eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.8هزار دنبال‌کننده
896 عکس
663 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️,64 «حورا» دیگه کلاس نداشتیم با فاطمه اول رفتیم مسجد دانشگاه. نماز جماعت خوندیم یه کمی هم با هم صحبت کردیم و درمورد اتفاق امروز و،قضیه زیر گرفتن شازده صحبت کردیم که شد یه آتویی دست فاطمه هی میگفت بابا مطمئن باش مثل این فیلمهااا آخرش اگه ندیدی میاد ازت خواستگاری میکنه منم گفتم: اییش ....تو رو خدا اصلا یادم ننداز ،پسره ی پرووو، بعد ادای اون روزش رو که داشت محترمانه از داداشم عذر خواهی میکرد رو در آوردم. با فاطمه خیلی خندیدیم بعدش رفتیم سلف دانشگاه غذا خوردیمممم و آروم به سمت دانشکده حرکت کردیم ساعت ۱۴ کلاس داشتیم کلاس آناتومی. با فاطمه کلاس رو پیدا کردیم و نشستیم بقیه بچههاا هم اومدند بعضیا خیلی راحت بودند باهم یه لحظه یاد حرف امیرعباس افتادم که گفت :ببین ارزش اون شادی که بدست میاری میاری می ارزه به مقداری وقتی که از عمرت رفته؟ با خودم گفتم چطوری یه روزه همه با هم چفت شدند؟ یهو صدای گوشیم بلند شد نگاهی کردم دیدم مامانم بود به مریم گفتم کلاس شلوغه میرم بیرون جواب بدم بعد میام فاطمه گفت: زود بیا الان استاد میاد گفتم باشه... «هادی» توی اتاق مشترکم با دکتر مظفری بودم نگاهی کردم به ساعتم ،دیگه باید میرفتم کلاس ترم یکیهااا وارد سالن شدم یه دختر خانم چادری کنار دیوار نزدیک کلاس داشت با گوشی صحبت میکرد سرم رو پایین انداختم و رد شدم وقتی از کنارش رد میشدم داشت تندتند صحبت میکرد و گفت :جان حورا غصه نخوری حالم خوبه،الان استاد میاد من برم دسم رو روی دستگیره گذاشتم یه لحظه ایستادم نگاهی بهش کردم متوجه من نشد ولی خودش بود همون «دختر رو دار عرب» رفتم داخل کلاس ،بچهاا جا خوردن انتظار استاد مسن تری رو داشتن و باور نمیکردن یه استاد جوون، استادشون باشه بعضیاشون هم ذوق میکردن توی سکوت داشتم نگاهی بهشون میکردم بعضی دخترا در حال پچ پچ کردن و خنده بودند... در باز شد و دختره که تا الان فهمیده بودم حورا ست وارد کلاس شد گوشیش دستش بود یه لحظه سرش رو آورد بالا دید همه ساکتندهنوز متوجه من نبود .. رو به بچههاا گفت مگه استاد اومده بچههاا با سر من رو نشونش دادند حس کردم قالب تهی کرد بنده خدا رنگش پرید... آب دهنش رو قورت داد و با استرس زیادی گفت: اس..استاد..اجازه هست... با سر بهش اجازه ی ورود دادم و گفتم دفعه بعد بیرونت میکنم. سر بزیر رفت کنار دوستش نشست.. شروع کردم به خوندن اسامی آرمان کشوری»»حاضر ارمیا جعفرنژاد»حاضر .... زهرا تا مرادیان»»حاضر ..... حورا حمیدی»»»حا ...حاضر و..... چنان با ترس و استرس گفت حاضر،روی لبم لبخندی اومد از موقعی که متوجه شده من استادش بودم و اونطوری باهام حرف زده رنگ به رو نداره بعد از معرفی خودم و شرایط کلاسم برگشتم سمت تخته که درس رو شروع کنم صدای پچ پچ یسری از دانشجوهاا رو میشنیدم که میگفتند: چقدر سختگیره....بابا پرستیژ....خوش تیپ کی بودی و.... سریع برگشتم طرفشون که صداها قطع شد درس شروع شد.... وسطای کلاس یه نگاهی به خانم حمیدی میکردم دیدم همش سرش پایینه وسطای درس بودم که.. ادامه دارد... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ یکی از دخترا گفت: استادددد یه امونی بده....یه استراحتی... قندمون افتاد... یه نگاهیی به جمع کردم دیدم همه با قیافه ملتمس نگام میکردند.. گفتم:فقط ۱۰دقیقه برید یه استراحتی کنید و بیاین خودم هم رفتم پشت میزم و گوشیم رو چک کردن تقریبا همه از کلاس بیرون رفتند و تک و تک موندن صدای خانم فهیمی(دوست حورا) میومد که بهش میگفت بلد شو بریم یه آب بزن به صورتت، که گفت نمیام فاطمه_اه...باشه..من میرم یه لیوان آب بیارم برات وقتی دیدم از کلاس خارج شد گفتم حالا زمان خوبیه که بدونه نباید به من جلو همه دانشجوهاا میگفت :دست و پا چلفتی... آروم قدم بر داشتم و رفتم کنارش ایستادم متوجه حضورم کنار خودش شد سرم رو خم کردم و آروم به عربی بهش گفتم: « لا تخافین، فأنا لا أتكلم وأتصرف مثلچ دون تفكير، و مانی انتقم» (نترس من مثل تو بی فکر حرف و عمل نمیکنم و اهل تلافی نیستم معلومه که خیلی دست و پات رو گم کردی ) برای لحظه ایی چشم تو چشم شدیم سریع سرم رو انداختم پایین و برگشتم عقب که دوستش خانم فهیمی کنار در ایستاده بود داشت ما رو نگاه میکرد با سر اشاره کردم بیاد داخل... با لیوان آب اومد داخل..و کنارش نشست... وقتی پشت میزم رسیدم... سرم رو آروم بالا آوردم..تا ببینم وقتی فهمید منم عربم چه عکس العملی نشون میده...دیدم کاغذ زیر دستش رو مچاله کرده و عصبانیه و بعد سرش رو روی دسته ی صندلی گذاشت خانم فهیمی هم هی تکونش میداد و بهش میگفت: حورا....قشنگم ...چی شده...بیا آب بخور..بهتر شی... قشنگ حال خانم حمیدی گرفته شد... یه سرفه مصلحتی کردم رو به خانم فهیمی گفتم: اگه دوستتون حالشون مساعد نیست میتونن برن بیرون ...انگار نیاز به هوای آزاد دارن.... که یهووویی خانم حمیدی سرش رو بلند کرد و با عصبانیت گفت: ..... ادامه دارد... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
۱۸ پارت تقدیم نگاهتون☺️🌱🕊️💕 https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 جانِ دل؟؟؟
دوستان عزیزم رمان حورا تموم بشه من اگر زدم زیر قولم خودم از ادمینی کانال دوستم ترک میکنم ☺️☺️☺️💗🌸😅
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ نیازی نیست... همون موقع گوشیم زنگ خورد جواب دادم کیوان بود گفت:سلام،بر استاد خوش تیپ و بچه مثبت و محقق و پریدم وسط حرف زدنش گفتم:کلاسم.. کاری داری؟ گفت:یعنی عاشق چشم و ابروت بودم که زنگ زدم بهت؟ آروم گفتم :کیوان کم ور بزن ..بنال چی شده... گفت:ای وای استاد عزیز، ور بزن چیه؟ خواستم بگم جلسه یادت نره طرف بزور وقت داده ساعت ۱۶/۳۰ یادت نره گفتم:حواسم هست،کاری نداری؟؟ کیوان_خدا به داد برسه ..وقتی میگی حواسم هست ..پس یادت میره...باشه .. راستی میام دانشگاه با ماشین تو میریم..حوصله رانندگی و ترافیک رو ندارم...شام هم دعوت تو...خداحافظ. نگاه کردم صفحه گوشی گفتم :فرصت طلب ..شکمو... کلاس دوباره شروع شد .دیگه سعی کردم نگاهی به خانم حمیدی نکنم،حالم رو گرفت حالش رو گرفتم و دیگه بیشتر از این رو جایز نمیدونستم... کلاس تمام شد.. بعضیا دورم جمع شدند شوخی میکردند..استاد چند سالته...استاد کجایی هستی...استاد متاهلی یا نه....استاد چند واحد باهاتون داریم...استاد خیلی سخت نگیر و........ کیفم رو برداشتم و از کلاس زدم بیرون تا رفتم اتاقم بعدش هم آموزش ،ساعت۱۵:۰۰شده بود که صدای گوشیم بلند شد کیوان بود .. گفتمش بره پارکینگ پیش ماشین وایسه تا کارم تموم شه منم وارد پارکینگ شدم دستی برا کیوان تکون دادم بهش سلام کردم که یکهو یکی از پشت سر گفت: استاد ببخشید... ادامه دارد... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسویکپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️,68 همینطوری که دستم توی دست کیوان بود برگشتم پشت سرم دیدم خانم حمیدی و خانم فهیمی هستند «حورا» وقتی کلاس تمام شد انقدر ناراحت و عصبانی بودم اصلا نمیدونستم چِم شده دست فاطمه رو کشیدم و از کلاس استاد سلیمانی خارج شدم رفیتم فضای سبز دانشکده روی نیمکت نشستیم فاطمه گفت چت شده؟چرا انقدر عصبانی هستی؟ براش تعریف کردم فاطمه گفت:هیییع...یعنی میخوای بگی استاد عربه؟ و عربی بهش گفتی پسره ی پرو و اداش رو در آورده رو فهمیده؟ سرم رو بین دستام گرفتم و گفتم نمیدونم یا عربه یا عربی میدونه هر چند ،انقدر تمیز با من عربی صحبت کرد که فک کنم همون عرب باشه فاطمه:خندید... و گفت:پس گاوت دوقلو زاییده..... سرم رو بالا آوردم و نگاه چهره ی خندان فاطمه کردم و با استرس گفتم: میگم فاطمه نکنه از سر لجبازی که توی راهرو بهش گفتم دست وپا چلفتی نمره نده یا لج کنه یا اذیت کنه؟ فاطمه قیافه ی متفکری به خودش گرفت و گفت: بنظرم بیا بریم همین الان ازش عذرخواهی کن..تا همین جا تموم شه.وگرنه ،نه تو کوتاه میای نه اون... نالیدم گفتم فاطمه،ازش بدم میاد،پسره ی از خودراضی....آخه غرورم رو بزارم زیر پام برم ازش عذر چی بخوام....میخواست جلو پاش رو نگاه کنه که به من نخوره... فاطمه در حالی که میخندید گفت: وای حورا ....توی راه پله ما هم مقصر بودیم ...تند از پله هااا اومدیم پایین دوباره نالیدم و گفتم: مامانم هی میگه:حوراااااااا مواظب پله باشی ها تند نری هاااا...گوش نکردم تا اینجا گندش در اومد... فاطمه گفت بلند شو بلند شو مرگ یکبار و شیون هم یکبار علی رغم میل باطنیم بنظرم فاطمه هم درست میگفت اگه در طول ترم بخاطر اون حرفا اذیتم کنه چی؟یاد حرف داداش امیرعباسم افتادم که میگفت قبل از اینکه به میزان شادی که از کاری بدست میاری که پشتوانه ی عقلی نداره ببین چقدر وقت وعمرت رو بابتش هدر میدی دیگه باهاش همراه شدم و بعد از پرس و جو ،بهمون گفتند استاد سلیمانی رفت طرف پارکینگ ما هم رفتیم اون سمت که دیدیم کنار یه ماشین دناپلاس سفید داره با یه آقایی خوش‌وبش چندبار آب دهنم رو قورت دادم ،فاطمه گفت کار درستیه برو جلو... کمی صدام رو بالا بردم و گفتم: استاد ببخشید.... «هادی» ابرو بالا دادم و گفتم : بفرمایید خانم حمیدی؟ ادامه دارد..... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ حورا_استاد خواستم بخاطر برخورد صبحم و گفتن اون جملات ازتون عذرخواهی کنم،قصد بی احترامی نداشتم،نمیخوام خدایی ناکرده ،کدورت بوجود اومده باعث ایجاد فضای متشنج توی کلاس و حساسیت بچههاا بشه.. بعد سرش رو پایین انداخت. فقط به یه جمله بسنده کردم و گفتم: خواهش میکنم ،موردی نیست ،بفرمایید. که برگشتم سمت کیوان ،دیدم نیشش تا بناگوشش بازه ،سعی کردم اهمیتی ندم سوار ماشین شدم،کیوان هم سوار شد و بعد خیره شد بهم.. ماشین رو گاز دادم و حرکت کرد ،یه لحظه از توی آینه ،عقب رو نگاه کردم. دیدم خانم حمیدی،انگار از برخورد خیلی خشکم خیلی جا خورده بود،و داشت دوباره حرص میخورد چون اصلا از جایی که ایستاده بود تکون نخورده بود و داشت رفتنم رو نگاه میکرد کیوان_با صدای بلند خندید و بعد گفت میگم معلومه بد جور ضایعت کرده که اینطوری دختره مردم رو سوزوندی که هنوز ایستاده اونجا.... ادامه دارد... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ ماجرا رو براش تعریف کردم یه قهقه ایی زد گفت: خوبت کرد...آخر کسی پیدا شد که حال تو رو هم بگیره... دوباره خنده ایی کرد و گفت : ولی مواظب باش حال دلت باش.... خندیدم و گفتم:انگار زیاد سریال میبینی که فکر میکنی آخر هر کَل کَلی برسه حال دل گرفتن... گفت :باشه میبینمتتتت استاددددد.... کل راه با شوخی های کیوان گذشت تا رسیدیم محل قرار جلسه با سردار.. بعد از تفتیش و تحویل دادن گوشی هامون،وارد مرکز شدیم در زدیم و وارد شدیم.. سردار مثل همیشه خوش برخورد بلند شد و ادای احترام کرد دست داد و تعارف به نشستن کرد بعد از الحوال پرسی گفت شنیدم دوباره میخواین یه کار بزرگ انجام بدین یه نگاه به کیوان کردم و شروع کردم توضییح دادن در مورد فواید دستگاههای اسکنر و فواید تولید داخلی و تفاوت قیمت این دستگاه در صورت تولید و با نمونه ی خارجی، و میزان نیاز بیماران سرطانی برای تشخیص زودتر بیماریهاشون سردار گفت: ادامه دارد... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️,72 سردار گفت: وقتی بعضی از جوونا رو میبینم که چطور تلاش میکنند برای ساخت دستگاهی که نداریم ولی بقیه دارند ،خستگی این همه سالم از بین میره برا پروژه تون هم شما یه بسم اللهی بگین و شروع کنید ماهم کمک میکنیم ولی میدونید وجود برجام و عدم همراهی دولت کار رو برای ما سخت تر میکنه ولی کوتاه نیایین چون ما این همه سال کوتاه نیومدیم ولی با توجه که اینکه سازمان انرژی اتمی باهاتون همکاری میخواد کنه باید به ما اطمینان بدید موضوع کاملا محرمانه است بعد از کلی صحبتهای دیگه از سردار تشکر و خداحافظی کردیم .............. روزهاا پی در پی میگذشتند و ما بشدت درگیر تولید اسکنرهای هسته ایی بودیم کارهای فشرده شرکت،کلاسهای تدریس دانشگاه،بی حالی های مامان واقعااا خستم کرده بود گاهی دلم یه سکوت مطلق ،و یه حس آرامش شیرین و دلچسب میخواد که حسابی به دل و جونم بچسبه و خستگیون رو بدر کنه سرم رو تکون دادم تا تمرکز کنم و برگه ی امتحانات ترم یکیها رو تصحیح میکردم ازشون خواسته بودم اگه نقدی یا پیشنهادی به کلاسم داشتند میتونستند پایین برگه بنویسند, بعضیاشون خوب دادند بعضیا هم افتضاح... برگه بعدی رو هم در آوردم زده بود حورا حمیدی یه لبخندی با دیدن اسمش اومد روی لبم ناخداگاه زیر لب گفتم:مغرور..... شروع کردم به صحیح کردن نا خداگاه تصویر روزی که بردمشون سالن تشریح بالا سر جسد.... همینطور که داشتم توضییح میدادم برای لحظه ایی چشمام قفل، صورت رنگ پردیده اش شد.. جلوی همه ی بچهها بهش گفتم اگه حالتون مساعد نیست میتونید برید بیرون... با همون حالت جدیت گفت مگه چی شده؟من خوبم که..... منم به حالت بی اعتنایی ،گفتم.... ادامه دارد... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسویکپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️,74 گفتم: باشه.. و شروع کردم به توضیحاتم و درگیر ور رفتن با جسد بودم که یهوویی صدای عق زدن کسی اومد و صدای دویدن ... سرم رو بالا آوردم نگاه خروجی کردم دیدم خانم حمیدی دویده سمت در خروجی... اهمیتی ندادم و شروع به ادامه ی توضیحاتم دادم... کمی بعد خانم فهیمی که رفته بود سری به خانم حمیدی بزنه ،اومد نزدیکتر و گفت: استاد ببخشید.... سرم رو بالا آوردم و گفتم: بفرمایید گفت: خانم حمیدی حالش خوب نیست میشه بره خوابگاه؟...من هستم تمام نکات رو بهشون میگم... بهم بر خورده بود که چرا من بهش گفتم حالت خوب نیست برو بیرون ،منکر حال بدش شد و نرفت ...حالا دوستش رو فرستاده نمیدونم چرا اون لحظه این جمله رو گفتم من اهل کَل کَل کردن نبودم.. گفتم: خودشون بیان اجازه بگیرن.... بعد از کمی دیدم همرا با خانم فهیمی اومد داخل ،بشدت رنگ پریده بود، جالتر از اونجایی بود که اومد دقیقا روبروی من و تختی که جسد روش بود ایستاد دیدم چیزی نگفت،منم اهمیت ندادم و ادامه ی درس رو گفتم کلاس که تموم شد خانم فهیمی اومد یه دوتا سوال بپرسه ازم ،آروم ازش پرسیدم چرا خانم حمیدی نیوومد اجازه بگیره که بره یه نگاهیی به دوستش انداخت و گفت: نمیدونم...گفت عادت ندارم بکسی رو بندازم... کفتم :آهاااا و خداحافظی کردم از در سالن که داشتم خارج میشدم دیدمش گوشه ی سالن ایستاده بود انگار منتظر دوستش بود چادرش سرش بود تکیه به دیوار داده بودو چشماش رو بسته بود نمیدونم چرا یه لحظه نگاهم میخش شد محجوب زیبا و باوقار و البته مغروررررررر و از کنارش رد شدم ... با تکون خوردن چیزی جلوم از فکر اومدم بیرون دیدم مامانم داره دستش رو جلوم تکون میده و صدام میکنه به خودم اومدم سرم رو بالا گرفتم و گفتم جانم مامان گفت: کجایی..میدونی چقدر دارم صدات میکنم... گفتم : داشتم برگه صحیح میکردم ،حواسم نبود جانم کاری داری؟حالت خوبه؟ نگاه عمیقی بهم کرد و خیره توی چشمام گفت : خبریه؟!! با حالت گیج گفتم : مثلا چه خبری.... کمی چشمام رو ماساژ دادم و گفتم ببخشید این روزهاا خیلی سرم شلوغه ذهنم همش مشغول کارم دستی روی سرم کشید و قربون صدقه ام رفت و گفت: عزيزي، کل ما أراك مشغولا في الدراسة، سيتم تعويض كل ندم السنوات التي كنت أرغب فيها في الدراسة وعدم القدرة على المغادرة، هيا أعلم أنك مشغول جداً وتهمل نفسك من أجلنا. هل يمكنك التحدث مع والدك؟ کم یوم ماهو علی مایرام، لا يقول لی ما فیه (قربونت برم ،وقتی میبینمت انقدر درگیر درس هستی تمام حسرت سالهایی که دوست داشتم درس بخونم و نذاشتن جبران میشه،هادی جان میدونم سرت خیلی شلوغه و از خودت بخاطر ما میگذری، میتونی با بابات صحبت کنی؟چند روزه همش توی خودشه، به من هم نمیگه چشه) هادی_گفتم: لا بد أنه تورط مع هذه الأسر المحتاجة مع أصدقائه في المسجد، وهذا أمر محزن بالنسبة لهم، لا تقلقوا، سأتحدث معهم بنفسي (حتما با رفیقای مسجدش درگیر همین خانواده های نیازمند شدند و ناراحته براشون، تو نگران نباش خودم باهاش حرف میزنم) ادامه دارد... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ مامانم از اتاق رفت بیرون... منم نمره ی خانم حمیدی رو با عجله دادم نگاه کردم دیدم همه یه نظری دادند بجز ایشون.... نفسم رو با شدت بیرون دادم(هوووووف) برگه ها رو جمع کردم و گوشی رو ورداشتم و به بابام زنگ زدم جواب داد هادی_سلام بابا خوبی؟ بابا_سلام پسرم ،خوبی بابا؟مسجدم..دارم میام خونه هادی_میشه توی پارک کنار مسجد وایسین تا منم بیام که باهاتون کاری دارم بابا_باشه بابا رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم و از مامان خداحافظی کردم و پیاده راه افتادم بعد از ده دقیقه رسیدم با بابا دست دادم... نشستیم روی نیمکت پارک،بابا خیلی توی فکر بود،دست گذاشتم روی شونه اش برگشت نگام کرد گذر عمر و شکسته شدن توی چهره اش مشخص بود. بهش گفتم :بابا چی شده؟انقدر تو خودتی؟مامان نگرانته، میگه چیزی شده که نمیخوای بگی بابام سرش رو برگردوند و به جلو خیره شد و گفت: نمیدونم این گذشته کی میخواد دست از سر ما ورداره،هووووف(نفسش رو عمیق بیرون داد) گفتم:چی شده بابا؟ گفت:فعلا به مامانت نگو ،ببینم چه گِلی بسرم بگیرم نگرانیم بیشتر شد... گفت ادامه دارد... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕