🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
📗#پارت25
نرگس:_رها توروخدا یه چیزی بگو، خوبی؟
_نرگس، فکر کنم مرد
نرگس:_کی مرد، چه اتفاقی افتاده؟
_تروخدا بیا اینجا نرگس
نرگس:_آدرسو بفرست بیایم.
آدرسو واسه نرگس فرستادمو خودم داخل خونه نرفتم، بیرون نشسته بودمو گریه میکردم.
دو ساعتی گذشت.رفتم سمت جاده
منتظر شدمکه یه ماشین دیدم،کنارم ایستاد، نرگس و آقارضا پیاده شدن
نرگسو بغل کردمو گریه میکردم
نرگس:_آروم باش عزیزم، چیشده
_نمیدونم، فکر کنم مرده
همه رفتیم داخل ساختمون
آقارضا:_نبضش کند میزنه،باید ببریمشبیمارستان.
آقارضا، نویدو کشانکشان تا دم ماشین برد
_نرگس، تو رانندگی کن، رهاخانم شما هم جلو بشینین.
آقارضا و نوید عقب ماشین نشستن.تا برسیم بیمارستان صد بار مردمو زنده شدم.
واردبیمارستان شدیم
نویدو بردن اتاق عمل
بعد چند ساعت
دکترا گفتن به خاطر نوشیدن زیاد مشروب،و ضربهای که به مغزش خورده،نوید رفته تو کما، معلوم نیست کی به هوش
بیاد. نمیدونستم با شنیدن این حرف شاد باشم یا ناراحت
نرگس اومد سمتم:
_رها جان،خداروشکر که واسه تو اتفاقی نیافتاده، اون پسره هم حقش این بود، میمرد نه اینکه الان تو
کما باشه
نای حرفزدن نداشتم. شماره خونه نوید اینارو به پرستارا دادمو به همراه نرگس و آقارضا رفتیم سمت خونه. جونِ پیاده شدن و نداشتم،پاهام سست شده بود.با کمک نرگس از ماشین پیاده شدم. نرگس زنگ در و زد.
در باز شد. مامانو بابا اومدن بیرون. با دیدنم مامان دوید سمتم. رفتم تو بغلشو گریه میکردم،اینقدر حالم بد بود از نرگس و آقا رضا اصلا تشکر و خداحافظی نکردم
آقارضا و نرگس هم همه ماجرا رو واسه بابا و مامان تعریف کردن.رفتم توی اتاقمو مامان یه مسکن خوابآور دادو خوابیدم.
چشمام و به زور باز کردم.
نگاهی به ساعت روی میزم کردم.نزدیکای ظهر بود.
صدای در اتاق اومد.در باز شد، نرگس بود.
نرگس:_سلاااام بر خانم تنبل
_سلام
نرگس:_همین الان بگم بهت،من کارمند یهخط در میون نمیخوامااا... رها جان اومدم امروز بهت بگم، بچهها دلشون برات خیلی تنگ شده، میگن کی میری براشون پیانو بزنی
(اشکازچشمامجاریشد)
نرگس:_قربون اون چشمای عسلی خوشگلت برم، خداروشکر کن
و اینقدر غصه نخور تازه یه کادو هم برات آوردم.
بفرمااا
-خیلی ممنونم
نرگس:_دیروز بعد رفتنت، رضا اومد، وقتی بهش گفتم که نوید اومده بود اینجا، قیافهاش تا غروب تو هم بود.نمیدونی وقتی زنگ زدی با چه سرعتی اومدیم اونجا، دیشبم درمورد تو حرف زدم باهاش، فهمیدم که آقا عاشق شده
_من به درد داداشت نمیخورم.
نرگس:_این حرفا چیه میزنی! این اتفاقی که برای تو افتاد، شاید واسه هرکسی میافتاد، خدا تو رو خیلی دوست داشت
که هیچ اتفاق بدتری برات نیافتاد.
درضمن، ما آخر هفته میایم خواستگاری، تا اون موقع بهت مرخصی میدم.
فعلا من برم که رضا تو کانون منتظرمه.
-به سلامت
کادوی نرگسو باز کردم، یه چادر مشکی عربی بود،، یادم رفته بود چادرمو تو اون خونه لعنتی جا گذاشتم.
روز خواستگاری رسید،
عزیز جون چند روز پیش با خونه تماس گرفت و از مامان اجازه گرفت، مامانم با بابا صحبت کرد و
راضیش کرد که خواستگاری برگزار بشه.
منم صبح زود بیدار شدمو رفتم بازار، یه دست لباس مناسب خواستگاری خریدم، یه چادر حریر رنگی خوشگل هم خریدم.
برگشتم خونه, مامان به کمک معصومه خانم که هر چند وقت میاومد خونه رو تمیز میکرد،
همه چی رو آماده کرده بودن.
-سلام
معصومه خانم: _سلام به روی ماهت عزیزم، مبارکت باشه.
-خیلی ممنونم
مامان:_سلام عزیزم، خرید کردی؟
-اره
مامان:_مبارکت باشه، برو لباساتو عوض کن، بیا یه چیزی بخور
-چشم
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت25
کارم که تموم شد زنگ زدم زینب و ماجرا رو براش تعریف کردم اونم خوشحال شد تبریک گفت
توی عالم خودم داشتم اتاقمو جمع میکردم که یه شماره ی ناشناس بهم زنگ زد. خواستم باز کنم که قطع کرد از همون شماره یه اس ام اس اومد که
«زهرا خانم یه دیقه تشریف بیارین دم در» نوشتم : شما؟
چند ثانیه بعد نوشت : متینم
قلبم وایساد این اینجا چیکار میکرد
چادرمو سرم کردم و رفتم در که باز کردم
کسی جلو در نبود ولی یه کادو و یه نامه جلو در بود اروم برشون داشتم و دور و بر نگاه کردم دیدم همون ماشین تارا یه ذره اونورتر وایساده و متین توش نشسته برام دست تکون داد منم باراش خیلی اروم دست تکون دادم از ماشین پیاده شد و اومد سمتم، شلوار مشکی، با پیرهن مشکی، موهای مرتب و تسبیح توی جیبش تو دلم داشتن قند میسابیدن
اومد جلو سر به زیر گفت :( سلام زهرا خانم)
+سلام خوب هستین
_ ممنون شما رو دیدم بهتر شدم
زهرا خانم؟ یه سوال
+ بلع
_ نمیدونم چه جوری بگم ولی غده شده روی دلم...
+ راحت باشین
_ شما نسبت به من حسی دارین یا که...
+امم... م
_ تروخدا مجبور نباشین به خاطر من دروغ بگین حقیقت هرچی هست من میپذیرم
با نامه و کادوی توی دستم داشتم ور میرفتم که دوباره پرسید
_ جوابمو ندادین؟
+ بلع دارم..... خدانگهدار
دوییدم تو در پشت سرم بستم. تکیه دادم به در متین از اون ور در گفت : عاشقتم زهرا.... خانم و صدای قدم هاش.
داشتم دیوونه میشدم زیادی رک حرف زدیم
آروم رفتم توی اتاق نامه و کادو رو گذاشتم جلوم نامه رو باز کردم
بسم تعالی
از عاشق به معشقش
عزیز ترینم نمیدانم چه کسی، کی و کجا دلم را به دامان تو گره زد ولی عجب ادم خوش اقبالی بودم که دلم را به پای تو گره زدند... دلبرم نمیدانم احساسی را که من به تو دارم توهم به من داری یا نه اما بدان مریضی شده ام که درمانم تنها به دستت ممکن است
نمیدانی چهطور مبتلایت گشته ام تو چه کردی با من
روز ندارم که بدون فکر تو گذشته باشد
یا
شب ندارم که بی خواب تو سحر شده باشد
کاش بدانی بدجور دل از من برده ای
دوستت دارم به قدری قلم به نوشتن ان نتوانست بچرخد...
اشک هایم روی صورتم جاری شد، ای خدا دارم دیونه میشیم این حوری اسمانی چه بود بر سرراهم گذاشتی کرمتو شکر اروم اروم کاغذ کادو رو باز کردم یه البوم بود وقتی البوم و باز کردم چشاشم شد 4 تا وسایل من دست این چیکار میکرد تو
صفحهی اولش دوتا از مروارید هایی بود که خیلی وقت پیش توی خونهی متین اینا پاره شد
تو صفحهی دومش یه قسمت از یه کاغذ کادو بود همون کاغذ کادویی بود که هدیه تولدشو توش گذاشته بودیم با عکس کادو...... تمامی صفحاتش پر بود از چیز هایی که به من مربوط میشد خندم گرفت چه با حوصله و سیلقه هم جمع کرده بود اینارو
نویسنده:@e_a_m_z
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
برلی تعجیل ظهور حضرت عشق صلوات
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸
🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸
🌸💗🌸
💗🌸
💗
💗#مترسکی_میان_ما 💗
🍁#پارت25
همگی شام خونه پدر هاشم دعوت بودیم،بزرگترها تصمیم گرفته بودن که قبل از رفتن اقوام من یک شیرینی به اسم منو هاشم بخورن تا مراسم عروسی ما باشه برای وقتی که هاشم خونه اش تکمیل شد...
دل تو دلم نبود...خیلی زود ماجرای ازدواج من و هاشم جلو پیش میرفت...دلم به حال حمید میسوخت ،کاش قسم مادرش رو میشکستم و ماجرا رو برایش تعریف میکردم،اما حیف که جرات چنین کاری رو نداشتم...
پیش خاله نشسته بودم و گوشم به حرفهای پدر هاشم بود...
سامیه کنارم نشست و گفت :
*دیدی بلاخره زن داداشم شدی...
ظرف شیرینی رو به سمتم گرفت و گفت:
*میدونستم عروسمون میشی حالا دهنت رو شیرین کن عروس خانم!!!
از اینکه منو عروس خانم خطاب میکرد خوشحال نبودم،ترس بد عهدی هاشم به دلم افتاده بود،میترسیدم بعد عقد منکر قول و قرارمون بشه...
خاله زیور انگشتری رو از انگشتش در آورد و به من داد...به عمو گفت:
*اینم یک نشون که همه بدونن رعنا مال هاشم شده...هر وقت عروسی کردن برای رعنا حلقه هم میخرم ...
همه دست زدن و تبریک گفتن...هاشم خوشحال بود چشمهایش به من بود اما من نگاهش نمیکردم ...نگاهم رو به پایین انداختم تا اون هم نگاهش رو از من بگیره
موقع برگشت عمویم دستش رو به شونه هاشم گذاشت و گفت اول از همه رعنا رو به خدا بعد به تو میسپارم ،رعنا سختی زیاد کشیده حقش از زندگی بهترینهاست،مراقبش باش...
*************************
عمو به اتفاق خاله و عمه به روستای پدریم برگشتن و قرار شد دو هفته دیگه برای عقد من و هاشم برگردن ....
هر روز حمید رو میدیدم اما دیگه عین سابق بهم سلام نمیکرد ...
توقع سلام و علیک نداشتم چون میدونستم دیگه حق فکر کردن بهش رو ندارم...
رابطه ام با هاشم خیلی بهتر از قبل شده بود...تو کارهای مزرعه کمک حالم بود...بین من و هاشم حس احترام بیشتر از عشق و علاقه بود...من عاشقش نبودم اما رفته رفته بهش عادت کردم،پسر بدی نبود ساده و بی ریا بود ،صاف و سادگیش برایم قابل باور و خواستنی بود...
***********************
حمید
دیگه به رعنا فکر نمیکردم،ته دلم دوستش داشتم اما نمیخواستم ذهن و باورم رو به زن شوهردار بسپرم...خیلی ساده رعنا از من دور شد...وقتی از خود هاشم شنیدم که با رعنا نامزد کرده دلم شکست...دختر محبوب من زود از چنگم پرید ولی کاری نمیشد کرد...معتقد بودم که تمام این اتفاقها خواست خداست و نمیشه باهاش جنگید
🍁نویسنده :آرزو امانی🍁
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃
🍄#مقصودم_ازعشق
🍃#پارت25
_فق..ط ..گفتم..ماد..یات ..م..ارو ...ب..جایی ..نمیرسونه.. خ..دا ..میرسونه..
عصبی مشتی به دیوار زد..
دلم میخواست داد بزنم و بگم : توکه من و دوست نداری به توهم ربطی نداره.
به بسیج که رسیدیم به طرفم برگشت.
_خودتون برین . من برمیگردم.
اهسته داشت میرفت که گفت :
_خواستین برگردین زنگ بزنین.
و رفت..
داخل بسیج شدم.. اصلا هواسم پی کارام و جمع نبود...از خانم حاجتی عذرخواهی کردم ... و از بسیج بیرون اومدم..دلم میخواست لجبازی کنم و بگم باهات نمیام ولی نشد...اهسته شمارش را گرفتم.. به دو نکشید برداشت..
_اومدم .
وقطع کرد..چند ثانیه بعد با ماشینش جلوم سبز شد..اهسته سوار شدم و رویم را به خیابان کردم.
_نجمه خانم ؟
با بهت برگشتم ... کمی دست پاچه شد ولی کم نیاورد و گفت :
_امشب خونه ی ما باشین.
_چ..را؟
_توضیح میدم..
ومن را رساند...
میدانستم من را تنها کار داشت .. به بی بی گفتم و اوهم اتفاقا میخواست به دیدن دوست دیرینه اش برود...
ساعت را هر ثانیه نگاه میکردم...از اخر تاب نیاوردم و تا ساعت روی هشت نگه داشت حاضر شدم و به خانشان رفتم..نرگس در را باز کرد و من را راهنمایی..
_محمدرضا نیست؟
_نه ... میاد...
همان موقع زنگ را زدن ..
_خودشه.. برو خانم ..درو باز کن...
و من را تنها گذاشت..جلو رفتم و اهسته درو باز کردم...پریشان اما با چشمانی خندان پشت در به همراه ورق های برگه ایستاده بود.
_سلام .
داخل شد و بی هوا گفت :
_سلام عزیزم.
از انکه رفتارش تغیر کرده بود در شوک رفتم..جلو رفت.. به خیال اینکه دیگر عوض شده لبخندی زدم و به دنبالش داخل شدم..
اما زهی خیال باطل ... همان آش و کاسه را داشت..
کنار پدرش نشست و برگه هارا در دستانش جابه جا کرد. خواستم برایش چای ببرم که گفت بمانم..
_کارم بالاخره جور شد...
ناگاه ایستادم و تکانی نخوردم.. یعنی دیگر ..من و او...بغضم گرفت..
_چی شده مادر؟
_اینقدر رفت و اومدم که قبولم کردن ... البته بماند که به چه مقامی رسیدم...
پدرش دست بر شانه اش گذاشت و گفت : _حالا شیرینیش کو؟
_تو یخچاله.. نرگس جان برو بیار..
همان طور که از پا می افتادم گفتم : _ک..کدوم کار؟...
مادرش برگشت ... لبخندی زد و گفت : _پسرم میره ..میرسه انشاالله سربازی برای امام زمان...
چیزی نگفتم و محکم افتادم زمین...
نگران شد و گفت :
_چی شده؟
_کارت چیه؟
_میرم دانشگاه افسری امام حسین... به عنوان فرمانده نیرو اموزش میدم..
بعد زودی به نرگس گفت :
_یک اب نبات بیار...
اهسته نزدیکم شد و با ارامش خاصی گفت :
_نگران نباش . کارم حالا حالا ها تموم نمیشه.
نرگس اب قند را به دستش داد.آهسته میخوردم و به جملات شیرین چند دقیقه قبلش فکر میکردم.
معصومه خانم نگران گفت :
_چیشد دخترم؟
_ضعفم گرفت . نگران نباشین.
الحمدالله دوروغ نگفتم چون ناشتا به خانشان امده بودم. محمدرضا من را به اتاقش برد و روبه رویم نشست.
_کار اصلیت چیه؟ یعنی چی تموم نمیشه؟
سرش را اهسته خاراند و همان طور که نگاهش به زمین بود گفت :
_هدف من خیلی بزرگه. برای گام اولش از دانشگاه شروع کردم.
کمی به عقب رفتم و گفتم :
_خوب؟
_نمیشه الان توضیح ندم؟
به سمت تخت رفتم و گفتم :
_کاش به من بگی. من رو از این خوره و استرس دربیاری.
لبخندی زد و اوهم کنارم روی تخت نشست.
_میخوام برم سوریه.
به او نگاه کردم چشمانش برق میزد . اشک در چشمانم حلقه زد..و پاهایم سست شد...من اورا خیلی زود قضاوت کرده بودم.
اگر به او در این روزا نگاه میکردم .. حتما میفهمیدم.اما او برای من نیست...
_س..وریه؟
نگاهش را به عکس های شهدا داد و گفت :
_ببین چقدر جاشون خوبه.الان اون دنیا بغل ارباب گل میگن و گل میشنون.
یعنی او...همان طور که نمیتوانستم جلوی گریم را بگیرم با لحن پر اشک و معصومی گفتم :
_میخوای شهید شی؟ میخوای من و تنها بزاری؟
برگشت و با بهت من را نگاه کرد...شاید نباید بروز احساسم را میدادم. چرا که او میرفت..
_شهید؟
بالحن نرمی گفت :
_مارا چه به شهادت؟ ...
برای اولین بار بعداز صیغه دستم را گرفت و گفت :
_شهدا از اون بالا هوای همه رو دارن ... همیشه بوده... حضور پر رنگشون رو حس کردم... هیچ وقت تنها نمی مونی...
میخواستم به او بگویم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🍁#پارت25
لیلا راصدازدم:
_لیلا حلما راندیدی؟؟
لیلا :
_صبح زود دیدمش حالش خوب نبود ,رنگش پریده بود,الان چندساعتی است که ندیدمش..
رنگ پریدگی عارضه ایست که همه ی ما بادیدن قساوتهای,این چندروز,دچارش شدیم...
دخترک بیچاره ,معلوم نیست دیشب چه به روزش امده...
خداراشکر میکردم که ابواسحاق به خاطر فروش ما ,ازدست درازی کردن به من ولیلا خودداری میکرد وگرنه چه بسا حال ما بدتراز حلما بودو تاالان حب سمی راخرده بودیم و...
ازهمه پرس وجو کردم,اخرین زنی که ازاو راجب حلما پرسیدم گفت:
_آه همان دخترکی که مثل پروانه زیبا بود؟
من:
_آری همان پروانه ای که دردام عنکبوت گرفتارشده...
زن:
_یک ساعت پیش دیدمش به سمت توالتها میرفت...
تشکرکردم وفورا بدووو خودم رابه توالتها رساندم,چهارتا دستشویی بود...ولی حلما نبود..
اومدم بیرون به ذهنم رسید اطراف رابگردم, پشت توالتها رفتم همه اش تپه های شنی وخاروخاشاک...
ناگهان کمی دورتر باد پارچه ای سیاهرنگ راتکان داد...
آه خدای من حلمااااا..
خودم رابه اورساندم,
چاقوی تیزی راکه نمیدانم از کجا به چنگش افتاده بود تادسته دربدن خود فرو کرده بود,خونریزی شدیدی داشت اما چشمانش بازبود وبدنش گرم...
چیزی زیر لب میگفت...
بی توجه به گفتهایش,بدن لاغروظریف وتن بی رمقش را روی شانه ام انداختم وبه سمت سوله ها روان شدم...
خدایااا کمکم کن نجاتش دهم...
خدایا به فریادمان برس...
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
(فصل دوم)
❄️#پارت25
وقتی در اسراییل بودیم,قبل از شروع زمستان,اساتید ما برخلاف تجویز هایشان برای بقیه ی کشورها که واکسن انفلوانزا و...راتجویز میکردند واین هم خیانتی بزرگ به نسل بشر بود .برای ما باالصطلاح یهودیها وهم کیشان خودشان، دارویی گیاهی راتجویز میکردند که تهییه کنیم ودرهرماه، سه شب قبل از خواب در دهانمان بریزیم وپشت سرآن چیزی نخوریم وحتی ابی هم ننوشیم,این دارو ضدویروسی قوی بود که بدن را درمقابل انواع واقسام ویروسها ایمن میکرد وبعد متوجه شدم ,سند این دارو وکاشف این دارو یکی از معصومین شیعه هست ,به عطاری سر خیابان رفتم ومقداری هلیله سیاه ومقداری مصطکی ومقداری شکر سرخ گرفتم,انها را اسیاب کردم وبه نسبت مساوی باهم مخلوط نمودم,شب به اندازه یک قاشق مرباخوری روی زبان بچه ها ریختم,حسن وحسین وزهرا خوردند اما زینب ,تا دارو به دهانش رسید ,دارو راکه بیرون ریخت هیچ,هرچه خورده بود هم بالا اورد ,اخه دارو کمی گس وبد مزه بود.
باید فکری به حال زینب میکردم,خصوصا الان که این ویروس وارد ایران وشهرقم هم شده بود...
#ادامه دارد....
❄️نویسنده؛طاهره سادات حسینی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#انتظار عشق💗
❄️#پارت25
لباسمو عوض کردم رفتم سمت گلزار توی راه فقط داشتم ذکر میگفتم گلزار که رسیدم داشتم دنبال آقا مرتضی میگشتم
یه دفعه از پشت یکی گفت: سلام
برگشتم آقا مرتضی بود
- سلام ،ببخشید دیر کردم
آقا مرتضی: نه خواهش میکنم این چه حرفیه
- بریم یه جایی بشینیم
آقا مرتضی: بله بریم
اقا مرتضی جلو تر حرکت میکرد من پشت سرش رفتیم نزدی یه قبر که مدافع حرم بود نشستیم...
- خوب من میشنوم
(سرش پایین بود و شروع کرد به حرف زدن)
آقا مرتضی: نمیدونم باید از کجا شروع کنم
من همون شبی که شما رو دیدم و سوارتون کردم ازتون خوشم اومد ،فکر میکردم شاید یه حس من به شما گناه باشه...
اما وقتی اون شب عروسی اقا رضا شما رو دیدم ،فهمیدم این یه نشونه اس که من شما رو دوباره دیدم و فهمیدم حسی که به شما دارم حس گناه نیست ، میخواستم اگه شما واقعن راضی باشین با مادرم بیایم خدمت خانواده تون
اگر نه زحمت کم کنم...
-شما از زندگی من هیچی نمیدونین ،من الان چند ماهه که این شکلی ام،شایدم یه روزی از اینی که هستم خسته بشم دوباره برگردم به هانیه قبلی که بودم ...
آقا مرتضی: من از گذشتتون با خبرم و اصلا برام گذشتتون مهم نیست ترسی که اون شب من توی چشماتون دیدم و کاری که الان دارین انجام میدین مطمئنم هیچ وقت به سابق بر نمیگردین
( ای فاطمه دهن لحق کل زندگیمو گذاشت کف دست این آقا بی اجازه )
- یه مسأله خیلی مهم تر، پدرمه
اینکه مطمئنم راضی نمیشه به این وصلت
آقا مرتضی : توکلتون به خدا باشه ،شما راضی باشین بقیه اشو بسپریم دست خدا...
اگه قسمت باشه باهم ازدواج کنیم هیچکس نمیتونه مانع بشه ...
( بلند شدم )
- اگه با من کاری ندارین من دیگه برم
آقا مرتضی: اگه جایی میخواین برین برسونمتون؟
- فاطمه جون بهتون نگفته من میام بهشت زهرا واسه چی؟
آقا مرتضی: بله گفتن
- شما مشکلی با این کارم ندارین؟
آقایون نسبت به این چیزا حساس اند...
آقا مرتضی : نه چرا باید مشکلی داشته باشم،خیلی هم تحسینتون میکنم بابت این کار
- من برم به کارم برسم
آقا مرتضی: فقط یه چیزی ،شماره خونتونو میدین به مادرم بگم با مادرتون صحبت کنه؟
- صبر کنین بهتون خبر میدم ،
اول باید خودم صحبت کنم باهاشون بعدا مادرتون تماس بگیرن...
آقا مرتضی : چشم ،منتظر میمونم
- خیلی ممنونم،فعلن
آقا مرتضی: در امان خدا
❄️نویسنده :بانو فاطمه
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#نبض_من💗
❄️#پارت25
+اول صبح چیکارم داری
_هیچی خواستیم آماده شی ببریمت بیرون
+اون وقت منچرا باید با شماها بیام زشته یکینمیگه دختره شوهر داره دوستشو با خودش میبره
_مزه نریز منتورومیشناسم بگو چی شده
+چی چی شده؟؟
_بیا بریمتو اتاقت
با رفتن تو اتاق با اجازه ی مامان رفتیم و در رو محکم بست
_علی اکبر اینجا بوده؟؟
+پریشب اومده بود چطور مگه؟
_حدس میزدم ....
+میگی یا نه؟؟؟
_باباااا مثل اینکه علی اکبر از بابات یه پوشه گرفته بوده میخواسته به بابات بده بابات میگه منخونه نیستم برو بده به خانومم یا دخترم اینم نمیخواسته بیاد اینجا نمیدونم گفتم شاید باز دعوا کردی باهاش
+دعوا ؟؟اون آنقدر عقده ای ادم شکمیکنه ببینه دلش از سنگه یا نه
_آیه این چه حرفیه بیا اینم پوشهبابات
+بی شخصیت مضخرف
با ترانه رفتیمپایین
علی داشت با مامانم صحبتمیکرد
با اومدن ما حرف هاشون نصفه موند و حرف جدیدی رو باز کردنگیر بحث کردن شدن
علی که دیگه دیرش شده بود خواست بره خونه و ترانه رو برسونه خونشون
_امروز منتظرتم بیا مسجد
+نمیتونم.
_چرا؟
+هیچکس نیست بیارم مسجد
_خودممیام دنبالت
+باشه خبر بده بهم
نویسنده؛آتنا صادقی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت25
امروز کلاس داشتم از پله ها
رفتم پایین صبحونه مو بخوردم
صبحونه م که تموم شد رفتم بالا تا حاضر شم
مقنعه ی مشکی مو با مانتوی بلند صورتی پوشیدم و چادرمو سرم کردم و پیاده تا ایستگاه اتوبوس رفتم سوار اتوبوس شدم
اتوبوس جلوی دانشگاه نگه داشت و پیاده شدم
داشتم همینطوری به سمت دانشگاه میرفتم میرفتم که دستی روی چشمام گذاشت
+دستت رو بردار دیوونه
_نمیشه دیوونه
_سلامممم
+سلام سلام
_بریم کلاس
+بریم
وارد کلاس شدیم و نشستیم روی صندلی هامون
استاد وارد کلاس شد و بعد حاضری شروع کردبه توضیح دادن درس و ساعت ها گذشت و تدریس استاد تموم شد
کلاس که تموم شد رفتیم حیاط حسنا گفت من از اینجا میرم خونه ی خالم فعلا خدافظ
گفتم: باشه خدافظ
داشتم همینطوری راهم رو میرفتم که یه نفر از پشت گفت فاطمه خانم فاطمه خانم
وایستین کارتون دارم وایسادم دیدم اقا محمد بود
+سلام
_سلام بفرمایید کارم داشتین
+فاطمه خانم ببخشید من دست خودم نبود
_ بله میدونم دست خودتون نبود نباید سرم داد میزدین 😕
+آخه اون یادگار رفیق شهیدم بود
_من اگه با ازدواج با شما قبلا هم موافق بودم الان صد درصد مخالفم خدا نگهدار تاکسی گرفتم و آدرس خونه رو دادم
رسیدم خونه در باز کردم و رفتم داخل
سلام دادم و رفتم اتاقم و با خودم گفتم چرااا اینطوری بهش گفتم اع ه گند زدم
ادامه دارد...
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#طواف عشق💗
❄️#پارت25
شام قیمه بود غذای مورد علاقه ی من وقتی خوردم رفتم اتاقو یکم به کارام رسیدم و خوابیدم
(صبح)
❄سمانه❄
ساعت ۷صبح زنگ به صدا دراومد
پاشدم رفتم wc و بعدشم حاضرشدم
و منتظر شدم امید محمد زنگ بزنه
بعد از ۱۰دقیقه:
_سلام سمانه خانم
+سلام خوبید
_بله پایین منتظرتونم بیاین پایین
+حاضرم الان میام خدافظ و منتظر خداحافظیش نشدم و سریع قطع کردم
رفتم پایین و سوار ماشین شدم
+سلام
_سلام سمانه خانم خوبید
+بله شما خوبید
_اره ممنون
و ماشین روشن کرد و به سمت محضر رفتیم
بعد از نیم ساعت رسیدیم دم محضر
_بفرمایید
+ممنون
و پیاده شدم و رفتم
رفتیم داخل محضر
بعد از کمی صحبت:
حاج اقا:خوب برای چه مدت؟
امیر محمد:یکسال
و حاج اقا شروع کرد به خوندن ایات
🌸راوی🌸
وای عروسییی لیییییی چه خبره داداش ۱ سال صیغه 😳حاجی نخون نخون صیغه 🤣😂
❄️نویسنده؛Rehibeig
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#یاسِسجدهنشین🌸
❄️#پارت25
بعد از نماز جماعت خانوادگی، به اتاقم برگشتم. خوابم نمیومد نشستم پشت میزنم، به قفسه کتاب ها نگاه کردم ناگهان چشمم به یه دفترچه افتاد با جلد سبز و طلایی بازش کردم و تمام خاطراتم زنده شد. تمام ناراحتی ها و شادی ها غم ها، میشه گفت اون دفترچه خاطراتمه که دیگه یه سالی میشد که سمتش نرفته بودم بخاطر فشار زیاد درس ها اصلا فرصت نمیشد که بخوام خاطراتمو بنویسم.
شروع کردم به خوندن نوشته های روی دفترچه:
"سلام دفترچه خاطرات عزیزم امروز جواب امتحانات اومد و من رتبه اول شدم"
صفحه بعد:
"سلام دفترچه خاطرات عزیزم امروز فقط من امتحانم رو بیست شدم"
صفحه بعد:
"سلام دفترچه خاطرات عزیزم امروز بچه ها بخاطر اینکه هیچوقت در امتحانات به آنها تقلب نمیدهم سرزنشم کردند"
صفحه بعد:
"سلام دفترچه خاطرات عزیزم امروز بخاطر اینکه امتحانم رو نمره ۱۸ و نیم گرفتم همه ی بچه ها با تعجب نگاهم میکردند و بعضی درگوش هم صحبت میکردند"
صفحه بعد:
"اگر شکست نبود؛ پیروزی انقدر زیبا نمیشد"
.
ادامه دارد . . .
❄️نویسنده" 𝒯.ℋ.𝒜.𝒦
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#عشق_محبوبم💕
❄️#پارت25
°°°.................🫀................ °°°
که یاسمن میگف به چه حقی رامین عکس هاشو قاب کرده و نفسم سیو کرده و....
بعدشم میگفت که عاشقش نیست و دست از سرش برداره بعد هم صداهای پر بغض رامین به گوشم میخورد.
که چطوری داشت برای اینکه عشقش رو به دست بیاره زجه میزد ولی اونجایی که گفت یاسمن رو درآغوش بگیره یخورده بهم ریختم
سعی کردم.
سریعتر به ا تاق برم و به بقیه حرفاشون گوش نکنم ولی نه،! من عاشق یاسمنم پس کاری میکنم که به دستش بیارم.
به اتاق رفتم و نمازم رو اقامه کردم بعد ازنماز فقط از خدا میخواستم
یه صبری هم به من و هم به یاسمن بده و مارو عاشق هم کنه گرچا که من عاشق یاسمن هستم
🌸راوی🌸
😂هه داداش خبرنداری خود یاسمنم عاشقته🤣🤣
بعد از اینکه پایین رفتم ماه گفت که خبری از رامین و یاسمن نیس کجاعن؟
باید برای شام صداشون بزنیم با اینکه میدونستم کجا هستن ولی ترجیح دادم با رامین تماس بگیرم که طبیعی تر هست
که با دروغ هایی که از اولش هم میدونستم دروغه گفتم باشه بعد از توضیحاتی درباره اقامت .... به یاسمن خانوم دادین سریع بیاین پایین منتظریم
که بعد از چند دقيقه سر میز اومدن میدونستم رامین دوس داره یاسمن کنارش بشینه ولی خوبه یاسمن کنار مادرش نشست البته سمت راستش هم من نشسته بودم
و این برایم خوشایند بود و. به وضوح میتونستم عصبانیت رامین رو ببینم ولی برام مهم نیس وفقط یاسمن برام مهمه....
.......... ❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕