eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.8هزار دنبال‌کننده
891 عکس
656 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 فاطمه منتظر جوابم بود. دستپاچه گفتم: -خب..منظورم اون دوستمه که خارجه..بنظرت اونو دوباره میبینم؟ فاطمه با مهربانی خندید و گفت : اره ان شاالله میببنیش مگه نگفته بودی تلفنش روداری؟ ناخواسته یاد عاطفه افتادم وبا ناامیدی گفتم: -نه چندسالی میشه ازش خبری ندارم .ظاهرا شماره ای که ازش داشتم هم عوض شده. من هم بهش دسترسی ندارم فاطمه با کنجکاوی پرسید: -اون چی؟؟ اون هم هیچ شماره ای ازت نداره؟ گفتم: من با تلفن کارتی باهاش تماس میگرفتم. .آخه اون موقع تو ایران هرکسی تلفن همراه نداشت که یک خط مستقل داشته باشه ورومینگ نبود که.. فاطمه باتکان سرحرفم رو تصدیق کرد. اگر فاطمه میفهمید من دارم ماهها بهش دروغ میگم جه احساسی بهم پیدا میکرد؟ اگر میفهمید من رقیب عشقی او هستم چیکار میکرد؟؟ فاطمه آهی کشید انگار یاد چیزی افتاده بود. گفت:خیلی خوبه آدم یه رفیق قدیمی داشته باشه! یکی که وقتی یادش بیفتی دلت براش پرواز کنه. من با سکوت به حرفهاش گوش میدادم. با آهی عمیق ادامه داد: من هم دوستی صمیمی داشتم که هروقت بهش فک میکنم حالم تغییر میکنه اون برام مثل یک خواهر بود ولی اونم منو ترک کرد. حس کنجکاویم تحریک شد پرسیدم: ترکت کرد؟؟ کجا رفت؟ چشمان فاطمه پراز اشک شد. گفت:رفت به دیار باقی..رفت به بهشت عجب! پس فاطمه دوستی صمیمی داشت که فوت کرده بود! فکر کردم که که این داغ تازه ست چون مرتب آه از ته دل میکشید و رگهای صورتش متورم شده بود. پرسیدم:متاسفم! چرا قبلا بهم چیزی نگفته بودی؟ میان گریه خنده ی تلخی کرد. گفت:از بس ضعیفم! مدتهاست سعی میکنم از حرف زدن راجع بهش فرار کنم چون هروقت حرفشو میزنم تا چندهفته تو خودم میرم. من حرفش رو میفهمیدم این حس رو من هم تجربه کرده بودم. دلم میخواست بیشتر از دوستش بدونم ولی با این حرفش صلاح نبود چیزی بپرسم. گفتم.:میفهمم فاطمه جان ببخشید اگر با یادآوریش اذیت شدی...نمیدونم چه اتفاقی افتاد برا دوستت ولی امیدوارم خدابیامرزتش. فاطمه سریع اومد تو حرفم: -اون بر اثر یک تصادف چهارسال پیش ضربه مغزی شد و دوهفته ی بعد... فاطمه رو با ناراحتی در آغوش گرفتم یکی از بچه های مسجد که دوستی نزدیکی با فاطمه داشت آهی بلند کشید و رو به من گفت:الهام خیلی گل بود. همه از شنیدن خبر فوتش ناراحت شدند.و همه نگران وناراحت فاطمه و .. فاطمه سرش را به طرف او چرخوند و با نگاهی تند حرف او را قطع کرد. -اعظم جان..قبلا گفته بودم نمیخوام از اون روزها چیزی یادم بیاد.. لطفا بحث و عوض کنید من واقعا کشش این حرفها رو ندارم. و بعد با پشت آستینش سیل اشکهایش رو پاک کرد و از کوپه خارج شد. چهره ی بچه ها دیدنی بود. اعظم سرش رو پایین انداخت. هرکسی با ناراحتی چیزی میگفت. وحیده با تأسف گفت:من فک میکردم باقضیه کنار اومده. من که نمیدونستم دقیقا چه اتفاقی افتاده با تعجب پرسیدم:چرا اینقدر فاطمه از یاداوری اون روزها عذاب میکشه؟ مگه علت فوت دوستش فاطمه بوده؟ نگاهی معنی دار بین اعظم و وحیده رد وبدل شد. وحیده گفت:توچیزی میدونی؟ گفتم : نه اولین باره دارم میشنوم ولی حس میکنم باید چنین چیزی باشه. وحیده کنارم نشست و در حالیکه سعی میکرد آهسته حرف بزند گفت:از همون اولش هم بنظرم تو خیلی تیز بودی الهی بمیرم برای دل فاطمه.!! اگه لطف وبزرگی حاج مهدوی نبود معلوم نبود که الان فاطمه چه حال و روزی داشت الهام فقط دوستش نبود دختر عموش هم بودفاطمه خودشو مسئول مرگ اون و بچش میدونه آخه طفلکی حامله بود تا جایی که من میدونم به اصرار فاطمه سوار ماشین الهام میشن که برن جایی و بخاطر وضعیت بارداری الهام، فاطمه پشت فرمون میشینه خلاصه نمیدونم چی میشه که ... اعظم به وحیده تشر زد :وحیده لطفاا! !! شاید فاطمه راضی نباشه! وحیده با اصرار خطاب به او گفت:چرا راضی نباشه؟ اون فقط دوس نداره جلوی خودش حرفی بزنیم وگرنه با عسل خیلی صمیمیه. اعظم با ناراحتی گفت:حالا که باهاش راحته بزار خودش سرفرصت برای عسل تعریف میکنه. کارتو اصلا درست نیست. وحیده خیلی بهش برخورداینو میشد از حالاتش فهمید با یک جهش روی جایگاه خودش نشست و خودش رو با کتابی که قبلا دستش بود مشغول کرد. من یک چیزایی دستگیرم شده بود فکر نمیکردم فاطمه ی شاد وخوش زبون این شش ماه غصه ای به این بزرگی داشته باشه و رنج بکشه فقط نمیتونستم هضم کنم که بزرگی و لطف حاج مهدوی در قبال او چه بوده و نگرانم میکرد. دیگه نمیتونستم بیشتر از این معطل کنم .از جا پریدم و از کوپه خارج شدم. -@khademohoseini کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 👒 📗 کمیل ــ کدوم روز ــ برای بیماری کاوه، همسرم، رفته بودیم آمریکا، البته دکترا گفتن که باید بریم، چند روز زیر نظر دکترا بود، حالش بهتر شده بود، اما هزینه های اونجا خیلی بالا بودند، و هنوز درمان کاوه تموم نشده بود، پول ماهم ته کشید، کسی هم نبود که کمکمون کنه، کاوه گفت برگردیم اما قبول نکردم، حالش داشت تازه خوب می شد، نمیتونستم بیخیال بشم. دستی به صورتش کشید، و اشک هایی که با یادآوری کاوه بر روی گونه هایش روانه شده بودن را پاک کرد و ادامه داد: ــ با مهیار، همون سهرابی، تو بیمارستان آشنا شدیم، فهمید ایرانی هستم، کنارم نشست، و شروع کرد حرف زدن، من اونموقع خیلی نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم، برای همین سفره ی دلمو براش باز کردم، اونم بعد کل دلداری شمارمو گرفت، و گفت کمکم میکنه،بعد از چند روز بهم زنگ زد، و یک جایی قرار گذاشت، اون روز دیگه واقعا پولی برام نمونده بود، و دیگه تصمیم گرفته بودیم برگردیم، که مهیار گفت او پول های درمان همسرمو میده، اما در عوض باید براش کار کنم.اونم پرداخت کرد و کاوه دوباره درمانشو ادامه داد. ــ اون موقع نپرسیدید کار چی هست، همسرتون نپرسید پول از کجاست؟ ــ نه، من اونموقع، اونقدر به پول احتیاج داشتم، که چیزی نپرسیدم،به همسرم گفتم که یک خیّری تو بیمارستان فهمیده و کمک کرده. ــ ادامه بدید. ــ منو برد تو جلسات و کلی دوره دیدیم، اصلا عقایدمون عوض شده بود، خیلی بهمون میرسیدن، کلا من اونجا عوض شده بودم، بعد دو سال برگشتیم ایران و من و مهیار تو دانشگاه شروع به کار کردیم، همسرم بعد از برگشتمون، فوت کرد، فهمیدیم که داروهایی که تو طول درمان استفاده می کرد اصلی نبودند! رویا با صدای بلند، گریه می کرد، و خودش را سرزنش می کرد، کمیل سکوت کرد، احساسش به او دروغ نمی گفت‌،مطمئن بود که رویا حقیقت را می گفت. ــ من احمق رو دست خورده بودم، با مهیار دعوام شد، اما تهدیدم کردند،منم کسیو نداشتم مجبور شدم سکوت کنم، مجبور بودم‌. کمیل اجازه داد، تا کمی آرام بگیرد،به احمدی اشاره کرد که لیوان آبی بیاورد، احمدی سریع لیوان آبی را جلوی رویا گذاشت، رویا تشکری کرد، و آرام آرام آب را نوشید. ــ ادامه بدید ــ فعالیت هامون آروم آروم پیش رفت،تا اینکه سمانه و صغری، وارد کار دفتر شدند، صغری زیاد پیگیر نبود اما سمانه چرا‌، خیلی دقیق بود، و کارها رو پیگیری می کرد، منو مهیار خیلی نگران بودیم، مهیار چند باری خواست، که سمانه رو یه جورایی از دور خارج کنه، اما بالایی ها گفتن بزارید، تا استتاری برای کارامون باشه. ــ بشیری چی؟اون باهاتون همکاری می کرد؟؟ ــ نه -@khademohoseini کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 بیشتر از همه مورد تایید متین بود ، مریمم خیلی از سلیقه ی فاطمه خوشش اومده بود . از روی اون یه شال ساده ی تک رنگ هم گرفتیم و بقیه ی چیزا... و من توی کل خرید فقط داشتم سر فاطمه غر میزدم که اینو بردار ، اونو بردار . که البته هیچکدومو گوش نداد و کار خودشو میکرد متاسفانه یکمی اختلاف سلیقه امون بیش از حد بود آخرشم وقتی داشتیم میرفتیم سمت ماشین که برگردیم گفتم؛ . دیگه دعوتمم کنی نمیام خرید. تو که اول آخر کار خودتو میکنی _ حالا قهر نکن خانم دکتر . سر عروسی خودت همه اشو جبران میکنی... . خیر دیگه دیره، من رفتم و از اونجا راهمو کج کردم و دست مریمو کشیدم و گفتم؛ . ما باهم میریم ، شمام خودتون میدونین مریم رو کشون کشون باخودم بردم بیرون مریم دستشو کشید و گفت: _ چیکار میکنی؟ وقتی خودت قهر میکنی با من چیکار داری ؟ میزاشتی با داداش میرفتم دیگهههههه . چه قهری ؟ بچه نیستم که ، گفتم اونام یکم تنها باشن و من و توهم بریم برا خودمون لباس بخریم. نا سلامتی ماهم خواهرای عروس دامادیمااااا _ خوب ، به نظر بد نمیاد. بزن بریم تا عصر باهم گشتیم و خرید کردیم روز ها عجیب میگذشت و نقش اصلی زندگی هممون شده بود فاطمه کوثر . از یه طرف براش جهاز میخریدن و از یه طرفم وسایلای عقدو.... خلاصه که سرش خیلی شلوغ شده بود و این باعث شلوغ شدن سر منم میشد.. همیشه درحال جنب و جوش بودیم قرار بود یه هفته بعد اربعین مراسم عقد باشه. فاطمه خیلی استرس داشت و استرس من بیشتر بود . اولین فردی بود که بین ماها داشت ازدواج میکرد و هممون بهش به عنوان مشاور ازدواج و بخت باز کن نگاه میکردیم. دیگه کلا پایگاه رفتن یه مدت فراموش شده بود و قضیه ی داداش و نرگس رسا رو هنوز نفهمیده بودم یعنی وقتی برای فهمیدنش نداشتم. بالاخره بعد از مدت ها صبر و تلاش روز عقد متین و فاطمه کوثر فرا رسید و من برای اون روز یه مانتوی کرمی سفید عالی خریده بودم با یه شال تک رنگ . کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 💗 📗 فروردین هم زودتر از چیزی که فکر میکردم تموم شد. تنها خبرم از عمو در حد یه تلفن کوتاه بود که گفت حالشون خوبه و منتظر یه سوپرایز باشم و این منو بیشتر میترسوند.😨 💞فاطمه و امیرعلی هم به هم محرم شدن و قرار شدن تابستون عقد کنن.💞 دم در منتظر فاطمه بودم تا بیاد که بریم موسسه. امروز قرار بود پرونده بسیجیا و بچه های موسسه رو درست کنن و قرار بود ما بریم کمک. فاطمه_سلام عزیزم _ سلام علیکم. وقت زیاده نمیومدی هم چیزی نمیشد فاطمه_خب برم بعد بیام. یه دفعه ساعتشو نگاه کرد و گفت_وای بدو حانیه خانم غفوری میکشتمون. . . خانوم غفوری_سلام گل دخترا. یکم دیر تر میومدید.😊 من و فاطمه مثله بچه هایی که یه کار خطا انجام داده باشن سرمونو انداختیم پایین. خانوم غفوری با خنده گفت😃 _حانیه جان بیا این پرونده ها رو بگیر ببر بزار تو قسمت خواهران مسجد.فاطمه جان شما هم برو اون فرما رو تکثیر کن. بعد اومد طرف من و پرونده هارو دسته دسته داد دستم. کامل جلوی دیدم رو گرفته بود . _خانوم غفوری یکم زیاد نیست من جلومو نمیبینم. یه دستشو برداشت و تا پایین پله ها اورد بعد دوباره داد دستم. جلوی ورودی مسجد دو تا پله بود با این چادر همش میترسیدم که بیوفتم با احتیاط و بدبختی رسیدم به حیاط مسجد، یه صدای مردونه آشنا به گوشم خورد که یه دفعه چادرم زیر پام گیر کرد و بعدشم به یه چیزی خوردم و افتادم زمین و پرونده ها هم همش از دستم افتاد...... 💓💓💓 این همه چشم به راهی نگرانم کرده 💓💓💓💓💓 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💗 📗 ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت: _چرا از روی تاب انداختیش؟ پسرک: _بلد نبود بازی کنه، الکی نشسته بود! زینب: _مامان رفت بستنی، مامان تاب تاب میداد! پدرِِ پسر: _شما با این بچه چه نسبتی دارید؟ ما همسایه پدر شون هستیم، شما رو تا حالا ندیدم! صدای آیه آمد: _زینب! ارمیا به سمت آیه برگشت: _سلام! یه کم اختلاف سر تاب بازی پیش اومده بود که داره حل میشه! آیه: _سلام! شما؟ اینجا؟ ِارمیا: _اومده بودم دنبال جواب یه سوال قدیمی، زینب سادات چقدر بزرگ شده! سه سالش شده؟ آیه: _فردا تولدشه! سه ساله میشه! زینب را روی زمین گذاشت و آیه بستنی‌اش را به دستش داد. زینب که بستنی را گرفت، دست ارمیا را تکان داد. نگاه ارمیا را که دید گفت: _بغل! لبخند زد به دخترک شیرین آرزوهایش: _بیا بغلم عزیزم! آیه مداخله کرد: _لباستون رو کثیف میکنه! ارمیا: _پس به یکی از آرزوهام میرسم! اجازه میدید یه کم یا زینب سادات بازی کنم؟ زینب سادات خودش را به او چسبانده بود و قصد جداشدن نداشت. آیه اجازه داد... ساعتی به بازی گذشت، نگاه آیه بود و پدری کردن‌های ارمیا... زینب سادات هم رفتار متفاوتی داشت! خودش را جور دیگری لوس میکرد، ناز و ادایش با همیشه فرق داشت، بازیشان بیشتر پدری کردن و دختری کردن بود. وقت رفتن ارمیا پرسید: _ایندفعه جوابم چیه؟ هنوز صبر کنم؟ آیه سر به زیر انداخت و همانطور که زینب را در آغوش میگرفت گفت: _فردا براش تولد میگیریم، خودمونیه؛ اگه خواستید شما هم تشریف بیارید! ارمیا به پهنای صورت لبخند زد! در راه خانه آیه رو به زینبش کرد و گفت: ِ _امروز دختر من با عمو چه بازیایی کرد؟ زینب: _عمو نبود که، بابا مهدی بود! زینبش لبخندی به صورت متعجب مادر زد و سرش را روی شانه‌ی مادر گذاشت. ********************** روز تولد بود و فخرالسادات هم آمده بود. صدرا و رهایش با مهدی کوچکشان. سیدمحمد و سایه‌ی این روزهایش. حاج علی و زهرا خانمی که همسر و خانم خانه‌اش شده بود. آن‌هم با اصرارهای آیه و رها! محبوبه خانم بود و خانه‌ای که دوباره روح در آن دمیده شده! زینب شادی میکرد و میخندید. از روی مبلها میپرید. مهدی هم به دنبالش بدون جیغ و داد میدوید! صدای زنگ در که بلند شد زینب دوید و از مبل بالا رفت و آیفون را برداشت و در را باز کرد. از روی مبل پایین پرید و به سمت در ورودی رفت. آیه: _کی بود در رو باز کردی؟ زینب: _بابا اومده! اشاره‌اش به عکس روی دیوار بود. سید مهدی را نشان میداد: _از اونجا اومده! سکوت برقرار شد. همه با تعجب به آیه نگاه میکردند. آیه هم به علامت ندانستن سر تکان داد. صدای ارمیا پیچید: _سلام خانم کوچولو، تولدت مبارک! زینب به آغوشش پرید و دست دور گردنش انداخت و خود را به او چسباند. "چه میخواهی جان مادر؟ چرا اینگونه بی‌تاب پدر داشتن شده‌ای؟ حسرت در دل داری مگر؟ مادرت فدایت گردد!" همه از ارمیا استقبال کردند، فقط آیه بود که بعد از تعارفات، سریع از دیدش خارج شد. "فرار میکنی بانو؟ از من فرار میکنی یا از خودت؟ بمان بانو! بمان که سال‌هاست که مرا از خودم فراری کرده‌ای!" سوال بزرگ هنوز در سر همه‌ی آنها بود. زینب چرا به ارمیا بابا گفت؟ از کجا میدانست از سوریه آمده است؟ تمام مدت جشن را زینب از آغوش ارمیا جدا نشد. به هیچ ترفندی نتوانستند او را جدا کنند. آخر جشن بود که آیه طوری که کسی نشنود از ارمیا پرسید: _شما بهش گفتید که پدرش هستید؟ ارمیا ابرو در هم کشید: _من هنوز از شما جواب مثبت نگرفتم، در ثانی شما باید اجازه بدید منو بابا صدا کنه یا نه! من با احساسات این بچه بازی نمیکنم! قرار نیست بعد از اینهمه سال که صبر کردم، با بازی با احساس این بچه‌ی شما رو تحت فشار بذارم، چطور مگه!؟ زینب روی پای ارمیا نشسته بود و با مهدی بازی میکرد. مهدی اسباب‌بازی جدید زینب را میخواست و زینب حاضر نبود به او بدهد. زینب لب ورچید و با دستهای کوچکش صورت ارمیا را به سمت خود کشید: _بابا... مهدی اذیت میکنه! نمیخوام اسباب بازیمو بهش بدم! چیزی در دِل ارمیا تکان خورد. دلش را زیر و رو کرد... دهانش شیرین شد. ارمیا دستان کوچک زینبش را بوسید. زینب دعوایش با مهدی را از یاد برد و خود را به سینه‌ی ارمیا چسباند و چشمانش را بست. نگاه همه به این صحنه بود. زینب ارمیا را به پدری پذیرفته بود! خودش او را انتخاب کرده بود! تا زینب به خواب رود، ارمیا ماند. برایش قصه گفت و دخترکش را خواباند. عزم رفتن کردن سخت بود. ارمیا هنوز آیه را راضی نکرده بود. بلند شد و خداحافظی کرد. دم رفتن به آیه گفت:...... کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱 🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱 🍁🌱 🌱 🍁 🌱 مامان و بابا خیلی خ. شحال شدن و تبریک و استوری و زنگ اینا شروع شد به استوری که از مدرکم گذاشته بودم 500تا ویو خورده بود با اینکه فقط 400تا فالور داشتم و لایک و کامت هم بی شماررررر بود خودمم کپ کردم مامان و کشگندم تو اتاق و گفتم :از نازنین چه خبر کجاست، با کیه،. رفتین دنبالش مامان هم گفت که رفتیم خونهی یکی از دوستاشه هرکاری کردیم از هر دری زدیم بر نگشت خونه مامان دوستشم بهن گفت نگرانش نباشم و مراقبشه با حرص برگشتم سمت مامان و گفتم : مامان به همین قبله ای که دیقه پیش به سمتش تماز شکر خوندم قسممم اگه نازنین تو خاستگاری و عروسی من نباشه حلالش نمیکنم که هیچ تردشم میکنم به هیچ وجه هم نمبخشمش چون این دوروز بهترین روز های زندیگم هستن امروز دکتر شدم رسما فردا خاستگاریمه و خواهر من که شده دشمن جونم روز خاستگاریم نیست یه بشقاب بزاره جلو مهمون نیست که ابجی نترس خالی بهم بگه منم قسم خوردم که نتونم بزنم زیرش مامان به فکر فرو رفت ازم پرسید : زینب نازنین نیمارو دیده بوددد گفتم:اره دیده بود پیچشم داشت... مامان باز به فکر فرو رف گفتم: مامان داری به چی فکر میکنی گفت: هیچی یه فکری اومد به سرم فقط خدا خدا میکنم خیالی وهم باشه همین منم دیگه نپرسیدم چی شد و رو تختم دراز کشیدم به کتابای درسیم نگاه کردمممم به جزوه هام به کار هایی که برا درسم کرده بودم دلم میخواست پرواز کنم دیگه از دستش خلاص شدم که شب شد و خوابیدیم صبح با صدای اس ام اسم بیدار شدم یه شماره بود که نوشته بود... بیا جلو در بابایی فهمیدم خط دوم باباس خوب شدم اینم سیو کنم باشه همرام باشه کت و شلوار سبزم و پوشیدم با روسری سیاه ابریشمی و چادرمو پوشیدم وقتی رسیدم جلو در فقط ماشینمون بود شیشم باز بود ولی کسی توش نبود که یهو یکی چشاشمو با پارچه ی سیاهی بست جیغم به هوا رفت : دادزدم کی هستی تو... وای انگار مرده... بی ناموس به من دست نزن... باباااااا... بابااااااااا کمککککککک کمککککککککککککک هر حرکتی رزمی که بلد بودم زدم ولی طرف کاملا حرفه ای خنثام میکرد ولی اصلا بهم اسیب نرد فقط ضرباتم و کنترل و خنثا میکرد فهمیدم طرف همین کارس دیگه از تکاپو دست برداشتم وارد ماشینم کرد که گفتم: تو کی هستی هااان جواب بده.... یه صدای مردونه گفت : محرمتم من گفتم: اسممممم نداری بی ناموس کی هستی تووووو چرا چشامو بستی هان و دیگه هیچ کلمه ای نشنیدم ماشین رفت رفت رفت و یا جا پارک کرد دوباره به سرعت از ماشین پیادم کردو چشامو باز کرد وقتی چشامو باز کرد محکم برگشتم و یا سیلی خابوندم زیر گوشش که دیدم باباسسسسسس دستم چسبید به صورتم لبمو گزیدم و گفتم: ایواییییی بابا توعیییی چرا همچین کردی زهرم ترکیدددددد بابا دستشو از رو صورتش برداشت و گفت: عجب دست سنگینی داری دختر اب شدم رفتم تو زمین رفتم بغلش کردم و صورتشو ماچ کردم و گفتم : به خدا اگه میدونستم شمایی همچین کاری نمیکرد به هیچ وجهبا خندید و گفت: اشکال نداره جلو رو ببین برگشتم و به ساختمان جلوم نگاه کردم گفت: بیا بریم داخل رفتم تو اسانسور بابا زد طبقه‌ی 4 رفتیم طبقهی چهار و واحد 8 رو با کلید باز کرد گفتم:خونه خری.....دی که زبونم بند اومد بابا اینجا مطب منههههههههههه باباااااااااااااااا رفتم تو یه اتاق خیلی بزرگ بود یه گوشه ی اتاق یه دستگاه نوار قلبی بود و یه طرفش هم تخت معاینه.... اونور اتاق یه میز خیلی قشنگ بت صندلی چرخ دار شیک روی پنچره پر بود از گل گلدون پرده های سبز یشمیش منو به وجد اورد روی دیوار هر مدرکی که گرفته بودم نسب شده بوددد حتی مدرک دیروزم با قابی زیبا عکس یکی دو شهید هم بود به گوشی معاینع خرط و پرت ها هم نگاه کردم به تو صندلی مریض جلوی میزمو خیلی چیزای دیگه از رویای که داشتم هم زیبا تر بوددد با چشای پر اشک برگشتم سمت بابا که بابا بی مقدمه گفت: اینم از کادوی مدرکت باباجون به سلامتی مبارکت باشه نویسنده:@e_a_m_z کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕 ♡برای تعجیل ظهور حضرت عشق صلوات
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ (فصل دوم) ❄️ طارق کاغذ مچاله شده را برداشت وبازش کرد وچون چیزی ازش نفهمید ,گرفتش طرف من وگفت:نمی دونم چی نوشته...ببین میتونی سر در بیاری... نگاه کردم,آه خط عبری...خدا لعنتت کند انور,یه نامه ی کوتاه نوشته شده بود,که باخواندنش اتش گرفتم. اینجور نوشته بود: امیدوارم ضربه ی چاقویی راکه به من زدی,باز پس گرفته باشی... من عادلانه رفتارمیکنم,چون جان شوهرت راگرفتم,ازجان توگذشتم. بچه ها هم دوتا مال تو ,دوتا مال من... نترس اینبار نمیخوام یهودی صهیونیست بارشون بیارم,انسانی که مادرش مسلمان باشه ,نمیتونه یهودی بشه...اونم بچه های تو که انگاربه جای نان و آب,صفحه ی قران به خوردشان دادی... بچه هات را نگه میدارم برای قربانی به درگاه عزازییل عزیز ...توی روزی که برای ما وابلیس یک نوع جشنه...بچه های تو پیش کش ما هستند به درگاه ابلیس بزرگ....دریک روز خاص...یک مکان خاص...با خاص ترین یاران عزازیل ویک هدیه وپیشکشی خاص... خدای من این ابلیس کثیف چی میگفت...نه....حالا میفهمیدم که جان بچه هام واقعا درخطره وقراره چه مرگ جانگدازی داشته باشند.. نه...نه....نه..... ودوباره دنیایم تاریک شد. دارد... ❄️نویسنده؛طاهره سادات حسینی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ عشق💗 ❄️ مرتضی: هانیه جان یه ساعت دیگه بیا همینجا منتظرت هستم... - باشه مرتضی: هانیه جان ،مواظب خودت باشیااا ،گم نشی یه وقت... - خیالت راحت ،گم نمیشم وارد حرم شدم ،انگار دنیا رو به من داده بودن رفتم کنار ضریح صورتمو به ضریح چسبوندم بغض این همه روزها ی سخت شکسته شد بعد دو رکعت نماز زیارت خوندم یه دفعه به ساعت نگاه کردم نزدیک دوساعت شده بود که داخل حرمم زمان از دستم در رفت فورا بلند شدم رفتم بیرون دنبال مرتضی گشتم وایی حتما مرتضی فکر کرد گم شدم یه دفعه از پشت سر مرتضی گفت: زیارت قبول خانوم برگشتم سمتش : زیارت شما هم قبول آقا مرتضی: بریم یه جا بشینیم دعا بخونیم - اره بریم بعد از خوندن دعا و زیارت برگشتیم هتل بعد چند روز حرکت کردیم سمت کربلا ،با چشمان گریان از حرم امیر المؤمنین خدا حافظی کردم ،و دلم رو راهی سرزمین عشق کردم واقعن شنیدن کی بود مانند دیدن ، شنیده بودم کربلا بهشت روی زمینه ولی وقتی با چشمانم دیدم باورم شد که بهشت اصلا همینجاست ،مگه بهتر از اینجا هم جایی هست ! با مرتضی تو بین الحرمین سر در گم بودیم که اول کدوم حرم بریم واقعن لحظه ای سختی بود که مرتضی گفت : به رسم ادب اول بریم حرم امام حسین بعد میریم حرم حضرت عباس بعد از زیارت کردن ،یه گوشه در بین الحرمین نشستیم توی کاروان ما یه مداح هم بود شروع کرد به مداحی کردن ،از عاشورا گفت، از بی حرمتی ها گفت از تنهایی زینب گفت، از قتلگاه گفت دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم چادرمو کشیدم روی صورتمو شروع کردم به گریه کردن حالم دست خودم نبود مرتضی: هانیه جان ،حالت خوبه ؟ ( سرمو بالا گرفتم) : بریم قتلگاه ؟ مرتضی: چشم ،پاشو بریم ( مرتضی دستمو گرفت ) مرتضی: هانیه دستات خیلی سرد شده ،انگار فشارت پایین اومده - نه خوبم مرتضی: بریم هتل یه چیزی بخوری ،باز بر میگردیم - گفتم که خوبم ،بریم... ❄️نویسنده :بانو فاطمه کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ علی اکبر رو ماشین تکیه داده بود دم در سالن بودن... با شلوار مشکیش که روی پیرهن سفیدش پوشیده بود دلکمه اولش رو باز کرده بود.... و با اون ته ريشش واقعا قشنگ شده بود..... بی‌نظیر پیاده شدیم احوال پرسی راهی سالن شدیم مهمون چیزی نداشتیم... فقط خانواده های درجه یک مون بودن....... رفتیم تو سالن چادرم رو با چادر رنگی عوض کردم که گفتن تو جایگاه عروس دوماد بنشینید...... انگار تو ابرها بودم... توصیف من حد نداشت... قرآن رو باز کردم.... سوره الرحمان اومد عروس قرآن... انگار همه چی میل من بود... ..همه چی عاقد شروع کرد بله رو از من. گرفت و انگشتر رو که مادر علی اکبر آورده بود... انگشتری که وسطش نگین بود در حین ساده بودنش واقعا قشنگ بود........ دستم کرد منم انگشترش که خیلی ساده مردونه بود دستش کردم نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ از خواب پاشدم دیدم محمد نشسته کنارم. یه دست گل بزرگی هم کنارش +سلام خانم _سلام +چیشده _میدونی چقدر گریه کردم +ببخشید وسط راه اومدم یه ماموریت مهمی بهم دادن _چیو ببخشم _اگه بخای اول زندگی اینجوری بهم دروغ بگی... +نه منکه بهت گفتم و منو توی آغوش خودش کشید +ببخشید _دیگه تکرار نشه باهم زدیم زیر خنده محمد گفت +بریم بیرون _بریم +پس من برم پایین تو هم بیا _باشه لباسم رو پوشیدم و رفتم پایین بازم ماشین محمد نبود همینطوری داشتم دور و برم رو نگاه میکردم ماشینی اومد جلوم محمد بود سوار ماشین شدم +دوست داری بمیرم😂 _خدانکنه همینطور داشتیم میرفتیم محمد کنار یه آبمیوه فروشی نگه داشت رفت و دوتا آبمیوه خرید ادامه دارد.. ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️🌸 ❄️ +سلام!ببخشید دیر شد.. کوثر گفت: ایشون آقا امیرحسینه... ×سلام! خوشحالم دیدمتون +منم همینطور کوثر ادامه داد: ایشونم پسرعمه‌ی امیر حسین آقای آریانفر هستند +بله، کلاس هامون یکیه🥲 نمیدونم چرا این حرف رو زدم...🤦‍♀ کوثر: واقعا؟ چه جالب! محمدطاها گفت: کلاسمون دیر شده فکر کنم😅 منم ادامه دادم: بله کوثر گفت: پس شما برید..🚶‍♀ بعد از خداحافظی با محمدطاها رفتیم سمت کلاس کلی توی دلم به کوثر لعنت فرستادم، یعنی چجوری آخه از هر طرف که میرم به محمدطاها ختم میشه؟؟؟ یعنی چی که پسرعمه‌ی امیرحسینه، اصلا حتی وقت نکردم درمورد پسره از کوثر بپرسم که داره باکی ازدواج میکنه بعد الان از آب دراومد پسرعمه‌ی، وای خدایا حکمتت و شکر🥲 یهو محمدطاها گفت: مثل اینکه بازم همو دیدیم. گفتم: بله! کار خداست دیگه (توی دلم: یاخدا!! این دیگه چی بود گفتم؟؟) در سکوت رسیدیم به کلاس اول من وارد شدم و هرکدوم یه جا نشستیم... . ادامه دارد . . . ❄️نویسنده" 𝒯.ℋ.𝒜.𝒦 کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💕 ❄️ صبح با صدای الارم گوشیم بیدار شدم ساعت ۵ بود رفتم وضو گرفتم و نمازمو خوندم رفتم صبحانه رو امده کردم مامان بابا امدن بهون سلام کردم بعد رفتم اماده بشم من نمتونستم صبحانه بخورم چون باید میرفستم ازمایشگاه اماده بشم یه لباس نسکافه ای پوشیدم و شلوار لی و یه شال نسکافه ای به صورت محجبه ای بستمش و رفتم بیرون دیدم ارمان امده _سلام اقا ارمانی _سلام یاسمن خانم سوار ماشین شدیم و به سمت آزمایشگاه راه افتادیم بعد از بیست دقیقه نوبتمون شدم رفتیم آزمایش دادیم حالم بد بود به وضوح رنگم پریده بود ارمان رفت برام کیک ابمیوه گرفت داد گفت بخورم ممنونمی بهش گفتم و نیم ساعت دیگه جواب ازمایش می آمد دلشوره ی عجیبی به دلم افتاده بود نیم ساعت بعد که انگار برام سی سال بود گذشت اسمم رو صدا زدن _سلام خانم پرستار _سلام عزیزم _جواب رو بهمون بگید؟ حتما گفت برگه بازش کرد خوند با هر خطی که میخوند یا یه ابروش میرفت تو هم یا نه _با لبخند گفت بهتون تبریک میگم جواب مثبته ارمان خیلی خوشحال بود اما من هنوزم دلشوره داشتم از ازمایشگاه بیرون زدیم که یهو یه ماشین به سمت ما آمد ارمان منو هل داد و خودش رفت توی ماشین🥺🥺 از ماشین دوتا مرد آمدن به سمت من جیغ میزدم ولی انگار کسی جرئت حمله نداشت ❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕