eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ پست ویژه ❓ همه مردم ایران این کلیپ را ببینند. انتخابات ریاست جمهوری نزدیک است. باید با آگاهی کامل پای صندوق رأی رفت. ✡ جریان نفوذ و غربگرایان داخلی باز هم دنبال فریب افکار عمومی هستند... 👌 حتما ببینید و نشر دهید ⚠️ در به نفوذی های اصلاح طلب رای ندهیم تا ماجرای ها تکرار نشود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨ به امید تجلی روزی مملو از انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏 ✨ ✨ -------------------
{❤️} مزارت هر بار حال و هوایـے دیگر دارد و من هر بارش را از جان دوست‌تر دارم...🌱 ✨ 💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🌼'!』 ! بعـد‌نمـاز‌یه‌جورے‌تسبیحات‌رو‌تند‌میگه‌که‌‌انگار‌ گذاشتن‌‌دنبالش.. الحمدالله‌ومیگه‌المدلله دارے‌با‌خدا‌مناجات‌میکنی‌هااا شاید‌داری‌اینجوری‌زود‌میگی‌که‌پاشی‌بری‌ غذات‌سر‌دنشه:/ گوشیش دیر نشه✋🏿
Γ🔮🔗✿ ‌• •[توڪل‌بہ‌خدا توسل‌بہ‌اهل‌بیت توجہ‌بہ‌دو‌لب‌سیدعلۍ والسلام✌️🏻 هیچ‌خبر‌دیگہ‌اے‌تو‌عالم‌نیست همہ‌دنیا‌رو‌گشتیم . . . خبرے‌نیست!]• . 👤
{ از آستینم نَفت میریزد...ڪبریت روشن ڪن ،بسوزانم} میثاق با گام هایے سست و لرزان بہ سمتم آمد ... نگاهم بہ اتوبان بود و ماشین هایے ڪہ با سرعت از ڪنارمان عبور میڪردند... میثاق گلویے صاف ڪردو با لحنے ترحم برانگیز گفت: - ثمر.‌‌.. نگام نمیڪنے؟ بے آنڪہ نگاهم را از اتوبان بگیرم ، گفتم: - میثاق ...برو ...نمیخوام صداتو بشنوم... - بہ خدا دارے اشتباہ میڪنے... ڪاش میشد بهت بفهمونم ..ڪاش میشددد...ڪااااش میششد... جملہ اش ڪہ تمام‌شد با غیض سربرگرداندم و گفتم: - اشتبااہ میڪنم؟؟؟ آرہ اشتبااہ میڪنم ..ولے نہ در مورد تو ومهرناز... درمورد ادامہ زندگیم با تو دارم اشتباہ میڪنم. درست میگن ڪہ اگہ از اشتباہ طرف بگذرے بهش فرصت دادے تا دوبارہ تڪرارش ڪنہ. -ثمر...ثمر ...باورم نداارے میدوونم ...ولے بہ جانِ... جملہ اش را ڪامل نڪرد.سرش را پایین انداخت و با مشت بر روے سقف ماشین ضربہ اے زد.... بغض ڪردہ بود و میترسید اشڪهایش جلوے من سرازیر شود...انگشت اشارہ ام را بہ سمتش گرفتم و بالحنے محڪم و جدے گفتم: - روز اولے ڪہ زندگیمونو شروع ڪردیم بهت گفتم اگہ از عرش بہ فرش بیوفتے... اگہ گوشہ خیابون چادر بزنے... اگہ نون خشڪ تو سفرم بذارے ..باهات میمونم ...ولے اگہ دروغ بگے و خیانت ڪنے براے همیشہ از قلبم پرتت میڪنم بیرون... Sapp.ir/roman_mazhabi جان از صورتش رفت...نفسش بہ ڪندے بیرون مے آمد... با صدایے لرزان و ڪلماتے منقطع گفت: - اَ...الان..پرتم...میڪنے ...بیرون؟ جوابے بہ سوالش ندادم .... سرم را برگرداندم و ڪمے نزدیڪ ماشین هاے درحال عبور شدم... دستم را درهوا تڪان دادم و عبارت"دربست"را بلند تڪرار ڪردم... چند لحظہ بعد پژوے یشمے رنگے ڪہ رانندہ اش مرد مُسنے بود برایم نگہ داشت ... سوار شدم و آدرس خانہ ے مامان مرضے را دادم ... ماشین ڪہ حرڪت ڪرد از شیشه‌ے پنجرہ نیم نگاهے بہ عقب انداختم... میثاق ،آشفتہ و پریشان بہ درِ ماشین تڪیہ دادہ بود و در بُهتے عظیم فرو رفتہ بود ... ندایے در درونم فریاد میزد : "طوفان تازہ شروع شدہ ".... ✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور شعر:احسان افشارے اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
‌‌🕊| عزیزی‌میگفت: هروقت‌احساس‌کردید از دور‌شدید و‌دلتون‌واسه‌آقا‌تنگ‌نیست این‌دعای‌کوچیك‌رو‌بخونید به‌خصو‌ص‌توی‌قنوت‌هاتون.. "لَیِّن‌قَلبی‌لِوَلِیِّ‌اَمرِك" یعنی : خدا‌جون‌دلمو‌‌واسه‌امامم‌نرم‌کن˘˘‌🌿'! !(: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروزتون🌸🍃 معطر بہ عطر الهی🌸🍃 سرآغاز روزتون سرشار از عشق💖 و خبرهای عالی زندگیتون آروم دلتون شاد و بی غصہ 🌸🍃🌸
/بخش اول یڪ هفتہ اے از آن شبِ شوم میگذشت... ریحانہ حسابے از دستم ناراحت شدہ بود ڪہ چرا خودم را بہ مراسمش نرساندم ؛ دوست داشتم درد دلم را فریاد بزنم ولے مشڪل اینجا بود ڪہ نمیخواستم باور ڪنم قلبم ، در انتخابش اشتباہ ڪردہ .... آن شب مستقیم بہ خانہ مامان مرضے رفتم ...بنده‌ے خدا حسابے نگران شدہ بود... با هزار ترفند و حرفهاے صدمن یہ غاز سعے ڪردم اصل ماجرا را نگویم .. فقط گفتم : " با میثاق بحثم شدہ و نمیخوام تو خونہ باشم تا دعوا ادامہ پیدا ڪنہ." Sapp.ir/roman_mazhabi تمامِ یڪ هفتہ را در ڪنار مامان و سوگند سپرے ڪردم و دوروزے هم از مدرسہ بہ بهانہ سرماخوردگے مرخصے گرفتم ؛ گرچہ بهانہ نبود...مریض بودم ...سرماهم خوردہ بودم ...اما جسمم دردے را متحمل نبود و تمام فشار ها را روح خستہ ام تحمل میڪرد و این قلبم بود ڪہ از سرما داشت یخ میزد... هرشب خاطرات و حرفها و صداها مثل بختڪ روے دلم مے افتادند...تا صبح در جایم میغلتیدم و خواب با من بیگانہ شدہ بود ... موبایلم را هم خاموش ڪردہ بودم تا میثاق با پیام ها و تماس هایش سعے نڪند روح زخمے ام را بہ بخشش وادارد. آخر هفتہ بود و من متوجہ نگاہ هاے گنگ و پرسشگرانہ مامان و سوگند شدہ بودم. حالا میثاق هم ڪارمندے مشتاق مثل سوگند را از دست دادہ بود و هم .... تمام ثمرہ ے زندگے اش را... روے تخت دراز ڪشیدہ بودم و دستم را روے پیشانے ام گذاشتہ بودم... ڪمے سردرد داشتم... بوے سبزے پلو و ماهے ڪل فضاے خانہ را پر ڪردہ بود... سوگند هم پشت میزش نشستہ بود و درس امتحان فردایش را میخواند ... اتاق در سڪوت فرو رفتہ بود. سوگند طے این مدت دیگر چیزے از هادے نگفت... عماد چند بارے با او تماس گرفت ولے سوگند بہ هیچ ڪدام پاسخ نداد... داشت حسابے خودخورے میڪرد...درست مثل خواهر بزرگش. در همین افڪار غرق بودم ڪہ زنگ در خانہ بہ صدا درآمد. برایم مهم نبود چہ ڪسے پشت در است...غلتے زدم و پتو را تا روے سرم بالا ڪشیدم. چند لحظہ بعد ،سوگند با صدایے نسبتا بلند پرسید: -مامان ڪے بود؟ لحظہ اے بعد صداے مامان بہ گوشم رسید و باعث شد مثل فنر از جا بپرم: -آقا میثاقن ... ثمر اگہ خوابہ بیدارش ڪن. روے تخت نشستم و بہ سمت سوگند سربرگرداندم. سوگند با تعجب نگاهم ڪرد و با صدایے آرام گفت: -میخواے نرے ؟ برم‌ بگم حالش بدہ خوابیدہ؟ مردد بودم..از طرفے میخواستم حرفهاے مهمے بہ او بزنم... حرفهایے ڪہ شاید در وهلہ اول تهدید بود اما ...اگر میثاق جدے اش نمیگرفت... ممڪن بود عملے شود... براے همین با اشارہ بہ سوگند گفتم "نه" ✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
/بخش دوم از تخت پایین آمدم و جلوے آینہ اتاق ایستادم... ڪمے موهایم را مرتب ڪردم ڪہ نگاهم بہ چشمان پف ڪردہ ام افتاد... باهمان قیافہ ے گرفتہ از اتاق بیرون رفتم.... مامان تا من را دید بلند گفت: - مامان جان ... آقا میثاق اونطرف نشستن . نگاهم را چرخاندم و میثاق را دیدم ڪہ گوشہ ے هال روے مبل نشستہ است. ڪت سرمہ اے رنگش را روے دستہ مبل گذاشتہ و دستانش را در هم گرہ ڪردہ و سرش را پایین انداختہ. سینے چاے را از مامان گرفتم و بہ سمت میثاق رفتم... با صدایے آرام و گرفتہ گفتم: - سلام . صدایم را ڪہ شنید سر بلند ڪرد.. زیر چشمانش سیاہ شدہ بود و رنگ‌بہ رخش نماندہ بود ... منتظر چنین صحنہ اے بودم ... -...سلام.. سینے چاے را مقابلش گرفتم و تعارف ڪردم تا بردارد. یڪ‌ فنجان‌را برداشت و فورا آن‌را روے میز ڪوچڪِ ڪنارے اش قرار داد. روے مبل ڪنارے اش نشستم و بے مقدمہ پرسیدم: -چرا اومدے اینجا؟ - اومدم دنبال تو... -آهان .. بعد از یہ هفتہ؟ - میدونستم زودتر بیام فایدہ ندارہ...بعدم اگہ گوشیتو روشن میڪردے میفهمیدے از همون شب دارم التماست میڪنم... من حتے چند بار بہ اینجا زنگ زدم هربار مامانت با یہ ترفند گوشیو نداد بهت ... - میدونے ڪہ نمیام باهات. - میاے ... اونجا خونہ و زندگیتہ پس میاے..تمومش ڪن ثمر .. بیا بریم سر زندگیمون. - زندگیمون؟ من دیگہ تو هیچے با شما شریڪ نیستم اقاے نعیمے. مشڪل فقط یہ شناسنامہ اس ڪہ اونم تو محضر دُرُس میشہ. -ثمر...میفهمے چے میگے؟؟ اصلاشوخے خوبے نیست‌. -شوخے نیست... جدے ترین حرفم تو تموم سالهاے زندگیمہ. -ثمر... منو دیوونہ نڪن...منو ...دیوونہ...نڪن. -هہ...اگہ تو همون رستورانِ فرحزاد دلم بامظلوم نمایے هات نمیلرزید تا الان همہ چے تموم شدہ بود؛ منم شب عقد بهترین دوستم با اون چت مزخررف و دروغ بزررگ تو رو بہ رو نمیشدم... مشڪل از منہ نہ توو. - بس ڪن ...بس ڪن ... پااشو برریم... یہ هفتس خواب و خوراڪ و زندگییم‌شدددہ تو ... داررے ذرہ ذرہ منو میڪشییے...میفهمے ؟؟ - سر من داد نزننن... فڪ ڪردے من خیییلے خوش و خرمم؟ آررہ؟ - ثمر ...ثمر ...عزیزم ...یہ راہ حل ...یہ راہ بذار جلوے پام ڪہ بتونم باهاش اثبات ڪنم ڪہ تو در اشتباااهے.. بخدا بگے برو قلہ قاف ..میرم . Sapp.ir/roman_mazhabi بعد از اتمام حرفش مڪثے ڪردم و آب دهانم را قورت دادم ...بالحنے محڪم گفتم: - هادے .. -هادے؟؟؟ یعنے چے؟ صدایم را ڪمے پایین آوردم تا مامان و سوگند چیزے نشنوند ... بعد گفتم: - فردا میام دفتر... هادے و میارے اتاقت ... اگر هادے شهادت داد ڪہ جز رابطہ ڪارے چیزے بین تو و اون زن نیست من برمیگردم ... میثاق پوزخندے زد و با صدایے نسبتا بلند گفت: -یعنے الان زندگے من بستہ بہ حرف و شهادت هادیہ؟؟ - همین ڪہ گفتم. - اونوقت چراهادے؟ چرا عماد نہ؟ چرا خانم سالارے نہ؟ - چون هادے دروغگو نیست. - هہ ...یعنے من ؛ عماد ؛خانم سالارے همهہ دروغگوییم؟؟ - ڪسیڪہ یہ بار با دروغ حریم عشق و لہ ڪنہ دفعات بعد راحت تر اینڪارو انجام میدہ ... تو دروغ میگے چون من برات مهم نیستم فقط داشتنِ من برات مهمہ. تو میخواے منو داشتہ باشے بہ هررقیمتے ..ولے بعضے چیزا خیلے گرونہ آقاے نعیمے... مثل حریم و حرمت عشق. - باشہ ثمر خانم ؛فردا ساعت ۱ ظهر ...دفتر باش. - این‌شد. این را گفت و از روے مبل بلند شد ... عصبے ڪتش را برداشت و بے خداحافظے از خانہ بیرون رفت. سرم را میان دستانم گرفتم ... حالم از شرایطے ڪہ درونش بود بهم میخورد... همہ چیزز نفرت انگیز و دردناڪ بود... باخودم گفتم بهترین راہ براے روشن شدن همہ چیز و تعیین تڪلیف نهایے زندگے ام همین است. هادے هرگز اهل دروغ و مصلحت اندیشے هاے بیهودہ نیست... راستش را میگوید...حتے اگر بہ ضررش تمام شود... قطعا اگر مسئلہ جدے باشد هادے بہ من میگوید.‌‌..همانطور ڪہ آن شب عموحمید زنگ هشدار را برایم بہ صدا درآورد.... ✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
{ما گذشتیم و گذشت آنچہ تو با ماڪردے...} پاهایم‌را عصبے تڪان میدادم و نگاهم‌را بہ ساعت دوختہ بودم ... هادے در اتاقش با یڪے از نویسندہ ها در حال بحث ڪردن بود ... میدانستم هادے اهل معطل گذاشتن آدمها نیست ... میثاق بہ او گفتہ بود ڪہ قرار است درمورد مسئلہ مهمے باهم صحبت ڪنیم اماهیچ‌توضیح دیگرے ندادہ بود ... ڪلافہ شدہ بودم و از طرفے اضطراب هم داشتم ... با صدایے تحڪم آمیز و عصبے از میثاق ڪہ پشت میزش نشستہ بود و مثل من منتظر بود و مضطرب ؛ پرسیدم: -پس چرا هادے نمیاااد؟ این نویسندہ چے میخواد از جون هادے؟ میثاق؛ آرام سر بلند ڪرد و نگاهش را بہ در اتاق دوخت و گفت: - سینانجفیہ ... صدبار تاحالا اومدہ،هربار هادے نوشتہ هاشو رد ڪردہ ... بیخیال نمیشہ ... -خب چرا هادے نوشتہ هاشو رد میڪنہ؟ -معتقدہ این فقط برا پول دراوردن مینویسہ... بحثاے جنجالے و گاهے ام ضداخلاقے مینویسہ تا ڪتابش فروش برہ .. از طرفے میدونہ انتشاراتے ما معتبرہ هرروز یہ لنگہ پا اینجاست. -وااے هادے چہ صبرے دارہ... -بیش از حد تصورت ... یه‌بار انقدر چیزاے مزخرف نوشتہ بود ڪہ هادے بہ فریاد اومد.. هادے ڪہ ڪسے صداے بلندشم نشنیدہ. حدود ۱۰ دقیقہ بعد هادے چند تقہ بہ در اتاق زد و با اجازہ ے میثاق وارد اتاق شد... Sapp.ir/roman_mazhabi بہ احترامش از روے صندلے بلندشدم ...سلام و علیڪے ڪردیم و هادے روے صندلے نشست ... ڪمے خودش را جابہ جاڪرد و پرسید: - من درخدمتم... ظاهرا با من ڪارے داشتین. میثاق بہ نشانہ تایید سرے تڪان داد و با دست بہ من اشارہ ڪرد ... هادے متوجہ شد ڪہ من قرار است از او سوالهایے بڪنم ...بدون اینڪہ نگاهم ڪند ، سرش را ڪمے پایین انداخت و گفت: -بفرمایید.... گلویے صاف ڪردم و با لحنے نسبتا محڪم گفتم: - من ... راستش من اومدم اینجا تا شما رو حَڪَم قرار بدم. هادے با تعجب پرسید: -حَڪَم؟ مگہ چہ اتفاقے افتادہ؟ - من میدونم ڪہ شما متوجہ اختلافات من و میثاق شدے ولے با توجہ بہ شناختے ڪہ ازت دارم مطمئنم‌حتے ذرہ اے پیگیر نشدے تا سر از ماجرا دربیارے...اما من اومدم تا دلیل این اختلافاتو بهت بگم و ازت بخوام بزرگترین سوال ذهنمو جواب بدے. هادے ،گویے فهمیدہ بود ڪہ میخواهم در باب چہ چیزے سوال ڪنم ... چشمانش را محڪم بست و مجددا لحظہ اے بعد باز ڪرد... سرش را تڪان داد و با لحنے آرام گفت: - ثمرخانم...من تاجایے ڪہ اجازہ دخالت داشتہ باشم‌سعے میڪنم ڪمڪتون ڪنم . - جواب سوال من سخت نیست آقا هادے .شما میدونے ڪہ من و میثاق با چہ عشق و علاقہ اے ازدواج ڪردیم... تو تموم این مدت؛ نمیگم اختلاف نبود ... بود ...ولے جزئے ...من هیچ وقت مسائل زندگے مشترڪم رو بہ ڪسے نگفتم حتے مادرم...همہ رو خودم با ڪمڪ میثاق حل ڪردیم ... اما این یڪے دارہ زندگیمون رو متلاشے میڪنہ ... -خدانڪنہ .‌ مگہ چیشدہ؟ - ببین آقا هادے ؛ من درمورد زندگے میثاق همہ چیز و میدونم اِلا دو چیز ... اولیش و مادرخدابیامرزش ازم خواست هیچ وقت بخاطرش میثاق وبازخواست نڪنم ،درمورد پدرش بود... من هیچے از پدر میثاق نمیدونم ...راستش برام مهمم نبود ..چون تاثیرے تو زندگیم نداشت. اما دومیش مهمہ...چون مستقیما بہ زندگیمون مربوطہ... و تنها ڪسے ڪہ میتونہ ڪمڪمون ڪنہ شمایے... ✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور شعر: استادشهریار اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤