eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ✨ 📚قسمت بخش اول عاطفه_مثل آتش زدن تخت جمشيد، كشته شدن حضرت علي وامام حسن! باباجان اصلا" از اين حرف‌ها بگذريم. توي جامعه ما رئيس جمهور شدن براي زنها ممنوعه، توي آمريكا كه آزاده، چند تا رئيس جمهور زن داشتن؟ يا توي همين دانشگاه خودمون بااينكه خيلي از پسرها كار مي‌كنن به اندازه ماهم درس مي‌خونن، ولي تو فعاليت‌هاي جنبي وكارهاي دانشگاه قويتر از دخترها هستن. راحله بهت زده شده بود: - عاطفه تو داري شوخي مي‌كني يا اين حرفها رو جدي مي‌گي؟ - منظورت چيه؟ - منظورم اينه كه فكر مي‌كنم تو باز هم مثل هميشه داري شوخي مي‌كني. فقط مارو گذاشتي سركارو سربه سرمون مي‌گذاري! آره! مطمئنم كه تو داري مارو بازي مي‌دي. عاطفه با حالتي كاملا" جدي، شانه هايش را بالا انداخت: - تو اگه مي‌خواي خودت رو بزني به اون راه، بزن! مهم نيست! ولي من سوال خيلي پيچيده اي نمي كنم. حرفم هم كاملا" ساده است. اين فهيمه خانم هم كه مي‌گفت تو غرب بهش مي‌گن" جنس دست دوم" ويه همچين چيزايي، پس خيلي هم پرت و پلا نيست. راحله خودش را كنترل كرد. نفس عميقي كشيد وآماده شد. نگاه طولاني به عاطفه كردو پرسيد: - من ازت يه سوال دارم! عاطفه پوزخندي زد! - اين گوش من مال تو! صدتا داشته باش، كي رو مي‌ترسوني؟ دقيقا" از همون وقتي كه راحله براي يك بحث جدي آماده شد، انگار عاطفه برگشت تو لاك قبليش. راحله گفت: - به نظر تو بين سفيد پوستها وسياه پوستها از نظر استعداد، احساسات، قدرت بدني وبقيه مسائل فرقي هست يانه؟ عاطفه لبخندي زد و نگاه كجي به راحله انداخت: - ِاي ناقلا يه! اِي گوگوري مگوري! مِيخَي مَنو بندازي تو تِله؟! خيلي ناقلاچي تو! ولي من پنبه ات رشته كردم. - جواب بده، فرقي هست يا نه؟ - ميخاي به بچا ثابت كني كه چون من طرفدار قانون تبعيض نژادي ام، حرفام بي معنيه، نه؟ - جواب بده! عاطفه خانم! - خيلي خب! چرا عصباني مي‌شي؟ "نه"! راحله با بي صبري پرسيد: - " نه" يعني چه؟ - يعني اينكه "NO" يعني اينكه " لا"! هيچ فرقي باهم ندارند. راحله نفس عميقي كشيد وبازدمش را پر صدا بيرون داد: - پس به نظر تو چرا اگر به طور نسبي هم حساب كنيم، بيشتر دانشمندها ومتفكرهاي دنيا وتاريخ، سفيدپوستن؟ حالا نوبت عاطفه بود كه گيج شود: - من نمي فهمم! اين چرا داره خودش رو مي‌اندازه تو تله؟ راحله راضي به نظر مي‌رسيد: - مثل اينكه مي‌خواي بحث رو بندازي تو شوخي وخودت رو بزني به اون راه! مهم نيست! من خودم جوابش رو هم مي‌گم. مي‌دونين كه! همگي قبول داريم كه بين نژادهاي مختلف سفيد پوست، سياه پوست، سرخ پوست وغيره، هيچ فرقي نيست. اما بازهم مي‌بينيم كه معمولا" كشورهاي سياه پوست در بدبختي به سر ميبرند وكشورهاي سفيد پوست در رفاه وآزادي. تازه توي كشورهايي مثل امريكا كه هر دو گروه وجود دارن، محله‌هاي سفيد پوست، تميز، شيك، مرفه وتقريبا" امن تر از محله‌هاي پست وكثيف ونا امن سياه پوستهاست ومي دونين كه بيشتر افراد سياه پوست اين محلات در فقر، بدبختي وبيكاري به سر مي‌برن وغرق در فساد و مواد مخدرن! علتش چيه؟ راحله چند لحظه اي مكث كرد. نگاهي به بچه‌ها كرد. همه ساكت بودند. شايد مي‌خواست ببيند كسي جواب مي‌دهد يا نه؟ كسي حرفي نزد، نگاه كشداري به عاطفه كرد وگفت: - علتش خيلي ساده اس! براي اينكه هزار ساله كه سفيد پوستها دارن توي سر سياه پوستها مي زنن و اونها رو تحقير مي‌كنن. مرتب هم مي‌گن كه شما‌ها لياقت هيچ كار مهمي رو ندارين وفاسدين! مي‌دونين كه حالا اين تبليغات به حدي رسيده كه الان بااين كه سالهاست علوم جديد پزشكي وروان شناسي تفاوت خاصي رو بين اين دو نژاد اثبات نكردن و با اين كه بعضي از ارگان‌ها يا دولت‌ها حاضر شده ان امكاناتي رو هم در اختيار سياه پوستها قرار بدن، اما اونها همچنان در همان گنداب وكثافت پيشين خودشون به سر مي‌برن. حالا همين قصه رو منطبقش كنين با وضعيت زنها ومردها! ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
📚 📚 قسمت بخش دوم فهيمه عينكش را برداشت وهمان طور كه شيشه هايش را پاك مي‌كرد وسرش پايين بود، گفت: - من، نه اينكه كاملا" با نظر عاطفه موافق باشم، ولي... وديگر چيزي نگفت. عينك را آورد جلوي چشمش و به طرف نور گرفت. سعي كرد وانمود كند كه مشغول امتحان كردن شيشه‌هاي عينك است. راحله كمي ابروهايش را به هم نزديك كرد: - ولي چي؟ چرا حرفت رو خوردي؟ فهيمه عينكش را گذاشت جلوي چشمش، چشم‌هاي ريزش دوباره پشت عينك قايم شد. كمي به راحله خيره شد و بالاخره با ترديد گفت: من، نه اينكه كاملا" با نظر عاطفه موافق باشم، ولي... وديگر چيزي نگفت. عينك را آورد جلوي چشمش و به طرف نور گرفت. سعي كرد وانمود كند كه مشغول امتحان كردن شيشه‌هاي عينك است. راحله كمي ابروهايش را به هم نزديك كرد: - ولي چي؟ چرا حرفت رو خوردي؟ فهيمه عينكش را گذاشت جلوي چشمش، چشم‌هاي ريزش دوباره پشت عينك قايم شد. كمي به راحله خيره شد و بالاخره با ترديد گفت: - ولي مي‌خوام بگم كه اين حرف يا نظريه اي كه عاطفه گفت به همين سادگي‌ها كه فكر مي‌كنيم نيست و نمي تونيم به همين سادگي ردش كنيم. ابروهاي راحله بيشتر به هم نزديك شدند: - فهيمه حرف هات مبهمه! روشن تر حرف بزن تا ببينم چي مي‌خواي بگي؟ - چيز خاصي نمي خوام بگم. منظورم اينه كه... ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
🌺🍃رمـــان ...🌺🍃 قسمت علی به سمت ما امد ٬بایدداز خیابان رد میشدیم ٬از ان روز که دست سردم را گرفت تا به حال برخوردی نداشته ایم و رویش راهم نداشتم٬پس خودش این را فهمید و دست زینب را گرفت و من چادر زینب را ٬یک بار یه آن سمت خیابان نگاه میکرد و یک بار به من.. بعد از رد شدن از خیابان من وسط قرار گرفتم و پابه پای علی راه میرفتم٬استوار و جدی راه میرفت و فقط به ویترین مغازه ها نگاه میکرد ٫چقدر تعریف چشم پاکیش را از زینب شنیدم٬من هم چه قبل تحولم چه بعدش میلی به دید زدن پسرها نداشتم٫فکر کنم به همین دلیل مرد من عاری از هر نگاه هوس الودیست. کنار یک طلا فروشی توقف کردیم٬علی انتخاب را برعهده من گذاشته بود حتی حلقه خودش راهم گفت که من انتخاب کنم٬تنها یادآور کرد که طلا نمی اندازد ٬وارد مغازه شدیم٬به انتخاب من و زینب چند ست حلقه جلوی دستمان گذاشتند ٬علی فقط نگاه میکرد و روبه من متمایل شده بود٬بیشتر حلقه ها یاخیلی زمخت و سنگین وزن بود٬یاخیلی پر زرق و برق٬ من حتی در خانواده خودم هم طلا نمیپوشیدم و نقره استفاده میکردم٬اما علی میگفت انگشتری انتخاب کن که طلا باشد اگر رنگ زرد نمیخواهی طلای سفید بینداز ٫زیر ویترین که خیلی درچشم نبود دو حلقه ساده و زیبا دیدم٬دلم برایشان قنج رفت٫علی راه نگاهم را دنبال کرد و لبخندی زد٬😊 -آقا ببخشید٬میشه اون ست پایینو به ما بدید پیرمرد ٬انگشتر های ست را روبه رویمان گذاشت برق تحسین را در چشمان علی و زینب میدیدم ٬خیلی زیبا بودند ٬درعین سادگی بسیار شیک و با قیمت مناسب بودند.علی انگشتر را دراورد و روبه من گرفت با احتیاط آن را در انگشتانم انداختم و علی مات من بود ٬ -اهم٬علی اقا؟😉 -ب..بله؟😅 -انگشتر -اها انگشتر رابه دستش انداخت ٬زیبایی خاصی بود٬دستان من و علی کنارهم با دو حلقه که پیوندمان را نشان میداد٬ زینب لبخندی از سرشوق زد و همان لحظه از انگشتر ها📸 عکس گرفت٬عاشق عکس بود و من از او بیشتر. -خب خانوم پسندیدید ان شاءلله؟😊 -بله ٬ممنونم☺️ -خب حاجی حساب کتاب مارو انجام بدید رفع زحمت کنیم -پسرجون قدر خانومتو بدون٬اینطور دخترای قانع کم پیدا میشنا من از خجالت سرم را پایین انداختم و علی لبخندی از سر تایید حرف فروشنده به من زد. از مغازه خارج شدیم و هوا در ریه هایم جریان پیدا کرد٬گوشی زینب زنگ خورد و مشغول صحبت شد ٬علی کنار من امد -خیلی به دستت میومد خانوم از توجه شبرینش زیر لب تشکری گفتم و در راستای حرفش من هم گفتم.... 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی @nahalnevesht شنوم ╔═...💕💕...══════╗ sapp.ir/taranom_ehsas ╚══════...💕💕...═╝ 💌-برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید...