eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.3هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ☀️باز روزی نو در راه است و تو باید که مسلح باشی با عشق، اندیشه، ایمان و شادی❤️ چاره‌ای نیست دوست من❗️ 🌿سهم ما از میلیاردها سال حیات و حرکت، ذرۀ بسیار ناچیزی‌ست. این سهم را چه کسی به تو حق داده که با خستگی و پیری روح به تباهی بکشی⁉️ باور کن❗️ زندگی را پُر باید کرد پر از مهربانی و عشق و ایمان به خدا♥️ رمان کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
1_2782809974.mp3
4.3M
🍃🌷به نام خداوندلوح وقلم 🍃🌷حقیقت نگاروجود وعدم 🍃🌷خدایی که داننده رازهاست 🍃🌷نخستین سرآغاز آغازهاست 🍃سلام صبحتان‌ دلچسب🍃 امیدوارم دراین روز زیبا حاجت روا باشید رمان کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
پارت اول اسم من ستاره دختری از دورانی که امکاناتی نبود زندگی خان و رعیتی بود ، من دختر رعیتی بودم که هم پدر هم مادرش روی زمین های خان کار میکردن ، تنها دختر خانواده بودم ،دوتا برادر بزرگتر از خودم داشتم به اسم رضا و علی ،رضا برادر بزرگم بیست سالش بود که با دختر همسایمون ازدواج کرد ، هممون توی یه خونه کنار هم زندگی میکردیم ،خونه های روستا اون زمان خونه های بزرگ با یه حیاط بزرگ مثل باغ بودن ما توی یه اتاق زندگی میکردیم و عموم و برادرم هم اتاق های کناری ما زندگی میکردن ، پدر و مادرم فوق العاده مهربون بودن هرشب قبل خواب همه با عمو و داداشم دور هم جمع میشدیم و حرف میزدیم و میخندیدیم روز های خوبی که هنوزم یادم میاد احساس سرخوشی میکنم ، خان روستای ما انقدر ستمگر بود که اگر کسی خلاف حرفش عمل میکرد میکشتش ولی پدر و مادرم سعی میکردن بهانه یی به دستش ندن ، مامانم و بابام و داداشام و عموم و زن عموم روی زمین کار میکردن و من و سمانه(زنداداشم) توی خونه کارای خونه رو انجام میدادیم ، عموم یه پسر داشت که همسن علی بود و هجده سالش بود سعید برای درس خوندن میرفت شهر و زیاد پیش ما نبود اما وقتی میومد انقدر با محبت بود که من همیشه از دیدنش خوشحال میشدم ،وقتی نبود دلتنگش میشدم همیشه دعا میکردم تابستون بشه تا برگرده پیشمون همیشه از چشماش میخوندم که اونم حس خوبی به من داره ، روزا همینجوری میگذشت و زمستون رسیده بود و پدرمادرم کمتر روزی زمین میرفتن و بیشتر توی خونه بودن روزای خیلی خوبی بود اینکه همیشه کنار هم بودیم... پارت دوم روزا پی هم میگذشت و ما خوشحال کنار هم بودیم تا اینکه من و سمانه توی آشپز خونه مشغول آشپزی بودیم و گرم و حرف زدن یهو صدای در اومد یکی محکم میکوبید به در دویدم سمت در تا در و باز کردم مامانم و زن عموم و که دیدم گفتم: چرا این موقع اومدین پس بابا و عمو کو ؟ زن عموم و مامانم انقد گریه میکردن و مامانم موهای خودش و میکند و میگفت ؛ بدبخت شدیم ستاره ، بی سرپرست شدیم ، بابات رفت ،دیگه بابا نداری ، بیچاره شدیم مامانم میگفت و من شوکه نگاهش میکردم تو ذهنم میگفتم یعنی چی ؟ بابا کجا رفت ؟چرا بدبخت شدیم . زن عموم گفت: باباتو مار توی زمین نیش زد مار سمی بود بابات نتونست دووم بیاره و هی گریه میکرد همونجا جلوی در افتادم زمین ،بدبخت شده بودیم ،بابام خیلی مهربون بود پشت و پناهمون بود ، حتی اگه غذا و پول نداشتیم محبتاش ما رو گرم و زنده نگه میداشت ، نفهمیدم چه جوری بدون بابا شدم ، تموم مدت توی شوک بودم ،تنها دختر خانواده بودم و وابسته به بابام ... سرخاک موقعی که بابام و خاک میکردن بغضم ترکید و انقد گریه میکردم که هیشکی ارومم نمیکرد ، سعید از شهر اومده بود برای مراسم تمام مدت حواسش به من بود و بعدها این و خودش تعریف کرد واسم ... بعد از اینکه بابام و خاک کردیم و برگشتیم خونه ،هم من و هم مامانم میدونستیم بخاطر فرهنگ بد اون زمان آینده ی خوب و ارامش بخشی در انتظارمون نیست ، اون موقع رسم بود وقتی کسی فوت میکرد همه براشون وسیله میبردن و پول تا مدت ها با همون وسایل و پولا روزگار گذروندیم کم کم پولا تموم شد ،مامانم بخاطر بیوه شدن دیگه نمیتونست روی زمین کار کنه مجبور شد توی خونه بمونه و عموم و برادرام ک کار میکردن به ماهم کمک میکردن و خرجی میدادن .... عموم خیلی بهمون محبت میکرد از بعد از مرگ‌ بابام مهربون تر شده بود اخلاقش عوض شده بود و دور از چشم زن عموم به مامانم محبت میکرد که این محبت کردن دور از چشم من و مامانم نموند ... پارت سوم چند ماهی گذشته بود از مرگ بابام موقع خواب بود که صدایی شنیدم رفتم پشت پنجره دیدم عمو از اتاقشون اومد بیرون تعجب کردم عمو این موقع شب بیرون چیکار میکرد ، من و مامانم دیگه تنها میخوابیدیم و داداش علی مجبور بود بیشتر برای خان کار کنه تا بتونه بیشتر پول دربیاره واسه همین شبا نگهبانی میداد واسه خونه ی خان توی تاریکی دیدم که عمو داره میاد سمت اتاق ما نمیدونستم چیکار کنم گفتم بذار خودمو بزنم به خواب که زیاد تو اتاق نباشه اما نمیدونستم اتفاقی که قرار ببینم تمام آینده ی من و به هم میریزه ... در و اروم باز کرد و وارد اتاق شد گفتم میبینه خوابیم و میره ، اما نرفت ایستاد و نگاهمون میکرد ،حس کردم یکی نزدیکم شد میخاست ببینه من خوابم یا بیدار وقتی مطمئن شد که خوابیدم رفت سمت مامانم و تازه فهمیدم که میخاد چیکار کنه اون لحظه فقط من بودم که میمردم زنده میشدم دیدم که مامانمو تهدید کرد اگه به کسی بگه میکشش ترسیدم چشمم و باز کنم و من و هم بکشه به مامانم گفت ؛ اگه به کسی بگی کاری میکنم از این خونه که هیچ از این روستا بندازنت بیرون و جایی واسه موندن نداشته باشی پس سر وصدا نکن تا کارمو انجام بدم و برم اون شب بود که فهمیدم مهربونی های عموم واسه ی چی بود ،مامانم بی صدا بود و نتونست حرفی بزنه و من بی صدا گریه میکردم برای بدبخت شدن م
ادرم و حال بد خودم . من و مامانم بی صدا مردیم عموم هنوز کارش تموم نشده بود که ... پارت چهارم عموم کارش تموم نشده بود که در محکم باز شد ، منم چشامو باز کرده بودم زن عموم بود که حمله کرد به عمو و مامانم میزدشون و به مامانم میگفت : هرزه خراب ،باید همون موقع که شوهرت مرد مینداختمت بیرون ،لعنت بهت . زن عمو فحش میداد و مامانمو میزد هرچی سعی میکردم جلوشو بگیرم نمیشد تا عموم به زور کشوند و بردش توی اتاق خودشون . پریدم و مامانمو بغل کردم ، از خجالت مامانم سرخ شده بود و من حالم داشت ازین خونه و عموم به هم میخورد به مامانم گفتم ؛ مامان من شنیدم تو مقصر نبودی من فهمیدم و بیدار بودم کاش همون موقع نمیترسیدم و داد میزدم . مامانم گریه کرد و گفت دیگه نمیشه اینجا بمونیم باید ازینجا بریم من نمیتونم اینجا بمونم و به حرف زور عموت گوش بدم و از زن عموت حرف بخورم ،زن عموت حق داشت ازش ناراحت نشو من اگه سکوت کردم ترس از اواریمون بود اما حالا که همه فهمیدن ستاره دخترم ازینجا میریم منم گفتم : مامان هرجا بری من باهات میام دیگه اینجا نمیمونم عمو که احترام عزای برادرش و نداشت دیگ عموی من نیست صبح شده بود اما من و مامان لحظه ای نخابیدیم دیگه صدای زن عمو نمیومد . خستگی و غم زدگی از صورت مامانم میبارید یهو داداشم اومد داخل شروع کرد داد و بیداد کردن : شما مایه ننگید رو به مامان گفت : با این کارت من و سرشکسته کردی تو دیگه مادر من نیستی منم بلند داد زدم : میفهمی چی میگی رضا ،این زن مادرمونه مطمئن باش مقصر نیست عمو میخاست اون کار کثیف و انجام بده که خداروشکر زنش از راه رسید نذاشت پاکیه مامانم از از بین بره ، اگه این فکر و میکنی تو هم دیگه برادر من نیستی ، رضا رو هلش دادم و در و بستم تا بیشتر از این مامان و اذیت نکنه رفتم نزدیک مامان نشستم بهم گفت: باید ازینجا بریم هرجور که شده هرچیز باارزشی هم داریم میبریم خدا بزرگه بهتر از این که اینجا بمونیم و زن عموت باحرفاش تورو اذیت کنه ستاره من اصلا مهم نیستم اما میدونم تو اذیت میشی بلند شدم و لباسای خودم و مامان و چندتا وسایل گرون قیمت داشت رو برداشتم به مامانم گفتم: کجا بریم؟؟ عمو میذاره بریم؟؟؟داداش رضا چی؟ مامانم گفت :میریم پیش علی و سعید اونا بهتر میدونن چیکار کنیم . تصمیم گرفتم تا همیشه کنار مامانم باشم واسه همین بدون حرفی حرفاشو پذیرفتم گفتم : مامان تا همیشه همیشه کنارتم . پارت پنجم قرار شد فردا با مامان راه بیفتیم سمت شهر ، من تاحالا شهر نرفته بودم و استرس داشتم ولی از این که ازینجا راحت میشم خوشحال بودم . پاشدم تا برم از سمانه و رضا خداحافظی کنم وقتی به اتاقشون رسیدم سمانه تا من و دید رفت داخل و در و بست از رفتارش متعجب بودم و ناراحت . منم اهمیت ندادم و رفتم توی اتاق منتظر بودم زودتر فردا بشه تا ازینجا راحت بشم اما وقتی عمو و رضا جریان و فهمیدن و در و قفل کردن ، شنیدم که عمو میگفت اگه خاستگار واسه ستاره اومد سریع شوهرش بدیم تازه بود که فهمیدم قرار زندگیم به کجا برسه ، اما من ته دلم سعید و دوس داشتم ، عشقی که میدونستم نه عمو و نه زن عمو اجازه نمیداد این عشق به سرانجام برسه چند روزی از این ماجرا گذشته بود و همه چیز اروم بود و فقط مامان بود که هرروز شکسته تر از قبل میشد توی ده روز تمام موهاش سفید شد. صبح بود و حوصله م سر رفته بود تصمیم گرفتم برم و یکم توی روستا قدم بزنم خداروشکر هنوز زن عمو وقت نکرده بود و جریان و به همسایه ها نرسونده بود فقط خانواده ی سمانه انگاری شنیده بودن که دیگه جواب سلام منو هم نمیدادن ... انقدر توی روستا قدم زدم که وقتی به خودم اومدم وسط جنگل بودم به درختای جنگل نگاه میکردم و میگفتم کاش آرامش جنگل و داشتم ... روی تنه ی درختی نشسته بودم صدای آب میومد به سمت صدا رفتم دیدم چشمه س رفتم ک کنار آب نشستم چه آب زلالی کاش دنیا هم به زلالی این آب بودن .... یهویی صدایی از پشت درختا اومد که توجهمو جلب کرد بخاطر اینکه ماهمیشه تنها بودیم ترسی از این چیزا نداشتم فک کردم شاید حیوونی چیزی باشه ،دیدم دیگه صدایی نیومد پاچه هامو بالا زدم و پاهامو تو اب گذاشتم ، انقدر که غرق توی فکر بودم از سرمای آب چیزی نفهمیدم
پارت ششم تو افکارم غرق بودم که صدای تکون خوردن شاخ و برگ بیشتر شد و صدای آخ اومد زود از ترس خودم و جمع کردم پشت سرمو نگاه کردم برای چند لحظه خیره به چشمایی شدم که روبروم دیدم ، چشمای عسلی با موهای مشکی و پوست سفید انقدر محو تماشاش شدم از خوشگلیش که دستشو جلوم تکون داد گفت نمیترسی این موقع وسط جنگل خودت تنها باشی ؟ من که ترسیدم فقط دویدم به سمت خونه اگه بلایی سرم میاورد حتما خانوادم بدبخت میشدن ... رسیدم خونه و سریع رفتم داخل شب بود توی افکارم غرق بودم که هرکاری میکردم از فکر اون مرد بیرون نمیومدم اما حس عذاب وجدان داشتم حس میکردم دارم به سعید خیانت میکنم هرچی بیشتر سعی میکردم که بهش فکر نکنم بدتر بیشتر میومد جلوی چشمام .... روزها میگذشت و من اون مرد و فراموش کرده بودم ، خبر افتاده بود توی ده که زن پسر خان بچه ش نمیشه و میخان از دخترای ده کسی و واسه صیغه ی پسر خان انتخاب کنن تا بچه بیاره و بعد جدا بشن دخترای ده همه آرزو میکردن که کاش اونا انتخاب بشن اما من وقتی به سعید فکر میکردم از خدا میخاستم من و به سعید برسونه . خان ترتیبی داد تا همه دخترای ده واسه ی مهمونی برن تا واسه پسرش دختری انتخاب بشه ،عموم هم من و مجبور کرد که باید برم ... روز مهمونی رسید و منم لباسامو برداشتم و به اجبار عمو رفتم حموم و بهترین لباسمو پوشیدم . بعد ها فهمیدم زن عموم اینکارا رو میکرد که من بدبخت بشم بااین کارش و یه دست خورده بشم که تا آخر زندگیم کسی با من ازدواج نکنه ... رفتیم توی مهمانی دخترا جوری اومده بودن که گفتم خداروشکر من انتخاب نمیشم ، پذیرایی خوبی ازمون کردن و کلی خوراکی آوردن اما من خجالت میکشیدم بخورم فقط به بقیه نگاه میکردم یهو در و باز کردن و یه زن با لباسای شیک و خیلی خوشتیپ با موهای جمع شده ی بالا اومد داخل هممون نگاهش کردیم رفت و بالا نشست و همه رو زیر نظر گرفت من سرمو پایین انداختم که یه وقت انتخاب نشم . اون خانمه پاشد و رفت بعد از چند دقیقه یکی از خدمه ها اومد و میخاست اعلام کنه که کی انتخاب شده ، از استرس دستام یخ شد فقط خداخدا میکردم انتخاب نشم اومد و هممون و از یه نگاه گذروند به من رسید و نگاهم کرد سرمو انداختم پایین اما . رد شد ازم و دست دختری که کنارم بود رو گرفت گفت خانم تو رو انتخاب کرده دختری که انتخاب شده بود از خوشحالی جیغی زد و با اون خدمه رفت ، بقیمون و فرستادن خونه هامون ، از خوشحالی مثل بچه ها میدویدم وقتی عموم شنید که انتخاب نشدم خودش و زن عموم گفتن میدونستیم لیاقت نداری و لیاقت تو همونه که با یه پیرمرد ازدواج کنی ... از حرفاشون ناراحت نشدم و بازم خوشحال بودم که انتخاب نشدم رفتم توی اتاق و همه چیز و واسه مامان تعریف کردم و کلی خندید و خوشحال بودم که میخنده شب شد که رخت خواب گذاشتیم و با فکر به سعید و دعا برای این که بهش برسم خوابم برد باصدایی از خواب بیدار شدم دیدم توی حیاطمون شلوغه رفتم از پنجره نگاه کردم آدمای غریبه تو حیاط بود خاستم برم بیرون دیدم که عمو داره به رضا میگه : این دختر شانس آورده واسه ما هم خوب میشه ما یه رعیت بیشتر نیستیم اگه ستاره وارث خان و به دنیا بیاره دیگه همه چیز واسه ماهم خوب میشه زمین میدن بهمون وضعمون خوب میشه رضا هم گفت ؛ آره دیگه وقتشه ستاره هم سروسامون بگیره دستام یخ کردن چی میگفتن ؟ آخه واسه پسر خان که انتخاب کرده بودن ،یعنی چی شده بود . وقتی رفتم توی حیاط دوتا چشم آشنا دیدم همون مردی که توی جنگل دیده بودم تعجب کردم داشتم فکر میکردم که چی شد این مرد اینجا چیکار میکنه ... همینطور بهش زل زده بودم که متوجه شد و نگاهم کرد رومو برگردوندم و خاستم برم توی آشپزخونه تا از سمانه موضوع و بپرسم که عموم صدام زد پارت هشتم که عمو صدام زد : ستاره دخترم زود بیا اینجا کارت دارم ، ازین همه محبت تعجب کردم ولی میدونستم حتما خبریه که عمو بعد این همه مدت مهربون شد رفتم توی اتاق همون خانمی که توی مهمونی خان دیدم همونجا بود ، وقتی رفتم داخل عمو اشاره کرد که برم کنارش بشینم رفتم و کنارش نشستم مامانمم همونجا نشسته بود غمی که تو چشماش بود خبر خوشی نمیداد ، وقتی نشستم اون خانم که میشد زن خان صدام کرد : اسمت ستاره س؟ گفتم بله ؟ گفت: باید بدونی واسه چی اینجا اومدم سرمو پایین انداختم _ ما دیروز دختری رو واسه پسرمون انتخاب کردیم اما پسرم گفت اگه می خواین صیغه واسم کنید باید این دختر باشه و تنها در این صورت قبول میکنه و رو به عمو ادامه داد : من هم اومدم که اجازشو بگیرم که بقیه ی کاراشو انجام بدیم و عروسی کنن تا واسه خان وارث بیاره ، از نظر مالی چیزی واسش کم نمیذاریم ،از لحاظ خورد و خوراک آیندشم تضمین میکنیم ! به عمو گفت شما خاسته یی دارین؟ عمو گفت : دختر ما هم نوکر شماست ،هرجور خودتون میدونین اما ما دخترمون و دوس داریم تاال
ان بعد از پدرش واسش چیزی کم نذاشتم نمیتونم همینجوری دخترم و به شما بدم ! خیلی راحت متوجه منظور عمو شد زن خان گفت : بله درست میگین ماهم گفتیم چیزی کم نمیذاریم ،زمین هایی که روشون کار میکنین واسه خودتون . برق شادی توی چشمای عمو مشخص بود که قبولشه ، پاشدم که نارضایتیم رو اعلام کنم که عمو با اخم گفت بشین و ساکتم کرد. زن خان گفت برید و صحبتاتون و کنین و خبرمون کنین : عمو گفت ما قبولمونه ! زن خان گفت مبارکه واسه بقیه ی کارها میفرستم سراغتون فقط دخترتون و زود آماده کنین ما عجله داریم ما عروسمون رو زود میخایم ! ازین‌ همه عجله ی عموم ناراحت شدم حتی اجازه نداد مادرم صحبت کنه و نظر مادرمو پارت نهم زن خان رفت عمو و مامان رفتن تا بدرقه ش کنن توی فکر رفتم یعنی قرار چی به سر زندگیم بیاد مطمئنم بعد از من که برم عمو دوباره آزار و اذیت مامان و شروع میکنه و زن عمو بدتر که دل خوشی از مامان نداشت ! توی فکر بودم که مامان اومد داخل _ستاره مامان دیدی که عموت حتی نظر من و نپرسید دخترم بگو بینم نظرت چیه اگه نظرت منفیه برت میدارم و ازینجا با هم میریم هیشکی هم نمیتونه جلومون و بگیره . میدونستم مامان داره بخاطر من این حرفا رو میزنه و دلش نمیاد فراری بشیم ، فقط من که نبودم رضا بود علی بود تازه مامانم فوق العاده سعید و دوس داشت ، -مامان اگه قبول نکنم چه اتفاقی میفته ؟ _ستاره من همیشه کنارتم در هر صورت هر اتفاقی که بیفته مگه من یه دختر بیشتر دارم محکم مامانمو بغل کردم میدونستم اگه قبول نکنم خان هممون حتی از خونه ی خودمون بیرون میکنه اما نمیتونستم با دلی که واسه سعید میتپه برم و زن کسی دیگه بشم اونم زن رسمی نه ،زن صیغه یی ،انقد توی بغل مامانم موندم که خوابم برد وقتی بیدار شدم شب بود مامان کنارم بود _بیدار شدی ستاره ؟ +مامان من نمیتونم به کسی دیگه فکر کنم مامان من دلم پیش سعید _فکر کردی یه مادر متوجه رفتار بچه ش نمیشه من از اولشم میدونستم ولی میدونی که زن عموت چقدر با ما بد شده به نظرت میذاره با سعید ازدواج کنی ؟ تصمیم گرفتم که زن پسر خان بشم تا خانوادمم آرامش داشته باشن +مامان من زن پسر خان میشم ولی تا بعد از عقد نمیخام ببینمش تنها شرط ازدواج هم همینه -ستاره از تصمیمت مطمئنی ؟ +اره مامان این شد که من تصمیمی گرفتم ولی مگه میشد سعید و فراموش کنم سعید و علی از هیچی خبر نداشتن انگاری عمو و زن عمو چیزی میدونستن که گفتن نمیخایم به سعید و علی خبر بدیم اما دیگه هیچی واسم مهم نبود ، عمویی که حاضر شده بود هم خون خودش رو بفروشه به زمین حتما کار دیگه هم ازش سر میزد.... پارت دهم همه چیز سریع پیش رفت عمو به خانواده خان خبر دادن و اوناهم شرط من و قبول کردن مشخص بود اصلا واسشون مهم نیست که من شوهر آیندمو ببینم یا نه . شوهر که شاید فقط تا آوردن یه بچه باید کنارش باشم ،یه بچه میارم و بهشون میدم و از دستشون راحت میشم‌ و تا آخر عمر ازدواج نمیکنم دیگه با این افکار خودمو دلداری میدادم . دو روز دیگه میومدن که من و ببرن گفتن بخاطر اینکه فقط واسه بچه دار شدن میخان من و بگیرن واسه پسرشون نمیخان جشن بگیرن . زن خان پیام داد که ؛ یه خونه دور از خونه ی خودشون واسم تدارک دیدن نخاستن توی خونه ی خودشون باشم چون زن اول پسر خان قبول نکرده بود که من توی یه خونه کنارش باشم . ازین موضوع خیلی خوشحال شده بودم که قرار نیست کنار آدمایی زندگی کنم که فقط به چشم یه آدم بی ارزش بهم نگاه کنن ، بی ارزش بودم چون عموم قبول کرد من زن صیغه یی بشم ،چیزی از خوشگلی کم نداشتم ، پوست سفید و گندمی چشمای درشت و مشکی ، کار بدی هم توی عمرم نکرده بودم که این بلا میخاست سرم بیاد ... بالاخره روز موعود فرا رسید و لباسای من و جمع کردن و طبق گفته ی زن خان حق نداشتم جهیزیه یا وسیله یی ببرم . همینجوری با یه کیسه لباس آماده بودم تا دنبالم بیان ، صدای در که اومد تازه استرس به جونم افتاد رفتم توی بغل مامانم گریه میکردم و میگفتم توروخدا نذار من و ببرن رفتم و پای عمو رو میبوسیدم میگفتم عمو میترسم نذار من و ببرن بخدا نوکریتون و میکنم بذارین پیشتون بمونم مگه من چیکار کردم مامانم هم با من گریه میکرد اما با لگدی که عمو بهم زد فهمیدم هیچ راهی ندارم پاشدم و سوار گاری شدم که فرستاده بودن . شنیده بودم که خان ماشین داره و خانوادش بااون جابجا میشن اما دنبال من گاری فرستاده بودن یعنی اتمام حجت با من که اصلا جز خانوادشون نیستم . گاری حرکت کرد پشت سرمو نگاه کردم تنها کسی که گریه کرد و دلتنگش شدم مادرم بود ،حتی رضا و سمانه نیومدن ببینن چه بلایی به سرم اومد ، شاید عمو رو میبخشیدم در آینده ولی رضا رو به عنوان برادر هرگز . دیگه از کوچه رد شدیم مامانمو نمیدیدم ..
پارت ۱۱ نزدیک خونه ی خان شدیم راننده گاری گفت ؛ برای عقد باید بریم اونجا و بعد ازونجا باید بریم خونه یی که واسم آماده کردن . استرس داشتم که قرار بود پسر خان و ببینم ،رسیدیم به در ورودی در و که باز کردن وارد یه باغ بزرگ شدیم که خونه یی وسطش بود واسه ی اون زمان مثل کاخ بود من انقد محو تماشای خونه بودم که متوجه رسیدنمون نشدم که با اهم گفتن زن خان به خودم اومدم ، بهم گفت: پیاده شو ،انقد احساس تنهایی میکردم که اشک تو چشمام جمع شده بود . نگاهی بهشون کردم مشخص بودکه هووم کدوم یکی هست از خشمی که توی نگاهش بود . زن خان نگاهی بهم کرد : خوش اومدی . اومد دستمو گرفت : باید اول بریم به خودت برسی بااین لباسای کثیف نمیتونی زن پسرم بشی . همراهش رفتم _چقدر لاغری مگه خونتون چیزی نمیخوردی ؟ بلند خندید من بودم که بیشتر و بیشتر تحقیر میشدم چیزی نگفتم فقط گوش میدادم . تموم کارایی که باید میکردم و بهم گوش زد کرد . وقت عقد رسیده بود یه لباس سفید محلی دادن که بپوشم آرایشگر آوردن و بهم رسیدن و آرایشم کردن بازم راضی بودم که لباس و آرایش واسم در نظر گرفتن هرچی بود ارزوی هر دختری بود که لباس عروس بپوشه ، اما یاد مادرم و سعید که میفتادم اشکام در میومد . بالاخره زمان عقد رسید روی زمین نشسته بودم هنوز حسن (پسرخان) ندیده بودم سرم پایین بود حس کردم که یکی کنارم نشست .. پارت ۱۲ سرم پایین بود حس کردم که یکی کنارم نشست ، پسرخان بود . تصور اینکه یه دختر خودش تنها بدون خانواده وسط غریبه هایی که حتی یک هفته هم درست و حسابی نمیشناخت نشسته باشه در حالت عادی خیلی سخته چه برسه که قرار باشه زن پسرشون بشه . اونم پسری که اون لحظه فکر میکردم هیچوقت ندیدمش . جرات نگاه کردن نداشتم و نگاهش نکردم اما حس کردم که داره نگاهم میکنه توجهی نکردم و توی فکر فرو رفتم در عرض یک هفته بزرگ شدم ، اون زمان پونزده سال سن کمی نبود اما من تک دختر پدرومادرم بودم کاش پدرم زنده بود ... صدای حاج آقا که داشت خطبه رو میخوند من و به خودم آورد : .... برای بار اول ... نه ناز کش داشتم نه کسی و داشتم که بخاد زیرلفظی و بگه خاستم بگم بله که مادر حسن یه دستبند در آورد و هدیه بهم داد بعد از اون حاج آقا دوباره خوند که این دفعه با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم بله . با خودم گفتم فعلا پسر خان شوهرمه و حتی فکر به سعید خیانت به اون حساب میشه سعید رو برای همیشه از ذهنم پاک کردم اون لحظه نمیدونستم که بهترین تصمیم زندگیم فراموش کردن سعید بود ، من دختر بدی نبودم سرنوشتم و قبول کرده بودم و میدونستم یه بچه بیارم برمیگردم پیش مادرم . من و حسن(پسر خان) به عقد هم در اومدیم و خاستن بفرستنمون خونه یی که آماده کرده بودن اما صدای جیغ های زن اولش همه رو کشوند به سمت خودش : _ نمیذارم شوهرم مال یکی دیگه بشه نباید اونا کنار هم باشن اون دختر روستایی هرزه میخاد شوهر من و بدزده . از حرفی که بهم زد عصبانی شدم ولی جرات کاری و نداشتم ، من دختری نبودم که کاری کرده باشم حتی به زور توی روستا میرفتم . حسن دستمو گرفت که با برخورد دستش به دستم یخ کردم و دستمو از دستش کشیدم بیرون نگاهش کردم فهمیدم همون مردی بود که توی جنگل دیدم متعجب زل زدم و نگاهش میکردم که لبخند بهم زد : _ نترس من کاری باهات ندارم . سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم ، حرکت کردیم سمت خونه اولین بار بود سوار ماشین میشدم حالت تهوع گرفته بودم وقتی حسن متوجه شد اروم تر رفت . رسیدیم خونمون چه خونه ی قشنگی بود کاش مادرم بود و میدیدش خونه یی که شاید توی خواب هم نمیتونستم توش زندگی کنم ولی کاش سرنوشت بهتری داشتم .. پارت ۱۳ وارد خونه که شدیم اول از همه اتاق خودمون رو نشونم داد انقدر با عشق رفتار میکرد و توی رفتار با من محتاط بود که حس میکردم سال هاست من و میشناسه ،اتاق تخت خواب دو نفره یی داشت با روتختی سفید و گل های قرمز ، اتاق خیلی قشنگی بود ، محو تماشا بودم که صدای در اومد انقدر ترسیدم که وقتی برگشتم دیدم حسن اومد داخل وقتی رنگ پریدمو دید _نترس اومدم بهت بگم دارم میرم بیرون یکم وسیله بیارم چیزی تو خونه نیست ،در و قفل کن تا برگردم زود میام ولی باید عادت کنی که تنها اینجا باشی ولی این یک هفته رو فعلا کامل کنارتم در و بست و رفت. سریع پشت سرش رفتم و در و قفل کردم برگشتم و خونه رو نگاه میکردم خیلی قشنگ بود ،هنوزم که یادش میفتم میگم کاش اون خونه بود تا میرفتم و توش زندگی میکردم چه آرامشی داشت دور از روستا ، چند ساعتی گذشت که صدای در اومد ، حسن اومده بود در زد _در و باز کن منم رفتم و قفل در و باز کردم اومد داخل و خندید _تو که ترسو نبودی تنها میرفتی توی جنگل خجالت کشیدم یاد اون روز افتادم _وسایل و میذارم اشپزخونه بلدی که آشپزی کنی ؟ +بله _عالیه پس یه غذای خوش مزه بپز که بخوریم با خیال راحت +چشم آقا _دیگه به من نگو آقا من اسمم حسن
+چشم آقا اینو که گفتم بلند زد زیر خنده. کاش همون روزا میفهمیدم چقدر دوسم داره غذا رو با آرامش پختم و روی میز چیدم عادت نداشتم روی صندلی بشینم مثل بچه ها دور خودم میچرخیدم ، صداش کردم که غذا آماده س وقتی اومد داخل _خیلی حس خوبیه که مستقل باشیم مگه نه ؟؟ +بله _ با من راحت باش ازم نترس بیا بشین باهم غذا بخوریم روی صندلی نشستم انقدر که رفتارم خنده دار بود فهمید اذیتم گفت سفره پهن کنیم روی زمین بشینیم خیلی خوشحال شدم وقتی نشستیم گفت بیا و نزدیک من بشین رفتم کنارش نشستم ، _چطور راضی شدی زن دوم بشی؟ اونم صیغه ؟ واسه ی اینکه بفهمه با رضایت خودم زنش نشدم گفتم + عموم مجبورم کرد گفت اگه زن شما نشم همه ی اموالمون و میگیرین و میندازینمون از ده بیرون گفت : عموت کار خوبی کرد من فکر میکردم که پسرخان حتما بداخلاق و اذیتم میکنه اما انقدر صمیمی باهام رفتار کرد که حس کردم سال هاست میشناسمش اون شب کلی باهام حرف زد درد دل کرد از زنش گفت که یه دختر شهری لوس که اصلا دوسش نداره ... پارت ۱۴ بخاطر موقعیت خان باهاش ازدواج کرد گفتم چرا من و انتخاب کردی؟ _چون حداقل انتخاب خودم بودی و نمیخواستم کسی رو که دوسش ندارم بازم به زور تحمل کنم فک کردم پیش خودم یعنی منو دوس داشت که خاست من زنش بشم ؟ ولی میگفتم اگه دوسم داشت اجازه میداد با رضایت زنش بشم نه زور ، یا زن عقد دائمش میشدم نه زن صیغه یی که معلوم نبود بعداز جدایی سرنوشتم چی میشه و باید چه چیزایی رو تحمل کنم .آخر شب بود که صدام زد : میرم یکم دراز بکشم کاراتو انجام دادی بیا که بخوابیم ،فقط ظرفا مونده بود که شستم انقد یواش شستم که فکر کنم یک ساعت بیشتر طول کشید از استرس بود همش ، بدوجور استرس به دلم افتاده بود کاش مامانم پیشم بود کاش میومدن سراغم ،هرچی میخاستم عمو رو ببخشم فکر به اینکه توی این سن این بلا رو سرم آورد نمیذاشت ببخشمش . رفتم سمت اتاق چشماش بسته بود نفس راحتی کشیدم که خوابیده ،رفتم و روی زمین دراز کشیدم که گفت : تخت و گذاشتن واسه خوابیدن منم بهش گفتم :اینجاراحت ترم ،گفت اگه بخاطر اینکه پیش من نخوابی ، عیب نداره من میرم توی پذیرایی.. من که میدونستم بالاخره اتفاقی که نباید بیفته میفته ،پاشدم و آروم رفتم کنارش دراز کشیدم پشتمو بهش کردم که بخوابم چشمامو جوری روی هم فشار میدادم که چشمام درد گرفت اروم شروع کرد نوازش کردن موهام : چه موهای قشنگی داری ستاره ازش تشکر کردم بهم گفت : با من غریبه نباش ستاره تو نمیدونی من چقدر دوست دارم از همون روزی که توی جنگل دیدمت عاشقت شدم ،اصلا راضی نبودم زن دیگه یی بگیرم تا اینکه توی جنگل تورو دیدم وقتی مهمانی ترتیب دادن و دختری که انتخاب کردن تو نبودی شرط گذاشتم که فقط با تو ازدواج میکنم ، لیلا (زن اول) واسه همین انقدر ناراحت بود چون فهمید من دوست دارم ؛ حسن میگفت و من گوش میدادم وقتی موهامو نوازش میکرد انقدر آرامش داشتم که دوس داشتم همینجوری بمونم ادامه داد که : اگه از بودن کنار من ناراضی هستی میفرستمت خونتون پیش مادرت کاری میکنم که عموت نتونه بهت حرفی بزنه ولی بدون پیش من جات امن . وقتی اسم مادرمو آورد بغض کردم دلم واسش تنگ شده بود اشکام بودن که دیگه میریختن وقتی فهمید دارم گریه میکنم محکم بغلم کرد و سرمو گذاشت رو سینه ش گفت :دوس ندارم اشکاتو ببینم ولی گریه کن شاید سبک بشی... لبخند زد و گفت شایدم عاشق من شدی . وقتی این و گفت منم لبخند زدم و ته دلم خداروشکر کردم که حسن بداخلاق نیست وگرن اوضاع شاید اینجوری نبود ، دیگه چیزی نگفت و نفساش منظم شده بود فهمیدم که خوابید منم تکون نمیخوردم که از خواب بیدار نشه گفته بود که خسته س . توی فکر فرو رفتم به چهرش نگاه میکردم چقدر آدم مهربونیه و چه چهره ی قشنگی داره ،به خودم که اومدم دیدم چقدر بودن کنارش ارامش بخش ارامشی که من خونه ی پدرم هم نداشتم کم کم به خواب رفتم وقتی بیدار شدم دیدم حسن نیست پاشدم رفتم بیرون دیدم ساعت از ۱۲ هم گذشته توی روستا اکثرا ساعت ۸ دیگه بیدار بودن موندم ناهار چی درست کنم حسن گفته بود که برای ناهار برمیگرده . رفتم و سریع توی یخچال و نگاه کردم دعا میکردم که دیرتر بیاد ، امروز و بیدار که شدم حس بهتری داشتم دوس داشتم بهترین ناهار و درست کنم دوس داشتم کنار حسن بهترین لحظات و داشته باشم ،داشتم ناهار آماده میکردم برنج و دم گذاشتم و مرغ هم آماده بود که زن خان پیغام فرستاد شب میان واسه دستمال و این چیزا ،من که شوکه بودم نمیدونستم چیکار کنم همونجا نشستم اگه زن خان میفهمید من هنوز دخترم حتما آبروریزی راه مینداخت دعا کردم که زودتر حسن بیاد اما نمیدونستم موضوع و چطور بهش بگم انقدر گریه کردم که چشام جایی و نمیدید.صدای قفل در اومد حسن اومده بود وقتی اومد دویدم و رفتم توی چهارچوب در ایستادم وقتی من و بااون حال دید اومد نزدیکم و گفت : ستاره چی شده ؟چرا گریه کردی ؟اتف
اقی افتاده؟؟ من که بغضم ترکیده بود دوباره شروع کردم به گریه مجبور بودم واسش تعریف کنم من بیشتر از اتفاقی که قرار بود بیفته میترسیدم با هزار بار سرخ شدن و با هق هق واسش تعریف کردم وقتی که دیگه تعریفم تموم شد دیدم با تعجب زل زده بهم دستمو جلوش تکون دادم که یهو صدای خنده ش همه جا رو پر کرد بهش گفتم چی شده ؟؟ من که شوکه بودم و ناراحت از رفتارش پاشدم برم که دستمو گرفت و محکم افتادم تو بغلش بهم گفت :واقعا واسه این موضوع ناراحتی؟ من فکر کردم اتفاقی افتاده ،گفتم ولی خنده نداره اگه مادرتون بفهمه حتما من و پس میفرسته میدونین که توی روستا دختر بعد عروسیش زود برگرد خونه پدرش یعنی چه آبروریزی میشه عموم زنده م نمیذاره محکم گفت ؛ اولا عموت غلط میکنه دوما من میدونم چیکار کنیم تو فقط گریه نکن. ا
پارت ۱۶ توی بغلش بودم که شروع کرد نوازش کردن موهام ، اقد آرامش بخش بود که دلم نمیخاست بلند شم که صدای شکمم بلند شد حسن خندید بهم گفت پاشو که گرسنته و بوی غذات من و مست کرد تا نقشمونم اجرا کنیم ... ناهار خوردیم و ظرفا رو با کمک حسن شستیم باورم نمیشد پسر خان انقدر مهربون باشه همش جلوی چشام بود حس میکردم از ته قلبم دوسش دارم باورم نمیشد که انقدر زود بهش علاقه مند بشم ... حسن بعد از ناهار یکم از انگشت دستش رو زخم کرد و چندقطره خونه ریخت روی پارچه تا به مادرش بدیم و من بابت این کارش کلی ازش تشکر کردم ... غروب بود که صدای در اومد در و که باز کردم مادرش بود سلام کردم بهش که خیلی رسمی جوابمو داد و از مهربونی روز عقد خبری نبود ، تعارفش کردم که بیاد داخل ، حسن و صدا زدم و خودم برای آماده کردن وسایل پذیرایی رفتم توی آشپزخونه ... شنیدم که مادرش به حسن گفت فقط همین هفته پیشش هستی بعدش کل هفته پیش لیلا و فقط یک روز میتونی بیای پیش ستاره وسایل و آوردم که مادرش حرفش و قطع کرد رو به من گفت : میدونی که واسه چی اومدم سریعتر بیارش که باید برم رفتم توی اتاق و پارچه رو آوردم زن خان پارچه رو گرفت و گفت : زودتر واسم نوه بیارین که حسن هم باید زودتر برگرده پیش زنش . بااین حرف مادرحسن بازم به خودم اومدم که به زودی باید حسن و ترک کنم و عمو رو تحمل کنم ‌... مادرش پاشد ، حتی چای هم نخورد حسن ازرفتار مادرش دلخور بود اما به من گفت ناراحت نشو مامانم زن حساسیه و لیلا رو خیلی دوس داره . نمیخاستم بمونم وسط زندگی که مال من نیست ،پس دیگه سعی میکردم زیاد دور حسن نگردم که بیشتر وابسته ش نشم ، شب موقع خواب بود که حسن اومد کنارم و بهم گفت : از من دل خوری ؟ چرا انقدر سرد شدی؟ گفتم : من نمیخام جای لیلا رو بگیرم بعد از این که به هدفتون رسیدین من ازیجا میرم . حسن نزدیکم شد و گفت : اما من نمیخام از تو جدا بشم ، مگه من گناهم چیه ؟ مادرم اینجوری رفتار کرد تو از من دلخور نشو . گریه م گرفت از بختی که داشتم اشکام میریخت بغلم کرد شروع کرد به نوازش کردنم منم که آروم شدم رفتم و توی بغلش خزیدم انقدر نوازشم میکرد منم دیگه همراهیش میکردم اون شب بود که من با دنیای دخترونگیم خدافظی کردم ‌. پارت ۱۷ صبح که بیدار شدم درد بدی داشتم اما چیزی نگفتم حسن که بیدار شد رنگمو که دید گفت: رنگت پریده چرا زودتر بیدارم نکردی نکنه ضعف داری ؟ الان واست صبحانه آماده میکنم . حسن رفت و شیر داغ و نون و گردو و عسل آورد واسم وقتی جلوم گذاشت انگاری صدسال غذا نخورده بودم انقد مشغول خوردن شدم که حواسم به حسن نبود که زل زده و نگاهم میکنه ، وقتی دیدمش خجالت کشیدم از اون مدل غذا خوردنم ، اما به روم لبخندی زد و لقمه ی عسل و گردو گرفت و خودش گذاشت دهنم . بعد از صبحانه گفت تو استراحت کن ستاره ی من ، از خونه میگم واست غذا آماده کنن میارم اینجا . خاستم مخالفت کنم که انگشتشو گذاشت رو لبامو و گفت هیچی نگو عزیزدلم . بوسه ی قشنگی به پیشونیم زد که هنوزم اون اولین بوسه ی عاشقانه از یادم نرفته و حس سرخوشی میکنم که یادم میاد . وقتی خودش و مالک من میدونست به حدی ذوق میکردم که دلم میخاست ده بار دیگه تکرار کنه ، پاشدم و وسایل صبحانه رو جمع کردم ، حسن پاشد و رفت بیرون انقدر توی فکر بودم وقتی به خودم اومدم دیدم چندین ساعت دارم به حسن و رفتاراش فکر میکنم فهمیدم که دارم طعم دوست داشتن و دوس داشته شدن رو میچشم ، دیگه وقت ناهار بود که حسن همراه یکی از خدمه ها با سینی های پر غذا توی دستش وارد شدن ، شاید هیچ وقت خونه ی خودمون ازین غذا ها نخورده بودم ،شوکه نگاه میکردم که حسن گفت : نمیخای یکم کمکم بدی خانومم ، وقتی بهم گفت خانومم انقدری ذوق کردم که خشکم زد و سرخ شدم و لپام داغ شد . حسن چشمکی بهم زد و خندید ، خدمتکار و راهی کرد و گفت :میخاست بمونه اینجا تا کارا رو انجام بده اما من میدونستم جاسوس لیلاس دوس داشتم تنها باشیم باهم واسه همین فرستادمش رفت ، از زرنگیش خندم گرفت و گفتم : چه کار خوبی کردی ... از زرنگیش خندم گرفت و گفتم چه کار خوبی کردی ... گفت : یعنی الان گفتی دوسم داری یا فقط واسه اینکه حوصله نداری اینوگفتی؟؟ با صدای آرومی گفتم جواب اول . این بود اولین اعتراف من به عشق حسن انقدر ذوق زده شد و چشماش برق زد که زود همه ی سینی ها رو گذاشت و گفت باید کلی ناهار بخوری و تقویت بشی . هرچی میگفتم نمیتونم میگفت مگه میشه ؟ عشق من باید قوی بشه . انقدر با من ملایم بود که حتی علی و رضا هم اینطور نبودن . پارت ۱۸ یاد داداشم و مامانم ناراحتم میکرد انقدر غصه خوردم از اینکه حتی سراغی ازم نگرفتن . حتما مامانم فراموشم کرد . حسن دستشو جلو چشام تکون داد به خودم اومدم قاشق توی دستش بود میگفت غذا بخور گفتم : حسن بخدا دیگه جا ندارم میدونی از صبح چقد غذا خوردم بااین اوضاع چند روز دیگه میترکم ها.. گفت : خوبه ک