🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
🌱#رمان_مثل_پیچک
📗#پارت78
بی بی، گلنار را عقب کشید و گلنار با دیدن او، از خجالت، سرش را پایین انداخت.
_چشم و دل پدرت روشن... میون این همه نگاه اومدی از کنار پرده، آقا پیمان رو ببینی؟!
_ببخشید بی بی.
_برو بشین تا فردا باز برات حرف و حدیث درست نکردن.
با گلنار کنج همان پرده نشستیم. بی بی برگشت کنار خانم جان و گلنار با قهر سرش را از من برگرداند.
_خوب میگفتی بی بی اومده بالای سرم.
_نشد به خدا... نذاشت بگم... حالا قهر نکن... از آقا پیمان بگو.
من به شوخی گفتم و خودم از خنده غش کردم. آخر این حرفهای گلنار بوی عشق نسبت به آقا پیمان میداد .
نشسته بودم کنار گلنار که با آرنج به بازویش زدم و او سرش را کج کرد. انگار دست بردار نبود. حسابی قهر کرده بود.
_میگفتی... پس از پیش آقا پیمان رو میشناختی... دلتم که پیشش گیر کرده!
بی دلیل از من دلخور شده بود اما راهی جز نشستن کنار من هم نداشت. در عوض بی بی و خانم جان حسابی با هم رفیق شدند و تا آخر مجلس از کنار هم جدا نشدند.
شام چلوگوشت بود و در همان باغ آقا جعفر خورده شد. با آنکه گلنار از من دلخور شده بود و با من دیگر زیاد صحبت نمیکرد، اما آنقدر آن مجلس بی ریا و دلنشین بود که حوصله ام حتی لحظهای سر نرفت.
با چند نفر از اهالی روستا آشنا شدم. ستاره دختر آقا جعفر، که عروس مجلس بود. خاله رعنا که ترشی هایش در روستا زبانزد همه بود و حتی سر سفره شام عروسی هم جای خودش را حفظ کرده بود و چند تا از دختر بچه های روستا که مدام وسط مجلس می رقصیدند و دلبری می کردند.
آخر شب هم کادوهای عروسی اعلام شد و در میان هدیه های اکثر اهالی روستا که پتو آورده بودند، فقط من و خانم جان، آقا پیمان و دکتر پور مهر بودیم که پاکت پولی به عنوان کادو هدیه داده بودیم.
بعد از اتمام مراسم از باغ آقا جعفر تا به روستا راه زیادی بود. شب بود و سکوت دلنشین روستا، پیادهروی را میطلبید.
آقا پیمان با خوش زبانی از مراسم عروسی دختر آقا جعفر میگفت، از غذای خوش عطر و طعم آن، از سادگی برگزاری آن، و از اهالی صمیمی روستا.
اما خانم جان وسط تعریف هایش گفت:
_ اینارو ولش کن... بگو خودت واسه چی آستین بالا نمیزنی... اگه میخوای یکی از همین دخترای روستا رو برات خواستگاری کنم؟
یعنی خانم جان قصد کرده بود تا رخت و لباس دامادی تن دکتر و رفیقش نکند، از روستا نرود!
لحظه ای یاد گلنار افتادم. او تنها دختر مجرد روستا بود که آقا پیمان با خنده گفت :
_بد هم نیست... من عاشق این روستام ولی فقط یه شرط داره.
خانم جان بی معطلی پرسید :
_چه شرطی؟
_دختر مش کاظم نباشه.
هم من و هم خانم جان با شنیدن این حرف خشکمان زد. ولی خانم جان با حرص پرسید:
_چرا؟
_چون خیلی ازش خوشم نمیاد... قیافه نداره... صورتش سیاه سوخته است... مثل عقب افتاده های ذهنی میمونه.
خیلی از شنیدن این توصیف آقا پیمان عصبی شدم اما قبل از اینکه من حرفی بزنم، دکتر با عصبانیت مشتی به کمر پیمان کوبید :
_حرف دهنتو بفهم... دخترای این روستا مثل خواهرای خودم هستند... جلوی من بخواهی در موردشان حرفی بزنی ، گوشت رو میزارم کف دستت .
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#عࢪوسننہاممیشۍ
📗#پارت78
#باران
فردا شب.
بلاخره هک سیستم تمام شد و به امیرعلی که روی صندلی کنارم درحالی که سرش روی میز بود و خوابش برده بود نگاه کردم.
انقدر استرس داشت که می تونم هک و انجام بدم یا نه که خواب ش برد.
هک سختی بود و تقریبا از دیشب تاحالا دورش بودم.
بدون اینکه بیدارش کنم از جام بلند شدم و توی حیاط رفتم و از در شیشه ای به داخل عمارت نگاه کردم که بقیه اونجا بودن.
تلفن و براشتم و به تک تک بزرگ های خاندان که می دونستم یه کاره ای هستن توی این چرخه مواد مخدر زنگ زدم و تغیر صدا می دادم و تنها یک جمله می گفتم:
-سلام ارباب شرمنده این وقت شب مزاحم شدم توی حمل بار امشب یه مشکلی پیش اومده که به خاطر شماست و فقط هم با اومدن شما حل می شه لطفا سریع خودتونو برسونید بیش تر از این نمی تونم صحبت کنم نمی خوام به گوش اقا بزرگ برسه که عصبی بشه.
همه جمله کافی بود تا هر کدوم دست و پاشو گم کنه و یا هول و ولا بگه الان راه می یوفتم می ترسیدن سوتی داده باشن و اقا بزرگ سرشو بکنه زیر اب.
تهشم به اقا بزرگ زنگ زدم و گفتم پسرات دسته گل به اب دادن و بار مشکل داره که با عصبانیت گفت الان راه می یوفته.
پوزخندی زدم و قطع کردم.
سریع امیرعلی رو بیدار کردم و گفتم:
- پاشو بریم وقتشه همه سر قرارن فقط مونده تو بری و دستگیرشون کنی.
امیرعلی یه تک زد به نیرو ها و گفت همه اماده ان.
حرکت کردیم و خیلی زود رسیدیم جایی که کمین کرده بودیم از قبل.
یه دید عالی و دقیق به کارخونه متروکه ی دور از شهر که خیلی وقت بود از کار افتاده بود و همه فکر می کردن از کار افتاده است اما در واقعه شده بود محل بسته بندی مواد اقا بزرگ.
همیشه یه جوری کار ها رو راست و ریست و ماش مالی می کرد که کسی فکر شو نمی کرد ولی از اونجا که من یه فکر بهتر از فکر خودش داشتم همیشه از کار هاش خبر داشتم.
کامیون ها از راه رسیدن.
نیرو های مخفی اداره امیرعلی همه جا مستقر شده بودن و استتار کرده بودن.
یه عالمه معمور یگان ویژه با اون لباس های مشکی .
امشب کارت تمام بود اقا بزرگ.
دو دقیقه بعد کامیون ها رفت تو و از اقا بزرگ گرفته تا پسراش و نوه هاش همه به نوبت اومدن و رفتن تو.
اخری که رفت علامت دادم وقتشه و نیرو ها سریع از در و دیوار کار خونه بالا رفتن و وارد کارخونه شدن.
به امیرعلی و سرهنگ نگاه کردم که چشم به راه خبر دستگیری و درست بودن محموله بودن.
بعد از ۵ دقیقه که یک عمر گذشت خبر دستگیری و دست بودن محموله از بی سیم سرهنگ اطلاع داده شد و از خوشحالی بلند خندیدم.
امیرعلی همون جا سجده شکر رفت سمت کارخونه رفتیم و حالا همه چیز تحت کنترل پلیس های یگان ویژه بود.
با کشوندن همه اونا اینجا پای همه اشون گیر بود حسابی هم گیر بود.
اگر دادگاه می خواست کم ترین حکم رو هم صادر کنه باز هم اعدام بود با این همه بار مواد مخدر.
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#بـانـوے_پـاک_مـن
📗#پارت78
شب شد و کارن اومد. بازم عادی رفتار کردم و دردم رو نشون ندارم. این ناراحتی قلبی هم درد دیگه ای شده بود که آزارم میداد.
شام، مرغ سوخاری درست کردم با سیب زمینی سرخ کرده که کارن خیلی دوست داشت.
میز شام رو که چیدم صداش زدم.
بچه به بغل اومد تو آشپزخونه.
_ممنون چرا زحمت کشیدی؟
دلم برای"به به عجب بویی راه انداختی خانم"ش تنگ شده بود.
_خواهش میکنم.
نشست پشت میز و محدثه رو داد به من بعدم شروع کرد به خوردن غذا.
اما من که میل آنچنانی نداشتم با غذا بازی بازی کردم تا غذای اونم تموم شد. محدثه همش بهانه میگرفت بردمش تو اتاق تا آرومش کنم.
صدای کارن، افکارمو پاره کرد.
_زهرا بچه خوابید بیا بیرون کارت دارم.
یا خدا دیگه چی میخواد بگه و بیشتر گند بزنه به رابطمون؟ خیلی ترس داشتم که با یک جمله دیگه چینی دلم بشکنه و غرورم جلوش خورد بشه.
محدثه که خوابید، کمی دستمو گذاشتم رو قلبم و تسکین همیشگیم رو تکرار کردم.
"الا بذکر الله تطمئن القلوب"
چند مرتبه خوندمش که حالم بهتر شد و تونستم نفس عمیق بکشم.
خدایا خودت به خیر بگذرون. به حال خراب دلم رحم کن.
رفتم بیرون. کارن رو کاناپه منتظرم نشسته بود.
_بشین.
نشستم روبروش و سرمو انداختم پایین. نه بخاطر شرمساری و خجالت بلکه به خاطر اینکه هنوز نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم.
_میدونم اذیتت کردم و ازم دلخوری. اما قهر نکردی و تو این مدت مثل یک خانوم باقی موندی.
نمیدونم چرا این شیطون درونم نمیزاره کسی از دستم در امان باشه.
خیلی سخته شبا تنها بخوابم در صورتی که کسی که دوسش دارم حالا همسرمه. خیلی سخته تو چشمام نگاه نکنی بخاطر اینکه منو نبخشیدی. خیلی سخته صبح و شب با فکر عذاب وجدان کار کنی و همسرت توخونه بچتو نگه داره.
من...من معذرت میخوام زهرا. میدونم اشتباه کردم ولی..ولی تو هم لجبازی کردی.
بزار کنار لجبازیتو. من از چادر و چاخچون خوشم نمیاد. درسته مسلمونی اما نباید خودتو از همه مخفی کنی و زیر اون چادر سیاهت قایم بشی.
باز داشت برمیگشت به حرفا و بحثای الکی و مسخره اش.
_بس کن کارن. من سرم بره چادرم نمیره.. این چادر یادگار مادرمه از سرمم نمیفته مگر اینکه مرده باشم. اونموقع هم کفن هست نمیزاره انداممو کسی ببینه.
_هه چرا چرت میگی زهرا آخه؟کی به تو که یک زن شوهر داری نگاه میکنه؟
بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:ببین کارن اینجا مثل خارج نیست که چشم مردا پر از زنای خرابکار باشه و به ناموس مردم نگاه نکنن چون خودشون چند نفر بین دست و بالشون رد و بدل میشه. اینجا ایرانه و آزادی نداریم. یعنی دینمون آزادی حجاب نداده اما متاسفانه هر زن و دختر و حتی پیرزنی که از تو خیابون رد میشه حتی اگر یکم حجاب نداشته باشه، چشم مردای هوس باز رو دنبال خودشون میکشونه. پس یادت نره اینجا ایرانه نه خارج.
اونم بلند شد و گفت:رفتی دانشگاه این چرت وپرتا رو یادت دادن؟
_اینا حقیقت محضه که تونمیخوای قبولش کنی. چون بویی از غیرت نبردی. نمیدونی مرد ایرانی واقعی اگه سرش بره غیرتش نمیره. نگاه نکن این مردای بی بند و بار و بی غیرتی که تو خیابون زناشون رو هزار جور میگردونن و ککشون نمیگزه. اینا مرد نیستن.
مواظب باش انگ نامردی بهت نخوره.
یکدفعه گونه سمت راستم سوخت. از سیلی که کارن بهم زده بود اشک به چشمام هجوم آورد.
دیگه طاقت اینهمه تحقیر رو نداشتم. اما بازم چیزی نگفتم و فقط با نگاه تاسف باری رفتم تو اتاق محدثه و در رو بستم.
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#گام_های_عاشقی
📗#پارت78
- امیر واسه چی حاج مصطفی اینا میخوان بیان
امیر کمی سکوت کرد و چیزی نگفت
یه کم آب توی دستم ریختم پاشیدم روی صورتش
- هووو امیر با تو ام
امیر: چیکار میکنی دیونه
- هواست کجاست،زن خواستی که بردی ،الان باز کی فکر و ذهنت و مشغول کرده
یه نگاه به سارا کردم و گفتم: سارا شوهرت مشکوک میزنه هاا
سارا تا خواست چیزی بگه امیر صداش کرد و حرفش و ادامه نداد
- شما دوتا یه چیزیتون شده که نمیگین
امیر: هیچی نشده ،تو هم ظرفا رو خوب آب بکش ...
چیزی نگفتم و بعد از شستن ظرفا رفتم سمت اتاقم روی تختم دراز کشیدم
رفتم سراغ گوشیم
به سارا پیام دادم که لینک کانال هاشمی رو بفرسته برام
بعد از چند دقیقه لینک و فرستاد
وارد کانال شدم
همه چی جالب بود ،عکس ها از قبل از حرکت به راهیان نور شروع شده بود
تعجب کردم کی وقت کرده بود عکس بگیره
همه عکس ها قشنگ بودن
عکس دلنوشته اتوبوس ها رو ذخیره کردم گذاشتم روی پروفایلم
خیلی این عکس و دوست داشتم
با صدای شنیده شدن دروازه خونه عمو
برق اتاقمو خاموش کردمو رفتم کنار پنجره ایستادم
پرده رو کنار زدم نگاه کردم رضا توی حیاط کنار زهرا نشسته بود
از درد قلبم آهی کشیدمو روی تخت دراز کشیدم صدای خنده هاشون و میشنیدم
داشتم دیونه میشدم
میدونستم که اگه بیشتر بمونم توی اتاق دق میکنم
بالش و پتومو گرفتمو رفتم سمت پذیرایی
تلوزیون و روشن کردمو رو به روی تلوزیون دراز کشیدم...
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#رهایی_ازشب
📗#پارت78
_چت بود؟
مجبور بودم با زیرکی بحث رو به جای دیگری بکشم. گفتم:
_حالا که مطمئن شدم کل حرفهامو شنیدی راحت تر میتونم ازت کمک بگیرم.
🍃🌹🍃
وای بر من بخاطر اینهمه گناهان کوچیک و بزرگ! در کوزه ی هرکدوم از اتفاقات گذشته ام رو وا میکردم بوی تعفنش بلند میشد و خجالت میکشیدم.
درسته که قلبا از کارهام پشیمونم ولی بعضی از گناه ها اگه از نامه ی عملت پاک بشن از حافظه ت محو نمیشن وزشتیش تا ابد ودهر آزارت میدن.
🍃🌹🍃
ادامه دادم:
_یادته اونشب بهت گفتم کار ما تور کردن پسرهای پولدار بود؟
اف بر من که جای من، فاطمه باشرم سرش رو پایین انداخت.گفتم:
_کامران هم یکی از همون قربانیها بود. من تا قبل از سفر راهیان دودل بودم ولی اونجا تصمیم گرفتم برای همیشه دست از این بازی بردارم.حتی وقتی برگشتم هدایای گرونقیمتش رو بهش برگردوندم.
فاطمه نگاهم کرد .پرسید:
_خب؟ اونوقت به کامران گفتی که این رابطه فقط یک نقشه ی پرسود بوده؟
_نه!! جرات گفتنش رو نداشتم..ولی سربسته یک چیزایی گفتم. .
_خب؟؟
برای فاطمه کل جریان خودم و کامران، همینطور اتفاق امروز رو تعریف کردم.و منتظر واکنش او شدم.
او قبل از هرواکنشی پرسید:
_گفتی هدایای کامران رو بهش برگردوندی. سوالم اینه که مگه هدایا رو با هم دستهات قسمت نمیکردید؟
با حالتی معذبانه پاسخ دادم:
_چرا..ولی در مورد اینها فعلا باهاشون حرف نزده بودم و اصلابخاطر همین هم، غیبتم موجب ترس واضطراب نسیم ومسعود شد..
فاطمه پرسید:
_مسعود ونسیم هم شغلشون همینه؟
گفتم:
_نه! اونها هردوشون تویک شرکت کار میکنند.درآمدشون هم بد نیست.!
فاطمه چشمهاش رو درشت کرد و پرسید:
_پس چرا تو این کار هستند؟؟؟
شانه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_نمیدونم!! شاید چون عادت کردن به دله دزدی!خب البته سود خوبی هم براشون داشت.به هوای آشنا کردن من با پسرهای مختلف یک پورسانتی از اون پسر میگرفتند و از این ورهم هرچی گیر من میومد نصفش برای اونها میشد.
فاطمه با ناباوری گفت:
_مگه تو چجوری بودی که پسرها حاضر بودن در ازای تو پور سانت به اونها بدن؟!
سرم رو باحالت تاسف تکون دادم! واقعا از گفتن واقعیت شرم داشتم! گفتم:
_ما با نقشه میرفتیم جلو.اول این پسرها رو شناسایی میکردیم و بعد من..آه خدا منو ببخشه..من دورادور ازشون دلبری میکردم و با رفتارهای اغواگرانه اونها رو جذب میکردم. از اون طرف مسعود ادای دلسوخته ها رو در میاورد و برام تبلیغ میکرد که این دختر خیلی فلانه..خیلی بصاره..همه آرزوش رو دارن ولی این دختر به هیچ کس محل نمیده. .و حرفهایی که روی گفتنشو ندارم..خلاصش این که من شده بودم وسیله ای برای عرض اندام کردن پسرهای دورو برم و واسه اینکه همشون به مسعود ثابت کنند که من هم قیمتی دارم حاضر بودند هرکاری کنند..
فاطمه با تاسف سری تکون داد و زیر لب گفت:
_تاسف باره!!! اصلا نمیتونم این عده رو درک کنم..واقعا یعنی ما تو جامعه چنین احمقهایی داریم؟! چطور میتونن به کسی که اصلا نمیشناسنشون اعتماد کنند و براش خرج کنند؟
🍃🌹🍃
من که داشتم از خجالت حرفهای فاطمه آب میشدم سکوت کردم و آهسته اشک ریختم.فاطمه با لحنی جدی گفت:
_نمیتونم بهت بگم ناراحت نباش یا گذشته ها گذشته..چون واقعا بد راهی رو واسه پول درآوردن انتخاب کردی، ولی بهت افتخار میکنم که از اون باتلاق خیلی بد ،خودت رو بیرون کشیدی..
من هنوز سرم پایین و چشمم گریون بود.
صورتم رو بالا آورد و با لبخندی گفت:
_سرت رو بالا بگیر دختر..عسل دیروز باید شرمنده باشه نه رقیه سادات امروز..اون روز تو قطارهم بهت گفتم تا خدا و جدت رو داری نگران هیچ چیز نباش!
با گریه گفتم:
_خدا ببخشه..بنده ش چی؟ من حتی نمیدونم چقدر از پول اون بیچاره ها تو زندگیم اومده تا بهشون برگردونم و نمیتونمم ازشون حلالیت بطلبم چون آدمهای درستی نیستند ممکنه بلایی سرم بیارن..تا حالاش هم اگه بخاطرزرنگیم نبود ممکن بود یک بلایی سرم بیارن و خدای نکرده عفتم زیر سوال بره!
فاطمه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و با پوزخندی گونه ام رو کشید و گفت:
_زرررنگی تو؟!!!!اشتباه نکن!حتی اگر زرنگترین آدم رو زمین هم باشی وقتی خدا پشتت نباشه بالاخره یک جا زمین میخوری..اگه تا بحال اتفاق خطرناکی برات نیفتاده نزار رو حساب زرنگیت، بزار رو حساب دعای پدر خدا بیامرزت و بزرگی خدا…دختر خدا خیلی دوستت داشته که هنوز اتفاقی برات نیفتاده!
🍃🌹🍃
حق با فاطمه بود! سرم رو لای دستانم پنهون کردم تا بیشتر از این ، زیر نگاه فاطمه نسوزم.
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
👒#پلاک_پنهان
📗#پارت78
ــ چادرتون خیس شده،بریم تا سرما نخوردید
سمانه باشه ای گفت،
و دوباره به ماشین برگشتند، کمیل سیستم گرمایشی را روشن کرد، و دریچه ها را به سمت سمانه تنظیم کرد،
سمانه از این همه،
دقت و نگرانی کمیل احساس خوبی به او دست داد،احساسی که اولین باری است که به او دست می داد.وقتی بی حواس آن حرف ها را در مورد باران زد، سریع پشیمان شد.
چون فکر می کرد،
که کمیل او را مسخره می کرد، اما وقتی همراهی کمیل را دید، از این همه احساسی که در وجود این مرد می دید، حیرت زده شد.
ــ خیلی ممنون بابت شکلات داغ، و اینکه گذاشتید کمی زیر بارون قدم بزنم
ــ خواهش میکنم، کاری نکردم
دیگر تا رسیدن به خانه،
حرفی بینشان زده نشد ،نزدیک خانه بودند، که سمانه با تعجب به زن و مردی که در کنار در با مادرش صحبت می کردند، خیره شد،
کمیل که خیال می کرد،
آشناهای سید باشند اما با دیدن چهره متعجب سمانه پرسید:
ــ میشناسیدشون؟
ــ این دختر خانم محبیه ،ولی اون اقارو نمیشناسم
ــ برا چی اومدن؟
ــ نمیدونم
هردو از ماشین پیاده شدند،
فرحناز خانم با دیدن سمانه همراه کمیل شوکه شد، اما با حرف سهیلا دختر خانم محبی اخمی کرد.
ــ بفرما خودشم اومد
سمانه و کمیل سلامی کردند،
که سهیلا و برادرش جوابی ندادند،کمیل اخمی کرد، اما حرفی نزد،
سهیلا هم که فرصت را غنیمت دانست روبه سمانه گفت:
ــ نگاه سمانه خانم ،من در مورد این مورد با مادرتون هم صحبت کردم
ــ خانم محبی بس کنید!!!
ــ نه فرحناز خانم بزار بگم حرفامو،سمانه شما خانومی خوبی محجبه، ولی ما نمیخوایم، عروس خانوادمون باشی
سمانه شوکه به او خیره شده بود،
آنقدر تعجب کرده بود، که نمی توانست جوابش را بدهد.
ــ ما نمیخوایم دختری که معلوم نیست چند روز کجا غیبش زده بود، و از خواستگاری فرار کرده، عروسمون بشه
سمانه با عصبانیت تشر زد:
ــ درست صحبت کنید خانم، من اصلا قصد ازدواج با برادرتونو ندارم،پس لازم نیست بیاید اینجا بی ادب بودن خودتونو نشون بدید، الانم جمع کنید بساطتونو بفرماید خونتون
سهیلا که حرصش گرفته بود پوزخند زد و گفت:
ــ اینو نگی چی بگی برو خداروشکر کن گندت درنیومده
کمیل قدمی جلو آمد و با صدای کنترل شده گفت:
ــ درست صحبت کنید خانم، بس کنید وسط خیابون درست نیست این حرفا
کوروش با دیدن کمیل،
نمی خواست کم بیاورد میخواست خودی نشان دهد، با لحن مسخره ای گفت:
ــ چیه؟ترسیدی گندکاریای دخترتونو به این و اون بگیم بعد بمونه رو دستتون
اما نمی دانست اصلا راه درستی برای خودی نشان دادن،انتخاب نکرده.
با خیز برداشتن کمیل به سمتش،
سمانه با وحشت به صورت عصبانی و خشمگین نگاهی کرد، و نگاهش تا یقه ی کوروش که بین مشت های کمیل بود امتداد داد.
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸
💗#ازجهنم_تابهشت
📗#پارت78
دست امیرحسین رو فشار میدم و میگم _ دلم برای یاسمین و نجمه تنگ شده. تو هفته بود که نجمه با مامان باباش برای فوت عمش که آمریکا زندگی میکرده رفته بودن آمریکا. یاسمین و امیر هم که بعد از ازدواجشون رفته بودن سفر.
امیرحسین _ هی خدا دلش برای ما که تنگ نمیشه فقط برای دوستاش تنگ میشه.☹️ _ عه. نخیرم.😍
امیرحسین _ چرا خیرم.😉از کوچه بیرون میایم و وارد خیابون اصلی میشیم . چشمم به گنبد طلایی که میوفته اشکام جاری میشن. من همه زندگیم رومدیون این اقا بودم و هستم. به رسم ادب دستم رو بالا میارم ، کمی خم میشم و سلام میدم .😢✋بعد از یه زیارت دلچسب و شیرین دوباره پیش امیرحسین برمیگردم . امیرحسین _ زیارت قبول ماه سادات.🌙😍_ زیارت شماهم قبول آقا سید.☺️ دستم رو که میگیره تمام وجودم از گرمای عشقش گرم میشه. وارد صحن آزادی میشیم. آفتاب دقیقا تو چشم بود و اعصاب خوردکن .امیرحسین چفیش که روی شونش بود رو روی سرش میندازه چفیه رو میکشم و میگم _ عه. زشته☺️ امیرحسین _ خب افتابه. 🙁
اونور چفیه رو میگیره و میکشه و منم این سمتش رو محکم میگیرم.
امیرحسین _عه بده دیگه 😍
_ نوچ😌امیرحسین _ شوورتو میدزدنا😉 محکم تو بازوش میزنم و میگم
_ عه کوفته.😬امیرحسین _ اوووووخ. ماشالا☺️یه دفعه چفیه رو میکشه و میندازه رو سر خودم و خودش و دوتامون میزنیم زیر خنده.😄😃
با صدای گوشیش📲 جدی میشه و تلفن رو جواب میده
#به_روایت_امیرحسین
_جانم داداش؟ سلام
محمدجواد _ سلام امیرحسین.بگو چی شده ؟ _ چی شده؟
محمدجواد _کارا درست شد.
_ کارا؟ محمدجواد _در حال حاضر ما شهید زنده ایم. از سپاه زنگ زدن گفتن چند روز دیگه اعزامه. فردا ساعت 12 باید اونجا باشیم برای هماهنگی. زود خودتو برسون😉
به سمت حانیه برمیگردم سرش پایین بود و به سنگای صحن زل زده بود که سایمون توش مشخص بود.
_ باشه. خداحافظ باورم نمیشد بلاخره کارام درست شد. با اینکه میدونستم لیاقت شهادت ندارم ولی...دل کندن از حانیه سخت بود.😣 تو این چندماه هردو حسابی به هم وابسته شده بودیم. _ خانومم؟
حانیه_جون دلم؟ _ محمد....جواد بود.گفت کارای.....حانیه به نفس نفس افتاده بود و بریده بریده گفت _ میخوای بری؟😢سرم رو پایین میندازم . روبه روم وایمیسته،دیدن اشکاش داغونم میکنه. سرم رو بالا میاره و میگه _ برو خدا به همرات.😭
میدونستم اگه پای عهد و پیمانش وسط نبود عمرا اجازه نمیداد. بلاخره با دعوا از جانب خانواده و کلی قوربون صدقه از جانب من خانواده ها رضایت میدن به رفتن. #به_روایت_حانیه ساکی🎒 رو که براش آماده کرده بودم رو برمیدارم و دوباره بهش خیره میشم ، چقدر 💚لباس سپاهی💚 بهش میومد. ساک رو از دستم میگیره ، سرم رو پایین میندازم دستش رو زیر چونم میزاره تا سرم رو بالا بیاره که اولین قطره اشک روی دستش میریزه. سریع پشتش رو بهم میکنه و با صدای بم و گرفته میگه
_ بیش از این پابندم نکن. تو که میدونی من لیاقت شهادت ندارم، بادمجون بم هم آفت نداره. دستم رو روی شونش میزارم. به سمتم برمیگرده. حرفی نمیزنیم فقط به چشمای همدیگه خیره میشیم .یک دقیقه. پنج دقیقه. ده دقیقه . و بعد صدای در و پشت بندش صدای گرفته پرنیان _ داداش. نمیاید؟امیرحسین _اومدم.😊ساکش🎒 رو از روی زمین بر میداره ، دستام رو میگیره و از اتاق خارج میشیم... قدم به قدم هم،
👣اون داشت ميرفت به رسم عاشقي منم داشتم زندگيم رو بدرقه ميكردم به رسم عاشقي.👣همه تو حياط بودن، مامان و بابا،اميرعلي و فاطمه ، پرنيان و مامان عاطفه و پدر اميرعلي. مامان و بابا ناراحت و عصبي بودن ؛ پرنيان و مامان عاطفه هم كه حالشون زار بود و پدر اميرعلي كه تركيبي از حالات بود ، عصبي، نگران ، ناراحت. ميدونستم كه با دين و مذهب كمي مشكل داره.و من....💔😢توصيفي براي حالم وجود نداشت. در خونه كه نيمه باز بود كامل باز ميشه و ❤️امير و ياسمين ❤️ ميان داخل. ياسمين هم شده بود يه خانوم چادري، تنها من و اميرحسين تعجب نكرده بوديم. چون ميدونستيم و مطمئن بوديم امير ميتونه شيريني دين و مذهب واقعي رو تو دلش بندازه. هردو ناراحتي و نگراني از چهره هاشون داد ميزد. و حالا وقت رفتن بود .#من_به_چشم_خود_ديدم_كه_جانم_ميرود.به طرفم برميگرده، حاله اشك جلوي چشمام رو ميگيره. با لبخند رو به من ميگه_ هواييم نكن ديگه خانوم.😊با بغض بهش ميگم
_به قول اون شعره#آمدے_گفتے_بہ_مڹ_ای_حوریـه!
#دلبــری_هایت_بماند_بعد_فتح_سوریه
#پس_همیڹ_جا_از_شما_دارم_سوال
#مڹ_نــدارم_درفراقتـ_صبر_آقا_زوریہ؟!
اميرحسين _ خودت اجازه دادي.
حانيه_ اره.
دستم رو بالا ميارم وبي توجه به جمعيت روي صورتش ميكشم.
اميرحسين _نكن حانيه.نكن.
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸#مذهبی_میمانم
📗#پارت78
و توی دلم بد و بیراه بهش گفتم.
چون فکر میکردم نامزدشه....
خواهرش خیلی خوشگل بود و میشد گفت که چنین برادری چنین خواهری هم داره...
خواهر آقای مبین که بعدا فهمیدم اسمش زهراست
روسری نیلی سرش کرده بود
و یه چادر عرب خیلیییی قشنگ هم سرش بود
و خیلی مهربانانه رفتار میکرد.
نگاهم به اقای مبین که افتاد حسابی ضعف رفتم
و گفتم که حرف زدن که سهله من نمیتونم جلوش سر پا وایسم
چقدر همه چی خواب به نظر میرسید
همیشه دیده بودم که آقای مبین خیلی تیپ میزنه
و ترکیب رنگی توی تیپش خیلی براش مهمه.
ولی هیچوقت ندیدم کت و شلوار بپوشه ،
بیشتر مواقع تیپ اسپورت داشت.
من تیپ اسپورت رو ترجیه میدادم
ولی خوب ،
نمیشد که با پیرهن بیاد خواستگاری!
استایل های بیش از حد رسمی رو دوست نداشتم
و بیشتر طرف خاکی بودم ،
هرچند این مورد رو میتونستم چشم پوشی کنم
چون که مراسم رسمی ای بود
کت و شلوار سیاهش خیلی رو تنش نشسته بود
و موهاشم خیلی مرتب بود .
ولی جدا از این حرفا واقعا از حق نگذریم
خیلی خوشتیپ شده بود .
وارد شد و بعدِ سلام شیرینی رو داد به مامان بعد دست گل رو گرفت سمت من و سربه زیر سلام کرد .
دست گل پر بود از لاله های سفید و آبی که من عاشقشون بودممممم.
رمو انداختم پایین و دسته گل رو گرفتم و سلام کردم و آروم ممنون گفتم.
همه نشستن و من توی آشپز خونه داشتم چایی میریختم...
این اتفاق زشت و نچسبی که ازش متنفر بودم.
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت78
لبخند تلخی زد و گفت : خانم دکتر بابام فوت کرده ولی پول دفن و کفنشو نداریم اتقد این داداشای بی لیاقتم قبل از فوت بابام سر اثر و میراث دعوا کردن که بابام همهی دارایی هاشو بین ماها پخش کرد الان اه در بساط نداره
منم سهمم و فروختم ولی کافی نیست
دلم کباب شد اخه این چه زمانه ی خرابیه
گفتم این پول های امرو جمعا چن شده همش؟
یه حساب کلی کرد و گفت : تقریبا 2 تومن
خیله خوب این دوتومن مال تو.
+نه خانم دکتر نه....
_حرف اضافه نزن.. افرین اینو بردار ببر اگه هم کم بود بگو کمکت میکنم
+ اخه خانم دکتر این زیاده
_ خب باشه عوضش یه ماه بهت حقوق نمیدم دیگه تو نگران من یکی نباش من خودمو بلدم جمع کنم برو دیگه اعتراض قبول نمیکنم هااا خدافظ
+ خدا خیرت بده خانم دکتر به حق مولا مرتضی علی کسب و کارت بی برکت نمونه ایشالا... خدا از بزرگی کمتون نکنه
خدا نگهدارتون
طفلک خانم رجائی دلم براش سوخت اونم حسابی
راهی خونه شدم
خیلی خوشحال بودم که یه کار خوب کردم و به یه مومن کمک مالی کردم ولی ته دلم برای تعجیل ظهور و رضایت مهدی جانم انجام دادم
راهی خونه که شدم درو باز کردم و با دیدن نیما چشام گشاد شد
رفتم تو در بستم و گفتم : سلام
نویسنده:@e_a_m_z
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
(فصل دوم)
❄️#پارت78
ان مرد اینچین شروع کرد:ای اهل مکه!من فرستاده ی مهدی موعود,منجی زمین هستم.او خطاب به شما می گوید:ما اهل بیت رحمت ومعدن رسالت وخلافت هستیم وما فرزندان محمد صل الله وعلیه واله وسلم وسلاله ی پیامبرانیم وبه راستی که مورد ظلم وستم قرار گرفتیم واز زمانی که پیامبرص از دنیا رفت،تا امروز،حق ما گرفته نشده است. پس اکنون ما شما را به یاری میخوانیم؛ما را یاری کنید...
چون این کلام از دهانش خارج شد ,ناگهان گلوله ای که مشخص بود از فاصله ای دورتر شلیک شده,برسینه اش نشست ونگذاشت تا کلامش را تمام وکمال بگوید...
ان جوان پاک,در دم جان سپرد,تصویر تلویزیون قطع شد ومن درحالی که خیره به صفحه تلویزیون بودم ,فریاد میزدم:کشتند,کشتند سفیر مولایمان را کشتند.....بی شک یهودیان صهیونیست که مترصد ظهور مولا بودند,قلب سفیر مهدی غریبمان را نشانه گرفتند...اری که این رویداد دربسیاری از منابع وروایات معصومین امده است وازاین سفیر,به نام (نفس زکیه)نام برده است....
خدای من دیگر راهی تا ظهور نمانده....بااین پیغام یعنی مولایم همین امروز وفردا امدنی ست...اشک از چهار گوشه ی چشمانم جاری بود,ساعتها برجای خود نشستم وگریستم...وقت وزمان برایم مفهومی نداشت,تا اینکه با صدای علی به خود امدم....
#ادامه دارد...
❄️نویسنده؛طاهره سادات حسینی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#رمانحورا
❄️#پارت78
مامان نگران شده بود و بغض کرده بود که بابا کنارش نشست و شروع به قربون صدقه اش رفت
بنظرم باید تنها شون میذاشتم ،یه لیوان آب از لوله پر کردم و جلو مامان گذاشتم و آروم از آشپزخونه خارج شدم تا باهم تنها و راحت باشن
رفتم اتاقم و در رو بستم
خیلی کار داشتم
اول باید تکلیف کارهای دانشگاه رو تموم میکردم
یه حسی بهم میگفت برگه های امتحانی رو چک کنم ولی انقدر خسته بودم گفتم من موقع تصحیح تمام دقتم رو کردم
رفتم ایمیلم رو چک کردم جواب چندتا از دانشجوهاا که باهام پروپوزال(تحقیق) ور داشته بودند رو دادم و بعدش رفتم سراغ کارهای پروژه ام
.......
صبح روز بعد لیست نمرات رو وارد سیستم کردم و لیست و برگههای امتحانی رو تحویل آموزش دادم و سمت شرکت روندم
با کیوان توی اتاق داشتیم درمورد کارگاه صحبت میکردیم که تقه ایی به در خورد و خانم بیاتی که یه خانم مسن هستش و توی این ۲_۳سال که شرکت رو زدیم آبدارچیه، و البته قابل اعتماده ،قبلا خدمتکار خونه ی کیوان اینا بود
با سینی چایی و کیک اومد داخل...
خانم بیاتی_سلام پسرای گلم...
کیوان_سلام خاله...
هادی_سلام حالتون خوبه...
خانم بیاتی_ ممنونم...کار بسه..چایی آوردم براتون با این کیکهاا بخورید خستگی از تنتون بیرون بره،کیکش خوردن داره...
ادامه دارد...
❄️نویسنده:فاطمهسادات موسوی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت78
+محمد حق داری
+مثل هر مرد دیگه ای غیرت داری
+میفهممت!
_خیلی خوبه که اینطوری درکم میکنی
دستش رو دورم حلقه میکنه و میگه
_نمیخوای بریم پابوس آقا
+آخ کاملا فراموش کرده بودم
+چیشد لغوش کردی؟
_اره دیگه انتظار داشتی بدون خانومم برم مشهد؟
+نه نداشتم
در زده میشه و حسنا میاد تو
+داداش پاشین بیاین
مهمونا رفتن
بعدشم میره
_خیلی خسته ای یکم بخواب
+آره
روسری مو باز میکنم و میرم روی تختم و دراز میکشم
محمدم نشسته بالا سرم و موهامو نوازش میکنه
+خیلی دوست دارم فاطمه!
_من خیلی بیشتر
و بعدم چشامو میبیندم و میخوابم
چشامو باز میکنم محمدم روی زمین خوابیده
پامیشم زیر سرش بالشت میزارم و روش پتو میکشم!
میرم پایین
+مامان
+بابا!
+کسی خونه نیست؟
اوهوم باشه پس حالا برا خودم و محمد یه غذای خوشمزه درست میکنم
میرم سمت یخچال
گوشت رو بر میدارم روش آب میگیرم تا یخش باز بشه
سبزی رو هم توی آب داغ میزارم
همه کارها رو انجام میدم
نوبت میرسه به پیاز که دوتا برمیدارم
و پوستشون رو میکنم و خورد میکنم
از چشمام اشک میاد اوه اوه
احساس میکنم یه نفر کنارمه
با دستم چشامو تمیز میکنم
که میبینم محمده
انگار خیلی وقته که اینجا داره نگام میکنه
ادامه دارد...
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕