eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4هزار دنبال‌کننده
314 عکس
239 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۱۹۲ نگاهم کرد تا صدق حرفش را از چشم های غمگین و گرفته اش بخوانم. - به جون خودت که برام عزیزتر از هر کسی هستی، عین حرفش رو گفتم بهت. طبیعتا باید بغض می کردم، جیغ می زدم و گریه سر می دادم اما آرام بودم. دروغ چرا؛ جا خوردم، انتظار این حرف را از امیرحسین نداشتم ولی مهم نبود! در جوابش لبخند زدم و گفتم: - خوشحالم که قبول نکرد. چشم بستم و با همان لبخند جا خوش کرده کنج لبم گفتم: - مامانی می گفت، زنِ کور و کچل و فلج شو اما زنِ مرد ترسو نشو. مرد که ترسو باشه، باید فاتحه ی اون زندگی رو خوند و گذاشتتش کنار. لب جوید و مستاصل پرسید: - وقتی دیدیش... دست دور لبش کشید و سکوت کرد. وقت هایی که او را کنار سوزان می دیدم برایم سخت می گذشت و عصبی می شدم و دلم می خواست سرش بشکافم تا ببینم چه چیزی در سرش می گذرد و آیا به او فکر می کند یا فقط همکاری ساده است؟ این حال برای او سخت تر می شد، چرا که می دانست روزی دل در گرو امیرحسین نامی داشتم. درکش می کردم! - میدونم چی راجع بم فکر می کنی و چیا تو سرته اما قسم می خورم این طور نیست. امیرحسین برای من تموم شده اس؛ دیگه تموم شده اس. آره، وقتی صداش رو شنیدم به هم ریختم ولی حالا... دیگه برام مهم نیست. پرونده اش برای همیشه بسته شد. نگاهم کرد تا صدق کلامم را از چشم هایم جویا شود. با مکث و تردید پرسید: - پس دلیل اون کارها و حالت چی بود؟ باید صادقانه جواب می دادم، حتی اگر تلخ باشد. نگاهم را به جاده دوختم. - دلم خیلی سوخت وقتی دیدم چه عروسی گرفتن، حسودی نکردما. به خدا حسودیم نشد اما ناراحت شدم. من و تو اون طور عروسی کردیم، بی جشن و شادی و هلهله، اون همه عذاب کشیدم و زندگیمون رو جهنم کردم اما اون عین خیالش نبود و داشته برای زندگیش برنامه میچید و دنبال جفت می گشت. وقتی تو کت و شلوار دامادی دیدمش، برای خودم متاسف شدم و تمام این چهار ماه و سختی هاش جلو چشمم اومد. برای همین ریختم بهم؛ یه جور حس پشیمونی و عذاب وجدان و شرمندگی. نگاهم را سمتش سوق دادم. - به روح بابا مهدی قسم، بیشتر غصه ام برای تو. آهسته لب زد: - قسم نخور. دست روی دستی که روی دنده بود گذاشتم و نوازش کردم. - به بابا مهدی گفتم چه دختر بدی ام، گفتم چه نامردی ها و بی انصافی هایی در حقت کردم. بهش گفتم که دوستت... دارم! لب به داخل فرستادم و نگاه دزدیم. دیگر کتمان کردنش بی فایده بود، من دوستش داشتم! و این انکار پذیر نبود. سنگینی نگاهش را حس می کردم اما برنگشتم. انگشت شستش را روی دستم کشید و آرام فشرد. این کارش برایم حکم «منم همین طور» داشت. چند دقیقه ای گذشت تا صدایش در اتاقک کوچک پیچید. صدای او هم گرفته بود. - نمی خواستم بگم جعفر چی تو فکرش داشت ولی مجبور بودم. باید از خودم دفاع می کردم. میدونم راه اشتباهی رو انتخاب کردم ولی اون لحظه به قدری عصبی بودم که هیچی به ذهنم نمی رسید. وقتی اون طور خطابم کردی... حرفت خیلی درد داشت، حالا حالاهام یادم نمیره. من هیچ وقت آزارت ندادم. آره قبول دارم رابطه ی اولمون با نارضایتی تو بود ولی قبول کن توأم خوب حرف نزدی. جلو روم داشتی برای یه مرد دیگه پر می زدی و ازم می خواستی طلاقت بدم تا بری پیش اون. سخت بود آیه! به خدا عین مردن بود! خودت رو بذار جای من و فکر کن من این کار رو می کردم، بهت می گفتم از زندگیم برو بیرون تا جات فلان دختر بیاد. ناراحت نمی شدی؟ اگر به عاشقی حامد بودم و چنین حرفی می شنیدم، قطعا می مردم! حتی بلایی چه بسا بدتر سرش می آوردم. خسته بودم و نفهمیدم کی خوابم برد. یک جور احساس سبکی داشتم، دیگر دو دل نبودم، تردید نداشتم و هدف و راهم مشخص شده و می دانستم چه می خواهم و باید چه کنم. از همین هم خوشنود بودم و می توانستم با خیال راحت سر به بالشت بگذارم و ساعت ها آسوده بخوابم. با صداهایی که می آمد، در جا غلتی زدم و به پهلو شدم. جای خالی حامد را حس کردم، لای چشم گشودم اما با برخورد نور به چشمم باز چشم بستم و در جا چرخیدم و پشت به پنجره شدم. حالا کمی هوشیارتر شده بودم و می توانستم صداها را از هم تشخیص دهم. با شناخت صدا، چشم هایم تند باز شد و سیخ سر جایم نشستم. اشتباه نکرده بودم، صدای خودش بود. نگاهم را از چمدان سرمه ای رنگ گرفتم و به حامد که داشت لباس هایش را تا می زد، دوختم. داشت چه کار می کرد؟! پلک زدم تا از آن شوک و گنگی خارج شوم. ملافه را کنار زدم و بلند شدم. متوجه ام شد و سمتم برگشت، نگاهی به سر تا پایم انداخت و رو گرفت. برایم مهم نبود با چه سر و شکلی رو به رویش ظاهر شدم، مهم آن چمدان لعنتی بود که دهان باز کرده و داشت به حالم می خندید.
قسمت ۱۹۳ بالا سرش ایستادم و صدایش زدم. - حامد؟ داری چی کار می کنی؟ جورابش را مرتب و در زیپ کناری و مخفی چمدان گذاشت و درش را بست. حینی که داشت زیپش را می بست، جواب داد: - فکر کنم قبلا بهت گفته بودم کجا می خوام برم. چمدان را بلند کرد و به کمد تکیه اش داد و بلند شد. به صورت مات زده ام نگاه کرد. - چیه؟ به چی نگاه می کنی؟ نگاهم را از چمدان گرفتم و به چشم هایش میخ کردم. قهوه ای هایش دلخور بود، تیره بود و کدر. غریبه بود انگار! - گفتی سه شنبه میری. سر تکان داد و از کنارم گذشت، مقابل آینه ایستاد. - من زودتر میرم. - چرا؟ جواب نداد. - حامد! دستی به موهایش کشید و برگشت، مقابلم و در یک قدمی ام ایستاد. از نگاهش ترسیدم، از سردی نگاهش! - بهتره یه مدت از هم دور باشیم. دهان باز کردم که دست بالا آورد. - این به نفع هر دومونه. هم تو فکر می کنی، هم من. این که هر ماه و هفته بحث و جدل داشته باشیم، نشد زندگی، باید بشینیم ببینم چی می خواییم و کجاییم؟ چند ماهه ازدواج کردیم ولی یه روز خوش نداشتیم. هر روز بحث، قهر، جدل و دعوا... دیگه نمی کشم آیه. تمام شب رو از سر درد بیدار بودم، نه فقط دیشب، چند ماهه کارم شده فکر و خیال که تهش چی میشه؟ چی کار کنم و چه جور درستش کنم؟ حرفت رو زدی، گفتی دوستم داری، باشه. منم دوستت دارم! خیلی بیشتر از تو اما دوست داشتن کافی نیست؛ برای ساختن و سر پا کردن این زندگی، اعصاب آروم هم لازمه، فکر و منطق و عقل هم لازمه، همه چیز با دل درست نمیشه. یه ماه وقت داریم تا فکر کنیم و به خودمون بیاییم... یعنی امیدوارم به خودمون بیاییم تا دیرتر از این نشده. مات و با گردنی کج به حرف هایش گوش می دادم و با هر حرف می مردم و زنده می شدم. آن قدر آزارش داده بودم که می خواست برود تا از دستم راحت باشد و آرام شود! بند تاپم رو که روی بازو سر خورده بود، گرفت و سر جایش برگرداند. خم شد و بوسه ای روی سر شانه ی برهنه ام زد و قد راست کرد. - مواظب خودت باش و به حرف هام هم خوب فکر کن... خداحافظ. چمدانش را برداشت و رفت. خداحافظ گفتنش برابر شد با سلام من به تنهایی، به ترس، به سرگشتگی و منجمد شدن قلب نوزده ساله ای که تازه تازه داشت نامش را آواز می داد به تپیدن هایش... * سه روز از رفتنش می گذشت و من هر روز شاهد چهار فصل بودم؛ ابری می شدم و دلتنگ، گریه می کردم، قهر می کردم و شب ها عاشق تر می شدم! تمام سه روز در گوشه ی دلتنگ اتاق نشسته و به بغض در و دیوار نگاه می کردم و نگاه می کردم و نگاه... تماما نگاه شده بودم، نه حرفی، نه رفتی و نه آمدی. خبری از بهار نبود، حتی از سروش، حتی سوزان! هیچ تماسی هم نداشتم، از هیچ کس! انگار دنیا به آخر رسیده و من تنها بازمانده بودم! یا اصلا انگار تمام شهر مثل من از رفتنش غمگین بود! در تمام این سه روز و چهارده ساعت و بیست و هشت دقیقه و چهل و هفت ثانیه، بس که نشسته بودم تاول های کمر و پشتم ترکیده و در وضع نابسمانی به سر می بردند و سوزششان آتش غم نبودش را شعله ورتر می کرد. قول داده بود مراقبم باشد، داروهایم را به موقع و سر ساعت به خورد پوستم دهد تا مثل روز اولشان شود اما رفت و با گفتن «خداحافظ» شانه خالی کرد و همه چیز را گردن خدا انداخت. شب ها می ترسیدم، از تاریکی وحشت داشتم، تمام چراغ ها را -حتی چراغ سرویس بهداشتی را- روشن می گذاشتم و بعد گوشه ای از ترس کز می کردم، هق هق هایم ترانه و نفس هایم آهنگ می شد و آن قدر اشک می ریختم تا بالاخره چشم هایم خسته می شد و به خواب می رفتم. در این سه روز حتی یک بار هم خودم را در آینه ندیده بودم، فقط موقع چرخیدن در اتاق، شبح ای را می دیدم که با موهای بلند و پریشان این طرف و آن طرف می رود. شب سوم بود، پشت مبل ها نشسته و زانوی غم و ترس بغل کرده و به پرده های انتهای سالن خیره بودم که زنگ واحد به صدا در آمد . از ترس جیغ خفه ای کشیدم و شانه هایم پرید. نگاهم سمت ساعت کشیده شد، بیست دقیقه ی بامداد بود، چه کسی این وقت شب به دیدنم آمده بود؟ شاید... شاید حامد برگشته؟! با همین خیال و فکر از جا پریدم و بی توجه به خوردن ساق پایم با لبه ی میز و دردش، سمت در پرواز کردم. در طی همان چند ثانیه ی کوتاه، صد بار در دل تکرار کردم؛ «حامد برگشت.» «حامد برگشت.» اما با باز کردن در و دیدن سروش، خوشی ام زائل شد و به یکباره ته کشید. در را خواستم ببندم که با دست مانع شد. - لباس بپوش بریم.
قسمت ۱۹۴ لباس؟ انگار تازه دو هزاری ذهنم افتاد، پشت در رفتم و نگاهی به خود انداختم. تیشرت زرد و شلوارک سرمه ای... با چنین سر و شکله ای جلوی در ظاهر شده بودم؟ من؟! بغض لعنتی که مهمان آن روزهایم بود باز سر و کله اش پیدا شد. - آیه؟ جوابی ندادم. دست جلوی دهان گذاشتم تا صدای گریه ام بلند نشود. صدای نفس بلند و کلافه اش را شنیدم. - می دونم حالت خوب نیست، نیومدمم مزاحمت بشم. اومدم ببرمت پیشش؛ پیش حامد. بروم پیشش؟ او که از من فرار کرد، برای چه مزاحمش شوم؟ بروم که باز بگوید «خداحافظ» و برود؟ - آیه جان؟ آبجی؟ نمی خوای ببینیش؟ نمی خواستم؟ مگر دیوانه بودم؟ تمام این چند روز عکس هایش را با چشم بلعیده بودم اما حیف که صدایش نبود! - اگه می خوای ببینیش، بجنب. پروازش برای دو ساعت دیگه اس. وقت هست ببینیش. میای؟ تهران بود و خانه نمی آمد؟ تهران بود و یک بار سراغم را نگرفت؟ تهران بود و من شب به شب از ترس مردم و زنده شدم؟ تهران بود و من در این چهار دیواری در به در نگاه و صدایش بودم؟! سکوتم را پای رضایت گذاشت و با گفتن «پایین منتظرتم» رفت. می رفتم؟ نمی رفتم؟ می رفتم؟ نمی رفتم؟ می رفتم؟... می رفتم! خسته شده بود؟ از دستم به ستوه آمده بود؟ می خواست تنها باشد و استراحت کند تا اعصابش آرام شود؟ باشد! اما من که خسته نبودم. به ستوه آمده بودم اما از نبودنش، نه بودنش! هر چه دستم آمد پوشیدم و سر کردم، دنبال چادر تموم لباس های چوب لباسی را زمین ریختم اما نبود. بعد از گشتن های زیاد تازه یادم افتاد آن روز و در خانه ی پدری ام جا گذاشتمش. به محض سوار شدنم، سروش ماشین را به راه انداخت. هیچ کدام حرفی نمی زدیم، او را نمی دانم اما من فکرم پیش او بود. اگر می دیدمش؟ بعد از سه روز چه می گفتم؟ اول گله می کردم برای این بودن و نبودنش، بعد... بعد... بعد هم بی توجه به قانون کشور و عرف و بایدها و نبایدها طوری بغلش می کردم که هیچ پلیس و ارشادی نتواند جدایم کند! - چرا این قدر لاغر شدی؟ لاغر شده بودم؟! ولی من احساس سنگینی داشتم، آن هم فقط در سینه و گلو. - این چند روز خونه ی من بود. وقتی فهمیدم تنهات گذاشته، عصبی شدم و هر چی از دهنم در اومد بارش کردم. خواستم بیام پیشت اما نذاشت، می گفت این تنهایی برای جفتتون لازمه... هر چی اصرار کردم لااقل بگه چی شده؟ لام تا کام حرف نزد. هیچ واکنشی نشان ندادم، فکرم پیش ماشین های پر تردد بود. این وقت شب این همه آدم در خیابان چه کار می کردند؟ مگر خانه و زندگی نداشتند؟ اصلا شب و بامداد می فهمیدند چیست؟ نمی دانم... شاید آن ها هم گمشده ای داشتند یا درد تنهایی شبگردشان کرده بود! - لعنتی! چه وقته ترافیکه؟ او هم عجله داشت. نگاهم کوتاه روی ساعت دیجیتالی ماشین کشیده شد. فقط یک ساعت دیگر وقت داشتم تا ببینمش. ملتمس نگاهش کردم و با بغض پرسیدم: - نمیرسیم؟ نه؟ سر تکان داد و چند بار زمزمه کرد «میرسیم». در دل «خدا کند»ی گفتم و باز به منظره ی تاریک و چراغ های روشن و قرمز رو به رو خیره شدم. بالاخره بعد از ده دقیقه راه باز شد و توانستیم از کوچه و پس کوچه ها میان بر بزنیم. نگاهم مدام بین ساعت و جاده می چرخید و در دل خدا خدا می کردم و هزاران نذر و نیاز می گفتم. تا این که رسیدیم... پشت سر سروش می دویدم و هر طرف که او می رفت، می پیچیدم. گاه به آدم ها طعنه می زدم و گاه پایم به چرخ ها و چمدان ها گیر می کرد و سکندری می خوردم. حتم داشتم تمام پاهایم کبود شده اند. سروش به تابلویی اشاره کرد و نفس نفس زنان گفت: - هنوز... شماره پروازشون رو... اعلام نکردن... بدو. از این خبر دلم شاد شد و لبخندی هر چند بی جان و محو روی لب هایم نشست. می توانستم ببینمش، برای آخرین بار! می توانستم تصویرش را تا یک ماه بعد و بازگشتش مقابل چشم هایم حک کنم و روزها و ساعت هایم را بگذرانم. سروش پله ها را دو تا یکی بالا می رفت اما من به خاطر زخم ها و سوختگی هایم، از طرفی شلوغی پله ها نمی توانستم بالا بدوم و نهایتا مجبور بودم به آهستگی و همراه باقی آدم ها بایستم تا پله ها بالا برسند. با دیدنم دست تکان داد و لب زد «بدو». چند پله ی نهایی را از کنار دو دختر جوان رد شدم و خودم را بالا کشیدم. از نفس افتاده بودم و پاهایم زق زق می کرد. دست روی سینه گذاشتم و خم شدم. چند روز نخوردن و نخوابیدن حسابی ضعیفم کرده بود و این تنش و هیجان هم داشت از پا درم می آورد. خواست بازویم را بگیرد که عقب کشیدم. - خودم میام. با تاسف نگاهم کرد، تاسف خوردن هم داشتم، هر کسی قیافه ی زرد و لباس های چروکم را می دید، با نگاهش ابراز تاسف می کرد.
قسمت ۱۹۵ هرگز فکر نمی کردم برای رفتن همسر اجباری ام این طور بدوم و نگاه ها را به جان بخرم! - مسافرین محترم شماره ی پرواز سیصد و چهل و پنج جهت بارگیری به در خروجی(گیت) مراجعه نمایند. بارگیری تا پنج دقیقه ی دیگر آغاز خواهد شد. در آن بلبشو و همهمه، صدای بلند سروش از چند قدمی ام شنیدم. - بدو آیه... بدو الان میره. تمام توانم را به کار گرفتم و لنگ لنگان پشت سرش دویدم. به ازای هر دو قدم، با چندین نفر برخورد می کردم و مجبور می شدم بایستم تا آن ها رد شوند. بغض گلویم را گرفته بود و با التماس می خواستم زودتر رد شوند اما مگر کسی گوشش بدهکار بود؟! سالن داشت دور سرم می چرخید و نفس های مقطع مقطع بیرون می آمد ولی باز می دویدم. شده بودم هاجر، داشتم برای رسیدن به مطلوبم صفا و مروه می دیدم. - اوناهاش... اون جاست. چشم سمتی که اشاره کرده بود چرخاندم. هیچ چیز جز سایه هایی مبهم نمی دیدم. با کف دست چشم هایم را مالیدم و زیر لب غریدم: - لعنتی! چندین پلک زدم تا دیدم کمی بهتر شد. با دیدنش که داشت چمدانش را دنبال خود می کشید، جان تازه گرفتم. لبخند روی لبم نشست. قدم جلو گذاشتم و دهان باز کردم. - حا... - حامد. فکر کردم اشتباه شنیدم اما با کمی سر چرخاندن، دیدمش، خودش بود... سوزان! او این جا چه می کرد؟ مگر او هم عضو تیم بود؟ او که هیچ چیز از تئاتر نمی دانست، پس حالا این جا چه می کرد؟ ماتم زده بود، پاهایم میخ زمین شده و فقط چشم هایم کار می کرد. چشم های لعنتی ام که همیشه ی خدا ضعیف بود و سو نداشت، حالا واضح و شفاف همه چیز را برایم تصویر می کرد. به خصوص آن انگشت های لاک زده و پیچیده به دور بازوی حامد را. سروش خواست صدایش بزند اما لباسش را کشیدم. اگر چنین تنهایی می خواست، پس تنهایش می گذاشتم. بیش از آن نماندم، چشم های بغض کرده ام را گرفتم و برگشتم. می خواستم ببینمش که دیدم، حالا می توانستم راحت به خانه بروم و ملافه ی سفید رویم بکشم و آرام بمیرم... - کجا میری؟ صبر کن صداش بزنم بیاد. آیه! آیه کجا میری؟... آیه! بعد او برای من هیچ چیز و بعد من اما او راحت تر به خیلی چیزها بود. او آخرین عزیز من بر روی زمین بود اما رفت...! دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم، هیچ چیز! با شانه هایی افتاده و قدم هایی سست و ناموزون از سالن خارج شدم. انگار نه انگار همین سالن را دقیقه ها دویدم تا به او برسم، حالا اما زود به پایان رسید. شاید قسمتی از قسمت همین سالن و مردمش بود که نگذاشتند زودتر به او برسم! اول شهریور بود و پاییز من یک ماه زودتر رسیده بود... پاییز نه، زمستان! بی توجه به صدا زدن های سروش، دست دور شانه هایم پیچاندم و خودم را به آغوش کشیدم. از این پس فقط خودم را داشتم، باید خوب مراقبش می بودم، گفته بود مراقب خودم باشم، باید جنازه ام را صحیح و سلامت تحویلش می دادم دیگر. اشک هایم غریبانه می بارید، چانه ام می لرزید. سرد بود... خیلی سرد بود! با کشیده شدن مانتو ام ایستادم اما برنگشتم. - کجا سرت رو انداختی داری میری؟ نمی شنوی صدات می زنم؟ بعد پدرم همه سرم کوبیدند، مسخره ام کردند، دعوایم کردند و سرم داد زدند؛ فقط او بود، فقط او مهربانی خرج دلم می کرد ولی او هم رفت... حالا هم خودم، هم دلم یتیم شده بودیم. دیگر خدا به داد دلمان برسد! نفسش را محکم بیرون فرستاد و رو گرفت. آب بینی ام را بالا کشیدم. - میبریم خونه؟ بعد او باید منت هر کسی را می کشیدم. بی حرف سر تکان داد و راه افتاد، سر به زیر به دنبالش رفتم. دیگر نه او عجله داشت و نه من. به محض نشستن در ماشین و حرکت، نگاهم به هواپیمای تازه بلند شده افتاد، نمی دانم او بود یا نه اما با چشم بدرقه اش کردم و آب چشم پشت پایش ریختم. سروش که متوجه حال بدم بود، هیچ حرفی نمی زد و سوالی نمی پرسید تا بدتر از آنم نکند و من از این بابت ممنونش بودم. نمی دانم چند ساعت یا چندین دقیقه گذشت تا به خانه رسیدیم. ماشین را در کوچه پارک کرد و همراهم شد. می دانستم به خانه نمی آید، فقط می ترسید مبادا وسط راه حالم بد شود. کلید را گرفت و در را برایم باز کرد. تعارفی نزدم، حتی کلید را هم نگرفتم، بالاخره باید یکی می آمد جنازه ام را جمع می کرد یا نه؟! سرم رو به انفجار بود، نیاز داشتم قرصی بخورم، وگرنه غصه مرا تا صبح می بلعید. چشم هایم می سوخت، بدتر از زخم های چهل تکه ام. از میان قرص ها، قوطی قرص های حامد را برداشتم. اگر یکی از این ها می توانست او را آرام کند، پس من را هم می توانست. نای باز کردن درش را نداشتم، دستی جلو آمد و قوطی را از دستم کشید. با دیدن اسم قرص، تند سر بالا آورد. - مگه توام از این می خوری؟
قسمت ۱۹۶ دستی به پیشانی یخ زده ام کشیدم. - نه... سرم درد می کنه. با شماتت نگاهم کرد. - چون سرت درد می کنه باید هر قرصی بخوری؟ اونم یه همچین قرص قوی ای؟! خب، درد من هم کم چیزی نبود! رفته بود! کجای این داغ کم است؟ کجایش؟! جعبه ی قرص ها را زیر و رو کرد تا مسکنی پیدا کند، خبر نداشت همه شان را خورده ام. سرم را میان دست گرفتم و شقیقه هایم را با سر انگشت فشردم. با صدای تحلیل رفته ای گفتم: - سرم داره میترکه. باید... قرص... بخورم. مستاصل نگاهی به قوطی قرص انداخت اما باز دلش نیامد آن ها را به خوردم دهد. - میرم برات قرص بگیرم. تو برو یکم استراحت کن تا برگردم. و منتظر حرفی نماند و بیرون رفت. تلو تلو خوران خودم را به اتاق رساندم و روی تخت افتادم. چشم هایم میل بسته شدن داشت اما از ترس تصویر آن دست های در هم گره خورده، پلک روی هم نمی گذاشتم. دردهایم داشت کم کم خودی نشان می داد، انگار لشکری روی تنم تاخته بود، تا مغز استخوان هایم درد می کرد و می سوخت! احساس می کردم صدها نفر به سرم ریخته اند و دارند کلنگ به دیواره های جمجمه ام می کوبند و قاه قاه می خندند. سرم را محکم گرفتم و روی تخت غلتی زدم، همانند جنینی در خودم مچاله شدم. داشتم می مردم! به جان عزیزش قسم که داشتم می مردم! تا بینی ام می سوخت و حس می کردم هر آن ممکن است خون از دماغم جاری شود. نمی دانم چه قدر گذشت تا بالاخره سروش برگشت. با دیدن حالم اصرار کرد روزها پس از دیگری می گذشت و هیچ کس حریفم نبود، نه بهار و نه سروش. هر کدام را به نحوی از خانه و تنهایی ام بیرون می کردم و باز به کنج اتاق پناه می بردم و به دیوار خیره می شدم. مادرم بارها تماس گرفت و هر بار تماسش روی پیغام گیر می رفت. نه صدای بغض آلود و نادمش برایم مهم بود و نه این که او خبر ازدواج امیرحسین را به حامد داده بود تا مرا برای سالگرد نبرد. حتی گریه های آیدا هم برایم مهم نبود! در آخر برای خلاصی از تماس هایشان، تلفن را از سیم کشیدم. نمی خواستم دیگ خاطراتم را هم بزنند و بوی تعفنش را بیشتر از این کنند. تا قبل از رفتنش، می خواستم با جعفر حرف بزنم و دلیل آن کارش را بپرسم و حقش را کف دستش بگذارم اما حالا... بهترین دوستم، خاطرات خوشم، لبخندم، قلبم، زندگی ام رفته بود و داغ این رفتن بزرگ تر از آنی بود که بخواهد مجالی به مصیبت های دیگر دهد. طی این چند روز هزاران بار آن تصویر لعنتی پیش چشمم جان گرفت و جانم را گرفت. گاهی سکوت محض می شد، گاهی فقط صدای گریه ام در خانه می پیچید و گاهی صدای جیغ ها و گله هایم به خدا و روزگار و بخت سیاهم. آیه ی یأس شده بودم و هیچ نوید و امیدی در وجودم نبود، جز تباهی و درد و غم. حامد با یک باره رفتنش، پشتم را خالی کرد. توهی شدم، زیر پایم خالی شد و در باتلاق فرو رفتم. دست و پا می زدم اما به جای نجات، بیشتر غرق می شدم و هیچ کس نبود به فریادم برسد؛ یعنی بود اما او نبود! من فقط او را می خواستم، فقط او! او باشد و من، دو صندلی باشد، کمی هم شب و تاریکی، کمی هم دست هایش و موهایم و غرق شدن در قهوه ی چشم هایش... بهترین زمان برای جان سپردن، همان ساعت و در آغوشش بود و من این مردن را می خواستم...! نهایت فعالیتم دوش گرفتن بود، آن هم به شوق پوشیدن لباس های او! می خواستم مثل لباس هایش، خانه به خانه ی عشقش شوم! غذایم قرص بود و مسکن، خوابم تا صبح بیداری و تفریحم پشت پنجره ایستادن و نگاه کردن به پیاده‌رویِ مملو از جمعیّت؛ جماعتی که شاید در گذشته همانند من بودند یا هستند. آدم هایی که برایم فقط لباس بودند، شهری که شده بود رختکنی پر از لباس های رنگارنگ و من چه غریبانه میانشان افتاده بودم! نه کسی را می شناختم و نه کسی را داشتم. بهار اصرار می کرد حرف بزنم، بیرون بروم و فکر نکنم. می گفت «بهش فکر نکن، بر می گرده بابا!». بله، باز می گشت اما من چه؟ روح من چه؟ قلب من چه؟ بر می گشت؟! حامد بالاخره پیدایش می شد اما وقتی که من پشت این پنجره گم شده ام! *** سه هفته مثل برق و باد گذشت، وضعم بدتر از روز قبل و قبل ترش شده بود. زیر چشم هایم گود افتاده و پوست روشنم، تیره و کدر شده بود. دست هایم از شدت ضعف می لرزید و چشم هایم مدام سیاهی می رفت، چند بار هم زمین خورده بودم اما از بد شانسی چیزی ام نشده بود. میل مردن داشتم اما جسمم برای زنده ماندن تقلا می کرد. برایم مهم نبود، آزادش گذاشته بودم تا هر کاری دلش می خواهد بکند. مهم قلبم بود که در سینه احساسش نمی کردم. سرم درد می کرد، سنگین شده بود، طوری که انگار اگر گردن پایین می گرفتم، سرم جلوی پایم می افتاد! با دست های لرزان، قرصی بیرون آوردم و همراه آب بلعیدم اما طولی نکشید که معده ام در هم پیچید و قرص پایین نرفته، همراه با تمام خورده ها و نخورده هایم سمت دهانم هجوم آورد. خودم را به سرویس بهداشتی رساندم، به محض برداشتن دست از روی دهان، محتویات معده ام با شتاب بیرون ریخت.
قسمت ۱۹۷ معده ی بیچاره ام حق داشت پس بزند، سه هفته بود که تنها غذایش قرص بود و آب یا نهایت چند لقمه نان خالی و بیسکوئیت. آن قدر عق زدم که دیگر کم مانده بود خود معده ام هم از جا کنده شود و بیرون بریزد. با پشت دست دور دهانم را پاک کردم، از بوی بد حاصل شده دوباره حالم داشت به هم می خورد. لباس هایم را در آوردم و زیر دوش رفتم. بعد از دوش، کمی حالم جا آمد. با موهای خیس و تنی برهنه به اتاق رفتم، تمام مدت هم باد کولر مستقیم به تنم می کوبید. بعد از پوشیدن لباس، به آشپزخانه رفتم. با باز کردن در یخچال و برخورد بوی میوه های گندیده و خراب، عق زدم اما دیگر چیزی در معده ام نمانده بود که بخواهد بیرون بریزد. تمام میوه ها را درون کیسه ای ریختم، به اتاق برگشتم و بعد از پوشیدن لباسی مناسب، کیسه را برداشتم و به اجبار از خانه بیرون زدم. دلم می خواست کمی هم در هوای آزاد قدم بزنم اما حوصله اش را نداشتم، از طرفی هنوز سرم درد می کرد. نگهبان با دیدنم جلو آمد و سلام کرد. - سلام خانم فروزش. مرا می شناخت؟ آن هم به فامیلی حامد؟ شیرین بود، آرزوی هر زنی ست که به فامیلی معشوقش خوانده شود اما نه وقتی که خودش نیست. کیسه را از دستم گرفت. - بدید من می برم. قدمی دور شد اما برگشت. - راستی خانم، آقای فروزش سفارش کردن اگه خریدی چیزی داشتید انجام بدم. سفارشی ندارید؟ می توانست همان آقایش را برایم بیاورد؟! نفسی آه مانند کشیدم و تشکر کردم. هنوز در آسانسور بسته نشده بود که صدای س روش را از پشت سر شنیدم. - آیه؟ خودش را با دو رساند و قبل از بسته شدن کامل در، سوار شد. پوفی کشید و رو به من کرد، صورت رنگ پریده و استخوانی شده ام را از نظر گذراند. مغموم پرسید: - چی به روز خودت آوردی؟ نگاهم را به آینه ی قدی آسانسور دوختم؛ چشم هایم در هاله ای سیاه فرو رفته، ابروهایم پر شده و رنگ صورتم در عین زردی به سیاهی می زد. چیزی کم از عروس مردگان نداشتم! با توقف آسانسور، هر دو پیاده شدیم. حوصله اش را نداشتم اما حوصله ی حرف زدن هم نداشتم، حتی به اندازه ی گفتن یک «نیا». روی مبل نشستم، استخوان هایم همه تیر می کشید، به خصوص کمرم. امیدوار بودم هورمون هایم چند صباحی هم طاقت بیاورند، طاقت آن یکی درد را نداشتم. رو به رویم نشست. نگاهش اذیتم می کرد، ترحم داشت! - ازش خبر داری؟ خبر نداشتم اما در کنار دختر لوند و زیبایی مثل سوزان حتما خوش بود دیگر. - چرا گوشیت خاموشه؟ تلفن خونه هم که جواب نمیدی. این کارها یعنی چی آیه؟ دنیا به آخر رسیده؟ اگه رسیده به ما هم بگو. دنیا به آخر رسیده بود، برای من رسیده بود. گفته بود تا پای مرگ کنارم خواهد ماند و تحت هیچ شرایطی رهایم نخواهد کرد اما دست در دست زنی زیبا و لوند رفت... مرگ این طور بود؟ - آیه؟ از جا برخاستم. حوصله ی نصیحت شنیدن و توبیخ شدن نداشتم. به اتاق رفتم، نه اتاق خواب مشترکی که شده بود تک نفره؛ به اتاقی رفتم که روزهای اول برایم حکم قفس داشت و خیال می کردم تا ابد می توانم خودم را در آن حبس کنم ولی... پر پروازم داد اما بی انصاف درست وقتی که می خواستم اوج بگیرم، بالم را چید. بدون روشن کردن چراغ روی تخت چمباتمه زدم و به دیوار تکیه دادم. آمد و رو به رویم به میز تکیه داد و دست به سینه شد. عمیق نگاهم کرد و در آخر پرسید: - هنوزم سر درد داری؟ داشتم، بیشتر از قبل. هر بار به زور قرص خفه اش می کردم اما دفعه ی بعد دردش ده برابر می شد. خفه و آهسته گفتم: - خوبم. شاید این طور می رفت و می گذاشت به درد خودم بمیرم. حرفم را باور نکرد و این از نگاهش پیدا بود. - بازم قرص می خوری؟ نمی خوای بری دکتر، نه؟ چانه روی زانو گذاشتم و نگاهم را به قالیچه ی گرد وسط اتاق دوختم. - برم که چی بشه؟ می خواد همین قرص رو بده دیگه. - از کجا میدونی؟ سر خود داری همین طور قرص می خوری. ببین به چه روزی افتادی آخه؟ نگاهم را بالا و تا روی چشم هایش دوختم. او چرا غصه ی من را می خورد؟ - چون سوزان رو پیشش دیدی این طور می کنی، نه؟ آخ لعنت به سوزان و لاک سرخ لعنتی ترش! جواب ندادم. - روزی که اومدم تا درباره ی حامد و ازدواجتون حرف بزنم، گفتی به تو ربط نداره و از خونه بیرونم کردی. اون روز با خودم گفتم خوش به حال حامد، چه زن محکمی گرفته اما حالا حرفم رو پس میگیرم. تو نه تنها محکم نیستی، خیلی هم سست و ضعیفی. پوزخندی گوشه ی لبم نشست. - شوهرم رو با یه زن دیدم، باید خوشحال باشم و به روم نیارم؟ تکیه اش را از میز گرفت و قدمی جلو آمد. - برای همین میگم سستی و ضعیف؛ اگه ضعیف نبودی می رفتی جلو و به اون زن حالی می کردی این مرد صاحب داره، زن داره و اون حق نداره حتی از ده فرسخیش هم رد بشه ولی چی کار کردی؟ عین بزدل ها راهت رو کشیدی و رفتی و اومدی این جا بس نشستی و ماتم گرفتی که چی؟ اگه یکم شجاعت خرج می کردی و می رفتی جلو، حالا به جای غمبرک زدن و حبس کردن خودت تو خونه، می رفتی بیرون و خوش می گذروندی تا این یه ماه لعنتی تموم
بشه و شوهرت
قسمت ۱۹۸ برگرده. کمر راست کردم و صاف نشستم. با تمسخر گفتم: - خوش می گذروندم؟ صدا پس کله انداخت. - آره، خوش می گذروندی، چون اون موقع شوهر عوضیت هم می فهمید حواست بهش هست و زندگیتون رو دوست داری، اونم دیگه به هیچ خری اجازه نمی داد ازش آویزون بشه. مرد اگه از زنش مطمئن باشه، از زنش عشق و توجه بگیره نمیره سراغ کسی دیگه اما شما زن ها فکر می کنید باید ما مردها رو تنشه نگه دارید ولی این طور نیست. آدم تشنه هیچی حالیش نیست، مثل الان خودت؛ تشنه ی حضور و بودن شوهرتی، نیست و داری جون میدی و خودت رو هلاک می کنی. اگه همون موقع می رفتی جلو الان نه خودت تو عذاب بودی، نه شوهرت... حماقت خودت بود، حالا بکش. اون قدر این تو بمون تا بمیری. حرفش را زد و از اتاق بیرون رفت. توجه ای هم نکرد حرف هایش چه به سر دلم آورد؟ برادرم بودم، برادر نداشته ام، چه طور دلش آمد بگوید بمیر؟ اشک هایم باز جاری شد، چرا این لعنتی ها تمامی نداشت؟! سر روی زانو گذاشتم و آرام و بی صدا زیر گریه زدم. حق با سروش بود، حماقت کرده و جا زده بودم و با این کار میدان را برای حریف خالی کرده و اجازه داده بودم بتازد. اما فایده ی این فهمیدن چه بود؟ آن هم بعد از گذشت قریب به یک ماه! پشیمانی ام چه سودی داشت؟ سر دردم بیشتر شده بود، احساس می کردم سرم را از یخ پرده کرده اند و تمام سلول هایم داشت منجمد می شد. پیشانی ام به عرق نشسته اما یخ بود! سرم گیج می رفت و چشم هایم به زور باز می شد. با همان حال خراب و به کمک دیوار سر پا شدم، قدم اول را نرفته، به عقب کشیده شدم و محکم به کتابخانه خوردم. چند کتاب از قفسه روی زمین افتاد. سروش که هنوز نرفته بود، آمد و با دیدن من، سگرمه هایش در هم رفت. چراغ را روشن کرد، جلو آمد و خواست کمکم کند که بی حال دستش را پس زدم. - به مَـ... دَ... نَـ... زَ. گیج و منگ بودم، نه روی حرکاتم تعادل داشتم و نه حرف زدنم. توجه ای نکرد و بازویم را گرفت و روی تخت نشاند یا بهتر است بگویم کوباند. - بگیر بشین این جا، حرفم نزن. کمرم درد می کرد، با آن برخورد هم دردش بدتر شده و حالا تیر می کشید. کاش حامد بود و می دید نبودش چه به روزم آورده! حق هم داشتم، من بی او بودن را تمرین نکرده بودم. همراه با سینی کوچک و لیوان آبی برگشت. مشتی از آجیل برداشت و کف دستم ریخت. - هیچی تو خونه نیست. این رو فعلا بخور، زنگ بزنم غذا بیارن تا بیشتر از این تلف نشدی. مشت لرزانم را رها کردم و دست سمت قرص بردم که مانع شد. - رو اعصابم نرو که بد می بینی. من حامد نیستم با نازت بازی کنم، پس مثل بچه ی آدم کاری رو که گفتم بکن، وگرنه به زور می ریزم تو حلقت. دلم برای ناز کشیدن هایش تنگ شده بود! کاش بود! کاش لال بودم! کاش کمی عاقل بودم! کاش... کاش او هم کمی بخشش داشت! چند قاشقی از غذا خوردم، معده ام بس که خالی مانده بود، قهر کرده و گنجایش بیشتر از آن را نداشت، البته همان را هم پس می زد. سروش تا توانست به جانم نق زد و غر زد و برایم فلسفه چید تا بالاخره خسته شد و تنهایم گذاشت. معده ام بیشتر از نیم ساعت طاقت نیاورد و هر چه به خوردش داده بودم، پس زد. با حالی نزار از سرویس بهداشتی بیرون آمدم. با رسیدن به اولین مبل، خودم را رها کردم. سرم را بین دست گرفتم و با خود نالیدم؛ «چرا این یک ماه لعنتی تمام نمی شود؟!» دستی به صورت کشید و کمر راست کردم که نگاهم به بسته سیگار و فندک روی میز افتاد. برای سروش بود، قبلا هم دیده بودم که بکشد، هر بار هم وقت عصبانیتش بود. شنیده بودم مردها برای آرام شدن، سیگار می کشند. من که زن بودم، حتما بیشتر آرام می کرد! با تردید بسته و فندک شیشه ای سفید که رویش حرف B لاتین حک شده بود، برداشتم. جعفر همیشه سیگار می کشید، شاید یک بسته در روز تمام می کرد. از سیگارش و بوی تندش متنفر بودم اما این یکی از آن نبود، مارکش فرق داشت، خارجی بود. کار با فندک را بلد نبودم؛ یعنی این مدل عجیب و غریب را ندیده بودم. بعد از چند بار امتحان کردن، بالاخره توانستم روشنش کنم. به آتشش خیره شدم، از کارم مطمئن نبودم، یعنی اصلا قبولش نداشتم و عقل ردش می کرد ولی به آرامش احتیاج داشتم، حتی به اندازه ی عمر یک نخ سیگار! قبل از پشیمان شدن، فندک را به سیگار گرفتم و روشنش کردم. با بلند شدن دودش، چینی به بینی دادم و کمی سر عقب بردم. بوی بد سیگار جعفر را نداشت، بیشتر بوی ادکلن مردانه می داد تا سیگار. همین عطر خوشش بیشتر وسوسه ام کرد تا امتحانش کنم. بلد نبودم و با اولین پتک به سرفه افتادم. بعد از چند سرفه، نفسم جا آمد. با انزجار به سیگار توی دستم نگاه کردم. نه، کار من نبود. اهلش نبودم. ترجیح می دادم در فکر خفه شوم اما دست به چنین حماقتی نزنم. سیگار را روی بسته اش خاموش کردم و بلند شدم و به اتاق رفتم.
قسمت ۲۰۰ سروش دل شکسته نگاهش را به من داد و دوباره رو به بهار کرد. - بهار من اومدم که... نگذاشت حرفش تمام شود. - اشتباه اومدی. آدرس رو بهت اشتباه دادن... برو و دیگه برنگرد. - کجا برم بی انصاف؟ میدونی بعد چند وقت پیدات کردم؟! کجا برم آخه؟ بهار با غیظ گفت: - وقتی این طور ادای مظلوم ها رو درمیاری، حا لم بیشتر ازت به هم می خوره. قدمی سمت من و در گذاشت. - گم شو از این خونه بیرون... گم شو. مات و مبهوت بهار بودم و دلم برای سروش و نگاه غمگین و گرفته اش می سوخت. قبل آن که فرصت میانجی گری پیدا کنم، سروش با سری به زیر افتاده از کنارم گذشت و رفت، بهار با قدم هایی بلند خود را به در رساند و پشت سرش کوبید. چه طور دلش می آمد این طور کند؟ مگر سروش چه کارش کرده بود؟ آن بیچاره که هنوز ورد زبانش بهار بود! حتی عکس صفحه ی گوشی اش! حتی حرف حک شده ی روی فندک سیگارش! - تو چرا خشکت زده؟ نگاه از در بسته گرفتم و میخ او شدم؛ صورتش سوخته بود اما با این حال قسی القلب بودن به او نمی آمد. خودم دیده بودم، در همین خانه که چه طور برای سروش و جدایی به اجبارشان چه طور اشک می ریخت. او الهه ی عشق بود برایم اما... باورم نمی شد این زن همان باشد! روی مبل نشست، درست روی همانی که چند دقیقه ی پیش سروش نشسته بود. صورتش را با دست پنهان کرد و بعد از لحظات کوتاهی صاف نشست و نفسش را بیرون فرستاد. داشت سعی می کرد خودش را آرام کند یا کارش را پیش وجدان و دل توجیه کند اما بعید می دانستم موفق شود. به رو به رویش اشاره زد. - بیا بشین. چادر از سر افتاده ام را جمع کردم و مقابلش نشستم. با دیدن حال و روزم نگاهش رنگ غم گرفت. - تو این مدت آب شدی. با شرمندگی افزود: - حامد تو رو به من سپرد و رفت ولی نشد درست مراقبت کنم. شرمنده ی جفتتونم اما باور کن مجبور بودم برم، مامانم پاش شکسته و باید می رفتم، بابام دست تنها مونده بود. برای همین نشد پیشت باشم. هر چی هم بهت زنگ زدم گوشیت خاموش بود، گوشی خونه هم که جواب نمی دادی. شاید باورت نشه، دیگه کار به جایی رسیده بود که زنگ می زدم محمودی -نگهبان- و سراغت رو می گرفتم؛ البته اینم از حامد یاد گرفتم. سراغم را از نگهبان می گرفت؟ پس حتما خبر داشت در نبودش چون روحی سرگردان فقط در خانه می چرخم و هیچ کجا نمیروم و بس نشسته ام تا بیاید؟ در جوابش فقط کوتاه گفتم: - آها. بهتر باشن. همین! برای همین یک جمله هم نا و حوصله نداشتم. آمد و کنارم نشست، دستم را گرفت و مهربان گفت: - این چند روزه دربست در خدمتم. قول میدم تو این دو روز باقی مونده مثل روز اول ترگل و ورگلت کنم تا شوهرت نیاد غر بزنه. شوهرم مرا می خواست چه کار وقتی زنی ترگل تر از من همسفرش بود؟ دستم را از دستش بیرون کشیدم. - نیازی نیست. بلند شدم و بی توجه به او و نگاه خیره اش به اتاق رفتم و در را بستم. بیست و هشت روز تنها بودم، این دو روز هم رویش. چادرم را کنار در و روی زمین رها کردم، سمت پنجره رفتم و پرده را کنار کشیدم. صدایش از پشت در به گوشم رسید. - فکر نکن با این در بستن ها و محل ندادن هات میرما، نخیر! بالا بری، پایین بیای، آویزونتم. حرفش لاف بود، حامدش با آن همه ادعای عاشقی رفت، این دخترکِ دوست نام که جای خودش را داشت. چند دقیقه ی بعد باز صدایش به گوش رسید. - فعلا میرم بالا تا یه شام دو نفره و مجردی تدارک ببینم، تا اون موقع توأم بیا بشین این فیلمی که گذاشتم تو دستگاه رو ببین بلکه سر حال بیای. هه! فیلم برایم آورده بود ببینم؟ مسخره تر از این هم مگر می شد؟ صدای باز و بسته شدن در را هم شنیدم اما از جایم تکان نخوردم. می رفتم و فیلم نگاه می کردم که چه شود؟ خودم و بخت سیاهم کم از فیلم نبود، آن هم از نوع تراژدی اش. چند ساعتی در اتاق ماندم و فکر کردم، فکرهایی که نه سر آغازی داشت و نه پایانی. درست مثل زندگی ام با حامد که نه فهمیدم چه طور شروع شد و نه می دانستم ته اش قرار است چه شود و به کجا برسد؟ بالاخره دل از اتاق کندم، اتاق برای قدم زدن کوچک بود! طول و عرض سالن را گشتم و چرخیدم و راه رفتم تا پاهایم خسته شد و روی زمین نشستم. پاهایم را دراز کردم و دستی بهشان کشیدم. کاش مینا بود و می دید گوشت هایی که در خانه ی برادرش آورده بودم، چه طور آب شده اند! نگاه سرگردانم روی تلوزیون نشست، شاید دیدن فیلم می توانست لااقل ساعتی سرگرمم کند. نای بلند شدن نداشتم، چهار دست و پا خودم را به میز رساندم و کنترل تلوزیون و پخش را برداشتم. تا آمدن فیلم، پاکت بزرگی که روی میز بود برداشتم، هیچ نام و نشان تجاری نداشت اما سنگین بود. خواستم درش را باز کنم که موسیقی آرامی در فضا پیچید. سر سمت تلوزیون چرخاندم. با دیدن صحنه ی پیش رویم، نفس کشیدن از یادم رفت.
قسمت ۲۰۱ خودش بود؟ حامد؟! آن زن... آن زن هم من بودم؟ خدای من! بهار تمام آن روز را فیلم گرفته بود؟ اما کی؟ او که در اتاق نبود؟! تمام آن روز داشت پیش چشمم جان می گرفت، انگار در همان زمان و مکانم و او کنارم است. بعد از گذشت سه هفته، بالاخره لبخند بر لبانم نشست، هر چند با گریه همراه بود. لحظه ای که به آغوشم کشید و سرش نزدیک صورتم رفت، گونه هایم داغ شد، درست مثل همان روز، حتی داغ تر از آن روز. رفته رفته حس خوبم با بیشتر حس شدن جای خالی اش، از بین رفت و جایش را بغض و کینه گرفت. با تمام شدن فیلم، عکس های شاستی شده را بیرون کشیدم. هر کدام را بارها و بارها دیدم و پای هر یک، دقایق طولانی گریستم. نفهمیدم و کی چه طور خوابم برد، بهار با پیتزای خوش رنگ و بویش آمد، حرف زد؛ از یک دندگی مادرش گفت، از هوای شهرشان، از دوستان دوران دبستانش و از خیلی چیزهای دیگر و من فقط شنونده بودم، نه می خندیدم و نه هیچ عکس العمل دیگری، حتی لب به غذایش نزدم. قرار بود عکس ها و آن سورپرایز سر حالم بیاورد اما بیشتر داغ دلم را تازه تر و شعله ورتر کرد. با هر ضرب و زوری که بود بهار را از خانه بیرون کردم اما هنوز ده دقیقه ای از رفتنش نمی گذشت که سر و کله ی سروش پیدا شد. گویا قرار نبود بیخیال من و تنهایی ام شوند! در را باز کردم وخواستم بتوپم که با قیافه ی زار و رنگ پریده ی سروش رو به رو شدم. تعادلی نداشت و خودش را به زور در و دیوار نگه داشته بود. دستگیره ی در را رها کردم. - سروش! سر بالا آورد، با دیدن چشم های خیسش نفس در سینه ام حبس شد. در جا تلو خورد، چه به سرش آمده بود؟ در را تا انتها باز کردم. - بیا تو. تلوتلو خوران خودش را به داخل کشید. دوست داشتم کمکش کنم اما دستم جلو نمی رفت. تن بی جان و لختش را روی مبل رها کرد، سمت آشپزخانه پا تند کردم تا برایش آب بیاورم. حین درست کردن آب قند، لحظه ای از ذهنم گذشت نکند مست است؟ همین فکر کافی بود تا دست و دلم بلرزد. این وقت شب، بی حضور حامد، تک و تنها... با چه عقلی در به رویش باز کرده و راهش داده بودم؟ برای آرام کردن دلم هم شده تمام فرضیه ها را پس زدم. سروش اهل چنین کارهایی نبود، نهایت خلافش همان یک برگ سیگار بود. صدایی در سرم پیچید؛ «مگه چه قدر می شناسیش که این طور ازش مطمئن حرف می زنی؟» نمی شناختمش ولی حتما خوب بود که حامد اجازه می داد به خانه مان بیاید یا مرا به او سپرده بود تا کنارش کار کنم. گذشته از این ها، او مرا خواهر خودش می دانست. محبت ها و حمایت های برادرانه اش را که نمی توانستم نادیده بگیرم. با همین حرف ها خودمم را آرام کردم و به سالن رفتم. بالای سرش ایستادم و صدایش زدم. - سروش. پاشو این آب قند رو بخور یکم سرحال بیای. البته نمی دانستم تا چه حد آب قند می توانست در جا آمدن حالش کمک کند اما به از هیچ بود. چشم هایش را به زحمت باز کرد، دلم به خون نشست از مظلومیت نگاهش. - دیدی چه طور... باهام... حرف... زد؟ حال خودم هم تعریفی نداشت و دلم می خواست کنارش بنشینم و های های گریه کنم اما باید قوی می بودم. او به من و خانه ام پناه آورده بود، باید به جای بدتر کردن حالش، مرهمش می شدم؛ مثل یک خواهر دلسوز. - پاشو اینو بخور، بعد با هم حرف می زنیم. با کمک آرنجش، خودش را کمی بالا کشید و نشست. لیوان را گرفت و مایع درونش را یک نفس خورد. لیوان را روی میز گذاشت، سرش با دست گرفت و فشرد. - قرص میخوای برات بیارم؟ اصلا شام خوردی؟ جوابی نداد. خودم دست به کار شدم، پیتزایی که بهار برایم گذاشته بود از یخچال بیرون آوردم. بعد از داغ کردنش کنارش برگشتم. هنوز همان طور نشسته بود. سینی را مقابلش گذاشتم. - یکم از این بخور. رنگ به رو نداری. نگاهش را سمت پیتزا سوق داد و سپس پرسید: - دستپخت بهاره؟ از کجا فهمید؟! تکه ای از قارچ خلال شده را برداشت. - فقط اونه که قارچ رو تو پیتزا خلال می کنه. و همراه با لبخندی که درد مرد رو به رویم را فریاد می زد، افزود: - می تونم تصور کنم موقع خوردن کردنشون نصف قارچ ها رو خودش خام خام خورده. آخه عاشق قارچ خامه! قارچ را خواست به دهانش بگذارد اما با شکستن یک باره ی بغضش، رهایش کرد و همانند کودکی بی پناه سر روی زانو گذاشت و زیر گریه زد. صدای گریه ی مردانه اش و لرزش شانه هایش دل سنگ را آب می کرد، چه برسد به دل منی که خودش دریایی از خون بود. پا به پایش اشک ریختم و هق زدم؛ او مرثیه ی رفتن بهار داشت و من نبود حامد را. نمی دانم چه قدر گذشت تا هر دو آرام شدیم و چشمه ی اشکمان خشکید. صدا از هیچ کداممان بلند نمی شد، هیچ یک نای حرف زدن نداشتیم. اصلا وقتی همه چیز عیان بود، چه نیاز به بیان؟
قسمت ۲۰۲ بسته ی سیگارش را که هنوز روی میز بود، برداشت و روشنش کرد. در حالی که پوک عمیقی به سیگارش می زد، حرف حک شده روی فندک را لمس می کرد. چشم هایش باز می رفت تا خیس شود که پرسیدم: - راسته میگن سیگار آدم رو آروم می کنه؟ نگاهش را با مکث به من دوخت. چشم دزدیدم، انگشت هایم را در هم قفل کردم. - شنیدم آروم می کنه، می خواستم آروم بشم اما نشد. یعنی نه بلد بودم بکشم و نه... نه تونستم. حتم داشتم اگر موقع دیگری بود و حالش سر جا بود، درشتی بارم می کرد، حتی احتمال کتک خوردنم هم می رفت. زیر سنگینی نگاهش، شانه هایم داشت له می شد. با برداشتن نگاهش، نفسم را بیرون فرستادم. - آروم نمیشی اما کمک می کنه یه چند دقیقه از فکر بیرون بیای و مغزت آروم بگیره. حرفی نزدم که پرسید: - می خوای امتحان کنی؟ تند سر بالا گرفتم، باورم نمی شد سروش چنین پیشنهادی دهد. - اون طور نگاهم نکن. خوشم نمیاد دختر لب به سیگار بزنه اما یه بار تا پاش رفتی و بعید نیست بار دومی هم در پیش باشه، برای همین ترجیح میدم خواهرم پیش خودم امتحانش کنه تا جای دیگه و پیش مرد دیگه. بسته را سمتم سور داد. - یا بکش و هوست رو ارضا کن یا فکرش رو برای همیشه از ذهنت بیرون کن. حق با او بود، از دیروز بارها نگاهم سمتش کشیده شده بود، حتی یک بار دیگر هم نخی برداشتم اما باز منصرف شدم و کنارش گذاشتم. تردید داشتم اما بالاخره دل به دریا زدم. دستم به وضوح می لرزید اما تصمیمم را گرفته بودم؛ می خواستم آرام شوم و به ذهنم استراحت دهم. زیر چشمی به سروش و پک زدنش نگاه کردم تا یاد بگیرم. عقل فریاد می زد این کار را نکنم و به اتاقم برگردم اما من داشتم برای خود او تلاش می کردم، می خواستم آرامش کنم. چشم بستم و پکی به سیگار زدم، ته گلویم سوخت اما مثل بار اول به سرفه نیفتادم. بار اول چیزی نفهمیدم اما با پک دوم، طعم گس و شیرینش زیر دندانم رفت و به مزاجم خوش آمد. پک بعدی را عمیق تر گرفتم، دلم می خواست شیرینی اش را بیشتر حس کنم. از میان دود نسبتا غلیظش به سروش نگاه کردم، سر به زیر شده و به گل قالی خیره بود. قبل از زدن پک سوم، صدایش زدم. - سروش؟ با تاخیر سمتم چرخید. چشم هایش سرخ شده بود و انگار داشت خون ازشان می بارید. سیگار را کنار گذاشتم و نگران پرسیدم: - چرا... چرا چشم هات قرمز شده؟ سرت درد می کنه؟ شقیقه هایش را با سر انگشت فشرد؛ - آره، یکم بخوابم خوب میشم. متعاقب حرفش بلند شد، کت و سؤویچش را از روی میز چنگ زد و با گفتن «شب بخیر» رفت. باز یادش رفت سیگار و فندکش را ببرد. جلوی تلوزیون نشسته و به صفحه ی خاموشش خیره بودم، بدون آن که به چیزی فکر کنم. حالم چیزی شبیه به یک خلسه بود؛ یک خلسه ی عجیب که در عین آرامش، وهم داشت و ترسناک بود. بارها تلاش کردم از آن حال بیرون بیایم اما گویا بختک به رویم افتاده بود و نمی توانستم تکان بخورم، مغزم دست و پا می زد اما هیچ پیغامی از آن صادر نمی شد. با صدای چرخیدن کلید در قفل، گویا کسی دستم را گرفت و به زمان برگرداند. با ضرب از جا بلند شدم و سمت در پا تند کردم. بالاخره آمد! هر چه منتظر ماندم خبری نشد. یعنی اشتباه شنیده بودم؟ اما من خودم شنیدم، صدای کلید بود. با تردید نزدیک تر شدم و در را آرام گشودم و سرکی به بیرون کشیدم. هیچ کس نبود! حتی چراغ راهرو هم روشن نبود! نفسی آه گونه کشیدم و در را بستم. توهم زدنم کم بود که به سبزه هایم اضافه شد. به اتاق رفتم، باید کمی استراحت می کردم، صبح کار داشتم. طبق تمام شب های آن بیست و هشت روز بالشت حامد را به آغوش کشیدم و خوابیدم. این طور احساس امنیت داشتم انگار! چشم هایم هنوز گرم نشده بود که صدای برخوردهای ریزی به شیشه را شنیدم. با خودم گفتم حتما پرنده ای است اما در آن وقت شب، پرنده پشت پنجره چه می کرد؟ اصلا روی کدام لبه ی نداشته، نشسته بود؟ ترس به دلم افتاد، روی تخت نشستم و در حالی که دل پشمی بالشت را فشار می دادم، چشم دور تا دور اتاق چرخاندم. صدا باز بلند شد، تند سمت پنجره برگشتم، پرده ها از قبل کنار زده شده بود، هیچ کس آن پشت نبود! باز خیالاتی شده بودم؟ تنهایی داشت چه به روزم می آورد؟ از جا بلند شدم و پرده ها را کشیدم، در را بستم و قفل کردم. زیر نظر داشتن یک اتاق راحت تر بود تا خانه ای دویست متری. روی تخت دراز کشیدم، آن قدر چشم بین در و پنجره چرخاندم تا بالاخره خوابم برد. *** نمی دانم چه طور و چرا سر از آن جا در آوردم؟ آمده بودم که ببینمش؟ برای چه؟ که چه شود؟ یک روز تا آمدنش مانده بود و من آن جا، در آن کوچه چه می کردم؟ اگر می فهمید... حتما باز به عاشقی غیر، متهمم می کرد.
قسمت ۲۰۳ با دیدن حمید پشت درخت پنهان شدم. خدا پدر شهربانو خانم و همسرش را بیامرزد که این درخت را کاشته بودند. شاید احتمال می دادند روزی دختری تنها به کوچه سر خواهد زد و نیاز به مخفی گاه داشت تا از چشم هر آشنا و غریبه دور بماند. - شیرین خانم؟ کجا موندی پس؟ صدای شیرین را ضعیف شنیدم. - اومدم دیگه. یه دقیقه صبر کن خب. چند دقیقه ی بعد بیرون آمد و غرغرکنان همراه حمید شد. با دور شدنشان، کمی از درخت فاصله گرفتم. تشنه ام بود، از طرفی دل درد بدی داشتم و نمی توانستم روی پا بایستم. دست روی دلم گذاشتم و همان جا تکیه به درخت دادم و نشستم. دل درد داشت امانم را می برید. سر روی زانو گذاشته و خودم را تاب می دادم که صدای چرخ ماشینی به گوشم رسید. در آن کوچه فقط سه نفر ماشین داشتند؛ یکی همسر شهربانو خانم بود که شب به شب می آمد، یکی عموی خودم بود که آن هم دیر وقت به خانه بر می گشت، نفر سوم او بود.
قسمت ۲۰۴ از پشت درخت، سرکی کشیدم. اشتباه نکرده بودم، خودش بود اما... چشم ریز کردم تا بتوانم چهره ی عروسش را ببینم ولی به خاطر حجابش و چادری که تا کمی بالاتر از ابرویش نگه داشته بود، نتوانستم خوب ببینم اما با این حال فرم صورتش زیبا بود. برخلاف من قدی بلند داشت و تا گوشش می رسید، اندامش هم از روی چادر مشخص نبود اما می شد حدس زد که زیاد لاغر نیست. - راضیه جان شما برو، من برم خریدهایی که مادر گفتن رو انجام بدم و بیام. پس اسمش راضیه بود. قشنگ بود! به خصوص با آن «جان» کنار اسمش. چه قدر دلتنگ «جان»های کنار اسمم بودم! اما از زبان او، از زبان همسر سفر کرده ام. بلند شدم و ایستادم، هنوز پشت درخت کمین گرفته و متوجه ام نبودند. با خودش کار... نه اصلا با خودش هم کار نداشتم، پس آن جا چه می کردم؟ می خواستم ببینمش؛ خب، دیدم، باقی اش چه؟ این همه راه آمدم که فقط ببینمش؟! مگر سنمی با او داشتم؟ نداشتم، پس آن جا چه غلطی می کردم؟ - چی شده؟ کجا میری؟ صدای راضیه از نزدیک آمد. - یکی اون جاست. شالم را جلوتر کشیدم و خواستم از مهلکه فرار کنم اما شناخت. - آیه! تو... آیه تو... تو این جا چی کار می کنی؟ چرا این جا نشستی؟ چرا... به سر تا پایم نگاه کرد، در آن مانتوی بلند مشکی لاغرتر دیده می شدم، با خاک و خول رویش و رنگ پریده ام دیگر کم از میت نداشتم. - تو چرا این شکلی شدی؟! کنار همسرش داشت نگرانی خرجم می کرد؟ نگاه به راضیه دوختم تا عکس العملش را از این دیدار و سوال های متعدد همسرش ببینم. فکر می کردم اخم به چهره داشته باشد اما لبخند به لب خیره ی صورتم بود! دوستانه جلو آمد و دست مقابلم گرفت. - مشتاق دیدارت بودم عزیزم! مشتاق دیدار من بود؟ مگر مرا می شناخت؟! امیرحسین که گویا آرام و قرار نداشت، دستی به صورتش کشید. می خواست حرفی بزند و این از دهانش که مدام باز و بسته می شد، پیدا بود. راضیه دست پشت کمرم گذاشت. - بیا بریم تو، فکر کنم با امیرحس ین کار داشته باشی. من با او کار داشتم؟ چه کاری؟ خودم را عقب کشیدم و آهسته گفتم: - کاری ندارم. با لبخند پرسید: - این همه راه اومدی که فقط زیر سایه ی این درخت بشینی؟ طعنه نبود، اصلا به چهره ی آرام و مهربانش طعنه زدن نمی آمد. امیرحسین حرفی نزد، تعارفم هم نکرد اما راضیه مرا به خانه برد. داشتم خانه اش می رفتم، یعنی به همان طبقه ی نیم ساختی که حالا کامل شده بود. فکر می کردم اگر چنین روزی برسد یا زن دیگری را کنارش ببینم، دق خواهم کرد اما در آن لحظه هیچ حسی نداشتم؛ هیچ حسی! حین بالا رفتن از پله ها، راضیه رو به امیرحسین کرد و گفت: - شما برید بالا، منم برم کوثر رو بیارم. می خواست شوهرش را با معشوقه ی سابقش تنها بگذارد؟ مرا نمی شناخت و آن مدعی مشتاق بودنش تعارف بود یا زیادی به شوهرش اعتماد داشت؟ زیر چشمی نگاهش کردم، چهره اش به ناراضی ها نمی خورد. جلوتر از من رفت و در را باز کرد، کنار کشید تا اول من وارد شوم. تازه یک ماه بود که به خانه شان آمده بودند و هنوز عنوان تازه عروس و داماد را داشتند و می شد گفت خانه شان هنوز حجله است. باید از دیدن حجله اش ناراحت می شدم ولی آرام بودم. دلم می خواست بپرسم چه شد که این قدر زود ازدواج کردند؟ آن ها که مثل من و حامد نبودند. شاید عشق و تب داغشان موجب این ازدواج زود هنگام شده بود. نگاه کوتاهی به خانه ی هفتاد یا نهایتا هشتاد متری شان انداختم، تم خانه کرم-قهوه ای بود. این ترکیب را دوست داشتم اما... تم سفید و طلایی خانه ی خودم قشنگ تر بود! روی مبل کرم رنگ مخمل نشستم، او هم کنار اپن ایستاد. از نشستن پیش من هراس نداشت، بیشتر کلافه می زد. بر خلاف گذشته ها که برای نگاه هایش جان می دادم، حالا اما سنگینی نگاهش آزارم می داد. مانتو ام را روی پا مرتب کردم و معذب نشستم. کاش بالا نمی آمدم! با صدای جیغ جیغ کودکی، سر بالا آوردم و سمت در چرخیدم. راضیه همراه با دختر بچه ای داخل شد. دخترک تا چشمش به امیرحسین افتاد، خودش را از همان فاصله و از بغل راضیه سمت او خم شد و به زبان خودش چیزهایی گفت که سر در نیاوردم. امیرحسین با خنده سمتش رفت. - جونم بابایی؟ تند گردن سمتش چرخاندم. بابایی؟! یعنی چه؟ دخترک با رفتن به آغوشش، خنده ای کرد. - جانم؟ دختر بابا دلش تنگ شده؟ آره؟ داشت سر به سرم می گذاشت دیگر؟ آن بچه لااقل یک سال سن داشت! چه طور دخترم خطابش می کرد؟ یعنی... نه، امکان ندارد. امیرحسین چنین آدمی نبود که با وجود همسر، سراغ دختر دیگری برود. نه، نه... غیر ممکن بود.
قسمت ۲۰۵ - تعجب کردی که به کوثر میگه دخترم؟ نگاه از آن دو گرفتم و به زن رو به رویم دوختم. حالا که چادر سرش نبود، بهتر می توانستم ببینمش. زیبا بود، به خصوص چشم های درشت و کشیده اش و آن دو گونه ی برجسته. با صدای خنده ی دخترک که حالا فهمیده بودم اسمش کوثر است، باز نگاهم سمتشان معطوف شد اما گوشم به راضیه بود تا شاید او حرفی بزند و توضیحی دهد. انتظارم زیاد طولانی نشد. - کوثر دختر منه. دختر او بود؟ این که از دخترم خطاب کردن های امیرحسین هم عجیب تر بود! - من همسر دوست امیرحسینم... محمدعلی رضایی. اسمش برایم آشنا بود، بارها از زبان امیرحسین یا شیرین شنیده بودم. دوست صمیمی اش بود گویا. اما... گیج تر از قبل نگاهش کردم. نفس پری کشید و گفت: - میدونم تعجب کردی ولی خب... بعد شهادت محمدعلی تو یکی از عملیات ها، خیلی سختی کشیدم. اون موقع کوثر فقط دو ماهش بود. امیرحسین بهمون سر می زد، گاهی حتی بیشتر از برادر خودم. البته اون موقع برام کم از یه داداش نبود ولی نمیدونم چی شد که یهو شد بابای کوثرم. باورش برایم سخت بود؛ یعنی محال بود. او به من، حتی به حامد گفته دختری که اسم مردی رویش رفته را هرگز قبول نمی کند ولی با یک زن که مادر بود ازدواج کرده؟! هر چه بیشتر فکر می کردم، بیشتر گیج می شدم. - راضیه خانم، نمی خوای از مهمونمون پذیرایی کنی؟ چه روزگار عجیبی ست؛ روزی قرار بود شوم خانم آن خانه اما حالا مهمانش بودم. و عجیب این که این مهمان بودن خوشایندترم بود. راضیه رفت تا به قول همسرش از من پذیرایی کند. روی مبلی نزدیک به من نشست. قبل ترها بیشتر مراعات می کرد. - چرا این قدر لاغر شدی؟ چه می گفتم؟ از غم نبود شوهرم می گفتم یا دست پیچیده به دور بازوی شوهرم؟ - اذیتت می کنه؟ روزهای اول بیشتر نیاز به این سوال داشتم، که تماس بگیرد و ببیند شوهرم خوب است یا اذیتم می کند؟ حالا اما این سوال برایم مضحک بود. سر بلند کردم، لازم بود من هم کمی بی پروا شوم و راحت تر رفتار کنم. - حامد آدم اذیت کردن نیست و هیچ وقتم اذیتم نکرده. جا خورد و ابرویش بالا پرید. - پس چرا... نگذاشتم حرف بزند. - دلیلی برای توضیح دادن نمی بینم. فقط اومدم یه چیزی بگم و برم. منتظر نگاهم کرد. زیر دلم داشت تیر می کشید و حتم داشتم تا چند دقیقه ی دیگر هورمون هایم به کار افتاده و رسوایم خواهند کرد. مشتی که روی پایم بود بیشتر فشردم. - گفتی بچسب به زندگیت، به من فکر نکن و زندگیت رو بساز. حالا اومدم بگم؛ زندگیم رو ساختم، پس دست از سرش بردار. خواست حرفی بزند که اجازه ندادم. - دیگه هیچ وقت و به هیچ دلیل موجه و غیر موجهی نه به من و نه به خونه ام زنگ نزن. نه سمت من بیا و نه خانواده ام، حتی اگه دیدی عزیزی از خانوادم حالش بده، زنگ نزن. هیچ وقت! نمی خوام هیچ اثری تو زندگیم داشته باشی. من همون دختری ام که به خاطر یه اسم و مهر کنارش گذاشتی، پس دیگه بیخیالش شو و بذار به همون زندگیش بچسبه. بلند شدم تا از آن جا و از تنها مرد گذشته ام دور شوم و بروم. - اون مرد... تند برگشتم و خثمانه نگاهش کردم. - اون مرد اسم داره؛ اسمش هم حامده. سر تکان داد و از در دلجویی وارد شد. - معذرت میخوام... حامد. و سپس ادامه ی حرفش را گرفت. - روزی که بهم زنگ زدی، همون روزهای اول رفتنت، شماره ات رو برداشتم. بهت زنگ زدم اما به جای تو، اون جواب داد. قطع کردم ولی خب، شماره ام رو دیده و ذخیره کرده بود، چون روز بعدش بهم زنگ زد. کلی خط و نشون کشید و تا دلت بخواد حرف بارم کرد اما انگار دلش خنک نشده بود، چون پاشد اومد این جا. دلم می خواست بنشینم اما خیسی لباسم مانع می شد. می ترسیدم با لکه ای رسوا شوم. دم عمیقی گرفت. - فکر می کردم باهام گلاویز شه اما این طور نشد. با هم رفتیم پارک سر خیابون و حرف زدیم. بهم از تو گفت، از حال بدت و بی قراری هات، از این که دوسش نداری و نمی خواییش. گفت اگه من بخوام تو رو طلاق میده... این حرف رو زد اما معلوم بود از ته دلش نیست. راحت می شد اشک تو چشم هاش رو دید، حتی با وجود اون همه غرور و خودداری. وقتی ازش پرسیدم تو رو دوست داره؟ هیچی نگفت اما لبخند گوشه ی لبش خیلی حرف ها داشت. شاید اگه تو اون حال نمی دیدمش، پیشنهادش رو قبول می کردم و ازش می خواستم تو رو... سکوت کرد و دست روی صورت کشید. - حامد اون قدری دوستت داشت و داره که دهن من و عشقم رو ببنده و نذاره خودی نشون بدیم. من حاضر بودم سر تو با همه بجنگم اما نه با یه عشق ده ساله! حامد سال هاست عاشقته آیه! ده ساله شب و روزش شدی! ده سال! با صدای تحلیل رفته ای گفت: - من به عشق و خواستن حامد باختم. میان آن همه تشویش و درد، لب هایم کش آمد. عشق ده ساله ی یک مرد بودن، کم چیزی نبود.
قسمت ۲۰۶ با همان لبخند نگاهی به راضیه انداختم که به ظاهر در آشپزخانه مشغول بود اما شک نداشتم همه چیز را شنیده. به کوثر که سعی داشت از مبل بالا برود چشم دوختم. حامد که برگردد باید فکری برای سه نفره شدنمان کنیم. نگاه آخرم را به او دادم. - برات آرزوی خوشبختی می کنم. باید زودتر از آن جا می رفتم، اوضاع دلم خوب نبود و مدام داشت در هم می پیچید. قدم سمت در گذاشتم که صدایم زد. - آیه؟ برگشتم تا حرفش را بزند و بروم. - نشد داشته باشمت اما... نگاهش را سمت کوثر سوق داد. - می خوام برای یه آیه پدری کنم. حق با او بود، کوثر هم به سرنوشت من دچار شده بود. رفتن پدر و دندان تیز کردن هر مرد و نامردی برای زنی بیوه و کودکی خردسال. - پدر خوبی براش باش... خداحافظ. نماندم تا با راضیه هم خداحافظی کنم و به سرعت از خانه و کوچه و محل دور شدم. *** به خاطر سفر یک روزه ام، خونریزی شدیدی گرفته و دل درد امانم را بریده بود. تنها یک شب دیگر تا آمدنش مانده بود و باید خانه را مرتب می کردم؛ البته کمی هم به خودم می رسیدم. با همان حال بد، خانه را جارو زدم، گردگیری کردم و آشپزخانه را هم برق انداختم. دست به کمر پر دردم گذاشتم و به اطراف چشم چرخاندم، فقط مانده بود خودم که باید تمیز و مرتب می شدم. حوله ام را برداشتم و به حمام رفتم. دوش طولانی مدتی گرفتم و از آب دل کندم. حین پوشیدن لباس، یاد عکس هایمان افتاد. باید فکری به حالشان می کردم. ساعت نه شب بود، دلم مالش می رفت. از آینه به خودم و شکم تختم نگاه کردم، دست رویش گذاشتم، از فکر این که روزی بخواهد موجودی در بطنم رشد کند، لبانم کش آمده و طرح لبخند به خود گرفت. سر پایین انداختم و به شکمم نگاه کردم. در خیالم پسرکی با چشم های درشت قهوه ای و موهایی لخت تصور کردم... درست شبیه پدرش. لبخندم عریض تر شد و زیر لب با خود زمزمه کردم: - جوجه ی مامان! در حال عشق بازی با پسرکم بودم که زنگ واحد به صدا آمد. حتما بهار بود، باید ازش می خواستم برای روز بعد از دوست آرایشگرش وقت می گرفت. چادر گلدارم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. برخلاف تصورم، سروش بود. باید فکری هم برای او می کردم. باید برادرانه هایش را جبران می کردم، مثلا به خواستگاری بهار می رفتم. با رویی باز در را گشودم و صمیمانه استقبال کردم. - سلام. خوش اومدی. نگاه مشکوکی به سر تا پایم انداخت، در این یک ماه هر بار ژولیده و پریشانم دیده و حق داشت از مرتب بودنم تعجب کند. - حامد اومده؟ سر بالا انداختم. - نه، فردا میاد... بیا تو. با مکث سر سمت راه پله های منتهی به بالا چرخاند. دلتنگش بود و دیدارش را می خواست. - بیا دیگه. به چی نگاه می کنی؟ از در فاصله گرفتم تا داخل شود. چند دقیقه ای تنهایش گذاشتم و به اتاق رفتم تا لباسی بهتر بپوشم. با لبخند بیرون آمدم. - چه خبر؟ خوبی؟ دست هایش را دو طرفش و روی تاج مبل گذاشت. - خودت خوبی؟ مقابلش نشستم. - خوبم. و با شوق گفتم: - وای سروش، فردا حامد بیاد. نمی دونی چه قدر هیجان دارم؟ گوشه ی لبش رو به پایین خم شد، انگار داشت مسخره ام می کرد. در جوابم چیزی نگفت و به جایش پرسید: - سرت چه طوره؟ دیگه درد نداره؟ یاد چند ساعت پیش افتادم، از سر درد و دل درد به خودم می پیچیدم و به تخت چنگ می زدم. - فعلا همون قرصی رو که برام خریدی رو می خورم. حامد که اومد میرم دکتر، ببینم چشه. لب هایش بیشتر کش آمد و به یک باره زیر خنده زد. خنده اش بلند و بلندتر می شد. نمی دانستم برای چه می خندد، ابتدا لب من هم کش آمد اما رفته رفته از نوع نگاه و خنده اش ترسیدم. تته پته کنان صدایش زدم. - سو... سروش؟ به... به چی می خندی؟ دست هایش را از تاج مبل برداشت. با خنده ای که رعشه به جانم می انداخت، جواب داد: - به قیافه ی شوهر عوضیت. چرا پشت سر حامد این طور حرف می زد؟ فقط به خاطر قولی که به بهار داده و جایش را از او پنهان کرده بود؟ سعی کردم ترسم را بروز ندهم. لبخند تصنعی زدم. - حالا پشت سرش این طور نگو. خودم میرم با بهار حرف میزنم و به جور راضیش می کنم. خوشحال گفت: - واقعا؟! سر تکان دادم. - آره. بالاخره باید یه طوری خوبی هات رو جبران کنم دیگه. باز زیر خنده زد، بلندتر از قبل اما این بار طولی نکشید و خنده اش در چشم بر هم زدنی به اخمی وحشتناک تبدیل شد. با پا به لبه ی میز کوبید و سمت من هلش داد. از ترس و صدای بد کشیده شدن پایه های میز، چشم بستم و چنگ به چادرم زدم. - اون عوضی، شوهر عوضیت رو میگم. می شنوی؟ شوهر عوضیت! اون زندگیم رو به هم زد. دوست نداشتم پشت سر حامد این طور حرف بزند اما جرأت حرف زدنی هم نداشتم، فقط به فکر آرام کردن خشمش بود.
قسمت ۲۰۷ - با... باور کن بهار خواست که حامد حرفی... نزنه. قَـ... قسمش داده... بود. یک تای ابرو بالا انداخت. - عه؟ بهار خواسته بود؟ هه! با بلند شدنش، از ترس شانه هایم پرید و در مبل فرو رفتم. چرخی دور سرم زد، درست مثل شیری که دور طعمه ی زخمی اش می چرخد. دست روی دسته ی مبل گذاشت و سمتم خم شد که خود را عقب کشیدم. - فکر می کنی چرا به شوهرت میگم عوضی؟ هوم؟ فقط چون آدرس اون دختره رو ازم پنهون کرده بود؟ به بهار می گفت آن دختره؟! نیم خیز شدم که داد زد. - بتمرگ سر جات. ترسیده گوشه ی مبل کز کرده و در خود مچاله شدم. دستی محکم روی صورتش کشید. - نمی خواستم... تو حیف بودی. نمی خواستم این کارو کنم. حقت نبود... تو بی گناه بودی. دور سرم می چرخید و با خودش حرف می زد، انگار داشت هذیان می گفت و من هیچ چیز از حرف هایش نمی فهمیدم. نمی دانم بار چندم بود که دورم می چرخید، سمت مبل تک نفره ی کناری ام رفت و به تاجش چنگ انداخت و همراه با دادی که کشید، مبل را گرفت و سمتی پرتاب کرد. نعره می کشید و هر چیز که جلو دستش می آمد، می شکست. در عرض چند دقیقه خانه ی دست گل شده ام را پرپر کرد. بغضم گرفته بود، نه به خاطر خانه و وسایلم، به خاطر حال مردی که کم از برادر برایم نداشت. روی زمین نشسته و به موهایش چنگ زده بود، از میان خرده شیشه ها و قاب عکس های پخش و پلا شده، خودم را به آشپزخانه رساندم و برایش لیوان آبی آوردم. بالای سرش ایستادم و با صدای مرتعشی گفتم: - سروش؟ بیا یکم آب بخور. از میان دست هایش نگاهم کرد، از چشم هایش آتش می بارید. با صدای خش دار و تحلیل رفته ای پرسید: - میدونی اون دو تا آشغال با هم رابطه داشتن؟ سر از حرف هایش در نمی آوردم. - کیا؟ پوزخندی زد و با غیظ گفت: - شوهر عوضی تو و زن آشغال من. گیج شده بودم و مغزم قدرت تحلیل حرف هایش را نداشت و شبیه احمق ها نگاهش می کردم. لیوان را از دستم گرفت و لاجرعه سر کشید و سپس لیوان را به دیوار کوبید و هزار تکه اش کرد. به شیشه خرده ای که تا نزدیکی های پایش افتاده بود، چشم دوخت. - خودم با چشم های خودم دیدم، دل و قلوه دادنشون رو، خنده هاشون رو، بغل ها و ماچ و بوسه هاشون رو. خدای من! سروش داشت چه می گفت؟ چرا نمی توانستم حرف هایش را بفهمم؟ - پای بهار نشست و گوشش رو پر کرد تا ازم جدا شه. حق داشت، بهار زیادی خوشگل بود و دل از هر مردی می برد. شوهر توأم که خوش اشتها... می خواست ازم جداش کنه تا خودش جای من رو بگیره اما من نذاشتم. شده دنیا رو آتیش بکشم، می کشیدم اما نمی ذاشتم بهار برای حامد بشه... نذاشتمم. موهایش را محکم کشید و از جا بلند شد. از کنارم گذشت و پشت سرم ایستاد. کم کم داشت مغزم به کار می افتاد و معنای حرف هایش را می فهمیدم اما هنوز در شوک به سر می بردم. - روزی که فهمیدم با زنم ریختن رو هم، قسم خوردم زندگیش رو نابود کنم. منتظر بودم تا ازدواج کنه، تا اون موقع بهش نشون بدم مزه ی خیانت دیدن چه شکلی؟ اما حیف... حیف تو شدی زنش. از پشت سرم بیرون آمد و در آن حین با لحن فاتحی گفت: - ولی خب، اینم نمی شد مانع نگرفتن انتقامم بشه. باید زهرم رو می ریختم که ریختم. رعشه به جانم افتاد. منظورش از انتقام چه بود؟ می خواست چه کارم کند؟ نکند بخواهد... از فکرش هم وحشت کردم و موهای تنم سیخ شد. خودم را عقب کشیدم که خندید. - نترس، کاریت ندارم؛ یعنی دیگه کاریت ندارم. دیگه کارم نداشت؟ یعنی... در حالی که عقب عقب می رفتم، ترسیده پرسیدم: - چی... چی کا...ر کردی؟ تو... تو... نگاهی به سر تا پایم انداخت و با لذت گفت: - خیلی دلم می خواد قیافه ی شوهرت رو وقتی می فهمه زن عزیزش معتاد شده، ببینم ولی خب، باید برم. سرم به دوران افتاد و انگار زیر پاهایم خالی شد و سقوط کردم. او چه گفت؟ معتاد؟! من؟! ولی آخر... - دنبال فرصت بودم که خودش با رفتنش دستم داد. کافی بود فقط کمی اعصاب و احساسات رو تحریک کنم تا حالت بد بشه و بتونم نقشه ام رو عمل کنم. تو هم که بچه و ساده... زود گول خوردی. از حرف خودش بلند بلند خندید. همانند شیطان دور سرم می چرخید و قاه قاه می خندید. من بچه و ساده لوح بودم یا او خیلی خوب نقش بازی کرده؟ آن همه محبت، توجه، حمایت و جانب داری هایش، همه دروغ بود؟ نقشه بود؟ - ها، بذار اینم بگم؛ اون سیگار... باید بگم سیگار نبود، گل بود، گل! شنیدی اسمش رو؟ خدایا... این ابلیس تاوان کدام خطایم بود؟ از کجا وسط زندگی ام سبز شد؟ بیخود نبود در اولین دیدار از نگاهش ترسیدم. لعنت به روز اولی که دیدمش! روی زمین نشسته و چنگ به پارکت های سفت و سخت زده و مات شیشه های شکسته بودم. بلیط هواپیمایی پیش چشمم گرفت و فاتحانه گفت:
قسمت ۲۰۸ - عملیات با موفقیت انجام شد. حالا وقتشه برم پی عشق و حالم. و سپس با دهان صدای هواپیما در آورد و بلیط را در هوا چرخاند. آن مرد مهربان و برادر هیچ شباهتی به این مرد نداشت. جنون داشت انگار و هیچ کار و خنده اش عادی نبود. روی صورتم خم شد، سرش را سمت گردن کج کرد و با خنده ای کریهه و زشتی گفت: - خداحافظ قدیسه ی حامد. کمر راست کرد و رفت. منتظر شنیدن صدای در بودم اما... با کشیده شدن چادرم، جیغ زدم و دست روی چادر و روسری ام گذاشتم. از ترسم مستانه خندید و خنده کنان رفت و در را به هم کوبید. با بسته شدن در، بغضم با صدا شکست و کمرم از داغ این ننگ خمید. آن لعنتی چه به روزم آورده بود؟ چه کاره بود؟ معتاد؟! وای... وای... سر رو به آسمان بلند کردم و از ته دل صدایش زدم. - خدا... نه یک بار، که چند بار صدایش کردم و زجه زدم. حام د... آخ اگر حامد می فهمید... اگر می فهمید... چه می کردم با این ننگ؟ با این رذالت و بی آبرویی چه می کردم؟ چه می کردم؟... به خاطر فشار عصبی و شوک وارده، دل دردم از نوع شروع شد. انگار کسی داشت به دلم چنگ می زد و در هم می پیچید. ته دلم به یک باره خالی شد، خیسی لباس و پاهایم را حس کردم اما در آن لحظه تنها چیزی که برایم مهم نبود، کثیفی و نجس شدن لباس و زمین بود. مهره های کمرم یکی یکی خمید و تا شدم و به حالت سجده افتادم. صدایم تحلیل رفته و جانی برایم نمانده بود، وگرنه دلم می خواست بلند شوم و این «من» را بردارم و دور بیندازم. نفهمیدم کی و چه طور پلک هایم روی هم افتاد و به عالم بی خبری رفتم. ** (دانای کل) طول و عرض سالن بیمارستان را متر می کرد و آرام و قرار نداشت. صحنه ی ورودش و دیدن آیه ی غرق خون پیش چشمش بود. هنوز لباس و دست هایش خونی بود. حتی تصورش را هم نمی کرد بعد از یک ماه به خانه اش برگردد و محبوبش را در آن حال رقت وار ببیند. با چه عشق و امیدی آمد اما چه دیده بود؟ با باز شدن در اتاق، چند قدم فاصله را دوید و خودش را به دکتر رساند و هراسان پرسید: - چی شد دکتر؟ چه بلایی سر همسرم اومده؟ دکتر که زنی میانسال و قد بلند بود، عینکش را روی صورت بالا کشید و مرد جوان رو به رویش دقیق نگاه کرد. زیادی آرام بود و توجهی به دل بی قرار حامد نداشت. - دکتر، حال خانمم چه طوره؟ چرا چیزی نمیگید؟ اتفاقی... اگر می خواست همین طور به سکوتش ادامه دهد، معلوم نبود با چند سوال دیگر مواجه خواهد شد. - آروم باشید لطفا و همراهم بیایید. جواب آن همه سوال و بال بال زدن، این بود؟! دکتر از کنارش گذشت و او تازه توانست از شیشه ی کوچک روی در، صورت زرد همسرش را ببیند. حاضر بود بمیرد و چنین صحنه ای نبیند. با حالی خراب و دلی پر آشوب روانه ی اتاق پزشک شد. دکتر صولتی پشت میز نشسته و مشغول نوشتن چیزی بود. تقه ای به در زد و با گرفتن اجازه، داخل شد. نای ایستادن نداشت، بنابراین بی تعارف رفت و روی صندلی چرم مشکی و نزدیک میز دکتر نشست. از آرامش و خونسردی دکتر به ستوه آمد. - میشه اول جواب من رو بدید و بعد به کارتون برسید؟ دکتر عینکش را از چشم برداشت و روی میز و کنار خودکارش گذاشت. لبخندی به صورت آشفته ی حامد زد. - عجله دارید؟ جدی جواب داد: - بله. زنم افتاده روی تخت، انتظار دارید آروم باشم؟ از این مراجعه کننده ها بسیار داشت اما این یکی کمی با دیگران فرق داشت. شغلش ایجاب می کرد همه چیز را رک و بی پرده بگوید اما تجربه ی چندین ساله اش می گفت این مرد تاب شنیدن یک بار را ندارد. دست هایش را در هم قفل کرد و با لبخند گفت: - خب، در خدمتم. بفرمایید. گیر عجب دکتری افتاده بود! ابرو در هم کشید و طلبکار گفت: - منو مسخره کردید انگار؟! میگید بیا اتاقم، حالا هم میگید در خدمتم؟ من باید بگم چی شده یا شما که دکتری؟ سری تکان داد و نگاهی به پرونده ی پزشکی زیر دستش انداخت. با سوال شروع کرد. - همسرتون بیماری خاصی داشت؟ یا قرص خاصی مصرف می کرد؟ نیاز به فکر نبود، حتی یک بار هم ندیده بود آیه قرصی بخورد. البته به جز آن قرص های جلوگیری. مشکوک گفت: - نه. چند ماهی می شد که قرص ضد بارداری می خورد فقط... چه طور مگه؟ کوتاه سر تکان داد. - مطمئنید؟ - بله. حالا میشه بگید چی شده؟ این سوال ها برای چیه؟ هزار جور فکر در سرش می چرخید، دکتر قبلی از عوارض قرص گفته بود و می ترسید نکند همان ها باعث بد شدن حال آیه شود. - طبق آزمایشات، همسر شما دچار اعتیاد شدن. به شنیده اش شک داشت. لحظه ای چشم بست و سپس با لبخندی گیج گفت: - فکر کنم اشتباهی شده. صولتی نگاهی به اسم روی پرونده انداخت. - شما مگه همسر آیه نورمنش نیستید؟ آن زن داشت چه می گفت؟ آیه همسرش بود اما اعتیاد...
قسمت ۲۰۹ محال بود! این وصله ها به آیه ی او نمی چسبید. چینی به پیشانی انداخت. - این غیر ممکنه. همسر من به این حرف ها نمی خوره. نه جایی رو داره بره و نه کسی هست که بخواد اون رو به این راه بکشه... نه، من مطمئنم اشتباه شده. آزمایش دوباره بگیرید. حتما اشتباه شده. دکتر با تاسف به حرکات مرد جوان نگاه می کرد که نمی خواست واقعیت را قبول کند. - متاسفانه باید بگم هیچ اشتباهی نشده. بی توجه به سمت فرد رو به رویی و مکان، داد زد. - دارم میگم زن من معتاد نیست. چرا متوجه نمیشید؟ برگه ی آزمایش را برداشت و سمتش گرفت. - به خاطر این؛ می تونید این آزمایش رو پیش هر دکتری که می خوایید ببرید، اصلا آزمایش دوباره بگیرید اما مطمئن باشید جوابی غیر از این نمی گیرید. چشم های حیرانش را به برگه ی آزمایش دوخت. چه طور باورش می شد؟ ممکن بود مگر؟! برگه را روی میز گذاشت. - طبق این آزمایش، همسر شما به قرص ترامادول اعتیاد پیدا کردن. برای همین ازتون سوال کردم که آیا همسرتون بیماری خاص داره؟ یا قرصی مصرف می کنه یا نه؟ آیه مشکلی نداشت، هیچ بیماری نداشت اما همه ی این ها برای یک ماه پیش بود. یعنی در این مدت مریض شده؟ ولی چه بیماری؟ کدام بیماری می تواند طی یک ماه آن قدر پیشروی کند که باعث اعتیاد شود؟ هنوز هم دلش نمی آمد اما باید می گفت. - متاسفانه باید این رو هم بگم که همسرتون باردار بود ولی به خاطر مصرف مکرر ترامادول، سقط شده. البته همسرتون تو این مورد خوش شانس بوده و سقطش با خونریزی رفع شده و نیاز به راه های دیگه نداره. نمی شنید دکتر چه می گوید. فقط چند کلمه در سرش می پیچید؛ «باردار» «سقط» نگاهش روی دست ها و لباس خونی اش کشیده شد. این خون، خون فرزندش بود؟! آیه اش باردار بود؟ ولی او که قرص می خورد؟! سرش را تکان داد تا از آن گیجی خارج شود. - هَـ... همسر من قرص مصرف می کرد. چه طور... چه ط ور میشه باردار بشه؟ صریح پرسید: - آخرین رابطه تون برای کی بود؟ مرد چشم و گوش بسته ای نبود اما نشده بود که بخواهد از روابط جنسی اش با کسی حرف بزند. آن هم رابطه با همسرش را! احساس می کرد تا پشت گوش هایش داغ و سرخ شده، نگاهش را به زیر انداخت و آهسته جواب داد: - بیشتر از یه ماهه. - تاریخش رو یادتونه؟ منظورم اینه قبل از سیکل همسرتون بوده یا بعدش؟ دستش را پشت گوش و گردنش کشید. تا به حال این طور سرخ و سفید نشده بود. - حدود یه هفته قبلش بود. آن روز را خوب به خاطر داشت؛ یعنی تمامشان یادش بود. مگر می توانست فراموش کند؟ یک عمر حسرت و آرزویشان داشت و حالا بهشان رسیده بود. گاهی حتی از یادآوریشان وسط کار و شرکت، لب هایش به خنده کش می آمد. گاهی هم به سر خود می کوبید که مثل پسر بچه های تازه به بلوغ رسیده سرخ و سفید می شود. - طبق گفته ی همسرتون، آخرین مصرف قرصشون برای دو ماه پیشه. یعنی بعد از آخرین رابطه، مصرفی نداشتن. از طرفی چون مابین روزهای دهم تا بیست و دوم که درصد باردار شدن زیاده، این رابطه صورت گرفته و موجب بارداری شده. هنوز باورش نشده بود. گیج و گنگ پرسید: - یعنی آیه یه ماهش بود؟! لب های صولتی به خنده کش آمد. - نه، حدود ده روزش بوده. بیش از آن تاب نشستن و شنیدن نداشت. آیه اش باردار بود... باردار. داشت پدر می شد؟ نه، قرار بود پدر شود. پدر فرزندی که مادرش معشوقه ی ده ساله اش بود! چه طور می توانست این داغ را تحمل کند؟ ندیده بودتش، اصلا آن لکه خون کوچک دیدنی نبود اما داغ از دست دادنش خیلی بزرگ بود. بی توجه به دکتر و باز و بسته شدن دهانش بلند شد و با شانه هایی افتاده از اتاق بیرون آمد. دست به دیوار گرفت تا مبادا سقوط کند. مرد قوی ای بود، از اوج جوانی کار کرده و خودش را به هر دری کوبیده بود. بارها زمین خورده و باز بلند شده و از نو آغاز کرده بود اما هیچ بار این طور احساس له شدن نداشت. انگار کسی با پوتکی آهنین بر فرق سر زندگی اش کوبیده و متلاشی اش کرده بود و هیچ رقمه نمی شد جمعش کرد و هیچ کاری از هیچ بندزنی بر نمی آمد. بهار که تازه از اتاق آیه بیرون آمده بود، با دیدنش سمتش قدم تند کرد. وقتی آیه را در آن وضع اسف بار دید، تنها پناهش همان دخترک نیمه سوخته بود و خبر نداشت به جرم مخفی کردن نشان او، آیه اش به چنین روزی افتاده. چند بار صدایش زد اما جوابی نگرفت؛ یعنی نشنید که بخواهد جوابی بدهد. دست روی بازویش گذاشت و کمی تکانش داد. - حامد؟ حامد؟ مرد گنده بغض کرده بود و نای حرف زدن نداشت. همان جا سور خورد و روی زمین نشست. با دست، صورتش را پنهان کرد و فشاری به چشم هایش داد تا مبادا ببارند اما وضع بدتر شد و انگار با این کار دکمه ی پاور چشم هایش را زد و اشک هایش روی صورت غلتید.
قسمت ۲۱۰ چه کسی گفته مردها گریه نمی کنند؟ مگر مردی هم پیدا می شد داغ فرزند ببیند و به روی خودش نیاورد؟ خودش هیچ؛ به آیه چه می گفت؟ کدام را می گفت؟ از آن اعتیاد... وای! اعتیاد... اعتیاد... اعتیاد... آخر به دخترک معصومش این وصله ها نمی چسبید. نبودش چه به روز محبوبش آورده بود؟ چه بر سر زندگی اش آمده بود؟ روزی که از خانه بیرون رفت، دلش را جا گذاشت. تمام سه روز را شب به شب می آمد و پشت در خانه می نشست، آخر می دانست آیه اش از تنهایی می ترسد اما باید می رفت. این رفتن به نفع هر دویشان بود ولی خبر نداشت گرگی بره نما در کمین است. تمام سی روز و سی شب را به یاد او بود، دلتنگی اش را با خرید سر می کرد. هر چه که می دید برایش می خرید، حتی پول کم آورد و مجبور شد از بهار قرض بگیرد اما با این حال باز بیخیال نشد. می خواست دست پر برگردد و منت ساعت های تنهایی و دلگیری دخترکش را بکشد و از دلش در آورد. چه می دانست این بلا سر زندگی اش می آید؟ سر به دیوار تکیه زده و گریه می کرد. برایش نگاه های ترحم برانگیز مردم مهم نبود، تمام فکرش پشت در بسته و پای تخت بود. چه برنامه ها که برای رفع یک ماه دلتنگی اش نچیده بود اما همه دود شده و به هوا رفته بود. دلش می خواست برود و جسم نحیفش را بغل بگیرد و صورت زردش را بوسه باران کند و بگوید تا چه حد دلتنگش است اما روی رفتن نداشت. چه طور می خواست جواب سوال هایش را بدهد؟ هنوز نمی دانست چه طور و چرا آیه از آن قرص ها استفاده کرده، فکر می کرد دچار بیماری ای شده و برای همین خودش را ملامت می کرد و از روی آیه شرمنده بود. این در حالی بود که زنی روی تخت داشت بی صدا می بارید از ننگی که دامنش را گرفته. با آن که دکتر حرف سروش را تایید کرده و گفته بود جواب آزمایش اعتیادش مثبت است، باز باور نمی کرد. دلش می خواست تمام این ها یک خواب باشد، یک کابوس وحشتناک اما حقیقت داشت. او ندانسته طعمه ی یک کینه شده بود. غصه ی خودش و دردش از یک طرف، فکر حامد از طرف دیگر داشت دیوانه اش می کرد. بهار گفته بود که برگشته و حتم داشت تا حالا ماجرا را شنیده. هر بار از تصور رو به رو شدن با او چهار ستون بدنش به لرزه می افتاد. تنها وحشتش همان بود و خبر از بارداری و سقط جنینش نداشت. حالش هم آن قدر وخیم بود که چیزی از سوال های دکتر متوجه نشد و شکی نکرد. هنوز خیال می کرد خونریزی اش برای دوره ی ماهیانه اش است. گریه ی زیاد و مسکن تزریق شده موجب به خواب رفتنش شد. *** هر دو روی نیمکت و زیر درختی نشسته بودند. او در جنگ با وجدانش بود و بهار متاثر از چیزهایی که شنیده بود به نقطه خیره و فکر می کرد. حامد نفسش را سنگین بیرون فرستاد و آهسته نالید: - نمیدونم چه طور بهش بگم؟ طاقت نمیاره... طاقت نمیاره. باز چشمه ی اشکش جوشید، نگاه به بالا دوخت تا با این کار اشک هایش را پس بزند. مدام با خودش تکرار می کرد؛ «به خدا طاقت نمیاره.» یاد جثه ظریف و لاغرش می افتاد، دلش می خواست آن قدر موهایش را بکشد تا همه از ریشه کنده شود. بالاخره بهار چشم از ریشه ی بیرون زده ی درخت رو به رویی گرفت و سمتش برگشت. از دیدن حال و روز مرد کناری اش که کم از برادر نداشت، دلش به درد آمد. دست روی بازویش گذاشت. - حامد. آروم باش آخه. این طور که نمیشه؛ الان آیه چشمش به تو، بخوایی این طور وا بدی که روحیه ی اونم از بین میره. نگفته بود اما حس می کرد دیگر مثل سابق از بارداری نمی ترسد و کم و بی ش مایل است، مثلا دیگر از تکه های حامد مبنی بر حامله شدنش حرص نمی خورد و به جایش می خندید و شوخی هایش را جواب می داد. همین چیزها باعث می شد این طور به قول بهار وا بدهد، وگرنه از دست دادن بچه اش تا این حدها هم نمی توانست کمرش را بشکند. در واقع بچه بهانه بود، درد و غم او آیه بود. دستی روی صورت کشید و سر سمتش چرخاند. - می تونی پیشش بمونی؟ تند پرسید: - مگه کجا میخوای بری؟ نمیخوای ببینیش؟! مگر می شد نخواهد؟ دلش داشت پر می زد برای معصومیت نگاهش اما چه می کرد؟ خودش را مسبب این اتفاق ها می دانست و روی مقابله شدن نداشت. نگاه دزدید. - نه، نمیتونم. - یعنی چی حامد؟ اون الان به تو احتیاج داره. توجه ای به بهار نمی کند و بلند می شود. خوب می داند که در این شرایط باید کنارش باشد، قوت قلبش باشد و روحیه دهد اما نمی تواند. تا وقتی با خودش کنار نیاید نمی تواند مرهم او شود. با شانه هایی افتاده از محوطه ی بیمارستان خارج شد. مقصد مشخصی نداشت و در راستای پیاده رو راه افتاد. از کنار گل فروشی نزدیک بیمارستان رد می شد صدای زنی را که مشغول صحبت با تلفن بود شنید. - داریم گل می خریم بریم عیادت زهره. بچه اش امروز به دنیا اومده.
قسمت ۲۱۱ اگر نمی رفت، اگر تنهایش نمی گذاشت، می توانست نه ماه دیگر پدر شود! پدر... اگر پدر بچه ی او می شد بدون شک کل بیمارستان را شیرینی می داد اما افسوس که نشد! عمری حسرت داشتن آیه را کشید تا به دستش آورد، دلبسته اش کرد، عشق بازیشان جواب داد و نطفه ای شکل گرفت اما یک اشتباه همه چیز را به هم ریخت. بغض داشت و هر چه می کرد پسش بزند موفق نبود. کاسه ی چشم هایش مدام پر و خالی و سیبک گلویش بالا و پایین می شد. دلش می خواست همان جا بنشیند و بلند بلند گریه کند. نمی دانست برای کدام داغ زاری کند؛ فرزندش که حتی نمی دانست دختر است یا پسر، یا همسری که هنوز نمی دانست چه بر سر بار ده روزه اش آمده؟ تصور شنیدن و دیدن حال آیه، داشت بیچاره اش می کرد. آن قدر پیاده رفت که کف پاهایش به زق زق کردن افتاده و سوزن سوزن می شد. وقتی به خود آمد که مقابل خانه بود. جواب سلام و نگاه نگهبان را با تکان خفیف سر داد و وارد لابی کوچک شد. گویا آسانسور هم متوجه حال نزارش بود که با آغوشی باز منتظرش بود. دکمه ی طبقه چهار را فشرد و سر به دیواره ی سرد و فلزی تکیه داد. یاد روز اول و آمدن آیه افتاد، چه قدر ذوق داشت. کت و شلوار دامادی تنش نبود اما کم ذوق نداشت برای بردن عروسش به خانه. آن قدر ذوق داشت که نفهمید چه طور پله ها را دو تا یکی بالا رفت، حتی زودتر از آسانسور رسید! یاد میشا و پارس کردنش و ترس آیه افتاد، چه قدر به خودش لعن فرستاده و خودش را فحش باران کرده بود. وقتی صورت رنگ پریده و چانه ی لرزانش را دیده بود، دلش می خواست محکم بغلش کند اما مجبور به دوری و فاصله بود. آیه او را یک دزد و قاتل می دانست؛ دزد آسایش و قاتل زندگی اش. این برایش دردآور بود اما پی همه چیز را به تن مالیده بود. ترجیح می داد آیه او را این طور تصور کند تا این که بداند ناپدری اش چه در سر داشته و می خواست چه به روزش بیاورد. از همه چیزش برای آیه گذشت، حتی خانه اش! خانه ای که به عشق او خریده بود فروخت تا در ازای آن مغازه به جعفر دهد. با اندک پول باقی مانده هم توانست همان خانه را چند سال اجاره کند. آیه هیچ کدام این ها را نمی دانست و او هم تمایلی به گفتنش نداشت، نمی خواست احساس کند منتی بر سرش است، بالعکس؛ او معتقد بود آیه است که منت سرش گذاشته و قبول کرده وارد زندگی اش شود؛ زندگی ای که می خواست با او زندگی شود. کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه شد. همه جا تاریک بود. دلتنگ روزهایی بود که تا داخل می آمد صدایش می زد! فقط خدا می دانست چه قندهایی در دلش آب می شد از دیدن او در خانه اش! کلید برق را زد، اولین چیزی که چشم هایش رصد کرد، شیشه های شکسته ای بود که هنوز علتش را نمی دانست و خون های لخته شده و خشک وسط سالن بود. خون نبود، بچه ی بی گناهش بود. پاهایش دیگر تاب و توان نداشت و روی زمین کشیده می شد. با زانو روی زمین افتاد، دست پیش برد و با سر انگشت لکه خون لخته شده را لمس کرد، با اولین تماس و حس خیسی، بغضش با صدا شکست. تنها بود و حالا دیگر ترسی از نگاه و ترحم و پچ پچ آدم ها نداشت و می توانست با خیال راحت برای کودک به دنیا نیامده اش زار بزند و نوحه سرایی کند. گلویش از شدت هق زدن های بلند و بغض غده مانندش به درد آمده بود. گلوله های درشت اشک تا چانه اش راه گرفته بود و روی خون ها می ریخت. داشت با اشک فرزندش را بدرقه می کرد! *** بعد از ساعت ها گریه و اشک ریختن، بلند شد. هر چند کمرش خمیده و پاهایش پر درد بود. گلویش می سوخت و همانند کویری داغ و سوزان تشنه ی جرعه ای آب بود. سر دردش داشت کم کم عود می کرد و دیدش تار می شد. به زحمت خودش را به یخچال رساند، با باز کردن در و دیدن محتوای پوچش آه از نهادش برخاست. در نبودش چه بر سر خودش آورده بود؟ حتم داشت هیچ نمی خورد، جز غصه. بار دیگر لعنتی به خود فرستاد و در را محکم کوبید که چهار ستون یخچال به لرزه در آمد. مسکنی از سبد داروها برداشت، در حالی که با خود می گفت باید بداند علت مصرف قرص آیه چیست و چرا، قرص را بدون آب بلعید و راه اتاق را پیش گرفت. مقابل در ایستاد که لحظه ای حس کرد چیز آشنایی دیده، ایستاد و برگشت. چشم ریز کرد تا بهتر ببیند، قدم جلو گذاشت و خم شد و از کنار پایه ی مبل وارونه شده فندک را برداشت. خوب می شناختش، برای سروش بود اما آن جا چه می کرد؟! تا جایی که یاد داشت سروش فندکش را لحظه ای از خود جدا می کرد، پس چه طور آن جا بود؟! سر درد بیش از آن مجال فکر کردن نداد. به اجبار فهمیدن ماجرا را به بعد موکول کرد و به اتاق رفت. چشم هایش تشنه ی خواب بود اما سر درد لعنتی اش امان نمی داد. مدام این پهلو و آن پهلو می شد. در آخر طاقت نیاورد و بلند شد و نشست، سرش را میان دست گرفت و با تمام توان شقیقه هایش را فشرد، گویا قصد له کردن سرش را داشت.
قسمت ۲۱۲ سر درد به ستون فقرات و عصب های پاهایش هم زده بود، سست و بی حال بلند شد و خودش را به کمد رساند. از میان لباس ها، یکی از شال های آیه را برداشت و دور سرش پیچاند و سفت گره زد. خودش را به پشت روی تخت انداخت و ساعدش را روی چشم گذاشت. یادش آمد روزی که سروش به خانه شان آمده بود، اولین دیدارش با آیه بود. نه با او و نه با سروش راحت نبود، برای همین به اتاق آمده بود. یادش است گریه ی پنهانی و شال در دستش را. سخت نبود فهمیدن ماجرای شال یاسی. روز بعد و قبل از رفتن به سر کار از خواب و غفلت آیه استفاده کرده و شال را برداشته و برده و درون سطل زباله ی سر خیابان انداخته بود. دست خودش نبود، نمی خواست هیچ نشانی از آن پسرک باشد. آیه را برای خودش می خواست؛ تمام و کمالش را! سر دردش قصد آرام شدن نداشت، به پهلو چرخید، سمتی که همیشه او می خوابید. دستی به جای خالی اش کشید. کاش بود! بالشتش را به آغوش کشید و سر رویش گذاشت، عطر موهایش را به ریه کشید. دلش برای لمس آن ابریشم ها که حکم تار و پود وجودش را داشت، تنگ شده بود! قطره اشکی لجوجانه و از گوشه ی چشمش روی بالشت فرود آمد. از لای چشم به میز عسلی و قوطی قرص خیره شد. پلک های سنگینش روی هم افتاد اما طولی نکشید که تند و با شتاب نیم خیز شد و قوطی را چنگ زد. نمی توانست درست ببیند، چندین بار پلک زد تا دیدش واضح شود. از میان خطوطی که پیش چشمش کج و موج می شد، توانست اسم قرص را بخواند. روزهای اول سر دردش از آن استفاده می کرد، تجویز دکترش بود اما یادش نمی آمد دچار عوارضی، آن هم از نوع اعتیادش شده باشد، پس چرا آیه... بیش از آن معطل نکرد، باید هر چه زودتر با دکترش صحبت می کرد و در جریانش می گذاشت. خودش را با تاکسی به بیمارستان رساند، بدون آن که به دیدار بهار برود یا اطلاعی دهد، یک راست به اتاق پزشک رفت اما شیفت دکتر تمام شده و حالا دکتر دیگری در اتاق بود. نمی توانست تا فردا طاقت بیاورد، ماجرا را با همان دکتر در میان گذاشت، بالاخره او هم پزشک بود دیگر! دکتر شمس بعد از تماس با همکارش و مشورت، قرص ها را جهت آزمایش به آزمایشگاه فرستاد. طولی نکشید که جواب آمد. دل در دلش نبود و می خواست زودتر بفهمد جریان از چه قرار است. شمس بعد از بررسی و خواندن جواب آزمایش، سری به تاسف تکان داد و عینکش را از چشم در آورد. - چی شد آقای دکتر؟ مشکل از این قرص هاست؟ شمس نگاه آخرش را هم به قرص های ریخته روی میز می اندازد. - این قرص ها تقلبی. یعنی کسی این قرص ها رو با قرص های اصلی جا به جا کرده. به شنیده اش شک داشت. - وَ... ولی آخه... نمی توانست تمرکز کند و کلمات را درست بچیند. - نمیشه اسمش رو سهو و اشتباه گذاشت، چیز کوچیکی نیست که بخواییم ازش بگذریم. به نظرم بهتره با پلیس در میون بذارید و شکایت نامه ای تنظیم کنید تا اصل ماجرا مشخص بشه. محکم روی صورتش دست کشید و نالید: - ولی آخه... چه طور ممکنه؟ نه من و نه همسرم با کسی دشمنی نداریم که بخواد چنین کاری کنه. شمس با لبخند گفت: - مطمئن حرف نزن جوون. الان تشخیص گرگ و میش کار حضرت فیله. و سپس افزود: - گزارشی رو تنظیم می کنم، شما هم پلیس رو در جریان بذارید تا زودتر مشخص بشه جریان از چه قراره. ذهنش به جایی قد نمی داد. چه دشمنی؟ کدام دشمن؟ اصلا دشمنی سر چه؟! برگه ی گزارش را از دکتر گرفت و نگاهی اجمالی انداخت. سر بلند کرد و پرسید: - حال همسرم خوب میشه؟ شمس لبخند پر اطمینانی زد. - البته. خوشبختانه مدت زمان مصرف طولانی نبود، برای همین سم زدایی به سرعت انجام میشه... نهایتا یک هفته. شنیده بود دوره ی سم زدایی سخت است و شخص درد زیادی متحمل می شود. با درد و بغض پرسید: - خیلی درد می کشه؟ شمس برخاست و از پشت میز بیرون آمد. - ما این جاییم که درد نکشه. میمونه روحیه دادن که اون دست شما رو می بوسه. حضور شما بیشتر از هر دارویی مؤثره. این را گفت و با زدن چند ضربه به بازوی حامد، فهماند که وقت بیرون رفتن است. تشکر کرد و از اتاق بیرون آمد. شنیدن کلماتی همانند «مصرف»، «اعتیاد» حالش را به طرز بدی خراب می کرد و اعصابش را به هم می ریخت. این حرف ها را درباره ی هر کسی می شنید آن قدر نمی سوخت و برایش سخت نبود اما آیه... آیه به هر چیز می خورد، الا این موارد. * روز دوم بستری شدنش بود که از زبان پرستار شنید چه بر سر فرزند ده روزه اش آمده. آن لحظه دنیا بر سرش خراب شد و هیچ نفهمید. همانند دیوانه ها جیغ کشید و به سر و صورتش زد و موهای سرش را پریشان کرد. طوری که دکتر مجبور به تزریق آرامبخش شد. بهار شاهد حالش بود اما حامد پشت در نشسته بود و با هر جیغ او اشک می ریخت و چنگ به موهایش می زد و سر به دیوار پشت سری اش می کوبید. گفته بود که طاقت نمی آورد!
قسمت ۲۱۳ چهار روز گذشت؛ روزهایی که کار هر دو گریه بود و زاری. این وسط بهار بود که همانند پروانه ای دور دو شمع سوزان می چرخید و پا به پایشان آب می شد. آیه ساکت شده بود و حرفی نمی زد، نه با او و نه با روانپزشک. به نقطه ای خیره می شد و آرام آرام اشک می ریخت. یک بار هم دیده بود دست روی شکمش گذاشته و زیر لب با کودک از دست رفته اش حرف می زد.
قسمت ۲۱۴ حال حامد کم از او نداشت، یا پشت در اتاق بود یا در خانه و روی تخت. کارش شده بود پهن کردن لباس های آیه روی تخت و سر گذاشتن روی قسمت شکم پیراهن ها و زاری کردن. زندگی شان تماما سیاه شده بود و کاری از پس هیچ کس بر نمی آمد. حامد هنوز هم خودش را مقصر می دانست و روی دیدار با آیه را نداشت. از آن طرف آیه فکر می کرد حامد او را به خاطر این ننگ و داغ رها خواهد کرد و دیگر حتی تف توی صورتش نخواهد انداخت. روز پنجم و حالش بهتر از روزهای قبل بود. درد کشیدن هایش و دز آرامبخش ها کم شده و دیگر مثل چند روز گذشت مدام خواب نبود. هر چند خواب و بیداری اش چندان فرقی نداشت. بهار هر چه سعی کرده تا حامد را راضی به همراهی اش کند، موفق نشده بود. تقه ای به در زد و ابتدا سر به داخل برد. خواب بود. آرام و بدون سر و صدا ظرف غذا را روی میز کنار تخت گذاشت که متوجه ناله های خفیفش شد. اخم هایش در هم و صورتش خیس عرق بود، هر دو دستش مشت شده و می لرزید و چیزهایی را زیر لب زمزمه می کرد. برای شنیدنشان سر خم کرد. از حرف های بی سر و تهش می شد فهمید دارد کابوس می بیند. چیزی که این برایش عجیب می آمد، اسم سروش بود! اخم ریزی روی پیشانی اش نشست. نمی خواست به حدسیاتش که تند تند رد می شد، بها دهد. دست روی بازوی نحیفش گذاشت و صدایش زد. - آیه. آیه جان بیدار شو عزیزم. صدای ناله هایش بالاتر رفت، حالا حامد را هم صدا می زد. - ولش کن عوضی... بچه ام... حامد... بچه ام... به طبع او هم بلندتر صدایش زد. - آیه؟ با جیغ از خواب پرید. تمام تنش به عرق نشسته و نفس نفس می زد. چشمش که به بهار افتاد، اشک هایش روی گونه راه گرفت و آرام و زیر لب نامش را خواند. سرش را خواهرانه به آغوش کشید. - جانم؟ جانم عزیزم؟ بعد از گذشت پنج روز این اولین تمایل آیه برای هم آغوشی و صحبت بود. تند تند حرف می زد اما او نه درست می شنید و نه چیزی از حرف های بی سر و تهش در می آورد. سرش را از سینه جدا کرد و به چشم های سرخ از اشکش چشم دوخت. - آروم باش. خواب دیدی، چیزی نیست. هق هقی کرد و گفت: - او... اون می... می خواد مَـ... منو بُـ... بکشه. می... بچه ام... می خواد او... اونو بُـ... بکشه. دست لرزانش را گرفت و فشار اندکی به سر انگشتانش وارد کرد. - کی می خواد تو رو بکشه؟ گریه اش شدت گرفت، باز در آغوش بهار پناه گرفت و همان جا و میان گریه گفت: - بچه ام رو اون کشت... کشت... بچه ام رو کشت. دست نوازش به سرش کشید، باید هر طور شده از زیر زبانش می کشید که «او» کیست؟ - آروم باش. چیزی نیست، من این جام. نمی ذارم کسی اذیتت کنه. بهت قول میدم. تو فقط بهم بگو کی می خواد اذیتت کنه؟ کی بچه ات رو کشت؟ چشم هایش داشت بسته می شد و صدایش تحلیل می رفت اما لحظه ی آخر لب زد: - سو... روش. * - می خوای بگی سروش این بلا رو سر آیه آورده؟ به نظرت شدنی؟! کلافه بود و عذاب وجدان داشت. خودش را مقصر می دانست که چرا سعی ای برای دوری اش از آن مرد نکرد؟ - من این رو نگفتم، حرف های آیه این رو میگه. نفسش را محکم بیرون فوت فرستاد. - حتما به خاطر قرص هاست، ‌وگرنه سروش چرا باید چنین کاری کنه؟ آیه رو کم از خواهر نمی دید. حق داشت باور نکند، سروش آن قدر خوب و تمیز نقش بازی کرده بود که به گمان هیچ کس نمی رسید چنین هیولای کینه توزی باشد. تنها یک نفر بود که ذات پلیدش را می شناخت، و آن یک نفر بهار بود. از روی نیمکت بلند شد و تند گفت: - اگه خواهرش بود، پس زنگ بزن بگو بیاد دیدن خواهرش. بگو خواهرش روی تخت افتاده و یه بند داره اسم اون رو صدا میزنه. تماس‌گرفته بود، نه یک بار، ده ها بار تماس گرفته اما هر بار با «مشترک مورد نظر خاموش می باشد.» مواجه شده بود. بهار بود اما حرف هایی روی دلش داشت سنگینی می کرد که مردانه بود و باید به یک مرد می گفت اما سروش نبود. این غیبت برایش عجیب می آمد اما آن قدر ذهنش درگیر بود که مجالی برای حدس و گمانی نمی ماند. به راه رفته ی بهار نگاه کرد، چه طور می توانست باور کند دوست دیرینه و برادرش چنین بلایی سر همسرش آورده؟ او که از عشق و علاقه ی او نسبت به آیه با خبر بود، پس چه طور ممکن است این بلا را سر محبوب و معشوق او بیاورد؟ او که برایش نه در رفاقت و نه در برادری کم نگذاشته بود! چنگی به موهایش زد، تلفن همراهش را از جیب شلوارش بیرون کشید و بار دیگر شماره ی سروش گرفت اما باز همان جمله ی کلیشه ای عائدش شد. این طور نمی شد، باید به دیدنش می رفت. از بیمارستان خارج شد و سمت آتلیه راه افتاد.
قسمت ۲۱۵ * چیزهایی که شنیده باورش نمی شد، سروش آتلیه را واگذار کرده بود. نه خودش بود و نه کارمندانش! هر چه سعی کرد آدرسی یا شماره تماسی از آن چند نفر پیدا کند، بی فایده بود. هیچ کس نشانی نداشت و حتی می گفتند کسی را جز خود سروش ندیده اند. این یعنی سروش قبل از واگذاری، عذر همه را خواسته! اما چرا؟! * روی صندلی نشسته و از پنجره به بیرون نگاه می کرد که در باز شد. باز هم حامد نبود! چشمش به در خشک شده بود تا او بیاید. - ببین برات چی آوردم؟ سرد و بی روح به بقچه ی کوچک و گلدار روی میز چشم دوخت. - میدونم از غذاهای این جا خسته شدی، برای همین یه سر رفتم خونه و برات غذا پختم؛ اونم کباب با تموم مخلفات. به محض برداشتن در قابلمه ی مسی، شامه اش پر شد از عطر خوش برنج و کباب. بهار پاکت دیگر را که شامل قاشق و چنگال و لیوان و ظرف سالاد بود، باز کرد. - دکترت گفته فعلا دوغ برات خوب نیست، برای همین نخریدم. بی حرف به زرشک های پفکی و برنج های زعفرانی و خوش رنگ نگاه می کرد. غم از دستن دادن کودکش زیادی بزرگ بود اما نه آن قدر که حرف های سروش مبنی بر رابطه ی بهار و حامد را فراموش کند. بشقابی لبالب از برنج و کباب روی میز روان تخت گذاشت و سمتش کشید. - بخور که از این کباب ها هیچ جا پیدا نمی کنی. گرسنه بود و بوی غذا اشتهایش را تحریک می کرد اما سال ها بود که لب به کباب نزده بود. خاطر خوشی از کباب نداشت؛ سال های دور به خاطر کباب تحقیر شده بود، آن هم توسط اهل فامیل. فقط چون او در خانه ی مادربزرگش می ماند، چون پدر نداشت و مادرش رهایش کرده بود. بچه بود و گرسنه، ناخنک زد که زن دایی اش با سیخ داغ روی دستش کوبید و سرش داد زد. گفت دست های کثیفش را به غذا نزند اما او چند دقیقه ی پیش دست هایش را خوب شسته بود. سال ها از آن روز گذشته بود اما بعد از آن دیگر هرگز لب به کباب نزند. حتی هنوز جای سوختگی پشت دستش پیدا بود. - چرا نمی خوری؟ از فکر بیرون آمد، بشقاب را پس زد. - عه! چرا پس می زنی؟ حامد به سروش گفته بود کباب دوست ندارم اما به او نه؟ - دوست نداری؟ نگاهش را به چشم های بهار دوخت. در این چند ماه هیچ رفتار ناشایستی از او ندیده بود اما زهر حرف سروش تمام ذهنش را مسموم کرده بود. با صدایی که به خاطر کم حرفی این روزهایش گرفته بود، پرسید: - باهاش رابطه داشتی؟ قاشق پری به دهان گذاشت و سر به معنی «چی» تکان داد. به خاطر قرص ها عصبی و پرخاشگر شده بود و زود جوش می آورد. - سعی نکن طفره بری. خودم از همه چیز خبر دارم. دکترش گفته بود باید مراقبش باشند تا مبادا عصبی شود، آخر احتمال تشنجش بود. لقمه اش را جویده و نجویده قورت داد. سعی کرد آرام باشد و با آرامش صحبت کند. - چرا عصبی میشی؟ باور کن من نمی دونم از چی حرف میزنی. منظورت از رابطه چیه؟ من با کی رابطه داشتم؟ اگه منظورت سو... حتی نمی خواست اسمش را بشنود. تند گفت: - منظورم حامده. باهاش رابطه داشتی، نه؟ چه قدر این سوال برایش آشنا بود! حدس این که چه کسی این حرف را به خورد آیه داده کار سختی نبود. لبخندی روی لب نشاند و پرسید: - این ها رو سروش گفته، آره؟ اخم هایش در هم رفت، هم از شنیدن نام سروش و هم از خونسردی بهار. دست مشت کرد و لب به هم فشرد. قاشقش را درون بشقاب گذاشت و میز را عقب کشید و یک قدم فاصله اش را با آیه پر کرد. خواست دستش را بگیرد که دست پس کشید. در دل لعنتی به سروش فرستاد و گفت: - داری اشتباه می کنی. بین من و حامد هیچی جز یه دوستی ساده نبوده و نیست. این حرفی هم که زدی، چند سال پیش تقاص اشتباه بودنش رو دادم. منتهی بی گناه! با خثم نگاهش می کرد. دلش نمی خواست بگوید اما نمی خواست هم در چشم آیه یک خائن باشد و بگذارد همانند او ذهنش پر شود از سیاهی و شک. نفس پری کشید و رو به پنجره شد. - اونم مثل تو نگاهم می کرد؛ به چشم یه خائن و هرزه اما اشتباه می کرد. مکث کوتاهی کرد؛ نبش قبر خاطرات تلخ گذشته برایش سخت بود. - سروش از اول شکاک بود، به همه چیز و همه کس شک داشت، حتی به مگس نری که از کنارم رد می شد. فکر می کرد هر مردی که سمتم میاد به خاطر چراغ سبز نشون دادن های منه. کافی بود یه هم کلاسی یا آشنا سمتم بیاد، تا زندگی رو برام جهنم کنه. همه اش تهمت، همه اش طعنه، همه اش قضاوت های الکی و دعوا. چون اون رو قبول کرده بودم، متهم بودم که حتما به بقیه هم پا میدم و با همه سر و سری دارم. سروش حتی به حامد هم شک داشت؛ حامدی که مثل برادرش بود، اصلا خودش حامد رو فرستاده بود تا با من حرف بزنه که اجازه بدم اون بیاد جلو! نگاه سمتش سوق داد. - یه روز که با هم سر همین موضوع دعوامون شده بود، رفتم سراغ حامد. گفتم دوستشه، از برادر نزدیک تره بهش و حتما حرفش برو داره. بهش گفتم خسته شدم از شکاکی سروش، گفتم مدام بهم شک داره و حتی گوشی و تماس هام رو چک می کنه و حریم خصوصی شخصیم رو رعایت نمی کنه. باورش نمی شد، آخه سروش پیش بقیه خیلی خوب و مهربون رفتار می کرد.
قسمت ۲۱۶ هر کی میدیدش می گفت خوش به حالت، شوهرت چه دوستت داره اما خبر نداشتن همون شوهر عاشق پیشه ام دلم رو خون کرده با قضاوت هاش... تو خودت زنی و می فهمی چه دردی داره شوهرت بهت شک داشته باشه. حالا فکر کن یهو نامزدت برگرده بگه باید باهاش بری تا چک بشی تا مطمئن بشه تو دختری. از تلخی یادآوری آن روزها دست هایش مشت و سیبک گلویش متورم شد. حتی آیه ی خشمگین هم متعجب شده و با چشم های گرد نگاهش می کرد. آب گلویش را سخت بلعید و ادامه داد: - با زبون بی زبونی به حامد فهموندم که سروش ازم چی خواسته و پیش خودش منو چی فرض کرده، عصبی شد اما سعی کرد آرومم کنه. داشت در حقم برادری می کرد، بی قصد و قرضی. حالم بد بود، خراب بود، نفهمیدم چی شد که بغلش کردم و زیر گریه زدم. کارم بی اراده بود، اشتباه بود میدونم اما اون لحظه جز حامد هیچ کس رو نداشتم. نه می شد به خانوادم حرفی بزنم و نه خانواده ی سروش. فقط حامد بود. اون بیچاره فقط سعی داشت آرومم کنه، باهام شوخی کرد، لودگی کرد تا یه نیمچه بخندم. همین! اما سروش... نفسش را با افسوس بیرون فرستاد. - دید. دید و به دیده هاش شاخ و برگ داد، که من با رفیق جینگش ریختم رو هم و به اون خیانت کردم و از این حرف ها. با حامد زد و خورد کرد، دعواشون بالا گرفت، تا جایی که کل بچه های توی سالن اومدن تا این دو تا رو از هم جدا کنن. سروش یک ریز به حامد فحش می داد و اون بنده خدا که می دونست سروش اشتباه می کنه فقط ساکت نگاهش می کرد. بچه هایی که اون جا بودن شهادت دادن که من و حامد یه گوشه نشسته و فقط حرف می زدیم، حتی فیلم های ضبط شده ی توی دوربین ها رو نشون دادن تا بالاخره سروش یکم آروم شد اما هنوز هم شک داشت. از حامد عذرخواهی کردها، دوباره شدن رفیق فاب هم ولی با من نه. روز به روز شکاک تر می شد، به رفت و آمدم و حرف زدن و نشستن و پاشدنم گیر می داد. کجا میری؟ با کی میری؟ با چی میری؟ چرا میری؟ کی میای؟ و... دیوونه ام کرده بود. از دستش دیگه خسته شده بودم، دیگه نمی تونستم گیر دادنش ها رو تحمل کنم. پیش دوست هام آبرو برام نذاشته بود، حتی دیگه مامان و بابامم بو برده بودن اما چه کار می تونستن بکنن؟ حرف تو گوشش نمی رفت و هیچ کس رو قبول نداشت. دوستش داشتم، خیلی هم دوستش داشتم اما با کارهاش داشت ذره ذره عشق بینمون رو زهر و به تنفر تبدیل می کرد. به جایی رسیده بودم که دیگه نه جواب تلفن هاش رو می دادم و نه وقتی میومد خونه مون در رو به روش باز می کردم. نمی خواستم زندگیمون زود از هم بپاشه، رفتم پیش مشاور، میدونستم اون نمیاد، خودم تنها رفتم اما اونم بی فایده بود، چون اصل کاری اون بود، نه من. بهش گفتم بخواد باز به رفتارها و تهمت ها اش ادامه بده، ازش جدا میشم. قصدم فقط ترسوندنش بود اما اون... نگاهش تیره و غمگین شد. بغض چنبره زده در گلویش بالاتر آمد. - فکر می کرد می خوام از اون جدا شم تا برم با یکی از همون پسرهای خیالی اون رو هم بریزم. برای همین هم... سکوت کرد. چند سال بود که این راز را در سینه نگه داشته و به احدی نگفته بود و حالا بیان کردنش برایش سخت می آمد. آیه که کنجکاو شده بود منتظر نگاهش می کرد اما گویا بهار قصد حرف زدن نداشت. - چی شد؟ جدا شدید؟ با صدای آیه یکه ای خورد و از فکر آن روزها بیرون آمد. لبخندی که بیشتر شبیه زهرخند بود، روی لب نشاند. - نمیدونم چرا این حرف ها رو دارم به تو میزنم. حرف هایی که به هیچ کس، حتی مادرم نزدم. شاید چون نمی خوام توام مثل اون ذهنت رو مسموم کنی یا بخوای به خودت و زندگیت آسیب بزنی... این حرف ها رازی بودن که چند ساله تو سینه نگه داشتم اما میخوام این راز رو بشکنم، نه به خاطر خودم، به خاطر تو و حامد، به خاطر زندگی شما. نگاهش را روی صورت تکیده و لاغر آیه چرخاند، دست خودش نبود، دلش از دیدن دخترک معصوم و بی گناه در این حال و روز، می گرفت و به درد می آمد. - کسی که این بلا رو سر صورتم آورد... سروش بود. «هین» بلندی کشید و دست روی دهانش گذاشت. باورش نمی شد که سروش این بلا را سر او آورده باشد. - یعـ... یعنی او... اون... حرف زدن برایش سخت شد وقتی یاد خودش افتاد. خودش هم ضرب دیده ی آن مرد بود. بهار صورتش سوخت و او فرصت مادر شدنش. اشک هایش جوشید و روی گونه غلتید. بهار دست پیش برد و اشک روی صورتش را پاک کرد. - گریه نکن. عه! بابا اینا مال چند سال پیشه، مهم نیست دیگه. سر به طرفین تکان داد و میان گریه نالید: - چرا، مهمه. اون... اون انتقام تو و حامد رو از من گرفت. اون... اون منم... منو... منو معـ... حتی نمی توانست آن کلمه ی نفرین شده را به زبان بیاورد و به خودش نسبت دهد. دست روی صورت گذاشت و بلند بلند زیر گریه زد.