eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.9هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۱۷ و مردم احمقم به این شایعات دامن میزدن و از اونجا که تازه واردی تو عمارت نداشتیم همه چیز و انداخته بودن گردن بد یمنی و خبر از یک اتفاق بد و شوم.. طولی نکشید که حتی مردم بیرون از عمارتم متوجه شدن و همه دنبال یک بد یمنی و بد شگونی بودن. مادر ترنج هم این وسط بیکار نشست و گفت که یکی و میشناسه که کارش خیلی خوبه و میتونه این جور اتفاقات و احساس کنه و بگه مشکل از کجاست ماه جانجانم برای اینکه دهن اهالی عمارت و ببنده قبول کرده که مادر ترنج از زنی که میگه دعوت کنه و بیاد به عمارت... مادر ترنج و ترنج خیلی ازش تعریف و تمجید میکردن. با مامان حرف زدم و اونم گفت که ناریه گفته مطمئنم همه این اتفاقا زیر سر فرخ لقا و مادر ترنجه اما چه بد که نمی تونستیم به کسی اثبات کنیم .ماه جانجان هم حرفی نمی زد و فقط توی سکوت نظاره‌گر بود نمیدونستم که حرف کیو باور کرده و از کدوم طرفه اما با توجه به شناختی که از ماه جانجان داشتم همیشه طرف حق و می‌گرفت و هیچوقت الکی پشت کسی در نمی اومد پس نمیتونستیم که بریم پیشش بگیم فرخ لقا و مادر ترنج مسبب این اتفاق هستند و از طرف دیگه خان وقتی فهمید که همه حیوانات خصوصاً اسب مورد علاقه اش کشته شده به شدت عصبانی شد و گفت هر جور که شده می خوام مقصر این اتفاق پیدا بشه *** دو روز گذشته بود که بلاخره کسی که مادر ترنج معرفی کرده بود رسید عمارت از همون لحظه ورودش با دیدنش لرزه افتاد به تنم لباس های عجیب و غریب پوشیده بود گردنبندهای عجیب تر تو گردنش انداخته بود چیزهایی به خودش آویزان کرده بود چشماشو سرمه کشیده بود صورت عجیبی داشت ماه جانجان هم مشخص بود که از دیدنش اصلا ازش خوشش نیومده چون صورتش رفت تو هم. اومد بالا با با دقت به دور و بر نگاه می کرد گاهی هم مثل سگ‌های شکاری این طرف و اون طرف بو می کشید حلیمه که کنار فرخ‌لقا وایساده بود زیر لب گفت + انگار سگ ؟ که با نگاه تیز فرخ‌لقا ساکت شد و سرشو انداخت پایین از پله ها اومد بالا و دوباره این طرف اون طرف نگاه کرد نگاهش خیره شد به من چند قدم اومد طرفم ترسیدم و بی اراده چنگ انداختم به دامن مامان مامان اخماشو رو کشید تو همو محکم وایستاد میدونستم که هیچ از این مسخره بازی خوشش نمیاد، روبه روم وایستاد و سر تا پامون نگاه عمیقی انداخت مادر ترنج گفت _ خوش آمدی اما هیچ توجهی به حرفش نکرد و همچنان با چشم‌های تیزبینش داشت به من نگاه میکرد بالاخره طاقت مامان تموم شده بهش توپید + داری به چی نگاه می کنی؟ اما اون همچنان که نگاهش رو من بود به مامان گفت: _دختر تو پره از انرژی بد... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
۱۱۸ متعجب به حرفهای بی سر و ته که میزد گوش دادم بتول گفت + وا این حرفا دیگه چیه زبونتو گاز بگیر خانوم گلاب خانم زن خانزاده اگه خدایی نکرده خان زاد بفهمه همچین حرفی به زنش زدی زبونتو از حلقومت میکشه بیرون و چشماتو در میاره.. اما اون توجهی به حرفهای بتول نکرد و بالاخره از من نگاه گرفت و برگشت سمت مادر ترنج مادر ترنج ماه جانجان رو بهش معرفی کرد و بعد از سلام کردن و ادای احترام بهش بالاخره رفتند توی اتاق من تو نرفتم و اما بقیه پشت سرشون رفتن داخل. گل بهار اومد طرفم و گفت + تو چرا نرفتی دختر؟ زری هم خودشو به ما رسوند و گفت _ آره چرا نرفتی ما نمیتونیم بریم تو که میتونی . گلبهار و زری چون دخترای مجرد عمارت بودند اجازه نداشتن که تو هر مهمونی و دورهمی حضور داشته باشن اما من زن خانزاد بودم این مسئله برای من فرق داشت شونه ای بالا انداختم و گفتم _دلم نمیخواد برم و به حرفهای مسخرش گوش کنم خودتون میدونید که حرفاش همه حرفای مادر ترنجه از طرف اون اومده زری سری تکون داد و گفت +اینو که همه میدونن اما باز می رفتی ببینی این بار چی می خواد که بگه وقتی که خودت نیستی راحت میشه پشت سرت حرف زد دیدی چیزی گفت که تو رو مقصر شناختن دوباره شونه ای بالا انداختم و گفتم _ حرف های اونا مهم نیست مهم الوند که این خرافات و باور نمی کنه من خیلی وقته توی این عمارتم از وقتی به دنیا اومدم اگه قراربود بد یمنی داشته باشم تا الان کلی اتفاق می‌افتاد اما می‌بینین که.. گلبهار سری به نشونه منفی تکون داد و گفت +بحث این نیست که.. _ دارن میگن یک اتفاق شوم نمیتونن منو الکی مقصر بخونن مردن حیوونا به من هیچ ربطی نداره من اصلا طرف اونان نرفتم و به قول مامان طلا که پاکه چه منتش به خاکه زری سری به نشونه منفی تکون داد و با حرص گفت + از بس که تو لجبازی دختر کی میخوای اینکاراتو تمومش کنی؟ توجهی بهشون نکردم و رفتم سمت اتاقم که گلبهار دنبالم اومد با نگرانی گفت _ میگم گلاب نکنه پای خواستگار من وسط بکشن و بعد اتفاق بد و بذارن به پای ازدواج من زری شونه ای بالا انداخت و گفت + از این مادر ترنج هیچی بعید نیست گفتم باید ازش بترسین همیشه همین جوریه یک کارا میکنه که به ذهن هیچکس نمی رسه گلبهار نگران شده به من نگاه کرد که سعی کردم آرومش کنم و گفتم +چیزی نیست دختر نترس مطمئن باش مشکل مادر ترنج منم نه تو. اون بخواد اینهمه وقت و انرژی بزاره برای بیرون کردن من از میدوون اینکار و میکنه نه تویی که برای اون هیچ ضرر و زیانی نداری.. زری هم قیافه ای گرفت و گفت _اره خب اینم هست گلاب راست میگه گلبهار که خاطرش جمع شد لبخندی زد... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
۱۱۹ چند ساعتی گذشته بود و دور هم نشسته بودیم رو ایوون که بلاخره خان و الوند برگشتن. با دیدنش بلند شدم و با لبخند نگاهش کردم از اسبش پیاده شد و اومد طرفم + سلام خسته نباشی لبخندی زد و گفت _ سلام.چرا تا این موقع تو حیاطی... گلبهار و زری هم سلامی کردن که جوابشونو داد... خان هم اومد بالا و مستقیم رفت تو اتاق خودشون الوند به اتاق اشاره زد و گفت + بریم گلبهار و زری برام چشم و ابرو اومدن که خندیدم با الوند وارد اتاق شدیم و در و پشت سرم بستم. _ چرا عمارت انقدر سوت و کور بود +اون کسی که مادرترنج گفت امروز اومد همه رو جمع کرده تو اتاق نمیدونم داره چیکار میکنه _تو چرا نرفتی؟ +خوشم نمیاد ازش از راه نرسیده اومد طرف من بهم گفت تو بد شگونی..پر از نمیدونم اتفاقای بدی.. الوند اخماشو کشید توهم و گفت +غلط کرده .. _غلط کرده یا نه فعلا که مادر ترنج وفرخ لقا حسابی پشتشن وازش تعریف میکنن شکم نکن که بهشون میگه مشکل از منه .اوناهم میان سراغم که چمیدونم.. یکاری کنن من و.. یک گوشه اتاق نشستم و زانو هامو کشیدم بغلم که الوند متعجب اومد طرفم و رو به روم نشست + منظورت چیه؟از کجا میدونی که راجب تو میگه؟مگه تو کاری کردی؟ _ معلومه که نه.. اونشب که تا صبح تو پیش من بودی من میخواستم چیکار کنم ؟ +پس از کجا میدونی اسمی از تو میبره؟ _ چونکه اون از طرف مادر ترنجه و الان ترنج و مادرش دارن هر کاری میکنن که من و ازچشم تو بندازن الوند لبخندی زد و گفت +حسودی میکنی؟ _ نخیر دارم واقعیتو میگم رو زمین نشست و تکیه اشو داد به دیوار دستمو گرفت و تو یک حرکت کشیدم سمت خودش.. سرم که نشست رو قلبش ضربان قلبم به شدت بالا رفت. + من این خرافاتو باور نمیکنم .. اگه بخوان تورو از چشم من بندازن باید خیلی کارای بدتری بکنن .اینا فایده نداره لبخندی زدم و گفتم _ یعنی من از چشم تو میفتم؟ + من اجازه نمیدم که کسی بد تو رو پیش من بگه ..انقدر نگران نباش دختر خوب. لبخندی نشست رو لبم . _ اگه واقعا بگن مشکل از منه چی؟ +اونوقت موهای اون ساحر رو میبندم به دم اسبم و تو کل ابادی چرخش میدم .. ازش جدا شدم و با تعجب گفتم _ واقعا اینکار و میکنی ..؟ خندید و سری تکون داد + اره قول میدم.. _ اگه قبلا هم بود اینکار و میکردی؟ +من هیچ وقت از تو بدم نمیومد و با تو مشکلی نداشتم گلاب.. فقط بهت اعتماد نداشتم فکر میکردم که برای تلافی اومدی طرفم و این حرفا ..اما الان دیگه ازت مطمئنم ..میدونم که مهم ترین چیز برای تو حفظ این زندگیه ... سری تکون دادم و با لبخند گفتم _مهم ترین چیز برای من تویی نه حفظ این زندگی... ضربه ای به در اتاق خورد ... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
۱۲۰ ضربه ای به در اتاق خورد .نگاهمو از الوند گرفتم + بیا تو بتول در و باز کرد و اومد تو _ سلام اقا جان خان گفت که برای شام برین به اتاق مهمون.. + چرا؟ _نمیدانم اقا جان فکر کنم میخوان همه دور هم شام بخورن. الوند سری تکون داد و بتول از اتاق رفت بیرون با نگرانی به الوند نگاه کردم و گفتم + چیکار دارن؟ _نگران نباش ..اتفاقی نمیفته .از جام بلند شدم و تو اینه نگاهی به خودم انداختم یکم به صورتم رنگ و لعاب پاشیدم گیسامو مرتب کردم با الوند از اتاق زدیم بیرون و ترس و اضطراب تمام وجودمو گرفته بود.. وارد که شدیم تقریبا همه جمع بودن و دور هم نشسته بودن .خان به الوند اشاره زد که بره طرفش و بالای سفره بشینه . منم پشت سرش رفتم و کنار الوند نشستم . نگاه اون ساحر از لحظه ورود باز خیره من بود و حتی پلکم نمیزد .. به مامان نگاه کردم و پلکاشو رو هم گذاشت و به اروم شدن دعوتم کرد . خان بسم الله گفت و همه شروع کردن به غذا خوردن اما نگاه ساحر رو تا اخر غذام رو خودم احساس میکردم و دیگه داشتم عصبانی میشدم. تا تموم شدن غذا هیچکس حرفی نزد و همه تو سکوت غذا خوردن . بعد از شام سفره رو جمع کردن و میوه اوردن... احساس میکردم از سر شب مامان صورتش توهمه و گرفته اس..با خان حرف نمیزد و اخماش توهم بود. خان رو کرد به ساحر و گفت + خب .. منتظرم بشنوم... ماه جانجان که تا اون لحظه ساکت بود گفت _ ایرج بزار بعدا راجبش حرف میزنیم + چرا مادر .. بزار این ساحر جلوی همه بگه ..همه باید بشنون غریبه ای تو جمع نیست . _ تو به این خرافات اعتقاد داری ایرج؟ تو خان یک روستایی... + من نگفتم اعتقاد دارم فقط میخوام بشنوم ماهجانجان.شروع کن ساحر گلویی صاف کرد و چشماشو بست .. دوباره همون مسخره بازیاشو راه انداخت و بعد چند دقیقه چشماشو باز کرد و گفت _ از همون لحظه اول احساسش کردم.. دستشو گرفت بالا و انگشت اشاره اش اومد سمت من... +اون .. بوی بد اتفاقای شوم و از اون دختر احساس میکنم .. همه نگاها اومد سمت من و ترنج لبخند ریزی نشست رو لبش. خان هم متعجب شد اما الوند با عصبانیت گفت _یک بار دیگه از این چرت و پرتا بگی زبونتو از حلقومت میکشم بیرون.. ظاهرا حرف الوند به مذاقش خوش نیومد که اخماش کشید توهم و گفت +من واقعیتارو میگم..نه حرفای که بقیه دوست دارن بشنون.. الانم حقیقتو گفتم مگر اینکه شما نخواین بشنوین.. الوند دوباره بهش توپید +میدونم همه این اتفاقا از کجا اب میخوره و مقصرش کیه!!! خان با اخمای در هم گفت _الوند... الوند اما عقب نکشید و دوباره گفت +این دیگه چه خرافاتیه خان... ساحر دوباره گفت... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
10971968318626.pdf
9.2M
📚 ✍️نویسنده: ✨ژانر: 📑خلاصه: بلور و مرصاد از بچگی توی یه محل با هم‌بزرگ شدن و با هم همبازی بودن.. حالا هر دو بزرگ شدن، هر دو مربی باشگاه کاراته و بدن سازی‌ هستن و هر دو بخاطر علاقه شون به عکاسی، یه آتلیه شریکی زدن.. توی این آتلیه گذشته از عکسهای مجالس و عروسی ها، تیزر تبلیغاتی هم درست میکنن و موفقن.. خانواده مرصاد، دخترعموش رو براش در نظر گرفتن ولی مرصاد عاشق بلوره.. خانواده مرصاد، اصلا و ابدا بلور رو در حد خودشون نمیدونن چون پدر بلور، سرایدار مدرسه محل بوده و هست ولی خانواده مرصاد پولدارن و مرصاد پسر حاجیه.. بعد از تحویل سال و برنامه کوه که از طرف باشگاه بوده، مرصاد و بلور به همدیگه اعتراف میکنن که عاشقن همن ولی………… @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
6.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ برای تصاویری که مشاهده می‌کنید ۳۰ هزار ساعت برابر با ۳ سال و ۷ ماه وقت صرف شده و عکاسی شده که نحوه رشد ۷۷ گل زیبا در سراسر دنیا ثبت بشه 🌺
گلاب ۱۲۱ ساحر دوباره گفت _ اگه فکر میکردین خرافاته نباید من و دعوت میکردین.. این عمارت پر از بوی بد یمنیه .. فقط منم که میتونم این بوی گند و از این عمارت بشورم ببرم .. یک وصلت بد تو این عمارت سر گرفته .. یک وصلت دروغین .. شما با سنت شوخی کردین.. مسخره اش کردین و کلک زدین بهش ..خدا قهرش گرفته .. براتون اتفاقای بد ‌سرازیر میکنه ..من میتونم کمکتون کنم... نگاه ترسیده ام نشست به صورت الوند .. یک وصلت دروغین؟ اون اینارو از کجا میدونست نکنه واقعا راست گفته باشه ... فرخ لقا سر حرف و گرفت و گفت +مشکل از کجاست کدوم وصلت؟ مادر ترنجم ادامه داد _باید چیکار کنیم؟ +انرژی بد و از این دختر میگیرم.. بوی بد دروغ و بد یمنی و داره فرخ لقا با اخم نگاهم کرد و گفت _این از اولشم ازماها نبود کلفت خونه زاد این عمارت بود که با دروغ و هزار تا کار خودشو انداخت به پسر ساده من.. مامان ساکت نشست و گفت + دهنتو ببند تا خودم پرتت نکردم بیرون پیر زال . فرخ لقا با عصبانیت از جاش بلند شد که خان بلند فریاد زد + فقط یک کلمه دیگه حرف بزنین .. مامان لبخندی زد و فرخ لقا با عصبانیت خیره شد به مامان و مجبوری نشست سر جاش. مادر ترنج دوباره همه رو کشوند سر بحث اصلی و گفت _ باید چیکار کنیم ساحر؟ + خان باید طلاق این دختر و بده ..وگرنه هر روز این مشکلات و دردسرا بیشتر و بیشتر میشه .. الوند از جاش بلند شد و به من گفت _ پاشو بریم گلاب بلند شدم و کنارش وایستادم که خان گفت +کجا؟ _ اتاق خودم خان.این زن داره چرت و پرت میگه و خودتم میدونی خان من جای تو باشم شبونه میندازمش جلو سگای ابادی.. مادر ترنج گفت + از کجا مطمئنی که چرت و پرت میگه؟ _ از اونجایی که از طرف تو و دخترت اومده ..از اونجایی که اگه هر اسم دیگه ای میبرد باور میکردم اما مطمئن بودم میگه گلاب تا گلاب و از میدوون بدر کنه که راه باز بشه برای دختر تو؟ حواست به کاراتون باشه با اینکارا فقط دارین تاریخ عروسی و بیشتر و بیشتر عقب میندازین.. چون با این رفتارا باید بیشتر فکر کنم و یک تصمیم جدید بگیرم... رفتم سمت در و فرخ لقا شروع کرد به حرف زدن و از پشتی مادر ترنج کردن ..در و باز کردیم و خواستیم پامونو بزاریم بیرون که دوباره قدسی از پله ها با دو اومد بالا و با گریه زاری خودشو رسوند بهمون.. باز هیکل چاق و فربه اش بالا پایین میشد و از شدت سنگینی وزنش به نفس نفس افتاده بود. _ خان .. ارباب .. بیا به داد مردمت برس... بیا خان.. کجایی... الوند جلوشو گرفت و گفت + چیشده قدسی چخبره؟ _ اتیش الوند خان...اتیش داره میسوزونه زندگی مردمو... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
۱۲۲ + اتیش الوند خان .. اتیش داره میسوزونه زندگی مردمو ..به دادمون برس... خان با نگرانی دوید جلو و گفت _ چیشده قدسی کجا اتیش رفته؟ + اخر عمارت ارباب.. اخر عمارت.. نگاه کردم و تازه متوجه دود غلیظ و سیاهی که از اخر عمارت بالا میومد شدم خان دوید همون سمت و الوندم پشت سرش.. منم واینستادم و شروع کردم به دویدن. اتیش بدی بود و حداقل ۳ ۴ تا خونه رو گرفته بود .. گلنسا داشت گریه میکرد و میزد تو سرش.. مردم میدویدن و اب میاوردن اما فایده نداشت .. اتیش انقدر زیاد شده بود که با دبه ها و سطلای کوچیک اب خاموش نشه. دست اخرم بعد از کلی تلاش وقتی دیدن فایده نداره همه عقب نشستن و سوختن و خاکستر شدن خونه هارو نگاه کردن .. همه اشون فرو ریختن و گلسنا و قدسی و سمانه و صغری فقط گریه میکردن و تو سرخودشون میزدن.. الوند رفت طرفشون و گفت _ گریه نکنین بی جا نمیونین که خودم براتون اتاق پیدا میکنم..پاشین..پاشین از رو زمین.. اربابم گلویی صاف رد و گفت + خانزاد درست میگه.. بهتون خونه میدیم.. چجوری اتش به پا شد؟ گلنسا با گریه خودشو از رو زمین جمع کرد و گفت _ من نمیدونم ارباب.. ندیدم تو مطبخ بودم صغری و سمانه و بقیه هم حرفشو تایید کردن اما قدسی اومد جلو و گفت +من دیدم خان من دیدم که چجوری اتیش به پا شد خان متعجب گفت _ چجوری؟ +اگه بگم باور نمیکنین که ارباب.. شروع کرد به گریه کردن و مظلوم نمایی که خان سرش داد زد _ حرف میزنی یا نه قدسی؟ + اقا جان چی بگم اخه خود به خودی خونه ها اتیش گرفت باور میکنی؟ اصلا کسی این دور و بر نبود.. اب ترشی ریخت رو لباسم اومدم عوض کنم یهو دیدم اتیش به پا شد اونم نه اتیش کم که بشه خاموشش کرد ها . اتیش زیاد شعله ور الوند اخماشو کشید توهم و گفت + قدسی اتیش الکی که به پا نمیشه از اسمون که نیفتاده حتما اجاقی چیزی روشن بوده .. _نه اقا جان شبا که میریم اجاق روشن میکنیم هیچ کس اجاقش روشن نبوده . بخدا که از اسمون اتیش افتاد .. الوند دوباره سرش داد زد + اسم خدارو نیار .. یکی بیاد مثل ادم بگه چخبر شده وگرنه افتاب نزده همه اتونو از عمارت پرت میکنم بیرون .. گلنسا اشکاشو پاک کرد و با صدای گرفته اش گفت _ نمیدانم اقا جان ..بخدا که نمیدانم ..من نبودم چی بگم ارباب.. الوند که دید فایده ای نداره و کسی حرفی برای گفتن نداره با حرص سری تکون داد و برگشت سمت ترنج و مادرش و فرخ لقا که درست پشت سرش وایستاده بودن .. ساحر هم یکم دور تر کنار مامان وایستاده بود. رفت طرف مادر ترنج و رو بهش گفت + اگه فکر میکنی با اینکارا میتونی کاری کنی من گلاب و طلاقش بدم سخت در اشتباهی... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
۱۲۳ + اگه فکر میکنی با اینکارا میتونی کاری کنی من گلاب و طلاقش بدم سخت در اشتباهی.. مادر ترنج ابرویی بالا انداخت و گفت _ چرا فکر کردین این کارا کار منه؟ + چون از وقتی عروسی دختر تو عقب افتاد اتفاقای شوم این عمارت شروع شد.. مادر ترنج با ارامش لبخندی زد و گفت _ خب این میتونه یک نشونه باشه . الوندی سری به نشونه منفی تکون داد و گفت +فقط یک اتفاق.. فقط یک اتفاق شوم دیگه بیفته ..من نشونم و از رو دخترت برمیدارم..برای همیشه ... از کنار فرخ لقا گذشت و همه متعجب نگاهش میکردن با لبخند پشت سرش راه افتادم و مستقیم رفتم سمت اتاقمون .. **** چشم باز کردم و به کنارم نگاه کردم .. جای خالی الوند شد یک بغض سنگین تو گلوم و داشت خفه ام میکرد... غلتی زدم و نگاه از جای خالیش گرفتم . نور خیلی کمی از لای درز پنجره افتاده بود تو اتاق .هیچکس برای صبحانه بیدارم نکرده بود و این یعنی دیشب کل عمارت از دعوای من و الوند خبر دار شده بودن! دوباره چشمام به اشک نشست و گریه ام گرفت. بعد از اون اتیش سوزی و اونجوری که الوند به مادر ترنج گفت، گفتم دیگه همه چیز تمومه و قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته .. اما انگار قرار نبود این داستانا تموم بشه از فردا صبحش اتفاقای بد و بدتر یکی یکی شروع شد از شور شدن اب چشمه کوچیک کنار عمارت تا فاسد شدن مواد غذایی و هر اتفاق جور واجوری .. و بدترینشم دیروز اتفاق افتاد که باعث دعوای من و الوند شد .. صبح که از خواب بیدار شدیم رفتیم بیرون اما با دیدن حیاط عمارت کم مونده بود پس بیفتم. تو حیاط عمارت شده پر از برگ خشک درختا انقدر برگ جمع شده بود که اصلا باور نکردنی بود وقتی رفتیم پایین تازه متوجه خ های ریخته شده رو برگ شدیم . برگ هارو که دادیم کنار کلی گنجشک زخمی و مرده زیر برگا رو زمین افتاده بودن . الوند که دیگه کلافه شده بود و از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود مستقیم رفت سمت اتاق فرخ لقا.ظاهرا خود الوندم فهمیده بود که همه این ماجرا ربط داره به مادرش و مادر ترنج و این همه اتفاقا اونم دقیقا بعد از بهم خوردن عروسیش با ترنج یکم عجیب و دور از باوره... اما چه فایده که مثل همیشه هر چقدر دعوا راه انداخت فایده نداشت و دست آخر شروع کرد به گریه کردن و گفت که به مادرت اعتماد نداری و این حرف‌ها و با قهر و گریه از الوند رو گرفت و رفت تو اتاقش. اربابم اتاقش اومد بیرون و صداشو بالا برد و الوندو دعوا کرد نه برای بحثش با فرخ‌لقا بلکه انقدر توی این مدت اتفاق های جورواجور افتاده بود و الوند مدام با این و اون بحثش میشد همه دیگه کلافه شده بودن... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
۱۲۴ اما چه کنیم که هیچ راهی نبود الوند همه راه ها رو رفته بود، دعوا ،بحث.. هر چیزی اما این اتفاقات تمومی نداشت و روز به روز بیشترم می شد. بعد از رفتن ارباب الوند کلی نگهبان توی حیاط ،مطبخ ، اسطبل ،خونه کارگرا و هر جایی که وجود داشت گذاشت و کلی هم ته دیدشون کرد که اگه توی قسمت اونا اتفاقی بیفته بدون هیچ دلیل و توجیهی همشونو فلک میکنه و از آبادی پرت میکنه بیرون و اونقدر هم عصبانی بود که همه حرفشو باور کنن من و هم انداخت توی اتاق و گفت که حق ندارم از اتاق بیام بیرون خودش رفت و آخر شب برگشت یک نگهبان جلوی در اتاق من گذاشته بود وقتی اومد انقدر عصبانی بودم که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و شروع کردم باهاش به جنگ و دعوا فکر کردم که الوند هم مثل بقیه منو مقصره همه این اتفاقات میدونه برای همین هم من و توی اتاقم زندانی کرده. کلی هم گریه و زاری راه انداختم اما وقتی آروم شدم نوبت الوند بود که شروع کرد به داد و فریاد می گفت که فقط برای محافظت از من این کار رو کرده و نمی‌خواسته اگه دوباره اتفاقی افتاد اسم من وسط بیاد و بگن گلاب هم اونجا بوده. هر دومون انقدر عصبانی بودیم که نتونستیم جلوی خودمون رو بگیریم و تقریباً صدامونو کل عمارت شنیدن . دسته آخرم مامان اومد و آروممون کرد و کلی هم دعوامون کرد گفت که الان همه این کسایی که بیرون اتاقن منتظر به هم خوردن را بطه شما هستن و شما دارین دقیقاً این کار رو با خودتون می کنین کلی هم سرزنشمون کرد و رفت . الوند که طاقت نیاورد از اتاق زد بیرون و نمیدونم شبونه کجا رفت که تا همین الان نیومده بود فقط مطمئن بودم که پیش ترنج نرفته و همین برام کافی بود دلمو آروم میکرد. این چند روز انقدر درگیره این مشکلات بودم که از خودمو این زندگی غافل شده بودم و اصلا وقت نکرده بودم که بفرستم دنبال افسون. جدا از اون بتول میگفت که این کار خیلی خیلی خطرناکه و اگه کسی افسون و توی عمارت ببینه همه این اتفاق ها رو میندازه گردن افسون و پای منم وسط میاد این شده بود که فعلاً یک مدت بیخیال افسون شده بودم و فکر می‌کردم که چجوری باید این ماجراها رو تموم کنم. هر چند که می دونستم مامانم بیکار ننشسته و داره یه کارایی میکنه ماه جان جان به مامان گفته بود که به خواستگارای گلبهار فعلا جوابی نده و بزار بعد از تمام شدن این اتفاقات مامانم موافقت کرد همه نگران بودیم که مبادا روز خواستگاری یا ازدواجشون اتفاقی بیفته و همه چیز خراب بشه.. از جام بلند شدم و جاهارو و جمع کردم گذاشتم یه گوشه اما از اتاق بیرون نرفتم و همون جا نشستم. نمی دونستم باید چی کار کنم تا ... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
۱۲۵ نمی دونستم باید چی کار کنم تا این ماجراها ختم به خیر بشه فرخ‌لقا تا کجا می خواست پیش بره بعد از اتفاقاتی که افتاده بود یک روز توی یکی از بحث های مادر ترنج و الوند ، الوند بلند داد زد و گفت که دیگه ترنج نشون اون نیست و دیگه هیچ وقت عقدش نمیکنه اما با این حساب ترنج و مادرش هنوز توی عمارت بودن و نمیدونستم که کی می خوان برن هر چند که همون موقع ارباب الوند و دعواش کرد و گفت که این ازدواج صورت می‌گیره و چیزی نیست که قرار باشه به هم بخوره. نمیدونستم که مامان کی میخواد کاری انجام بده تا منو بدبختیا رها کنه. ضربه ای به در خورد و بتول اومد داخل سینی صبحانه رو گذاشت وسط اتاق + صبح بخیر خانوم جان بفرما صبحانه. _اشتها ندارم بتول خانم ببرش بتول خانم ضربه ای پشت دستش زد و گفت +یعنی چی که اشتها ندارم خانم جان بیا یک لقمه بخور.. بیا.. به خاطر من که انقدر زحمت کشیدم برات صبحانه اوردم.. نتونستم دلش رو بشکنم و مجبوری رفتم جلو اما تا بوی تخم مرغ به دماغم خورد دلم به هم پیچید و از جام شدم و با دو از اتاق زدم بیرون... یک گوشه خم کردم و شروع کردم به عق زدن بالا اوردن. بتول هم پشت سرم اومد و شروع کرد به پشتمو ماساژ دادن. + خدا مرگم خانوم جان چت شد یهو؟ _ خوبم چیزی نیست بتول خانم..آب برو آب برام بیار بتول رفت سمت اتاق و یک لیوان آب برام آورد دست و دهنم شستم و برگشتم توی اتاق بی حال افتادم یک گوشه و فقط زیر لب گفتم +این سینی و ببرش بیرون. اما بتول حرکتی نکردنگاهش کردم که لبخندی روی لباش بود. _ چیه؟ببرش دیگه .. سری تکون داد و سینی و برداشت و از اتاق رفت بیرون .میدونستم داره به چی فکر میکنه به همون چیزی که خودمم بهش فکر میکردم ..بی اراده دستم نشست رو شکمم و نگاهم نشست بهش.. یعنی ممکن بود که من حامله باشم؟ اگه حامله میبودم نصف مشکلاتم حل میشد و دیگه کسی جرئت نمیکرد بهم بگه بدشگون .. الوندم نمیتونست طلاقم بده .. اصلا همه چیز تغییر میکرد. لبخند رو لبام پررنگ تر شد که در باز شد و مامان به همراه بتول و گلبهار اومدن تو اتاق.مامان درو بست و اومد طرفم. اومد سمتم و جلو روم نشست +حالت بهم خورد؟ به بتول چپ چپ نگاه کردم که بدون توجه به اخمام با خنده اومد جلو روم نشست و گفت _ خانم جان فکر کنم حامله اس. مامان لبخندی زد و گفت +دراز بکش گلاب رو زمین دراز کشیدم که مامان لباسمو زد بالا و دستشو گذاشت رو شکمم . یکم دستشو رو شکمم تکون داد و کم کم لبخندش پر رنگ و پر رنگ تر شد به بتول گفت + بدون هیچ سر و صدا و جلب توجهی برو قابله رو خبر کن زود باش... بتول با ذوق از جاش بلند شد و چشم خانومی گفت .. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞