رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت34
سوار ماشينم شدم، بـه سمت كتابفروشي رفتم.
يـِ چندتا كتاب درمورد شهداء ميخواستم بخرم
رسيدم ماشينو پارك كردم وداخل رفتم، سلامي كردم
كتابهاي موردنيازم رو خريدم بعداز حساب كردن
سوار شدم
گلاب و گل خريدم، بـه سمت گلزار شهداء رفتم.
زياد شلوغ نبود، از ماشين پياده شدمو
و سلامي بـه شهداء كردم.
بـه سمت دوست شهيدم رفتم.
پيش مزارش نشستم وگفتم:
سلام دوست شهيدم ببخشيد كـه چند وقته نمييام پيشت حتماً از حال دلم خبر داري؟ ميدوني عاشق شدم؟ عاشق ارميا پسرعموم شدم؟ ميدوني
بغض كردم اجازه دادم تا اشكام جاري بشن.
ادامه دادم:ميدوني حال دلم اين روزا چطوره؟ ميدوني ولي من بـه روي خودم نميياورم تا كسي بفهمـه درد من چيه دوست شهيدم ازت خواهش ميكنم ازت ميخوام كـه منو بـه ارميا برسوني.
گريه ام بـه هق هق تبديل شد
بعد كـه كمي اروم شدم مزار شهيدو با گلاب شستم و گل هارو روي سر مزار گذاشتم.
سرمو روي سنگ قبر گذاشتم وچشمامو بستم.
باصداي اذان بلندشدم، سنگ قبرو بوسيدم و از دوست شهيدم وهمه ي شهدا خداحافظي كردم و بااجازه اي گفتم ورفتم.
مسجد نزديك گلزار شهداء بود، ترجيح دادم نمارمو تو مسجد بخونم.
❄️نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت35
بـه مسجد رفتم، وضو گرفتمو نمازمو با عشق خواندم.
نشستم كمي ذكر گفتم و قرآن خواندم، بعد بلند شدم
سوار ماشينم شدم بـه سمت خونه حركت كردم.
دلم خيلي گرفته بود.
رسيدم ماشينو تو پاركينگ پارك كردم و پياده شدم.
دنبال كليد گشتم سريع پيداش كردم درو باز كردم وداخل رفتم
درو بستم و بـه در تكيه دادم، چشمامو بستم.
نفس عميق و پردرد كشيدم وارد هال شدم
سلامي كردم وبـه سمت اتاقم رفتم.
كوله امو كنار تختم گذاشتم، چادرمو آويزون كردم، لباسمو با لباسهاي راحتي عوض كردم.
پنجره اتاقم را باز كردم دقيقا روبه روي حياط خونه عمو حسن بود.
روي صندلي كنار پنجره نشستم كه ارميا رو ديدم، روي تابي كـه تو حياطشون بود نشست وبـه آسمان خيره شد.
زير لب چيزي گفت كه نفهميدم.
بافكري اينكه منو ببينه سريع پنجره رو بستم
پايين رفتم.
_مامان گرسنمه
مامان:بيا سفره رو پهن دخترم
بدون هيچ حرفي سفره رو پهن كردم.
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت36
روبه مادرم ميگويم:راستي مامان محيا كجاست؟
مامان:مدرسه
اهاني ميگويم كه در خانه بسته شد حتماً محياست
با آمدن محيا بـه سمتش رفتم.
_سلام بر خواهر قشنگم
محيا:سلام عزيزم واي خيلي گرسنمه
مامان:برو لباساتو عوض كن دخترم وبيا.
چشمي ميگويد و بالا ميرود.
بابا كه شغلش "نظامي" بود.
چون كار داره امروز نميتونه بياد خونه.
پارسا كه معلم دانشگاه هستش هم موقع رسيدنش بـه خونه رسيد.
پارسا:سلام عليكم اَجمعين
همگي جوابش را ميدهيم.
سرسفره نشسته بوديم، غذا قورمه سبزي بود.
يادمه كـه ارميا عاشق قورمه سبزي بود.
مثل من!!.
غذا كـه خورديم خودم ظرفهارو شستم.
بـه سمت اتاقم رفتم.
محيا وپارسا چون خسته بودند خوابيدند.
مامان هم سردرد داشت وخوابيد.
اما من با حال اين دلم نتونستم بخوابم.
پنجره رو باز كردم تا هواي اتاق كمي عوض بشه.
روي صندلي پيش پنجره نشستم.
بـه پنجره اتاق ارميا خيره شدم.
الان داره چكار ميكنه؟ خوابه يابيداره؟
تا بـه خودم امدم ديدم صورتم خيس اشك شده بود.
يعني من اينقدر دوسش دارم كـه بخاطرش گريه ميكنم؟.
بـه خودم اعتراف كردم كـه
آره آره من دوسش دارم عاشقشم
نتونستم روي اشكامو بگيرم و شروع بـه گريه كردن كردم.
اينقدر گريه كردم كـه چشمام سوخت.
باصداي زنگ گوشیم از جام بلند شدمو گوشيمو برداشتم وسرجام نشستم.
باديدن اسم ارميا تعجب كرده بودم!.
ارميا چه ميخواست؟
تماسو وصل كردم
_الو؟
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت37
از زبان ارميا
بـه حرفهاي فاطمه فكر كردم.
ديدم كـه واقعاً عاشق مهدا هستم.
ترجيح دادم بـه مهدا زنگ بزنم.
گوشيمو برداشتم وشمارشو گرفتم.
بعداز دو بوق جواب داد
صدايش گرفته بود.
مهدا:الو
_سلام مهدا خانم
مهدا:سلام اقا ارميا، حالتون خوبه؟
_ممنون خوبم شما خوبين
مهدا:الحمدالله
_چرا صداتون گرفته اس؟
مهدا از سوالم هول شدو گفت:نـه چيزي نيس
باور نكردم حس كردم چيزي شده.
_مهدا خانم
مهدا:بله
_گريه كرديد؟
مهدا با مكث گفت:نـ... ه... كي... گف... ت؟؟؟
_واضحه كـه گريه كردين.
كـه يهو با صداي بلندي شروع بـه گريه كردن كرد.
حس كردم دلم فشرده شد.
صداش كردم.
_مهدا خانم؟ مهدا خانم؟ صدامو داري
مهدا خانم ببخشيد اگه چيزي گفتم
ببخشيد اگه ناراحتتون كردم.
دست از گريه كردن برداشت و باصداي گرفته گفت:نـه اقا ارميا شما منو ببخشيد
_خب چرا گريه ميكنيد؟
مهدا خانم چيزي شده؟داريد نگرانم ميكنيد!!؟.
مهدا:نـه ولي دلم گرفته اس
_مهدا خانم
مهدا:بله
_بعداً ساعت 5 عصر اماده شيد ميام دنبالتون
مهدا:كجا؟
_ميريم بيرون
مهدا:اما
_اما نداره ان شاء الله بعداً ميبينمتون
ياعلي.
وقطع كردم.
❄️نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقان وقت نماز است📿
اینترنت گوشی هارا قط کنید..
وصل بشید به خدا🌺
میان نماز هایتان مارو هم دعا کنید
9.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی از مستحبات ماه رمضان
زیارت اباعبدالله(ع) هست...
+حجت الاسلام والمسلمین رفیعی
#پیشنهاد_دانلود
#شنیدنی
#سخنرانی
•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقان وقت نماز است📿
اینترنت گوشی هارا قط کنید..
وصل بشید به خدا🌺
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت38
از زبان مهدا
تعجب كردم. ارميا، عشق من، ميخواد بياد دنبالم تا بريم بيرون؟؟؟
اشك شوق از چشمام جاري شد.
ساعت 2 بود.
ترجيح دادم تا ساعت 5 خودمو با چيزي مشغول كنم.
سريع درسامو خوندم جزوه هامو مرور كردم و بـه سمر كتابخانه اتاقم رفتم.
كمي تميزش كردم و كتابهاي جديد رو چيدم.
بـه سمت كمدم رفتم.
تميزش كردم اينقدر غرق تميز كردن بودم كـه متوجه گذشت زمان نشدم
ساعت 4:30 بود.
خنده ام گرفت، يعني من اينقدر مشغول كار بودم كـه گذشت زمانو متوجه نشدم
سريع ي دوشي گرفتم و امدم بيرون موهامو سشوار كردم وبافتم.
بـه سمت كمد رفتم، ي مانتو زيتوني پررنگ كـه تا پايين زانو بود پوشيدم، ي شلوار تفنگي سياه رنگ با روسري همرنگ مانتو پوشيدم.
كمي عطر بـه خودم زدم.
خودمو تو آينه نگاه كردم خيلي خوشگل شده بودم.
كـه باصداي زنگ گوشيم بـه سمتش دويدم
باديدن اسم ارميا ناخداگاه لبخندي زدم.
سريع جواب دادم.
_الو
ارميا:مهدا خانم من دم درم
_چشم امدم
وقطع كردم، چادرمو سرم كردم كيفمو برداشتم پايين رفتم.
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕