eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.8هزار دنبال‌کننده
892 عکس
661 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ گفتم :بازم مثل این همه سال میگم چشم... ولی این پسر دایی فرنگی کیه که انگار شما خیلی نگرانی از اومدنش گفت: اون موقع که ما روستا بودیم خالد۳_۴سالش بود،پسر کوچیک دایی کاظمت بود ادامه داد ما بعد از حال بد مامانت بعد از اون اتفاقات از اون روستا زدیم بیرون یا اینطور بگم فرار کردیم و اومدیم تهران ساکن شدیم ولی یکی دوبار که رفتم سری به پدر و مادرم بزنم گفتند:کاظم پسر کوچیکش رو فرستاده خارج،خیلی تعجب کردم آخه بچههاش خیلی اهل درس و ...اینا نبودند،میگفتند جذب همین گروههای الااحوازیه و... شده و رفته آمریکا درس بخونه. حالا بنظرت بعد از این همه سال برا چی میخواد برگرده و اون کار،چیه که میخواد تهران راه بندازه؟ میترسم چیزی باشه و ما هم بعد از این همه سال عمر با عزت و زجری که کشیدیم درگیر شیم رفتم توی فکر..... بعد به بابا گفتم :توکل بر خدا...فعلا باید آروم آروم به مامان زهرا بگیم...حواسمون هم باید جمع باشه بابا دست روی پاهاش گذاشت و گفت یا علی و بلند شد و گفت بریم مادرت هم این چند روز نگران کردم.. باهم تا خونه راه افتادیم توی راه بابا چند بار هی نگام میکرد و زیر لب چیزی میگفت خندیدم و گفتم: بابا من هادی م ...مامان زهرا نیستم هی نگام میکنی...معذب شدم خندید و گفت : وقتی نگات میکنم لذت میبرم درسته بعد از اون اتفاق دیگه ما دیگه بچه دار نشدیم ولی منو مادرت انقدر بهت افتخار میکنیم که اصلا تک فرزند بودنت رو حس نمیکنیم. بعد سرم رو طرف خودش خم کرد و بوسید و قربون قدم رفت. با خنده گفتم: ای عربِ پسر دوست گفت:درسته منم پسر زیاد دوست داشتم ولی نه اونطور که بقیه هستند.. رسیدیم خونه و ماجرا رو آروم آروم برا مامان زهرا گفتیم تا استرسش زیاد نشه و حمله عصبی بهش دست نده ادامه دارد..... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ مامان نگران شده بود و بغض کرده بود که بابا کنارش نشست و شروع به قربون صدقه اش رفت بنظرم باید تنها شون میذاشتم ،یه لیوان آب از لوله پر کردم و جلو مامان گذاشتم و آروم از آشپزخونه خارج شدم تا باهم تنها و راحت باشن رفتم اتاقم و در رو بستم خیلی کار داشتم اول باید تکلیف کارهای دانشگاه رو تموم میکردم یه حسی بهم میگفت برگه های امتحانی رو چک کنم ولی انقدر خسته بودم گفتم من موقع تصحیح تمام دقتم رو کردم رفتم ایمیلم رو چک کردم جواب چندتا از دانشجوهاا که باهام پروپوزال(تحقیق) ور داشته بودند رو دادم و بعدش رفتم سراغ کارهای پروژه ام ....... صبح روز بعد لیست نمرات رو وارد سیستم کردم و لیست و برگههای امتحانی رو تحویل آموزش دادم و سمت شرکت روندم با کیوان توی اتاق داشتیم درمورد کارگاه صحبت میکردیم که تقه ایی به در خورد و خانم بیاتی که یه خانم مسن هستش و توی این ۲_۳سال که شرکت رو زدیم آبدارچیه، و البته قابل اعتماده ،قبلا خدمتکار خونه ی کیوان اینا بود با سینی چایی و کیک اومد داخل... خانم بیاتی_سلام پسرای گلم... کیوان_سلام خاله... هادی_سلام حالتون خوبه... خانم بیاتی_ ممنونم...کار بسه..چایی آوردم براتون با این کیکهاا بخورید خستگی از تنتون بیرون بره،کیکش خوردن داره... ادامه دارد... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ کیوان_خاله خیر باشه...گنج پیدا کردی ..داری کیک میدی بهمون.. خانم بیاتی خندید و گفت: نه پسرم..آقا رضا بسلامتی بابا شده..بجای شیرینی کیک گرفته اینم سهم شماست.. هادی_واقعاااا..بسلامتی... کیوان_اِاِاِ...چه آبزیرکایی ....دیروز هی میگفت باید بریم دکتر مرخصی بده منم میگفتم چی شده اصرار داری نگفت... خانم بیاتی_خوبه ..خوبه...شما دوتا بهتر بفکر خودتون باشید تا اینکه هی بپرسی برا چی میخوای بری دکتر... هادی_با صدای بلند خندیدم..گفتم خاله زوده هنوز...میخوای اول بفکر کیوان باشیم خانم بیاتی_تو نمیخواد بفکر کیوان باشی...اون خودش سرش و دلش جایی گرم؟؟ برگشتم سمت کیوان... گفتم:آرههههههه کیوان_خاله میخوای برو بکارت برس خانم بیاتی_منظورت برم دنبال نخودسیا ...باشه میرم...ولی بجنب از دستت نپره... همزمان صدای گوشیم بلند شد ادامه دارد... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسویکپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
10پارت تقدیم نگاهتون☺️🌱🕊️💕 https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 جانِ دل؟؟؟
خوب دوستان وقت خوابه منم برم 🥱🥱🥱😴😴
↻آنچہ‌امروز در مذهبی_عاشقانه گذشت☺️🍉 😌🍓 🌱•• ♥️••¡ッ 💜!•• یـٰاعَ‌ـلۍمَـدد..💛••!ッ
شبها آرامشی دارند از جنــس خدا♡ پروردگارت همواره با تو همراه اسـت،امشب از همان شب هایست♡ کہ برایت یک شب بخیر خدایی آرزو کردم شبتون بخیر🌙🌟⭐️
گاهى شب بخیر انتظار دست پدر و مادریست که چراغ اتاقمان را خاموش کنند. گاهى همین شیرینى‌هاى کوچک تمام شب‌هایمان را بخیر می‌کند. شب بخیر
هیچ شبی، پایان زندگی نیست. از ورای هر شب، دوباره خورشید طلوع می‌کند و بشارت صبحی دیگر می‌دهد. این یعنی امید هرگز نمی‌میرد. امیدت روز افزون و شبت بخیر
جایی که خدا نقطه گذاشت علامت سوال نزار.... الهی هر آنچه تو خواهی.... شبتــون بخـیر🌙 شبتون به زیبایی بین الحرمین 📿❣ التماس دعا دارم ازتون یا علی ....🔸 🌹مواظب مهربونیاتون باشین رفقا...🌹 🔴..پایان فعالیت امروز کانال..🔴 اعضای جدیدمون خیلی خوش اومدین ✨😍❤️ اعضای قدیمی مون تاج سرین❤️🥰☺️ مرسی که هستین ⛓لف نده رفیق بمونی قشنگ تره ..⛓
❤️💫شروع هفته تون بینظیر ⚪️💫روزگارتون پراز امیـد ❤️💫دنیاتون پراز محبت ⚪️💫رزق تون پراز برکـت ❤️💫لحظه هاتون پراز شادی ⚪️💫عشق هاتون پراز پاکی و ❤️💫زندگیتون پراز آرامش باشه ⚪️💫اولین روز از هفته ی زمستانتون ❤️💫پر از سلامتی
بِسم الرَّبِ العِشق اَلَّذی خَلَقَ المَهدی(عج)💚‏‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هواشناسی اعلام کرد : هوای مهدی فاطمه را داشته باشید خیلی تنهاست💔 سلامتیش ۵ تا صلوات خجالت نکش رفیق کپی کردنش عشق میخواد🙂