ان بعد از پدرش واسش چیزی کم نذاشتم نمیتونم همینجوری دخترم و به شما بدم !
خیلی راحت متوجه منظور عمو شد
زن خان گفت : بله درست میگین ماهم گفتیم چیزی کم نمیذاریم ،زمین هایی که روشون کار میکنین واسه خودتون .
برق شادی توی چشمای عمو مشخص بود که قبولشه ، پاشدم که نارضایتیم رو اعلام کنم که عمو با اخم گفت بشین و ساکتم کرد.
زن خان گفت برید و صحبتاتون و کنین و خبرمون کنین : عمو گفت ما قبولمونه !
زن خان گفت مبارکه واسه بقیه ی کارها میفرستم سراغتون فقط دخترتون و زود آماده کنین ما عجله داریم ما عروسمون رو زود میخایم !
ازین همه عجله ی عموم ناراحت شدم حتی اجازه نداد مادرم صحبت کنه و نظر مادرمو
پارت نهم
زن خان رفت عمو و مامان رفتن تا بدرقه ش کنن
توی فکر رفتم یعنی قرار چی به سر زندگیم بیاد مطمئنم بعد از من که برم عمو دوباره آزار و اذیت مامان و شروع میکنه و زن عمو بدتر که دل خوشی از مامان نداشت !
توی فکر بودم که مامان اومد داخل
_ستاره مامان دیدی که عموت حتی نظر من و نپرسید دخترم بگو بینم نظرت چیه اگه نظرت منفیه برت میدارم و ازینجا با هم میریم هیشکی هم نمیتونه جلومون و بگیره .
میدونستم مامان داره بخاطر من این حرفا رو میزنه و دلش نمیاد فراری بشیم ، فقط من که نبودم رضا بود علی بود تازه مامانم فوق العاده سعید و دوس داشت ،
-مامان اگه قبول نکنم چه اتفاقی میفته ؟
_ستاره من همیشه کنارتم در هر صورت هر اتفاقی که بیفته مگه من یه دختر بیشتر دارم
محکم مامانمو بغل کردم میدونستم اگه قبول نکنم خان هممون حتی از خونه ی خودمون بیرون میکنه اما نمیتونستم با دلی که واسه سعید میتپه برم و زن کسی دیگه بشم اونم زن رسمی نه ،زن صیغه یی ،انقد توی بغل مامانم موندم که خوابم برد وقتی بیدار شدم شب بود مامان کنارم بود
_بیدار شدی ستاره ؟
+مامان من نمیتونم به کسی دیگه فکر کنم مامان من دلم پیش سعید
_فکر کردی یه مادر متوجه رفتار بچه ش نمیشه من از اولشم میدونستم ولی میدونی که زن عموت چقدر با ما بد شده به نظرت میذاره با سعید ازدواج کنی ؟
تصمیم گرفتم که زن پسر خان بشم تا خانوادمم آرامش داشته باشن
+مامان من زن پسر خان میشم ولی تا بعد از عقد نمیخام ببینمش تنها شرط ازدواج هم همینه
-ستاره از تصمیمت مطمئنی ؟
+اره مامان
این شد که من تصمیمی گرفتم ولی مگه میشد سعید و فراموش کنم سعید و علی از هیچی خبر نداشتن انگاری عمو و زن عمو چیزی میدونستن که گفتن نمیخایم به سعید و علی خبر بدیم اما دیگه هیچی واسم مهم نبود ، عمویی که حاضر شده بود هم خون خودش رو بفروشه به زمین حتما کار دیگه هم ازش سر میزد....
پارت دهم
#رمان_کده_ستاره
همه چیز سریع پیش رفت عمو به خانواده خان خبر دادن و اوناهم شرط من و قبول کردن مشخص بود اصلا واسشون مهم نیست که من شوهر آیندمو ببینم یا نه .
شوهر که شاید فقط تا آوردن یه بچه باید کنارش باشم ،یه بچه میارم و بهشون میدم و از دستشون راحت میشم و تا آخر عمر ازدواج نمیکنم دیگه با این افکار خودمو دلداری میدادم .
دو روز دیگه میومدن که من و ببرن گفتن بخاطر اینکه فقط واسه بچه دار شدن میخان من و بگیرن واسه پسرشون نمیخان جشن بگیرن .
زن خان پیام داد که ؛
یه خونه دور از خونه ی خودشون واسم تدارک دیدن نخاستن توی خونه ی خودشون باشم چون زن اول پسر خان قبول نکرده بود که من توی یه خونه کنارش باشم .
ازین موضوع خیلی خوشحال شده بودم که قرار نیست کنار آدمایی زندگی کنم که فقط به چشم یه آدم بی ارزش بهم نگاه کنن ، بی ارزش بودم چون عموم قبول کرد من زن صیغه یی بشم ،چیزی از خوشگلی کم نداشتم ، پوست سفید و گندمی چشمای درشت و مشکی ، کار بدی هم توی عمرم نکرده بودم که این بلا میخاست سرم بیاد ...
بالاخره روز موعود فرا رسید و لباسای من و جمع کردن و طبق گفته ی زن خان حق نداشتم جهیزیه یا وسیله یی ببرم .
همینجوری با یه کیسه لباس آماده بودم تا دنبالم بیان ، صدای در که اومد تازه استرس به جونم افتاد رفتم توی بغل مامانم گریه میکردم و میگفتم توروخدا نذار من و ببرن رفتم و پای عمو رو میبوسیدم میگفتم عمو میترسم نذار من و ببرن بخدا نوکریتون و میکنم بذارین پیشتون بمونم مگه من چیکار کردم مامانم هم با من گریه میکرد اما با لگدی که عمو بهم زد فهمیدم هیچ راهی ندارم پاشدم و سوار گاری شدم که فرستاده بودن .
شنیده بودم که خان ماشین داره و خانوادش بااون جابجا میشن اما دنبال من گاری فرستاده بودن یعنی اتمام حجت با من که اصلا جز خانوادشون نیستم .
گاری حرکت کرد پشت سرمو نگاه کردم تنها کسی که گریه کرد و دلتنگش شدم مادرم بود ،حتی رضا و سمانه نیومدن ببینن چه بلایی به سرم اومد ، شاید عمو رو میبخشیدم در آینده ولی رضا رو به عنوان برادر هرگز .
دیگه از کوچه رد شدیم مامانمو نمیدیدم ..
#رمان_کده_ستاره10