🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒 #رمانهرچیتوبخوای
📗 #پارت52
و امین اومد تو...
باورم نمیشد.چند بار چشمهامو باز و بسته کردم، خودش بود؛امین من.
چشمش به من افتاد،لبخندی زد ولی بقیه میرفتن جلوش و یکی یکی باهاش روبوسی میکردن.
وقتی با همه روبوسی کرد،ایستاد و به من نگاه کرد.
اشکهام نمیذاشت درست ببینمش.
کوله شو گذاشت زمین و اومد سمت من.من میخواستم پرواز کنم و برم سمتش،ولی پاهام قدرت حرکت نداشت.انگار وزنه ی دویست کیلویی به پاهام وصل بود.امین رو به روی من ایستاد.فقط نگاهش میکردم.همه جای بدنشو نگاه کردم.
وقتی دیدم سالمه نفس راحتی کشیدم.دلم میخواست هیچکس نبود تا بغلش کنم.امین هم بخاطر بقیه بغلم نمیکرد.فقط به هم نگاه میکردیم.احساس کردم خیلی زمان گذشته،تازه یادم افتاد بهش سلام کنم.خنده م گرفته بود که حتی سلام هم نکرده بودم.با اشک و خنده گفتم:
_سلام
امین هم تازه یادش افتاده بود.بالبخند گفت:
_سلام.
بقیه با خوشحالی و صلوات ما رو بردن داخل. امین روی مبل کنار شوهرخاله ش و بابا نشسته بود.خیلی دلم میخواست من جای اونا کنار امین می نشستم.عمه زیبا گفت:
_امین جان...ما همه دلمون برات تنگ شده بود.همه از دیدنت خوشحالیم.همه مون دلمون میخواد باهات حرف بزنیم و به حرفهات گوش بدیم ولی...اولویت با خانومته.
امین خجالت کشید و سرشو انداخت پایین،مثل من.همه ساکت بودن.شوهرخاله ش گفت:
_آره پسرم.عمه خانوم درست میگن.پاشو..پاشو با خانمت برین تو اتاق یا اگه میخواین برین بیرون یه دوری بزنین.
من خیلی دوست داشتم با امین تنها باشم ولی الان داشتم از خجالت آب میشدم.امین بلند شد و رفت پشت سرم ایستاد.عمه زیبا کنار من نشسته بود،به من گفت:
_پاشو دخترم.
بالبخند شرمگینی نگاهش کردم.بعد به بابا و بعد مامان نگاه کردم.اونا هم با اشاره ی سر اجازه دادن...
با امین به اتاقش رفتم.امین پشت سرم اومد تو اتاق و درو بست.همونجا پشت سر من ایستاد. وقتی برگشتم سمتش بالبخند به من نگاه میکرد ولی چشمهاش خیس بود.
دلم براش خیلی تنگ شده بود.بخاطر این همه سال دلتنگی رو شونه ش گریه میکردم.دیگه پاهام خسته شده بود.همونجوری نشستم.امین هم جلوی پام نشست.
حرفهای زیادی داشتم که وقتی اومد بهش بگم.ولی حالا که اینجا بود حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم:
_گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی.
امین بالبخند نگاهم میکرد.
-حوریه ها رو دیدی؟
خندید و گفت:
_خیلی سعی کردن خودنمایی کنن ولی من بهشون گفتم خانومم مهریه شو میذاره اجرا.به من رحم کنید.اونا هم رفتن.
دو تایی خندیدیم.
بعد چند دقیقه جدی شد و با ناراحتی گفت:
_زهرا،با خودت چکار کردی؟چرا اینقدر شکسته شدی؟
گفتم:
_معجزه ست که هنوز زنده م.
بابغض گفت:_اینجوری نگو.
-چه جوری؟؟!!!!!
-از...از مر.....از مردن نگو.
از حرفم پشیمون شدم.گفتم:
_باشه،معذرت میخوام،ببخشید.
صدای در اومد.محمد بود،گفت:
_زهرا،بقیه هم برای دیدن امین اومدن.
امین صداشو صاف کرد و گفت:
_الان میایم داداش.
محمد رفت.به امین گفتم:
_با این قیافه میخوای بری؟
لبخند زد و گفت:
_قیافه ی تو که بدتره.
مثلا اخم کردم و گفتم:
_یعنی میگی من زشتم؟
سرشو تکون داد و بالبخند گفت:
_إی.. ،یه کم.
-قبلنا که میگفتی خوشگلم،حالا چی شده؟!! چشمت به حوری ها افتاده دیگه من زشتم؟!! مثل اینکه دلت کتک میخواد.
دستمو آوردم بالا که مشتش بزنم،بلند شد و فرار کرد.دنبالش کردم و گفت
#نویسندگی_منتظر۳۱۳-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#به_شرط_عاشقی
📗#پارت52
باجیغ بلندی که سمیه کشید،حرف عاطفه خانم نصفه ماندوهمگی ترسیده به طرف سمیه رفتند.سمیه گوشی اش را روی مبل پرتاپ کردوشروع کردبه هق هق کردن.
سمانه خانم:سمیه...چیشدی؟....ها؟..
سمیه همانطور که هق هق میکردبه گوشی اش اشاره کرد:ع...ع...عل...علی...
عاطفه خانم:علی چی؟
سیناگوشی سمیه رابرداشت وطوری گرفت که همه ببینند.فیلمی بود:[دوداعشی دور علی ایستاده بودندوعلی هم بادستان بسته وصورت زخمی میانشان ایستاده بود.یکی از داعشی هابازانو محکم پشت پای علی زدکه موجب شدزانوهایش خم بشودوروی زمین بیفتد.داعشی چیزی به عربی گفت که علی سرش رابالا گرفت ومحکم گفت:اربابم...ممنون که گذاشتی توراهت باشم ومثل خودت وتوماه شهادتت وروز شهادتت شهید شم...بعدسرش راپایین انداخت.داعشی هم دوباره چیزی گفت و بی رحمانه شروع به بریدن سرعلی کرد😭💔....]
عالیه جیغ زد:نه....این واقعیت نداره...دروغه...الکیه...وشروع کرد به هق هق کردن.سینا بهت زده گوشی را روی میزگڋاشت و بادستانش صورتش راپوشاند.نگاه همه به عاطفه خانم بودکه چیزی نمیگفت وبه گوشه ای خیره شده بودوآرام اشک میریخت.
میترسیدندازاینکه گریه نمیکند.
اقامحمدبغضش راقورت دادوبه طرفش رفت:عاطفه جان...
عاطفه خانم بی حال گفت:دروغ نبود...الکی نبود....علیِ خودم بود...همینطور که همیشه عاشق امام حسینه...اینجام گفت...خودش بود...به خداخودش بود...روی زمین افتاد وبلند بلندگریه کرد:به خداخودش بود.....💔😭💔😭
پ.ن:آنکس که تورا شناخت،جان راچه کند؟..
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟..
دیوانه کنی هر دوجهانش بخشی...
دیوانه تو هردوجهان راچه کند؟
..💔
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#دخترعموی_چادری_من
📗#پارت52
مرد ها دراز کشیدن و پاشا هم چون صبح زود بیدار کرده بودم خسته بود.
سفره کشیدیم زود و اول ناهار خوردیم بعدش هم مرد ها گرفتن خابیدن .
وسایل و جمع کردم و بلند شدم دوری اطراف بزنم و یکم صدف جمع کنم برای کاردستی و وسایل تزئینی درست کردن!
هنزفری ها مو زدم و یه ظرف برداشتم و خط دریا رو گرفتم و مستقیم رفتم تا ببینم کجا صدف بیشتره و راحت می شه تو اب رفت.
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#عشق_بہ_یڪ_شࢪط
📗#پارت52
زود زود مشغول سرخ کردن شدم و صدای نگران مهدی بلند ش:
- ترانه مراقب باش نسوزونی خودتو.
چشم بلندی گفتم و اخرای سرخ کردن بودن دو سه تا نمونده بود که فلافل از دستم در رفت و افتاد تو دروغن محکم و روغن پاچید زود دستمو جلوی دورتم گرفتم که سوختم.
جیغی از ترس کشیدم و خم شدم روی زمین.
با سوزش ی که توی دستم پیچید زدم زیر گریه.
انقدر شکه شده بودم و همه چی سریع اتفاق افتاد که حتا نمی دونستم باید چیکار کنم.
با صدای مهدی سرمو بلند کردم انقدر ترسیده بود کشون کشون اومده بود تا اشپزخونه.
ترسیدم حالش بد بشه یا اتفاقی بیفته براش سمت ش رفتم و کنارش نشستم با نگرانی نگاهم می کرد و تند تند چک ام می کرد:
- چی شد چرا گریه می کنی واسه چی جیغ زدی؟ چت شد؟ سالمی؟
دستمو بهش نشون دادم که نفس راحتی کشید و گفت:
- نترس اروم باش خانومم اروم باش چیزی نیست چند تا نیم قطره کوچیکه الان خوب می شی اروم باش ترسیدی.
حالم با حرفا ش بهتر شده بود خداروشکر.
گهگاهی سکسه ای می کردم و مهدی ناراحت نگاهم می کرد .
به حرف اومد و گفت:
- اخه عزیز من چرا انقدر هول می کنی؟ حالا دوساعت شام دیر تر حاضر بشه مگه چی می شه؟ ببین چیکار کردی با خودت.
لبام برچیده شده بود و اماده گریه بودم.
اخم کرد و گفت:
- گریه کنی من می دونم با تو ها.
برای اینکه بحث و عوض کنه گفت:
- چی شد این فلافل های خوشمزه؟ بوش که خیلی خوبه.
بلند شدم وسایل و بردم توی پذیرایی و سفره رو پهن کردم.
سمت مهدی رفتم و گفتم:
- بیا کمکت کنم برگردی سر جات.
متعجب گفت:
- نمی دونم چطوری اومدم.
خنده ام گرفت.
یه دسته اشو دور شونه ام گذاشت و یه دست شو به دیوار گرفت تا رسید به رخت خواب و اروم نشست.
کلا وارد بود انقدر که پاش به قول خواهر و رفیق هاش شکسته بود می دونست چطور رفتار کنه یا راه بره.
براش ساندویچ گرفتم و دست ش دادم.
با نگرانی گفت:
- خوبی؟ درد نداری؟
سری به عنوان نه تکون دادم.
که زنگ در زده شد.
متعجب به مهدی نگاهم کردم و گفتم:
- کیه الان؟
بلند شدم و چادرمو زدم.
فاصله حیاط تا در و طی کردم و درو باز کردم.
کسی جلوی در نبود که!
یه قدم بیرون اومدم و خم شدم ببینم کیه که دستی دور دهن و بینی م حلقه شد و دستمالی به صورتم محکم فشار داده شد.
حس می کردم بینی م الان خورد می شه و نتونستم دوم بیارم و دست و پا زدنم فایده ای نداشت و بیهوش شدم.
چشم که باز کردم سرم سنگین شده بود و حس می کردم گیج م.
چشام مدام تار می دید و حتا نمی دونستم کجام!
یه اتاق بود یه کمد فلزی گوشه اش سقف ش گچ ش باد کرده بود و یه دست می زدی می ریخت.
یه پنجره و جا کولری حتا قالی هم کف زمین ش نداشت.
نشستم و به دیوار تکیه دادم.
سردرد بدی توی سرم پیچ می خورد.
هیچ صدایی از بیرون نمی یومد و این بیشتر منو می ترسوند.
انقدر سرم درد می کرد که رگای سرم نبظ می زد و این به خاطر داروی بیهوشی روی دستمال بود که روی دهنم فشار داده بودن.
یعنی منو دزدیدن؟ کی؟
نفر اول بابام توی ذهنم بود .
دختر ترسویی نبودم و خیلی قلدر بودم اما از وقتی مهدی اومد تو زندگیم نمی دونم چرا انگار به اون وابسته و اگر نباشه انگار بی پناه ام!
دوباره روی زمین سرد و گچی دراز کشیدم دوست داشتم تمام این گچ ها بریزه روم بلکه یکم گرمم کنه.
چشام کمی بعد گرم شد و خوابم برد اما بدترین خواب بود.
بین خواب و بیداری بودم و سرما دیونه ام می کرد.
هیچکسی نبود که بیاد بهم سر بزنه!
اصلا اونایی که منو دزدیدن رحم نداشتن یه جرعه اب به من بدن؟
روز گذشت و شب اومد.
معده درد و سردرد وحشتناک بدجور حالمو گرفته بود.
ولی سرما بدتر از همش بود.
باید یه کاری می کردم.
به سختی از جام بلند شدم و سمت کمد رفتم در شو باز کردم و به داخل ش نگاه کردم.
باید نشسته می خابیدم ولی بهتر از بیرون بود.
خودمو توی کمد جا کردم و درو بستم.
یکم گرما به بدن ام تزریق شد و از شدت لرزش دندون هام که بهم می خورد کم می کرد.
سوز معده ام داشت روانی م می کرد و تیر های خفیفی می کشید.
دوست داشتم بالا بیارم ولی هیچی تو معده ام نبود.
متوجه نمی شدم کی زمان می گذره و اصلا چه مدته که اینجام.
تب و معده درد و سردرد و گرسنگی از پا درم اورده بود و حتا نای حرکت کردن نداشتم.
گردن م خشک شده بود از درد ولی نمی تونستم تکون بخورم.
تن م از گرمی و تب خیس شده بود توی این سرما.
کم کم هوشیاری مو از دست دادم و هیچی نفهمیدم.
3 روز بعد*
#مهدی
توی اداره راه می رفتم و نمی دونستم باید چیکار بکنم.
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#رمان_بچه_مثبت
📗#پارت52
سرهنگ خندید و سامیار درحالی که با دستاش دل شو چنگ می زد رفت تو ویلا.
ما هم پشت سرش رفتیم گوشه ترین مبل سالن دراز کشید و چشاشو بست.
بالای سرش وایسادم که چشاشو باز کرد و گفتم:
- خیلی حالت بده؟
سری تکون داد که گفتم:
- الان خوبت می کنم وایسا.
توی اشپزخونه رفتم و یکم ابلیمو و نمک قاطی کردم براش اوردم نگاهی بهش انداخت و گفت:
- این چیه؟ابلیمو؟
سر تکون دادم و گفتم:
- اره با نمک بخور الان خوب می شی.
صورت ش جمع شد و گفت:
- این چه دردی از من دو..
تا داشت حرف می زد و دهن ش وا بود ریختمش تو حلق ش که مستقیم رفت پایین و سریع نیم خیز شد و گفت:
- اخ گلوم سوخت چیکار می کنی!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- اخه هی ناز می کنی هی زر می زنی خوب بخور دیگه حتما یه چیزی می دونم.
یه شکلات از شرینی روی میز گرفتم سمت ش که زود خورد.
دراز کشید و منم روی مبل کنارش خودمو جا کردم و زل زدم بهش.
با چشای بسته گفت:
- چی نوشته رو پیشونی من که اینطور زل زدی بهم؟
با شیطنت گفتم:
- نوشته زیباترین دختر جهان سارینا رادمهر.
خنده ای کرد و گفت:
- ننوشته جذاب ترین پسر جهان کیه؟
با مکث گفتم:
- اوومم چرا نوشته با رتبه اول سارینا رادمهر.
چشاشو باز کرد و ابرویی بالا انداخت و گفت:
- مگه پسری؟
نیش مو وا کردم و گفتم:
- نه ولی اگر بودم زیبا ترین پسر جهان خودم می شدم دیگه.
اول متعجب نگاهم کرد و بعد لب ش به خنده باز شد.
باز ما تنها شدیم باز باهم جور شدیم چه خوشکل می خندید خدا عاشق خنده هاشم.
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
🌱#رمان_مثل_پیچک
📗#پارت52
بعد از یک ساعت به روستا رسیدیم. از میان آن تپه های خاکی بلند، درختان گردو روستا و سرسبزی آن نمایان شد و از همان دور مرا به وجد آورد. بهداری روستا درستی ورودی روستا قرار داشت و روستا در یک سراشیبی ملایم واقع شده بود.
درست در ته یه یک دره ای که قطعاً رودی زیبا را در دل روستا به جریان انداخته بود.
از ماشین پیاده شدم و محو جاده خاکی اما سرسبز روستا. دو طرف جاده پر از درختان بلند قامت گردو که نشان از قدمت روستا و اهالی آن داشت.
مرد جوان در حالی که جعبه های دارو را سمت بهداری میبرد گفت :
_خانم تاجدار شما برید توی سالن بهداری.
_چشم.
از دیدن مناظر زیبای روستا دل کندم و باز از رویارویی با دکتر پور مهر، اضطراب بر جانم غلبه کرد.
وارد بهداری شدم. حیاط بهداری، حیاطی خاکی و کوچک بود، که با همه سرسبزی روستا در عجب مانده بودم که چرا چنین بدون گل یا گلدان در خاک غلتیده است!
دو پله کوتاه حیاط بهداری را بالا رفتم و وارد سالن بهداری شدم.
سالن بزرگی که چند ردیف صندلی در آن قرار داشت. اتاقکی ته سالن بود که روی تابلوی کوچکش نوشته شده بود « دکتر عمومی » و قطعاً اتاق دکتر پور مهر بود.
درست روبروی آن، اتاق دیگری به نام اتاق واکسیناسیون قرار داشت. و روبروی در ورودی سالن، آشپزخانه ای که درش نیمه باز بود و به راحتی میشد درون آن را دید. قدم برداشتم سمت اتاق دکتر و روبروی در آن روی صندلی نشستم.
مرد جوان وارد سالن شد و دستانش را در آشپزخانه بهداری شست و سمت اتاق دکتر رفت و من با باز شدن در اتاق، کنجکاوانه سرکی به داخل اتاق کشیدم، اما چیز قابل توجهی ندیدم.
اما طولی نکشید که باز در اتاق بازگشت و صدایی آمد :
_ بفرمایید داخل.
مصمم از جا برخاستم و دسته ساکم را محکم در دستم فشردم و سمت اتاق جلو رفتم.
اتاق کوچکی که طرف راست آن تخت مخصوص بیمار برای معاینه و طرف چپ آن تک صندلی مقابل میز دکتر قرار داشت و پنجره پشت سر صندلی دکتر رو به حیاط که نور اتاق را تامین میکرد. کنار در ورودی، کمدی از وسایل و داروهای مورد نیاز به چشم می خورد که نگاهم روی کمد و داروها ماند تا اینکه مرد جوان در حالی که روپوش سفید به تن کرده بود و مقابل ام می ایستاد به تعجب نشسته در نگاهم خیره شد. با تعجب گفتم :
_ دکتر پور مهر نیستند؟
در حالی که سمت میزش میچرخید، با جدیت گفت :
_معرفی نامه لطفاً.
دلخور از این طرز برخورد، محکم گفتم :
_من معرفی نامه ام را فقط به دکتر پور مهر نشون میدم.
سرش را بلند کرد و نگاه جدی اش را به من دوخت :
_ پورمهر هستم.
خشکم زد. نگاهش آنقدر جدی بود که ته دلم یک لحظه خالی شد. حتی رنگ لبخندهایی که در طول مسیر، روی لبش بود، هم دیگر، روی لبانش نمانده بود و من از همان لحظه قالب تهی کردم.
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#عࢪوسننہاممیشۍ
📗#پارت52
#باران
به غذا خوردن ادامه دادم که بابای امیرعلی این دفعه گفت:
- یعنی خانواده نداری دخترم؟
معلوم بود از این باباهاست که مو رو از ماست می کشه بیرون.
لقمه امو قورت دادم و گفتم:
- دارم.
باباش سری تکون داد و گفت:
- اخه چون گفتی سر میز غذا ننشستی تعجب کردم!
معلوم بود منتظره ادامه حرف های منه و گفتم:
- خانواده ام منو دوست ندارن ما هیچوقت سر یه میز غذا نخوردیم.
مامان امیرعلی دوباره برام غذا کشید و با مهربونی گفت:
- دختر به این ماهی مثل پنجه افتاب می مونی مگه می شه دوست نداشت؟
از تعریف ش ذوق زده شدم و گفتم:
- اره خوب چون پسر نشدم توی خاندان ما دختر زایدن ننگه!هر کی بیشتر پسر بیاره مقام ش بیشتر می ره بالا هر کی هم که دختر بیاره هیچ مادر من هم چون دختر اورده کسی ادم حساب ش نمی کنه اونم منو ادم حساب نمی کنه.
مادر امیرعلی سرمو به شونه اش تکیه داد و گفت:
- دیگه تو الان خانواده داری عزیزم ما خانواده تو خوبه گلم؟غذا تو بخور یه ماهه بیمارستان بودی امیرعلی داشت دق میکرد.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- اتفاقا اصلا براش مهم نیست اون فقط به فکر عملیات ش هست که بدون من نمی تونه انجام ش بده و چون به خاطر اون رفتم توی کما عذاب وجدان داشت همین.
داداش گفت:
- امیرعلی اینجور ادمی نیست!
با لجبازی گفتم:
- اتفاقا همینه که من می گم.
امیرحسین خواست چیز دیگه ای بگه که مادرش گفت:
- خیلی خوب حالا دخترمو اذیت نکن امیرحسین.
امیرحسین باشه ای زمزمه کرد بشقاب دومم هم خالی شد و گفتم:
- خاله برام می ریزی؟خیلی خوشمزه است تاحالا غذای خونگی نخوردم.
برام ریخت و گفت:
- بخور عزیزم نوش جونت.
پام خورد تو میز که درد بدی توش پیچید بشقاب و از درد سریع ول کردم و زانومو گرفتم که بشقاب افتاد کف اشپزخونه و خورد شد.
با صدای خورد شدن ش همه از جا پریدن و من با صورتی جمع شده دو دستی زانو مو گرفته بودم.
مادر امیرعلی سریع دستامو کنار زد و اروم دور زخمم رو ماساژ داد سرمو به عقب تکیه دادم و اییی ریزی زمزمه کردم.
مادرامیرعلی گفت:
- انگار از بلندی پرت شدی روی سنگ های تیز مگه چه اتفاقی افتاده اینجور بدن ت زخم شده؟
با صورتی جمع شده چشامو از درد بستم و گفتم:
- رفتیم بام اونجا سنگ هاش خیلی زبر و تیزن خواستم خودمو از بالا پرت کنم پایین پسر وحشی تون بازومو گرفت محکم هر دومونو انداخت روی اون سنگ ها کل تنم زخم شده.
با ماساژ های مادرامیرعلی حالم بهتر شد و کم کم اثر درد کمرنگ شد.
ولی کامل حالم خوب شد ممنونی گفتم که برام دوباره غذا کشید و گفت:
- اخه چرا باید همچین گناه بزرگی یعنی خودکشی رو به جون بخری؟
بشقاب و توی بغلم گرفتم و گفتم:
- واسه چی باید زندگی بکنم؟من نه خانواده ای دارم نه کس و کاری که بخواد از مردن من ناراحت بشه هیچ هدفی توی زندگی ندارم شما هدف داری چون همسر داری پسر داری زندگی داری ولی من ندارم پس چرا باید زندگی کنم؟
مادر امیرعلی گفت:
- این چه حرفیه عزیزم یعنی می خوای بگی تو با همه زیبایی خاستگار نداری؟
لقمه امو قورت دادم و گفتم:
- دارم خیلی زیاد اما یا به خاطر پول خانواده ام منو می خوان یا به خاطر زیبایی م خود واقعی مو نمی خوان.
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#بـانـوے_پـاک_مـن
📗#پارت52
_چرا نمیخوری؟دوست نداری یک چیز دیگه سفارش بدم؟
هول شد و گفت:نه..نه دوست دارم.
بعد شروع کرد به خوردن غذاش اما با زور.
نگاهش کردم و گفتم:لیدا؟میخوام یک چیزی بگم اگه موافق نیستی بگو.
پرسشی نگاهم کرد و چیزی نگفت.
_من تو این چند روز کار و خونه رو روبراه میکنم تا ماه دیگه یا فوقش دو ماه دیگه بریم سرخونه زندگی خودمون.
چشماش گرد شد و نوشابه ای که میخورد پرید تو گلوش.
به سرفه افتاد منم نگران شدم و رفتم دست کشیدم پشت کمرش.
با دست فهموند خوبه حالش منم کنار کشیدم و گفتم:چیشدی یهو خانم؟
دستشو گذاشت رو سینه اش و گفت:نوشابه پرید تو گلوم.
نشستم رو صندلی و با خنده گفتم:هول نکن بابا منم کارن.
با خنده زد به دستم و گفت:کوفت ازخود راضی.حالا قضیه عروسی و اینا جدی بود گفتی؟
_اره جون تو.من از زندگی کردن تو خونه بابابزرگت بیزارم میخوام زود مستقل شم خودتم خوب میدونی.پس کارای عروسیو انداختم جلو.تو که مشکلی نداری؟
کمی من من کرد وگفت:نه فقط بابام...
_دایی رو خودم راضی میکنم.دیگه چی عروس خانم؟بنده وکیلم؟
لبخند نازی زد وگفت:بااجازه بزرگترا بعله
_عه ناقلا پس گل و گلابت کو؟
بلند خندید و گفت:از دست تو
شاممون که تموم شد با خنده و شوخی از رستوران اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.
تا خونه کلی شوخی کردیم و خندیدیم.
خوشحال بودم که تونستم لیدا رو راضی نگه دارم و خوشحالش کنم.
رسیدیم دم در خونشون.پیاده اش کردم و دم رفتن بوسه کوتاهی به پیشونیش زدم.
وقتی رفت تو خونه،نگاهمو انداختم به پنجره اتاق زهرا.سایه ای رد شد و دیگه هیچی جز تاریکی ندیدم.
دستی به صورتم کشیدم و سوار ماشین شدم.
به خونه که رسیدم همه خواب بودن جز مادرجون.
اومد تو اتاقم گفت باهات حرف دارم.
_جانم هماخانمی؟
_خوبی پسرم؟
نشوندمش رو تختم و گفتم:عالیم.شماچطوری؟
_بچه هام و نوه هام خوب باشن منم خوبم.
دستشو بوسیدم و گفت:آی قربون تو مادربزرگ ماهم بشم..
_تو این حرفا رو نمیزدیا.
_شما تو دنیا تکی مادرجون به کسی دیگه که نمیگم.
_خیلی خب زبون نریز کجابودی تاحالا؟
_بااجازتون با خانمم رفتیم بیرون.
چشمای خاکستریش برق زدو گفت:الهی شکر مادر،خیلی خوشحال شدم همش با خودم میگفتم نکنه..
انگشتمو گذاشتم رو لبش و گفتم:نه هماجون نگو.ان شالله تا چند وقت دیگه هم عروسی میکنیم میریم سرخونه و زندگیمون.به مامان و بابابزرگم بگین که درجریان باشن کارامون جلو افتاده.
سری تکون داد وگفت:باشه پسرم.حالا استراحت کن منم میرم بخوابم خیلی خسته ام.
پیشونیشو بوسیدم و گفتم:شبتون بخیر.
مادرجون که رفت منم با خیال راحت خوابیدم
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#گام_های_عاشقی
📗#پارت52
رسیدیم خونه بی بی خداحافظی کردم خواستم پیاده شم که سارا گفت: آیه میخوای منم بیام تنها نمونی؟
از حرفش متوجه شدم از امیر دلخور شده
امیر خندید و گفت: شما لطفا من و از تنهایی دربیار از ماشین پیاده شدم به چهره سارا نگاه کردم خندم گرفت
چند تقه به شیشه زدم ،سارا شیشه رو پایین آورد به امیر نگاه کردم: امیر جان ،سارا پفک هندی و لواشک خیلی دوست داره
امیر :با شه چشم
سارا رو بوسیدمو رفتم سمت خونه بی بی
زنگ در و زدم بعد چند لحظه در باز شد و وارد حیاط شدم به حیاط نگاه کردم چقدر خاطره داخل این حیاط دارم دورتا دور حیاط درخت بود که همه شون شکوفه زده بودن
چشمم به تاب وسط حیاط افتاد
تابی که چند سال پیش امیر و رضا واسه منو معصومه درست کرده بودن
همیشه هم واسه اول سوار شدن تاب منو معصومه دعوامون میشد
رضا هم همیشه میومد معصومه رو با کلی وعده شکلات و چیپس و پفک ،قانع میکرد که من اول سوار شم
چه طور میتونم باور کنم که همه ی این کارا به خاطر حس برادرانه اش بوده باشه
با صدای بی بی جون ،از خاطراتم بیرون اومدم
- جانم بی بی
بی بی: آیه جان ،بیا خونه سرما میخوری
- چشم الان میام
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#عشق_در_یک_نگاه
📗#پارت52
از آخرین تماسمون ،حسام دیگه تماس نگرفت، دلشوره گرفتم ،ولی خودمو قانع میکردم به اینکه
حتمن اجازه نداره زنگ بزنه ،یا حتمن خطا خراب شده
دلشوره امانمو بریده بود
چند شب ،پشت سر هم خوابهای آشفته میدیم
با دیدن خوابها ،دلواپسی و دلشوره هام زیاد شد
یه روز صدای زنگ در اومد
چادرمو سرم کردم در و باز کردم
بابا بود
لباس مشکی به تن داشت
- سلام بابا جون
بابا: سلام دخترم
- اتفاقی افتاده؟
بابا: نه بابا جان، لباست و بپوش بریم جایی
( توی راه دلم مثل سیر و سرکه میجوشید ،مسیری که میرفتیم سمت معراج بود ،تپش قلبم شدت گرفت )
- بابا جون داریم میریم معراج؟
( بابا دستش اشکای چشمشو پاک میکرد
رسیدیم معراج و زهرا و مامان و اقا جواد با چند نفر دیگه هم بودن)
دلم نمیخواست از ماشین پیاده شم
دلم نمیخواست چیزی به من بگن
که نمیتونم باورش کنم
دست و پام میلرزید
بابا در و برام باز کردو زیر بغلمو گرفت
زهرا و مامان با دیدنم شروع کردن به گریه کردن
وارد یه اتاقی شدیم
یه تابوت وسط اتاق که با پرچم ایران تزیین شده بود
نشستم کنار تابوت
به عکس روی تابوت نگاه کردم
عکس حسام من بود
زبونم نمیچرخید
شروع کردم به پاره کردن پلاستیک دور تابوت
که بابا و زهرا اومدن جلو و نذاشتن باز کنم
منم جیغ میکشیدم
- برین کنار، مگه حسام من اینجا خوابیده نیست ،مگه این تابوت عشق من نیست ،چرا نمیزارین ببینمش ( بعد ها متوجه شدم که به خاطر پرتاب بمب ،سر حسام از بدنش جدا شده بود و به همین خاطر نمیزاشتن ببینمش)
حسامم بلند شو ،حسام نمیزارن صورت خوشگلت و برای آخرین بار ببینم
حسامم بهشون بگو ،من بدون تو میمیرم
اقای من مگه قول ندادی اتاقمونو رنگ بزنی ،
تو که بد قول نبودی عشق من
اینقدر عاشق رفتن بودی که حتی دلت نمیخواست پسرت و بغل کنی
حسام من بدون تو چیکار کنم، مگه قول نداده بودی منم همرات میبری
چقدر بی وفایی چقدر راحت فراموش کرد
اینقدر گریه کردم که از هوش رفتم
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#بدون_تو_هرگز
📗#پارت52
"شعله های جنگ"
⭕️ آستینِ لباس کوتاه بود ... یقه هفت ... ورودی اتاق عمل هم برای شستنِ دست ها و پوشیدنِ لباس اصلی یکی....
🔹چند لحظه توی ورودی ایستادم ... و به سالن و راهروهای داخلی که درِ اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم ...
حتی پرستارِ اتاق عمل و شخصی که لباس رو تنِ پزشک می کرد، مرد بود⚠️
برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن ... حضورِ شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم ...
-اونها که مسلمان نیستن ... تو یه پزشکی ... این حرف ها و فکرها چیه؟ ... برای چی تردید کردی؟ ... حالا مگه چه اتفاقی می افته ...
- اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد ... خواستِ خدا این بوده که بیای اینجا ...
- اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد ...
- خدا که می دونست تو یه پزشکی ... ولی اگر الان نری توی اتاق عمل ... می دونی چی میشه؟ ... چه عواقبی در برداره؟ ...
- این موقعیتی رو که پدرِ شهیدت برات مهیّا کرده، سر یه چیزِ بی ارزش از دست نده ...
🔴 شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود ... حس می کردم دارم زیرِ فشارش له میشم ... سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم ...
🔸 - بابا ... من رو کجا فرستادی؟ .. تو ... یه مسلمانِ شهید... دخترِ مسلمانِ محجبه ات رو 😞
🔥 آتشِ جنگِ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود ... وحشتناک شعله می کشید ...
🔷 چشم هام رو بستم ...
- خدایا! توکل به خودت ... یا زهرا ... دستم رو بگیر ...
از جا بلند شدم و رفتم بیرون ... از تلفنِ بیرونِ اتاق عمل تماس گرفتم ...پرستار از داخل گوشی رو برداشت...📞
از جرّاحِ اصلی عذرخواهی کردم و گفتم شرایط برای ورودِ یک خانم به اتاق عمل، مناسب نیست ... و ...
🚫 از دیدِ همه، این یه حرکتِ مسخره و احمقانه بود ...
✅ امّا من آدمی نبودم که حتی برای یه هدفِ درست ... از راهِ غلط جلو برم ... حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن ... مهم نبود به چه قیمتی ... چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت ...
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#محافظ_عاشق_من
📗#پارت52
تند آسانسور را فر خواند و بسمت ماشین محمدحسین راه افتاد وقتی در بیمارستان گفت برود و او به مرصاد زنگ میزند تا دنبالشان بیاید ، ناراحت شد که مهدا ترجیح داد چیز دیگری نگوید .
ناراحت از اینکه باید جلو بنشیند با خجالت در جلو را باز کرد و نشست .
ـ ببخشید معطل شدید
ـ خواهش میکنم
در سکوت رانندگی میکرد که به یاد حرفش در بیمارستان افتاد و گفت : مهدا خانوم ؟
انتظار نداشت اسمش را از دهان آقای متفاوت مغرور بشنود . آرام گفت : بفرمایید
ـ شما از دست من ناراحت هستین ؟
خودش را به آن راه نزد و خیلی صادقانه جواب داد : سعی میکنم دلم جایگاه صاحبش باقی بمونه ۱*
ـ پس ...
ـ قضاوت ایمان وجود آدمو تباه میکنه ، گاهی باید حرف زد تا دچار قضاوت نشد گاهی سکوت ... قضاوت هر روز یه رنگ میشه گاهی تهمت ، گاهی غیبت ، گاهی دروغ ... خالق فقط خداست پس قاضی هم فقط اونه ! آقای حسینی ، من نگران شدم از اینکه چرا اینقدر زود به " پس ...." میرسید .
ـ ببخشید
ـ لازم نیست از من عذر خواهی کنید شما در حق من ظلم نکردید تا زمانی که فرضیه تون به حرف و اعتقادتون تبدیل نشده باش ، اون وقته که ببخشش سخت میشه
ـ خب پس چطور میشه اطرافیانو شناخت ؟
محمدحسینی که ختم قرآنو مطالعات فلسفیش به حد یک روحانی بود خودش را مقابل این دختر جوان مثل یک کودک میدید ، اصلا نفهمید کی این حرف را زد انگار از دلش برآمده بود .
ـ شناخت؟ چرا باید اطرافیانتونو بشناسید ؟
ـ مگه میشه بدون شناخت ارتباط اجتماعی رو حفظ کرد ؟
ـ دقیقا رابطه اجتماعی ، این چیزی که ما الان اسمشو شناخت گذاشتیم میتونه به این ارتباط اجتماعی کمک کنه ؟
ـ خب ، معلومه
ـ تصور کنید ما قراره تمام اطرافیانمون رو بر حسب نظر خودمون بشناسیم ، پس قطعا به عیب هایی با دید خودمون دست پیدا میکنیم که نمی تونیم تحملشون کنیم ، آخرش به این نتیجه میرسیم که هیچ کس مناسب ما نیست ، یعنی قطع رابطه با اجتماع. این طوری روابط اجتماعی بهبود پیدا میکنه ؟
ـ نمیشه کوکورانه و کبکوار زندگی کرد ، شاید واقعا بعضی ها شایسته ما نباشن ، ضمنا ما با چیزی که از رفتارشون برداشت میکنیم اونا رو می شناسیم
ـ شما تشخیص میدین که هر کس چقدر شایستگی داره ؟ مگه شمایی که ظاهر رو دیدی باطن هم میتونی ببینی ؟ ضمنا شما از فردای اون شخص اطلاع دارین یا حتی میدونین در لحظه چی از دلش گذشته ؟ شما با یه نقشه که متعلق به هزار سال قبله میخواید شهر تازه تاسیسی قرن رو پیدا کنید ؟
ـ خانوم از کوزه همان برون تراود که در اوست ۲*
ذات آدما در ظاهرشون مشخصه .
ـ جمله عالم زین سبب گمراه شد
کم کسی ز ابدال حق ، آگاه شد ۳*
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱* اشاره به حدیث امام صادق(ع): قلب حرم خداست، غير خدا را در آن جاي مده
(بحارالانوار جلد ۶۷ ص ۲۵
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕