آقام هم خواستگارم بود ولی خب، من دلم پیش بابات بود. مثل الان تو، منم خودم رو تو اتاق حبس کردم، با هیچ کس حرف نزدم، غذام رو هم یکی در میون می خوردم. مادرم از دستم عاصی شده بود، سرم داد می زد، فحشم می داد ولی من باز به کارم ادامه می دادم، یه ماه گذشت تا آخر آقام رضایت داد بابات دوباره بیاد خواستگاریم. کلی شرط و شروط گذاشت، می خواست هرطور شده بابات رو از تصمیمش منصرف کنه اما بابات همه ی شرط ها رو قبول کرد و قول داد نذاره آب تو دلم تکون بخوره.
نفس آه مانندش را بیرون فرستاد و زیر لب "روحت شاد" زمزمه کرد و ادامه داد: وقتی رفت، شکستم. آخه بابات برام فقط سایه ی سر نبود؛ پدر بود، برادر بود، دوست بود. وقتی رفت بی کس شدم. حتما یادته که همه اش یه پام تو بیمارستان بود، حتی از تو که جیگر گوشه ام بودی، غافل شدم.
جهنم آن روزها را خوب به یاد داشتم. تمام شب هایی که در نبود پدر و مادرم با گریه می خوابیدم و روز بعد با اصرار و به زور راهی مدرسه می شدم؛ همه را خوب به یاد داشتم.
- هنوز از فوت بابات چند ماه نگذشته بود که از گوشه و کنار حرف ها شنیدم، حرف هایی که خون به دلم می کردن، نگاه هایی که عذابم می دادن. زن بیوه همینه، پشتش هزار جور حرف و حدیثه. منم برای فرار از این حرف ها بود که قبول کردم زن عموت بشم، وگرنه خدا به سر شاهده قلباً راضی نبودم، مجبور شدم، به خاطر تموم شدن حرف ها و نگاه ها، به خاطر تو و آینده ات، می فهمی؟ مجبور بودم.
بغض و لرز صدایش، قلبم را به درد می آورد اما چه کنم که زخم خورده بودم و دل چرکین.
آب بینی اش را با صدا بالا کشید و گرفته تر گفت: می دونم دلت باهاش نیست اما اون دوستت داره! چند ساله که خاطر خواهته، پس دل بهش بده. باور کن اگه بهش محبت کنی، عبد و غلامت میشه، فقط کافیه بهش محبت کنی. این طوری کم کم امیرحسین هم از یادت میره.
پتو را کنار زدم و در جایم نشستم. با چشمانی خیس و اشک آلود به نگاه بارانی اش خیره شدم.
#سوره_عشق_آیه_تو
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
سوره- عشق- آیه
#قسمت ۱۱
- من بیوه ام؟ پشت سر منم حرف و حدیثه که مجبور باشم تن به ازدواج با مردی بدم که هیچ حسی بهش ندارم؟ هان؟ شما بگو.
مادر آرام و بی صدا اشک می ریخت.
سر تکان دادم و خودم جواب دادم: من نه خودم، خودم رو تو این اتاق زندونی کردم و نه مجبورم. تقدیرمم این نیست، این شماهایید که دارید اجبارم می کنید و تقدیرم رو به نفع خودتون تغییر می دید. فکر می کنید بچه ام و حالیم نیست ولی من همه چی رو می دونم، شماها خام پول و پَله ی حامد شدید، وگرنه خودتون هم خوب می دونید این عشق و عاشقی همه اش کشک و دروغ. مگه نمیگید خاطرم رو می خواد؟ پس کو دسته گلش؟ کو پدر و مادرش؟ کو خواهرش؟ چه طور پسرشون عاشقمه ولی خودشون نکردن بیان خواستگاری؟ حتی یه زنگ هم نزدن، یه جو ارزش قائل نشدن برام، انگار یه زن مطلقه و بیوه ام که...
با باز شدن در، حرفم نیمه کاره ماند. با دیدن عمو، سر چرخاندم، دیگر حتی چشم دیدنش را هم نداشتم. از شدت تنفری که نسبت به او داشتم، پتو را چنگ زدم و دندان به هم سابیدم.
- دو ساعته اومدی که حاضرش کنی؟
چه قدر دلم می خواست با دست های خودم خفه اش کنم. آخر مادر چه طور توانسته بود جای خالی پدر عزیز و مهربانم را با چنین دیوی پر کند؟!
مادر تند جواب داد: الان میاییم، شما برو.
سنگینی نگاه عمو را حس می کردم اما برنگشتم.
با رفتن عمو و بسته شدن در، سمت مادر برگشتم و به طعنه گفتم: این اون محبت کردن و عبد شدن مردهاست؟ یه عمر باهاش ساختید و از گل نازک تر بهش نگفتید اما اون باهاتون مثل یه کلفت رفتار می کنه.
پوزخند صدا داری زدم و از جا بلند شدم. مادر از جا پرید و سد راهم شد.
- می خوای چی کار کنی؟
چادر نمازم که از چوب رختی آویزان بود، برداشتم و در حالی که به سر می انداختم، جواب دادم: کاری که خواستید، رقصیدن به سازتون.
سمت در رفتم اما قبل از خروج با بغضی که هر لحظه امکان ترکیدنش بود، زمزمه کردم: دعا می کنم تقاص ظلمی که با من کردید، پس بدید.
با اکراه راضی شدم تا همراه حامد و بدون حضور نفر سومی، راهی آزمایشگاه بشوم؛ هر چند که نفر سومی برایم وجود نداشت.
هنگام خروج از خانه، عمو و مادر طوری مراقبم بودند که مبادا فکر فرار بر سرم بزند. از رفتارشان حالم داشت به هم می خورد.
با سوار شدنم، حامد به راه افتاد. به اواسط کوچه که رسید، توقف کرد. هر دو دستش را روی فرمان گذاشت و سرش را پایین و به جلو کشید؛ بعد از نگاه کوتاه و اجمالی، رو به من کرد و با طعنه پرسید: قرار بود تو اون آلونکه زندگی کنی؟
دستانم را مشت کردم و دندان به هم سابیدم. با تنفر نگاهش کردم.
- زندگی کردن تو آلونک، شرف داره به خونه ای که همه جور آدمی به خودش دیده و عین کاروانسراس.
پوزخندی زد و با تمسخر "عه" کشداری گفت که رنگ و بوی تهدید داشت.
#سوره_عشق_آیه_تو
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#قسمت ۱۲
برخلاف زوج هایی که در حال صحبت بودند یا زیر زیرکی به هم نگاه می کردند و لبخند تحویل یکدیگر می دادند، من و حامد در گوشه ترین قسمت سالن و با فاصله ای زیاد از هم ایستاده بودیم و هیچ کلامی بینمان رد و بدل نمی شد. در آن لحظه با خودم فکر می کردم اگر به جای حامد، امیرحسین بود باز هم با حسرت به زوج ها نگاه می کردم؟ یا نه! امیرحسین زیر گوشم عاشقانه ای نجوا می کرد و مرا محسور صدا و عطر حضورش می کرد؟
- آیه نورمنش.
این صدا زدن برایم حکم دعوت نامه به جهنم را داشت.
مثل مجرمی که حکم اعدامش آمده و دارند کَت بسته به سمت چوبه ی دار می برند، با قدم هایی سست و لرزان سمت اتاق می رفتم. هر قدمی که به جلو بر می داشتم، سالی از سال های عمرم را کم می کرد. قلبم از درون، دست روی سینه ام گذاشته بود و با التماس می خواست برگردم، فریاد می زد و امیرحسینش را به داد می طلبید اما دست های سرنوشت قوی تر بودند و مرا ناجوانمردانه به این مسلخ کشانده بودند.
وارد اتاق شدم؛ اتاقی که برایم پایان دنیا بود. با راهنمایی پرستار، روی صندلی نشستم، خودش بالا سرم ایستاد و مشغول آماده کردن سرنگ شد. کاش می شد با آن سرنگ به جای کشیدن خون از رگ هایم، هوا به درونشان تزریق می کرد و مرا از این جهنم نجات می داد!
- می ترسی؟
می ترسیدم اما نه از سرنگ و آمپول؛ من از آن لحظه ای می ترسیدم که قرار بود این خبر به گوش امیرحسین برسد. با تصور آن روز و حال امیرحسین، اشکی روی گونه ام چکید.
پرستار در حالی که بند کشی و سرمه ای رنگی را به بازویم می بست، با مهربانی گفت: نترس، زیاد طول نمی کشه. خودت بهتره نگاه نکنی.
برخلاف گفته ی پرستار، چشم از سرنگ که مانند زالویی در حال مکیدن خون ام بود، بر نداشتم.
بعد از پر شدن منفذه، پرستار تمام سرنگ را به داخل شیشه ی استوانه ای شکل خالی کرد و در پوشش را بست و تمام.
چه ساده خون ام به شیشه شد!...
#سوره_عشق_آیه_تو
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#قسمت ۱۳
با صدای زنگ گوشی ام که شب گذشته با سیم کارتی جدید تحویلم داده بودند، چشم گشودم. گردنم به دلیل تکیه طولانی مدت به دیوار، خشک شده بود. نگاهی به اطراف انداختم، کسی به غیر از من در نمازخانه ی کوچک راه آهن نبود. تابی به گردنم دادم، گوشی را از کیف بیرون آوردم. هنوز هیچ اسمی در گوشی ذخیره نکرده بودم، یعنی کسی را نداشتم یا بهتر است بگویم دیگر کسی را نداشتم.
با دیدن پیش شماره، فهمیدم مادر است. حوصله ی حرف زدن با هیچ کس را نداشتم اما برای ختم کردن قائله ی تماس های مکرر، دکمه ی اتصال را فشردم. صدای مادر در گوشم پیچید.
- الو، آیه جان؟
جانش بودم و به قاتل جانم کمک می کرد؟!
سرد جواب دادم: بله؟
سردی کلامم گویا زبانش را بند آورد که سکوت کرد. نمی دانم شاید حقش نبود این رفتارها اما من چه؟ حق من نبود؟ آیا حق نداشتم که از عالم و آدم کینه به دل بگیرم؟
حرفی نمی زد، نفسم را با صدا بیرون فرستادم.
- نمی خواد نگران چیزی باشید، فرار نکردم. الان هم توی راه آهنم و منتظر داماد عزیزتون.
همچنان صدایی از مادر به گوش نمی رسید. تصمیم بر قطع تماس داشتم که صدای گرفته اش در گوشم طنین انداز شد.
- حلالم کن! مامان رو حلال کن آیه جان، مامان بـَ...
بغض امانش نداد تا ادامه دهد و تماس را قطع کرد.
آه کشیدم و گوشی را در دست فشردم. شاید اگر مادر به خاطر من و برای نجات زندگی ام تلاش می کرد، حالا مجبور به این اشک ریختن و حلالیت طلبیدن ها نبود؛ آن وقت من هم حالا در خانه و منتظر امیرحسینم بودم.
نگاهی به ساعت گرد و سفید روی دیوار انداختم که همانند بخت و شانس من به خواب رفته بود. به صفحه ی گوشی نگاه کردم. ساعت دو بعد از ظهر را نشان می داد. نمی دانستم در این ساعت از روز کجاست، سر کار است یا خانه. شماره اش را از گذشته به یاد داشتم اما باید تماس می گرفتم یا پیام می دادم؟ چه می گفتم؟ مثلا برایش می نوشتم "من رسیدم." یا "من اومدم." اصلا آمدنم برایش مهم بود؟ اگر بود پس چرا خودش به دنبالم نیامد؟
آه...
لعنت بر سرنوشتی که جعفر برایم نسخه پیچ کرده و حامد نامی را مأمور عذابم قرار داده بود.
بعد از خود خوری های طولانی مدت، پیامی بدون متن برایش ارسال کردم؛ می دانستم که این تغییر سیم کارت به دستور او بوده و اولین کسی هم که شماره ام برایش ارسال شده، او بود اما باید بگویم آن ها احمق بودند که فکر می کردند می توانند با تغییر شماره، مرا از امیرحسینم جدا کنند، چرا که امیرحسین در قلب و ذهن من جای داشت.
خسته ی راه و خسته ی روزگار بودم، همان جا گوشه ی دیوار و روی فرش های سبز رنگی که طرح محراب داشتند، دراز کشیدم. از کیفم به عنوان بالشت استفاده کردم، چادرم را روی صورتم انداختم اما با وجود سنگینی پلک هایم، خوابم نمی برد. استرس یک ساعت دیگر و رفتن به خانه ای که می دانستم مسلخ روحم خواهد شد، خواب را از چشمانم و قرار را از دلم ربوده بود اما بیش از همه ی این ها، دلم برای غریبی خودم می سوخت. هنوز دو دهه از زندگی ام نگذشته بود که مانند زنی بیوه راهی خانه ی بختم کرده بودند.
#سوره_عشق_آیه_تو
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#قسمت ۱۴
هیچ وقت فراموش نخواهم کرد جشن عقدی را که شرکت کننده هایش به ده نفر هم نمی رسیدند. نیامدن خاله و مینا -خواهر حامد- توهین بزرگی بود که هرگز از یاد نخواهم برد. تنها همراهان حامد فقط دو مرد بودند که به عنوان شاهد حضور داشتند. عاقد هم که خودی بود و توجه ای به نارضایتی عروسی که من باشم نداشت و فقط به فکر چک روی میزش بود.
لحظه لحظه هایی که عاقد خطبه می خواند، من با چشمانی اشک آلود برای زندگی ام اَشهد می خواندم.
بر خلاف من، حامد با آرامش و پوزخند به لب در آیینه به تصویر من که سرا پا سیاه پوش بودم، نگاه می کرد.
نه کسی قندی برایم سابید و نه راهی آوردن گل و گلاب شدم، همان بار اول به عاقد که طلب جانم را می کرد، "بله" گفتم؛ "بله"ای که در پی اش نه کَفی زده شد و نه کِلی.
با لرزش گوشی که درون کیف و زیر سرم بود، از فکر بیرون آمدم. چادر را کنار زدم و در جا نشستم. رد اشک های خشک شده به صورتم را پاک کردم. گوشی را از کیف بیرون آوردم، با دیدن شماره ای که خوب می شناختمش، ابرو در هم کشیدم. میلی به شنیدن صدایش نداشتم، "لعنت" بر جبری که حاکم زندگی ام شده بود فرستادم، تماس را بر قرار کردم و گوشی را بی حرف کنار گوشم گرفتم.
- کجایی؟
کاش مادر بود تا می دید داماد عزیزش چه طور عاشقانه حرف می زند و از آمدن دخترش استقبال می کند!
- کری؟ میگم کجایی؟ پاشو بیا دم در، من توی ماشینم.
آخ مادر! کاش بودی و می دیدی که خواهر زاده ات حتی به خودش زحمت پیاده شدن از ماشینش را هم نداده! کاش بودی مادر! کاش بودی پدر! کاش...
#سوره_عشق_آیه_تو
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#قسمت ۱۵
تماس را بی هیچ حرفی قطع کردم. کاش می شد نفس هایم را هم به همین راحتی و با لمس یک دکمه، خاتمه می دادم!
سر بلند کردم، با دیدن زن جوانی که آرایش ماتی به صورت داشت و موهای فندوقی اش را آزادانه به روی شانه انداخته بود و محض بستن در دهان ارشادی ها، شالی هم به سر داشت و کمی دورتر از من به دیوار تکیه داده بود، لبخند ماتی بر لبانم نقش بست. یاد گذشته ی نه چندان دور خودم افتادم، گذشته ای که با آمدن امیرحسین نامی، بوسیدم اش و کنار گذاشتم.
چادرم را روی سر مرتب کردم، کیفم را به دوش انداختم و با برداشتن چمدان از نمازخانه بیرون آمدم. جمعیت حاضر در سالن کم تر شده بودند اما همچنان بودند کسانی که روی صندلی های انتظار نشسته و منتظر آمدن قطار مقصدشان بودند اما من...
قطار زندگی من به قعر جهنم سقوط کرده بود!
از سالن بیرون آمدم و به سمت خیابان حرکت کردم. تابش مستقیم آفتاب، چشمانم را آزار می داد. دستم را به عنوان سایه بان روی پیشانی گذاشتم تا بتوانم از بین ماشین ها، خودروی لیفان مشکی حامد را تشخیص بدهم اما راننده ی تاکسی ها مجال نمی دادند، یکی را رد می کردم، دیگری سد راهم می شد. کلافه از این شلوغی ها و مردهایی که به دورم جمع شده بودند و سوال پیچم می کردند، بغض بر گلویم نشست. همیشه از مردها و جاهای شلوغ فراری بودم و حس ترس بر من غلبه می شد.
مانند کودکی که دستش از چادر مادرش رها شده و حالا با چشمانی اشک آلود وسط پیاده رو و آدم هایی که از کنارش عبور می کنند، ایستاده بودم و چشم می گرداندم تا حامد را بیابم. پارادوکس عجیب و مسخره ای بود، شاید اگر کس دیگری جای من بود از فرصت استفاده می کرد و پا به فرار می گذاشت یا شاید اصلا تا به این جا نمی آمد ولی من نه تنها به فرار نکرده بودم، بلکه در شلوغی شهر و آدم ها به دنبال مرد منفور زندگی ام بودم.
راننده ها که دیدند از من آبی گرم نمی شود، بیخیالم شدند و رفتند. چمدانم را که در حال افتادن بود، محکم گرفتم و به خودم تکیه اش دادم. چشمانم به گرما حساسیت داشتند و در حال سوزش و خارش بودند. با اعصابی خرد شده به خیابان نگاه می کردم و زیر لب به حامد لعنت می فرستادم که مرا این چنین آواره کرده. با شنیدن صدای تک بوق ماشینی، سر چرخاندم؛ از دیدن حامد هم خوشحال شدم و هم ترس بر جانم نشست. دلم می خواست چمدان را رها کنم و پا به فرار بگذارم.
با توقف ماشین پیش پایم، دستان لرزانم را محکم تر به پر چادرم گرفتم، نیم قدمی به عقب رفتم. حامد شیشه ی سمت من را پایین کشید، سر به جلو متمایل کرد و تند گفت: زود باش بشین.
مادر می دانست که دامادش آن قدر مردانگی ندارد که حتی چمدان از دستم بگیرد و درون ماشینش بگذارد؟!
#سوره_عشق_آیه_تو
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#قسمت ۴۰
نیمه های شب با دردی که در دل و کمرم پیچید، از خواب بیدار شدم. از شدت درد اشک به چشمانم نشست و لب گزیدم، همانند مار گزیده ای به خود پیچیدم و پاهایم را در شکم جمع کردم. در نور کم آباژور و با نگاه خیس و بارانی به حامد خیره شدم که ساعدش را روی چشم گذاشته و خواب بود. با یادآوری اتفاق چند ساعت گذشته، قلبم به درد آمد و واقعیت چون پتک بر سرم کوبیده شد. صورت به دل بالشت فشردم و ناله هایم را رها کردم.
تخت تکان خفیفی خورد و متعاقب آن صورت حامد سمتم برگشت. به موهای پریشان و ریخته به روی صورتش خیره شدم، لحظه ای دردهایم را فراموش کردم و به فکر فرو رفتم که این مرد، حامد مهربان گذشته ی من است؟ نه! گمان نمی کردم او، دوست دلسوز بچگی ام باشد.
به علت خونریزی شدید ضعف داشتم، از طرف دیگر درد امانم را بریده بود. بی اختیار ناله ای بلند کردم و چنگ به دلم زدم، چشم بسته و لب گزیدم و بدن پر دردم را تاب دادم؛ گویی لحظه ی جان دادنم بود.
تخت تکانی خورد و سایه ای پشت پلک هایم نشست.
- آیه.
ملافه ای که رویم بود، چنگ زدم. درد داشتم اما بیش از آن، می خواستم بمیرم ولی با آن وضع پیش حامد نباشم.
دست روی شانه ام گذاشت، نمی دانم من یخ بسته بودم یا او کوره ی آتش شده بود که پوست دستم به سوزشش افتاد.
چشم باز کردم و نگاه پر دردم را به قهوه ای های سرخش دوختم.
نیم نگاهی به دست چنگ زده روی دلم انداخت و با تردید پرسید: دلت درد می کنه؟
دلم درد می کرد اما درد قلبم بیشتر بود.
با لرزش چانه ام و شدت گرفتن اشک هایم، خودش را بالا کشید. سر به گریبان فرو کردم تا بالا تنه ی برهنه اش را نبینم. تنها سوال و تیتر مغزی ام همین بود؛ چرا باید من و پسرخاله ام با چنین وضعیتی کنار هم باشیم؟
با روشن شدن چراغ اتاق، چشم های سوزناکم را بستم.
- آ... آیه!
با لحن ناباور و وحشت زده اش، چشم گشودم و از میان پلک هایم به صورت رنگ پریده اش خیره شدم. رد نگاهش را گرفتم اما نتوانستم بفهمم به چه آن طور می نگرد.
بدون آن که چشم بردارد، سمتم قدم برداشت و در همان حال چیزی با خود زمزمه کرد که نفهمیدم.
کنارم نشست، نگاهش را با مکث به چشم های بی حالم داد.
- تو... خونریزی داری؟
چنان ضعفی داشتم که نمی توانستم جوابش را بدهم و بگویم تمام این چند ساعت را جان دادم. فقط بی رمق نگاهش می کردم، حتی وقتی دست پیش آورد و ملافه را از زیر دستم کشید هم نتوانستم مقاومتی کنم. احساس خلأ و کرختی می کردم. در عین سنگینی، انگار در هوا معلق بودم. تنها توانستم چشم هایم را با شرم ببندم و همانند کپک سر بر دل بالشت فرو برم و خیال کنم هیچ اتفاقی نیفتاده است و حامد بدن برهنه ام را نمی بیند. درست است که دیگر هیچ چیز پنهانی نداشتم اما من هنوز حامد را به عنوان همسر نمی دیدم تا هضم این چیزها برایم آسان باشد.
صدای حامد را می شنیدم ولی دیگر حتی نای باز کردن پلک هایم را هم نداشتم. هر لحظه بیشتر از پیش به این باور می رسیدم که در حال جان سپردن هستم. با این فکر، لبخند تلخ و محوی بر لبانم جا خوش کرد. سهم من از تمام قشنگی ها و عاشقانه های دنیا، یک رابطه با نارضایتی و دنیایی از درد بود، همین!
آخرین چیزی که به یاد دارم، پیچیده شدن دستان حامد به دور شانه ام بود.
صدای گفت و گویی که از سالن به گوش می رسید، باعث شد از خواب بیدار شوم. پلک هایم سنگین بودند و انگار قصد رها کردن همدیگر را نداشتند. با کمی تلاش توانستم پلک هایم را از هم باز کنم. تصاویر رو به رویم تار و گویی در حال فوکوس بودند، با چند بار پلک زدن تاری دیدم را رفع کردم. حالا بهتر می توانستم فضای روشن اتاق را ببینم. اولین چیزی که مقابل چشم هایم نمایان شد، صورتک طلایی خندان کنار آیینه بود. چه قدر ترحم برانگیز و ذلیل شده بودم که او هم به بخت سوخته ام می خندید.
با صدای فریاد حامد، سر سمت دیگر و در چرخاندم.
- گفتم این قدر نگو تجاوز تجاوز...زنمه! نمی تونم با زنمم بخوابم؟ برای اینم باید اجازه بگیرم؟
با چه کسی حرف می زد که این طور راحت از خوابیدن با زنش می گفت؟ اصلا منظورش از زنم، چه کسی بود؟ من؟!
- زنت هم باشه، حق نداشتی وقتی آمادگی و رضایت قلبی نداره باهاش بخوابی. اونم توی اولین رابطه! اونم با خشونت!
فریاد حامد بلندتر شد.
- دِ میگم خشونتی در کار نبود، چرا حالیت نمیشه تو؟
- این قدر سر من داد نزن و به جاش اشتباهت رو بپذیر... خشونت از نظر تو چه شکلیه؟ گرفتی دختره رو به زور آوردی خونه ات، به زور وادارش کردی هم خوابت بشه، اونم به خاطر یه فکر مسخره و بچگانه! اونم بدون توجه به این که اون دختر یکی دیگه رو دوست داره و دلش با تو نیست. بازم میگی خشونت نبوده؟#سوره_عشق_آیه_تو
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
قسمت ۱۰۱
#سوره_عشق_آیه_تو - #قسمت۱۰
حرفش در عین طعنه، رنگ دلخوری داشت و شاید باید حق به او می دادم اما آیا کسی هم بود به من حق بدهد؟
پاهایم هنوز سنگین بود و گزگز می کرد، به زحمت بلند شدم اما همین که خواستم قدم بردارم، عصب هایم از کار افتاد و پاهایم سست شد. با ترس، دست به درخت کناری زدم تا مبادا نقش زمین شوم.
حامد با دیدن حالم، بیخیال پاکت خوراکی ها شد و سمتم آمد. دست دور کمر
م انداخت و مرا به خود تکیه داد.
- چرا بیدارم نکردی خب؟ بیا تکیه بده به این درخته.
کمکم کرد تا به درخت پشت سری تکیه دهم، مقابلم نشست و تا خواست دست به پاهایم بزند، جیغ زدم:
- دست نزنی ها!
پوفی کشید و «خیل خب»ی گفت.
گزگز پاهایم بیشتر شده بود، لب گزیدم و ناخن هایم را به پوست درخت فشردم.
- نکن.
سر بلند کردم و سوالی چشم به نگاهش دوختم. انگشت شستش را روی چانه ام گذاشت و لبم را از حصار دندان هایم بیرون کشید. نگاهش تا روی چشم هایم بالا آمد و سپس دوباره روی لب هایم نشست. انگشتش نوازش وار به حرکت در آمد و لب هایم را به بازی گرفت. خون به صورتم دوید و این بار تمام بدنم سست و لخت شد.
نفس های تب دارش به صورتم می خورد و سلول به سلولم را به آتش می کشید.
- دلم برات تنگ شده!
صورتش را نزدیک آورد اما به یک باره عقب کشید و فاصله گرفت.
نفس عمیقی کشید و به موهایش چنگ زد. از شدت هیجان می لرزیدم و قلبم دیوانه وار به سینه می کوبید.
پاکت خوراکی ها را از روی زمین برداشت و سمتم برگشت، بدون نگاه کردن، پرسید:
- میتونی راه بیای؟
صدایم در نمی آمد، با این حال «آره» ضعیفی گفتم و تکیه از درخت گرفتم و پشت سرش راه افتادم. نه فقط قدم هایم ناموزون بودند، بلکه ضربان قلبم هم با ریتمی نامنظم می تپید.
صحنه ای که صورت جلو می آورد، بارها و بارها در ذهن و پیش چشمم تداعی می شد و حالم را دگرگون می کرد.
«اون سری هم خواست ببوسه، نبوسید.»
با این فکر، پاهایم از حرکت ایستاد. این چه فکر مسخره ای بود؟! داشتم برای نبوسیدنش غصه می خوردم؟! وای خدا...
- چرا وایستادی؟
با صدایش هول شدم و تند سر بلند کردم اما نگاه دزدیم و دوباره سر به زیر انداختم.
یک قدم فاصله مان را پر کرد و مقابلم ایستاد.
- پات درد می کنه؟ کمکت کنم؟
تند سر تکان دادم.
- نه، نه. میتونم.
گویا به حرفم اطمینان نداشت که دیگر جلوتر راه نیفتاد و هم قدمم شد.
در تمام طول مسیر، هیچ کدام حرفی نزدیم. هر چند من در ذهنم با خودم درگیر و گلاویز بودم!
هر دو همزمان از ماشین پیاده شدیم و سمت انتهای پارکینگ راه افتادیم. طوری بینمان سکوت بود که اگر کسی می دید فکر می کرد دعوایمان شده و چشم دیدن همدیگر را نداریم.
با باز شدن در آسانسور، زن جوانی همراه پسر بچه ای بیرون آمدند و ما سوار شدیم.
سر به زیر و در گوشه ترین قسمت کابین ایستاده بودم و به کفش های سفیدم که از سری خریدهای حامد بود، نگاه می کردم.
- لازمه چند جلسه ای بریم پیش مشاور.
با مکث سر بلند کردم اما فقط تا روی یقه ی پیراهن سفیدش!
- مشاور برای چی؟
با حرص جواب داد:
- برای همین که زنم ازم چشم می دزده.
همان موقع آسانسور ایستاد و مجال حرف زدنی - هر چند حرفی برای زدن نداشتم- را از من گرفت.
با قدم هایی بلند و عصبی سمت در رفت و کلید در قفل چرخاند. در را چهار طاق باز کرد و کنار ایستاد تا اول من وارد شوم. این که حتی در عصبانیت هم مقدم بودنم را رعایت کرد، برایم عجیب شیرین آمد!
کفش هایم را در جا کفشی گذاشتم، در حالی که چادر از سر در می آوردم و صندل می پوشیدم، پرسیدم:
- شربت می خوری، بیارم؟
جوابی نگرفتم و منتظر هم نماندم. کیف و چادرم را روی مبل گذاشتم و سمت آشپزخانه حرکت کردم. در حالی که بسته بودن در آشپزخانه برایم سوال بود، رو به حامد کردم و گفتم:
- اگه فکر می کنی مشاور میتونه کمک کنه، باشه... من حرفی ندارم اما...
سکوت کردم.
- اما چی؟
چه طور می گفتم با مشاور و بی مشاور درد دل من التیام نمی یابد و نمی توانم «اجبار» را از کنار ازدواجمان حذف کنم؟!
جوابی ندادم و دستگیره را پایین کشیدم، به محض باز شدن در و دیدن صحنه ی رو به رویم، جیغ زدم و از حال رفتم...
- آیه، آیه... چشمت رو باز کن.
با ضربات آرامی که به صورتم می خورد، پلک زدم و چشم گشودم و گیج و منگ به چشم های نگران حامد خیره شدم.
- خوبی؟
خوب بودم؟ مگر چه شده بود؟!
با کمی فکر کردن، صحنه ای پیش چشمم جان گرفت؛ صحنه ی زنی با موهای بلند و صورتی چروک!
وحشت زده دست حامد را گرفتم و با گریه و بریده بریده گفتم:
- او... اون زَ.... زَ... اون زن رو.... دیـ... دیدم. من دیدمش... دیدمش...
#سوره_عشق_آیه_تو
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞