eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی سخت نیست 🌼زندگی تلخ نیست 🌸زندگی همچون نت‌های موسیقی 🌼بالا و پایین دارد 🌸گاهی آرام و دل‌نواز 🌼گاهی سخت و خشن 🌸گاهی شاد و رقص‌آور 🌼گاهی پر از غم 🌸زندگی را باید احساس کرد... 🌼الهی ساز دلتون زیباترین آهنگو بزنه ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ بفرمایید صبحانه😋🍳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پست ویژه 🔰 مثلث ظهور مسجدالحرام ، مسجد کوفه ، مسجدالاقصی عج   💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
❗️ آیت الله قاضی طباطبایی (ره) : 🌸 تعجب از کسی است که می‌خواهد به کمال دست یابد، در حالی که برای نماز شب قیام نمی‌کند.   💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
با سلام✨ از امروز رمان با من بمان رو در کانال قرار میدیم، روزانه 3 قسمت در کانال قرار میگیره🌈 ⭕کپی از رمان چه برای کانال در سروش چه پیام‌رسان‌های دیگه تنها با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کامل کانال رمان مذهبی ( eitaa.com/roman_mazhabi ) مجاز است و در غیر این صورت حرام می‌باشد⭕ دوستانتون رو به کانال دعوت کنید تا این رمان زیبا رو از دست ندن🙂👇 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ممنون از همراهیتون🦋 کانال ما در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈اول نوای نوحه زیبای نوحه حاج محمود کریمی در اطراف ایستگاه صلواتی پیچیده بود شال سبزش را دور گردنش انداخت سینی چایی را برداشت و روی میز گذاشت با خالی شدن سینی لبخندی زد و گفت:محسن،سینی بعدی! محسن شیر سماور را باز کرد و گفت:سید جان از کارتن بسته ی قند رو میاری کارتن را باز کرد و بسته ی قند را ک نسبتا سنگین بود روی میز گذاشت  در حالی که قندان هارا پر میکرد روبه او گفت:کمیل جان..چه خبری از پسرخالت ؟ -فعلا که سربه راه تر شده -خداروشکر،اخرین سینیه سینی را از دست محسن گرفت و گفت:امشب خودم جارو میزنم اینجارو                             *** موتور را مقابل ساختمان یک طبقه ای متوقف کرد و پیاده شد با دیدن در حیاط ک باز بود از فرصت استفاده کرد و موتورش را داخل برد در حیاط را بست ک مادرش روی دالان ایستاد و گفت:ماشینت کو؟ -منصور ازم قرض گرفت و جاش موتورشو داد بهم مادرش با حرص از پله ها پایین امد:بیین کمیل درست دستمون به دهنمون میرسه ولی منصور ک رانندگیش افتضاحه...من نمیدونم این پسرخالت چی داره ک اینقدر هواشو داری..نه به اون ک صبح تا شب تو خیابونا وله نه به تو کمیل تکانی به لباس هایش داد وگفت:پشت سرش بد نگو میخواست نامزدشو ببره بیرون من دارم سعی میکنم سر به راهش کنم اگه ماشینمو بهش نمیدادم از دستم دلخور میشد و ب حرفام گوش نمیداد -اخه اون دوتا ک بهم محرم نیستن هنوز! -گفت مادر دختره هم هست -از کجا میدونی راست گفته -اگه بخوام تغییرش بدم باید بهش اعتماد داشته باشم سعی داره عوض بشه...بعد محرم ک عقد کنه خیلی بهتر از حالا میشه..زن ک بگیره ایمانش قوی میشه -تو ک لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره..خودت چرا زن نمیگیری کمیل با خنده گفت:هرکی یه راهی داره دیگه در همین حین گوشی اش زنگ خورد با دیدن اسم منصور نگاهی به مادرش انداخت نمیخواست حساسیت اورا زیادتر کند رو به مادرش گفت:تو برو داخل سرده منم میام مادرش ک حدس زده بود کمیل قصد دارد بدون حضور او با تلفنش حرف بزند گفت:زود بیا شام یخ کرد با رفتنش کمیل تلفن را جواب داد و گفت:سلام صدای سراسیمه  مردی داخل گوشی پیچید:اقا کمیل؟ مشکوکانه گفت:بله خودم هستم؟ -حال پسرخالتون بد شده -الان کجاست؟چیشده؟ -ادرسو واست میفرستم بیا ببرش خودش گفت به کمیل زنگ بزنین کمیل زیر لب گفت:یا حضرت عباس...باز چه گندی زدی منصور مقابل ساختمان بلند و شیکی توقف کرد زنگ در را فشرد ک زن جوانی گفت:کیه؟ -دنبال منصور اومدم گفتن حالش بد شده -بیا بالا... .... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
🌸 وصیت من همان جمله حاج همت است با خدای خود پیمان بسته‌ام تاآخرین قطره خونم در راه حفظ و ازاین انقلاب‌الهے یک یک آن آرام و قرار نگیرم🍃 🌻   💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
8.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا خوابیم، یا مَستیم، یا دیوانه‌ایم..🙄   💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🌿••| به قولِ حاج آقا قرائتی هر معتاد سالی یک نفر رو با خودش همراه میکنه ! شما که مسلمونِ مسجدۍ سالی چند نفر رو مسلمون مسجد میکنی !؟   💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈اول (بخش دوم) سر به زیر رفت داخل با شنیدن صدای جیغ و موسیقی بلندی ک از داخل میامد استغفراللهی گفت و در زد دختر جوانی در را  باز کرد با دیدن سروضع کمیل پقی زیر خنده زد و گفت:نکنه ماموری چیزی هستی؟ واقعا منصور از اینجور دوستاهم داره کمیل اخمی کرد وگفت:منصور کجاست؟ -بیا تو برادر طبقه ی بالا دراز به دراز افتاده از بس مشروب کوفت کرده بهش گفتما! زیاد بخوری وضع همینه ولی گوش نداد کمیل با همان اخمش گفت:باید ببرمش بیمارستان با کنار رفتن دختر رفت داخل سرش را پایین انداخت وسعی کرد نگاهش به مهمانانی مشغول رقص و پایکوبی بودند نیفتد اینان هیچ رنگ وبویی از دین نبردند ک میان محرم مهمانی بزن و برقص گرفته  اند؟! سراسیمه بالای سر منصور ک رو مبل افتاده بود نشست با دلخوری گفت:تو بمن قول داده بودی منصور... منصور با بیجانی گفت:بخدا نمیخواستم بیام کمیل شیطون گولم زد کمیل عصبی گفت:تو گفتی میخوام تغییر کنم گفتی میخام عوض شدم دوباره از اینجور مهمونی های کوفتی سر در اوردی؟! دیگه کمیل بی کمیل اومده بودم بزنم تو گوشت مثل برادر بزرگترت ولی لیاقت همینم نداری حداقل حرمت امام حسین رو نگه میداشتی Sapp.ir/roman_mazhabi خواست برود ک منصور گوشه ی پالتویش را گرفت و گفت:به همون امام حسینی ک دوسش داری قسمت میدم تنهام نزار به قران میخوام عوض شم نمیدونم چیشد اومدم اینجا پشیمونم کمیل حالم اصلا خوب نیست زنگ زدم ک تو بیای منو از اینجا ببری چهره ی تو اینقدر پاک و معصومه ک منو یاد پدرم میندازه پدری ک منو چندساله از خونش انداخته بیرون و آقم کرده کمیل با ترحم و دلسوزی سمتش برگشت  زیر بغل منصور را گرفت و گفت:خیلی خوب پاشو برسونمت بیمارستان از این مهمونی کذایی باید زودتر بریم دوست منصور سمت کمیل آمد و گفت:حالش خیلی بده میگفت تا کمیل نیاد منو نبره من نمیرم بیمارستان کت و کیفش طبقه ی  بالا تو اتاق پشتی من کمکش میکنم سوار ماشین شه شما اونارو بیارید کمیل سرش را تکان داد و با عجله سمت طبقه ی بالا رفت گوش هایش فقط صدای کمک های منصور را میشنیدند چشم هایش قیافه ی درمانده منصور را فقط میدیدند درست است ک او زیر قولش زده ولی کمیل را به امام حسین جد بزرگوارش قسم داده و کمک خواسته  داخل اتاقی ک دوست منصور گفته بود رفت و دنبال کت منصور گشت با دیدن کت و کیفی ک روی صندلی گوشه ی اتاق افتاده بود سمتش دوید و و آن را برداشت خواست از اتاق بیرون برود ک متوجه شد در قفل شده.... .... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
10.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📜 دوست شهید نورے میگفت: بهش گفتم: "بابک من به خاطر خانوادم نمیتونم بیام دفاع از حرم" گفت: "توی کربلا هم دقیقا همین بحث بود"💔 یکی گفت "خانوادم" یکی گفت "کارم" یکی گفت "زندگیم" اینطوری شد که امام حسین(ع) تنها موند😞 و من واقعا جوابی نداشتم برای حرفش. •|خاطره ای از شهید💔بابک نوری🕊|•   💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
〖🌿'!〗 . • وقتۍباگناهان‌ِخود‌راھ‌را بر،دعایت‌بستهـ‌اۍ،تأخیردراجابت‌ِ‌آن‌را دیـرمشمار !⛓🖐🏿 -امام‌علـے[؏' - 📘' .   💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙