eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.3هزار دنبال‌کننده
809 عکس
608 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 برگشتم پیش بچها و گفتم که غلط نکنم داداشم داره برامون عروس میاره. لیما گفت: _ به به قراره خواهر شوهر بازی دربیاری ، خوشبحالت . بچها شما اون دختره رو میشناسین .؟ بعد با دست بهش اشاره کردم مائده گفت: _اره تازگیا اومده. اهل بوشهره و دختر خیلی خون گرم و مهربونیه. . چند سالشه؟ _ بیست و یک . فکر کنم دل داداشمو برده باشه. _ مطمئنی؟ چون دو سه روزه اومده ها . شاید از قبل میشناستش. _ شایددددد ذهنمو درگیر کرده بود بابا همیشه میگفت که داداش باید توی بیست و پنج سالگی ازدواج کنه. یعنی درست بعد تموم شدن دوره هاش من اصلا راضی به ازدواجش نبودم و نمیخواستم داداشم برای یکی دیگه باشه ، البته فکر داشتن برادرزاده بود که نرمم میکرد. من چون بچه ی آخر خونه بودم و از آخرین نوه های پدری و مادری هیچوقت تو خونه بچه نداشتیم و همه بزرگ بودن. این باعث شده بود که من عاشق نوزاد بشم. البته فقط نوزاد. به نظرم بچه که زمان راه رفتنش میرسید خیلی بد میشد و کلا دیگه از اون قسمت به بعد بچه ها رو دوست نداشتم و به نظرم کنه میومدن و اعصاب خورد کن. . اسمش چیه؟ _ نرگس رسّا . خدا کنه حداقل اخلاقش خوب باشه _ اره بابا خیلی مهربونه. خیلی فکر داداش اومده بود تو سرم دعا میکردم که خدا هر چی صلاه میدونه برا داداشم رقم بزنه احساس میکردم هرچقدر زود تر ازدواج کنه راه برای من باز تر میشه از این فکرم خندم گرفت تموم که شد تصمیم گرفته بودم تو راه درموردش بپرسم ولی یادم اومد که با ماشینای جدا اومدیم بهش پیام دادم و گفتم که من رفتم . شب دیر وقت بود و تنهایی بدون هیچ مردی رفتن برام ترسناک بود داداش هم پیاممو ندیده بود. رفتم فاطمه کوثرو صدا زدم که بریم. فاطمه کوثر هی هی تو راه میگفت که دیر وقته و نباید تنها بریم ولی خوب چاره ایم نداشتیم. کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 💗 📗 دو روز از اومدنمون میگذشت و من تقریبا با امیرعلی صمیمی شده بودم، پسر خوبی بود، حرفاش به آدم آرامش میداد دلم میخواست بیشتر باهاش صمیمی بشم چون 4 سال هم از من بزرگتر بود میتونست به عنوان دوست راهنمای خوبی برام باشه الان دیگه میدونستم که اونم تنها آرزوش اینه که بره سوریه😕 که پدرش اجازه نمیده و جرات بیانش رو هم پیش مادرش نداره و فعلا پشیمون شده ؛ اما من نمیتونستم، من از وقتی خبر شهادت محمد مهدی رو شنیدم بیشتر هوایی شدم.😢 دوست صمیمیم که رفتنش با خداحافظی پشت تلفن صورت گرفت و انقدر یه دفعه ای و سریع رفت که حتی فرصت نکردم برای آخرین بار ببینمش. . . باورم نمیشد که امروز روز آخر باشه، این یه هفته انقدر زود اما شیرین و دلچسب گذشت که واقعا جدا شدن از اینجا رو برام سخت کرد،😣😢 جایی که ذره ذره خاکش متبرک به خون مردهایی بود که رفتن تا مردم این خاک و بوم شب ها بدون استرس و دلهره اینکه ممکنه صبح دیگه عزیزانشون پیششون نباشن سر به بالشت نزارن، که کسی نکنه از سر بکشه ، رفتن و هیچ وقت برنگشتن ، رفتن و هزاران مادر ، همسر و فرزند لحظه خاکسپاری عزیزترینشون رو دیدن ، رفتن و خیلی از خانواده هنوز چشم به راه خبری از گمشدشون هستن. اینجا زمین هاش با خاک پوشیده نشدن ، با طلایی پوشیده شدن که از مردای بی ادعا اون روزا درست شده. هزاران پیکر مقدس هنوز هم زیر این خاکا بودن و میشنیدن، حرفاتو ، دردودلاتو و بابت هردعایی که میکردی آمین میگفتن به گوش آسمون ؛ و حالا دل کندن از اینجا چقدر سخت بود، اونم برای منی که باید برمیگشتم جایی که هرچقدر هم به اعتقاداتم توهین میشد نباید لام تا کام حرف میزدم. 😥 کنار سیم خاردارا نشستم رو زمین و سرمو گذاشتم رو زانوم و رها کردم بغضی رو که خیلی وقته با سماجت تمام من رو رها نمیکرد.😭 محمدجواد_امیر، دارن راه میوفتن داداش، یا خودت بیا اتوبوسا رو چک کن یا اگه حالت خوب نیست بده من لیست هارو.😒 بدون هیچ حرفی و حتی بالااوردن سرم، لیست هارو به طرفش گرفتم و خوشحال شدم از اینکه دوستم درکم میکرد ، الان هیچ چیز جز آرامش حضور شهدا نمیتونست حالمو خوب کنه، حضوری که من با همه وجودم حسش میکردم . گفتم و گفتم ، از همه چی ، شرح همه زندگیم رو ، زندگی که برای من محکمه و زمینی که برام حکم قفس داشت. یه دفعه دستی روی شونم نشست ، برگشتم عقب، امیرعلی بود، _میتونم مزاحم خلوتتون بشم انقدرم حالم بد بود که نتونم جوابشو بدم ، اونم درک کرد و بزون هیچ حرفی نشست کنارم . امیرعلی_ تا حالا به این فکر کردی که خیر خدا تو چی میتونه باشه؟ به این که شاید این کار خداپسندانه برای تو خیر توش نباشه. البته شایدم باشه ، ولی بدون اگه خیر باشه هروقت صلاح بدونه، حتی اگه زمین به آسمون بره، آسمون به زمین بیاد خودش تورو راهی میکنه. حالا هم با اجازه به درد و دلت برس . التماس دعا😒😊 امیرعلی رفت ولی ذهن من درگیر حرفاش شد، حرف هایی که مثل این یه هفته لبریز از آرامش بود، 👈چرا من هیچوقت به این فکر نکرده بودم ؟ به اینکه خواست پروردگارم چیه. به اینکه این شاید خیری توش نباشه . به اینکه اگه خدا بخواد حرف کسی اهمیت نداره 💛💛💛💛💛💛 دلم پروازی میخواهد هم وزن شهادت 💛💛💛💛 💖پ.ن: این قسمت شاید خیلی حالت داستانی نداشته باشه ولی راستش با دل خودم خیلی بازی کرد. فکر کنم اونایی که شلمچه نرفتن تا حالا رو حسابی هوایی کنه 😔😔😔😔 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💗 📗 همین که خواستند از خانه بیرون بروند، صدای هلهله بلند شد. "خدایا چه کند؟ مردش با دیدن داماد این عروسی می‌شکست! مرد بود و غرورش... خدایا... این کِل کشیدن‌ها را خوب میشناخت! عمه‌هایش در کل کشیدن استاد بودند، نگاهش را به صدرا دوخت. آمد به سرش از آنچه میترسیدش!" رنگ صدرا به سفیدی زد و بعد از آن سرخ شد. صدایش زد: _صدرا! صدرا! صدای آه محبوبه خانم نگاه رها را به سمت دیگرش کشید. دست محبوبه خانم روی قلبش بود: _صدرا... مادرت! صدرا نگاهش را از رامین به سختی جدا کرد و به مادرش دوخت. مهدی را دست رها داد و مادرش را در آغوش کشید و از بین مهمان‌ها دوید! جلوی سی‌سی‌یو نشسته بودند که صدرا گفت: _خودم اون برادر نامردت رو میکشم! رها دلش شکست! رامین چه ربطی به او داشت: _آروم باش! صدرا: _آروم باشم که برن به ریش من بخندن؟ خون‌بس گرفتن که داماد آینده‌شون زنده بمونه؟ پدر با تو، دختر با اون ازدواج کنه؟ زیادیش میشد! رها: _اون انتخاب خودشو کرده، درست و غلطش پای خودشه! یه روزی باید جواب پسرشو بده! صدرا صدایش بلند شد: _کی باید جواب منو بده؟ کی باید جواب مادرم رو بده؟ جواب برادر ناکامم رو کی باید بده؟ رها: _آروم باش صدرا! الان وقت مناسبی نیست! صدرا: _قلبم داره میترکه رها! نمیدونی چقدر درد دارم! محبوبه خانم در سی‌سی‌یو بود ، و اجازه‌ی بودن همراه نمیدادند. به خانه بازگشتند که آیه و زهرا خانم متعجب به آنها نگاه کردند. صدرا به اتاقش رفت و در را بست. رها جریان را که تعریف کرد زهرا خانم بغض کرد... چقدر درد به جان این مادر و پسر ریخته بود پسرِ همسرش! آیه در اتاقش نشسته بود و به حوادث امشب فکر میکرد. "اصلا رامین به چه چیزی فکر میکرد که با زن مقتول ازدواج کرده بود؟ یادش بود که رها همیشه از رفت و آمد زیاد رامین با شریکش میگفت، از اینکه اصلا از این شرایط خوشش نمی‌آید! میگفت رامین چشمانش پاک نیست، چطور همکارش نمیداند! امشب هم همین حرفها را از صدرا شنیده بود! صدرا هم همین حرفها را به سینا زده بود. حالا که در یک نزاعِ سر مسائل مالی، سینا مرده بود، معصومه بهانه‌ی شرکت را گرفته و زن قاتل همسرش شده بود!" آیه آه کشید... خوب بود که صدرا، رها را داشت، خوب بود که رها مهربانی را بلد بود، همه چیز خوب بود جز حال خودش! یاد روزهای خودش افتاد: " یادت هست که وقتی دلشکسته بودی، وقتی ناراحت و عصبانی بودی، میگفتی تمام آرامش دنیا را لبخندم به قلبت سرازیر میکند! یادت هست که تمام سختی‌ها را پشت سر میگذاشتیم و دست هم را میگرفتیم و فراموش میکردیم دنیا چقدر سخت میگیرد؟ حالا رها یاد گرفته که آرامش مردش باشد! " َ به عکس روبهرویش خیره شد "نمیدانی چقدر جایت مرد.... خدایا، چقدر زود پر کشیدی... مرد من جایت کنارم خالیست! به سخت میگذرد! چه کنم که توان زندگی کردن ندارم؟ چه کنم که گاهی سر نقطه‌ی صفر می‌ایستم؟ روزهای آیه بعد از رفتنت خوب نیست! روزهای دخترکت بعد از رفتنت خوب نیست... راستی موهایم را دیده‌ای که یک شبه شدهاند؟ دیده‌ای که خرمایی خرمن موهایم را خاکسترپاش کرده و رفته‌ای؟ دیده‌ای که همیشه روسری بر سر دارم که کسی نبیند آیه یک شبه پیر شده است؟ دیدی که کسی نپرسید چرا همیشه موهایت را می‌پوشانی؟ اصلا دیده‌ای سپیدی و عسلی چشمانم با هم درآمیخته‌اند؟دیده‌ای پوستم از سپیدی درآمده و زردی بیماری را به خود گرفته؟ دیده‌ای ناتوان گشته‌ام؟دیده‌ای شانه‌های خم شده‌ام را؟ چگونه کودکت را به دندان کشم وقتی تو رفته‌ای؟ از روزی که رفتی آیه هم رفت! روزمرگی میکنم دنیا را تا به تو برسم... دنیایم تو بودی! دنیایم را گرفتی و بردی! چه ساده فراموش کردی و گفتی فراموشت کنم! چطور مرا شناختی که با حرفهای آخرت مرا شکستی؟ اصلا من کجای زندگی‌ات بودم که رفتی؟ دلت آمد؟ از نامردی دنیا نمی‌ترسیدی؟" َدلش اندکی خواب و بیخبری می‌خواست. دلش مردش را می‌خواست و آیه‌ی این روزها زیادی زیاده‌خواه شده بود. دلش لبخند از ته دل رها را میخواست، نگاه مشتاق صدرا به رها را میخواست، دلش کمی عقل برای رامین میخواست، شادی زهرا خانم و محبوبه خانم را میخواست، اینها آرزوهای بزرگ آیه بود... آیه‌ای که این روزها زیادی زیاده‌خواه شده بود. نفس گرفت ؛ "چه کنم در شهری که قدم به قدم پر است از خاطراتت! چه کنم که همه‌ی شهر رنگ تو را گرفته است؟ چگونه یاد بگیرم بی‌تو زندگی کردن را؟ مگر میشود تو بروی و من زندگی کنم؟ تو نبض این شهر بودی! حالا که رفتی، این شهر، شهر مردگان است! سه ماه گذشته بود. سه ماه از حرفهای ارمیا با حاج علی و آیه گذشته بود... سه ماه بود که ارمیا.... کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨ 📿 📗 با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم.به اطرافم نگاه کردم، رضا نبود. فاطمه اومد کنارم دراز کشید. موهای خرمایی رنگشو نوازش میکردم تا به دستای من عادت کنه. زمان رفتن رضا رسید... مامانو بابا و نرگسو آقامرتضی برای خداحافظی اومده بودن. فاطمه با دیدن ساک، فکر میکرد باز بابا رضا میخواد بره مأموریت. ساکو کشان‌کشان برد توی اتاقش زیر تختش گذاشت تا بابا شب از سفر نره. اما افسوس که نمیدونه این سفر با سفرهای دیگه فرق میکنه.افسوس که توان گفتن اینکه بابا رضا کجا میخواد بره و نداشتم رضا که دید فاطمه رفت توی اتاق بلند شد و رفت سمت اتاق فاطمه، بعد با هم از اتاق بیرون اومدن. لحظه رفتن رضا، لحظه‌ی سختی بود. فاطمه گریه‌میکردو ساکو از دست رضا میکشید، همه با دیدن این صحنه شروع کردن به گریه کردن. رفتم فاطمه رو بغل کردمو نگاهی به رضا کردم. -رفتی پیش بی‌بی‌زینب، از طرف من و دخترت هم زیارت کن. اشک از چشمای رضا سرازیر شد رضا:_مواظب خودتون باشین با فاطمه رفتم توی اتاقش درو بستم. صدای بسته شدن در حیاطو شنیدم. فاطمه رو روی سینه‌هام فشار میدادمو بغضمو قورت میدادم. فاطمه اینقدر گریه کرد که توی بغلم خوابش برد.فاطمه رو گذاشتم روی تختش از اتاق بیرون رفتم. همه سکوت کرده بودن.آقامرتضی، رضا رو برده بود فرودگاه. نرگس اومد سمتم، یه فلش داد به من نرگس:_اینو داداش رضا داد بدم بهت فلشو گرفتم رفتم توی اتاق. زدم به لپتاب صدابود. صدا رو پلی کردم. با شنیدن صدای رضا، صدای گریه‌ام بلند شده بود. رضا واسه فاطمه صدا ضبط کرده بود. که در نبودش فاطمه هر شب قصه‌های رضا رو گوش کنه و آروم شه. دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم شروع کردم به گریه کردن.همه اومدن داخل اتاق. منو بغل میکردن تا آروم شم. ولی هیچ چیزی آرومم نمیکرد. جز صداهای رضا. چند روزی فاطمه بی‌تابی میکرد. فلشو به تلوزیون میزدم تا هم من آروم بشم با صدای رضا، هم فاطمه بی‌تابی‌هاش کمتر بشه. بیشتر اوقات فاطمه رو میبردم کانون تا با بچه‌ها بازی کنه. بعد یه هفته سر سفره شام بودیم که تلفن خونه زنگ خورد. فاطمه هم بدو بدو دوید سمت تلفن گوشی‌ رو برداشت و با خوشحالی جیغ کشید: _بابایی،،بابایی کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱 🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱 🍁🌱 🌱 🍁 🌱 گفت : اام... زینب خا. نم..... چشم اومدمو قطع شد... زود دوییدم سمت اتاق و روسری منو سرم کردم دیگهوقت نشد چادرمو از ساک در بیارم جون لباسم حجابی بود راحت بودم رفتم جلو اشپز خونه توری وایسادم که من نبینه... شکر خدا اشپز خونه نه تو مردونه بود نه تو زنونه در باز کردم که نیما رو دیدم دوان دوان اومد سمتم اروم اشاره کردم هیسسسس اونم سری تکون داد با دست اشاره کردم بیاد تو... لب خوانی کرد : بی حجاب نیست... منم لب خوانی کردم :کلا زن نیست مرده اونم با خشم یهو وارد اشپزخونه شد و داد زد :بی شرف داری چیکاری میکنی... دزده خواست فرار کنه که محکم در اشپز خونه رو بستم و گفتم: کجا کجا.. وسط عروسی کجا میرین..! نیما با ابهتی به نظیر رفت جلو که طرف دستاشو برو بالا و طلا ها افتادن رو زمین  نیما خیلی حرفه ای دستشو گرفت و پیچوند رو کمرش و با زانو زد به پاش که به حالت زانو زده در اومد... نیما داد زد : بی ناموس بی شرف داشتی چیکار می کردی هاااان.. شما خدا ندارین. شرف ندارین... اونم تو این روز شریف... خجالتم خوب چیزیه نیما بهم نگاه کرد و مهربانیت گفت : زینب خانم میشه زنگ بزنین پلیس منم زود زنگ زدم و گزارش سرقت دادم پلیس فل فور اومد و مجرم و برد من موندم و نیما و هوای پاک شب یهو چشم به نیما افتاد که با پیرهن مشکی ساتن و کت شلوار مشکیش وایساده بود... موهاشو هم ژل زده بود و کفشای چرم برقاشم پوشیده بود چقدر خوشگل خوشتیپ شده بود... زود نگاهمو ازش گرفتم که نیما گفت : بی شرفا هیچی حالیشون نیست... انگار نه انگار که خدایی هست و ناظره به اعمالشون. خدایی ناکرده زن داداش میفهمید و قلبش یه طوری میشد کی جواب گو بود.... بعد برگشت و بهم نگاه مختصری انداخت و سرشو انداخت به پایین و گفت : از شما هم ممنونم... اگه شما نبودین عروسی کلا بهم میریخت.... اجرتون باخدا. منم سر به زیر با صدای اروم گفتم: نه این چه حرفیه بلاخره باید یه نفر حواسش به مهمونی باشه دیگه... درضمن من کاری نکردم که همه ی کارارو شما کردین من فقط به پلیس زنگ زدم. یاعلی مدد به ذره ازش فاصله گرفته بودم ولی متوجه نگاه هاش بودم... نیما داد زد : زینب.... خانم برگشتم سمتش و که گفت : میشه یه دیقه بیاین اینجا؟ نویسنده:@e_a_m_z کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕 برای تعجیل ظهور حضرت عشق صلوات
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 🍄 🍃 بوی عطری اشنا .. صدایش زمزمه گوشم میشود . _جانم؟ ..جانم نجمه؟... کاش صدایت را بازهم بشنوم ..کاش یک بار دیگر...گرمی دستانش را حس میکنم. نگاهم را با بهت برمیگردانم. _محمدرضا؟ اشک هایم را پس میزنم . همان طور که دستش را میفشارم گریه میکنم. _خد..ا..ی..ا..ش..ک..رت.. اهسته کنارش مینشینم و همانطور که سرم را کنار دیوار تکیه دادم گریه میکنم.نگاهم میکند ..اوهم گریه میکند...ناگهان عقم میگیرد.. فکر میکنم گشنم است.. _چی شدی؟ _ضعف کردم الان بهتر میشم . پر استرس بلند میشود ...دست پاچه دورو اطراف را دید میزند . _نیاز نیست بگردی . اینجا هیچی واسه خوردن نداریم کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 🍄 🍃 چشمانم رنگ غم گرفت .از ساختمان خارج شد. صدای صحبت هایشان را می شنیدم. _همسرم ضعف کرده . میتونین یک .... چشمانم رفته رفته از شدت گشنگی بسته شد و من دیگر هیچ نفهمیدم.صدای گنگی را می شنیدم _سلام علی ال یاسین ... چشمانم را باز کردم . _محمدرضا؟ صدای ذوقش را شنیدم. _بیدارے؟ خوبے؟ اهسته لبخندی زدم و همان طور که چشمانم را روی هم میفشردم لب زدم . _ خوب..بم.. _ضعف ندارے؟ _نه..نه.. بعداز توقف کلامی گفتم : _کمکم میکنی بشینم؟ دستش را به دستانم گرفت مرا کشید و روی تخت نشاند. _چطوری پیدام کردی؟ _منتظرت تو تلگرام بودم . نگران شدم پیام نمیدادی. همونجا یک فیلم برام فرستادن . با دیدنش تو بهت رفتم. دل جرعت تکون خوردن نداشتم. درخواست دادم. و به ایران برگشتم. وقتی اومدم اول خبرت رو از بقیه گرفتم و بعد..به پلیس مراجعه کردم..اول.. ردت رو ..غرب شهر دیدن اما گمراه شده بودیم.. بعد..از طریق دوربین های شهر..و گوشیت ..پیدات کردیم.. لبخند مهربونی زدم همانجا پرستار وارد اتاق شد. _بیداری که عزیزم. حاج اقا شما بهمون خبر ندادین که . _شرمنده . برایم ارام بخش زد و همان طور که به صدای محمدرضا گوش میدادم به خواب رفتم.استراحت هایم را کرده بودم اما اون حالت تهواع برایم باقی مانده بود .شب روز نمیشناخت با شنیدن بعضی بوها حساس می شدم .دوباره عقم گرفت از محمدرضا دور شدم پا تمد کردم ...خودم را به دستشویی رساندم .صدایش را می شنیدم . _نجمه؟ نجمه جان؟ _خو..ب..بم.. اهسته در را باز کردم ..بی وقفه قرصی را در دهانم گذاشت. _اگه اینا روت اسر نداشت میریم دکتر. لبخند بی جونی زدم و گوشه ای نشستم نرگس و همسرش امروزه رو قراره به دیدن مون بیان ...گفتم همسرش ...یادش بخیر .. حدود سه ماهی میشه تو عقدن.. لبخندی زدم و همینجور که چادرم را مرتب میکردم زنگ در را شنیدم . _بفرمایید صدای محمدرضا بود.صدای یا الله گفتن همسرش را شنیدم .همانطور که رو میگرفتم وارد حال شدم _سلام . هردو سلام کردن و کناری نشستن. به سمت اشپزخانه رفتم .بوی غذای دم شده حالم را بد کرد .تحمل کردم وبه سمت استکان ها رفتم .چای ریختم ..حالم منقلب شده بود ...دستانم میلرزید ..با صدایی که از ته گلویم بلند میشد لب زدم . _اقا محمدرضا؟ لبخندی زد و ایستاد .دیگر تاب نگه داری نداشتم .هرلحظه حالت تهوع ام بیشتر می شد . سینی را ناخواسته جلوی پای نرگس انداختم و به سمت دستشویی قدم برداشتم.صدای در زدن های نرگس را می شنیدم . اهسته در را باز کردم . _ چی شدی؟ _بعداز اون حادثه یک لحظه هم حالت تهوع ولم نمیکنه . محمدرضا مجدد قرص را به دستم داد _نمیدونم دیگه خواهری چیکار کنم؟ وقت و بی وقت حالش بد میشه . نرگس لبخند شیطونی زد و گفت: _شوما برو من درستش میکنم . محمدرضا که رفت نرگس گفت: _مشکل از اون حادثه نیست که . مشکل از .. وبه شکمم اشاره کرد . _جانم؟ _همین فردا میام دنبالت بریم ازمایشگاه . _واستا ببینم کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ (فصل دوم) ❄️ تلفن عمومی رابرداشتم,میدانستم که درعراق هم ،حتما صداشنیده شده وهمه دراین صبح زود وزیبای رمضان, بیدارند...اصلا مگر خواب دیگر معنی دارد؟؟ شماره طارق راگرفتم:شماره موردنظر درشبکه موجودنمیباشد... دوباره ودوباره گرفتم وهربار همین را تکرار میکرد. شماره فاطمه راگرفتم....دوباره همین صدا شماره مورد نظر …… کم کم نگران شدم...یعنی چه؟نکنه اتفاقی افتاده؟؟ با دست پاچگی ,مخاطبین گوشی راباز کردم وشماره خاله صفیه راگرفتم . اینبار تلفن وصل شد وبا دومین بوق صدای خاله درگوشی پیچید:الو بغضم شکست:الو خاله منم سلما.... تاصدایم راشنید ,خاله صفیه بدترازمن گریه را سر داد,به طوریکه قادربه حرف زدن نبود,انگار گوشی از دستش افتاد ,یکدفعه صدای دورگه پسری درگوشی پیچید:الو... خدای من اگر اشتباه نکنم این باید عماد باشد.... من:الو عماد....منم سلما.... عماد هم مشخص بود که بغض کرده باخوشحالی گفت:سلما خودتی؟؟قربونت بشم,کجا بودی؟وباهیجانی افزون تر نگذاشت من حرف بزنم وادامه داد:سلما امروز صدا راشنیدی؟؟ اینجا یه صدا اومد مشخص بود از اسمان هست و کار بشر نمیتونست باشه,حتی ابوعلی هم که مریض بود وتازه خوابش برده بود با بلندشدن صدا از خواب بیدارشد...سلما اینجا غوغایی هست...میگن امام زمان عج داره میاد...برادرک زجرکشیده ام دیگه نتونست ادامه بده وبا گفتن این جمله بلند بلند زد زیر گریه,از گریه عماد منم گریه کردم وبچه ها هم که شاهد این ماجرا بودند اشکشان درامد.. دوباره صدای خاله تو گوشی پیچید اما اینبار با ارامش بیشتری... دارد... ❄️نویسنده؛طاهره سادات حسینی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ کیوان بلند میخندد و میگه منتظرم بیشتر از این معطلم نزار با باشه ای تلفن رو قطع میکنم که وارد دانشگاه میشم و به سمت دانشکده حرکت میکنم چون روز ثبت نام جدیدالورودهاست دانشگاه شلوغه نزدیک دانشکده بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد که یه لحظه صحفه گوشی رو نگاه میکنم پیام از طرف مامانم بود خواستم بازش کنم که گوشیم افتاد پایین نگران شدم که نکنه مشکلی براش پیش اومده همزمان که جلوم رو نگاه میکردم دستم رو پایین بردم که گوشیم رو از پایین بیارم بالا که یه خانم چادری و پسری که باهاش بود نمیدونم چطوری جلوم ظاهر شدند که سریع زدم روی ترمز ولی دختره از ترس جیغ کشید یه لحظه چشمام رو بستم گفتم نکنه زدم بهش بعد از چند ثانیه چشمام رو باز کردم دیدم دختره چنگ زده به بازوی پسره و پیراهن پسره هم از قهوه کثیف شده اوووووفففف...خداروشکر کردم ...و پیاده شدم جلو رفتم و سلام کردم ادامه دارد... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ عشق💗 ❄️ حسین اقا : ای بابا ، مرتضی داداش یعنی عکس تو رو هم نکشیده مرتضی: چرا عکس منو کشیده... مریم جون: اره هانیه ،راست میگه؟ - نه ،من عکسی نکشیدم مرتضی: عع هانیه یادت رفت اون شب کشیدی؟ - اها ،اون که اصلا ربطی به این موضوع نداره مرتضی : دیگه کشیدن و که کشیدی (از حرفش ناراحت شدم ، دیگه غذا از گلوم پایین نمیرفت ) - عزیز جون دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود عزیز جون: چیزی نخوردی که مادر - سیر شدم ،دستتون درد نکنه ( بلند شدم رفتم تو آشپز خونه ، یعنی گریه ام داشت در میاومد ). همه انگار متوجه شدن از برخوردم مرتضی هم چیزی نگفت ظرفا رو که شستیم مرتضی صدا زد : هانیه جان کارت تموم شده بریم آماده شیم ،باید بریم خونه رضا اینا ( اصلا ،اقا رضا رو فراموش کرده بودم ،معلوم نیست فاطمه الان چه حالی داره) از همه خدا حافظی کردم ورفتم خونه لباسمو عوض کردم ،مرتضی هم جلوی در تکیه داد به دیوار داشت منو نگاه میکرد یه دفعه یاد عکس افتادم رفتم دنبال عکس گشتم ،پیداش نکردم کل خونه رو زیر و رو کردم مرتضی متوجه شد : دنبال چیزی میگردی ؟ ( حرفی نزدم ، و دوباره شروع کردم به گشتن) مرتضی: دنبال این میگردی؟ ( باورم نمیشد عکس تو جیبش بود ، رفتم عکس و از دستش گرفتم و بغض داشت خفم میکرد با دستای خودم جلوی چشمان عکس و تیکه تیکه کردم ،اینقدر ریزش کردم ،که حتی نشه به هم وصل بشن نشستم روی زمین و شروع کردم به گریه کرد ) مرتضی: الان آروم شدی خانومم؟ - با گفتن این حرفش ،خنجری زد به قلبم ( بغلم کرد ) مرتضی: ببخش که ناراحت شدی ،منظوری نداشتم ( جلوی چشماش عکسشو پاره کردم و الان اون از من عذر خواهی میکنه،وایی خدا این بنده ات چه جور آدمیه ) کمی که آروم شدم ،پیشونیمو بوسید: بریم حالا؟ دیر میشه هاا ! بلند شدم و دست وصورتمو آب زدم و راه افتادیم توی راه سرمو به شیشه ماشین تکیه دادمو چیزی نگفتم رسیدیم دم در خونه ،انگار همه میدونستن که اقا رضا قراره بره ،همه دم در منتظر ما بودن از ماشین پیدا شدیم به همه احوالپرسی کردیم چشمم به فاطمه افتاد ،مشخص بود که خیلی گریه کرده ،حق هم داشته مرتضی هم به اقا رضا گفت با فاطمه عقب ماشین بشینن ،شاید حرفی داشته باشن باهم من هم جلو نشستم هر از گاهی به فاطمه نگاه میکردم که چقدر آروم اشک میریزه مرتضی: اقا رضا ،یه شیرینی بدهکاری به ما هاااا! آقا رضا: چشم ،این دفعه برگشتم جبران میکنم مرتضی: داداش یه دفعه اونجا تک خوری نکنیااا ،منتظر ماهم باش... اقا رضا خنده اش بلند شد: نه داداش خیالت راحت ،جا تو نگه میدارم تا بیای... ❄️نویسنده :بانو فاطمه کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ از شدت ذوق به زور خوابم برد تا با صدای مامان از خواب بلند شدم.. _وخی وخی وخی وخی بلند شووو +مامان بزار بخوابمممممم.. _دختر علی اکبر اومده دنبالت پایین نشسته +علی اکبر کیه ولم کن _خاک تو سرم هوییییی مغزم هنگ بود تا فهمیدم چیشد خودم رو تخت نشستم +گفتی کییی؟؟؟؟ _علی اکبر +واییییی سریع رفتم روسریم سرم کردم چادر رنگیم رو پوشیدم رفتم پایین رو مبل نشسته بود سرش تو گوشیش بود +سلام.. _سلام خانوم خوبی صبح ات بخیر +صبح شماهم بخیر _خواستم بریم بیرون دوری بزنیم. +دور؟ نمیدونم _ترانه علی هم هستند!! گفتن الان میایم! که یهو زنگ در اومد باز کردم ترانه ع ای بودن بعد از سلام احوال پرسی و زنداداشم گفتن علی بالخره رفتیم بیرون آماده شدیم علی و علی اکبر جلو نشسته بودن جلو من ترانه عقب نشسته بودیم آنقدر رر خوشحال بودم که خدا میدونه انگار تو ابرهایییی بودمممم که خداااا گذاشته بود تو دامن من نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ با صدای محمد از خواب پاشدم +فاطمه +فاطمه جانم! _جانم +نمیخوای بیدار شی؟ _مگه ساعت چنده +ساعت دهه _۱۰ صبح؟😳 +بله سری از جام پامیشم! _چی ۱۰ صبح من مگه شب اینجا بودم؟ +بله گرفتی خوابیدی منم از دلم نیومد بیدارت کنم به مامانم گفتم به مامانت زنگ بزنه بگه اینجایی _واییی حالا خدا رو شکر کن که دانشگاه ندارم امروز _محمد +جانم؟ _شونه داری؟ +آره برا چی _موهامو شونه کنم دیگه شونه چوبی از کشوش در آورد نشست پشتم و موهامو با نوازش شونه🥺 کرد و موهامو بست _وایی مرسی خیلی خوب بلدیاا🥺 +آری گلن _صب کن بینم از کجا یاد گرفتی؟ +یعنی من بلد نیستم موشونه کنم _چرا میتونی +خوب پس چی میگی باهم زدیم زیر خنده که حسنا در رو زد و اومد تو بیاین صبحونه بخورین! روسری مو پوشیدم و دست محمد رو گرفتم و رفتیم پایین ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕