eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.8هزار دنبال‌کننده
891 عکس
659 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 💟همه چیز تا چند روز عادی بود هر روز از خواب بلند میشدم روزنامه میخریدم و دنبال کار میگشتم و بعد از نماز ظهر به سمت محله ی قدیمی میرفتم و در پایگاه بسیج مشغول فعالیت میشدم. از فاطمه خواستم اگر کار خوبی سراغ دارد به من معرفی کند واو قول داده بود هرکاری از عهده اش بربیاد برام انجام دهد. سیم کارتم هم تغییر دادم تا یکی از راههای ارتباطیم با کامران قطع بشه. وسط هفته بود دلم حسابی شور میزد.و میدونستم سر منشاء این دلشوره چه چیز بود! بله!!گذشته سیاهم! ! آخر هفته بود. تازه از مسجد برگشته بودم وداشتم برای خودم کمی ماکارونی درست میکردم که زنگ خانه ام به صدا در اومد. اینقدر ترسیدم که کفگیر از دستم افتاد. هیچ کسی بجز نسیم و مسعود آدرس منو نداشت! پس تشخیص اینکه چه کسی پشت دره زیاد سخت نبود. چون تلفنهاشون رو جواب ندادم سروکله شون پیدا شده بود من دراین مدت منتظر این اتفاق بودم ولی با تمام اینحال نمیتونستم جلوی شوک و وحشتم رو بگیرم شاید بهتر بود در را باز نکنم!! اصلا حال خوبی نداشتم باید به آنها چه میگفتم؟ میگفتم من دیگه نمیخوام ادامه بدم چون راه زندگیمو پیدا کردم؟ یا میگفتم عاشق شدم عاشق یک روحانی که مطمئنم از من خواستگاری نمیکنه؟!!! خدایااا کمکم کن. تلفن همراهم زنگ خورد. حتما خودشون بودند. اما نه!! اونها که شماره ی منو ندارند به سمت گوشیم دویدم. فاطمه بود چقدر خوب که او همیشه در سخت ترین شرایط سروکله اش پیدا میشد. داخل اتاق خواب رفتم و درحالیکه صدای زنگ آیفون قطع نمیشد گوشی رو جواب دادم فاطمه تا صدای لرزونم رو شنید متوجه حالم شد پرسید: _سادات جان چیشده؟ اتفاقی افتاده؟ من با عحله ودستپاچه جواب دادم: _فاطمه به گمونم نسیم، همون دختری که من و با کامران آشنا کرده پشت دره! فاطمه با خونسردی گفت:خب؟؟ که چی؟؟ من با همون حال گفتم:چی بهش بگم؟ اون فهمیده من جواب کامرانو نمیدم اومده ببینه چرا تغییر نظر دادم فاطمه باز با بی تفاوتی جواب داد:خب این کجاش ترس داره؟ خیلی راحت بهش بگو دوست ندارم دیگه باهاش ارتباط داشته باشم! مثل اینکه واقعا فاطمه اون شب هیچ چیز نشنیده بود با کلافگی گفتم:د آخه مشکل سر همینه دیگه!! آنها اگه بفهمند من با کامران به هم زدم بیچارم میکنند کلی آتو از من دارند. _من نمیفهمم ارتباط تو با کامران چه ربطی به نسیم داره آخه؟ خدای من!!! مجبور بودم دوباره لب به اعتراف وا کنم ولی نه!! دلم نمیخواست بیشتر از این، فاطمه پی به گذشته ی سیاهم ببرد. هرچه باشد او رقیب من به حساب میومد. با عجله گفتم : حق با توست بهش میگم دوسش ندارم وتموم خواستم تماس رو قطع کنم که فاطمه گفت: _عسل وقتی تصمیم میگیری توبه کنی خدا تو رو درمسیر آزمایشهای سختی قرار میده و تو رو با ترسهات ونقاط ضعفت مواجه میکنه تا ببینه چند مرده حلاجی..آیا توبه ت نصوحه یا یک عهد بی ثبات!!! اگه با شجاعت به جنگ گناهانت رفتی شک نکن خدا با دست غیبش موانع رو از سر رات برمیداره اما اگه زور ترس و نفست بیشتر از اعتقادت به قدرت خدا باشه میبازی! خیلی بدم میبازی.. شک نکن...موفق باشی..خداحافظ گوشی رو قطع کرد ومن حرفهای تکون دهنده و زیباش رو مرور میکردم او خواسته یا ناخواسته پندهایی بهم داد که جواب چه کنم چه کنم چند لحظه ی پیشم بود. صدای زنگ آیفون قطع شده بود حتما پشیمون شدند و برگشتند ولی نه..!! پشت در خونه بودند وزنگ میزدندمتوسل شدم به شهید همت و پشت در گفتم:کیه؟؟ نسیم گفت:زهرماار کیه!!..در وباز کن پرسیدم: تنهایی؟؟ گفت: آره باز کن مسخره نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. اونگاه معنی داری کرد و در حالیکه داخل میومد گفت:چرا در وباز نمیکردی؟ گفتم:دستشویی بودم... او با تمسخر گفت: اینهمه مدت؟؟ من جواب دادم: اولا اینهمه مدت نبود وپنج دقیقه بود ولی سرکار خانوم از بس که دستشون رو زنگ بود براشون این زمان طولانی بنظر رسید. دوما از صبح معده ام به هم ریخته گلاب به روت او انگار کمی قانع شده بود..اما فقط کمی!! رو نزدیک ترین مبل نشست و در حالیکه با ناخنهاش ور میرفت گفت:مجبور شدم زنگ همسایتونو بزنم درو باز کنه میدونستم خونه ای. با کنایه گفتم:عجب! !! جدیدا چقدر پیگیر شدی!! او خودش رو به نشنیدن زد. -@khademohoseini کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 👒 📗 نگاهش را به بیرون دوخته بود، همه جا را دید می زد احساس می کرد سال هاست که در زندان است،و شهر حسابی تغییر کرده است،از این فکر خنده اش گرفته بود. سرش را به صندلی تکیه داد، و چشمانش را بست،هوای خنکی که به صورتش برخورد می کرد،لبخند زیبایی را بر لبانش حک کرد، باورش خیلی سخت بود، که در این مدت چه اتفاقاتی برایش رخ داده است،و به این نتیجه رسیده بود ،او آن دختر قوی که همیشه نشان می داد نیست و یک دختر ضعیفی است، اعتراف می کرد، روز های آخر دیگر ناامید شده بود، خودش هم نمی دانست چرا،شاید چون همه ی مدارک ضد او بودند یا شاید هم بخاطر اینکه به کمیل اعتماد نداشت. با آمدن اسم کمیل، ناخواسته لبخندش عمیق شد،باورش نمی شد پسرخاله ای که همیشه او را به عنوان یک ضد انقلابی می دید‌،یکی از ماموران وزارت اطلاعات هستش، با یادآوری حرف ها و تهمت هایی، که به کمیل می زد خجالت زده چشمانش را محکم بر هم فشار داد... با صدای امیرعلی سریع چشمانش را باز کرد! ــ بفرمایید سمانه نگاهی به خانه شان انداخت، باورش نمی شد، سریع از ماشین پیاده شد، و به سمت خانه رفت که وسط راه ایستاد و به سمت امیرعلی رفت: ــ شرمنده حواسم نبود،خیلی ممنون ــ خواهش میکنم خانم حسینی وظیفه است سمانه خداحافظی گفت، و دوباره به طرف خانه رفت، و تا می خواست دکمه آیفون را فشار دهد، در با شتاب باز شد، و محسن در چارچوب در نمایان شد، تا می خواست عکس العملی نشان دهد، سریع در آغوش برادرش کشیده شد، بوسه های مهربانی، که محسن بر سرش می نشاند، اشک هایش را بر گونه هایش سرازیر کرد. با صدای محمد به خودشان امدند: ــ ای بابا محسن ول کن بدبختو محسن با لبخند از سمانه جدا شد، سمانه به خانواده اش که از خانه خارج شده بودند، و با سرعت حیاط را برای رسیدن به او طی می کردند ،لبخندی زد. فرحناز خانم، دخترکش را محکم در آغوش گرفت، و سر و صورتش را بوسه باران می کرد، سمانه هم، پابه پای مادرش گریه می کرد، محمود آقا، هم بعد از در آغوش گرفتن دخترکش، مدام زیر لب ذکر می گفت، و خدا را شکر می کرد. سمانه به طرف بقیه رفت، و باهمه سلام کرد،محمد با خنده به سمتشان آمد و گفت: ــ بس کنید دیگه،مگه مجلس عزاست گریه میکنید،بریم داخل یخ کردیم همه باهم به داخل خانه برگشتند، مژگان و ثریا و زهره زن محمد مشغول پذیرایی از همه بودند، سمانه هم کنار مادر و خاله اش و عزیز که بخاطر پادردش بیرون نیامده نشسته بود، فرحناز خانم دست سمانه را، محکم گرفته بود،میترسید دوباره سمانه برود، سمانه هم که ترس مادرش را درک می کند، حرفی نمی زد، و هر از گاهی دست مادرش را می فشرد. به نیلوفر نگاهی انداخت، که مشغول صحبت با صغرا بود و صغرا بی حوصله فقط سری تکان می داد، متوجه خاله اش شد، که کلافه با گوشی اش مشغول بود،آرام زمزمه کرد: ــ خاله چیزی شده سمیه خانم لبخندی زد، و بوسه ای بر گونه اش نشاند: ــ نه قربونت برم،چیزی نیست ولی این کمیل نمیدونم تو این شرایط کجا گذاشته رفته ــ حتما کار داره ــ نمیدونم هیچ از کاراش سر در نمیارم، همیشه همینطوره و سمانه در دل" بیچاره کمیلی"گفت. بعد از صحبت کوتاهی با مادرش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. ــ کمک نمیخواید خانما... -@khademohoseini کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 فاطمه و متین رفتن و منم زنگ زدم داداش اومد من و مریم رو برد . همه چیز آماده بود و عاقد هم رسیده بود . فاطمه و متین هم نشسته بودن روی صندلی عروس و داماد و من و فاطمه هم ساقدوش شدیم. و ریحانه که قدش بلند بود نسبتا داشت قند میسابید. عاقد شروع کرد به خوندن خطبه ی عقد و مثل همه فاطمه ام بار سوم جواب داد. بعد از تموم شدن امضا و ... عاقد رفت و متین انگشتر دست فاطمه کرد و ... مراسم تموم شده بود و فاطمه داشت با همه حرف میزد و همه تبریک میگفتن. نگاهی به سفره ی عقد انداختم و یه چیزی داخل ذهنم حس کمبود میکرد. مثل اینکه منم دلم بخواد این روزا رو بگذرونم. هیچوقت از ازدواج خوشم نمیومد و هر کیم ازدواج میکرد فکر میکردم دیوونه است و نباید استقلالشو به یه پسر ببازه. ولی انگار که تفکرات انسان خیلی زود میتونه عوض بشه. تکیه داده بودم به دیوار و داداش داشت با پسر عموهام و پسر عمه هام حرف میزد و میخندیدن. چشمم به پسر عمم افتاد. پسر عمه ی کوچیکم که یه سال از من بزرگ تر بود . از بچگی باهم بزرگ شدیم. اون از من ۹ ماه بزرگ تر بود و درست روزی که اون به دنیا اومد مامانم فهمید که منو حامله است. تا ۱۴ سالگی باهاش خیلی صمیمی بودم و باهم بازی میکردیم و حرف میزدیم . ولی خوب از وقتی که کلاس نهمش تموم شد و به سن تکلیف رسید مامان بهم گفت که بهتره باهاش گرم نگیرم ، چون برای من نامحرمه. و خوب کمی سخت بود چون اون همبازی بچگیام بود . یادمه تقریبا من ۱۲ ساله بودم و اون ۱۳ ساله که عمه داشت درمورد محرم نامحرم حرف میزد و بهش گفت که از وقتی که ۱۵ سالش بشه همه ی دختر دایی ها و فاامیلای خانوم براش نامحرم میشن کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 💗 📗 💖به روايت حانيه💖 کلا امروز روز گیج بودن من بود، همش داشتم خرابکاری میکردم، اون از صبح، اینم از الان.😕 همش فکرم درگیر اتفاقی که صبح افتاد بود، نمیتونستم منکر این بشم که این پسر یه جذبه ای داشت که منو جذب میکرد، از همون روز اول که دیدمش انگار با بقیه مردای مذهبی که دیده بودم، جز بابا و امیرعلی ؛ فرق میکرد. 🙈 از طرفی من استارت تغییراتم با حرف اون زده شد. فاطمه_کجایی حانیه؟چته تو امروز؟😊 _ها ؟ چی؟ چی شده؟😧 فاطمه_هیچی راحت باش.به توهماتت برس من مزاحم نمیشم.😉 _عه... توام.😅 فاطمه _عاشق شدی رفت.😇 _عاشق کی؟ فاطمه_الله علم☺️ _یعنی چی؟ 🙁 فاطمه_هههه. یعنی خدا داند😊 _برو بابا. . . _اه اه اه خاموشه😨😬 مامان_چی خاموشه؟ _عمو. دوروزه خاموشه. من دلشوره دارم مامان😨 مامان _واه دلشوره برا چی؟ توکلت به خدا باشه. اصلا چرا باید کاری بکنه چون نماز خوندی؟ چه حرفا میزنیا.😕 بیخیال صحبت با مامان شدم ، ذهنم حسابی درگیر بود ، درگیر عمو و رفتاراش. درگیر اون پسره. درگیره درس و دانشگاه که تصمیم به ادامش داشتم. ✨و چیزی که خیلی این روزا ذهنمو درگیر کرده بود ، دوست شهید.✨ یه جا تو تلگرام خونده بودم که بهتره هرکس یه 🌷دوست شهید🌷 داشته باشه ، کسی که لبخندش، چهرش و حتی زندگینامه اش برات جذابیت داشته باشه . اما من دو دل بودم ، چون هنوز تو خیلی چیزا شک داشتم ، چرا چادر ؟ درکش نمیکردم . فقط حجابو میتونستم درک کنم . چرا شهادت؟ چرا جنگ؟ چرا همسر شهدا از شوهراشون میگذرن؟ و خیلی چراهای دیگه که باید دنبال جوابشون باشم..... 💜💜💜💜💜💜💜💜 من در طلبم روی تورا میخواهم بی پرده بگویمت تورا میخواهم کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱 🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱 🍁🌱 🌱 🍁 🌱 نیما بلند شد منم بلند شدم مامان گفت: دخترم اقا نیما رو به اتاقتون راهنمایی کن که نیما سر بلند گفت : حاج خانم حیاط خیلی خوشگلی دارین اگه میشه بریم تو حیاطتون حرف بزنیم مامان با لبخند گفت:چرا نشه پسرم جلو تر از نیما راهو به سمت حیاط کج کردم در براش باز کردم که نیما گفت: خواهش میکنم شما بفرمایین وارد حیاط شدیم از پله ها پایین رفت و لبهی حوض نشست منم روی اجر های لبهی باغچه نیما به اسمون نگاه کرد و گفت: چه شب و ماه زیبایی نگاهمو به اسمون دادم راس میگفت واقعا ماه زیبا بود از ماه فهمیدم 15 هم ماهه قمره ی واسه همین گفتم : بلع ماه واقعا زیباس نیما گفت: زینب خانم من به شما همون روز که پنچر کرده بودین علاقه مند شدم من پرستارم توی بیمارستان الغدیر کار میکنم وضعیت شغلیم هم خوبه درامدم خوبه فقط خودتون بهتر میدونین تو مار ما شیفت شبم هست و ممکنه بعضی شبا خونه نباشم من 30 سالمه متولد اردیبهشت ماه راجب اخلاقمم بگم که من بی نهایت به خدا و ائمه عاشقم و نوکرشونم کسی هم نمیتونه عشق منو نیبت به اونا عوض کنه ادم عصبی نیستم ولی ناموس خط قرمز منه... داشتم به حرفاش گوش میدادم و به قورباغه ای که کنار نیما نشسته بود نگاه میکردم... کاملا مثل ادم کنار نیما رو لبهی حوض نشسته بود حرفش که تموم شد با خنده ای که جمع کرده بودم گفتم: شما از قورباغه میترسین؟ نیما گفت: نه زیاد نمیترسم که با انگشتم به کنارش اشاره کردم که نیما با دیدن قورباغه وحشت کرد و پاشد و دویید پیش من و یه یا ابلفظل محکمم گفت!! منم نتونستم خندمو قورت بدم و زدم زیر خنده نیما هم از خندیدن من خندید یه عالمه خندیدم خندمو جمع کردم و رفتم و قورباغه رو که وحشت زده از ترس نیما تو باغچه افتاده بود برداشتم دستم و انداختمش تو اب نیما گفت: یه لحظه خیلی ترسیدم وایییی منم گفتم: من عاشق قورباغه هام نیما گفت :من ماهی رو ترجیح میدم به قورباغه گفتم: اقا نیما  منم مثل شما شاغلم منتها من پزشکم البته بهتره بگم جراح منم با شیفت شب کار شما حسابی اشنایی دارم و درکتم میکنم منم خیلی طرف دار امام ها و خدام مهدی موعود هم که جای خود دارد عقاید من مهم ترین شرط زندگی منن در ضمن من از همسر ایندم 4 تا توقع دارم اولیش اینکه عهد به قولش برام خیلی مهمه و باید سر قولش بمونه دومیش صداقته سومیش امین بودنه من دوس ندارم سر خونهی ما جای دیگه ای گفته بشه چهارمیش خوش اخلاقیه خیلی دوس دارم زندگی که قراره بسازم رنگ و بوی علی و فاطمه رو بده.... و در اسمان خیره شدم نگاهم و به چشم های گر از عشق نیما که بهم نگاه میکرد دادم و لبخند زدم نیما گفت: پس کاملا از لحاظ شغلی مثل همیم در ضمن شما جراح چی هستین؟ تخصص دارین یا فوق تخصص با غرور و افتخار گفتم: به لطف خدا جراح قلب و عروق ام و فوق تخصص دارم نیما چشاشو باز تر کرد و گفت: چه قدر خوب نویسنده:@e_a_m_z کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕 ♡برای تعجیل ظهور حضرت عشق صلوات♡
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ (فصل دوم) ❄️ سفیانی وارد عراق شده وچنان کشتاری راه انداخته که نه چشمی,تابه حال دیده ونه گوشی شنیده,گویا به,سکت کوفه ونجف درحرکت است ,وای که اگر به کوفه برسد ,چه سرهایی از شیعیان که دوباره بالای نی برود...مظلومیت شیعه مدام تکرار میشود وتکرار میشود....خدایا کجاست منتقم کرارت؟؟ طارق پارا درون یک کفش کرده که به عراق برود ودرلشکر مقابل سفیانی بجنگد اما من سخت مخالفم وپیشنهاد دادم به طریقی خاله وابو علی وعمادرا به ایران وکنار خودمان اورد ,چون درحال حاضر,ایران وخصوصا قم امن ترین مکان خاورمیانه است. هرچند که ایران هم از تجاوز سفیانی در امان نمانده وچندین بار بوسیله ی موشکهای سفیانی خاک ایران خصوصا اهواز ومناطق جنوب وجنوب غرب ,هدف قرارگرفته وتلفاتی هم داده اند. طارق مثل بچه ای لج کرده ومیخواهد برود,بهانه میاورد که به دنبال خاله و...میرود اما من میدانم شوق جنگیدن ودفاع از وطن وناموسش وادار به رفتنش میکند,اما طارق باید بماند تا درلشکر مهدی زهراس خدمت کند,هرچه به اومیگویم بهانه ای دیگر برای رفتن میتراشدتااینکه, با تلفنی که به من شد,پای رفتنش سست شد وفعلا تا روشن شدن وضعیت من در ایران مانده است. ❄️نویسنده؛طاهره سادات حسینی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ عشق💗 ❄️ با صدای زنگ در بیدار شدم بلند شدم چادرمو سرم کردم رفتم بیرون یه نگاه به خونه عزیز جون کردم ،پنجره هاش بسته بود انگار عزیز جون خونه نبود رفتم درو باز کردم باورم نمیشد ، مادرم بود ، چقدر دلن براش تنگ شده بود مامان ( اومد جلو و بغلم کرد) : سلام مادر ،چقدر دلم برات تنگ شده بود - سلام مامان ،چقدر دیر اومدین، سایه سرم دیشب رفت ، مامان: میدونم عزیز دلم،میدونم - از کجا میدونین ؟ مامان: دیروز آقا مرتضی اومده بود خونمون - خونه شما؟ واسه چی ؟ مامان: اومده بود خدا حافظی کنه و حلالیت بگیره ! ( نشستم روی زمین ،سرمو تکیه دادم به دروازه ،شروع کردم به گریه کردن ) مامان : الهی مادرت بمیره ،چرا اینقدر لاغر شدی تو،چرا اینقدر داغون شدی تو پاشو بریم خونه ما - من خونم همینجاست ، همه جای خونه بوی مرتضی رو میده ،من جایی نمیام مامان مامان: هانیه جان ،خوده مرتضی از ما خواسته بیایم دنبالت ،میدونست اگه بره حالت بد تر میشه ،پاشو بریم خونه - چه شوهری دارم من ،منو از خونه خودمم بیرونم میخواست بکنه اما نمیدونست که من دیونم و جایی نمیرم مامان جون دستتون درد نکنه که اومدین من باید برم یه عالم کار دارم برگشتم توی اتاقم ،مادرم میخواست بره که عزیز جون رسید بعد با هم رفتن خونه عزیز جون حالم زیاد خوب نبود ،چشمم به کاغذ طراحیم افتاد ،لباسمو پوشیدم و چادرمو سر کردم سویچ ماشین و برداشتم رفتم سمت پایگاه تنها جایی که میتونستم خودمو آروم کنم کنار شهدا بود رسیدم پایگاه و ماشین و یه گوشه پارک کردم پیاده شدم و وسیله هامو برداشتم دیدم حسین اقا با چند نفر از اقایون در حال صحبت کردن بود با دیدنم اومد سمتم حسین اقا: سلام زنداداش!خوبین؟ - سلام ،خیلی ممنونم حسین اقا: کاری داشتین؟ - اره ، کارام نصفه مونده بود ،اومدم انجامشون بدم ( حسین اقا ،لبخندی زد) : خیلی هم عالی ،صبر کنین بگم براتو یه صندلی بیارن - دستتون درد نکنه بعد چند دقیقه اقا یوسف صندلی بدست اومدن سمتم یوسف: سلام خواهر - سلام ،خیلی ممنونم ،لطف کردین یوسف: خواهش میکنم،اگه به چیزی هم احتیاج داشتین من داخل سالن هستم - چشم نشستم روبه روی عکس شهدا، یه بسم الله گفتم و شروع کردم... ❄️نویسنده :بانو فاطمه کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ صبح شده بود علی اکبر اومده بود دنیال حسین.... حسین هم باهاش رفت منم باهاشون خداحافظی کردیم.. انقدر حوصله ام سر رفته بود که نگو مدرسه ها داشت شروع میشد از رشته ای که انتخاب کردم ترس داشتم تجربی.... اما با یادآوری مدرسه خوب یکه قبول شدم دلم آروم گرفت .. امروز تولدم بود خوشخال شنگول.... که با زنگ ترانه به خودم اومدم مسجد قرار گذاشته بود هر جمعه هر پنجشنبه برامون تو طبقه بالا مسجد برامون بازی درست کرده بودن بازی کنترلی پی اس فایو بدمينتون پینگ پونگ پانتومیم... چیزهای دیگه من رفتم با ورود از ماشین ترانه هدیه ام رو به داد.... روسری قرمز رنگ قشنگی بود.. یکی از بچه هاا انگشتری بهم داد یکی پا بند یکی شال یکی روسری یکی هم گردنبند کلی هدیه های دیگه.... بازی کردیم خسته شدیم که علی اکبر زنگ زد گفت بیا دم مسجد بریم بیرون... منم با بچه ها خداحافظی کردیم رفتم دم در نشسته بود موتورش تا منو دید روشنش کرد بعد کلی محبت این ور اون ور دادن... بردنم بیرون اول شاخه گل بعدش یه گردنبند طلا و یا دستبند طلا واقعا قشنگ بود هم سلیقه هست... ولی بهش گفتم خرج های الکی نکنه نگه داره.... ولی مگه گوش میکرد نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ 🫧از زبون محمد🫧 خیلی وقته منتظر فاطمه ام ولی نیومده +حسنا حسنا _بله داداش +فاطمه پس نیومد‌؟ _نه داداش الان میرم ببینم چیشده +باشه مرسی _خواهش میکنم همینطور داشتم به لباس ها نگاه میکردم که یکیشو برای فاطمه انتخاب کنم که یهو حسنا با ترس زیادی اومد و گفت +داداش داداش _چی +فاطمه +فاطمه در رو باز نمیکنه _یعنی چی؟. +نمیدونم خودت بیا بدو بدو رفتم سمت اتاق پرو در رو زدم و و گفتم فاطمه فاطمه جانم در رو باز کن ولی جوابی نمیشنیدم در رو هم میکوبیدم ولی هیچ فایده نداشت جز اینکه در رو بشکونم محکم با شونه ام به اتاق ضربه میزدم بلاخره در باز شد رفتم تو فاطمه داخلش نبود ولی احساس می‌کردم اتاق میلرزه به روی خودم نیاوردم و رفتم سمت فروشنده +خانم ببخشید زن من رفته تو اتاق پرو ولی الان نیست زنه با ته ته پته و استرس گفت _آقا ما چه بدونیم زن شما باهاتون قهر کرده گذاشته رفته حسنا اومد سمتم با گریه گفت +داداش چیکار کنیم؟ _نمیدونم گوشی مو در آوردم بهش زنگ زدم ولی بر نداشت ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ 🫧از زبون محمد🫧 خیلی وقته منتظر فاطمه ام ولی نیومده +حسنا حسنا _بله داداش +فاطمه پس نیومد‌؟ _نه داداش الان میرم ببینم چیشده +باشه مرسی _خواهش میکنم همینطور داشتم به لباس ها نگاه میکردم که یکیشو برای فاطمه انتخاب کنم که یهو حسنا با ترس زیادی اومد و گفت +داداش داداش _چی +فاطمه +فاطمه در رو باز نمیکنه _یعنی چی؟. +نمیدونم خودت بیا بدو بدو رفتم سمت اتاق پرو در رو زدم و و گفتم فاطمه فاطمه جانم در رو باز کن ولی جوابی نمیشنیدم در رو هم میکوبیدم ولی هیچ فایده نداشت جز اینکه در رو بشکونم محکم با شونه ام به اتاق ضربه میزدم بلاخره در باز شد رفتم تو فاطمه داخلش نبود ولی احساس می‌کردم اتاق میلرزه به روی خودم نیاوردم و رفتم سمت فروشنده +خانم ببخشید زن من رفته تو اتاق پرو ولی الان نیست زنه با ته ته پته و استرس گفت _آقا ما چه بدونیم زن شما باهاتون قهر کرده گذاشته رفته حسنا اومد سمتم با گریه گفت +داداش چیکار کنیم؟ _نمیدونم گوشی مو در آوردم بهش زنگ زدم ولی بر نداشت ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️🌸 ❄️ (توی ماشین) مامان گفت: خداروشکر با خانواده ی خوبی وصلت کردن😊 بابا هم ادامه داد: انشاءالله یکی قسمت دخترم بشه😁 من هم سریع گفتم: یعنی چی؟ انقدر دوست دارین زودتر برم؟🤧 بابا گفت: اصلا شما همیشه بالای سر خودم بمون خوبه؟ لبخندی رضایت بخش زدم🥲 وقتی رسیدیم خونه، دوباره همه ی ذهنم درگیر محمدطاها بود که با اون چشم ها دوباره زل زد بهم، خیلی خوشم اومده بود😣 دفترچه خاطراتم و باز کردم: "سلام دفترچه خاطرات عزیزم! امروز محمدطاها دوباره نگاهم کرد ولی ایندفعه از قصد نه اشتباهی یعنی خودش خواست که نگاهم کنه🥺" سرشار از ذوق شدم،.. روی تختم دراز کشیدم و رفتم زیر پتو باخودم گفتم: یعنی درموردم چه فکری میکنه؟ اصلا فکری میکنه؟ باهمین فکر ها خوابم برد..😴 باصدای مامان بیدار شدم خورشید غروب کرده بود بدون ناهار خوابم برد سریع نمازمو خوندم و یکمی هم از درسای دانشگاه رو مرور کردم ... بعدش رفتم توی اتاق محمدحسین داشت درس میخوند... سلامی کردم +سلام _مدرسه خوب بود؟ روی تخت نشستم +خوب بود😊 _میگم +جانم؟ _درمورد یه چیزی باید یه چیزی بگم..😁 +بفرما بگو حواسم پیش شماست _چیزه +کسی توی دانشگاه اذیتت کرد؟ کیه؟ اسمش چیه؟ کدوم رشته؟ . ادامه دارد . . . ❄️نویسنده" 𝒯.ℋ.𝒜.𝒦 کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💕 ❄️ به سمت ماه رفتم _سلام ماه جونم خوبی؟ _سلام عزیزم ممنونم تو خوبی؟ _بله عزیزم تولدت مبارک ماه رو بغلش کردم یه ماچ ابدارش کردم نشتم پیش ارمان _سلام ارمان _سلام یاسمن خوبی؟ _ممنونم تو خوبی؟ _اره ماه شمع ها رو فوت کرد نگاه های سنگین یکی روی ماه حس میکردم نگاه رو دنبال و دیدم به ❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕