eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.8هزار دنبال‌کننده
892 عکس
661 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️🌸 ❄️ منم بعد مدت کوتاهی فهمیدم، هنوز چیزی به کوثر نگفتم😂😂 ولی خوب باید درهرصورت تا الان فهمیده باشه، یعنی محمدطاها به امیرحسین چیزی نگفته؟ گوشی و برداشتم و به کوثر گفتم بیاد خونه مون‌... و همینکه وارد شد بدون سلام گفتم: هفته دیگه دوشنبه عقدمه آدرسشو برات میفرستم با آقا امیرحسین حتما تشریف بیارید😅 گفت: خیلی نامردی، امیرحسین بهم گفته بود منتظر بودم خودت بگی که ماشالله چقدرم زود گفتی😒 _تلافی کار خودت بود عزیزم، یادت رفته یه هفته قبل از عقد بهم خبر دادی؟؟؟؟ +پس الان مساوی شدیم، پیمان صلحمون رو اعلام میکنم🖐 _باشه🖐 . 🌸راوی🌸 دو جنگنده باهم صلح کردن 🤣😂😂😂 ❄️نویسنده" 𝒯.ℋ.𝒜.𝒦 کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️🌸 ❄️ بالاخره بعد از کلی انتظار روز عقدم رسید خیلی استرس داشتم صبح مامان موهامو شونه کرد لباسمو پوشیدم و چادر سفید رو توی کیفم گزاشتم و چادر مشکیم رو سر کردم اومدم توی سالن پذیرایی. راه افتادیم سمت سالن . . . وقتی رسیدیم وارد سالن شدیم.. چادرمو عوض کردم و پیش محمدطاها نشستم.. محمدطاها گفت: خوش اومدی☺️ _ممنون +استرس داری؟ _یکمی😄 🌸راوی🌸 روزی که صیغه محرمیت مارو خوندن من داشتم میلرزیدم داماد حتی نپرسید استرس داری بعد این میاد سوال میکنه استرس داری 🤣🤣😂 +بعد از اینکه از سالن خارج بشیم به هم محرمیم🥲 _یکمی عجیبه +چرا؟ _کی فکرشو میکرد، از جلوی بهشت زهرا به اینجا برسیم؟ +کار خداست دیگه،.. ❄️نویسنده" 𝒯.ℋ.𝒜.𝒦 کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️🌸 ❄️ عاقد اومد و خطبه رو خوند، بعد از اینکه مهمان ها رفتن، کوثر اومد سمتم بغلم کرد،گفت: آخر سر هم فامیل شدیم😄 امیرحسین هم بعد از اینکه محمدطاهارو بغل کرد بهم تبریک گفت.. بعد از اینکه همه ی مهمون ها رفتن، مامانبزرگ اومد سمت بغلم کرد و دم گوشم گفت:) تو هم سروسامون گرفتی راستشو بگو به حرف من گوش کردی؟ خندیدم(: مامان بزرگ محمدطاها رو هم بغل کرد و رفتن. خانواده ی محمدطاها خونه‌ی ما دعوت بودن برای شام. مامان و بابا گفتن من و محمدطاها بریم اونا بعد از ما میان. رفتیم و سوار ماشین محمدطاها شدیم... محمدطاها راه افتاد🚙 بعد از مدتی کوتاه گفت: خوب چه حسی داری؟ _گفتم، عجیبه از توی آینه بهم نگاه کرد که چشمامون به هم گره خورد. گفت: بالاخره میتونم راحت توی چشمات نگاه کنم😃 بدون اینکه بترسم... _گفتم: از این به بعد این چشم ها دیگه برای خودته🥰 +پس فقط باید به من نگاه کنی😇 _مگه میشه؟ +باید بشه😁 ماشین و کنار یه پارک جنگلی نگهداشت... گفت بیا بریم بیرون یکم قدم بزنیم،، _با لباس سفید؟ اییی دختره لوس خاکی باش تورو خدا لباس سفید دیگه الان مد شد همه میرن بعد عقدمون باهمون لباس قدم میزنن🤣 ❄️نویسنده" 𝒯.ℋ.𝒜.𝒦 کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️🌸 ❄️ +گل یاس بدون لباس عروس هم سفیده.. خندیدم و پیاده شدم... دست محمدطاها رو گرفتم که باعث شد یه لحظه مکث کنم و خیره به دستاش نگاه کنم... گفت: چیه؟ لابد اینم عجیبه😅 _آره خیلی +پس باید عادی بشه چون از این به بعد دستت توی دستای منه😁 _چشم آروم آروم قدم میزدیم... 🌸راوی🌸 آروم آروم آمد بارون شدیم عاشق زدیم بیرون 🤣🤣😂 پرسید: چیشد که انقدر از مردم دوری میکنی؟ _انقدر ضایع است؟ +خودت گفتی . ❄️نویسنده" 𝒯.ℋ.𝒜.𝒦 کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️🌸 ❄️ _من؟ +آره، روز عقد امیرحسین _آها، نمیدونم +یعنی چی؟ _ از وقتی مدرسه میرفتم همه قضاوتم میکردن، چه درس میخوندم چه نمیخوندم... +ولی تو درست خوبه _آره همینم باعث شد توقعات بالا بره.. +میدونی که تنها کسی که باید برات مهم باشه چطور قضاوتت میکنه خداست؟ چه اهمیتی داره بقیه چه فکری میکنن؟ از همون اولین روزی که دیدمت فقط از من دوری میکردی نگو که میترسیدی قضاوتت کنم؟ _نه! خجالت میکشیدم☺️ +الان چطور؟ _فکر نکنم +همیشه انقدر سربسته جواب میدی؟ 🌸راوی🌸 من نظری ندارم فقط میخندم شماهم بخندین 🤣🤣🤣😂 . ❄️نویسنده" 𝒯.ℋ.𝒜.𝒦 کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🤩 برای اخرین پارت
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️🌸 ❄️(اخر) بعد از قدم زدن برگشتیم خونه و شام خوردیم. همون شب بزرگترا تصمیم گرفتن آخر هفته چند روز بریم مشهد... وسایل و جمع و جور کردیم و راهی شدیم... من و محمدطاها و محمدحسین توی یه ماشین بودیم. بقیه هم توی ماشین خودشون... محمدحسین که نصف راه و خوابیده بود... بالاخره بعد از جند ساعت راه رسیدیم مشهد... یه هتل پیدا کردیم و اتاقارو تحویل گرفتیم... همه میخواستن استراحت بکنن ولی من واقعا دلم میخواست زودتر برم حرم، چون خیلی دلتنگ بودم🥲 واسه همین محمدطاها گفت: بیا باهم بریم. گفتم: کل راه و رانندگی کردی، خسته ای بزار بعد از استراحتت میریم. میتونم صبر کنم +بیا الان بریم، واسه امام رضا(ع) کی خستگی میشناسه؟ باشه ای گفتم و آماده شدم... وقتی رسیدیم حرم، باهم شروع کردیم به سلام دادن... محمدطاها شروع کرد با امام رضا (ع) حرف زدن: آقاجان! خانوممو آوردم پیشتون.. دینمو کامل کردم:) همینجا جلوی شما قول میدم نزارم آب توی دلش تکون بخوره... دستامو محکم فشار داد و بوسه ای روش گزاشت و گفت: خانمم! قول میدم همیشه ازم راضی باشی... لبخندی زدم:) وارد حرم شدیم و من یه گوشه پیدا کردم و نشستم.. سرمو گزاشتم روی پاهام: توی دلم از شهید پلارک و از امام رضا(ع) تشکر کردم که زندگیمو به قشنگترین حالتش تبدیل کردن😍 . پایان:) 🌸راوی🌸 اینم بلاخره تموم شد 😭😂😂😂 با یه خدافظی خوشحالتون میکنم 😉🤣 ❄️نویسنده" 𝒯.ℋ.𝒜.𝒦 کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
۱)چرا اتفاقن قبل رمان سه تا نویسنده برامون پارت فرستادن 🤩🤩 ۲)🥺🥺ممنون بزرگوار ۳)🤩🤩🥺🥺وای اصلا انرژی بالا گرفتیم ممنون بزرگوار 🥺
و...قصه‌گو اینگونه داستانش را تمام میکند ؛ نیمهء شعبان ما به سر رسید امام زمان ما ، از راه نرسید❤️‍🩹
-یاابن‌الحسن‌جانم..... آقا‌جان،سلام💚👋 میدونم‌که‌مثل‌همیشه‌حواست‌بهم‌هست:) میدونم‌بدم‌،ولی‌آقاجان‌شما‌به‌من‌نگاه‌نکنین‌ دیگه‌کارم‌تمو‌مه‌ها...!+ -شبت‌بخیر‌مولای‌ما‌شیعیان‌مظلوم🌸✨️