[پارت ۱۶]
یه صدف بود که داخلش مروارید بود و مروارید رو باید میذاشتی داخل گردنبند و یه انگشتر و یه گردنبند دیگه که این ست بود یه قلب بود که وسطش شمشیر بود شمشیر گردن آراد بود و قلب رو من باید مینداختم گردنم
آسمان هر دو تا گردنبند رو انداخت گردنم و انگشتر رو کردم داخل انگشت اشارم...
که آراد اومد از انگشتم درش آورد و کرد داخل انگشت حلقه و گفت:
آراد :تو این انگشت باشه بهتره ...
آسمان: خیلی خب حالا آقای عاشق
آراد: ببند دهنتو آسی😂
آسمان خندید و رفتم آراد رو بغل کردم و بهش گفتم:
ممنون که هستی
البته ناگفته نماند که داداشم با آیهان رفته بود اونور باغ که این اتفاقها الان بین من و آراد ،آسمان افتاد...
کادوها رو باز کردیم و تشکر کردم تا بالاخره تموم شد
...
بچه یه دکمه هست به نام بی صدا اگه نمیخواین بمونید حداقل اونو بزنید قشنگام با لف دادن دیگه نصف رمان رو از دست میدی❤️🩹🙁