eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈بیست و پنجم(بخش دوم) چیزی نگفتم، هرموقع استرس میگرفتم نمیتونستم درست و حسابی چیزی بخورم. از پشت میز بلند شدم که صدای ایفونو شنیدم: -من باز میکنم. گوشی ایفونو برداشتم و پرسیدم کیه که مرد جوونی گفت: _محمدم. دروباز کردم و رو به بقیه متعجب گفتم: _گفت محمدم! عمه خانوم با خوشحالی از جاش بلند شد و سمت حیاط رفت. مدتی بعد همراه پسر جوونی که دستشو گرفته بود و قربون صدقش میرفت وارد خونه شد. -جمیعا سلام. همه با خوشحالی جوابشو دادند کمیل سمتش اومد و باهاش روبوسی کرد: _خوبی پسرعمه؟ محمد با خنده گفت: _عالی، مخصوصا اینکه شمارو اینجا دیدم. Sapp.ir/roman_mazhabi با حوریه خانوم و نرگس و بقیه هم احوال پرسی کرد، که دست اخر بمن که گوشه ای ایستاده بودم نگاه کرد و متعجب گفت: _معرفی نمیکنید؟؟ کمیل لبخندی زد که احساس کردم از صدتا اخم بدتر بود: _ازاده خانوم ، همسر بنده. اقا محمد با چشمان گرد شده به بقیه نگاه کرد و گفت: _تو کی ازدوااااج کردی؟! ظاهرا از چیزی خبر نداشت که ندا با پوزخند گفت: _وقتی رفته بودی ماموریت. عمه خانوم بحث رو عوض کرد: _صحبتا باشه برای بعد فعلا غذا از دهن افتاد. همه سر میز برگشتن که اقا محمد درحالی که سمت اتاقی میرفت گفت: _ بیمعرفت صبر نکردی منم بیام بی سروصدا عقد کردی!؟ کمیل سرش رو پایین انداخت،احساس کردم اشتهاش کور شد.نمیدونم چرا بغض کردم،فضا سنگین شده بود. رفتم اتاقو درو بستم. چقدر بد بود که یکی از ازدواجت بپرسه و تو نتونی چیزی بگی. دستبندی که کمیل برام خریده بود رو تو دستم فشردم و اه عمیقی کشیدم. ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
•|{🚶🏻‍♂}|• - - ‌ڪه حــاج خانم حواسش باشہ چادر مشڪی زیر یه تومن سرش نڪنه/: ڪه حــاج آقا رڪاب انگشترش حتما باید دست ساز باشه🙄! ڪه وقتے میخواد فلآن جا روضه بگیره باید ڪُرڪ و پَره همه بریزه از غذایے ڪه داره میده ...🚶🏻‍♂ ولے مراقبه بگه : ولاظالیــــن//:😂! - !! !!! 👀⃟🔥¦⇢ •• 👀⃟🔥¦⇢ ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون 🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم 🌼 امروز را آغازی تازه بدان 🌺 زندگی رودخانه ای است که 🌸 مدام به سمت آینده در جریان است 🌼 هیچ قطره ای از آن 🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمی‌شود 🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
🌹 امام صادق علیه السلام: 🌸هرگاه بنده ای آب بنوشد و حسين را ياد كند و قاتل او را لعن نمايد، خداوند برايش 👈 ۱۰۰,۰۰۰ نيكی بنويسد 👈 ۱۰۰,۰۰۰ بدی او را پاك كند 👈 ۱۰۰,۰۰۰ درجه او را بالا ببرد 👈 چنان باشد كه گویی ۱۰۰,۰۰۰ برده را آزاد كرده 👈 و خدا او را در روز حشر با روی سفيد و درخشان محشور میسازد. 📗 الكافی ج۶ ص۳۹۱ ح۶ 🌻السَّلامُ علیک یا ابا عبدالله و لَعَنَ الله مَن قَتَلَک 🌻سلام بر شما یا ابا عبدالله و لعنت خدا بر کسانی که شما را به قتل رساندند.  
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈بیست و ششم چشمامو باز کردم که متوجه شدم خوابم برده بود. پتویی که روم انداخته بودن رو کنار زدم و از جام بلند شدم. به ساعت دیواری نگاه کردم که عقربه ها نشون میدادند ساعت چهار ونیم بعد از ظهر بود.نزدیک های غروب بود. رفتم هال که دیدم نرگس لباس بیرون پوشیده و با ندا حرف میزنه. با دیدن من نرگس گفت: _بیدار شدی آزاده جان،میخوایم بریم بیرون تو نمیای؟؟ به اطراف نگاه کردم و گفتم: -حوریه خانوم و بقیه کجان؟؟ -عمه و مامان رفتن بهشت رضا،اخه پدر پدرم اونجا دفن شده. -خدا رحمتشون کنه. ممنونی گفت که کمیل در حالی که دکمه های آستین پیرهنشو میبست : _حاضر شدین؟محمد پایین منتظره ها. با دیدن من اخم ریزی کرد و گفت: _تو چرا هنوز حاضر نیستی؟ با گیجی گفتم: _اخه من خواب موندم. -نرگس چرا بیدارش نکردی؟؟ نرگس شونه هاشو بالا انداخت و گفت: _خوب نگفتین که. ندا دستشو گرفت و کشون کشون سمت در خروجی برد: _بدو دیر شد، الان محمد میادسرمون کلی غر میزنه. نرگس در حالی که با عجله میرفت گفت: _ازاده زود حاضر شو بیا پایین اونجا میخکوب نشو. با رفتن اونا کمیلم خواست درو باز کنه و بره که گفتم: _پس من چی؟ کفشاشو میپوشیدکه گفت: Sapp.ir/roman_mazhabi _چون شما دیر بیدار شدی به عنوان تنبیه خونه تنها میمونی چون دیرمون شده باید بریم جایی نمیتونیم منتظرت وایستیم. درو بست و رفت،هاج وواج به اطرافم نگاه کردم. هنوز تو حس و حال خواب بودم و نمیتونستم افکارمو جمع کنم.از اینکه منو تنها گذاشتن و رفتن یه لحظه مثل بچه ها بغضم گرفت. اشکام سرازیر شدند که ناگهانی در باز شد و کمیل سرشو از لای در داخل اورد و خواست چیزی بگه که متعجب به چشمای خیسم نگاه کرد. اشکامو سریع پاک کردم که با خنده گفت: _چرا مثل بچه ها گریه میکنی؟ خجالت زده گفتم: _فکر کردم منو تنها گذاشتین و رفتین. -محمد و بقیه رفتن، من به خاطر شما موندم. بهش نگاه کردم که گفت: _زود حاضر شو با ماشین من میریم، داشتم باهات شوخی میکردم. .... سوار ماشینش شدم که همزمان گوشیش زنگ خورد: -الو؟ -فعلا سرم شلوغه نمیتونه حرف بزنم. تلفنشو قطع کرد که زیر چشمی نگاش کردم.ماشینو روشن کرد و راه افتاد: ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
🌹 🍃وقتی می‌خواست درس بخواند، از پایگاه خارج می‌شد و در سرمای راهرو می‌نشست. چراغ‌های راهرو در شب روشن بود. 🍃می‌گفت: «این درس را برای خودم میخوانم. درست نیست از نوری که هزینه آن از طریق بیت‌المال پرداخت می‌شود، استفاده کنم.» مدافع حریم اهل‌بیت، محمدهادی ذوالفقاری🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون 🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم 🌼 امروز را آغازی تازه بدان 🌺 زندگی رودخانه ای است که 🌸 مدام به سمت آینده در جریان است 🌼 هیچ قطره ای از آن 🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمی‌شود 🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
«🖤🔗» حــٰاج‌هـمت‌سواربـرمورتو نـھ‌بربنـزضدگلولـہ! وبـھ‌صورت‌ناشنـاس‌بـھ‌شھادت رسیدوتاساعت‌ھاکسـےنمیدانست اوهـمت‌است💔!:) "حـٰاج‌همت🌿" - ☁️⃟📓¦↝ •• اللـهم؏ـجل‌لولیـڪ‌الفـࢪج🌼
🍃🌸🍃 همیشہ مےگفت :🌹 ڪار خاصے نیاز نیست بکنیم کافیہ‌ ڪارهاےِ روزمـره‌مـونُ بہ ‌خاطر خدا انجام بدیم اگہ تو این ڪار زرنگ باشے شک نکن شهید بعدے تویے!
↻📻📞••|| •. شر‌ط‌شھیدشدن..؛ شھید‌بودن‌است..!!(؛ تاڪسۍ‌شھید‌نباشد‌..؛ شھید‌نمیشود..!!(؛ •. 📻📞¦⇢ ‌‌‌‌‌‌‌‌