eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.8هزار دنبال‌کننده
887 عکس
649 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 دلم آشوب شد.با دقت نگاهش کردم.او همچنان به همون نقطه خیره بود! با لکنت پرسیدم: -با.. من ..هستید؟ او سرش رو با حالت تایید تکون داد. _هرجا میرم شما هستید. اوایل فکر میکردم اتفاقیه ولی با چیزی که امشب دیدم بعید میدونم. 🍃🌹🍃 خدای من!!! خوابم داره تعبیر میشه! اون در این مدت متوجه من بوده..او منو میشناخته. امشب اگر سکته نکنم خوبه. چه بی مقدمه رفت سراغ اصل مطلب؟!!!چقدر فشار روی قلبمه.لال شدم! چی باید میگفتم!؟ سرش رو به سمتم چرخوند و بانگاه نافذش آبم کرد. -نمیخواین چیزی بگید؟ انگار اینجا آخر خط بود!باید اعتراف میکردم. و خوب میدونستم آخر این اعتراف چی میشه!و اونی که همه چیزش رو میبازه منم! با شرمندگی گفتم: -چی بگم؟؟ او یک ابروشو بالا انداخت و گفت: _راستشووو!! نفس عمیقی کشیدم و زیر لب کردم: _راستشو؟!!! این برای کسی که عمریه داره به همه،حتی به خودش دروغ میگه کار سختی نیس؟ او همچنان نگاهم میکرد.گفت:_این جواب من نیست! سرم رو پایین انداختم و به صدای ضربان قلبم گوش دادم.او در حالیکه سوار ماشین میشد گفت: _بسیار خب!! مساله ای نیست! سوار شید بریم!کجا باید ببرمتون؟ 🍃🌹🍃 ظاهرا قرار نبود بحث قبلی پیگیری شه.خیالم راحت شد.نشستم توی ماشین. گفتم: _شما منو تا یه جایی برسونید باقی راه رو با تاکسی میرم. او با ناراحتی مردمک چشمهاشو چرخوند و گفت: _این وقت شب تاکسی وجود نداره ! -@khademohoseini کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 👒 📗 می خواست با پدرش تماسی بگیرید، تا به دنبالش بیاید، اما بوی خاک باران خورده، مشامش را پر کرد، ناخوداگاه نفس عمیقی کشید، بوی باران و خاک و درخت های خیس لبخندی بر لبانش نشاندند، گوشی اش را، داخل کیفش گذاشت، و تصمیم گرفت، که کمی قدم بزند، هوا تاریک شده بود، دانشگاه هم خلوت بود، و چند دانشجو در محوطه بودند، آرام قدم می زد، از دانشگاه خارج شد،اتوبوس سر ایستگاه ایستاده بود، میخواست به قدم هایش سرعت ببخشد، اما بوی باران و هوای سرد و زمین خیس او را وسوسه کرد، تا قدمی بزند. به اتوبوسی که، هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد، خیابان خلوت بود، روی پیاده رو آرام آرام قدم می زد، قسمت هایی از پیاده رو، آبی جمع شده بود، با پا به آب ها ضربه می زد، و آرام میخندید، دلش برا بچگی اش تنگ شده بود، و این خیابان خلوت و تنهایی، بهترین فرصتی بود، برای مرور خاطرات و کمی بچه بازی. باد ملایمی می وزید، و هوا سردتر شده بود،پالتو و چادرش را محکم تر دور خودش پیچاند، نیم ساعتی را، به پیاده روی گذرانده بود،هر چه بیشتر می رفت کوچه ها خلوت و تاریکتر بودند، و ترسی را برجانش می انداختند، هر از گاهی ماشینی، از کنارش عبور می کرد، که از ترس لرزی بر تنش می نشست، نمی دانست این موقعیت، ترسناک بود، یا به خاطر اتفاقات اخیر خیلی حساس شده بود، صدای ماشینی که، آرام آرام به دنبال او می آمد، استرس بدی را برایش به وجود آورده بود، به قدم هایش سرعت بخشید، که ماشین هم کمی سرعتش را بیشتر کرد، دیگر مطمئن شد، که این ماشین به دنبال او است، میدانست چند پسر مزاحم هستند، نمیخواست با آن ها درگیر شود، برای همین، سرش را پایین انداخت، و بدون حرفی، به سمت نزدیکترین ایستگاه اتوبوسی که در این شرایط خالی بود رفت،تا شاید این ماشین بیخیالش شود. با رسیدن به ایستگاه، ماشین باز به دنبال او آمد،انگار اصلا قصد بیخیال شدن را نداشتند. به ایستگاه اتوبوس رسید، اما نمی توانست ریسک کند، و آنجا تنها بماند، پس به مسیرش ادامه داد،دستانش از ترس و اضطراب میلرزیدند، با نزدیکی ماشین، به او ناخوداگاه شروع به دویدن کرد، صدای باز شدن در ماشین، و دویدن شخصی به دنبال او را شنید، و همین باعث شد، با سرعت بیشتری به دویدن ادامه بدهد. -@khademohoseini کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 یاد روزی افتادم که توی آینه ی سرویس بهداشتی به فکر حرف آقای مصطفوی به آقای مبین لبخندم پهن شده بود. چقدر شکسته شدم . اونروز... چقدر حس میکردم آسیب دیدم. چقدررر حس میکردم که نمیخوام زندگی کنم و امیدی برام نیست صورتمو شستم و یه لبخند مصنوعی زدم که اصلا شاد نبود و اومدم بیرون بابا میگفت که مامان رفته خونه ی خاله و داداشم با رفیقاش رفته هیئت . یادم افتاد که امشب چهارشنبه است و هیئت داریم. بابا میگفت که مامان گفته بریم خونه ی خاله. و بعد گفت : _ میدونم تو نمیای . عیبی نداره من یه جوری حلش میکنم تو برو هیئت با دوستات باش ازش خیلی ممنون بودم که حال بدمو به روم نمیاره و اینکه میگفت میدونم نمیای بخاطر این بود که من حدود سه سال بود که با دختر خالم حرف نمیزدم و بد جوری دعوا کرده بودیم . خونواده ی مامانم همونطور که گفتم خیلی متفاوت بود . خالم اینا هم اصلا به ما نمیخوردن و همه امون به احترام مامان چیزی نمیگفتیم ولی خوب دختر خالم هم خیلی بی ادب بود و سر یه دعوا بین همه به بابا بد و بیراه گفت بابا اونجا نبود و فقط منو مامان بودیم . اونموقع ها تازه مامانجون فوت شده بود و حال خاله هم خیلی بد بود ما نمیخواستیم حال خاله بدتر بشه . ولی بعد اون من باهاش حرفی نزدم. چون اون به همه ی زندگی و محترم ترین شخص زندگیم یعنی پدرم بین همه بی احترامی کرده بود. بعدها خیلیا سعی کردن مارو آشتی بدن ولی من قبول نکردم. از طرفی نمیخواستم برم هیئت چون مطمئنن ایمان مبین هم اونجا بود و هر لحظه ممکن بود گریه ام بگیره. از طرفی هم رفتن به خونه ی خاله از سخت ترین کارا بود برام. ولی میتونستم توی هیئت نرم فضای باز و ایمان مبین رو نبینم . توی اتاق نشستم و یکم خودمو جمع و جور کردم کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 💗 📗 💖به روایت حانیه💖 سینی چای رو میزارم رو میز و میشینم کنار مامان. وای دارم از خجالت آب میشم.☺️🙈 تازه گلای کنار روی میز رو میبینم ، وااااای چه گلای خوشگلی،😍💐 گل رز قرمز و آبی ، من دیوونه وار عاشق گل رزم. با دیدن گل ها چنان ذوقی میکنم که کلا خجالت کشیدن رو یادم میره. حدود یک ربع میگذره اما هنوزم دارن حرف میزنن ، حرفای کلا هیچی ازشون نمیفهمم و توجهی هم بهش نمیکنم. مامان امیرحسین _ میگم ببخشید وسط حرفتون، موافقید این دوتا جوون برن حرفاشونو بزنن تا صحبت ماها هم تموم بشه ؟😊 بابا _ بله بله البته. حانیه جان. آقا امیرحسین رو راهنماییشون کن.😊 " بیا بیا دوباره هل میشم الان سوتی میدم ، برای فرار از ضایع شدن سریع بدون هیچ حرفی به سمت اتاق میرم. امیرحسین هم با اجازه ای میگه دنبال من میاد. 💗🙈 کنار وایمیسم و تعارف میکنم که وارد بشه. امیرحسین _ نه خواهش میکنم شما بفرمایید. بی هیچ حرفی میرم داخل، .در رو باز میزاره و پشت سرم میاد تو ، توی اتاقم کنار میز کامپیوتر دوتا صندلی بود ، نشستم رو یکی از صندلیا و امیر حسین هم روی صندلی رو به روم. ****** حدود پنج دقیقه میگذره و هردو ساکت خیره شدیم به گل های فرش . بلاخره سکوت رو میشکنه و شروع میکنه. امیرحسین _ قبل از هرچیز باید بگم که .......شما حاضرید......کسی مرد زندگیتون بشه که رویای روز و شبش شهادته؟😊 با شنیدن کلمه ی شهادت، یاد اون روز و اون عهد میوفتم پس تنها جمله ای که به ذهنم میاد رو به زبون میارم ؛ _شما حاضرید با کسی ازدواج کنید که برای شهادت همسر آیندش با خدا عهد بسته ؟ با شنیدن این حرف لبخندی رولبش میشینه☺️ و سرش رو کمی بالا میاره اما بازهم به صورتم نگاه نمیکنه.🙈 _ فقط فکر میکنم خودتون هم بدونید من تا چندوقت پیش نه حجاب خوبی داشتم نه نماز نه روزه نه......😒 اجازه نمیده حرفم رو کامل کنم امیرحسین _ من این جا نیستم که با گذشتتون زندگی کنم ، من اینجام که آیندتون رو بسازم.☺️ با شنیدن این جمله به خودم افتخار میکنم که قراره همسر و همسفر این مرد بشم . امیرحسین _قول نمیدم که وضع مالیمون همیشه خوب باشه ولی قول میدم در عین همیشه رو لباتون باشه. _ من آرامش رو ، زیبایی رو و عشق رو تو سادگی میبینم.😍فقط..... فقط......من ، نمیتونم چادر سرم کنم. چادر رو عاشقانه دوست دارم چون یادگار مادرم خانوم فاطمه زهراس ولی نمیتونم حرمتش رو نگه دارم. امیرحسین _ ارزش چادر خیلی بالاس ولی همه چیز نیست ، و اینکه اگه عاشقانه دوسش دارید من مطمئنم روزی انتخابش میکنید .☺️ با شرمندگی سرم رو پایین میندازم و حرفی نمیزنم. امیرحسین _ اگه دیگه .....حرفی نیست.... میخواید بریم بیرون. زیر لب آروم بله ای میگم و به سمت در میرم. کنار وایمیستم و تعارف میکنم . _ بفرمایید. با لبخند جواب میده _ خانوما مقدم ترن. مثله خودش لبخند میزنم و از اتاق خارج میشم. با دیدنمون پدر امیرحسین میگه_ مبارکه ؟ هردو لبخندی میزنیم و امیرحسین میگه_ ان شاالله☺️💞☺️ کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱 🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱 🍁🌱 🌱 🍁 🌱 _ انتظا. داری مژدگونی هم بدم....؟ زینب خانم سکته رو زدن پشت فرمون.. میدونی باهام چیکار کردی تو 5 دیقه؟ + می مژدگونی خواست حالااااا نقشه زنتم بودا من تنها نیستم سر من داد میزنیییی اصلا دیگه من نمیمونم اینجاااا چادرمو سفت کردم رو سرم و گفتم: زهرا جونم امیدوارم بچت صحیح و سالم به دنیا بیاد زیر سایه پدر مادر بزرگ شه.. من رفتم زهرا گفت :نه زینب نرو وایسا کجا میری نیومده... بعد رو کرد سمت متین و گفت :متییییین ببین چیکار کردی؟ تو رفتم کفشامو بپوشم که متین از در دولا شد و گفت : زینب ابجی نرووو بی تفاوت به حرفت دوتا پله رفتم پایین که گفت :جان نیما جان هر کی دوسش داری نرو... بیا بالا از حرص پوفی کشیدم و رفتم بالا تو خونشون دست به سینه گفتم: بلع؟ متین گفت: ابجی غلط کردم ببخشید... تند رفتم نه شما هم حق داشتی منو نصف جون کنی بلع حق این مارو داشتی؟ من معذرت میخوام از شما ممنون که خبر به این زیبایی رو به این زیبای بهم دادی اجرت با خدا با خنده برگشتم سمت زهرا دیدم زهرا روده بر شده از خنده منم افتادم رو کاناپه و تا جون داشتیم خندیدم دلم میخواست متین و به تصویر بکشم ولی گوشیم شارژ نداشت... با خنده گفتم: بخشیدمت داداش بخشیدم متین هوفی کشیدو گفت :جدی جدی زهرا مامان بابا شدیم هاا زهرا هم گفت : اره متین باورت میشه نویسنده:@e_a_m_z کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕 برای تعجیل ظهور حضرت عشق صلوات
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🕸 🍁,66 _...تازه متوجه شدم که من هم عروس اجباری خانه ی عدنان بودم وعدنان هم هیچ علاقه ای به ازدواج بامن نداشت وازسراجبار این تصمیم راپذیرفته بود. زندگی کسالت بار من شروع شده بود که اخباری از دولت اسلامی عراق وشام به گوشمان خورد،چون از زندگی خودم دلسرد بودم ودنبال راه فراری ازاین مخصمه میگشتم, اخبار داعش را دنبال میکردم,درابتداسخنانشان واهدافشان بسیار زیبا ورویایی وآرمانی بود، حرف از تاسیس حکومت اسلامی بامحوریت عراق وشام بود وتبلیغ ورواج این دولت به تمام دنیا...دولتی که دم از اسلام ورسول اخرین خدا حضرت محمدص میزد,دم از عدالت واحکام فراموش شده ی اسلام میزد, دولتی که این دنیا را به مثابه ی بهشت میکرد ومجاهدان این دولت مانند فرشتگانی که مامور رحمت خدا به بندگانش بودند. خلاصه,انقدر حرفهای قشنگ قشنگ میزدند که من باتمام وجود عدنان را ترغیب میکردم که به داعش بپیوندیم وبیشترتلاشم برای این بود که از ان محیط خفقان اور وحشت انگیز فرارکنم.. عدنان هم شروع به جمع اوری اطلاعات راجب داعش کرد وبعداز یک‌هفته ,خودعدنان پیشنهاد داد که به داعش بپیوندیم، عدنان درنوع خودش نخبه بود مدرک پزشکی داشت وقراربود برای گرفتن تخصص امتحان دهد اما باتبلیغات اتشینی که برای دولت اسلامی عراق وشام کرده بودند ,عدنان سر از پا نشناخته حاضرشد درسش را ترک کند وراهی شام برای پیوستن به داعش شویم.به صورت اینترنتی ما ثبت نام شدیم.که ای کاش نمیشدیم ای کاش دربین عشیره ی بنی عمران کنیزی میکردم اما روزگارم چنین نمیشد. ناریه بااین حرف ,اشکهایش راپاک کردوگفت:_برای امشب کافی ست,بهتراست بخوابیم که فردا خیلی کارداریم. با فکر به سرنوشت ناریه به خواب رفتم, نزدیکیهای اذان صبح بود که باگریه ی عماد ازخواب بیدارشدم,لرزشی تشنج مانند کل بدنش راگرفته بود, چندجرعه اب به خوردش دادم ومحکم به بغلم چسپاندمش وموهایش را نوازش کردم ,میدانستم که احتمالا به خاطر صحنه های وحشتناکی ست که دیده,انقدر نازونوازشش کردم تا ارام گرفت , ناریه بیدارشده بود واماده میشد به مسجد برود وفیصل با چشمان باز دراز کشیده بود وبه مادرش گفت: _سلام مادر,من امروز نمیام مسجد ،پیش خاله سلما میمونم. ناریه لبخندی زد وگفت: _مراقب خودتون باشین ,تا مراسم جهادی‌ بخواد شروع بشه,منم خودم رامیرسانم, میخوام امروز,اوج جهاد زنان رانشانت بدهم سلماجان.... بعداز رفتن ناریه بلند شدم ووضوگرفتم, فیصل هم خواب افتاده بود ومن باخیال راحت مثل یک شیعه نمازم راخواندم وقران راگشودم وشروع به خواندن کردم.....وقتی قران میخواندم از دور واطرافم بیخبر میشدم ومحو معنای زیبایش,به ایاتی رسیده بودم که از قدرومنزلت زنان حرف میزد ,حتی برای زنی که ازشوهرش جدا میشد,چهارماه عده مشخص کرده بود ودراین چهارماه هیچ مردی حق تعرض به حریم این زن رانداشت,حتی نفقه زن دراین دوران برعهده شوهرسابقش بود واین اوج احترام به شخصیت یک زن است,چه زیباست کلام خداوچه زیباتر احکام دین رابیان کرده.... با صدای عماد که ازخواب بیدارشده بود ودنبال اغوشم بود از دنیای قران بیرون امدم,قران رابوسیدم داخل کوله ام گذاشتم. عماد را دراغوشم کشیدم,باید اینقدر احساس امنیت میکرد,شاید کابوسهای شبانه اش کمترمیشد, همینجور که عمادرا دربغل گرفته بودم به حرف ناریه فکرمیکردم...مراسم جهادزنان؟؟؟این دیگرچه مراسمیست؟؟خیلی دلم میخواست زودتر بفهمم این حیوانات کثیف چه عمل قبیحی را به اسم جهادزنان,نخشخوار کرده وبه خورد این زنان ازهمه جا بیخبر میدهند. 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ (فصل دوم) ❄️ دورنمای شهر کوفه دردید نگاهم قرار گرفت ,انگار خدا هم میپسندد من درقلب دشمن وارد شوم وبه دنبال فرزندانم تلاش کنم,من خوب میدانم که اخر این لشکر به اسراییل میرسد پس باید تا اخرش خودم را وجانم راحفظ کنم تا به مقصودم برسم. بااینکه به قلب دشمن نزدیک میشوم ,اما قلبم مطمین است وارامشی مرا دربدر گرفته,شاید به خاطراین است که از کوفه...از مسجد مقدسش واز خانه ی مولایم علی,از حرم میثم تمارش از زیارت مختار,منتقم کرارش خاطره هایی خوش داشتم عاشق این محیط بودم خودم را به دست تقدیر سپردم وتوکل برخدایم نمودم.. وارد کوفه شدیم...خدای من شهری که میدیم باشهری که درخاطر داشتم وبارها وبارها دیده بودم,زمین تا اسمان فرق داشت,این خرابه اصلا به شهر رویاهای من شبیهه نبود. وارد پایگاه سفیانی شدیم,به اشاره راننده پیاده شدم,حیران گوشه ای ایستادم,خودم راطوری نشان میدادم که اصلا استرس وهیجان ندارم بلکه از اینکه دراین پایگاه هستم خوشحالم وراضی... همینجور حیران ایستاده بودم ودستم را حایل چشمانم کرده بودم تا اشعه ی خورشید دید چشمانم را تار نکند,خزیمه اشاره کرد که پشت سرش راه بیافتم. دارد ... ❄️نویسنده؛طاهره سادات حسینی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ یکی از دخترا گفت: استادددد یه امونی بده....یه استراحتی... قندمون افتاد... یه نگاهیی به جمع کردم دیدم همه با قیافه ملتمس نگام میکردند.. گفتم:فقط ۱۰دقیقه برید یه استراحتی کنید و بیاین خودم هم رفتم پشت میزم و گوشیم رو چک کردن تقریبا همه از کلاس بیرون رفتند و تک و تک موندن صدای خانم فهیمی(دوست حورا) میومد که بهش میگفت بلد شو بریم یه آب بزن به صورتت، که گفت نمیام فاطمه_اه...باشه..من میرم یه لیوان آب بیارم برات وقتی دیدم از کلاس خارج شد گفتم حالا زمان خوبیه که بدونه نباید به من جلو همه دانشجوهاا میگفت :دست و پا چلفتی... آروم قدم بر داشتم و رفتم کنارش ایستادم متوجه حضورم کنار خودش شد سرم رو خم کردم و آروم به عربی بهش گفتم: « لا تخافین، فأنا لا أتكلم وأتصرف مثلچ دون تفكير، و مانی انتقم» (نترس من مثل تو بی فکر حرف و عمل نمیکنم و اهل تلافی نیستم معلومه که خیلی دست و پات رو گم کردی ) برای لحظه ایی چشم تو چشم شدیم سریع سرم رو انداختم پایین و برگشتم عقب که دوستش خانم فهیمی کنار در ایستاده بود داشت ما رو نگاه میکرد با سر اشاره کردم بیاد داخل... با لیوان آب اومد داخل..و کنارش نشست... وقتی پشت میزم رسیدم... سرم رو آروم بالا آوردم..تا ببینم وقتی فهمید منم عربم چه عکس العملی نشون میده...دیدم کاغذ زیر دستش رو مچاله کرده و عصبانیه و بعد سرش رو روی دسته ی صندلی گذاشت خانم فهیمی هم هی تکونش میداد و بهش میگفت: حورا....قشنگم ...چی شده...بیا آب بخور..بهتر شی... قشنگ حال خانم حمیدی گرفته شد... یه سرفه مصلحتی کردم رو به خانم فهیمی گفتم: اگه دوستتون حالشون مساعد نیست میتونن برن بیرون ...انگار نیاز به هوای آزاد دارن.... که یهووویی خانم حمیدی سرش رو بلند کرد و با عصبانیت گفت: ..... ادامه دارد... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ عشق💗 ❄️ - عزیز جون چرا گریه میکنی؟ عزیز جون نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت رو کردم به حسین آقا - حسین آقا اتفاقی افتاده ( حسین آقا هم دستشو گذاشت روی صورتشو شروع کرد به گریه کردن، یه دفعه همه شروع گریه کردن ) ( صدام بلند شد) چرا چیزی نمیگه کسی یه دفعه یکی از آقایون گفت: آقا مرتضی و چند تا از بچه ها رفته بودن برای شناسایی منطقه که یه دفعه دشمن دورشون میکنن و با بمب و خمپاره میریزن روسرشون یه هفته کشید که بچها تونستن اون منطقه رو به تصاحب در بیارن ولی متأسفانه بچه ها هیچ کدومشون قابل شناسایی نیستن و همه شون شهید گمنام شدن تا چند روز دیگه پیکر شهدا رو میارن ( مات و مبهوت موندم ،نه میتونستم حرفی بزنم ،نه اشکی بریزم، از جا بلند شدم و رفتم بیرون ،رفتم سمت خونه خودمون درو باز کردم به دورو بر خونه نگاه کردم امکان نداره ،مرتضی به من قول داد که برگرده پیشم مرتضی هیچ وقت زیر قولش نمیزنه دراتاق باز شد عزیز جون بود اومد کنارم نشست - عزیز جون،شما که باور نمیکنین ؟ مرتضی گمنام نشده ،مگه نه؟ ( عزیز جون بغلم کرد ): نمیدونم چی باید بگم ،ولی هر اتفاقی هم افتاده باید صبور باشیم - مرتضی به من قول داد، قول داد هر اتفاقی افتاده براش ،برگرده پیشم ( صدای گریه ام بالا گرفت ، عزیز جونم همراه من گریه میکرد ) - عزیز جون ،پسرت که زیر قولش نمیزنه ،میزنه؟ عزیز جون: نه فدات شم سرش بره قولش نمیره اینقدر حالم بد بود که مریم جون اومد قرص خواب بهم داد خوردم و خوابیدم نزدیکای ظهر بود که چشممو به زور باز کردم فهمیدم نماز صبح و نخوندم بلند شدم رفتم وضو گرفتم قضای نماز صبح و خوندم بعد شروع کردم به قرآن خوندن که صدای اذان ظهر و شنیدم بعد از خوندن نماز لباسمو پوشیدم و رفتم بهشت زهرا اول رفتم گلزار شهدا ،مزار اقا رضا نشستم کنارش - سلام اقا رضا - بلااخره دوستتم همراهتون بردین اشکالی نداره ،فقط بهش بگین که این رسمش نبود ،بزنه زیر قولش ،اینقدر من بد بودم که حتی دلش نمیخواست برم سر مزارش... ❄️نویسنده :بانو فاطمه کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ با کمک چندتا خانوم که خادم اونجا بودن خوابگاه رونشونمون دادن... بالخره تخت مورد نظرمو پیدا کردم وسایل رو گذاشتم روش... طبقه بالا رو انتخاب کرده بودم.... ترانه هم پایینه من. تختش بود.. آنقدر محیطش خاکی وایب قدیمی داشت که انگار خودم رفته بودم جبهه رفتم بیرون آفتاب تند سرما رو از بین برده بود... آهنگی تو گوشیم پلی کردم هندزفری رو گذاشتم تو گوشم _چیکار کنم از یادم بری مگه میشه زنده باشم بدون تو آخه دیگه کی میتونه جای تورو واسم بگیره دوسه نفری چند روزی دلداری دادن ولی بی تاثیره آخه مگه میشه سرمو بکوبم به جا بعدش فراموشی بگیرم آخه مگه میشد آخه مگه میشد با همین فرمون رفتم کنار یه خاک ریز نشستم خسته شده بودم.... با دیدن تانکی اون ور رفتم ببینم توش چه خبره.. از بس تو آفتاب بود زنگ زده بود که دیدم یکی با متلک وار از کنارم رد شد _هه ولت کرده تنهایی اومدی اینجا..؟ برگشتم دیدم رقیه هست اهمیتی بهش ندادم.... علی اکبر بهم گفته بود نمیتونم اینجا پیشت بیام... ترانه هست منم قبول کردمو چیزی نگفتم... رفتم پیش ترانه... ولی از حرف رقیه یکم ناراحت شدم نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ پس فهمیدم قبل منم چندتا بدبختی اینجا کلفت بودن +دختر برو وسایل های ریحانه رو بگیر رفتم سمت دختری که عروسشون بود و اسمش ریحانه وسایل هاشو گرفتم بردم‌گذاشتم تو اتاقش که در باز شد +سلام +خوبی؟ _سلام +من ریحانه ام _منم فاطمه +از ایران اومدی؟ +از طریق بوتیک فروشیه؟ _اره +منم _پس الان‌چجوری عروسشونئ؟ +خوب بیا بشین برات تعریف کنم +من با کسی که قرار بود تازه بهم محرم شیم و نامزد کنیم رفته بودم بوتیک فروشی دو سه تا لباس برداشتم پرو کنم خودش هم رفت بیرون تا برام پیتزا بخره رفتم پرو لباسمو بپوشم پرو رفت پایین بی هوشم کردن‌ بعدش هم قاچاقی آوردنم اینجا. منم کلفت خونشون بودم. تا پسر این خونه عاشقم شد به اجبار باهاش عروسی کردم. _الان اینجا کجاست؟ +پاریس! _میشه با گوشیت زنگ بزنم +آره! گوشیش رو داد بهم و گفت سری باش الان نوید میاد شماره ی محمد رو حفظ بودم. زنگ زدم +بله بفرمایید _االو محمد +الو فاطمه تویی _آره خودمم +خوبی کجایی فاطمه _پاریس ریحانه گفت گوشی رو بده نوید اومد گوشی رو دادم. از پنجره بیرون رو نگاه کرد احساس غریبی میکردم ریحانه دستمو گرفت و گفت +نگران نباش من نمیزارم اینجا بهت بد بگذره _مرسی +بیا بریم شام ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️🌸 ❄️ منم بعد مدت کوتاهی فهمیدم، هنوز چیزی به کوثر نگفتم😂😂 ولی خوب باید درهرصورت تا الان فهمیده باشه، یعنی محمدطاها به امیرحسین چیزی نگفته؟ گوشی و برداشتم و به کوثر گفتم بیاد خونه مون‌... و همینکه وارد شد بدون سلام گفتم: هفته دیگه دوشنبه عقدمه آدرسشو برات میفرستم با آقا امیرحسین حتما تشریف بیارید😅 گفت: خیلی نامردی، امیرحسین بهم گفته بود منتظر بودم خودت بگی که ماشالله چقدرم زود گفتی😒 _تلافی کار خودت بود عزیزم، یادت رفته یه هفته قبل از عقد بهم خبر دادی؟؟؟؟ +پس الان مساوی شدیم، پیمان صلحمون رو اعلام میکنم🖐 _باشه🖐 . 🌸راوی🌸 دو جنگنده باهم صلح کردن 🤣😂😂😂 ❄️نویسنده" 𝒯.ℋ.𝒜.𝒦 کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕