eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️☀️ ☀️☀️ قسمت مگه خونش از خون امام حسين (ع) رنگين تره؟ بالاخره هم نميدونم چي بود كه دلش نرم شد. علي ديگه روي پايش بند نبود، ولي ناراحتي اش رو هم نمي تونست پنهان كنه. ناراحتي تنها گذاشتن آقا جون و خانجون يه طرف، ناراحتي تنها گذاشتن من هم يه طرف. البته اين رو خودش مي‌گفت و نمي دونست من با اين دل خودم چكار كردم تا هميشه خودم رو شاد نشون بدم. به علي بگم كه " نه علي جون، برو نذار محبت بين ماها بندي بشه روي پاهات كه پاهات رو سنگين كنه" و علي رفت. روز اعزامش شور و هيجان من هم زيادتر شده بود. هر دومون روي پاهامون بند نبوديم. انگار اين من بودم كه قرار بود اعزام بشم. آقا جون و خانجون با چشم‌ هاي حيران و متعجب ما رو تماشا مي‌كردن كه چطور بي قرار شده ايم. وقت رفتن از همه خداحافظي كرد. جلوي من سرش را پايين انداخت، ساكت و صامت. به زور لبخندي زدم و گفتم: " من در مقاله‌ام ننوشته بودم امام حسين (ع) با شرمندگي از حضرت زينب (س) وداع كرد. نوشته بودم سربلند و سرافراز بود" سرش را بلند كرد. نگاهش ملايم و نرم بود. گفت: "من كه امام حسين نيستم. " گفتم: "پس از من هم توقع نداشته باش كه حضرت زينب (س) باشم" دستش را آورد جلو، مثل بچگي هامون كه مي‌خواستيم با هم عهد ببنديم. گفت: " پس بيا سعي خودمونو بكنيم تا به اونا نزديك بشيم. " منم دستم رو كوبيدم كف دستش. مثل بچگي هامون، قبول اون هم دست من رو ميون دستش فشار داد، مثل بچگي هامون. " قبول" و مي‌خواست برگرده كه صدايش زدم: " علي " همان جا ايستاد، نه، خشكش زد، به وضوح ديدم كه پايش لرزيد. شايد فكر مي‌كرد پشيمان شده ام. فكر مي‌كرد مي‌خوام مانعش شوم. گفتم: "تو خيلي چيزها از مقاله من رو گفتي، ولي يه جمله اش رو نگفتي " چيزي نگفت. شايد اگر گفته بود، بغض من هم تركيده بود. ولي او نگفت و من گفتم: " روز عاشورا، بعد از وداع امام حسين (ع) و حضرت زينب (س)، امام حسين (ع) تنها به ميدان نرفت. انگار زينب (س) هم با او بود. انگار زينب هم با او رجز مي‌خواند و شمشير مي‌زد. يادت هست؟ " ساك رو زمين گذاشت. برگشتنش رو ديدم. چشم‌هاي خيسش رو هم. شانه هايش را؟ و عطر گل محمدي كه به خودش زده بود هم يادم هست و نجوايي كه در گوشم گفت: " من يادم هست امام حسين (ع) با زينبش به ميان ميدان رفت، به نيابت از از او هم شمشير زد و زخم خورد و يادم مي‌ماند كه من هم به نيابت از تو بجنگم، زخم بخورم و يا حسين (ع) بگويم نذار جاي من خالي بمونه" هر دو آروم شديم و او رفت. آره اون رفت و من موندم. موندم تا جاي اون رو توي خانه، توي محله، دبيرستان و حتي توي شهر حفظ كنم. ديگه به اندازه هر دو نفرمون به خانجون آقا جون محبت مي‌كردم. به خانواده شهدا محله سر ميزدم، ازشون احوالپرسي مي‌كردمو اگه چيزي مي‌خواستن براشون تهيه مي‌كردم. درس خوندنم هم بيشتر شده بود. چون مي دونستم بايد اين قدر بلد باشم كه وقتي علي برگشت، بتونم درس‌هاي عقب مانده اون رو بهش ياد بدم. هر مطلبي رو هم كه مي‌خوندم يا با دعاي جديدي آشنا مي‌شدم، در نامه بعدي اون رو هم براي علي نوشتم. در عوض، علي هم مرتب از خودش، از جنگ، از حالات و روحيه‌هاي معنوي آن جا و خلاصه از همه چيز مي‌نوشت و مي‌گفت. طوري كه انگار خود من هم رفته بودم جبهه و آن جا باهاش حمله مي‌كردم. وقتي هم كه دوستاش شهيد مي‌شدند، پا به پاي علي براي اون‌ها اشك مي‌ريختم. اين طوري بود كه حتي بعد از رفتن علي هم ما از همديگه جدا نشديم. احساس كردم جلوي چشم هايم تار شده است. همه چيز را تار مي‌ديدم. به جز فاطمه و نگاهش به آن گنبد طلايي را. شايد به خاطر پرده اشكي بود كه گاهي اوقات جلوي چشم هايم را مي‌گرفت و نگاهم را تار مي‌كرد. پلك هايم را روي هم فشار دادم تا فاطمه را روشن تر و واضح تر ببينم. آن وقت آن قطره اشك از گوشه چشمم بيرون زد و دوباره همه چيز صاف شد. فاطمه و نگاهش به آن گنبد طلايي هم، دلم مي‌خواست فاطمه باز هم بگويد. باز هم از علي بگويد و از خودش. دلم مي‌خواست هيچ وقت از حرف زدن خسته نشود. او به ان گنبد طلايي نگاه كند و حرف بزند و من به آن صورت دوست داشتني نگاه كنم و گوش كنم. دلم مي‌خواست... حيف كه او ساكت شده بود و من اين را نمي خواستم. پس بايد چيز ديگري مي‌گفتم. حرفي يا سوالي كه دوباره او را به سر شوق بياورد. ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1