eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.6هزار دنبال‌کننده
839 عکس
629 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 محمد زنگ زد.ای بابا.😧😂وحید به همه گفته.خوبه سفارش کرد خودم بگم. از خنده نمیتونستم صحبت کنم.ولی اگه جواب نمیدادم نگران میشد.گفتم: _سلام داداش😂 -سلام.چرا دیر جواب دادی؟ نگران شدم.😐 با خنده گفتم: _باور کن نمیخواست بره.به زور فرستادمش.😅 محمد هم از حرفم خندید.😁 به وحید زنگ زدم.با خنده گفت: _چرا اینقدر گوشیت اشغاله.با کی حرف میزدی سر صبحی؟😐 -با کسانی که شما بسیجشون کردی برای مراقبت از من.😁 -خب خداروشکر.پس خداحافظ.😍😃 نسبت به مأموریت های دیگه ش بیشتر تماس میگرفت... دلم واقعا براش تنگ شده بود.همه دور و برم بودن ولی هیچکس نمیتونست جای وحید رو برام بگیره.دخترهام فاطمه سادات👶🏻 و زینب سادات👶🏻 خواب بودن. داشتم با عشق بهشون نگاه میکردم و تو دلم بخاطر هدیه هایی که به من و وحید داده، میکردم.☺️✨ مامان اومد تو اتاق.گوشی تلفن رو گرفت سمت من و گفت: _بیا به آقا وحید زنگ بزن.تماس گرفته بود.😊 -@khademohoseini کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 🌱 📗 سمت باغ رفتیم. رسم بود عروس را به داماد نشان ندهند تا آخر شب. و من مانده بودم چرا آخه؟! دل تو دلم نبود برای دیدن حامد. صدای ساز و دُهل روستا کم کم بلند شد و اهالی جمع شدند. روی صندلی بالای مجلس نشسته بودم و نگاهم بین جمع میچرخید. طبق عادت گلنار پذیرائی می‌کرد. چند دقیقه ای چشمانم جلب‌ش شد. تا سمت پرده ی وسط باغ میرفت که چایی و شیرینی را بگیرد، گونه هایش سرخ میشد. دقت که کردم دیدم حتی موقع گرفتن سینی چای با لبخند سر به زیر می اندازد و سرخ می‌شود. تازه آن لحظه بود که حدس زدم حتما آقا پیمان آن طرف پرده ایستاده و سینی چای را به او می‌دهد. مهمانان مجلس با چای و شیرینی پذیرائی شدند و دخترهای کوچک وسط مجلس میرقصیدند. بالاخره آخر مجلس شد و موقع شام. آقا جعفر چلو گوشت درست کرده بود و عجب خوشمزه بود! بعد از شام وقتی روسری بلند و قرمز ترکمن را روی سرم انداختند، به حامد از قسمت آقایان به قسمت خانم ها،. اجازه ی ورود دادند. خانم ها کل می‌کشیدند و بی بی نقل روی سرم می‌ریخت و همه منتظر بودند تا حامد روسری را از روی سرم بردارد. نگاهم به قدم هایش بود. مقابلم ایستاد و صدای کف زدن ها و کل کشیدن ها برخاست. دستانش را سمت روسری بالا آورد و دو طرف آویز آنرا گرفت و آهسته بالا آورد. همراه همان روسری که از روی سرم برداشت ، سرم را بلند کردم. نگاهش برق قشنگی زد و لبانش به لبخند زیبایی کشیده شد. دست انداخت پشت گردنم و سرم را تا جلوی صورتش جلو کشید و بوسه ای روی پیشانی ام زد. گونه هایم آتش گرفت و صدای جیغ و کل کشیدن ها بیشتر شد. با همراهی همان مهمان ها و ساز و دُهلی که پشت سرمان می‌زدند تا همان اتاق 20 متری بهداری رفتیم. وارد اتاق که شدیم نگاهم به چیدمان جدیدی افتاد که قطعا کار گلنار بود! یه کرسی وسط اتاق گذاشته بود و رویش لحافت قرمزی انداخته و روی کرسی، مجمعی مسی بود با کاسه های سفالی آبی رنگی که هر کدام از چیزی پر شده بود. یکی انار دون شده بود و یکی بادام، یکی کشمش بود و یکی گردو... وارد اتاق که شدیم خانم جان و عمه هم پشت سرمان آمدند. خانم جان با بغضی که نمی‌توانست مهارش کند رو به حامد گفت: _حامد جان... پسرم... مستانه داغ پدر و مادر دیده... با گفتن همان دو کلمه، اشکم سرازیر شد و خانم جان هم بلند زد زیر گریه و ادامه داد: _خیلی هواشو داشته باش... جون تو جون مستانه ی من. حامد دست انداخت روی شانه ام و مرا کشید سمت خودش. در حالیکه با دستش اشکانم را پاک می‌کرد جواب داد: _بهتون قول میدم که اونقدر هواشو داشته باشم که خود شما بگید لوس شده. از این حرف حامد در میان گریه، خنده ام گرفت. خانم جان و عمه هم لبخند زدند و از ما خداحافظی کردند. قرار بود چند روزی در روستا بمانند و به همین دلیل مهمان خانه ی مش کاظم شدند.صبح راهی تهران شدن -منو حامد صبح عمه اینارو راهی تهران کردیم زندگی منو حامد به خوبی خوش میگذره 😉😉 واین بود داستان زندگی من پایان -@khademohoseini کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱 🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱 🍁🌱 🌱 🍁 🌱 پرهام نگاهش تند تر شد و با تعجب داد زد :چیییییییی؟ نیما دستی به ريشش کشید و خیره شد بهم و گفت :زینب داری چی میگی؟ بلند میشم و روبه روی هردوشون می ایستم میگم : اره میدونم دارم چی میگم امیرعلی به من میگه مامان... خوب راستم میگه من خیلی شبیه زهرام! و اینکه کدومتون دلتون میاد این بچه رو بزاره پرورشگاه.؟ * ابجی جان حرف مردم و هم در نظر بگیر... این بچه بزرگ شه، بالغ شه، بو ببره چی کار میخوای بکنی.؟ + حرف مردم واسم مهم نیست اصلا _ راس میگی... پرهام مات و مبهوت به نیما خیره میشه نیما ادامه میده _ من عاشق امیرعلیم... عین پسر نداشتم دوسش دارم.اوف داره واسه خانوادمون اگه بزاریمیش پرورشگاه، اون موقش ک حرف و حدیث پشت سرمون تموم نمیشه زینب جان، عسلم خوب فک کن... خوب تصمیم بگیر بعد ولی من صدرصد موافق فکرتم * راس میگه... زینب قشنگ فک کن، به آیندت، به آیندش، به آیندتون . من حرفی ندارم ولی باید هیچکس.... اما هیچکس جز اصلی ترین آدم های خانواده بو نبره... _ همه می‌فهمن ولی اجازه نمیدم کسی شک کنه و دهن لقی کنه فعلن هم حرفامون بینمون بمونه و از این سه نفر خارج نشه تا ببینیم چه میکنیم + من تصمیمم و گرفتم و مطمئنم.... حرفا بینمون میمونه جانم، هیچکس اما هیچکس حق نداره با هیچکس تا چهلم متین در این موضوع حرف بزنه... شما اقایون صاب مجلسین تو عزا هرکی هم از امیر علی سوال کرد موضوع رو عوض کنین... چه میدونم بپیچونیدش و مبهم جواب بدین _درسته * هعی روزگار رر هعی با شدت گرفتن بارون به داخل میریم مامان اشک میریزه و ناله میکنه بابا داره با تلفن حرف میزنه، نازنین لباس سیاه پوشیده و انگار قصد رفتن داره... یه شلوار تنگ ساپورت، پیراهن سیاه بالا تر از زانو شالشم نصفه سر کرده... با ترحم نگاهش میکنم و وقتی میخواد درو باز کنه میگم : کجااا؟ کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ روزی که قرار بود هادی رو مرخص کنند..همه خوشحال بودند ...ولی من پر از استرس ...دلهره.... مدام صحنه ی جلوی دانشگاه برام تکرار میشد...که با بغض و گریه به اسم صداش میکردم...اون وقت کیو...دکتر هادی سلیمانی رو .... درسته خودش بهم ابراز علاقه کرده بود ولی من هیچی نگفته بودم چون واقعااا ازش خجالت میکشیدم ...الان چطوری باهاش روبرو شم.... صدای صلوات از حیاط بلند شد... اومد...بالاخره اومد...بغضم گرفت....پرده ی اتاقش رو کنار زدم و دم در دیدمش... دستم رو روی قلبم گذاشتم....که آرومتر بزنه....ولی فایده ایی نداشت.... برا لحظه ایی کنترلم رو از دست دادم و باهاش چشم تو چشم شدم...سریع پرده رو انداختم... نشستم روی تخت تا حالم جا بیاد و این التهاب م کمتر شه...سرم رو بالا بردم و گفتم خدایا شکرت ممنونتم که شرمنده ی عمه اینا نشدم.... ادامه دارد... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕