۱۸ پارت تقدیم نگاهتون☺️🌱🕊️💕
https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
جانِ دل؟؟؟
دوستان عزیزم رمان حورا تموم بشه من اگر زدم زیر قولم خودم از ادمینی کانال دوستم ترک میکنم ☺️☺️☺️💗🌸😅
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#رمانحورا
❄️#پارت66
نیازی نیست...
همون موقع گوشیم زنگ خورد جواب دادم
کیوان بود
گفت:سلام،بر استاد خوش تیپ و بچه مثبت و محقق و
پریدم وسط حرف زدنش گفتم:کلاسم..
کاری داری؟
گفت:یعنی عاشق چشم و ابروت بودم که زنگ زدم بهت؟
آروم گفتم :کیوان کم ور بزن ..بنال چی شده...
گفت:ای وای استاد عزیز، ور بزن چیه؟
خواستم بگم جلسه یادت نره طرف بزور وقت داده ساعت ۱۶/۳۰ یادت نره
گفتم:حواسم هست،کاری نداری؟؟
کیوان_خدا به داد برسه ..وقتی میگی حواسم هست ..پس یادت میره...باشه ..
راستی میام دانشگاه با ماشین تو میریم..حوصله رانندگی و ترافیک رو ندارم...شام هم دعوت تو...خداحافظ.
نگاه کردم صفحه گوشی
گفتم :فرصت طلب ..شکمو...
کلاس دوباره شروع شد .دیگه سعی کردم نگاهی به خانم حمیدی نکنم،حالم رو گرفت حالش رو گرفتم و دیگه بیشتر از این رو جایز نمیدونستم...
کلاس تمام شد..
بعضیا دورم جمع شدند شوخی میکردند..استاد چند سالته...استاد کجایی هستی...استاد متاهلی یا نه....استاد چند واحد باهاتون داریم...استاد خیلی سخت نگیر و........
کیفم رو برداشتم و از کلاس زدم بیرون
تا رفتم اتاقم بعدش هم آموزش ،ساعت۱۵:۰۰شده بود که صدای گوشیم بلند شد کیوان بود ..
گفتمش بره پارکینگ پیش ماشین وایسه تا کارم تموم شه
منم وارد پارکینگ شدم دستی برا کیوان تکون دادم
بهش سلام کردم
که یکهو یکی از پشت سر گفت:
استاد ببخشید...
ادامه دارد...
❄️نویسنده:فاطمهسادات موسویکپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#رمانحورا
❄️#پارت67,68
همینطوری که دستم توی دست کیوان بود برگشتم پشت سرم
دیدم خانم حمیدی و خانم فهیمی هستند
«حورا»
وقتی کلاس تمام شد انقدر ناراحت و عصبانی بودم اصلا نمیدونستم چِم شده
دست فاطمه رو کشیدم و از کلاس استاد سلیمانی خارج شدم
رفیتم فضای سبز دانشکده روی نیمکت نشستیم
فاطمه گفت چت شده؟چرا انقدر عصبانی هستی؟
براش تعریف کردم
فاطمه گفت:هیییع...یعنی میخوای بگی استاد عربه؟ و عربی بهش گفتی پسره ی پرو و اداش رو در آورده رو فهمیده؟
سرم رو بین دستام گرفتم و گفتم نمیدونم
یا عربه یا عربی میدونه
هر چند ،انقدر تمیز با من عربی صحبت کرد که فک کنم همون عرب باشه
فاطمه:خندید... و گفت:پس گاوت دوقلو زاییده.....
سرم رو بالا آوردم و نگاه چهره ی خندان فاطمه کردم و با استرس گفتم:
میگم فاطمه نکنه از سر لجبازی که توی راهرو بهش گفتم دست وپا چلفتی نمره نده یا لج کنه یا اذیت کنه؟
فاطمه قیافه ی متفکری به خودش گرفت و گفت:
بنظرم بیا بریم همین الان ازش عذرخواهی کن..تا همین جا تموم شه.وگرنه ،نه تو کوتاه میای نه اون...
نالیدم گفتم فاطمه،ازش بدم میاد،پسره ی از خودراضی....آخه غرورم رو بزارم زیر پام برم ازش عذر چی بخوام....میخواست جلو پاش رو نگاه کنه که به من نخوره...
فاطمه در حالی که میخندید گفت:
وای حورا ....توی راه پله ما هم مقصر بودیم ...تند از پله هااا اومدیم پایین
دوباره نالیدم و گفتم:
مامانم هی میگه:حوراااااااا مواظب پله باشی ها تند نری هاااا...گوش نکردم تا اینجا گندش در اومد...
فاطمه گفت بلند شو بلند شو مرگ یکبار و شیون هم یکبار
علی رغم میل باطنیم بنظرم فاطمه هم درست میگفت اگه در طول ترم بخاطر اون حرفا اذیتم کنه چی؟یاد حرف داداش امیرعباسم افتادم
که میگفت قبل از اینکه به میزان شادی که از کاری بدست میاری که پشتوانه ی عقلی نداره ببین چقدر وقت وعمرت رو بابتش هدر میدی
دیگه باهاش همراه شدم
و بعد از پرس و جو ،بهمون گفتند استاد سلیمانی رفت طرف پارکینگ
ما هم رفتیم اون سمت
که دیدیم کنار یه ماشین دناپلاس سفید داره با یه آقایی خوشوبش
چندبار آب دهنم رو قورت دادم ،فاطمه گفت کار درستیه برو جلو...
کمی صدام رو بالا بردم و گفتم:
استاد ببخشید....
«هادی»
ابرو بالا دادم و گفتم :
بفرمایید خانم حمیدی؟
ادامه دارد.....
❄️نویسنده:فاطمهسادات موسوی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#رمانحورا
❄️#پارت69
حورا_استاد خواستم بخاطر برخورد صبحم و گفتن اون جملات ازتون عذرخواهی کنم،قصد بی احترامی نداشتم،نمیخوام خدایی ناکرده ،کدورت بوجود اومده باعث ایجاد فضای متشنج توی کلاس و حساسیت بچههاا بشه..
بعد سرش رو پایین انداخت.
فقط به یه جمله بسنده کردم و گفتم:
خواهش میکنم ،موردی نیست ،بفرمایید.
که برگشتم سمت کیوان ،دیدم نیشش تا بناگوشش بازه ،سعی کردم اهمیتی ندم
سوار ماشین شدم،کیوان هم سوار شد و بعد خیره شد بهم..
ماشین رو گاز دادم و حرکت کرد ،یه لحظه از توی آینه ،عقب رو نگاه کردم.
دیدم خانم حمیدی،انگار از برخورد خیلی خشکم خیلی جا خورده بود،و داشت دوباره حرص میخورد چون اصلا از جایی که ایستاده بود تکون نخورده بود و داشت رفتنم رو نگاه میکرد
کیوان_با صدای بلند خندید و بعد گفت میگم معلومه بد جور ضایعت کرده که اینطوری دختره مردم رو سوزوندی که هنوز ایستاده اونجا....
ادامه دارد...
❄️نویسنده:فاطمهسادات موسوی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#رمانحورا
❄️#پارت70
ماجرا رو براش تعریف کردم
یه قهقه ایی زد گفت: خوبت کرد...آخر کسی پیدا شد که حال تو رو هم بگیره...
دوباره خنده ایی کرد و گفت :
ولی مواظب باش حال دلت باش....
خندیدم و گفتم:انگار زیاد سریال میبینی
که فکر میکنی آخر هر کَل کَلی برسه حال دل گرفتن...
گفت :باشه میبینمتتتت استاددددد....
کل راه با شوخی های کیوان گذشت تا رسیدیم محل قرار جلسه با سردار..
بعد از تفتیش و تحویل دادن گوشی هامون،وارد مرکز شدیم
در زدیم و وارد شدیم..
سردار مثل همیشه خوش برخورد بلند شد و ادای احترام کرد دست داد و تعارف به نشستن کرد
بعد از الحوال پرسی گفت شنیدم دوباره میخواین یه کار بزرگ انجام بدین
یه نگاه به کیوان کردم و شروع کردم توضییح دادن در مورد فواید دستگاههای اسکنر و فواید تولید داخلی و تفاوت قیمت این دستگاه در صورت تولید و با نمونه ی خارجی، و میزان نیاز بیماران سرطانی برای تشخیص زودتر بیماریهاشون
سردار گفت:
ادامه دارد...
❄️نویسنده:فاطمهسادات موسوی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#رمانحورا
❄️#پارت71,72
سردار گفت:
وقتی بعضی از جوونا رو میبینم که چطور تلاش میکنند برای ساخت دستگاهی که نداریم ولی بقیه دارند ،خستگی این همه سالم از بین میره
برا پروژه تون هم شما یه بسم اللهی بگین و شروع کنید ماهم کمک میکنیم ولی میدونید وجود برجام و عدم همراهی دولت کار رو برای ما سخت تر میکنه
ولی کوتاه نیایین چون ما این همه سال کوتاه نیومدیم
ولی با توجه که اینکه سازمان انرژی اتمی باهاتون همکاری میخواد کنه باید به ما اطمینان بدید موضوع کاملا محرمانه است
بعد از کلی صحبتهای دیگه از سردار تشکر و خداحافظی کردیم
..............
روزهاا پی در پی میگذشتند و ما بشدت درگیر تولید اسکنرهای هسته ایی بودیم
کارهای فشرده شرکت،کلاسهای تدریس دانشگاه،بی حالی های مامان واقعااا خستم کرده بود
گاهی دلم یه سکوت مطلق ،و یه حس آرامش شیرین و دلچسب میخواد که حسابی به دل و جونم بچسبه و خستگیون رو بدر کنه
سرم رو تکون دادم تا تمرکز کنم و برگه ی امتحانات ترم یکیها رو تصحیح میکردم
ازشون خواسته بودم اگه نقدی یا پیشنهادی به کلاسم داشتند میتونستند پایین برگه بنویسند,
بعضیاشون خوب دادند بعضیا هم افتضاح...
برگه بعدی رو هم در آوردم
زده بود حورا حمیدی
یه لبخندی با دیدن اسمش اومد روی لبم
ناخداگاه زیر لب گفتم:مغرور.....
شروع کردم به صحیح کردن نا خداگاه تصویر روزی که بردمشون سالن تشریح بالا سر جسد....
همینطور که داشتم توضییح میدادم برای لحظه ایی چشمام قفل، صورت رنگ پردیده اش شد..
جلوی همه ی بچهها بهش گفتم اگه حالتون مساعد نیست میتونید برید بیرون...
با همون حالت جدیت گفت مگه چی شده؟من خوبم که.....
منم به حالت بی اعتنایی ،گفتم....
ادامه دارد...
❄️نویسنده:فاطمهسادات موسویکپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#رمانحورا
❄️#پارت73,74
گفتم:
باشه..
و شروع کردم به توضیحاتم و درگیر ور رفتن با جسد بودم که یهوویی صدای عق زدن کسی اومد و صدای دویدن ...
سرم رو بالا آوردم نگاه خروجی کردم دیدم خانم حمیدی دویده سمت در خروجی...
اهمیتی ندادم و شروع به ادامه ی توضیحاتم دادم...
کمی بعد خانم فهیمی که رفته بود سری به خانم حمیدی بزنه ،اومد نزدیکتر و گفت:
استاد ببخشید....
سرم رو بالا آوردم و گفتم: بفرمایید
گفت: خانم حمیدی حالش خوب نیست میشه بره خوابگاه؟...من هستم تمام نکات رو بهشون میگم...
بهم بر خورده بود که چرا من بهش گفتم حالت خوب نیست برو بیرون ،منکر حال بدش شد و نرفت ...حالا دوستش رو فرستاده
نمیدونم چرا اون لحظه این جمله رو گفتم من اهل کَل کَل کردن نبودم..
گفتم:
خودشون بیان اجازه بگیرن....
بعد از کمی دیدم همرا با خانم فهیمی اومد داخل ،بشدت رنگ پریده بود،
جالتر از اونجایی بود که اومد دقیقا روبروی من و تختی که جسد روش بود ایستاد
دیدم چیزی نگفت،منم اهمیت ندادم و ادامه ی درس رو گفتم
کلاس که تموم شد خانم فهیمی اومد یه دوتا سوال بپرسه ازم ،آروم ازش پرسیدم چرا خانم حمیدی نیوومد اجازه بگیره که بره
یه نگاهیی به دوستش انداخت و گفت:
نمیدونم...گفت عادت ندارم بکسی رو بندازم...
کفتم :آهاااا و خداحافظی کردم
از در سالن که داشتم خارج میشدم دیدمش گوشه ی سالن ایستاده بود انگار منتظر دوستش بود
چادرش سرش بود تکیه به دیوار داده بودو چشماش رو بسته بود
نمیدونم چرا یه لحظه نگاهم میخش شد
محجوب زیبا و باوقار و البته مغروررررررر
و از کنارش رد شدم ...
با تکون خوردن چیزی جلوم از فکر اومدم بیرون
دیدم مامانم داره دستش رو جلوم تکون میده و صدام میکنه
به خودم اومدم سرم رو بالا گرفتم و گفتم جانم مامان
گفت:
کجایی..میدونی چقدر دارم صدات میکنم...
گفتم :
داشتم برگه صحیح میکردم ،حواسم نبود
جانم کاری داری؟حالت خوبه؟
نگاه عمیقی بهم کرد و خیره توی چشمام گفت :
خبریه؟!!
با حالت گیج گفتم :
مثلا چه خبری....
کمی چشمام رو ماساژ دادم و گفتم ببخشید این روزهاا خیلی سرم شلوغه ذهنم همش مشغول کارم
دستی روی سرم کشید و قربون صدقه ام رفت
و گفت:
عزيزي، کل ما أراك مشغولا في الدراسة، سيتم تعويض كل ندم السنوات التي كنت أرغب فيها في الدراسة وعدم القدرة على المغادرة، هيا أعلم أنك مشغول جداً وتهمل نفسك من أجلنا.
هل يمكنك التحدث مع والدك؟
کم یوم ماهو علی مایرام،
لا يقول لی ما فیه
(قربونت برم ،وقتی میبینمت انقدر درگیر درس هستی تمام حسرت سالهایی که دوست داشتم درس بخونم و نذاشتن جبران میشه،هادی جان میدونم سرت خیلی شلوغه و از خودت بخاطر ما میگذری، میتونی با بابات صحبت کنی؟چند روزه همش توی خودشه، به من هم نمیگه چشه)
هادی_گفتم:
لا بد أنه تورط مع هذه الأسر المحتاجة مع أصدقائه في المسجد، وهذا أمر محزن بالنسبة لهم، لا تقلقوا، سأتحدث معهم بنفسي
(حتما با رفیقای مسجدش درگیر همین خانواده های نیازمند شدند و ناراحته براشون، تو نگران نباش خودم باهاش حرف میزنم)
ادامه دارد...
❄️نویسنده:فاطمهسادات موسوی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#رمانحورا
❄️#پارت75
مامانم از اتاق رفت بیرون...
منم نمره ی خانم حمیدی رو با عجله دادم نگاه کردم دیدم همه یه نظری دادند بجز ایشون....
نفسم رو با شدت بیرون دادم(هوووووف)
برگه ها رو جمع کردم و گوشی رو ورداشتم و به بابام زنگ زدم
جواب داد
هادی_سلام بابا خوبی؟
بابا_سلام پسرم ،خوبی بابا؟مسجدم..دارم میام خونه
هادی_میشه توی پارک کنار مسجد وایسین تا منم بیام که باهاتون کاری دارم
بابا_باشه بابا
رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم و از مامان خداحافظی کردم و پیاده راه افتادم
بعد از ده دقیقه رسیدم
با بابا دست دادم...
نشستیم روی نیمکت پارک،بابا خیلی توی فکر بود،دست گذاشتم روی شونه اش برگشت نگام کرد
گذر عمر و شکسته شدن توی چهره اش مشخص بود.
بهش گفتم :بابا چی شده؟انقدر تو خودتی؟مامان نگرانته، میگه چیزی شده که نمیخوای بگی
بابام سرش رو برگردوند و به جلو خیره شد و گفت:
نمیدونم این گذشته کی میخواد دست از سر ما ورداره،هووووف(نفسش رو عمیق بیرون داد)
گفتم:چی شده بابا؟
گفت:فعلا به مامانت نگو ،ببینم چه گِلی بسرم بگیرم
نگرانیم بیشتر شد...
گفت
ادامه دارد...
❄️نویسنده:فاطمهسادات موسوی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#رمانحورا
❄️#پارت76
گفت:
دایی کاظم ت زنگ زد گفت:....(سکوت کرد)
وقتی اسم دایی کاظم اومد،تمام وجودم استرس شد میدونستم که این مرد چقدر مامان و بابام رو اذیت کرده بود و حال بد الان مامانم ریشه توی اذیتهای همین دایی بزرگه داره ،با وجود اینکه بابام بخاطر مامانم از اونجا و خانواده دل کن ولی بازم پیدامون کرد و گاه گاهی سری میزنه به ما برای دکتر رفتن میان تهران،ولی هنوز که هنوزه همون نگاه تحقیر رو داره ..
نفسم رو محکم بیرون دادم و گفتم:
خدا بخیر کنه ..چی گفته...
بابا_گفت: پسرداییت( خالد) داره از آمریکا بر میگرده..آخر ماه پرواز داره برا تهران...
یه چند وقت میاد خونه ی ما....تا کاراش رو درست کنه...
کمی سکوت کرد و سرش رو برگردوند طرفم و گفت:
نگرانم...
گفتم: از این پسره خالد چیزی یادم نمیاد،ولی یادمه مامان زهرا همیشه میگفت ۳تا برادرناتنیش بخون دایی عباس و مامان زهرا و مامان بزرگ حوریه تشنه بودند..
ادامه دادم و گفتم :
حالا چند روز دندون روی جیگر میزاریم تا شازده بیاد و بره،هر چند من همیشه میخوام اینا رو بنشونم سر جاشون ولی نمیزارین
یهو بابا دستش رو جلوی دهنم گذاشت و گفت:
هیسس ..دلم نمیخواد با این خانواده در بیافتی...فهمیدی؟....ما فقط تو رو داریم همین دایی کاظمت مادرت رو تا لبه مرگ رسوند و جوون دخترم رو گرفت..براش هم مهم نبودددد...بقیه هم میگفتن شما چیزی نگین..شکایتی نکنید چون کاظم شیخِ قبیله است...
ادامه دارد...
❄️نویسنده:فاطمهسادات موسوی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#رمانحورا
❄️#پارت77
گفتم :بازم مثل این همه سال میگم چشم...
ولی این پسر دایی فرنگی کیه که انگار شما خیلی نگرانی از اومدنش
گفت: اون موقع که ما روستا بودیم خالد۳_۴سالش بود،پسر کوچیک دایی کاظمت بود
ادامه داد
ما بعد از حال بد مامانت بعد از اون اتفاقات از اون روستا زدیم بیرون یا اینطور بگم فرار کردیم و اومدیم تهران ساکن شدیم ولی یکی دوبار که رفتم سری به پدر و مادرم بزنم گفتند:کاظم پسر کوچیکش رو فرستاده خارج،خیلی تعجب کردم آخه بچههاش خیلی اهل درس و ...اینا نبودند،میگفتند جذب همین گروههای الااحوازیه و... شده و رفته آمریکا درس بخونه.
حالا بنظرت بعد از این همه سال برا چی میخواد برگرده و اون کار،چیه که میخواد تهران راه بندازه؟ میترسم چیزی باشه و ما هم بعد از این همه سال عمر با عزت و زجری که کشیدیم درگیر شیم
رفتم توی فکر.....
بعد به بابا گفتم :توکل بر خدا...فعلا باید آروم آروم به مامان زهرا بگیم...حواسمون هم باید جمع باشه
بابا دست روی پاهاش گذاشت و گفت یا علی و بلند شد و گفت بریم مادرت هم این چند روز نگران کردم..
باهم تا خونه راه افتادیم توی راه بابا چند بار هی نگام میکرد و زیر لب چیزی میگفت
خندیدم و گفتم:
بابا من هادی م ...مامان زهرا نیستم هی نگام میکنی...معذب شدم
خندید و گفت :
وقتی نگات میکنم لذت میبرم درسته بعد از اون اتفاق دیگه ما دیگه بچه دار نشدیم ولی منو مادرت انقدر بهت افتخار میکنیم که اصلا تک فرزند بودنت رو حس نمیکنیم.
بعد سرم رو طرف خودش خم کرد و بوسید و قربون قدم رفت.
با خنده گفتم: ای عربِ پسر دوست
گفت:درسته منم پسر زیاد دوست داشتم ولی نه اونطور که بقیه هستند..
رسیدیم خونه و ماجرا رو آروم آروم برا مامان زهرا گفتیم تا استرسش زیاد نشه و حمله عصبی بهش دست نده
ادامه دارد.....
❄️نویسنده:فاطمهسادات موسوی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕