eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.8هزار دنبال‌کننده
891 عکس
659 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 یک ساعتی بود که دنبال محدثه میگشتند در بیابان ! غروب شده بود و هوا رو به تاریکی بود مهدا هر لحظه نگران تر میشد ، گم شدن دختری که به او سپرده شده بود . اگر اتفاقی می افتاد ... بار دیگر خودش را لعنت کرد که اگر حواسش گرم حرف هایی در مورد محمدحسین نکرده بود الان ان دختر اسیر بیابان نمیشد ... از ان سوی دشت نور چراغی هر دو را خوشحال کرد و به ان سمت کشاند که با دیدن مرصاد و حسنا هر دو وارفتند. محمدحسین : پیداش نکردین ؟ مرصاد : چرا پیداش کردم تو جیبمه مهدا : الان وقت خوشمزگی نیست مرصاد مرصاد : خب اخه سوال میپرسه آقا تو رو خدا این دختر عمتو کنترل کن مثل چی میپره به مردم ... مهدا : این چه طرز حرف زدن... مرصاد : نه بذار بدونه ، چقدر مراعات میکنی ؟ ببین آقا محمد شما خواستگاری کردی ما هم گفتیم نه . باز مطرح کردی ، بازم مهدا گفت نه . دلیل مزاحمتای خانوادتو نمی فهمم ، الان این طفل معصوم محدثه کو ؟ کجاست ؟ حسنا : اقا مرصاد تند نرین اینا که ربطی به محمد نداره مهدا : همتون بس کنید بعدا راجبش حرف میزنیم الان فقط محدثه بسمتی راه افتاد که مرصاد گفت : کجا میری ؟ جاایی هست که نگشته باشیم ؟ مهدا با فریاد گفت : باید پیداش کنیم میفهمی !؟ باید . تا قبل از تاریکی محض دیگر داشت نا امید میشد ، تمام دنیا دور سرش می چرخید ، لحظه ای دست به سر گرفت و همان جا روی تپه ی شنی نشست ... محمدحسین نام محدثه را فریاد میزد . ـ محــــــــــــــدثـــــــــــــه ؟!!! محدثـــــــــــــــــــــــــه ؟ محدثـــــــه صدامو میشنوی ؟ کجاااا رفتی ؟ بیـــــــــا دختر ندا غلط کرد !! لحظه ای سر برگرداند و با دیدن مهدا نگران بسمتش رفت ، کنارش زانو زد و گفت : چیشده ؟ حالت بده ؟ خیلی راه رفتیم بخاطر همینه بطری آبش را بسمت مهدا گرفت و ادامه داد : بیا یکم آب بزن به صورتت این شکلاتم بخور مهدا بطری را رد کرد و با خشم گفت : همش تقصیر شماست ـ تقصیر من ؟ به من چه ربطی داره ؟ ـ همش بخاطر شماست چرا هر جا من میرم باید شما یا حرفی از شما باشه ؟! چند بار بهتون بگم نهههههه ، چند بار بگم من نمیخوام ببینمتون ؟ ـ الان حالتون خوب نیست ، نگرا.... ـ آره من نگرانم نگران از این به بعد زندگی ، چه قدر باید بخاطر شما درگیر وجدانم بشم ؟ داغ امیر هنوز سرد نشده آقا محمدحسین ، توهین ها و تحقیر های عمتون مامانمو خسته کرده ، ابروی من رفته ، همه میگن من امیرو بخاطر دل خودم ول کردم ، حتی همکارام مثل یه بدبخت بهم نگاه میکنن ، مگه من چیکار کردم ؟ اگه الان اتفاقی برای محدثه بیافته من جواب خانوادشو چی بدم ؟ ـ آروم باش مهدا خانم ، حق با شماست من مقصرم . تقصیر این دل وامونده منه ، درستش میکنم ، قسم میخورم . مهدا لحطه ای با یادآوری رودخانه بابغض گفت : نکنه افتاده باشه تو رودخونه ؟ ـ یا فاطمه زهرا ، پاشو فقط اونجا رو نگشتیم مرصــــــــاد ؟ مرصــــــــاد ؟ بیا بریم سمت رودخونه مرصاد : باشه بیاین با ماشین بریم همگی سوار جیپ شدند و بسمت رودخانه رفتند اطرافش را گشتند و نام محدثه را فریاد زدند . مهدا لحظه ای متوجه جسمی روی آب شد با وحشت گفت : وای اون چادره یا حسین بدون توجه به بقیه در آب پرید و چادر را برداشت چراغ را گرداند و چند دقیقه شنا کرد که ناله های خفیفی شنید اما به دلیل فریاد های بچه ها نمی توانست جهت یابی کند برای همین با خشم گفت : یه لحظه ساکت شین ، ببینم صدای چیه محمدحسین : بیا بیرون ببینم ، کی به تو ... ـ فعلا ساکت بسمت صدایی که شنیده بود رفت و با دیدن محدثه که مثل گنجشک می لرزید با گریه او را در آغوش کشید و گفت : محدثه ؟ محدثه جونم ؟ عزیزم صدامو میشنوی ؟ ـ مه...دا ـ جون مهدا ـ نترس عزیزم من پیدات کردم الان میارمت بیرون محدثه را در آغوش کشید و از آب بیرون آورد . همین که به اردوگاه رسیدند مائده و مهدا محدثه را به بهداری بردند . بهیار پیشنهاد کرد محدثه را به بیمارستان منتقل کنند . تمام مدت مهدا با همان لباس های خیس در هوای پاییزی میرفت و می آمد . محمدحسین ماشینی را برداشت و با مرصاد خواستند محدثه را به بیمارستان مرکز شهر ببرند که مهدا به سمت ماشین آمد . مرصاد : مهدا برو لباست عوض کن مهدا که به لباس های خیس و چسبان روی تنش نگاه کرد خجالت زده فورا به خوابگاه رفت و لباس عوض کرد . -@khademohoseini کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 👒 📗 نیم ساعت از تماسش با کمیل، می گذشت، ولی هنوز عصبی به گوشی که در دستش بود، خیره بود، و با پایش بر زمین ضربه می زد، و آرام زیر لب غر میزد: ــ نرنم بیرون از خونه،نتونسته چند نفرو بگیره من باید تو خونه زندونی بشم،من احمق نباید زنگ میزدم با صدای آیفون، خودش را برای بحث مجددی این بار با پدرش آماده کرد،اما در باز شد و صغری با جیغ و داد وارد اتاق شد و سمانه را محکم در آغوش گرفت. ــ سلام عشقم ــ تو اینجا چیکار میکنی؟ ــ اومدم بدزدمت بریم دور دور سمانه مشتی به بازویش زد و از او جدا شد. ــ خاله هم اومده؟ ــ نه ــ چرا؟ ــ دارم بهت میگم میخوایم بریم دور دور مامانم کجا بیاد ــ چی میگی تو ــ بابا کمیل زنگ زد گفت سریع آماده بشم بیایم دنبالت بریم دور دور روی تخت نشست و ادامه داد: ــ آخه میدونی داداشم فک کرده تو وزارت کلی آدم وحشتناک هست که کلی با کمربند و شلاق شکنجت دادن و بلند زد زیر خنده، سمانه هم با مقایسه واقعیت آنجا با چیزهایی که کمیل برای استتار گفته بود خنده اش گرفت. ــ بی مزه ــ تو که اماده ای،چادرتو فقط سرت کن ــ وایسا ببینم شوخی نمی کردی تو؟؟ ــ نه بخدا،کمیل الان بیرون منتظره سمانه در جایش خشک شده بود، باورش نمی شد، که کمیل به دنبال او آمده، او فکر می کرد که کمیل بیخیال او شده و پیگیر کار و حالش نیست ولی اینطور نبود... می خواست کمی ناز کند، و بگوید که نمی آید، اما می ترسید کمیل و صغری بیخیال شوند، و برودند، سریع به طرف چادرش رفت، اما یا یادآوری مادرش با حالت زاری نگاهی صغری انداخت: ــ وای صغری مامان نمیزاره برم بیرون صغری شروع کرد به خندیدن: ــ وای سمانه عینهو دخترا پونزده ساله گفتی،نگران نباش بسپارش به داداشم. صغری بلند شد و به طرف در رفت: ــ من به جا داداشم بودم و تو به درخواست خواستگاریم جواب منفی می دادی، دیگه بهت سلام هم نمی کردم، بدبخت داداشم،من بیرونم تا آماده بشی صغری از اتاق خارج شد، سمانه احساس کرد، دیگر نایی برای ایستادن ندارد، سریع روی صندلی نشست و چشمانش را روی هم گذاشت. قضیه خواستگاری را فراموش کرده بود، حرف های آن شب کمیل، در سرش می پیچید، وسمانه چشمانش غرق اشک شدند، قلبش با یادآوری درخواست کمیل فشرده شد،احساس بدی نسبت به کمیل بر قلبش رخنه انداخت. دوست داشت بیخیال این بیرون رفتن شود، اما با صدای مادرش که به او می گفت سریع اماده شود،متوجه شد برای پشیمانی دیر شده... -@khademohoseini کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 فهمیدم که منظورش اینه که برم و فاطمه رو نجات بدم. سرمو تکون دادم و رفتم پیش مامان بزرگ و فاطمه سلام کردم و با مامانبزرگ روبوسی کردم بعد به فاطمه گفتم؛ . فاطمه جان یه لحظه میای اتاق؟ و به هر بهونه ای بود کشیدمش بیرون و باهم رفتیم اتاق. و اتاقم تعریف بهتری نداشت چون شلوغ تر بود و همه ی دختر عموهام اونجا نشسته بودن. حس کردم تازه عروس بودن بین اینهمه آدم خیلیییی سخته. فاطمه بهم نگاه کرد و گفت: _ مرسییییییی خندیدم و گفتم؛ . خواهش میکنم . درواقع نجات دهنده ات متین بود، اون بهم گفت که نجاتت بدم خندید و گفت : _ داریم میریم اتاق طرف منو بگیرااااا، نبینم با دختر عمو هات گرم بگیری و منو یادت بره. . نگران نباش آبجی ، اینام آدمن بیا رفتیم داخل و نشستیم بین همه. مریمم اومد کنار فاطمه نشست. همگی چادرامونو در آوردیم و شروع کردیم به حرف زدن و بگو بخند، خدا رو شکر میکردم که همه اشون خوب رفتار میکنن با رفیقام. البتهههه همیشه یه چیزی ضد حال میزنه و اون چیز دختر عموی نچسبم ثنا بود که ازم یه سال بزرگتر بود . کلا کنایه دار حرف میزد و خوب مشکلش فاطمه بود چون هرکی جدید میدید بهش تیکه مینداخت و بهش احساس اضافی بودن میداد. ماهم به احترام عمو بهش چیزی نمیگفتیم. یکمی گذشت و فاطمه آروم دم گوشم گفت: _ راستیییی. چرا ظهر یهویی گذاشتی رفتی؟ فکر نکردی من بین اینهمه فامیلاتون تنها میمونم؟ میدونی مادربزرگت چقدر نصیحتم کرده؟ حرفشو میفهمیدم گفتم؛ . ببخشید اصلا حس خوبی نداشتم ... البته از اولش اینطوری نبودمااا وقتی پسر عمه رو دیدم حس بدی بهم دست داد. _ کدومشون؟ . سپهر _ چرا؟ . نمیدونم ، من خیلی وقت بود باهاش حرف نمیزدم . از وقتی که به سن تکلیف رسیده... _ خوب نامحرمین چرا باید حرف بزنین؟ بچگیامو تعریف کردم و فاطمه گفت: _ خب اون باید بچه بازیا رو تموم کنه شماها هر دوتون بزرگ شدین و این اتفاق برای همه میوفته، نباید چنین رفتار میکرد. . درسته بعد هم کلی حرف زدیم و شام و خوردیم و برگشتیم خونه کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 💗 📗 💖به روايت راوي (سوم شخص)💖 محمد جواد مات و مبهوت اتفاقی که افتاده فقط به رفتن امیرعلی نگاه میکنه، الان فقط اون حال دوستش رو درک میکنه ، چون میدونه امیرحسین فوق العاده رو مسئله محرم و نامحرم حساسه. و البته پچ پچ اطرافیان بیشتر عصبیش میکنه. تمام نفرتش رو تو چشماش میریزه و به سمت بیتا برمیگرده. محمد جواد_ دختره احمق این چه کاری بود که کردی؟ 😠 بیتا که ظاهرا به نقشش رسیده بود لبخند موزیانه ای میزنه 😏و با ناز و عشوه پشتش رو به محمد جواد میکنه و از اونجا میره. همه فکر میکنن بیتا عاشق امیرحسین شده در صورتی که قصد اون فقط و فقط اذیت کردن😏 بچه مذهبیای دانشگاهه که با این لبخندش محمد جواد پی به نقشش میبره. جو دانشگاه براش فوق العاده سنگینه و این رو هم درک میکنه که امیرحسین الان فقط نیاز به تنهایی داره. تصمیم میگیره در اولین فرصت با بچه ها تماس بگیره و برنامه امروز رو کنسل کنه و خودش هم به سمت خونه راه میوفته. . . امیرحسین با سرعت زیاد به سمت بهشت زهرا میره ، تمام مدت تنها چیزی که ذهنش رو پر کرده ، 💖حانیه هست. دختری که با وجود بی حجابی اما هیچ سو استفاده ای حتی از تنهاییشون نکرد و این فکرش بیشتر کلافش میکنه ، اصلا دوست نداره به نامحرم فکر بکنه اما........ بعد از یک ساعت به بهشت زهرا میرسه. قطعه 40. سرداران بی پلاک.شهدای گمنام. نزدیک به اذان مغربه و هوا تقریبا تاریک. چراغ های روشن بالای قبر شهدا فضا رو دلنشین کرده. تمام سعیش اینه که آرامش قلب بی قرارش رو از شهدای گمنام بگیره. زیارت عاشورا کوچیکی که همیشه همراهش بود رو از جیبش درمیاره و شروع میکنه به خوندن. به یاد دوست شهیدش میوفته و باهاش درد و دل میکنه. یاداوری این که چند وقته از دوست شهیدش حسابی دور شده دوباره غم عجیبی به دلش برمیگرده. با شنیدن صدای الله اکبر چشماش رو میبنده و زیر لب صلواتی میفرسته.چفیه ای که انداخته بود روی شونش رو برمیداره و روی زمین پهن میکنه جانماز کوچیکی که از ماشین برداشته بود رو روی اون میندازه و قامت میبنده. _ الله اکبر کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱 🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱 🍁🌱 🌱 🍁 🌱 زینب /// خیلی دلم برا زهرا تنگ شده بود واسه همین زنگ زدم و گفتم:سلام زهرا خوبی زهرا مهمون می خوای...!؟ زهرا هم با ذوق گفت : چرا نمی خوام پاشو بیا ناهار خونه ی ما باورم نمیشه چه زود از ازدواج زهرا یه سال گذشت رفتم زود لباس پوشیدم و راهی خونه ی زهرا اینا شدم در و که باز دیدم تعجب کردم گفتم حتما برا من باز گذاشته رفتم تو یه یا الله ی گفتم و ادامه دادم: صاب خونه کجایی؟ مهمون تو تحویل نمیگری؟! هر جا رو گشتم زهرا رو ندیدم گفتم شاید تو دسشویی باشه چهار بار در زدم ولی کسی نبود در که باز کردم اونجا هم کسی نبود وقتی رفتم تو اتاقش دیدم یه برس کوچولوی ابی رنگ و یه برس کوچولوی صورتی که شبیه چغ چغه بود و رو میز دیدم اخه اینا چین اینجا خدایا توددلم گفتم شاید مال بچگی زهرا و متین باشه... رفتم تو حال که رو میز ناهار خوری یه بشقاب بچه گونه و شیشه شیر بود دیگه داشتم شک میکردم رفتم اشپز خونه دیدم ابچکان و کابینت ها پره از پستونک و ناخن گیر بچه و کلی وسایل دیگه رو در هر کمد هم یه لباس بچه هست یکی از لباسا ی خوشگل و برداشتم و چسبوندم به صورتم اندازه کف دستم بود اخه اینا چی میگن ایجاااااااااااا نویسنده:@e_a_m_z کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕 برای تعجیل ظهور حضرت عشق صلوات
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🍁 🍁,62 فیصل: _خاله پس غذا کی حاضرمیشه؟ از فکر پاسپورتها درامدم وسفره را انداختم و لقمه لقمه غذا دهن فیصل وعماد کردم،ذهنم سخت مشغول بود.اصلا نفهمیدم چی خوردم وچگونه ظرفها راشستم وجم وجورکردم.بچه‌ها دوباره مشغول بازی شدند وفیصل از خرگوش فرارییش برای عماد میگفت وعماد هم با دهان باز فقط گوش میکرد،برای اینکه کمی ذهن درگیرم را ارام کنم.قران را برداشتم وباز کردم وشروع به خواندن نمودم. الحق که کلام خدا ارامش بخش است. بچه ها بعداز ساعتی بازی خسته شدند,فیصل سرجایش خوابید وعماد هم به اغوش من پناه اورد وهرسه خوابیدیم. با صدای ناریه ازخواب بیدارشدم.. همه جا تاریک بود وبچه ها هم مثل من انگار روزها بود که نخوابیده بودند,درخواب ناز بودند. ناریه کلیدبرق رافشارداد وباروشن شدن برق ,فیصل وعمادهم بیدارشدند. ناریه: _به به سلام برلشکریان اسلام,میبینم که مجاهدان درحال خوابند؟ ولبخندی به روی فصیل زد وفیصل هم به اغوش مادرش پرید.ناریه چندظرف غذا را روی کابینت گذاشت وگفت: _حتما خیلی گرسنه هستید بیاییدتاگرم است حسابشان رابرسیم ودرهمین حال چادرش را دراوردمشغول پوشیدن لباس خانه شد. بدقت حرکاتش را زیر نظر داشتم,به ناریه بیشتراز ۲۲_۲۳سال نمیامد تقریبا هم قد وبالای من بود وهردولاغر وزیبا ناریه: _چی شده سلما؟خوردیم هااا اگر یک مرد مجاهد بودی میگفتم الان قصدداری زن جهادیت بشوم با دست پاچگی به من ومن افتادم وگفتم:_راستش تا الان بادقت چهره ات راندیده بودم,خوشگلی هاااا,بهت نمیاد بیشتراز ۲۵ داشته باشی,بااین سن کم یکی ازنیروهای پرتلاش دولت اسلامی شدن ,هنر میخواهد. یه چیزی ته ذهنم راقلقلک میداد,دوست داشتم سراز راز ناریه واون پاسپورتها دربیاورم, بنابراین به حیله ای که درزنان موثراست رو اوردم,اخه هرزنی که اززیباییش تعریف کنی, محاله خودش رالوندهد وازمفاخر دیگرش حرف نزند وباحرف ناریه فهمیدم که به هدف زدم. ناریه: _هی خواهر,این جمال زیبا راباقسمت وتقدیر زشت ,میخواهم چه کنم؟؟ باتعجب گفتم: _تقدیرزشت؟؟!یعنی از بودن در.... نگذاشت حرفم راتمام کنم وگفت: _اگر تصمیمت برماندن باشد ,وقت زیاد است, برای درد دل,من هم تابه حال برای کسی واگویه نکردم,توسنگ صبورم میشوی واگر بخواهی که بروی دیگر هیچ.... بااشاره به بچه ها گفت: _بذار غذا بخورند ,شما هم که خوابتان تکمیل شده.. .شب دراز است ومن وتوهم باهم خخخخ بازهم باخودم گفتم یعنی چه چیز باعث جذب این زن مهربان به سمت داعش شده؟؟؟ غذا راخوردیم وبه ناریه گفتم: _ببین من فکرهام راکردم,گرچه چیزی از گذشته من نمیدانی ,اما بایدبگم بیرون این اردوگاه کسی منتظر من نیست,همانطور که همسرم شهیددولت اسلامی شد,منم میخوام به این دولت خدمت کنم,پس میمانم ,امیدوارم کمکم کنی که بودنم مفیدباشه. ناریه لبخندی زد وگفت: _اگر تصمیمت واقعا ازته دل این باشه, خوشحالم که پیش خودم بمونی وسرش را تکانی داد وادامه داد _ومفیدخواهی بود انهم چه فایده ای بزرگ... ازاین حرف ناریه احساس بدی بهم دست داد, عمق وجودم میگفت زیر این چهره ی زیبا و مهربان چیزی هست که باید ازش ترسید. نمازم رامخصوصا جلوی ناریه به سبک داعشیان داخل سوله ها خواندم تاهیچ شکی به من نبرد وطوری رفتارمیکردم که من شیفته ی دولت اسلامی عراق وشام(داعش)هستم اما نمیدانستم همین حرکاتم باعث به خطرافتادن جان خودم وعمادمیشود. برای هرکدام یک تشک نرم یک نفره انداختیم, من وناریه کنارهم وفیصل ان طرف ناریه وعمادهم کنارمن خوابید. نمیدانم به خاطر خواب عصربود یا به خاطر ذهنم که درگیرحرفها وکارهای ناریه بود ,خوابم نمیبرد. بچه ها خوابیدند,نگاه کردم به ناریه دیدم بیداراست,دوست داشتم سرصحبت راباز کنم ,بنابراین گفتم: _خوابت نمیبره انگار؟!! ناریه: _اره ذهنم درگیره اینده است.... من: _آینده؟؟اینده که از آن دولت اسلامی ست خیالت راحت.. ناریه: _اینجوری که پیش میره,نمیدونم واقعااا, کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ (فصل دوم) ❄️ بالاخره بااجبار و دلی که در عقب سرم ,یعنی خط مقدم جبهه جا گذاشتم,همراه مجروحان سوار بر امبولانس شدم ودلم به این خوش بود که با رساندن مجروحان به نقطه امن وبیمارستانی مجهز دوباره با همین امبولانس به خط مقدم, برمیگردم. اما نمی دانستم که تقدیر خداوند چیز دیگری در سرنوشتم نوشته... همین طور که جلو.میرفتیم ،از خط مقدم به اندازه ی نیم ساعت فاصله گرفته بودیم,مشغول چک کردن علایم حیاتی مجروحان بودم که متوجه شدم ,یکیشان دیگر نفس نمی کشد...ودونفرشان دراغما وبیهوشی بودند,امیدی به زندگی این دو هم نبود ,اما وظیفه ی من بود که تا اخرین توان ونهایت امید کمکشان کنم تا زنده بمانند... درهمین هنگام صدای تیراندازی شدیدی بلندشدحرکت امبولانس به صورت مارپیچ در امد... وضعیت بدی بود,راننده امبولانس مدام به شیشه میزداشاره میکرد که در امبولانس راباز وخودم را به بیرون پرت کنم...جای تعلل وفرصت تفکر نبود...من باید به خاطر عباس وزینب زنده میماندم.. فوری در امبولانس را باز کردم وهمراه با انفجار مهیبی به بیرون پرت شدم.. دارد... ❄️نویسنده؛طاهره سادات حسینی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ عشق💗 ❄️ با روشن شدن هوا لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم سوار ماشین شدم رفتم سمت خونه فاطمه اینا توی راه اینقدر فقط به این فکر میکردم که چه جوری به فاطمه بگم اینقدر حالم بد بود نزدیک بود چند تصادف کنم رسیدم دم خونه فاطمه اینا دستم به زنگ نمیرفت نیم ساعتی دم در نشستم بعد بلند شدم زنگ درو زدم با قیافه ای که من داشتم ،شک نداشتم فاطمه متوجه میشه فاطمه اومد درو باز کرد ( با تعجب نگاهم کرد) فاطمه: هانیه! این ساعت ،اینجا چیکار میکنی - خواب بدی دیدم گفتم بیام یه سر بهت بزنم فاطمه: چه خوابی دیدی که اینقدر چشمات قرمزه - میای بریم یه جایی ؟ فاطمه: کجا؟ - بیا تو راه بهت میگم فاطمه: باشه ،الان آماده میشم میام - باشه ده دقیقه بعد فاطمه اومد سوار ماشین شد و حرکت کردیم فاطمه : خوب! کجا داریم میریم؟ - کهف الشهدا! رفتی تا حالا؟ فاطمه: اره ،اقا رضا عاشق کهف بود، هر موقع دلش میگرفت میرفت کهف ( اشک از چشمانم سرازیر شده بود) فاطمه: اتفاقی افتاده هانیه؟چرا گریه میکنی؟ - هیچی دلم برای مرتضی خیلی تنگ شده، مرتضی هم عاشق کهفه فاطمه: الهیی بمیرم ،تماس نگرفته اقا مرتضی؟ - چرا ،اتفاقن تماس گرفته فاطمه: جدی؟ خدا رو شکر ،حالش خوب بود؟ - اره خوب بود! فاطمه: از رضا خبر نداشت؟ ( بغض داشت خفم میکرد ) - زیاد صحبت نکردیم فقط گفت حالش خوبه فاطمه: آها باشه رسیدیم کهف الشهدا دست فاطمه رو گرفتم باهم رفتیم بالا ،یه آب معدنی هم همراهم داشتم که یه موقع فاطمه حالش بد نشه وارد غار شدیم کنار شهدا نشستیم و زیارت عاشورت خوندیم - فاطمه ؟ فاطمه :جانم -چقدر سخته که یه شهید هویت نداشته باشه نه؟حتمن این شهدا هم پدر و مادر دارن،شایدم زن و بچه، حتمن هنوزم منتظر بچه هاشونن نه؟ فاطمه: ( از گوشه چشمش اشکی اومد) : اره خیلی سخته انتظار... - فاطمه، اگه زبونم لال شوهرامون شهید بشن ،تو دوست داری آقارضا گمنام بشه؟ فاطمه: چی شده که تو داری این حرف و میزنی؟ - نمیدونم ،همنجوری پرسیدم فاطمه: اول خودت بگو ؟ - من دوست دارم برگرده پیش خودم ،چون انتظار منو میکشه فاطمه: ( فاطمه هم گریه اش گرفته بود): ولی من هر جور که خودش دوست داره برگرده ( رفتم ،کنارش بغلش کردم و گریه کردم) - الهی دورت بگردم من،فاطمه ،اقا رضا داره بر میگرده ( فاطمه هیچی نگفت، فقط یه جمله گفت) فاطمه: پس به آرزوش رسید - وااااییی فاطمه ❄️نویسنده :بانو فاطمه کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ با کلی توی راه ناز میخرید مگه من فروشنده بودم؟؟ ولی خب اره ناراحت شدم..دخترا اینو گفتن یا شاید به قول خودش حسودی کردم..... ولی خب دوست نداشتم اینو بگن... رسیدیم خونه موتور رو تو حیاط پارک کرد رفتم داخل سلام کردم به مامانم رفتم _کو علی اکبر +داره میاد _این‌چه کاریه رفتم‌تو اتاقم ولی صدای سلام پرسی خودش و مامانم می یومد... لباسام عوض کردم که تقه ای به در خورد.. بله... دیدم علی اکبره.. ..._بابااااا مگه تقصیر منه...آیه.......آیه جان.......عزیزم.....باشه دیگه نمیام دم مدرسه اگرم‌بیام میرم اون‌سمت دور وایمیسم.خوبه؟؟؟......جوابمو نمیدی......... چیکار کنم؟؟؟؟......برم‌بمیرم خوبه... که با این حرفش یه دادی زدم +عععع دور از جون _خب چیکار کنم؟؟ +باشه _ای خدا بخدا میشینم گریه میکنم... +به من چه... _باشه میرم خدانگهدار... برم از مامانت هم خداحافظی کنم... +..... _باشه رفتم... +نه‌ نرو...باشه بخشیدم... _خوبه +آمشب بریم‌مسجد مراسمه..شبه اخره... _چشم... میریم همین طوری زمان می‌گذشت تا ساعت ۵ عصر شد... که‌ یکی به علی اکبر زنگ زد _سلام خوبید +...... _چشم میایم... +.... _بله خانمم هست +..... بله الان +.... خدا نگهدار.... آیه جان آقای مظفری بود...... گفتن باید بریم هیئت کار داریم.. +باشه الان آماده میشم... رفتم بالا آماده شدم.. رفتم پایین...که بابام گفت _علی پایینه برو +باشه بابا مامان بابا خدانگهدار... رفتم بیرون وقتی دیدم رفت درو باز کرد رفت بیرون تا کفشم پوشیدم سریع رفتم بیرون نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ پاشین پاشین باید بریم مارو عین اسیر با پاشون بهمون لگد میزدن تا نشستیم توی قطار حتما فکر کردین که قشنگ میخوایم بشینیم تو کوپه های قطار راحت بخوابیم و اینا ! نه اینطوری نیست ما توی انبار قطاریم خدایا آخه مگه من چه گناهی کردم. خدایا من چند هفته دیگه عروسی مه! خدایا من نمیتونم کلفت خونه ی کسی بشم خدایا کمکم کن خدایا من تو پر قو بزرگ شدم خدایا کجایی خدایا اصلا میشنوی این صدامو چرا نمیبینی بنده هاتو چرا نمیبینی دارن چجوری زجر میشن من به کنار محمد چیکار کرده اون چرا باید اون بیچاره اینجوری دلواپس من بشه خدایا چرا نمیبینی اینارو خدایا مگه من بنده ی بدی بودم ؟ خدا کجایی مگه نمیگی هوای بنده هاتو داری؟ کو چرا؟ +پاشین زود باشین با صدای زنه به خودم اومدم _کجا میریم +جایی که خیلی خوبه _کلفتی کردن خوبه؟ _کنیزی خوبه؟ ×فاطمه آروم باش این سرنوشت ماست ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️🌸 ❄️ و بالاخره زمانی که بیستر از همیشه ازش میترسیدم فرا رسید😖 باید با محمدطاها میرفتیم و تنها صحبت میکردیم😶‍🌫 بابا گفت: ریحانه جان! لطفا با محمدطاها برید توی اتاق صحبت هاتون رو بکنین🙂 منم آروم چشمی گفتم و باهم بلند شدیم... من جلو راه میرفتم رفتیم سمت اتاق محمدحسین گفتم بفرمایید، که گفت: نه! اول شما برید. منم ازخدا خواسته زودتر رفتم داخل محمدطاهاهم بعد من در رو یکمی باز گزاشت و روی صندلی نشست. من هم روی تخت جلوش نشستم... (همیشه فکر میکردم اگه یه روزی برام خاستگار بیاد راحت میتونم باهاش حرف بزنم و هیچوقت نتونستم درک بکنم چرا همیشه وقتی توی اتاق میرن سکوت شکل میگیره) الان از اون فکرم پشیمونم، میفهمم چرا😭😭 وقعا از این سکوت میترسیدم و بدم میومد. باهمه ی اینها یه چیزی ذهنم رو بد مشغول کرده بود . . . محمدطاها خواسته بیان خاستگاری من یا مادر و یا خواهرش؟ بعد از یک دقیقه پرسید: نمیخواید شروع کنید؟ _خیلی جدی گفتم: من؟ فعلا نه.😁 (واقعا این چه حرفی بود زدم؟) خندید و گفت: پس من شروع میکنم..😅 هیچ سوالی از من ندارید؟ . ادامه دارد . . . ❄️نویسنده" 𝒯.ℋ.𝒜.𝒦 کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💕 ❄️ _سلام یاسمن خانم _خوبین؟ _بله میشه یه خواهشی بکنم؟ _بله بفرمایید _میشه منو جمع نبندی؟ _ خنده ای کردم چشم _ممنونم اول رفتیم لباس عقد رو بخریم یه لباس محجبه ای به رنگ صورتی. نگین دار خریدیم بعد رفتیم یه حلقه خریدیم حلقه ای ظریف با نگین ❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕