eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.8هزار دنبال‌کننده
896 عکس
663 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ 🫧محمد🫧 که یهو در با لگد باز شد یه آقایی پیر که می‌خورد خیلی عصبی باشه اومد تو +آقا کاری دارین؟ _آره این کنیز اینجا چیکار میکنه +درست حرف بزن کنیز چیه؟ _من پول دادم که تو خونه ی من‌کار کنه! +دیگع نمیکنه _حتی اگه نکنه باید با پسر برادرم ازدواج کنه! خون‌جلوی چشمامو گرفت +شوهرش منم! +و تا وقتی که‌من اینجام حق نداری به فاطمه زور بگی حالش خوب شد میریم ایران _شانس آوردش شانس آورد وگرنه الان زنده نمونده بود! و بعدشم رفت +محمد. _جانم +کی بود؟ +یاشار بود؟ _یاشار؟ که اسمش یاشاره اگه میدونستم اون این بلا رو سرت آورده زندش نمیذاشتم! +میخواست چیکار کنه _هیچی خانومم تو خودتو درگیر این چیزا نکن! +میشه، +میشه بریم ایران _اره چرا نمیشه! الان سه روزی میشه که فاطمه توی بیمارستانه گوشی هم نمیگیره از اینجا تا ایران رو آنقدر که بدنش کبوده نمیتونه راه بره تقصیر منه اگه حواسم بهش بود الان اینجا نبودش" ادامه دارد.. ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ 🫧 فاطمه🫧 امروز مرخص میشم خیلی خوشحالم دلم برای مامان و بابام تنگ شده! حتی دلم برای مامان بابای محمد هم تنگ شده حتی حسنا دلم برای وطنم تنگ شده +خانمی _پاشو این آبمیوه رو با‌ کمپوت بخور +نه میل ندارم _نه باید بخوری _فاطمه خودتو دیدی؟ چقدر لاغر شدی +اره میدونم با این بلایی که سرم اومد زنده موندم هم زیاده _میدونم چیکارش کنم و بعد بوسه ای رو پیشونی ام زد +نه نمیخواد بلایی سر خودت بیاری! _محمد +جانم _ریحانه _اونم مثل من اونجا کار میکرد و با پسر یاشار ازدواج کردی +عزیزم خودت داری میگی ازدواج کرده دیگه ما کاری نمیتونیم براش کاری کنیم و اونم باید سرنوشتش رو قبول کنه _آره شاید! بعد یه خانومی اومد تو یه چیزی گفت ما چیزی نفهمیدیم و یه خانوم که تختش کنار تخت من بود گفت ×بهت گفت که مرخصی _ممنون +خانومم بریم سر زندگی خودمون! _بریم ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ سوار هواپیما شدیم رفتیم نشستیم روی صندلی مون محمد بهم گفت +بشین اینجا الان میام _کجا میری؟ +الان میام منم شونه ای بالا انداختم و چادرمو مرتب کردم‌ که محمد اومد نشست کنارم +بفرمایید! یه جعبه ی قرمز مخملی بود که روش نوشته بود تقدیم به عزیز تر از جانم! (فاطمه) _این چیه؟ +باز کن میفهمی وقتی که بازش کردم یه گردنبند دایره ی طلایی بود که روش نوشته بود تو مرا جان و جهانی و باز می‌شد بازش که کردم عکس منو محمد توش بود _محمد +جانم _خیلی خوشگلههه _مرسی ازت ممنونم +خواهش میکنم +من به دنیا اومدم که فقط تورو خوشحال کنم تبسمی روی لبم میشینه سرمو میزارم روی شونه اش و خوابم میبره ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ +فاطمه! +فاطمه جانم! +پاشو رسیدیم _عه واقعا؟ _آره عزیزم پاشو +باشه چادرمو مرتب میکنم و از هواپیما پیاده میشم از اونجایی که خودتون هم میدونید چمدونی نداشتم که بخوام برش دارم خیلی استرس داشتم به مامانم و بابام چی بگم +نمیخوای پیاده شی؟ _اوهوم چرا از هواپیما پیاده شدیم محمد دستمو گرفت گرمی دستاش باعت میشد آرامش بگیرم یه تاکسی گرفت و راهی خونه شدیم حدود ساعت ۳ اینا بود که رسیدیم جلوی خونه پر آدم بود باید حدس میزدم دختر عمو های عفریته ام اونجا بودن‌ و آریان.. اونم اونجا بود بابا و مامانم با یه گوسفند جلو بودن‌ دایی هام عمو هام و حسناااا آخ که دلم چقدر براش تنگ شده بود +فاطمه حالت خوبه؟ +فاطمه _بلهه +چیشده بهت اصلا انگار تو خودت نیستی +چرا پس اینجوری میکنی؟ +چیزی شده بهم نمیخوای بگی؟ _نه یکم شوکه ام _آخه آریان هم اینجاست _چجوری روش میشه بازم بیاد اینجا +نگران نباش من کنارتم ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ با بسم اللهی از ماشین‌پیاده میشم مامانم میاد سمتم منو در آغوشش میگیره و اشک‌میریزه +سلام دختر قشنگم _سلام‌مامان زهرا جونم +دخترم‌چه بلایی سرت آوردن؟ _بعدا برات تعریف میکنم +باشه بعد مامان بابام اومد سمتم منو در آغوشش گرفت پیشونی ام رو بوسید +دخترم خوش اومدی _مرسی بابایی رفتم داخل خونه بعدشم با همه‌ی مهمون ها روبوسی کردم آخرین نفر آریان بود که اومد سمتم دستشو آورد جلو به معنی اینکه باهاش دست بدم محمد اومد کنارم وایساد و با دستش دست آریان رو زد +تو مثل اینکه دیوونه ای _آره دیوونه فاطمه دست آریان رو گرفت برد بالا منم رفتم پشت سرشون محمد از یقه ی آریان چسبیده بود و با چشمای خونی بهش خیره شده بود +عوضی اسم فاطمه رو دیگه نمیاری _ب...با...باشه بعدشم هم ولش کرد و کوبیدش به دیوار بعد هم دست منو گرفت و رفتیم اتاق من محمد نشست رو تخت منم رفتم کنارش دستشو گرفتم و گفتم ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ +محمد حق داری +مثل هر مرد دیگه ای غیرت داری +میفهممت! _خیلی خوبه که اینطوری درکم میکنی دستش رو دورم حلقه میکنه و میگه _نمیخوای بریم پابوس آقا +آخ کاملا فراموش کرده بودم +چیشد لغوش کردی؟ _اره دیگه انتظار داشتی بدون خانومم برم مشهد؟ +نه نداشتم در زده میشه و حسنا میاد تو +داداش پاشین بیاین مهمونا رفتن بعدشم میره _خیلی خسته ای یکم بخواب +آره روسری مو باز میکنم و میرم روی تختم و دراز میکشم محمدم نشسته بالا سرم و موهامو نوازش میکنه +خیلی دوست دارم فاطمه! _من خیلی بیشتر و بعدم چشامو میبیندم و میخوابم چشامو باز میکنم محمدم روی زمین خوابیده پامیشم زیر سرش بالشت میزارم و روش پتو میکشم! میرم پایین +مامان +بابا! +کسی خونه نیست؟ اوهوم باشه پس حالا برا خودم و محمد یه غذای خوشمزه درست میکنم میرم سمت یخچال گوشت رو بر میدارم روش آب میگیرم تا یخش باز بشه سبزی رو هم توی آب داغ میزارم همه کارها رو انجام میدم نوبت میرسه به پیاز که دوتا برمیدارم و پوستشون رو میکنم و خورد میکنم از چشمام اشک میاد اوه اوه احساس میکنم یه نفر کنارمه با دستم چشامو تمیز میکنم که میبینم محمده انگار خیلی وقته که اینجا داره نگام میکنه ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ +به به چه کردی خانومم اومد چاقو رو آروم از دستم گرفت با دستش اشکامو پاک کرد و شروع کرد به خورد کردن پیاز _ممنونم آقای سر آشپزم +خواهش میکنم _ریز خورد کن درشته _اینطوری خورد کردن قبول نیست دستمو گذاشتم روی دستش و گفتم که باید اینطوری خورد کنی! با خنده گفت +بله استاد صبر کنین من جزوه مو بیارم یاداشت کنم باهم زدیم زیر خنده چند ساعت بعد خوب غذام هم آماده شد +به به چه بویی گشنم شد؟ +از الان اینطوری غذا درست کنی بگما هر ماه ۱۰ کیلو چاق میشم _اونوقت میشی محمد تپولوی خودم! _راستی آقای سر آشپز خسته نباشی با اینکه کارتو نپسنیدیم ولی برای بار اول خوب بود برو بشین برات چایی بیارم +ممنونم استاد! و بعد میره میشینه منم چایی میریزم کنارش کیکی که از قبل درست کرده بودم و توی یخچال بود زو گذاشتم و بردم رفتم نشستم روی مبل پیش محمد +بفرمایید _ممنونم بانو جان _اوه اوه چایی سرده ببین عزیزم باید اول آب رو بزاری بجوشه و بعد چای رو داخلش بریزی +استاد احیاناً آب‌جوش رو تو قوری نمی‌ریزن بعدم از چای صاف کن ردش میکنن تا چای صاف و یکرنگ بشه _یادم رفت بگم +بگو بلد نیستم +محمد _جان محمد +کی بریم مشهد _خوب شد یادم انداختی! _چند روز باید عقب بندازیم +چرا _میخوام برم ماموریت! ادامه دارد .... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ با گفتن حرف محمد انگار یه تشت آب جوش ریختن رو سرم! ماموریت! +محمد تو گفتی ماموریت؟ _اره +م....من نمیزارم! +محمد اگه بری بلایی سرت بیاد چی؟ _فاطمه من نرم کی بره امثال من نرن کی بره؟ بزاریم دست اون حروم زاده ها به حرم ناموس مولامون علی برسه؟ فاطمه ما نمیتونیم بی تفاوت باشیم. سوریه به ما احتیاج داره فاطمه‌‌! بغض گلمو چنگ میزد از چهره اش معلوم بود که محمدم بغض داره ولی ازم خجالت میکشه! +م..حمد نه نمیخواستم خواسته اش رو رد کنم به خودم قول دادم بره سوریه مقاومت کنم! ولی الان حرفمو پس میگیرم نمیتونم! +محمد تو میدونی چجوری بهت وابسته ام! خودت میدونی یه ثانیه هم از هم دور باشیم من دق میکنم ولی نمیخوام مانعت باشم. _اگه تو راضی نباشی نمیرم! +م...م.ن راضی ام برو! اگه دوست داری برو.. انگار که با این حرفم کل عشقی که به محمد داشتم و دستی دستی دادم به باد،،، دیگه بغض کار خودشو کرد اشکام جاری شد‌. محمد اومد و بغلم کرد +نگران من نباش مطمئن باش بر میگردم قول میدم بهت فاطمه جانم. _قول بده که برگردی قراره باهم بریم مشهدااا! +آره قراره ماهم مثل بقیه عروس و داماد بشیم +بهت قول میدم باشه؟ بخند! بخند دیگه! لبخندی مصنوعی زدم ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
20 پارت تقدیم نگاهتون☺️🌱🕊️💕 https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 جانِ دل؟؟؟
خوب دوستان اینم از ۲۰ پارت که قولشو داده بودیم 😉☺️😂🥺
فردا ظهر ساعت ۳ونیم رمان میزاریم چون که ادمین ها نیستن ☺️