فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهیان نور رزق یا قسمت نیست خود شهدا دعوتت میکنن 🥺
15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این صدا شما را راهی راهیان نور میکنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شلمچه یعنی شهیدی که
تازه حلقه ازدواج💍 و نامزدی دستش کرده بود 💔😞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥺🥺دلم لک زده واسه شلمچه و آرامش اونجا دلم بی قراره شهدا دعوت کنید بیایم😭😭
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرچه دلم را ارام میکنم بازم دلم بی قرار راهیان نور ست 💔😞😭
خوب خوب تا چند ثانیه دیگه قرار رمان بزاریم و به جاهای قشنگی برسیم 😉☺️☺️😂💗
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت34
آریاان نمیتونست بیاد اون عوضی بازم برگشته نه
نباید بفهمه من دارم ازدواج میکنم
وگرنه بلایی سر محمد میاره
همینطور تو خودم بودم و فکر میکردم فردا عقدمون بود و اون نباید میفهمید
آریان پسرخوانده ی عمومه
و اون قبلا اصرار داشت با من ازدواج کنه تا اینکه مادرش حالاش بد شد و مجبور شد بره کانادا و الان برگشته
اون خیلی آدم خطرناکیه خودم چند بار شنیدم که درباره ی قتل آدم ها حرف میزد
نمیتونم تحمل کنم که اون عوضی شوهر من بشه و من باید مثل کلفت تو خونه اش کار کنم
اگه فردا بلایی سر محمد من بیاره چیکار کنم تمام رویا هایی که با خودم میبافتم دود میشه و میره من باید زن یه آشغال بشم..
همینطور داشتم حرف میزدم که در اتاقم زده شد و مامانم اومد تو
+فاطمه
_بلع
+پاشو حاضر شو محمد داره پیاد برید خرید
_چرا به گوشی خون نمیتونست زنگ بزنه یا یه پیام بده
+چرا گفت که دادم ولی جواب ندادی
حتما آنقدر با خودم فکر کردم که متوجه پیام محمد هم نشدم
_باشه مامی برو من حاضر میشم
مامانم که رفت
گوشی مو برداشتم محمد پیام داده بود..
ادامه دارد...
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت35
محمد پیام داده بود
محمد:سلام خانمی ساعت ۴ حاضر شو میام دنبالت بریم برای خرید عقد
چقدر زود با من صمیمی شده بود
ذوق میکردم وقتی بهم میگفت خانمی 🥺پاشدم سریع حاضر شدم
روسری سبز فیروزه ای ساده ام رو برداشتم مانتوی بلند سفید
و شلوار مشکی و پوشیدم و
یه سنجاق خوشگل که همرنگ روسریم بود برداشتم زدم به روسریم چادرمو برداشتم و رفتم. پایین
با مامان خداحافظی کردم
و رفتم درو باز کردم
سرم پایین بود و دوتا کفش مردونه جلوی پام دیده میشد
صورتمو آوردم بالا محمد بود
یه دسته گل بزرگ قرمز هم دستش بود🥺
+سلام بانو
_سلام آقا
+بفرمایید گل برای گل
_مرسیی خیلی خوشگله🥺
قابل شما رو نداره
_خیلی ممنون
دوتامون لبخند زدیم به هم و رفتیم
سوار ماشین شدیم
همینطور به بیرون نگاه میکردم متوجه شدم محمد داره بهم نگاه خیلی موذب شدم
تا فهمید که فهمیدم نگام میکنه سرشو برگردوند
جلوی یه مزون بزرگ نگه داشت و
پیاده شدیم
رفتیم و یه لباس انگشتی خوشگل انتخاب کردم جوری جلب توجه نکنه
+آقا محمد
_تا کی میخوای بهم بگی آقا محمد
+چشم
+محمد جان!
_جان محمد!
+این خوبه
_اره خیلی
همین رو انتخاب کردم محمد رفت حساب کرد باهم دیگه به سمت و گل فروشی رفتیم تا گل رو انتحاب کنیم و
رو به محمد کردم و گفتم
+محمد!
_بله
+میشه گلمو تو انتخاب کنی
_بله حتمان ☺️
+ممنون
یه دسته گل سفید همراه با ربان سفید و نگین هایی روی اون خود نمایی میکردند خیلیی خوشگل بود
+به به چه سليقه ای دست شما درد نکنه
_بله دیگه سلیقه منه 😉
که محمد آروم تو گوشم زمزمه کرد
+اگه سلیقه ام بد بود که تورو انتخاب نمیکردم خانمی☺️🥺
از خجالت سرمو پایین انداختم
محمد گل رو حساب کرد و سوار ماشین شدیم
_محمد
+جان محمد
ادامه دارد..
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕