هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
🕊|
عزیزیمیگفت:
هروقتاحساسکردید
از #امام_زمان دورشدید
ودلتونواسهآقاتنگنیست
ایندعایکوچیكروبخونید
بهخصوصتویقنوتهاتون..
"لَیِّنقَلبیلِوَلِیِّاَمرِك"
یعنی :
خداجوندلموواسهاماممنرمکن˘˘🌿'!
#آخداجونهمهجورِحواستهستا!(:
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروزتون🌸🍃
معطر بہ عطر الهی🌸🍃
سرآغاز روزتون
سرشار از عشق💖
و خبرهای عالی
زندگیتون آروم
دلتون شاد و بی غصہ
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر 🌸🍃🌸
#قسمت_سیوپنجم/بخش اول
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
یڪ هفتہ اے از آن شبِ شوم میگذشت... ریحانہ حسابے از دستم ناراحت شدہ بود ڪہ چرا خودم را بہ مراسمش نرساندم ؛ دوست داشتم درد دلم را فریاد بزنم ولے مشڪل اینجا بود ڪہ نمیخواستم باور ڪنم قلبم ، در انتخابش اشتباہ ڪردہ ....
آن شب مستقیم بہ خانہ مامان مرضے رفتم ...بندهے خدا حسابے نگران شدہ بود... با هزار ترفند و حرفهاے صدمن یہ غاز سعے ڪردم اصل ماجرا را نگویم .. فقط گفتم : " با میثاق بحثم شدہ و نمیخوام تو خونہ باشم تا دعوا ادامہ پیدا ڪنہ."
Sapp.ir/roman_mazhabi
تمامِ یڪ هفتہ را در ڪنار مامان و سوگند سپرے ڪردم و دوروزے هم از مدرسہ بہ بهانہ سرماخوردگے مرخصے گرفتم ؛ گرچہ بهانہ نبود...مریض بودم ...سرماهم خوردہ بودم ...اما جسمم دردے را متحمل نبود و تمام فشار ها را روح خستہ ام تحمل میڪرد و این قلبم بود ڪہ از سرما داشت یخ میزد...
هرشب خاطرات و حرفها و صداها مثل بختڪ روے دلم مے افتادند...تا صبح در جایم میغلتیدم و خواب با من بیگانہ شدہ بود ...
موبایلم را هم خاموش ڪردہ بودم تا میثاق با پیام ها و تماس هایش سعے نڪند روح زخمے ام را بہ بخشش وادارد.
آخر هفتہ بود و من متوجہ نگاہ هاے گنگ و پرسشگرانہ مامان و سوگند شدہ بودم. حالا میثاق هم ڪارمندے مشتاق مثل سوگند را از دست دادہ بود و هم .... تمام ثمرہ ے زندگے اش را...
روے تخت دراز ڪشیدہ بودم و دستم را روے پیشانے ام گذاشتہ بودم... ڪمے سردرد داشتم... بوے سبزے پلو و ماهے ڪل فضاے خانہ را پر ڪردہ بود... سوگند هم پشت میزش نشستہ بود و درس امتحان فردایش را میخواند ... اتاق در سڪوت فرو رفتہ بود.
سوگند طے این مدت دیگر چیزے از هادے نگفت... عماد چند بارے با او تماس گرفت ولے سوگند بہ هیچ ڪدام پاسخ نداد... داشت حسابے خودخورے میڪرد...درست مثل خواهر بزرگش.
در همین افڪار غرق بودم ڪہ زنگ در خانہ بہ صدا درآمد. برایم مهم نبود چہ ڪسے پشت در است...غلتے زدم و پتو را تا روے سرم بالا ڪشیدم.
چند لحظہ بعد ،سوگند با صدایے نسبتا بلند پرسید:
-مامان ڪے بود؟
لحظہ اے بعد صداے مامان بہ گوشم رسید و باعث شد مثل فنر از جا بپرم:
-آقا میثاقن ... ثمر اگہ خوابہ بیدارش ڪن.
روے تخت نشستم و بہ سمت سوگند سربرگرداندم.
سوگند با تعجب نگاهم ڪرد و با صدایے آرام گفت:
-میخواے نرے ؟ برم بگم حالش بدہ خوابیدہ؟
مردد بودم..از طرفے میخواستم حرفهاے مهمے بہ او بزنم... حرفهایے ڪہ شاید در وهلہ اول تهدید بود اما ...اگر میثاق جدے اش نمیگرفت... ممڪن بود عملے شود... براے همین با اشارہ بہ سوگند گفتم "نه"
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#قسمت_سیوپنجم/بخش دوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
از تخت پایین آمدم و جلوے آینہ اتاق ایستادم... ڪمے موهایم را مرتب ڪردم ڪہ نگاهم بہ چشمان پف ڪردہ ام افتاد... باهمان قیافہ ے گرفتہ از اتاق بیرون رفتم....
مامان تا من را دید بلند گفت:
- مامان جان ... آقا میثاق اونطرف نشستن .
نگاهم را چرخاندم و میثاق را دیدم ڪہ گوشہ ے هال روے مبل نشستہ است.
ڪت سرمہ اے رنگش را روے دستہ مبل گذاشتہ و دستانش را در هم گرہ ڪردہ و سرش را پایین انداختہ.
سینے چاے را از مامان گرفتم و بہ سمت میثاق رفتم...
با صدایے آرام و گرفتہ گفتم:
- سلام .
صدایم را ڪہ شنید سر بلند ڪرد.. زیر چشمانش سیاہ شدہ بود و رنگبہ رخش نماندہ بود ... منتظر چنین صحنہ اے بودم ...
-...سلام..
سینے چاے را مقابلش گرفتم و تعارف ڪردم تا بردارد.
یڪ فنجانرا برداشت و فورا آنرا روے میز ڪوچڪِ ڪنارے اش قرار داد.
روے مبل ڪنارے اش نشستم و بے مقدمہ پرسیدم:
-چرا اومدے اینجا؟
- اومدم دنبال تو...
-آهان .. بعد از یہ هفتہ؟
- میدونستم زودتر بیام فایدہ ندارہ...بعدم اگہ گوشیتو روشن میڪردے میفهمیدے از همون شب دارم التماست میڪنم... من حتے چند بار بہ اینجا زنگ زدم هربار مامانت با یہ ترفند گوشیو نداد بهت ...
- میدونے ڪہ نمیام باهات.
- میاے ... اونجا خونہ و زندگیتہ پس میاے..تمومش ڪن ثمر .. بیا بریم سر زندگیمون.
- زندگیمون؟ من دیگہ تو هیچے با شما شریڪ نیستم اقاے نعیمے. مشڪل فقط یہ شناسنامہ اس ڪہ اونم تو محضر دُرُس میشہ.
-ثمر...میفهمے چے میگے؟؟ اصلاشوخے خوبے نیست.
-شوخے نیست... جدے ترین حرفم تو تموم سالهاے زندگیمہ.
-ثمر... منو دیوونہ نڪن...منو ...دیوونہ...نڪن.
-هہ...اگہ تو همون رستورانِ فرحزاد دلم بامظلوم نمایے هات نمیلرزید تا الان همہ چے تموم شدہ بود؛ منم شب عقد بهترین دوستم با اون چت مزخررف و دروغ بزررگ تو رو بہ رو نمیشدم... مشڪل از منہ نہ توو.
- بس ڪن ...بس ڪن ... پااشو برریم... یہ هفتس خواب و خوراڪ و زندگییمشدددہ تو ... داررے ذرہ ذرہ منو میڪشییے...میفهمے ؟؟
- سر من داد نزننن... فڪ ڪردے من خیییلے خوش و خرمم؟ آررہ؟
- ثمر ...ثمر ...عزیزم ...یہ راہ حل ...یہ راہ بذار جلوے پام ڪہ بتونم باهاش اثبات ڪنم ڪہ تو در اشتباااهے.. بخدا بگے برو قلہ قاف ..میرم .
Sapp.ir/roman_mazhabi
بعد از اتمام حرفش مڪثے ڪردم و آب دهانم را قورت دادم ...بالحنے محڪم گفتم:
- هادے ..
-هادے؟؟؟ یعنے چے؟
صدایم را ڪمے پایین آوردم تا مامان و سوگند چیزے نشنوند ... بعد گفتم:
- فردا میام دفتر... هادے و میارے اتاقت ... اگر هادے شهادت داد ڪہ جز رابطہ ڪارے چیزے بین تو و اون زن نیست من برمیگردم ...
میثاق پوزخندے زد و با صدایے نسبتا بلند گفت:
-یعنے الان زندگے من بستہ بہ حرف و شهادت هادیہ؟؟
- همین ڪہ گفتم.
- اونوقت چراهادے؟ چرا عماد نہ؟ چرا خانم سالارے نہ؟
- چون هادے دروغگو نیست.
- هہ ...یعنے من ؛ عماد ؛خانم سالارے همهہ دروغگوییم؟؟
- ڪسیڪہ یہ بار با دروغ حریم عشق و لہ ڪنہ دفعات بعد راحت تر اینڪارو انجام میدہ ... تو دروغ میگے چون من برات مهم نیستم فقط داشتنِ من برات مهمہ. تو میخواے منو داشتہ باشے بہ هررقیمتے ..ولے بعضے چیزا خیلے گرونہ آقاے نعیمے... مثل حریم و حرمت عشق.
- باشہ ثمر خانم ؛فردا ساعت ۱ ظهر ...دفتر باش.
- اینشد.
این را گفت و از روے مبل بلند شد ... عصبے ڪتش را برداشت و بے خداحافظے از خانہ بیرون رفت.
سرم را میان دستانم گرفتم ... حالم از شرایطے ڪہ درونش بود بهم میخورد... همہ چیزز نفرت انگیز و دردناڪ بود... باخودم گفتم بهترین راہ براے روشن شدن همہ چیز و تعیین تڪلیف نهایے زندگے ام همین است.
هادے هرگز اهل دروغ و مصلحت اندیشے هاے بیهودہ نیست... راستش را میگوید...حتے اگر بہ ضررش تمام شود...
قطعا اگر مسئلہ جدے باشد هادے بہ من میگوید...همانطور ڪہ آن شب عموحمید زنگ هشدار را برایم بہ صدا درآورد....
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#قسمت_سیوششم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{ما گذشتیم و گذشت آنچہ تو با ماڪردے...}
پاهایمرا عصبے تڪان میدادم و نگاهمرا بہ ساعت دوختہ بودم ...
هادے در اتاقش با یڪے از نویسندہ ها در حال بحث ڪردن بود ... میدانستم هادے اهل معطل گذاشتن آدمها نیست ... میثاق بہ او گفتہ بود ڪہ قرار است درمورد مسئلہ مهمے باهم صحبت ڪنیم اماهیچتوضیح دیگرے ندادہ بود ... ڪلافہ شدہ بودم و از طرفے اضطراب هم داشتم ...
با صدایے تحڪم آمیز و عصبے از میثاق ڪہ پشت میزش نشستہ بود و مثل من منتظر بود و مضطرب ؛ پرسیدم:
-پس چرا هادے نمیاااد؟ این نویسندہ چے میخواد از جون هادے؟
میثاق؛ آرام سر بلند ڪرد و نگاهش را بہ در اتاق دوخت و گفت:
- سینانجفیہ ... صدبار تاحالا اومدہ،هربار هادے نوشتہ هاشو رد ڪردہ ... بیخیال نمیشہ ...
-خب چرا هادے نوشتہ هاشو رد میڪنہ؟
-معتقدہ این فقط برا پول دراوردن مینویسہ... بحثاے جنجالے و گاهے ام ضداخلاقے مینویسہ تا ڪتابش فروش برہ .. از طرفے میدونہ انتشاراتے ما معتبرہ هرروز یہ لنگہ پا اینجاست.
-وااے هادے چہ صبرے دارہ...
-بیش از حد تصورت ... یهبار انقدر چیزاے مزخرف نوشتہ بود ڪہ هادے بہ فریاد اومد.. هادے ڪہ ڪسے صداے بلندشم نشنیدہ.
حدود ۱۰ دقیقہ بعد هادے چند تقہ بہ در اتاق زد و با اجازہ ے میثاق وارد اتاق شد...
Sapp.ir/roman_mazhabi
بہ احترامش از روے صندلے بلندشدم ...سلام و علیڪے ڪردیم و هادے روے صندلے نشست ... ڪمے خودش را جابہ جاڪرد و پرسید:
- من درخدمتم... ظاهرا با من ڪارے داشتین.
میثاق بہ نشانہ تایید سرے تڪان داد و با دست بہ من اشارہ ڪرد ... هادے متوجہ شد ڪہ من قرار است از او سوالهایے بڪنم ...بدون اینڪہ نگاهم ڪند ، سرش را ڪمے پایین انداخت و گفت:
-بفرمایید....
گلویے صاف ڪردم و با لحنے نسبتا محڪم گفتم:
- من ... راستش من اومدم اینجا تا شما رو حَڪَم قرار بدم.
هادے با تعجب پرسید:
-حَڪَم؟ مگہ چہ اتفاقے افتادہ؟
- من میدونم ڪہ شما متوجہ اختلافات من و میثاق شدے ولے با توجہ بہ شناختے ڪہ ازت دارم مطمئنمحتے ذرہ اے پیگیر نشدے تا سر از ماجرا دربیارے...اما من اومدم تا دلیل این اختلافاتو بهت بگم و ازت بخوام بزرگترین سوال ذهنمو جواب بدے.
هادے ،گویے فهمیدہ بود ڪہ میخواهم در باب چہ چیزے سوال ڪنم ... چشمانش را محڪم بست و مجددا لحظہ اے بعد باز ڪرد... سرش را تڪان داد و با لحنے آرام گفت:
- ثمرخانم...من تاجایے ڪہ اجازہ دخالت داشتہ باشمسعے میڪنم ڪمڪتون ڪنم .
- جواب سوال من سخت نیست آقا هادے .شما میدونے ڪہ من و میثاق با چہ عشق و علاقہ اے ازدواج ڪردیم... تو تموم این مدت؛ نمیگم اختلاف نبود ... بود ...ولے جزئے ...من هیچ وقت مسائل زندگے مشترڪم رو بہ ڪسے نگفتم حتے مادرم...همہ رو خودم با ڪمڪ میثاق حل ڪردیم ... اما این یڪے دارہ زندگیمون رو متلاشے میڪنہ ...
-خدانڪنہ . مگہ چیشدہ؟
- ببین آقا هادے ؛ من درمورد زندگے میثاق همہ چیز و میدونم اِلا دو چیز ... اولیش و مادرخدابیامرزش ازم خواست هیچ وقت بخاطرش میثاق وبازخواست نڪنم ،درمورد پدرش بود... من هیچے از پدر میثاق نمیدونم ...راستش برام مهمم نبود ..چون تاثیرے تو زندگیم نداشت.
اما دومیش مهمہ...چون مستقیما بہ زندگیمون مربوطہ... و تنها ڪسے ڪہ میتونہ ڪمڪمون ڪنہ شمایے...
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
شعر: استادشهریار
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#تلنگرانہ 🌱
یکیمثلمنوتوهنوز
توفکراینیمکِیگناهامونروترک کنیم!!!
اونوقتیکیهمسنمنوتو
بهشھادتمیرسه...💔
#حقیقتاچقدرعقبیم . . ⚘
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#قسمت_سیوهفتم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
هادے در سڪوت بہ حرفهایم گوش میداد... هر از گاهے نگاهے بہ میثاق میڪردم...معلوم بود حسابے معذب و پریشان است... جواب هادے میتوانست روشن ڪنندهے همہ چیز باشد...
با ڪمے مڪث بہ حرفهایم ادامہ دادم و گفتم:
- شما فقط باید یڪ ڪلمہ جوابم و بدین ... بین میثاق و مهرناز زرین ، ارتباطے جز ارتباط ڪارے هست یا نہ؟
جملہ امڪہ تمام شد هادے یڪ مرتبہ سرش را بالا آورد و با چشمانے ڪہ از فرط تعجب باز شدہ بود گفت:
-چیے ؟
میثاق با لحنے محڪم و قدرے عصبے رو ڪرد بہ هادے و گفت:
- بللہ... دخترخالہ محترمتون بہ بندہ شڪ داررن...
هادے لبخندے زد و با لحنے آرام ولے درعین حال جدے گفت:
- ببخشید ولے ...من نمیتونم بہ خودم اجازہ دخالت بدم.
صدایم را ڪمے بالا بردم و طلبڪارانہ گفتم:
- شماا باید چیزے ڪہ میدونے و بگے...من دارم خودم ازت میپررسم..این اسمش دخالت نیست ڪمڪهہ...
-من هیچ وقت چنین ڪارے نمیڪنم ثمرخانم... ڪوچڪترین حرف من میتونہ یہ زندگے و خراب ڪنہ...
بعدم اینڪہ من ....من ..نمیتونم الان از رو عدالت قضاوت ڪنم.
Sapp.ir/roman_mazhabi
- یعنے چے ؟ چرا نمیتونے ؟؟؟ پس چرا اونشب عموحمید تو خونتون اون سوالو پرسید؟؟ حتما چیزے بهش گفتہ بودے ...
-بابا خودشون اینڪارو ڪردن... من نمیخواستم... .. من نمیتونم بہ چیزے ڪہ با چشم ندیدم شهادت بدم....فقط میتونم بگم جز رابطہ ڪارے چیزے ندیدم.
بعد از اتمام جملہ هادے ؛ میثاق نفس راحتے ڪشید و پوزخندے بہ من زد... لحظہ اے مڪث ڪردم و روبہ هادے گفتم:
- جواب رندانہ اے بود ....
هادے بے آنڪہ جوابم را بدهد...لبخندے زد و سرے تڪان داد...از روے صندلے اش بلند شد... رو ڪرد بہ من و میثاق و گفت:
-ببخشید من ڪار دارم... انشاءاللہ اختلافها حل بشہ.... روزبخیر...
این را گفت و بہ سمت در اتاق رفت ... جواب سوالم هنوز درحالہ اے از ابهام بود... هادے سعے ڪرد زیرڪانہ ترین روش را براے فرار ڪردن از پاسخ انتخاب ڪند ... اما من قول دادہ بودم ڪہ اگر هادے این رابطہ را تایید نڪرد بہ زندگے ام برگردم وباید برمیگشتم....
✍🏻نویسنده:الههرحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
﴿ #منبرمجآزے ﴾
.
ازآیتاللهبھجتپرسیدند↓
برایزیادشدنمحبت،نسبتبه
امامزمان"؏ـج"چهکنیم؟!
ایشونفرمودند :
﴿گناهنکنیدونمازاولوقتبخوانید﴾ :)🖐🏿🌿'
.
•
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا انقدر غصہ میخوری؟🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨
به امید تجلی روزی مملو از
انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏
✨ #شبتون_نورانی✨
-------------------