❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت1
قُلْ إنًّمَآ أَنَاْ بَشَر ُ ُ مَّثْلُکُمْ یُوحَی إِلیَّ أَنَّمَآ إِلهُکُمْ إِله ُ ُوحِد ُ ُ فَمَن کَانَ یَرْجُو ْا لِقَآءَ رَبَّهِيـ فَلْیَعْمَلْ عَمَلـًا صَلِحًا وَلَا یُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبَّهِيـ أَحَدا🕌.
باصداي اذان صبح از خواب بيدار شدم
بلند شدمو و به سمت سرويس بهداشتي رفتم وضو گرفتمو به اتاقم برگشتم سجاده صورتي رنگمو پهن كردم چادر گل گلی ام را برداشتمو سرم كردم
براي نماز ايستادم
الله واكبر الله واكبر
پس از خواندن نماز تسبيح سبز رنگمو برداشتمو شروع به ذكر گفتن شدم
بعداز ان سجاده امو جمع كردم و چادرم را آويزان كردم
خواب از سرم پريد روي صندلي ميز تحريرم كه روبه روي پنجره بود نشستم
پنجره را باز كردم و با بادي كه به صورتم زد نفس عميقي كشيدم
من دختري به نام مهدا هستم در دانشگاه درس ميخوانم در خانه مذهبي بزرگ شدمو مادري به نام زينب و پدري به نام حسين دارم خواهر و برادري دارم كه به نام هاي ( محیا و پارسا)
❄️نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت2
خونه ما پيش خونه عموم حسن بود
تو حال وهواي خودم بودم كه در خونه عموم باز شد
پسر عموم بود ارمیا بود
ي پيراهن ابي رنگ با شلوار سياه پوشيده بود
سوار ماشينش شد ورفت.
به جاي خالي ماشين خيره شدم
ازجام بلند شدمو و پنجره را بستم ساعت ديواري اتاقم را ديدم 6:20 نشون ميداد
گرسنم بود
پایین رفتمو چايي دَم كردم ي لقمه نون و پنير و گردو برام درست كردم برام چايي ريختمو بالا به سمت اتاقم رفتم.
روي ميز تحريرم نشستم و شروع به خوردن كردم
داشتم به ارمیا فكر ميكردم
آخه چرا اينقدر برام مهم بود كه بهش فكر ميكنم؟
تو فكر بودم كه گوشیم زنگ خورد
باخودم گفتم بسم الله الرحمن الرحیم الان اين كيه كه در همين وقت تماس ميگيره
به سمت گوشیم میرم شماره ناشناس بود
جواب دادم...
_الو؟
❄️نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت3
به سمت گوشیم ميرم شماره ناشناس بود
جواب دادم
_الو؟
ناشناس:سلام مهدا خانم خوبين؟
_سلام ممنون شما؟
ناشناس:ارمیا ام. پسر عموتون
تعجب كرده بودم ارمیا شمارمو از كجا اورد وچي ميخواد
_اقا ارمیاشمايين بفرماييد چيزي شده؟
ناشناس:نه چيزي نشده ببخشيد مزاحمتون شدم يا از خوابتون بيدارتون كردم فقط ميخواستم بدونم عمو حسین خونه اس؟ آخه هرچقدر بهش زنگ ميزنم خاموشه
_نه شما مراحمين از اول بيدار بودم
بله بابا خونه اس اما خوابه
ناشناس:اها ميشه اگه بيدار شد بهش بگید بهم زنگ بزنه نمیتونم بیام خونتون خیلی کار دارم
_بله چشم حتماً. اقا ارمیا؟
ناشناس:بله مهدا خانم؟
_میشه بدونم شمارمو از کجا اوردین؟
از سوالم هول شدو گفت:راستیش از خواهرم فاطمه گرفتمش ببخشید ولی مجبور شدم زنگ بزنم بهتون چون میدونم شما زودتر از همه بیدار میشید
_اهان بله
ناشناس:بله من دیگه برم کاری ندارید؟
_نه ممنون
ناشناس:یاعلی
_یاعلی
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت4
قطع کرد و خیره به گوشی شدم
باخودم گفتم آخه چه مرگمه چرا اینقدر بهش فکر میکنم
ممکن باشد عاشقش باشم؟
با افکارم خندم گرفت
گوشیمو رو تخت گذاشتمو ظرفهارا بردمو پایین رفتم
خانواده ام داشتن صبحونه میخوردن سلامی کردم که همه جوابم را دادند
ظرفهارو شستم و نشستم
مامان:دختر صبحونه خوردی؟
_بله مامان جان
روبه بابا گفتم:راستی بابا آقا ارمیا زنگ زدن وگفت هرچقدر به عمو زنگ میزنم گوشیش خاموشه میگه اگه بیدار شد بزار بهم زنگ بزنه کارش دارم
بابا:باشه دخترم
خانواده ام ی چیزی خوبی که دارن اینکه نمیپرسن شماره فلاني وفلاني را از كجا آوردي
محیا :راستي مهدا بعدن بريم بازار
_باشه عزيزَم
پارسا:كي ميريد برسونمتون؟
محیا:بعداز خوردن ميريم
_ميگم زود نیس؟
محیا:نه برو لباساتو بپوش اجی
_باشه
محیا خواهر کوچکترم بود و 18 سالش بود
به سمت اتاقم رفتم در و باز کردم وداخل رفتم.
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت5
به سمت اتاقم رفتم در و باز كردم وداخل رفتم
به سمت كمدم رفتم
ي مانتو بلند كه تا پايين زانو به رنگ زيتوني بود پوشيدم با ي شلوار بگ زغالي و روسري كه هم رنگه شلوارم بود پوشيدم كمي كرم به صورتم زدم و یه تینتم زدم که اصلا واضح نبود.
گوشیمو برداشتم داخل كيف سياه رنگم گذاشتم چادرمو برداشتم پايين رفتم
محیا هم رو مبل نشسته منتظرم بود
_خب من امادم
محیا:منم اماده شدم. بزار پارسا هم بياد
كه در همان حين پارسا روبرومون ظاهر شد
پارسا:بريم...
من و محیا چادرهايمان را سرمون كرديم و از مامان بابا خداحافظي كرديم ورفتيم
سوار شديمو راه افتاديم
پارسا در بازار مارا پياده كرد وگفت:خواهر هاي گلم اگه كارتون تموم شد بهم زنگ بزنید بيام دنبالتون
چشمي گفتیمو به بازار رفتيم
داخل ي مغازه ي بزرگ كه به نام حجاب فاطمی بود رفتيم
ي مانتو كه خيلي خوشگل بود نظرمو جلب كرد
محیا را صدا كردم كه...
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت6
که دست از لباس ها کشید و به سمتم امد
محیا:جانم اجی
_محیا به نظرت این خوبه؟
محیا:آره خیلی خوشگله
به سمت فروشنده که ی خانمه محجبه و چادری بود رفتم
_سلام خسته نباشید خانم بی زحمت اینو میخوام
فروشنده:سلام عزیزم سلامت باشید باشه حتماً چه سلیقه ی زیبایی دارید
لبخندی تحویلش میدم
مانتو را برایم می اورد و میگوید:بفرمایید میتونید تو همین اتاق روبه روتون برید و بپوشید
ممنونی گفتم و وداخل اتاق رفتم
مانتو را پوشیدم
انگار برا من دوخته شده بود
ارام محیا را صدا کردم
محیا:جانم
_چطور؟
محیا :واي عزيزم انگار برا تو دوخته شده
لبخندي ميزنم و لباس هايم را عوض ميكنم
به سمت فروشنده ميرم
_خانم قيمت لطفاً
فروشنده :بله حتماً قيمتش 300
_بدينش لطفاً
چشمي ميگوید و لباس را داخل پلاستيك ميزارد چشمم به ي روسري كالباسي رنگ ميخورد خيلي شيك بود با گل بابونه تزيين شده بود
_ببخشيد خانم قيمت اين چقدره
فروشنده :200 عزيزم
مانتو و روسري رو حساب ميكنمو پيش محیا میرم
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت7
محیا هم دستاش پر بود
_ميبينم كه كل مغازه رو خريدي اجي جونم
محیا خنده ي كوتاهي كردو گفت:آره ديگه
به سمت در رفتيم از مغازه امديم بيرون
محیا :شريفه بيا اينجا يكم بشينيم
_باشه
محیا:من ميرم شكلات داغ ميگيرم
_برو ولی طولش نده
محیا بدون هیچ حرفی رفت
بلند شدمو کمی قدم زدم
که با برخوردم به کسی سرم به سینه طرف چسبیده شدو سریع سرمو میگیرم
سرمو بالا بردم و بادیدن شخص روبروم تعجب میکنم
ارمیا بود پسر عموم
ارمیا با تعجب گفت:مهدا خانم شما اینجا چکار میکنید
_با محیا اومدم یکمی خرید کردیم
ارمیا:کی رسوندتون؟
_پارسا
ارمیا:اها الان برسونمتون خونه
_ نه آقا ارمیا شما زحمت نکشید پارسا میاد دنبالمون
ارمیا:نه بابا چه زحمتی من همینجا منتظرتونم محیا خانم رو صدا بزنید
چشمی میگویم و میرم
محیا را میبینم به سمتش میرم
_محیا بدو بریم اقا ارمیا مارو میرسونه خونه
محیا:اقا ارمیا کجاست؟
_بیرون منتظره بدو
محیا:شکلات داغ چی؟
_ی وقت دیگه
باشه ای میگوید و به سمت ارمیا میرویم
محیا:سلام اقا ارمیا خوبید
ارمیا:سلام محیا خانم ممنونم شما خوبید
محیا:خداروشکر
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت8
به خانه که رسیدیم تشکری کردیم و پیاده شدیم
داشتم به سمت خانه میرفتم که سمت ارمیا برگشتم و گفتم
_اقا ارمیا بابا با شما تماس گرفت؟
ارمیا:بله ممنون که بهش اطلاع دادید
_وظیفمه کاری نکردم ممنونم بابت رسوندنتون یاعلی
ارمیا:خواهش میکنم
وارد حیاط شدم که صدای لاستیک های ماشین ارمیا به گوشم خورد
به در تکیه دادم وچشم هایم را بستم دلم درد گرفت چرا دارم اینجور میشم چرا فقط به فکر ارمیام چرا؟
نکنه عاشقش باشم...
نفس عمیقی کشیدمو و داخل رفتم سلامی کردم و به مامان گفتم:مامان من میرم کمی بخوابم خستم سری تکون داد
به سمت اتاقم رفتم لباس هایم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم فکر ارمیا به تنهایی تو سرم میاد نمیدونم چکار کنم خدایا نکنه واقعاً عاشقش باشم نکنه واقعاً دلم بهش وابسته شده
در فکر فرو رفتم و کم کم خواب مهمون چشمام شد
با صدای محیا بیدار شدم
محیا :مهدا بلندشو غذا امادس
_اومدم
چشمامو مالیدم وبیرون رفتم دست وصورتمو شستم سلامی کردم ونشستم
زیاد به خوردن اشتها نداشتم کمی خوردم و بلند شدم
وضو گرفتمو نمازمو خواندم
دوباره خوابم امد
رفتم روی تخت دراز کشیدم که صدایی از خونه عمو حسن شنیدم
بلند شدمو پنجره رو باز کردم
فاطمه و ارمیا نشسته بودند تو حیاط و صحبت میکردند ومیخندند.
ای کاش من جای فاطمه بودم
ای کاش...
باخودم گفتم خلاص دیگه من عاشق شدمم آره من عاشق ارمیا شدم دلم بهش مبتلا شد
خدایا خودت ارمیا رو تو دلم انداختی خودتم کمکم کن خدا
خدایا به امید تو
صلواتی زیر لب فرستادمو پنجره را بستم
تو تختم پناه بردمو و خوابیدم
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت9
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم ساعت 4:00 بود فاطمه آبجی ارمیا بود
جواب دادم
_الو
فاطمه:سلام بی معرفت
_سلام عزیزم من بی معرفتم؟
فاطمه:اره نه زنگی میزنی نه چیزی
_اخخ ببخش وقت نمیکنم
فاطمه:حالا ول کن چطوری خوبی چا خبر
_الحمدلله تو چی
فاطمه:هیچی راستی مهدا؟
_جانم
فاطمه:میای خونمون؟
_الان؟
فاطمه:اره بیا یروز بمون خونمون تازه مامانم گفت مهدا نمیاد خونمون چرا؟بهش زنگ بزن بگو بیاد شبو بمونه خونمون
_اممم ولی
فاطمه:ولی بی ولی منتظرتم یاعلی
وقطع کرد
حتی نگذاشت حرفی بزنم
یعنی چی
خدایا
یعنی بازم ارمیا رو میبینم؟؟؟؟
خدایا خودت امروزو بخیر بگذرون
گوشیو پرت کردم رو تخت و بلند شدم
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت10
رو صندلی نشستم موهامو شونه کردمو بافتم وپایین رفت
مامان داشت تلویزیون نگاه میکنه
_سلام مامانی
مامان:سلام دخترم
گونشو بوسیدم ک او سرم رو بوسید
_مامان میخوام بهت ی چیزی بگم
مامان:بگو
_مامان فاطمه بهم زنگ زدوگفت امروز بيا خونمون بمون
مامان:باشه دخترم برو
_ممنونم مامانی
به سمت اتاقم رفتم كمدم را باز كردم ي مانتو بلند به رنگ صورتي و شلوار سياه پوشيدم با روسري همرنگ مانتو برداشتم
روسریمو مدل لبنانی بستم کیفو چادرم را برداشتم و پایین رفتم
رو مبل نشستم به فاطمه زنگ زدم که سریع جواب داد
_الو
فاطمه:جونم مهداهمین الان خواستم بهت زنگ بزنم ببینم نمیای
_چرا عزیزم آماده شدم الان میام
فاطمه:خوش امدی عزیزم
وقطع کرد
روبه مامان میگم:راستی مامان محیا کجاست
مامان:بیرون رفته بادوستاش
اهانی میگویم و خداحافظی میکنم
کفشهایم را میپوشم واز خانه میزنم بیرون
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت11
کفشهایم را میپوشم واز خانه میزنم بیرون
زنگ خونه عمو حسن اینا را زدم که باصدای زنعمو نرگس کی میگوید:بله؟
_منم زنعمو مهدا
زنعمو:قربونت برم زنعمو بیا تو
با صدای تیک در خانه باز شد وارد شدم
بالا رفتم و زنعمو و فاطمه به استقبالم دم در ایستاده بودند
_سلام زنعمو خوبی؟
زنعمو:سلام به روی ماهت گلم خوبم الحمدلله توخوبی مادرت خانواده ات خوبن
_الحمدلله زنعمو همه خوبن
به سمت فاطمه رفتم وگفتم:سلام دختر عموی من خوبی
فاطمه:سلام عزیزم خوبم تو خوبی
_الحمدلله
فاطمه :بیا بریم تو اتاق
_بااجازت زنعمو
زنعمو:برید دخترای گلم
در حال رفتن به سمت اتاق فاطمه بودم، داشتم پله هارو میرم که با ارمیا روبه رو شدم
بامکث میگم:سلام اقا ارمیا خوبین؟
ارمیا:سلام مهدا خانم الحمدلله شما خوبین
_ممنون خوبم الحمدلله
ارمیا بااجازه ای ميگويد واز خونه میزنه بیرون
به جای خالی ارمیا نگاه میکنم وزیر لب میگویم:ای کاش از دلم باخبر بودی ارمیا
باصدای فاطمه از افکارم امدم بیرون
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕