هدایت شده از کمپین #نه_به_تلگرام🚫
🔺موج مطالبهگری مردم میهن دوست ایران جهت مسدودسازی تلگرام صهیونیستی و حمایت از پیامرسانهای داخلی
🔸16شهریور
♦تفاله های اغتشاش گرام وفحشاگرام راببندید.
گاهی مرز حماقت وخیانت بابی خیالی وبی تفاوتی وساده لوحی ازمو باریکترمیشود
مسئولین منتظریم
#بعضیا_هم #تنفس_مصنوعی #تغییر_به_نفع_مردم #اغتشاش_گرام #تلگرام_رمز_فتنه_بهمن #نه_به_تلگرام
☀️☀️ #دختران_آفتاب ☀️☀️
🔸فصل بيست و پنجم🔸
قسمت #هشتاد_ویک
فاطمه-....برين رواياتي را كه به دست ما رسيده نگاه كنين كه از جنبههاي مختلفي به حمايت از زنها پرداختن.
🔺مثلا به پدر و مادرها سفارش كردن كه به فرزندان دخترشون بيشتر محبت كنن. دركتاب #وسايل_الشيعه كه از كتابهاي حديث مشهوره، فصلي در مورد مستحب بودن شروع تقسيم كردن هديهها وسوغاتيها از دخترهاست.
🔺احادیثي هستن كه در اون راجع به مقام مادر وتكريم اون صحبت كردن.
🔺احاديثي هستن راجع به نهي از طلاق دادن زن ها،
🔺احاديثي داريم كه در اون به مردها وعده داده شده كه اگر با زنها به خوبي ونيكي رفتار كنن، مقامات اخروي پيدا ميكنن.
🔺احاديثي هستن كه به مردهايي كه در مقابل اذيت و آزار زنها صبر داشته باشن و مقابله به مثل نكنن، وعده پاداش اخروي ميده.
🔺روايتهايي داريم كه در اونها به مردها توصيه شده در مسائل زناشويي، حال زنها رو رعايت كنن.
🔺حديثهاي بسيار زيادي هم داريم كه در مذمت خشونت عليه زنهاست. يا در قرآن هم وقتي ميخواد نمونه اي براي انسان با ايمان ذكر كنه، از ميان زنها ذكر ميكنه. اون هم دو زن رو، حضرت مريم كه در يك خانواده الهي بود وهمسر فرعون، كه زن شقي ترين مرد دنيا بود. يعني قرآن در صحنه تكامل و معنويت انساني، از پيامبر و مردان بزرگ مثال نمي زنه، بلكه از دو زن مثال ميزه.
فاطمه چند لحظه صبر كرد.
كمي ديگر بچهها را نگاه كرد. آرام آرام سرهاي بچهها بالا ميامد.
فاطمه - از طرف ديگه از لحاظ #عملي ما شخصيتي در اسلام داريم كه تجسم تمام اين حرف ها، تكريمها وارزش گذاري هاست.
🌸حضرت زهرا (س)🌸 بي اغراق، بزرگ ترين زن تاريخه كه تاريخ بشريت ميتونه به اون بباله. شما در طول تاريخ و در تمام اديان ديگه نگاه كنين، آيا دين ديگه اي هست كه تونسته باشه شخصيت زني رو ارائه كنه كه همپاي حضرت زهرا باشه؟
ممكنه حضرت مريم رو در دين مسيح مثال بزنيد. ولي من ميگم كه خيلي از اين فضايل و ويژگي هايي رو كه به بركت قرآن ونگاه اسلام راجع به حضرت مريم قائليم، خود مسيحيها و يهوديها قائل نيستن. يهوديها تعابيري راجع به حضرت مريم دارن كه من شرمم ميشه توي اين جمع عنوان كنم.
فاطمه نفسي تازه كرد.
براي اولين بار از اول بحث احساس كردم كه چشمهاي فاطمه ميدرخشيد.😊
- در عوض ما در اسلام 🌸حضرت زهرا.س.🌸 رو داريم! كوثر پيامبر! #كوثر يعني چه؟ يعني #خير فراوان، #بركت بي حد، #نعمت بي اندازه! « انا اعطيناك الكوثر» اصلا اين سوره به افتخار و بركت حضرت زهرا نازل شده! به پيامبر گفته ميشه كه به خاطر اعطا كردن اين« كوثر» براي ما قرباني كن. چنين تعبيري راجع به تولد پسر پيامبر وارد نشده.
اصلا تمام نسل پيامبر، تمام بركات پيامبر از ناحيه مقدس همين زن ادامه پيدا ميكنه، كدوم پدر ديگه اي در طول تاريخ، دست دخترش رو بوسيد؟ اون هم پدري مثل پيامبر! در دوره اي كه در تمام دنيا زنها بايد براي مردها ركاب ميگرفتن و در جامعه اي كه دخترها زنده به گور
مي شدن، پيامبر براي دخترشون ركاب ميگرفتن.
💖برخوردهاي حضرت علي با حضرت زهرا از يه طرف ديگه هم قابل توجهه. اين زن در دامن دين رشد پيدا كرد. اين رفتارها و برخوردها در اين دين توصيه شده.💖
عاطفه با لحني كاملا جدي كه از او بعيد بود پرسيد:
- فكر نمي كني كه حضرت زهرا معصوم بودن ويه استثنائن؟😟
فاطمه - پس برخورد پيامبر با خديجه رو چي ميگن؟ 😌تعابير پيامبر رو راجع به حضرت خديجه ببين. حتي مدتها بعد از وفات خديجه با اندوه از او ياد ميكردند،
يا برخورد امام حسن (ع) وحضرت ابالفضل (س) با حضرت زينب (س) اصلا اگه كمي دقت كنيم بسياري از مكاتب اجتماعي، در جامعه اي كه به وجود مياومدن، تحت تاثير فرهنگ جامعه عربستان جاهلي قرار نگرفت، بلكه نگاهش به « زن» كاملا مخالف فرهنگ رايج اون زمان عربستان و دنيا بود. ميدونين چرا؟
بذارين خودم جوابش رو بدم. براي اين كه به نظر من مهم ترين تفاوت و امتياز ويژه دين اسلام نسبت به بقيه مكاتب، كرامت و حيثيته كه به زن بخشيده! يعني اين قدر كه در اسلام به (زن) مسائل ومشكلاتش، حقوقش، هويتش و... توجه و راجع به اين صحبت شده، در هيچ مكتب وفرهنگ ديگه اي نشده.
ديگر حالا بچهها هم به شور و وجد آمده بودند انگار شور و وجد فاطمه به بقيه هم سرايت كرده بود. عاطفه كه مدتي نخنديده بود. تقريبا يك ساعت-حالا دوباره ميخنديد و شيطنت ميكرد. فاطمه لبخند رضايت بخشي زد. به نظر ميرسيد فقط مانده بود تا راحله هم حرفهاي فاطمه را تاييد كند:
- بله! البته بايد اعتراف كرد اسلام با اين كه در هزارو چهارصد سال قبل به وجود اومده حرفهاي خيلي خوبي زده ونسبت به زمان خودش، نظريات درخشاني هم داشته.
فاطمه جمله را اصلاح كرد:
ادامه دارد....
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
☀️☀️ #دختران_آفتاب ☀️☀️
قسمت #هشتاد_ودو
فاطمه جمله را اصلاح کرد:
- وهنوز هم ادامه داره، ميدونين چرا؟ چند وقت پيش با يكي از كساني كه از سوئد آمده بود صحبت ميكرديم، ميگفت در اروپا بيشتر كساني كه تازه به اسلام مشرف ميشن، زنن. ميگفت در سوئد ۹۰درصد اين نو مسلمانان، زنن. خب، اگه اسلام ديني ضد زن بود، در ميان زنها چنين استقبالي پيدا نمي كرد.
فاطمه دوباره مكث كرد. چشم هايش را بست و اين بار با چشمان بسته حرف زد. شايد خجالت ميكشيد.
- حالا ببين اين اسلام چه قدر مظلومه! ديني كه اين قدر به زنها كرامت و شرافت بخشيده، زن در پناه اون می تونه به چنان جايگاه رفيعي برسه، بايد در نگاه دختران ما امري مزاحم،😒 قيدي دست وپاگير 😔و مانعي بزرگ تلقي بشه. از ميان اين همه حقوقي كه براي زنها وضع شده و روايت هايي كه نقل شده ما دنبال مواردي ميگرديم كه فقط بهانه به دست ما بدن كه يا زنها رو بكوبيم يا دين رو كه ميگيم به زنها ظلم ميکنه. ولي هيچ كدوممون نمي آييم بگيم براي دخترها همين افتخار بس كه در اين دين، دخترها ۶سال زودتر از پسرها به سن تكليف ميرسن: يعني در حقيقت شش سال زودتر مخاطب خدا قرار ميگيرن، شش سال زودتر در بارگاه خداوندي شرف حضور پيدا ميكنن و با او هم صحبت ميشن. چرا فقط دنبال بهانه ميگرديم چرا؟😒
سميه جواب داد:
- شايد به اين علت كه #تحت_تاثيرتبليغات كساني هستيم كه مرتب ميخوان به ما #تلقين كنن در اسلام به زنها ظلم ميشه. كساني كه وانمود مي كنن تنها مدافع حقوق و هويت زنها خودشونن، درحالي كه اصلا اين طور نيست.😐
فاطمه- حالا ميدونين چرا دخترهاي ما اين قدر زود تحت تاثير اين تبليغات قرار ميگيرن. به خاطر اين كه شناختشون از اسلام، قوانينيش، احكامش و فضيلت هاش اين قدر محدوده كه به همين راحتي حرفها و شعارهاي اين تبليغات رو باور ميكنن.
من پرسيدم:
- حالا تو ميگي چاره كار چيه؟ چه كار ميتونيم بكنيم؟
فاطمه - ما اگه بخوايم نگاه جامعه رو به خودمون و به زنها #تغيير بديم، اول بايد اين تغيير رو در خودمون و در زنها و دخترهاي ديگه به وجود بياريم. باور كنين خارج كردن اين #باورهاي_غلط از ذهن و روح خود زنها به همان سختي خارج كردن اين باورها از فرهنگ جامعه است. تا موقعي هم كه بينشمون رو از اسلام تقويت نكنيم و واقعا خودمون رو در چهار چوب تعريفي كه از #هويت زن مسلمان كرده، قرار نديم، آفات زيادي ممكنه گريبانگيرمون بشه ونتيجه اش اينه كه 👈يا به دامن تحجر وخشك انديشي ميافتيم 👈و يا به دامن تجدد وبي بندوباري!
من الان به ياد يكي ديگه از صحبتهاي استاد عزيزم افتادم كه فكر ميكنم راهگشاي همه ما باشه. ايشون معتقد بودن زنها بايد چند خصوصيت رو مورد ملاحظه قرار بدن و به اون عمل كنن:
✅اول اين سطح بخاطر سنتهاي مختلف اجتماعي كه وجود داشته زنها بيشتر از مردها از يادگيري منابع اسلامي دور بودن، به همين دليل هم محروميت جنس زن از فرهنگ واقعي اسلام و دانشهاي بشري، بيش از محروميت مردهاست! وخلاصه اين كه تاكيد زيادي
روي تعليم وتربيت خانم ها داشتن.
✅دوم هم اين كه ميگفتن زنها بايد به خويشتن خودشون بر گردن، يعني بايد از باور غلطي كه از خودشون در ذهنشون به وجود اومده خارج بشن. چون اون كسي كه بايد شأن اسلامي زن رو بشناسه و از آن دفاع كنه، در درجه اول خود زن هان. بايد بدونن كه خدا و پيامبر درباره اونها چه قضاوتي دارن، از اونها چي ميخوان و مسئوليتشون چيه! بايد از اون چيزي كه اسلام از اونها خواسته، بتونن دفاع كنن. چون اگه اين كار رو نكنن، كساني كه به هيچ ارزشي پايبند نيستن، به خودشون اجازه ميدن كه به زن ستم كنن.
ادامه دارد....
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
☀️☀️ #دختران_آفتاب ☀️☀️
🔸فصل بيست و ششم🔸
قسمت #هشتاد_وسه
از در اتاق كه رفتم تو، ديدم بچهها لباس هايشان را پوشيده اند. فاطمه در حالي كه چادرش را روي سرش مرتب ميكرد، گفت:
- مريم جون! پس چرا معطلي! زود باش لباست رو بپوش. دير ميشه ها.
من- اقور بخير! كجا؟
فاطمه- با بچهها ميريم حرم ديگه! ديشب حرفش رو زديم يادت نيست؟😊
من- اوهوم! چرا تازه يادم اومد.
رفتم كنار ساك، و مسواك و خمير دندان را گذاشتم در جيبم.
- ولي من ميخواستم يه تلفن به مامانم اينا بزنم.
فاطمه- خب يه وقت ديگه بزن، الان ديگه وقتش نيست! همه منتظرن.
مثل هميشه هيچ كاري بي راهنمايي عاطفه به سر انجام نمي رسيد! انگار به فكر خودم نمي رسيد!
اون كه از دل من خبر نداشت. اون كه ديشب مثل من از فكر بابا و مامانش بي خوابي نكشيده.. دلشوره امانش را نبريده.. اون كه مثل من نگران اواضاع خانوادش نيست! بايد هم بلبل زباني كنه.
من- نمي شه! همين الان بايد تلفن بزنم تا خيالم راحت بشه وگرنه...😒
فاطمه ديگر نگذاشت ادامه بدهيم.
حرفم را قطع كرد. روي حرفش به بقيه بود.
- خب بچهها مهم نيست! شماها برين، من ميمونم با مريم ميريم زنگ بزنه خونه شون! اگه فرصت شد با هم ميآيم حرم وگرنه كه بر ميگرديم خونه ديگه. سميه ميدونه من توي حرم معمولا كجا ميرم. اگه اومديم، همون جا وعده مون باشه.
بچهها رفتند و فاطمه صبر كرد تا من آماده شدم. حدود بيست دقيقه اي معطل شد.
من- ميبخشي فاطمه جون! راضي به زحمتت نبودم.
فاطمه- دوباره كه رفتي روي خط تعارف مريم خانم.😊
من- تا مخابرات چه قدر راهه!
فاطمه- اين قدري نيست! نگران نباش.
تا مخابرات كمي صحبت كرديم. احساس ميكرديم از ديروز تا حالا بيشتر با هم صميمي شده ايم. مخابرات كمي شلوغ بود. بچه اي هم آنجا بود مرتب ونگ ميزد. مادر بيچاره اش هم عاصي شده بود كه با او چه كار كند.
من- آقا نوبت من نشد!
- عجله نكنين خانم. دو نفر ديگه هم جلوي شمان.
بعد از اون هم نوبت من بود. آن يك ربع به انداره يك ماه برايم طول كشيد. بلاخره نوبت من شد.
- خانم عطوفت! كابين دو. خانم عطوفت، تهران، كابين دو!
به زحمت از لابه لاي جمعيت راهي باز كردم تا رسيدم به كابين دو، باعجله گوشي را برداشتم.
- الو مامان!😢
صداي بوق ممتد تلفن كه هر دو ثانيه يك بار قطع ميشد، يك سطل آب يخ خالي ميكرد روي سرم فكر كردم شايد دارد كتاب ميخواند.😔 ولي بوق قطع نشد! شايد هم دارد روي نقش جديدش فكر ميكند. تمرين ميكند يا هر كار ديگه اي! ولي خيلي طولاني شد! هيچ فايدهاي نداشت. صداي آن بوق لعنتي قطع نمي شد. نكنه هنوز قهر باشه!
گوشي را گذاشتم سر جايش و آمدم بيرون. از مسئول مخابرات خواهش كردم كه اسم و شماره مرا دوباره در نوبت بگذارد.
- ممكنه يه ربعي طول بكشه ها.
من- مهم نيست صبر ميكنم!
رفتم طرف نيمكتي كه فاطمه نشسته بود. قرآن جيبي اش را درآورده بود و زير لب زمزمه ميكرد. سرش را بلند كرد.
فاطمه- چه طور شده؟
من- فعلا كسي نبود. شايد هم مادرم به كاري مشغوله كه تلفن رو بر نمي داره. قرار شد شماره رو دوباره برام بگيره. ولي يه ربعي طول ميكشه. ميخواي تو برو به كارهات برس. من خودم بعدا ميآم حرم.😒
دوباره قرآن كوچكش را باز كرد و آورد بالا.
- نه صبرمي كنم با هم ميريم.😊
خودم را انداختم روي نيمكت و سرم را تكيه دادم به ديوار، خدا را شكر كه آن مادر با آن بچه نق نقويش رفته بودند. سالن كمي ساكت تر شده بود. فقط صداي جيغ جيغ كساني كه توي كابين بودند، به گوش ميرسيد.
💭مادر را بگو! چه قدر از سرو صدا فراري بود. آن روزي هم كه ظرف سوپ از دستم رها شد و شكست، چند لحظه اي در را باز كرد. فكر ميكنم اصلا از شكستن ظرفها ناراحت نشد. فقط ازصدا جرينگ آنها عصباني شده بود. شايد هم فكر كرده بود كه اين دسته گل را بابا به آب داده. اما وقتي مرا ديد و لرزيدنم را، فقط نگاه كرد. شايد ديگر رويش نشد كه فرياد بكشد. فقط فريادش را به شكل امواجي در آورد و با نگاهش آنها را بر سر من و پدر كوبيد. بعد هم نوبت در بود كه محكم بسته شد. نتوانستم بيشتر از اين خودم را به بي خيالي بزنم. بالاخره بايد كاري ميكردم. اين زندگي، مال من هم بود. بايد كاري ميكردم.
چند لحظه بعد خود را جلوي در اتاق مادر پيدا كردم. در حالي كه دستم را مشت كرده بودم وبالا آورده بودم تا در بزنم. اما دوباره دستم را پايين آوردم. ترديد عجيبي به دلم چنگ انداخته بود: « واقعا تقصير كيه؟ مهم نبود. مهم اين بود كه اين داستان بايد زودتر تمام ميشد. »
دوباره دستم را بالا آوردم. ديگر معطل نكردم.
آن را به در كوبيدم. تق تق!....
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
☀️☀️ #دختران_آفتاب ☀️☀️
قسمت #هشتاد_وچهار
هيچ جوابي نيامد....
دوباره تكرار كردم. باز هم جوابي نيامد. براي سومين بار در زدم و اين بار گفتم:
- مادر! مادر! منم.
جوابي نبود. در را باز كردم و به داخل رفتم. از ديدن اوضاع اتاق متحير شدم. همه چيز به هم ريخته و آشفته بود. چمدان مادر روي تخت بود. لباس هايش هم گوشه وكنار افتاده بود. كجا ميخواست برود؟ باز هم قهر؟ نشستم كنارش روي تخت. تا حالا نديده بودم! اين گونه گريه كند. دلم برايش سوخت وكمي هم به سينما حسوديم شد. يعني مرا هم به اندازه سينما دوست دارد؟ اگر مرا هم يك هفته نبيند، همين قدر برايم دلتنگ ميشود؟ دست گذاشتم روي سرش و كمي موهايش را نوازش كردم.
- مادر! مادر! بس كن ديگه!
- برو دست از سرم بردار!
صدايش يك جوري بود. خشن و ملتمسانه!
- چرا ميخواي بري؟
سرش را بلند كرد. اين قدر تند و ناگهاني كه بي اراده دستم را كنار كشيدم.😒
- براي چي بمونم؟
ديگر از اون رگه ملتمسانه صدايش خبري نبود. شايد هم به همين علت صدايش اين قدر خشن به نظر ميآمد. شايد هم به خاطر گريه بود.
- به خاطر من، بابا وخودت!
خنده تمسخر آميزي كرد كه كمي از خشونت لحنش كم كرد.
- خودم؟! نه بابا، كي به من اهميت ميده؟ مگه كسي هم به فكر من هست؟!
من- معلومه. هم من، هم بابا!
سرش را به نشانه تاسف تكان داد.
- تو به فكر من نباش عزيزم! برو به فكر خودت باش كه پس فردا آخر وعاقبتت مثل من ميشه ميافتي زير دست يه مرد خودخواه، يه ذره هم بهت اهميت نمي ده.
يك لحظه خودم را در حالتي مثل مادر تصور كردم. زني كه از دست دخالتهاي بيجاي شوهر خود خواهش به تنگ آمده است وقصد دارد خانواده اش را ترك كند. آيا چنين روزي در انتظار من هم هست؟ اگر اين گونه باشد، چگونه خودم را براي چنين روزي آماده كنم؟ ولي بعد به ياد آوردم كه در اين مورد بخصوص خود من هم طرف پدر هستم. دلم نمي خواست مادر به خاطر كارش ما را ترك كند؟
من- چرا در مورد پدر اين طوري فكر ميكنين؟ باور كنين اون به فكر شماست. اون نگران سلامتي شماست. نگرانه كه شما با اين قدر كار كردن مريض بشين!
آن موقع، اين حرف را با اعتقاد كامل زدم. مادر خنديد، بلند تر از دفعه قبل. لحن خندهاش بيشتر طعنه آميز ومسخره بود. خندهاي عصبي كه ميخواست احساساتش راپشت آن پنهان كند!
- پس تو هم فريب زبون چرب ونرمش رو خوردي؟! توهم مثل بقيه زنها ساده و زود باوري. اي دختر! تمام زنها همين طورند، ساده و زود باور. فكر ميكنن كه مردها هم به سادگي و دلپاكي خودشونن. فكر ميكنن واقعا حرف مردها، حرفه! براي همين هم اين قدر زود فريب ميخورن. همينطور كه منم فريب زبون اون رو خوردم. همون روزهاي اول آشنايي مون. روزهاي دانشكده، اون موقع كه در گروه تئاتر بودم.
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است....👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
☀️☀️#دختران_آفتاب☀️☀️
قسمت #هشتاد_وپنج
بخش اول
خنده تمسخر آميزش به لبخند خشكي مبدل شد. تاسف عميق در پشت آن لبخند پنهان شده بود كه دل را به درد ميآورد. نگاهش را جدي ترشده بود دوخت به عكس روي ميز آرايش، عكسي كه مال روز ازدواجشون بود.
- بهش گفتم: « من هنرمندم، يه بازيگر! به كارم هم علاقه دارم و ميخوام اون رو ادامه بدم. » گفت: « باشه! من مخالفتي ندارم. حتي دوست هم د ارم كه همسرم هنرمند باشه» گفتم: « من خواستگارهاي زيادي داشتم. پولدار و بي پول، تحصيلكرده، از همه مدلش. همه را رد كردم، فقط به خاطر اين كه با ادامه کار من مخالف بودن. » گفت: « من حتي تشويقتون هم ميكنم. خودم كمكتون ميكنم تا پيشرفت كنين. اصلا اگه دوست داشته باشين به يكي از دوست هام معرفيتون ميكنم. كارگردان سينماست. »
و بعد يكهو سرش را چرخاند به سمت من. صدايش بلندتر وعصبي تر شد.
- ولي از همون موقعي كه من، تو سينما پيشرفت كردم. از همون موقعي كه مشهور شدم، لجبازي هاش شروع شد هر دفعه به يه بهانه خواست جلوم رو بگيره. اما من صبر كردم و ايستادم. حالا كه دارم به آرزوهام ميرسم، حالا كه فقط يه قدم فاصله دارم، مانعم ميشه، چون كه « آقا » پشيمون شدن.😠
و بعد با تاسف سرش را تكان داد و به آرامي برد پايين. گونه چپش را گذاشت روي زانوهايش وخيره شد به من. يكهو دلم هوايش را كرد. دلم ميخواست ميتوانستم ببوسمش.
من- چرا اين قدر اين طرح رو دوست داري؟
همان طور كه صورتش روي زانوهايش بود، سرش را تكان داد:
-تو نمي توني بفهمي! اين همون كاريه كه مدت هاست آرزوش رو داشتم. يه نقش پيچيده بسيار عالي كه از عهده هر كسي بر نمي آد. همه چيزش عاليه! فيلمنامه، كارگردان، نقش من به عنوان نقش اول فيلمنامه، با اين فيلم، با اين نقش براي
هميشه تو سينما و ياد مردم موندگار ميشم. از اون فيلم هاييه كه از يادها نمي ره، براي هميشه! من هم براي هميشه تو خاطرهها ميمونم. دوباره از دو- سه سالي كه نقش هايم در سينما كم رنگ شده بود، ميتونم به اوج خودم برگردم.
اشتياق غريبي توي چشم هايش موج ميزد. وقتي در مورد فيلمش ونقشش حرف ميزد، صدايش از هيجان و خوشحالي ميلرزيد. دوباره به اين رقيب هميشگيم حسوديم شد. دلم ميخواست ميتوانستم بيشتر بشناسمش.
- نقش چي هست؟
- نقش يه مادر، يه مادر با تمام پيچيدگيها و دغدغه هاي خاص خودش. يه مادر كه چون دخترش رو درك نمي كنه، هر دوشون به مشكل بر ميخورن و در نهايت دوباره با كمك همديگه، خودشون رو پيدا ميكنن. يه نقش عاطفي تمام عيار. و پدرت داره تموم اين فرصتها رو از من ميگيره. چون يه موجود بي عاطفه است.
من- چرا اين طوري فكر ميكنين؟😢
- براي اين که اين طوري هست. اگه يه ذره عاطفه تو وجودش بود، اين طور منو تحقير و در بند نمي كرد. اين طور وجود منو ناديده نمي گرفت. احساسات و عواطف منو سركوب نمي كرد. اون يه موجود سرد و بي احساسه!😠
خداي من، چه طوري اون اين قدر بدبين شده بود؟!
- ولی باور كنين اون هنوز شما رو دوست داره! حتي معتقده كه همه زندگيش، حتي پيشرفت هايش به خاطر وجود شما بوده! ميگفت از موقعي كه شما كارهات بيشتر شده و كمي اوضاع خونه عوض شده اون هم موقعيتهاي كاريش رو از دست داده!
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
ادامه قسمت هشتاد و پنج👇
بخش دوم
🔸فصل بيست و هفتم🔸
چنان به سرعت از جايش پريد كه بي اختيار خودم را كنار كشيدم. دستش را بلند كرد وانگشت سبابه اش را مثل علامت هشدار به طرف من گرفت. با عصبانيت فرياد زد:😠😵
- ديدي؟! ديدي گفتم اون يه موجود خود خواهه! بهت گفتم! گفتم اون يه مرد خود خواهه كه فقط به فكر خودشه، باور نكردي! ديدي حالا خودش اعتراف كرده!
از شدت عصبانيت قرار و آرام نداشت. از تخت پايين رفت و شروع كرد به قدم زدن در طول اتاق. گفتم:
من- ولي چرا آخه؟ چرا همه اش با بدبيني فكر ميكنين؟😒
از كنار تخت ميرفت تا كنار ميز آرايش و دوباره اين مسير را برمي گشت.
- مگه نمي بيني! اون حتي من رو هم به خاطر خودش ميخواد! ميخواد من توي خونه بمونم، به اون برسم، تروخشكش كنم، تا آقا راحت به كارها شون برسن. تا آقا بتونن تند، تند پلههاي ترقي رو طي كنن. پيشرفت كنن! به چه قيمتي؟ به قيمت از دست رفتن من! به قيمت تباه شدن من! فدا شدن من! اي لعنت به ما زنها كه هميشه بايد فداي خانواده بشيم. ولي اصلا چيزي كه اهميت نداره. ماييم! ما!😠
وبعد با شتاب رفت سر ميز آرايش. با عصبانيت كشوها يش را بيرون كشيد. انگار دنبال چيزي ميگشت!
من- دنبال چيزي ميگردين؟
- آه! اين قوطي سيگارم هم آب شده رفته توي زمين!
چند لحظه اي مكث كردم. بلاخره با ترديد گفتم:
- اون رو كه توي هال پرت كردين روي زمين!
چند لحظه صبر كرد:
- آهان! يادم اومد. و بعد انگار چيز جديدي به يادش آمده باشد، به تندي كشو را هل داد جلو و دويد كنار من. با نگاه و لبخند پيروزمندانه اي خيره شد به من!
- بيا نگفتم اون يه مرد خود خواهه! از يه طرف من حق ندارم سيگار بكشم، چون آقا دلشون نمي خواد. از طرف ديگه آقا خودشون روزي ده تا نخ سيگار ميكشن. اين اسمش چيه؟ خود خواهي نيست؟ اگر سيگار كشيدن بده، براي هر دومون بايد بد باشه. اگر هم براي آقا خوبه، چرا براي من خوب نباشه؟!
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
☀️☀️ #دختران_آفتاب☀️☀️
قسمت #هشتاد_وشش
بخش اول
سرم درد گرفته بود.😣
چرا اصرار دارند اين زندگي را از هم بپاشند. ديگر چيزي متوجه نمي شدم. فقط مامان را ميديدم كه با عصبانيت حرف ميزد ولي صدايش را نمي شنيدم. اتاق ميچرخيد، سر من هم به همراهش. با دو تا دست محكم گرفتمش ولي باز هم نايستاد.
- نمي دونم!... به خدا نمي دونم! دست از سرم بردارين؛ برين هر كاري ميخوايين بكنين... من هيچي نمي گم. هيچي!... من كه نميدونم كدومتون درست ميگين! هيچي نمي گم... هيچي!😣
با صداي جيغ من، اتاق ايستاد! سرم هم ايستاد. مادر هم ايستاد؛ مات و متحير. گريه كنان وبا عجله دويدم بيرون!
از صداي در، بابا رويش را برگرداند. قبل از اين كه از گيجي بيرون بيايد، من رفته بودم توي اتاق خودم وصداي در به همه چيز پايان داد.
فاطمه- مريم! مريم جان! صدايت ميزنن.
«خانم عطوفت، تهران، كابين چهار»
پلك هايم را روي هم فشار دادم تا اشكي كه در چشمم جمع شده بود. بيرون نزند. ولي بدترشد. به كابين چهار رفتم.
گوشي را برداشتم، باز هم همان بوق آزاد تلفن بود كه مثل سوهان، اعصاب را خراش ميداد. پس مادر هنوز نيامده بود! آن روز بعد از دعوايش با پدر، از خانه رفت. حال و روز پدر هم دست كمي از يك مرده نداشت. جسدي كه صبحها ميرفت سر كار وشب مانده تر از صبح بر ميگشت. چيزي خورده يا نخورده، ميخوابيد. در همين يك هفته، به اندازه يك سال رنج كشيدم. وقتي فهميدم كه دانشگاه يك سفر اردويي به راه انداخته، ديگر معطل نكردم. چند تكيه از وسايل را برداشتم، نامه اي هم براي پدر نوشتم و از خانه زدم بيرون.
گوشي را با عصبانيت زدم سر جايش و آمدم بيرون. پشت در كابين با چهره متحير فاطمه مواجه شدم.😟
فاطمه- نبودن؟
سرم را بالا انداختم. از مخابرات كه بيرون آمدم، فاطمه ميخواست برود حرم.
اما من حال وحوصله نداشتم. ميخواستم تنها باشم.
- من ميرم حسينيه!
فاطمه- مگه نمي آي حرم؟😳
- نه! حالم خوب نيست.😣
كمي ترديد كرد:
- خب بيا حرم تا حالت خوب بشه.😊
- مرسي! سرم درد ميكنه. شما برو! من خودم بر ميگردم حسينيه!
ديگر معطل نكردم. بدون خداحافظي راه افتادم. فاطمه هم به دنبال من آمد.
من- فاطمه جان! خواهش ميكنم شما برو حرم. من مزاحمت نمي شم!
فاطمه- نه! كاري به تو نداره... فكر نمي كنم ديگه به بچهها برسيم. بچهها الان بر ميگردن حسينيه. آخه قرار شد همه قبل از ساعت ده برگردن. حالا هم كه ساعت نه و ربعه.
ديگر اصرار نكردم. دلم نمي آمد به فاطمه «نه» بگويم. چند قدمي كه رفتيم:
گفت:
- ديشب ديدم اومده بودي توي ايون وقدم ميزدي. انگار خوابت نمي برد.
- اوهوم!
فاطمه- مشكلي برات پيش اومده. از دست من كاري بر ميآد؟
مثل اين كه اصرار داشت به من نگاه نكند. به همه جا نگاه ميكرد به جز من، اين طوري من هم راحت تر بودم.
- هم « آره »! هم « نه»!😞
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
بخش دوم
واضح تر حرف بزن.
من- واضح ترش اين ميشه كه يعني مشكلي پيش اومده. ولي فكر نمي كنم از دست كسي كاري ساخته باشه!
مردد بودم كه جلوتر هم بروم يا نه!
« چه اشكالي داره؟ من كه بلاخره بايد براي كسي درد دل كنم، وگرنه بغض خفهام ميكنه، چه كسي بهتر از فاطمه؟! »😢😞
درد دل من كه تمام شد رسيده بوديم سر كوچه حسينيه.
آن چند قدم را هم هر دو در سكوت طي كرديم. دم در حسينيه، آقاي پارسا را ديدم. كمي حال واحوال كرديم.
آقاي پارسا فاطمه را صدا زد.
- ميبخشين خانم قدسي، ميتونم چند لحظه مزاحمتون بشم؟
به نظر نگران ميرسيد.
چند جمله اي با فاطمه حرف زد وبعدخداحافظي كرد. نه من از فاطمه چيزي پرسيدم ونه فاطمه چيزي از صحبت آقاي پارسا گفت. من همان طور گوشه اتاق ولو شدم. فاطمه چادر و مانتويش را در آورد وبه سمت من برگشت:
- ا! پس چرا مانتوت رو در نمي آري.
من- حال وحوصله اش را ندارم! حالم خوش نيست.😒
البته به خرابي توي مخابرات هم نبود.
بعد از درد دلم براي فاطمه، كمي حالم بهتر شد. شايد هم بدم نمي آمد كمي خودم را لوس كنم.
- اين بازيها چيه در مي ياري مريم؟ از دختر بزرگي مثل تو بعيده. ناسلامتي تو فردا، پس فردا ازدواج ميكني، مادر ميشي. بايد به بچه هات اميد بدي، حالا خودت اين طوري با يه تك گل باختي؟!😊
- هه، ازدواج؟! ازدواج كنم كه چطور بشه؟ خودم و يه مرد و دو-سه تا بچه رو بدبخت كنم؟!😕
فاطمه - پرت وپلا نگو دختر. تو زندگي از اين مشكلات زياده! خب يه مشكلي پيش اومده، خودش هم حل ميشه!
آتيش گرفتم.😠 مثل اسفند از جايم پريدم ونشستم.
- خودش حل ميشه؟! چه طوري؟ كي ميخواد حلش كنه؟ اون دو تا موجود خود خواه كه هر كدوم سفت وسخت به حرف خودشون چسبيدن. هيچ كدوم هم نمي خوان كوتاه بيان. منم كه اين وسط موندم حيرون وسر گردون، نمي دونم طرف كي رو بگيرم؟ پس چه طوري حل ميشه؟
هر چه من فرياد ميزدم، او آرام تر ميشد.
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇.
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1