eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.7هزار دنبال‌کننده
880 عکس
642 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 با بی تفاتی گفتم ؛ . منظورت چیه؟ - یعنی چی که منظورت چیه؟ -اون فقط داشت درمورد حالت میپرسید ولی تو رسما داشتی میخوردیش . . میخواستی با خنده بهش بگم هیچی نیست عزیزم؟ - خیر منظورم این نبود ولی خوب اونم واقعا حرف خاصی نزد . -فقط از رفتار نا اشنات تعجب کرده بود . مگه رفتار اصلی و واقعی ایم چطوریه؟ - تو همیشه به همه مهربونی درسته که به پسرا رو نمید ولی خوب با هیچ کدومم بریده بریده و با استرس حرف نمیزنی . پیش دخترا میگی و میخندی و خیلی محبوبی و همه دورت جمع میشن . وقتی این خصوصیت ها ازت دیده نشه معلومه که برای بقیه جای سوال ایجاد میشه . . پس چرا این جای سوال فقط برای اون به وجود اومده . و برای اقای مصطفوی به وجود نیومده؟ - معلومهههههههه . چون اونم ازت خوشش میاد. بهت اهمیت میده . فکر میکردم میفهمی که چند روزیه که داره بهت نگاه میکنه. بین ماها که همه فهمیدن.یعنی خودت نفهمیدی؟ . نه. حتما همتون توهمی شدین ، اصلا چرا باید منو نگاه کنه؟ مگه من چی دارم . مثل اینکه بعد چندین سال غرورش رو شکسته باشه و بخواد حرفای چندین ساله رو بیرون بندازه با حرصی که تا حالا ازش ندیده بودم گفت : - چرا خودتو دست کم میگیری؟ بین ما ده تا تو از هممون محبوب تر بودی از اولش. همیشه وقتی میرفتیم جشنای خیابونی موسسه ی مدرسه پسرای مدرسه درواقع فقط به تو نگاه میکردن نه به ما چون تو از هممون بشاش تر بودی و همه فقط دور تو جمع میشدن. کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 مثل اینکه هممون با وجود تو کنار هم بودیم . تو از همه محبوب تری و همه رو مدیریت میکنی قیافه ات هم خیلی خوشگله و همه ارزوی چشمای میشی تو رو دارن . مگه برای اینکه خوشگل باشی باید مثل همه گیره ی روسری تو باز کنی و بدی عقب و تل هاتو بریزی رو چشمات ، لباسای کوتاه و بدن نما بپوشی و چادرو بندازی دور؟ هیچ پسری به چنین دختری همیشگی جذب نمیشه . اینو یادت باشه . چون میدونن که اون زیبایی ها و موهایی که دارن میبینن رو همه میبینن و همه ی زیبایی ها و بدی و خوبیاشون همه میبینن و در جریانن . هیچ مرد واقعی ای به این دخترا توجه نمیکنه. فکر میکنی وقتی یه پسری خوشگل و همه چی تموم باشه میره دنبال اون جور دخترا؟ چرا بره؟ کی دوست داره با چنین چیزی آبروش بره؟ همه باید از خداشون باشه که تورو داشته باشن و محتاج یه نگاهت باشن . چون تو در همین حد ارزشمندی. مشکل تو اینه که همیشه بد بین بودی و ببه همه چیز بد نگاه کردی وتمام سعیتو کردی که از همه متنفر باشی و برای تنفرتم دنبال دلیل بودی . تو نگاهت به دنیا بده . دنیا چیزای خیلی خوبی داره برات. ولی داری روتو ازشون برمیگردونی . خوب؟ انگار با تمام وجودش اینا رو میگفت و سرخ شده بود. ولی حرفای عمیقی داشت میزد و میفهمیدمش. . الان داری میگی چیکار کنم؟ - الان دارم میگم که از خودت نرون . فکر نکن معجزه ها خود به خود اتفاق میفتن. خودت باید باعثشون بشی. فرصت بده به خودت که دوست داشته باشی و دوست داشته بشی. کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 با بغض بهش گفتم ؛ . فکر میکنی من خودم از بچگی دوست داشتم که همیشه تنها بمونم؟ نه خیر خانم من تا قبل کلاس هشتمم که با شماها اشنا بشم تنها تر از چیزی بودم که فکرشو بکنی . فکر میکنی من دوست نداشتم که دوست داشته بشم و یکی نازم رو بکشه و براش مهم باشم؟ من بیشتر ازهمه این رو میخواستم . ولی میترسم .میترسم که اشتباه کنم اشتباهی که تا عمر دارم نمیتونم جبرانش کنم. اصلا خودت چی؟ خودت چطور تونستی توی دو روز برای خودت همسر همیشگی انتخاب بکنی؟ فکر نکردی که ممکنه اشتابه کنی و همیشگی پشیمون بمونی؟ خودت میدونی که من همیشه بیشتر از اینکه مراقب بقیه باشم . مراقب خودمم. میترسم که اسیب ببینم بخاط همینم هر وقت دیدم یکی توی زندگی بهم اسیب میزنه زود اون رو انداختم بیرون چون نمیخوام صدمه ببینم. کم کم چشمام اشکی میشد که با مهربونیت گفت: - میدونم. ولی قبول کن که بایذ از لاکت بیای بیرون. فکر میکنی من وقتی تصمیم به ازدواج گرفتم ، فکر میکردم که همه چی قراره گل و بلبل باشه؟ اصلا مگه میشه چنین چیزی؟ مگه میشه مشکلی نداشت زندگی مشترک این نیست که باهم دعوا نکنیم و همیشه باهم خوب باشیم به اینه که با وجود دعوا هم رو دوست داشت باشیم بعد دعوا سعی کنیم باهم مشکلاتمون رو حل بکنیم وقتی ناراحت بودیم حال هم رو خوب بکنیم. همدیگه رو از مشکلات در بیاریم . نمیگم که به هرکی که اومد جواب مثبت بده . نه میگم بهش فکر کن. ببین وقتی میبینیش قلبت مثل همیشه میزنه؟ ببین برای دیدنش شوق داری؟ یا اینکه توجه کن بعد دیدنش حالت بهتر میشه یا بدتر. همین کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 بعد هم بغلم کرد و گفت : - یادته که چند سال پیش گفته بودی که خواهر نداری و من گفتم خواهرت میشم؟ من ازت عصبی نیستم خواهر. فقط میخوام تو زندگیت یه کم خوش بگذرونی به خودت اینقدر سخت نگیری و به جای موفقیت یکمم دنبال خوشحالیت باشی. تو میتونی همزمان هردوتا کارو انجام بدی و به هردوتاش برسی درست همونطور که بین باشگاه و زندگیت تعادل ایجاد کردی. مگه یکی نمیتونه هم موفق باشه و هم خوشحال؟ بعد یکم ساکت اونجا نشستیم . طولی نکشید که خانم نهری و حاج اقا هم رسیدن . من رفتم که صورتم رو بشورم . به اینه نگاه کردم به حرفای فاطمه کوثر فکر میکردم . میدونستم که نقطه به نقطه اش راست و درسته . به صورتم اب زدم و یاد حرف اقای مصطفوی افتاده مه به اقای مبین گفت . بهش گفت که من که از فکراش خبری ندارم. چه فکرایی؟ با خودم گفتم نکنه از من خوشش میاد؟ به اینه نگاه کردم که دیدم چشمام داره میدرخشه و نیشم بازه . زود خودمو جمع و جور کردم و روسریمو درست کردم و رفتم بیرون. رفتم پیش خانم نهری و بچها که انگار تازه رسیده بودن خانم نهری هم گفت که بریم و دیگای آش رو از انباری بیاریم . قبلا این کار برامون راحت بود چون انباری کنار پایگاه خواهران بود ولی حالا که عوض شده بود خیلی برام زور میومد که از کنار پسرا رد بشم . اونم وقتی ایمان مبین اونجا بود چون صبح خیلی بد رفتار کرده بودم . دلمو زدم به دریا و منو فاطمه کوثر و مائده و زهرا رفتیم که دیگای آش رو بیاریم. رفتیم بیرون و دیدیم که همه اشون توی محوطه ان و انگار حاجی داشت برنامه ی امروز رو براشون توضیح میداد و اینجور چیزا . کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 بدون اینکه نگاهی بکنیم و توجه بکنیم رفتیم به سمت انبار ولی قبلش به حاجی سلام دادیم تا اضحار بی ادبی نباشه . رفتیم که سمت انبار حاجی گفت داریم میرین دیگای آش رو بیارین؟ با شوخی گفتم؛ . بله حاجی دخترتون کارای سخت رو سر ما میندازن. صدای اروم خنده ی پسرا اومد حاجی خندید و گفت: - خوب میکنه. ولی گفتم دیگای بزرگ تر اوردن . فکر نکنم بتونین ببرین. برین داخل به پسرا میگم بیارن سمت آشپز خونه . انگار بهم برخورده باشه گفتم؛ . مگه ماها چیمون از پسراتون کمه؟ خودمون میاریم . - مطمئنین که میتونین دیگه؟ فردا باباهاتون نیان سروقتم که دخترامون از کمر افتادن و اینا؟ . بله که مطمئنیم . مثل اینکه واقعا دست کم گرفتین حاجی. بعد همگی سمت انبار رفتیم و بچها بهم غر میزدن که چرا اینطوری کردی و باید میزاشتی پسرا ببرنش. ولی من به غرورم برمیخورد . الکی که هفت سالمو توی باشگاها هدر نداده بودم . در انبارو که باز کردیم تازه حرف حاجی رو فهمیدیم که داشت از دیگای بزرگ حرف میزد بچها کم مونده بود که فوش بارونم بکنن که گفتم؛ . یکی رو شماها سه تایی ببرین . اونیکی رو من میارم . کم اوردم اصلا توی جزئیات شخصیتم نبود. همگی گفتن باشه و سه تایی به زور دیگ رو بلند کردن و بردن و منم دیگ دیگه رو برداشتم . خیلییی زیاد سنگین نبود ولی اگرم میگفتم که سبک بود ناحقی میشد. ولی غرورم مهم تر بود و برداشتم و با خودم بردم . توی راه پسرا داشتن با تعجب بهم نگاه میکردن چون دو دستی برداشتنم به نظر مسخره میومد با دست از لبه گرفته بودم که ظاهری هم بد نباشه ولی تا دلت بخواد بهم زور میومد. کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 با هر زوری که بود دیگ رو بدون خم به ابرو اوردم و بردم تو اشپز خونه . همه اومده بودن تو اشپز خونه تا حاجی همه چیز نذری رو هماهنگ بکنه وقتی شنیدم حاجی گفت که آش رو بیرون توی محوطه ی باز داخل غرفه ها میپزن قرمز شدم . چون اصلا دلم نمیخواست یه بارم برش دارم . بعد حرفای حاجی جدی رفتم سمت دیگ خواستم بردارمش دیدم اقای مبین که یه تیشرت سیاه پوشیده بود و روش یه پیرهن . پیرهنشو در اورد و دویید سمتم و با خنده ی ریزی اروم گفت: - خانم ارمانی اجازه بدین من ببرم. درسته زورم به اندازه ی شما نیست ولی اونقدرام تو این کارا بد نیستم. منم که از خدام بود تشکر کردم و رفتم عقب . همه بچها فکر کردن چون ازش خوشم میاد این کارو کردم درحالی که من بخاطر سنگینی دیگ اینکارو کردم. از خدا تشکر میکردم که نجات دهنده فرستاده بود سرمو بالا اوردم که دیدم داره دیگ رو دقیقا مثل من یه دستی میبره و رگای دستش بیرون زده بودن. از بازوهاش ورزشکار بودنش معلوم بود سرمو دوباره پایین کردم توبه کردم چون احساس کردم که بد نگاهش میکنم عصر که شد دیدم داداش با رفیقاش و چند تا از پسر عموهام از جمله متین که معلوم بود برای دیدن فاطمه کوثر اومده و علی و محمد. فاطمه کوثر و متین گهگاهی چون محرم بودن باهم تلفنی حرف میزدن ولی زیاد بیرون نمیرفتن. فکر کردم اومدن پسر عموم علی فرصت خوبی بود که برم و بخت سلوا رو باز کنم و اونم فامیل خودم بکنم. رفتم داخل پایگاه و به فاطمه کوثر گفتم؛ . پاشو اقاتون اومده. - اقامون؟ کی؟ کدوم؟ . چشمم روشن یعنی چی کدوم؟ مگه چند تا اقا داری؟ برم به پسرعموم بگم داری بهش خیانت میکنی؟ چشماش درخشید و گفت: -متینننننننننن؟ . اولا اقا متین بعدشم بله بیرونه . برو سلام بده کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
عاشقان وقت نماز است📿 اینترنت گوشی هارا قط کنید.. وصل بشید به خدا🌺
بزرگوار سلام نویسنده درحال نوشتن ما نمیتونیم تند تند رمان بزاریم پس ظهر ۱۰ تا شب ۱۰
خوب دیگه کم کم بریم آماده بشیم برا خواب🥱😴😴
شبها آرامشی دارند از جنــس خدا♡ پروردگارت همواره با تو همراه اسـت،امشب از همان شب هایست♡ کہ برایت یک شب بخیر خدایی آرزو کردم شبتون بخیر🌙🌟⭐️
هیچ شبی، پایان زندگی نیست. از ورای هر شب، دوباره خورشید طلوع می‌کند و بشارت صبحی دیگر می‌دهد. این یعنی امید هرگز نمی‌میرد. امیدت روز افزون و شبت بخیر
گاهى شب بخیر انتظار دست پدر و مادریست که چراغ اتاقمان را خاموش کنند. گاهى همین شیرینى‌هاى کوچک تمام شب‌هایمان را بخیر می‌کند. شب بخیر