🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸
💗#ازجهنم_تابهشت
📗#پارت46
دو روز از اومدنمون میگذشت
و من تقریبا با امیرعلی صمیمی شده بودم، پسر خوبی بود، حرفاش به آدم آرامش میداد دلم میخواست بیشتر باهاش صمیمی بشم چون 4 سال هم از من بزرگتر بود میتونست به عنوان دوست راهنمای خوبی برام باشه
الان دیگه میدونستم که اونم تنها آرزوش اینه که بره سوریه😕 که پدرش اجازه نمیده و جرات بیانش رو هم پیش مادرش نداره و فعلا پشیمون شده ؛
اما من نمیتونستم، من از وقتی خبر شهادت محمد مهدی رو شنیدم بیشتر هوایی شدم.😢
دوست صمیمیم که رفتنش با خداحافظی پشت تلفن صورت گرفت و انقدر یه دفعه ای و سریع رفت که حتی فرصت نکردم برای آخرین بار ببینمش.
.
.
باورم نمیشد که امروز روز آخر باشه،
این یه هفته انقدر زود اما شیرین و دلچسب گذشت که واقعا جدا شدن از اینجا رو برام سخت کرد،😣😢
جایی که ذره ذره خاکش متبرک به خون مردهایی بود که رفتن تا مردم این خاک و بوم شب ها بدون استرس و دلهره اینکه ممکنه صبح دیگه عزیزانشون پیششون نباشن سر به بالشت نزارن،
#رفتن که کسی #جرات نکنه #چادر از سر #بانوهای_سرزمینم بکشه ،
رفتن و هیچ وقت برنگشتن ، رفتن و هزاران مادر ، همسر و فرزند لحظه خاکسپاری عزیزترینشون رو دیدن ، رفتن و خیلی از خانواده هنوز چشم به راه خبری از گمشدشون هستن.
اینجا زمین هاش با خاک پوشیده نشدن ، با طلایی پوشیده شدن که از مردای بی ادعا اون روزا درست شده. هزاران پیکر مقدس هنوز هم زیر این خاکا بودن و میشنیدن، حرفاتو ، دردودلاتو و بابت هردعایی که میکردی آمین میگفتن به گوش آسمون ؛
و حالا دل کندن از اینجا چقدر سخت بود،
اونم برای منی که باید برمیگشتم جایی که هرچقدر هم به اعتقاداتم توهین میشد نباید لام تا کام حرف میزدم. 😥
کنار سیم خاردارا نشستم رو زمین و سرمو گذاشتم رو زانوم و رها کردم بغضی رو که خیلی وقته با سماجت تمام من رو رها نمیکرد.😭
محمدجواد_امیر، دارن راه میوفتن داداش، یا خودت بیا اتوبوسا رو چک کن یا اگه حالت خوب نیست بده من لیست هارو.😒
بدون هیچ حرفی و حتی بالااوردن سرم، لیست هارو به طرفش گرفتم و خوشحال شدم از اینکه دوستم درکم میکرد ،
الان هیچ چیز جز آرامش حضور شهدا نمیتونست حالمو خوب کنه، حضوری که من با همه وجودم حسش میکردم .
گفتم و گفتم ، از همه چی ، شرح همه زندگیم رو ، زندگی که برای من محکمه و زمینی که برام حکم قفس داشت.
یه دفعه دستی روی شونم نشست ، برگشتم عقب، امیرعلی بود،
_میتونم مزاحم خلوتتون بشم
انقدرم حالم بد بود که نتونم جوابشو بدم ، اونم درک کرد و بزون هیچ حرفی نشست کنارم .
امیرعلی_ تا حالا به این فکر کردی که خیر خدا تو چی میتونه باشه؟ به این که شاید این کار خداپسندانه برای تو خیر توش نباشه. البته شایدم باشه ، ولی بدون اگه خیر باشه هروقت صلاح بدونه، حتی اگه زمین به آسمون بره، آسمون به زمین بیاد خودش تورو راهی میکنه. حالا هم با اجازه به درد و دلت برس . التماس دعا😒😊
امیرعلی رفت ولی ذهن من درگیر حرفاش شد، حرف هایی که مثل این یه هفته لبریز از آرامش بود،
👈چرا من هیچوقت به این فکر نکرده بودم ؟
به اینکه خواست پروردگارم چیه.
به اینکه این شاید خیری توش نباشه .
به اینکه اگه خدا بخواد حرف کسی اهمیت نداره
💛💛💛💛💛💛
دلم پروازی میخواهد هم وزن شهادت
💛💛💛💛
💖پ.ن: این قسمت شاید خیلی حالت داستانی نداشته باشه ولی راستش با دل خودم خیلی بازی کرد.
فکر کنم اونایی که شلمچه نرفتن تا حالا رو حسابی هوایی کنه 😔😔😔😔
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕