#اسطوره_288
_آره دختر دایی، برو بخواب، چون مردي مثل دیاکو رو فقط توي خواب می تونی پیدا کنی. خوب بخوابی.
قطع کردم در حالی که تمام تنم رعشه داشت. لگدي به لاستیک ماشینم زدم و سوار شدم. این قصه سر دراز داشت.
شاداب با ذوق در را برایم گشود، اما از دیدن قیافه من خنده روي لبش ماسید. کنار رفت یا کنارش زدم نمی دانم. فقط پاکت سیگار را از روي کانتر برداشتم و به اتاق رفتم. کی به اتاق آمد نمی دانم! اما دست هاي کوچکش شانه هایم را ماساژ داد و میدانم که مغناطیس وار، آهن پاره هاي درد را از تنم بیرون کشید.
- چیزي می خوري واست بیارم؟
صورتم را چرخاندم و صورتش را نظاره کردم. موهاي مشکی افشانش را و آرایش کمرنگش را.
- نه.
و بعد یادم افتاد که او گرسنه است. که او منتظر من مانده. که او تقویت می خواهد. که او ...
به خودم لعنت فرستادم و چشمان پر سوزم را بستم و باز کردم.
- تو چیزي خوردي؟
سرش را بالا و پایین کرد.
- یه کم شیر و عسل.
چشمانش غمگین نبود. استرس داشت.
- فقط؟
اما لبخندش مثل همیشه متین و سنگین بود.
- قرار بود ناهار رو با هم بخوریم.
اگر شاداب هم مرا رها می کرد چه؟ اصلا چه تضمینی بود بماند؟ نشمین از دیاکو با آن همه نکات مثبت به راحتی گذشت. دل شاداب به چه چیز من خوش بود؟
- باشه. لباس بپوش بریم بیرون.
دستش را از زیر بازویم رد کرد و سرش را روي شانه ام گذاشت.
- نمی شه یه چیزي سفارش بدیم بیارن خونه؟
موهایش را بو کشیدم.
- میشه، ولی می خواستم یه کم پسته بخرم واست.
صورتش را میان درز و دروز پیراهنم مخفی کرد.
- همین جا بمونیم. پسته نمی خوام.
دستم را از دستش آزاد کردم و دور تنش پیچیدم.
- نمی شه که. کوچولو بزرگ شده. باید تقویت شه.
گربه وار خودش را توي آغوشم جا کرد و گفت:
- کوچولو فقط تو رو می خواد.
اگر شاداب می خواست مرا ترك کند می توانستم مثل دیاکو منطقی برخورد کنم و یا ...؟
دیاکو:
از برخورد دانیار شرمسار بودم و سر فرو افتاده دایی هم بیشتر خجالت زده ام می کرد، اما گوشه اي در اعماق دلم جشن برپا بود. چسبیده بود. عجیب این فریادهاي غیورانه و حمایتگرانه دانیار چسبیده بود و باید دانیار را می شناختی تا لذت دل نگرانی هایش تمام رگ و پی تنت را غرق سستی و مستی کند.
دستم را روي زانوي دایی گذاشتم.
- ببخشید دایی. من معذرت می خوام. دانیاره دیگه! می شناسیش اهل تعارف نیست. رك حرف می زنه. دلخور نشو.
چقدر از آخرین باري که دیده بودمش نفس هایش سنگین تر و گرفته تر شده بود. آه بلندي کشید.
_مگه دروغ میگه دایی؟ مگه ناحق میگه؟ اتفاقا کاش منم جرات این همه روراستی رو داشتم! کاش تو هم داشتی! ما همیشه چوب مصلحت اندیشی و نگرانی واسه آرامش اطرافیانمون رو خوردیم. اگه تو می تونستی رك باشی این حال و روزت نبود.
اگه من می توستم تو گوش دخترم بزنم الان این طور شرمنده تو نبودم.
زانویش را فشردم.
- این چه حرفیه مرد مومن؟ واسه چی تو گوش دخترت بزنی؟ نشمین از زن بودن، از مهربونی، از دوستی واسه من هیچی کم نذاشت. مگه کم بودن شبایی که تا صبح پاي من و درد کشیدنام بیدار نشست یا روزایی که از این بیمارستان به اون بیمارستان دنبال دوا و دکتر من بود؟ من با نشمین خوشبخت بودم. آروم بودم، اما چه میشه کرد؟ بچه می خواد، بچه خودش. میشه به زور نگهش دارم؟ میشه یه عمر تو حسرت بسوزونمش؟ میشه مجبورش کنم با همچین داغی زندگی کنه؟ گیرم زندگی کنه،گیرم بمونه، ولی دیگه اون زندگی ارزشی داره؟
دهان باز کرد، دستم را بالا گرفتم.
- نه دایی. نشمین رو سرزنش نکن. من ازش دلخور نیستم حتی بهش حق میدم. مادر شدن چیزي نیست که یه زن بتونه بیخیالش بشه. بذار اون جوري که دوست داره زندگی کنه. مرام شما زور و قلدري نیست. مرام منم نیست. بذار واسه آیندش خودش تصمیم بگیره.
باز آه کشید منقطع، بریده.
- چی بگم پسر جون؟ همون موقع هم نذاشتی دخالت کنم. نذاشتی گوشش رو بکشم. چی بگم که این بی مهري رو توجیه کنه؟ چطور بهش بفهمونم که یه کرد هیچ وقت رفیق نیمه راه نمی شه؟ چطور وقتی تو اجازه نمی دي؟
تکیه دادم. خم نشستن اذیتم می کرد...
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_289
_حرف زدن فایده اي نداري. زن باید با دلش بمونه، با احساسش. نه با حرف من و شما. من نیازي به ترحم و دلسوزي ندارم.
نشمین منو بخواد می مونه. نخواد همون بهتر که بره.
فایده نداشت. حرف هایم حتی یک نقطه از آن همه سیاهی و غم چشمانش کم نکرد.
- اینا رو ولش کن دایی. الان از همه چی مهم تر دانیاره. از اون برام بگو. رابطش با شاداب چطوریه؟ اذیتش نمی کنه؟ خوبن باهمدیگه؟
سرش را آرام تکان داد و لبخند کم جانی رولب هایش نقش بست.
- خوشی این روزاي من شده تماشاي این دوتا جوون. باورت نمی شه، تا نبینی باورت نمی شه که دانیار بتونه با یکی اینجوري نرم و قشنگ حرف بزنه. باید ببینی چه جوري نگاش می کنه، چه جوري هواشو داره. خیلی شبیه باباته. خیلی منو یاداون میندازه. خدا رحمتش کنه.
چیزي توي دلم ریخت. قندهایی که آب می شدند از خوشی.
- یعنی اذیتش نمی کنه؟ بهش سخت نمی گیره؟ بداخلاقی نمی کنه؟ شاداب خیلی صبوره ها، نکنه به شما چیزي نمی گه.
لبخند دایی جان گرفت.
- واسه همینه که میگم باید خودت ببینی. نمیگم اخلاقش عالیه؛ هنوزم یه صبروازخودگذشتگی فوق العاده می خواد
زندگی کردن با دانیار، اما انگار این دختر عاشق همین اخلاقاي گندش شده. طوري با شیفتگی صداش می زنه و قربون صدقش میره که ...
تکیه داد. خنده از لبش رفت.
- معجزه بود دیاکو. اومدن این دختر به زندگی دانیار معجزه بود. کاري که فقط خود خدا می تونست انجامش بده. خدا خواست که دانیار به زندگی برگرده و برگشت. با نیروي عشق و صداقت شاداب برش گردوند. معجزه ست. درست وقتی که امیدم ناامید شده بود، وقتی که قید آدم شدن دانیار رو زده بودم، کلی اتفاق افتاد تا بهم ثابت شه که خدا هنوزم هست. که فقط کافیه اراده کنه. که حواسش هست. که هواي بنده هاش رو داره. که فراموش نمی کنه. که خوابش نمی بره. که کارش درسته...دوباره لبخند زد.
- خیالت راحت باشه. حداقل دیگه لازم نیست نگران دانیار باشی. شادابی که من دیدم با همه شکنندگی و مظلومیتش عین شیر سر زندگیش وایساده و هواي شوهرش رو داره. این دختر فرق داره با دختر قدرنشناس من.
چند لحظه سکوت کرد.
- فرق داره با همه دخترهایی که من می شناسم.
چند لحظه دیگر هم سکوت کرد.
- فرق داره با تموم آدمایی که می شناسم.
صدایش پایین رفت. زمزمه کرد انگار براي خودش!
- شک ندارم هدف خدا از آفرینشش نجات زندگی دانیار بود.
شاداب:
یک چیزي خوب نبود. یک چیزي غلط بود. یک جایی می لنگید.
دانیار سعی می کرد آرام باشد. به روش خودش محبت می کرد. به روش خودش هوایم را داشت. به روش خودش یک لحظه هم مرا از آغوشش دور نمی کرد، اما غمگین بود. چشمانش آن دو گودال سیاه و بی تفاوت نبودند. چشمانش به اندازه تمام سرطان هاي دنیا درد داشتند. به اندازه تمام پیرمردهاي عالم خسته بودند. به اندازه تمام اعدامی ها نا امید بودند.
و دل من به اندازه تمامِ شب هايِ قبل از تمامِ امتحان هايِ دنیا ترس داشت، دلهره داشت، تشویش داشت و به اندازه تمام دشت ها و دریاچه هاي نمک شور می زد.
به آتش سرخ سیگار دانیار نگاه کردم. به قامت چهار شانه اش که امروز عجیب خمیده به نظر می رسید و به دست چپی که حتی یک لحظه هم مشت هاي گره کرده اش گشوده نمی شد.
_یعنی بگم مامان اینا نیان؟ زشت نیست به نظرت؟
همان طور رو به پنجره و پشت به من جواب داد.
- نه. دیاکو خسته ست. باشه یه وقت دیگه.
برگشت. سیگار را توي زیر سیگاري فشرد و به ساعت نگاه کرد.
- لباس بپوش بریم. یکی دو ساعت می شینیم و بعد می رسونمت خونه.
حس گوسفندي را داشتم که بوي خون می شنود.
- چی بپوشم؟
نگاه سرخش با اخم قاطی شد.
- از من می پرسی؟
چه می دانست از وحشت من؟ چه می دانستم از عکس العمل هاي او؟
- آخه میگم یه جوري نباشه که تو دوست نداشته باشی.
حوصله نداشت. قسم می خورم حتی نصف حرف هایم را هم نمی فهمید.
- خب یه جوري بپوش که من دوست داشته باشم.
من امشب می مردم. امشب یا دانیار مرا می کشت یا خودم نفس آخر را می کشیدم. چطور می توانستم مقابل دیاکو بنشینم ولبخند بزنم؟ چطور می توانستم بهانه دست نگاه مچگیر دانیار ندهم؟ من خداي گاف دادن بودم. گاف می دادم. شک نداشتم.
ساده ترین بلوز و شلوارم را پوشیدم. موهایم را به ساده ترین شکل بستم. ساده ترین مانتویم را پوشیدم و شالم را ساده دورگردنم انداختم. صورتم میت هاي چندین ساله را یادآوري می کرد، اما حتی باقیمانده رژم را هم پاك کردم. دانیار شوخی نداشت، با هیچ کس...
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_290
دانیار شوخی نداشت، با هیچ کس.
_شاداب؟ بریم؟
کیفم را برداشتم. چشمم را بستم و با خدایم نجوا کردم.
- خدایا به خیر بگذرون!
از اتاق بیرون رفتم و لبخندي به مرد منتظر مقابلم زدم.
- من در خدمتم سرورم.
لبخندم بی جواب ماند. شاید هم اصلا دیده نشد. بیشتر حرف هایم در طول مسیر هم بی جواب ماند. شاید هم اصلا شنیده
نشد.
- دانیاري کجایی؟ دارم حرف می زنما.
- می شنوم.
- میگم یه گل فروشی پیدا کن. نمی شه که دست خالی بریم.
_گل می خواد چی کار؟
از حرص نبود حرفش. حس عجیبی داشت.
- یعنی چی؟ مگه میشه؟
مقابل یک قنادي ایستاد و گفت:
- گل واسه دلِ خوشه، نه دل اون.
مبهوت به رفتنش خیره ماندم. منظورش چه بود؟
برخلاف همیشه کلید ننداخت و زنگ زد. از رفت و آمد و شلوغی کوچه خوشحال بودم. اجازه نمی داد نواي ناهنجار قلبم به
گوش دانیار برسد. صدایی گفت:
- خوش اومدین. بفرمایین.
آنالیز کردم. دایی بود. خدا را شکر!
توي آسانسور جعبه شیرینی را از دانیار گرفتم که لرزش دست هاي آویزانم کمتر به چشم بیاید. باز هم خدا را شکر، حواسش به من نبود.
لبخند مهربان دایی هم نتوانست دلم را گرم کند. با قدرتی که از خودم بعید می دیدم سلام و احوال پرسی کردم. دایی مثل همیشه سرم را بوسید و زیر گوشم گفت:
- آروم باش.
یعنی این قدر اضطرابم واضح بود؟ یعنی دانیار هم فهمیده بود؟ آب دهانم را قورت دادم و مردد نگاهم را توي پذیرایی دور دادم. نبود.
- دیاکو کجاست؟
به سمت آشپزخانه رفتم اما گوش هایم را پیش آن ها جا گذاشتم.
- رفته دوش بگیره. الان میاد.
خدا را براي بار هزارم شکر! کمی وقت برایم خریده بود تا بتوانم قلبم را در مشت بگیرم. مانتویم را در آوردم و شالم را مرتب
کردم.
- حالتون چطوره دایی جون؟
- خوبم عزیزم.
زیرچشمی به دانیار نگاه کردم. دستانش را از ساعد روي زانو گذاشته بود و انگشتانش را در هم قفل کرده بود.
- نشمین جون کجاست؟
نگاه گذراي دایی به دانیار را دیدم، اما دانیار سر بلند نکرد. هوايِ فضايِ بینشان سرد بود.
- نشمین کار داشت، نتونست بیاد.
تا خواستم حرف بزنم شامه ام پر شد از بویی شیرین و گرم. بویی آشنا! بویی متفاوت از دانیار! خدا را شکر کردم، چون قلبم از طپش ایستاد و دیگر نگران صدایش نبودم. نفسم هم در نیامد و دیگر از تند و کند زدنش نمی ترسیدم. اسطوره برگشته بود.
اسطوره خانه خراب کن.
سرم را چرخاندم. نه در مسیر بو، در مسیر کشش احساسم. ایستاده بود. همان مرد، با همان لبخند لعنتی، با همان چشمان گیراي لعنتی تر!
من و دانیار همزمان بلند شدیم. دانیاري که ساعت ها مرا ندیده و نشنیده بود حالا سرا پا چشم بود و گوش و زل زده به فاصله من و برادرش.
دلم یک نفس عمیق می خواست. اکسیژن نداشتم، اما حتی همان نفس عمیق هم می توانست گمان بد شود و به جان دانیار
بیفتد. از ته دل و توي همان دل التماس کردم.
- خدایا به حق آبرو دارا نذار لکه به آبروم بیفته.
نمی دانم آبرو دارها چه کسانی بودند که این همه روي خدا نفوذ داشتند و اجابتم کردند، چون بالاخره لبم به لبخند گشوده شد و زبانم به سلام چرخید.
جلو آمد. دانیار کنارم ایستاد. چشم از اسطوره تا ابد ماندنی ام نگرفتم. نمی خواستم محکوم شوم به دزدیدن نگاه.
- خیلی خوش اومدین.
هنوز صدایش را نشنیده بودم. هنوز حرفی نزده بود. هنوز فقط نگاهم می کرد و جلو می آمد و بی انصاف نمی دانست که کمر
من دارد زیر فشار نگاه بهانه جوي دانیار می شکند.
بالاخره ایستاد. در دو قدمی ام. حس می کردم الان است که بیفتم. تمام کهکشان ها دور سرم می چرخیدند و وقتی دست دراز شده دیاکو را دیدم اشهدم را خواندم که کافر از دنیا نروم.
- شاداب! چقدر خوشحالم که می بینمت. چقدر دلم واست تنگ شده بود.
گردنم خشک شده بود، اما حرکتش ندادم. دیدن صورت دانیار اراده ام را تکه پاره می کرد. دستم را میان دستانش گذاشتم و
سوختم. از درون و برون سوختم....
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_291
منم همین طور. خوشحالم که سلامت می بینمتون.
دستم را فشرد. از حرارت من نمی سوخت؟ انگشتانم را جمع کردم تا از این تماس عذاب آور نجات بیابم، اما در خلاف جهت انتظارم کشیده شدم و محصور ماندم. درست میان جهنمی که روزگاري بهشتم بود. شعله اي موهایم را سوزاند. سرم را بوسیده بود و نمی دانست که با این کارش سند مرگ مرا امضا کرده.
- حالا دیگه واقعا دخترمی. یه تیکه از جونم، پاره تنم.
بالاخره از دستش رهایی یافتم و چون مرده بودم دیگر استرس جایی نداشت. پس بی ترس نگاه کردم، به آن چشمان شفاف و
همیشه مهربان و بی خبر از اطرافم گفتم آن چیزي را که باید و یا شاید، نباید!
اما شما واسه من همیشه مثل یه پدر بودین و حالا علاوه بر اون پدر شوهر، برادر شوهر و بزرگ ترمم هستین.
لبخندش تمام اتاق را در برگرفت.
- خوشحالم که اینجایین. دانیار بدون شما همیشه یه چیزي کم داره. با بودنتون زندگیمون کامل میشه.
برق چشم دایی چشمم را زد. دستی که خوب می شناختم روي کمرم نشست. دستی که قصد تنبیه و شکنجه نداشت. دستی
که نامحسوس و دور از چشم همه نوازش می کرد.
آبرودارها آبرویم را خریده بودند.
دیاکو:
دستگیره در را پایین کشیدم و فضاي اتاق را به دنبال دانیار گشتم. کنار میز توالت ایستاده و با قفل کمربندش درگیر بود. گذرا نگاهم کرد و گفت:
- لعنت به من اگه دیگه این کمربند رو ببندم. هر بار همین مکافات رو باهاش دارم.
براي یک لحظه صدایش بیست و چند سال کوچک شد.
- من از کمربند متنفرم. نبند. نمی خوام.
خندیدم و دستش را کنار زدم. خم شدم و زبانه قفل را کشیدم. نه! واقعا گیر کرده بود. با دقت بیشتر تلاش کردم و بالاخره ...
- بفرما باز شد.
پوفی کرد و گرمکنش را برداشت و به حمام رفت. با وجود تمام بی خیالی ها و بی قیدي هایش هرگز مقابل چشم من لباس عوض نمی کرد و چقدر این حیاي ذاتی اش را دوست داشتم.
- دایی خوابید؟
چمدانم را باز کردم و یک دست لباس راحتی درآوردم.
- نه. داره با شاهو حرف می زنه.
صدایش نامفهوم شد. داشت مسواك می زد.
- نمی فهمم چی میگی.
سکوت کرد. مسواکم را برداشتم و به حمام رفتم و کنارش ایستادم. دهانش را شست و به من خیره شد. مسواك را در دهانم چرخاندم و گفتم:
- چیه؟
قصد حرف زدن نداشت. ابرویم را بالا بردم. مشت آرامی به شکمم زد.
- شکم زدي. سفیدي موهات بیشتر شده. پیر شدي.
مشت محکمی به بازویش زدم.
_پیر خودتی بچه.
دهانم را شستم. بیرون رفتیم. کنار هم دراز کشیدیم. شانه ها مماس هم، دست ها روي شکم، چشم ها مات سقف.
- خیلی اذیتت کرد؟
چه زجري می کشید از به هم پاشیدن زندگی من.
- نه اون قدري که به تو حق بده با دایی تندي کنی.
تنم را بیشتر به تنش چسباندم. وقتی کنارم بود آرامش داشتم. وقتی حسش می کردم، لمسش می کردم، نگرانی هایم تمام می
شد.
- دانیار؟
- هوم؟
- تو با شاداب خوشبختی؟ اذیتت نمی کنه؟
خندید.
- شاداب اذیت کردن بلده آخه؟
- تو چی؟ هواشو داري؟
دستانش را قلاب کرد و زیر سرش گذاشت.
- اون قدري که اون خوبه من نیستم.
یاد روزي افتادم که توي حیاط دانشگاه سر به زیر افکنده بود و سعی می کرد ترك کفشش را از چشم من دور کند.
- شاداب سن زیادي نداره، اما سختی زیاد کشیده. خودت که می دونی.
- آره.
یا روزي که مقابل سلطانی ایستاده بود و با چانه اي لرزان از حیثیتش دفاع می کرد.
- با وجود مظلومیتش خیلی هم مغروره. یادته اون گندي رو که تو شرکت زدیم؟ یادته چه جوري جفتمون رو شست و انداخت رو بند؟
گوشه لبش به لبخندي جنبید.
- آره. جفتمون کف کردیم.
- اون روز فکر می کردي یه وقتی زنت بشه؟
این بار خنده اش صدا داشت.
- عمرا.
به پهلو دراز کشیدم. دستم را ستون سرم کردم و گفتم:...
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_292
پس چی شد؟ چطوري یه دختري مثل شاداب که شبیه هیچ کدوم از زناي دور و برت نبوددلت رو برد؟
چشمانش را که برخلاف همیشه براق بودند به چشمانم دوخت.
- چون شبیه اونا نبود دلم رو برد.
انگشتانش را روي صورتم کشید. انگار می خواست از واقعی بودنم مطمئن شود.
- چون شبیه تو بود دلم رو برد.
جا خوردم.
- اونم مثل توئه. نه قهر می کنه نه تنبیه. منو هر جوري که باشم دوست داره. خودت بگو. چند درصد آدماي این دنیا می تونن دانیار واقعی رو به خاطر خودش دوست داشته باشن؟
نیزه انداختند و دلم را پاره کردند. چقدر دانیار من تنها بود. چقدر در تمام عمرش تنهایی کشیده بود. چقدر از این تنهایی خسته بود.
- اونم مثل تو، مثل دایی کتک خورد اما حاضر نشد ترکم کنه. گفت حتی اگه قراره بمیره دوست داره کنار من بمیره. با دستاي
من بمیره. کی به جز تو حاضر بوده جونش رو به خاطر من به خطر بندازه؟ همه با یه فریاد من می ترسیدن و عقب نشینی میکردن، اما شاداب تحت هر شرایطی می مونه، مثل تو.
نیزه انداختند و گلویم را خراشیدند. پیشانی ام را روي پیشانی اش گذاشتم.
- واسه همین به اندازه تو به خاطر از دست دادنش نگرانم. واسه همین می ترسیدم تو بیاي و شاداب رو ازم بگیري. واسه همین فکراي چرت الان عذاب وجدان دارم.
ناگفته درکش می کردم. می فهمیدم حالش را.
- من هیچ وقت به شاداب به چشم یه زن نگاه نکردم. هیچ وقت ناپاك نگاهش نکردم.
- می دونم.
- اینم می دونی که اون دختر هر حسی که به من داشته و داره به پاي عشقی که به تو داره نمی رسه؟
مکث کرد.
- آره.
سرم را برداشتم و خط به خط نگاهش را رج زدم.
- می دونی امشب به خدا چی گفتم؟ گفتم همین حالا که دارم خوشبختی برادرم رو می بینم، همین حالا که خنده هاي واقعیش رو می بینم، همین حالا که نگاه هاي عاشقانه همسرش رو می بینم، همین حالا جونمو بگیر، چون دوست دارم شادي تو آخرین صحنه اي باشه که تو زندگیم می بینم. دوست دارم خنده تو تنها چیزي باشه که قبل از بستن چشمام می بینم، چون وقتی تو می خندي من دیگه هیچ غمی ندارم. دیگه هیچی از خدا نمی خوام....اخم کرد.
_من واسه خوشبختی تو هر کاري می کنم اگه بدونم تو این جوري راحت تري، اگه بگی میرم و تا ابد گم و گور میشم، تا تواعصابت راحت باشه. تا خیالت جمع باشه، اما به روح مامان و بابا قسم شاداب همیشه واسه من مثل دخترم بوده و می مونه وبه جون خودت قسم اون فقط عاشق یه نفره، تو!
- به به! دو تا برادر خلوت کردین. واسه منم جا دارین یا نه؟
چشم از رقص نور چشمان برادرم گرفتم و گفتم:
- بله که داریم. بفرمایین.
جا باز کردیم میان خودمان. با خنده و سرفه دراز کشید. با یک دست، دست مرا گرفت و روي سینه اش گذاشت و با دست دیگر دست دانیار را.
- داشتین در مورد عروسی حرف می زدین؟
آخ که از فکر این عروسی سلول به سلولم شیرین می شد.
- نگو دایی. چند روز بیشتر نمونده و من کلی کار دارم.
دایی چشمکی به دانیار زد و گفت:
- کار رو ول کن. من قول دادم مفصل کردي برقصم. رو تو هم حساب کردیم.
دانیار معترض شد.
- من که نیستم. حرفشم نزنین.
دایی رویش را برگرداند.
- بیا! از این که بخاري بلند نمی شه مگه خودت دست به کار شی.
سرم را خاراندم.
- من مخلص دوماد هم هستم، ولی ...
دایی متفکر نگاهم کرد.
- ولی چی؟ نکنه بلد نیستی؟ آره؟
سرم را تکان دادم. دایی رو به دانیار کرد.
- تو چی؟ بلد نیستی؟
شانه اش را بالا انداخت.
- من فقط چهار سال بین کردا زندگی کردم، از کجا باید بلد باشم؟
دایی با چابکی عجیبی که از سن و سال و بیماري اش بعید بود از تخت پایین پرید و گفت:
- پاشین. یالا! تن هر چی کرده تو قبرلرزوندین. اسم هر چی کرده لکه دار کردین. آبروي هر چی کرده بردین. یالا بلند شین.
مگه میشه سنتی ترین رسم و رسومتون رو بلد نباشین؟ دیالا دیگه...
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_293
به دانیار که چهار زانو روي تخت نشسته بود و با چشمان گرد شده به دایی نگاه می کرد خندیدم و گفتم:
- پاشو داداش. آبرومون رفت.
دایی یک دستمال کاغذي به دستم داد و دستش را روي کمرم گذاشت و گفت:
- دیاکو بیشتر یادشه. قشنگ نگاه کن دور بعد تو هم باید برقصی.
سعی کردم همگام با دایی قدم بردارم، ولی مگر می شد؟ دانیار زیر خنده زد.
- خیلی ضایع می رقصی دیاکو. تن کرداي تو گور الان رو ویبره ست.
دایی ایستاد.
- تو بهتر بلدي؟
میان خنده دستانش را به حالت تسلیم بالا برد.
- نه. محاله بتونم. من معاف!
دایی به سمتش هجوم برد و دستش را کشید.
- معاف؟ روزي سه ساعت باید تمرین کنین. هم خودت هم زنت هم برادرت. یالا.
دانیار هم به ما پیوست. دایی جدي بود، اما ما دو نفر از خنده روي پا بند نبودیم.
و چه خوب که هنوز سه بازمانده از یک جنگ می توانستند برقصند و بخندند.
بیست و نهم اسفند ماه:
شاداب:
بی قرار و نا آرام در را با پایم بستم و دستم را شل کردم تا کیفم روي زمین بیفتد. بسته بزرگ و سنگین را روي میز گذاشتم و بدون این که لباس از تن درآورم کاور دورش را باز کردم و آلبویم زیبایم را بیرون کشیدم و از دیدن عکس دست هایمان که روي هم قرار داشتند و حلقه هایی که می درخشیدند غرق در لذت شدم.
دو ماه پیش در چنین روزي عروس شدم. عروس دانیار! و از دو ماه پیش تا کنون در این خانه ساکنم. خانه اي که حتی از منزل پدري هم آشناتر بود.
ورق زدم.
- شاداب خل! بذار آرایشگر کارش رو بکنه. بابا دیوونه با یه هاي لایت شرابی محشر میشی. خانوم جون شما به حرف این گوش نده. این اگه عقل داشت اسمشو می ذاشتن عقیله.
جیغ کشیدم.
- نه. دانیار گفته به موهام دست نزنم. نه کوتاه بشه نه رنگ. کلی اولتیماتوم داده.
آرایشگر لبخند زد.
_باشه عزیزم. مشکی موهات خیلی هم قشنگه. با همینا یه فرشته می سازیم.
تبسم با دلخوري دستانش را به سینه زد و گفت:
- خاك تو سر شوهر ذلیلت. حداقل از این موقتا بزن که با یه حموم رنگشون میره. نا سلامتی یه بار عروس میشی. امشب باید
اوج زیباییت باشه.
اوج زیبایی براي من در نگاه دانیار بود. آن طور که او می پسندید.
ورق زدم و خندیدم. به لبخندهاي از سر اجبار و به زور عکاس ِدانیار.
- شاداب پوشیدي؟ شمر بن ذي الجوشن دم در منتظره. زود باش دیگه.
کلاه شنل را روي سرم کشیدم و کفش هاي پاشنه دار سفیدم را پوشیدم. پرده را کنار زدم.
- تبسم؟ خوبم؟
چرخید. کمی تپل شده بود و خواستنی تر. جلو آمد و از نوك سر تا فرق پایم را دید زد. اشک آمد و حصار شد بر چشمانش.
- الهی قربونت برم. چه ماه شدي. عروسک، فرشته! بذار بغلت کنم.
دستانش را با احتیاط دورم انداخت.
- دلم می خواد یه عالمه ماچت کنم. حیف که سهم یکی دیگه ست.
نیشگونی از بازویش گرفتم مثل تمام سال هاي دوستیمان.
- بی ادب! برو اون ور. بذار خودمو ببینم.
مقابل آینه قدي ایستادم. با وسواس نقطه به نقطه صورت و اندامم را بررسی کردم. میخواستم مطمئن شوم همه چیز همان
طور است که دانیار خواسته و همان طور بود.
آلبوم جداگانه اي هم بود. عکس هاي لحظه به لحظه و خارج از آتلیه. جایی که دانیار کمکم کرد تا سوار ماشین شوم.
- خوشگل شدي.
هنوز هم از یادآوري حرارت نفسش گُر می گرفتم.
- تو بیشتر.
عکاس نامرد به زمزمه هایمان هم رحم نکرده بود.
- مهم نیست مراسم تا چه ساعتی طول بکشه، امشب باید از خجالت من در بیاي.
مرا چه نیاز به رژ گونه؟ وجودم از تب دانیار سرخ بود.
ورق زدم.
مگر دو برادر از هم دل می کندند؟ چشمان دایی و دیاکو مرتب پر و خالی می شد و دیاکو تکرار می کرد.
- خدا رو شکر. خدا رو شکر. خدا ...
دایی سرم را بوسید و گفت:..
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_294
امشب تو دنیاي مرده ها هم جشنه. امشب پدر و مادر دانیار به آرامش می رسن. بالاخره به آرامش می رسن و تو مسبب این آرامشی. دعاي خیرشون پشت سرته. شک نکن.
و براي دوام و خوشبختی یک زندگی چه تضمینی بزرگ تر از دعاي دو شهید؟
ورق زدم.
تمام شب چشمم به دو برادر بود. دیاکو یک لحظه هم دانیار را تنها نگذاشت و دایی و دایی بیمار و رنجور یک تنه کل جشن را
مدیریت می کرد.
- تو همین جا بشین داداش. من حواسم به همه چی هست. تو نگران نباش. دایی همه چیو هماهنگ کرده.
این ها را می گفت و چیزي را که نمی گفت من در نگاهش می دیدم. عشق! آن هم از نوع دیوانه وارش. آن هم از نوع افسانه ایش.
چه کسی گفته که کس و کار به تعداد افراد است؟ دانیار با این برادر و دایی تمام دنیا را داشت.
ورق زدم. خندیدم.
- یا خدا شروع شد.
نواي زیبا و شورانگیز موسیقی کردي تالار را فرا گرفت. دیاکو دست دانیار را گرفت و گفت:
- شاداب جان ما یه کار کوچولو داریم. زود برمی گردیم.
فکر می کردند که من خبر ندارم و نمی دانستند که من چه در سر دارم.
به محض رفتن دانیار به تبسم چشمک زدم. سریع دست به کار شد و با هم به اتاق پرو رفتیم. من عروس کردها بودم و چقدر
دوست داشتم این کردها را.
موسیقی اوج گرفت. صداي هلهله میهمانان بلند شد. رضایت و تایید را از نگاه خیس تبسم گرفتم و با لباس پسته اي رنگ محلی از اتاق خارج شدم. براي چند لحظه سالن در سکوت فرو رفت. نوازنده ها نزدند. خواننده ها نخواندند و میهمانان پایکوبی نکردند.
آن سمت سالن دو مرد کرد با لباس محلی قهوه اي، داماد را با لباس مشکی محلی اسکورت می کردند و چه برازنده شان بود
این لباس و این سمت سالن عروسی بود با یک سورپرایز بزرگ براي شوهرش! و چه لذتی داشت دیدن این بهت با شکوه در چشمان سه اسطوره زندگی ام.
دایی اولین کسی بود که به خودش آمد و از همان جا فریاد زد.
- رحمت به اون شیر پاکی که خوردي عروس.
و باز هم صداي جیغ و کل و هلهله. این بار با شور و شوقی بیشتر.
ورق زدم.
دیاکو و دانیار دست همدیگر را گرفتند و دایی با دو دستمال در دستانش مقابلشان ایستاد. طبال ها بر طبل کوفتند و زمین زیر
پاي سه مرد از خطه کردستان لرزید. قسم به یگانگی خدا که زمین از عظمت و غیرت این سه مرد لرزید.
شانه بالا می انداختند و پاي بر زمین می کوبیدند و همه را مسخ هنر آفرینی خویش می کردند. مهم نبود که این دو برادر از کردستان بریده شده بودند، مهم این بود که گلبول هاي خونشان هم رسومشان را از بر بود. گلبول به گلبولشان کرد بودنشان را فریاد می زد.
ورق زدم.
دو برادر در دو طرف من ایستادند. با خنده گفتم:
- من بلد نیستم.
دستم را گرفتند و قدرتشان را به تنم تزریق کردند و با خود بردند.
ورق زدم.
دایی میکروفن را از دست خواننده گرفت و با صدایی رسا که نمی توانست صداي یک مرد شمیایی باشد خواند. سرود ملی
کردستان را!
- ئەي ڕە قیب ھھر ماوە قەومی کورد زمان
نایشکێنێ دانەریی تۆپی زهمان
کهس نهلی کورد مردووە، کورد زیندووە
زیندووە قەت نانەوێ ئاڵاكەمان
و دیاکو برایمان ترجمه کرد.
- اي دشمن، قوم کُرد همچنان با نشاط و سرزنده است.
گردش چرخ زمانه نمی تواند او را به تسلیم وا دارد.
چه کسی می گوید کُرد مرده است؟ کُرد زنده است.
زنده ایم و پرچممان هرگز برنخواهد افتاد.
ورق زدم.
میان دعاهاي بی وقفه پدر و مادرم و دایی و دیاکو وارد خانه مشترکمان شدیم. خانه اي که چند روز قبل یکی شدنمان را به تماشا نشسته بود، اما امشب با تزیینات و گل افشانی هاي تبسم بیشتر به حجله گاه شبیه بود. خانه اي که دیگر مال من وبراي من بود. قلمروي فرمانروایی ام، حریم و حرمتم و من در پیشگاه خدایی که به یکتایی می پرستیدمش سوگند یاد کردم که هرگز حرمتش را نشکنم. هرگز!...
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_295
دانیار:
بی رغبت و عصبی ظرف غذا را کنار زدم و گفتم:
- نمی شد روز اول عید رو کوفتمون نکنین؟
دیاکو چشم غره رفت. شاداب با نگرانی نگاهم کرد و دایی لبخند زد. دیاکو لب زد، اما صداي دایی را شنیدم.
- تا کی بمونم که تو راضی شی؟
این پرسیدن داشت؟ دیاکو هشدار داد:
- شما باید درمانت رو از سر بگیري. باید بستري شی.
و سر من غر زد.
- سرفه هاش رو نمی بینی؟
از پشت میز برخاستم. خودخواه بودم؟ خب بودم، اما نمی خواستم دایی برود. حالا که زندگی ام به توازن رسیده بود، حالا که تعادل داشتم. نمی خواستم با رفتنش دوباره یک طرفم بلنگد.
- مگه اینجا دکتر نداره؟ مگه بیمارستان نداره؟ اگه نگران زندایی هستی اونم میاریم پیش خودمون. بچه ها هم دیگه بزرگ شدن.
دایی هم بلند شد و کنارم آمد. دستش را روي شانه ام گذاشت.
- من به خاطر دوا و درمون نمی رم. به خاطر همونایی که میگی بزرگ شدن باید برگردم، چون بزرگ نیستن. چون هنوز کلی چیز هست که باید یادشون بدم. کلی حرف هست که باید بهشون بگم. کار من اینجا تموم شده پسر. باید برم سراغ کاراي ناتموم. باید تا وقت دارم، تا زنده م یه چیزایی رو درست کنم.
می دانستم این چیزها همان زندگی درهم دیاکوست که خوره روح دایی شده و تنها، امید به درست شدن همین زندگی بود که دست و پایم را براي مخالفت می بست.
- تا کی؟ چقدر طول می کشه؟
شانه ام را فشرد.
- نمی دونم دایی. مهم هم نیست. مرتب باهات در تماسم. قول مردونه.
دایی می رفت. چقدر سخت بود نداشتنش. رو به دیاکو کردم.
- کی؟
تکیه زد و دست هایش را پشت سرش قلاب کرد.
- یکی دو هفته دیگه.
سینه ام تیر کشید. چند روزي بود که بد تیر می کشید. چند روزي بود و از ترس نگرانی هاي شاداب اعتراضی به این درد نمی
کردم.
- شاداب لباس بپوش بریم.
شاداب بی اعتراض به اتاق رفت. دایی بی حرف نگاهم کرد. ابروهاي دیاکو به هم چسبیدند.
- الان؟ حداقل بذار شامش رو بخوره.
کلافه از درد و دلشوره جواب دادم:
- بهتره بریم.
از گوشه چشم حرکت نامحسوس دایی را دیدم. منظورش را هم فهمیدم. به دیاکو گفت راحتم بگذارد.
شاداب خداحافظی کرد. من فقط سرم را تکان دادم و به محض رسیدن به فضاي باز سیگارم را درآوردم و بین لب هایم گذاشتم. صداي شاداب را می شنیدم اما حرف هایش را نمی فهمیدم. توي فضایی بودم که می شناختمش. فضایی که سال ها عذابم داده بود. فضایی که ...
شاداب کتم را از دستم گرفت. بدون این که جوراب هایم را درآورم روي مبل دراز کشیدم و دستم را روي چشمانم گذاشتم تادرد را درصورتم نبیند.
- دانیاري؟ چایی می خوري بیارم واست؟
گلویم عین کویر بود. خشک و بی آب.
- نه.
- میوه چی؟
- نه.
جوراب هایم را درآورد. نفسم کمی باز شد. انگار از راه مچ پایم نفس می کشیدم.
- حالت خوبه؟
کافی بود بداند خوب نیستم. خدا را از آسمان پایین می کشید.
- خوبم.
- واسه رفتن دایی ناراحتی؟
هر تلاشی براي حرف زدن دردم را تشدید می کرد.
- آره.
انگشتان نوازشگرش صورتم را درنوردید.
- منم ناراحتم. دایی یه وزنه ست، یه اعتبار واسه هممون.
انگار استخوان هاي دنده ام توي قلبم فرو می رفتند.
- اوهوم.
سعی کرد کنارم دراز بکشد و خودش را توي آغوشم جا دهد. با قرار گرفتن سرش روي سینه ام همان ته مانده نفس را هم از دست دادم. دهانم را باز کردم و هوا را بلعیدم، اما دلم نیامد از خودم دورش کنم...
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_296
_ولی به نظر منم بهتره بره. تازگیا سرفه هاش خیلی وحشتناك شدن.
عرق سردي را که روي پیشانی ام نشسته بود پاك کردم.
- آره.
سرش را بلند کرد و کمی خودش را بالا کشید.
- حالا من چی کار کنم که تو حالت خوب شه؟
اگر فقط کمی سنگینی تنه اش را از رویم برمی داشت قطعا بهتر می شدم.
دستانم را دورش حلقه کردم و بوسه ي آرامی بر لب هایش زدم.
- هیچی. همین جایی که هستی بمون.
خندید. چقدر این خنده هاي معصومانه اش را دوست داشتم. بی آن که از زبانم بشنود خوب می دانست که وجودش چه مخدر قدرتمندي ست.
دوباره سرش را روي سینه ام گذاشت.
- دانیاري؟ یه چیزي بگم؟
چطور می توانستم بگویم نه. به همه می توانستم بگویم، اما به او؟
- بگو کوچولو.
- میشه هفته بعد که می خواي بري سر سد منو هم ببري؟
نمی گفت هم می بردمش. دلم می خواست خاطره تلخ بار قبل را از سرش بیرون کنم.
- اونجا واسه چی؟
این بار او چانه ام را بوسید.
- دانشگاه که تعطیله، منم که بیکارم. مثلا بشه ماه عسلمون.
توي چشمانم خیره شد.
- طاقت نبودنت رو ندارم.
یواش یواش براي هر بازدمی به التماس می افتادم، اما در همان حین به خودم نهیب زدم "من هنوز شاداب را به ماه عسل
نبرده ام. هنوز نبرده ام."
- اونجا جاي ماه عسله آخه؟
گردنم را بوسید و عجیب بود که این بوسه هایش هیچ حسی در من ایجاد نمی کرد برخلاف تمام این دو ماه گذشته.
- باشه.
می خواستم بگویم ماه عسل هم می برمت. هر جا که دوست داشته باشی، اما مگر این درد کشنده اجازه می داد؟
- راستی نکنه همزمان بشه با رفتن دایی؟ باید واسه بدرقه ش حتما باشی.
تمام عضلاتم را منقبض کردم که داد نکشم.
- حواسم هست.
سکوت کرد و بعد نیم خیز شد.
- دانیار؟ خوبی؟
از میان دندان هاي کلید شده ام حروف را بیرون فرستادم.
- آره. چطور مگه؟
چشمانش را تنگ کرد.
- آخه خیلی تند نفس می کشی. تنت عرق کرده. قلبتم ...
نگذاشتم ادامه بدهد. در آغوشش کشیدم و گفتم:
- وقتی یه کوچولوي خوشگل این جوري دلبري می کنه انتظار داري حالم بهتر از این باشه؟
- ولی ...
دیگر نه بچه بود و نه بی تجربه. تمام حالات مرا می شناخت و حرفم را باور نکرده بود. درد و شیطان را با هم لعنت کردم و
دستم را زیر بلوزش بردم که ناگهان یادم آمد.
- واي!
نگران نگاهم کرد.
- چی شده؟
- امشب نوبت آمپول دایی بود. باید می بردمش بیمارستان.
چین بر پیشانی اش انداخت و گفت:
- نمی شه به دیاکو بگی؟
نمی شد. می دانستم از فراموشکاري من حس بدي خواهد داشت. می دانستم وظیفه اي را که به عهده گرفته ام خودم باید
انجام دهم. نمی خواستم فکر کند از سر باز می کنم.
- نه نمی شه.
نشستم و جوراب هایم را پوشیدم. پیراهن چروك شده ام را مرتب کردم و دستی به موهایم کشیدم. شاداب پشت سرم ایستاد.
- منم بیام؟
چرخیدم.
- نه کوچولو.
سگک کمربندم را میزان کرد.
- زود برمی گردي؟..
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_297
این روزها براي تا سر کوچه رفتنم هم بهانه گیري می کرد.
- آره.
قلبم تیر کشید. ترسیدم. نکند زود برنگردم. نکند اصلا ...
- شاداب؟
- جونم؟
محکم میان بازوانم گرفتمش. در خودم حلش کردم. دایی از وقت حرف زده بود. از کارهایی که قبل از مرگ باید انجام می شد.
از حرف هاي نگفته. از کارهاي ناتمام.
- دوستت دارم.
آن قدر تنگ در بر گرفته بودمش که بفهمم نفسش رفت. کمی فاصله گرفت و حریصانه چشمانم را جستجو کرد. می خواست
باور کند که اشتباه نشنیده. کمکش کردم.
- دوستت دارم کوچولو. خیلی!
بدون این که پلک بزند اشک هایش سرازیر شد. خم شدم و قطره هاي درشت روي پوست نرم و لطیفش را بوسیدم. دست
هایش را دور گردنم انداخت مثل بچه ها و به جاي حرف زدن هق زد. آن قدر شوکه شده بود که حتی نتوانست بگوید "من
هم."
- نخواب تا برگردم. باشه؟
با سر جواب داد. به بهتش لبخند زدم. صورت قشنگش را توي ذهنم حک کردم و رفتم.
چقدر احساس سبکی می کردم.
تهران و شب هایش، تهران و مردم سردرگمش، تهران و شب هاي پر رمز و رازش، تهران و ...
- سه ساعته علاف یه آمپول زدنیم. یه بار دکتر هست پرستار نیست، پرستار هست دارو نیست، دارو هست تجهیزات نیست.
خدا به داد اونی برسه که مریض اورژانسی داره. خدا به داد مردم این کشور برسه.
به ساعت ماشین نگاه کردم. دوازده را رد کرده بود.
- اي کاش گذاشته بودي با دیاکو برم. خوب نیست زنت تا این وقت شب تنها بمونه.
پخش را روشن کردم. آهنگ ملایم و محبوب شاداب در فضا طنین انداز شد. هوا را به زور توي ریه هایم چپاندم و گفتم:
- مشکلی نیست.
آستین هایش را پایین داد و دکمه هایش را بست.
- مشکل که هست. فقط نمی دونم چیه.
باز هم دستم را خوانده بود.
_از سر شب حواسم پیشته. مرتب رنگ به رنگ میشی. عین آدمایی که دارن خفه میشن واسه یه ملکول اکسیژن دست و پا
می زنی. جریان چیه؟ چیزي هست که من نمی دونم؟
با دایی می شد گفت. با دایی می شد حرف زد. دایی بوي مادر را می داد. با دایی می شد فرزندوار درد دل کرد.
- ها؟ دانیار؟ چیزي هست که باید به من بگی؟
درد جایش را به یک فشار چندین و چند پاسکالی داده بود. مثل فشاري که کوه بر زمین وارد می کند.
- نمی دونم. دو سه روزه یه حالی ام. قفسه سینه م تیر می کشه مدام. دلم آشوبه. کابوسام دوباره شروع شده. شاداب رو خیلی
تو خواب اذیت می کنم. خودم بدتر از اون. نفس کشیدنم واسم سخت شده. گاهی میگم الانه که سکته کنم. نمی دونم چمه.
غلظت اخم هایش انقدر زیاد بود که بی نگاه هم می فهمیدمش.
- دکتر رفتی؟
سرم را به علامت نفی تکان دادم.
- پس دور بزن. برمی گردیم بیمارستان. باید همین الان یه نوار قلب بگیري.
شادابم تنها بود. شادابم تا برگشتن من خواب به چشمش نمی رفت.
- نوار قلب واسه چی؟
دستش را روي فرمان گذاشت.
- این چیزایی که میگی علائم خوبی نیست پسرم. سرسري نگذر ازش.
دستی به گردنم کشیدم.
- نه دایی! من سال هاست که این درد رو می شناسم. یه مدت نیستش و باز برمی گرده. ربطی به قلبم نداره.
عصبانی شد.
- مگه تو دکتري؟ امشب یه سره قلبت رو چنگ می زدي. صورتت مثل لبو سرخ می شد. اینا باید چک بشن.
آن چیزي که باید چک می شد روح بیمارم بود. جسم من قربانی روح زخمی ام بود.
- باشه چک می کنم، ولی امشب نه. شاداب تنهاست.
دست گذاشتم روي نقطه ضعفش.
- فردا اول وقت با هم میریم. خب؟
قطعا راه نجاتی نبود.
- باشه. فقط نمی خوام شاداب و دیاکو بفهمن. بیخودي نگران میشن.
به جلو خیره شد و جواب نداد.
- دایی؟
- جان دایی؟
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_298
به خاطر نشمین و دیاکو داري برمی گردي. درسته؟
- میشه گفت مهم ترین دلیلشه. چطور؟
- آخه دیاکو از زور و تحمیل خوشش نمیاد. نمی خواد ...
- می دونم. واسه دیاکو گداییِ عشق نمی کنم. مطمئن باش.
- پس چی؟
آه کشید.
- یه حرفایی هست که به عنوان پدر وظیفه دارم به دخترم بگم، اما در نهایت اونه که واسه زندگیش تصمیم می گیره.
زانویم را نوازش کرد.
- دنیا بر اساس لیاقته. باید دید سهم دختر من از این لیاقت چقدره.
صدایش آرام شد.
- فقط امیدوارم اون قدر نالایق نباشه که دیاکو رو از دست بده.
زمزمه کردم:
- هیچ کس رو ندیدم که به اندازه دیاکو بچه بخواد، اما اون قدر مرده که ...
فشار دستش را زیاد کرد.
- می دونم. می دونم. اونی که می بازه نشمینه. می دونم.
وقتی آن قدر مرد بود که طرف حق را به طرف پاره تنش ترجیح می داد من چه باید می گفتم؟
- واسه دیاکو چیزي که ... زیاده ... دانیار ...
سرم را چرخاندم.
- نگه دار.
- چی؟ چرا؟
- گفتم نگه دار.
مسیر نگاه خشمگینش را گرفتم.
- چی شده؟
- نمی بینی؟ نگه دار این لعنتی رو.
ماشینی مقابل زنی ایستاده بود و ...
- دایی بی خیال. این صحنه ها اینجا طبیعیه.
غیظ چشمانش را به سمت من پرت کرد.
- کجا می خواي بري؟ اینا شرن. معلوم نیست چی زدن. هر کاري ازشون بر میاد.
دستگیره در را گرفت. بازویش را گرفتم.
- دایی نکن.
صورتش سرخ شد. مشتش را گره کرد.
- یه کاري نکن که تف بندازم به غیرتت. نمی بینی بچه ش تو بغلشه؟ نمی بینی نمی خواد سوار شه؟ نمی بینی دارن اذیتش
می کنن؟
خیابان خلوت و چهار پسر لگام گسیخته!
- بذار زنگ بزنم پلیس. از ما کاري ساخته نیست.
این بار نگاهش استهزا داشت. تمسخر داشت. تاسف داشت.
- اگه به جاي اون زن، شاداب بود یا دایان یا مادرت، بازم منتظر پلیس می شدي؟
و صبر نکرد تا حرف بزنم. در ماشین را به هم کوفت و به سمتشان رفت. وقتی براي تلف کردن نبود. دنبالش رفتم.
یکی از پسرها پیاده شده بود و علنا دست زن را می کشید. زن بیچاره رنگ به رو نداشت. به محض دیدن ما التماس کرد.
- کمک! تو رو خدا کمک کنین.
صداي رساي دایی سکوت شب را شکافت.
- دستت رو بنداز بی ناموس.
تا چشمان سرخ و آب آورده پسر را دیدم حساب کار دستم آمد. دور و برش را پایید و چون اثري از پلیس و نیروي کمکی ندید
سینه اش را سپر کرد و جلو آمد.
- تو چی میگی پیري؟
دایی هم سینه جلو داد.
- میگم دمت رو بذار روي کولت و گورت رو گم کن.
سه پسر دیگر پیاده شدند. زن هراسان بچه اش را به سینه اش چسباند و عقب رفت. قهقهه مستانه و شیطانیشان مو به تنم
راست کرد.
- مثلا اگه گورم رو گم نکنم چه غلطی می کنی؟
دایی آستینش را بالا داد و با خونسردي گفت:
- دانیار اون دختر رو ببر تو ماشین تا من به اینا نشون بدم می خوام چه غلطی بکنم.
دوره مان کردند. یکیشان زنجیري را توي دستش می چرخاند.
- این جوریه پیري؟ دیر اومدي می خواي زودم بري؟ ما گیرش آوردیم تو بلندش کنی؟
رگ گردن دایی آن چنان تا مرز ترکیدن متورم شد و بعد دیگر نفهمیدم چه شد.
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_299
مشت دایی توي صورت پسر نشست و هنگامه اي برپا شد. تعادل نداشتند. به حال خود نبودند، اما به قصد کشت می زدند.
فریاد کشیدم:
- دایی تو برو. من از پسشون برمیام.
فریاد کشید.
- تو حواست به اون دختر باشه.
دیدم که دو نفر به جانش افتادند. سعی کردم خودم را نجات دهم و به کمک او بروم، اما مواد توهم زا نیرویشان را هم اضافه کرده بود. خون بینی ام را پاك کردم و با زانو به شکم فرد مهاجم کوبیدم که ناگهان یکی داد زد:
- بچه ها فرار کنین.
فکر کردم پلیس آمده. دنبالشان دویدم، اما وقتی به قامت تا شده دایی رسیدم متوقف شدم.
- دایی؟
- نرو دنبالشون. ولشون کن.
ولشان کنم؟ پا تند کردم؟ اما ... این چه بود؟ این قطره هاي سرخی که می چکید؟
- دایی؟ اینا ...
ماشین زوزه کشان از کنارمان گذشت.
سردرگم دور خودم چرخیدم. دستم را روي دستش گذاشتم. مایعی لزج کف دستم را خیس کرد.
- دایی؟ این چیه؟
کمر راست کرد. صورتش بی رنگ، اما خونسرد بود.
- هیش پسر. خوف نکن.
بالاخره دیدم. واي!
- زدنت دایی. زدنت نامردا. خـــــــدا!
صدایش هم خونسرد بود.
- نترس بابا جون. من خوبم.
زیر بازویش را گرفتم و به زور سوارش کردم. به خون چسبناك روي دستم نگاه کردم. خون، باز هم خون.
- الان می رسونمت بیمارستان. طاقت بیار. الان میریم.
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
- اول این دختر رو برسون خونش.
زن گریه کنان و بی وقفه حرف می زد. دیوانه وار راندم تا یک آژانس پیدا کردم. زن کاغذي به دستم داد و زار زد:
- این شمارمه. تو رو خدا بهم خبر بدین.
بی توجه به او پایم را روي گاز فشردم. فشار روي قلبم هر لحظه بیشتر می شد.
- دایی خوبی؟
- خوبم دایی.
- الان می رسیم. طاقت بیار.
لبخند زد.
- نمی رسیم بابا جون. خودت رو اذیت نکن. بذار حرف بزنم.
تنم رعشه داشت.
- نه حرف نزن. انرژیت رو نگه دار.
- دانیار ... بابا ... گوش کن.
داد زدم.
- گوش نمی کنم. تو نمی میري. نباید بمیري.
دستش را روي بازویم گذاشت. قدرتش تحلیل رفته بود یا من این طور فکر می کردم؟
- یادته می گفتم منم مثل تو کابوس می بینم؟
التماس کردم.
- دایی حرف نزن.
- منم همیشه مادرت رو توي خواب می دیدم. با اخماي درهم، عصبانی، دلخور. می رفتم جلو می گفتم روژان باهام حرف
بزن. روش رو بر می گردوند. می گفتم من چه گناهی کردم؟ دور می شد. دنبالش می دویدم. یه جایی دورتر بابات ایستاده بود.
می گفتم تو بگو من چه خطایی کردم که روژان ازم رو بر می گردونه. گریه می کرد. بابات گریه می کرد و می گفت دانیار،
دانیار.
سرفه زد. خون از گوشه لبش سرازیر شد.
- اما نگاه کن. می بینی مادرت رو؟
با وحشت نگاهش کردم. انگشت اشاره اش را به سمت پنجره گرفت.
- می بینیش؟ اونجاست. داره می خنده.
نالیدم.
- دایــــی ... نــــه!
- روژان خودتی؟ بالاخره اومدي؟ بالاخره خندیدي؟ بیا این پسرت. سوگلیت. سرحال و سلامت، خوشبخت و عاشق. دیگه آروم بگیر. آروم بخواب.
سرفه زد. خون پرتاب شد. با مشت روي فرمان کوبیدم....
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞