🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
📗#پارت39
(رضا نگاهی به من کرد):
_زیارت قبول بانو.
-زیارت شما هم قبول، آقااا
یه کم تو حیاط حرم نشستیمو چند تا عکس هم گرفتیم، من که اینقدر از هر مدل ژست عکس میگرفتم با رضا، که نرگس
میگفت:
_رها حیف شدی باید میرفتی کلاس عکاسی
-عع،،مثلا اومدیم ماهعسلمونااا، به جای اینکه بریم #آتلیه هزینه کنیم، #همینجا از گوشیمون عکس میگیریم.
رضا:_اره عزیزم بیا عکس بگیریم، اینا حسودن
بعد از کلی عکس گرفتن رفتیم سمت هتل، ناهار خوردیمو یه کم استراحت کردیم که غروب زودتر بریم حرم. چون
پنجشنبه هم بود، مراسم دعای کمیل برگزار میشد.
اینقدر خسته بودم که خوابم برد.
رضا:_رها جان، خانومم
(چشمام نصفه باز شد):
_جانم
رضا:_پاشو بریم نزدیک اذانههاا
(یعنی مثل موشک بلند شدم از جام)
-وااایی چقدر خوابیدم من، الان آماده میشم، زنگ بزن واسه نرگس اینا آماده شدن؟
رضا:_خانم گل، نرگس و مرتضی خیلی وقته که رفتن
-ای واییی پس چرا زودتر بیدارم نکردی؟
رضا:_دلم نیومد، الان بخاطر مراسم بیدارت کردم وگرنه میذاشتم بخوابی
-چقدر تو ماهییییی
زود آماده شدم چادرمو سرم کردم، تسبیح فیروزهای رو دور دستم پیچیدم رفتیم.صدای اذان میاومد. تندتند راه میرفتیم.نفس نفس میزدیمو همدیگه رو نگاه میکردیمو میخندیدیم.
وارد حیاط شدیم جای سوزن انداختن نبود، رضا اول منو برد یه جایی.
رضا:_رهاجان، تو همین جا بشین منم میرم سمت آقایون، جایی نریااا خودم بعد نماز میام پیشت.
-چشم
نشستم با تسبیحام ذکر میگفتم.
صدای اقامه نماز اومد ایستادم که نماز بخونم فهمیدم مهر ندارم. چند قدم اون طرفتر دیدم یه بچه داره با مهر بازی میکنه.
رفتم نزدیکش شدم
-خاله به من یه مهر میدی نماز بخونم؟
(با دستای کوچیکش یه مهرو انتخاب کرد گرفت سمتم):
_بفلما
-خیلی ممنونم عزیزم
برگشتم سرجام، نمازمو اقتدا کردمو اللهاکبر گفتم.
بعد از خوندن نماز
جمعیت بلند شدنو رفتن، بعضیاا رفتن سمت حرم بعضیا هم ازصحن حیاط خارج میشدن.
بعد از مدتی رضا اومد سمتم.
رضا:_قبول باشه
-قبول حق باشه
نشست کنارمو یه کتاب مفاتیح باز کرد، شروع کردیم به خوندن زیارت امینالله، بعد هم زیارت عاشورا خوندیم.
بعد مراسم دعای کمیل شروع شد.
رضا میگفت، حاجمهدی میرداماد میخواد بخونه، ولی من نمیشناختمش.
بندبند دعای کمیلو که میخوند، دلمو به آتیش میکشوند.تو بندبند دعاش از حسین و کربلا گفت.از حسین و قتلگاه گفت.
از زینب و اسارتش گفت.
هر حرفی که میزد بیشتر #شرمسار میشدم که چقدر گناهکار بودم.
که چقدر راهو اشتباه رفتم.هر دفعه الهیالعفو که میگفت، انگار #راه_بازگشت به سویم #باز میشد.
انگار #نوری بود توی تاریکی دلم.
بعد از #مدافعین_حرم گفت، با آوردن اسمش صدای زجههای رضا رو میشنیدم...
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت39
اماده شدیم و متین رفت و وارد کلانتری که شد یه نفر به پاش وایساد یه سلام علیک مفصل کرد رفت تو اتاق سروان و شروع کرد به تعریف کردن ماجرا
سروان گفت :مدرک دارین
پودر و از کیفم در اوردم و دادم بهش و گفت : این مدرک نمیشه اما باز یه چیزی حد اقل باید 4 تا شاهد داشته باشین
گفتم : هست شاهد خیلی هست
سروان گفت باشه پس به شاهدین بگین بیان امضا و تعهد بدن که بریم و شکایت نامه و بنویسیم
منم زنگ زدم به الهه، محسنه خانم، مامان زهرا و خودمم شودم شاهد چهارم
سروان از همه ی ما یه دست خط و چنتا امضا و اینا گرفت و گفت: خیله خوب
در زمان دادگاه بهتون اطلاع داده میشه
زهرا///
متین دل منو با دلبریاش داشت میبرد تو کلانتری چشم فقط اون رگ غیرت باد کردشو میدید و کاراشو
زینبم داشت تمام تلاششو میکرد تا شکایت زود تر تنظیم شه
خیلی برای خانوادم خوش حال بودم که هوامو دارن
دام میخواست این درد لعنتی زود تر تموم میشد و میتونستم راحت باشم
یاد اون چند روز قبل افتادم که متین بغلم کرد
خدا رو شکر که گناه نکرده بودم
مامان گفت : جناب سروان یه فحاشی هم بهمون کردن اون وسط
سروان گفت :همه چی رو تو شکایت نامه و پروندش نوشتم شما نگران نباشین
نویسنده:@e_a_m_z
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
برای تعجیل ظهور حضرت عشق صلوات
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃
🍄#مقصودم_ازعشق
🍃#پارت39
_الو محمدرضا؟
_نجمه جان خوبی؟...
"جان" ... لبخند شیرینی زدم و گفتم : _الحمدالله . کجایی؟
_سوریه..ح..ل..ب
با شنیدن نام حلب دلم لرزید.. شنیده بودم اوضاع .. آن منطقه خراب است..
_مراقب خودت باش.. تو چشم نباش...
صدای مهربانش را شنیدم.. خندید و گفت : _امر دیگه ای نیست؟
_نرگس کنارمه.
_گوشی رو بده باهاش صحبت کنم فقط زود..
گوشی را گرفت.. تا صدایش را شنید، بغضش سر باز کرد و گریه امانش را برید.
_ داداش...
ناله میکرد.یاد غریبی زینب افتادم.. ان زمان که در تلّ زینبیه شاهد کشته شدن عزیزش بود..پشت نرگس را ماساژ دادم..
_دلش رو نلرزون...
تماس را قطع کرد...برایش اب اوردم تا کمی حالش بهتر شود...شب را نرگس برگشت به خانه...نیمه های شب به یاد قدیما...بلند شدم و به سمت سجاده ام پرواز کردم..عطر سجاده را بوکشیدم و گریه کردم.. خدارا صدا زدم و از خودش کمک خواستم..برایش نماز شب خواندم ... و در دعایم اورا صدازدم...
حال این چند روزمان تعریفی نداشت.
چند هفته ای از رفتنش گذشته بود.معصومه خانم برای اینکه حالمان جا بیاید ...خانواده اش را دعوت کرد ...من و بی بی راهم گفت تا کم کم همه اصل ازدواج را برایشان بگوید...
لباس مرتبی پوشیدم موهایم را مرتب کردم و اهسته قدم برداشتم. به احترامم بلند شدم سری تکان دادم و کنار بی بی نشستم...مثل اینکه معصومه خانم قبلا گفته بود چون انها با نگاه های عجیب و غریبی من را نگاه میکردن.
نگاهم را بین جمعیت چرخاندم ...فرزانه را یافتم..اخم هایش را درهم کرده بود و چشم هایش را برایم میچرخاند.
نرگس محکم دستم را گرفت و لبخندی به صورتم پاشید.چیزی نگفتم و خودم را با ظرف میوه ام سرگرم کردم...
_دانشجویی؟
این را زن دایی اش گفت ...نگاه مهربان و سنگینی داشت..
_بله.
_رشته ی ؟
_علوم معارف ...
_به به ،به سلامتی...
تشکری کردم.. ناگاه انگاری گوشی در جیبم لرزید ...به شماره نگاه کردم برای ایران نبود...خودشه...تماس را وصل کردم ...
_بله؟
صدایش را خیلی ضعیف می شنیدم...
_نج..م..ه
دستم را پشت گوشی گذاشتم و گفتم:
_صبر کن صدات نمیاد...
به سمت اتاق رفتم...بچه ها دوره کرده و بازی میکردن..
_ای بابا...
چشمانم به کمد افتاد.. بدون هیج برو برگشتی داخلش رفتم..
_خوبی؟
_الحمدالله . دلم گرفته بود.. یعنی.. چیز.. دل.. تنگ..بودم..ز..زنگ زدم..
لبخند پهنی زدم و گفتم :
_واقعا؟
دست و پا شکسته گفت :
_ا..اره...
دلم غنج رفت..
_ خوش میگذره؟
_با افتخار بله.
همان طور که گوشه ی شالم را می پیچاندم منتظر سخنش شدم..
_نجمه؟
_جان؟
سکوت کرد.. عادت نداشت..بعداز کمی مکث گفت :
_میشه برام قرآن بخونی؟
شوکه شدم.. از خجالت رنگ عوض کردم..
_اخه من...
_تو قران بخون منم مداحی میخونم.. اینجوری صاف میشیم..
_من..ب..باشه..
اهسته و با سوت سوره ی عصر را برایش تلاوت کردم..
_پشت پات اب میریزم ....دل بی تاب میریزم...دست حق پشت پنات...
خوند و دلم رو لرزوند...منقلب شدم..با صدای گرفته ای گفتم :
_لطفا محمدرضا بسته.
اوهم گریه کرده بود.
_حالا میتونم برم ماموریت ...
با شوک بلند گفتم :
_ماموریت؟
انقدر درخودم و این افکار غرق شده بودم که متوجه اشک هایم نبودم.
_تو میخوای من رو تنها بزاری؟
_نجمه خانم ؟ ....مگه من اومدم به در دیوار نگاه کنم بزارم داعشی ها شهر رو اشغال کنن؟
باید یک عکس العملی نشون بدم..همان طور که سعی داشتم صدایم را صاف کنم گفتم :
_لطفا مراقل خودت باش. من تازه تو رو پیدا کردم...اینجا نگرانتم باشه؟
_انشاءالله .
دیگر مکالمه را ادامه ندادم و قطع کردم.
اهسته در را باز کردم.جلوی اینه ایستادم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🍁 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🍁#پارت39,40
ابوعمر:
_هااا چه میخواهی کنیزک...
من:
_ارباب ,برایتان شربت اب لیمو اوردم,دررا بازکنید ارباب...
خبری نشد ودوباره ادامه دادم:
_لیلا را ببخشید ارباب ,هنوز بچه است , بگذارید من کمی بااو حرف بزنم ,قول میدهم راضیش کنم هرچه شما امرکنید انجام دهد.
همینطور که حرف میزدم صدای چرخش کلید را شنیدم درباز شد وابوعمر با نیشی تا بنا گوش بازشده,پشت دربود.
درحالی که به سمت قلیانش میرفت گفت:
_من میدانستم که تواز لیلا فهمیده تر وعاقل تری...افرین,زود راه کنیز بودن ومودب بودن وسربه راه بودن رایاد گرفتی...
درحینی که لیوان شربت را بااحترام به طرفش میگرفتم باخود فکر میکردم ,عجب حیوان پست فطرتیست...ان شاالله تا دقایقی دیگر نفس نحسش بریده شود
لیوان رابرداشت
وداخل سینی کنارقلیان گذاشت,میخواستم برگردم وجلوی دراتاق بایستم که دستم را چسپید ,از برخورد دستش بادستم چندشی سراسروجودم راگرفت.
باتحکم مراکنار خودش نشاند وگفت:میخواستم تورا به بکیر هدیه دهم اما الان فکرش رامیکنم ,میبینم که توهم زیباتراز لیلا هستی وهم فهمیده تر,اصلا تورا برای خودم برمیدارم ولیلا رابه بکیرمیدهم...
لیلا دراتاق نبود...کجابود؟؟...
اهسته گفتم:
_ارباب چه خوب که ازمن خوشتان میاید ,من ازبچگی هم دوستتان داشتم,الان هم انتظار داشتم ازمن بخواهی تاخدمتی برایتان انجام دهم..…
نمیدانستم چه بگویم فقط باید کاری میکردم که حواس ابوعمرپرت شود ولیوان شربت راسربکشد وادامه دادم:
_لیلا رابه خاطر من ببخش قول میدهم من جبران کنم...لیلا کجاست؟
ابوعمر که ازنغمه های عاشقانه من سرازپا نمیشناخت خنده کنان پکی به قلیان زد ودست برد لیوان شربت را برداشت وبادست دیگرش مرا به سمت خودش کشید....
پشتم داغ شد از ترس رعشه گرفته بودم,نکند شربت رابخواهد بامن شریک شود؟نکند شک کرده ومیخواهد شربت رابه خورد من بدهد..
یک هورت بزرگ از لیوان شربت خورد که باعث شدلبخندی روی لبهایم بنشیند
ابوعمر:
_به به عجب شربت گوارا وشیرینی ,البته به,شیرینی لبخند تونیست...
مردک شیطان صفت....چندشم میشد ازحرکاتش دعا میکردم زودتر شربت رابخورد...
سرش را اورد کنار گوشم واشاره کرد به درحمامی که از داخل اتاق بازمیشد وگفت:
_لیلا رافرستادم یک دوش بگیرد ولباس شب زیبایی دادم تا بپوشد,برو به اوبگو.بیرون بیاید ,دیگرلازم نیست کاری کند ,به جایش توبرو ولباس هم مال تو....
حیوان کثیف ,فکر همه جا راهم کرده بود,لباس شب!!!هرزه ی هوسران مثلا توپسرت سقط شده,مثلا عزاداری وای من که این حیوانات فقط به خودونفسانیات سیری ناپذیرشان فکرمیکنند
ابوعمردرحالی که لبخندبه لب داشت وخیره نگاهم میکرد دوباره شربت رابالا برد تا ته سر کشید......
بااین کارش خیالم راحت شد تا دقایقی دیگر جانکندش را میبینم
بلند شدم,نگاهی به اوکردم وتفی روی صورتش انداختم وگفتم:
_ارزوی تصاحب ما رابه جهنم ببر ,ابلیس نجسسس....
وصدا زدم
_لیلاااا بیا خواهرم بیا وجان دادن این شیطان راببین...
ابوعمر باچشمهایی ازحدقه درامده به سمتم حمله ورشد ومن هم به سمت حمام دویدم عجیب بود بااین صداهای ما ,هیچ صدایی از طرف حمام نیامد ,انگار که لیلا اصلا انجا نیست....
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
(فصل دوم)
❄️#پارت39
صفحه ی مجازی ووب سایت را باز کردم کلی پیام با زبانهای مختلف برام اومده بود.خواندنشان شاید روزها طول میکشید اما همه تأکید کرده بودند که سر ساعت مشخص شده ,برای ظهور منجی اخرالزمان دعا کردند
خیلیا از من خواسته بودند که این کار را راس همون ساعت وهرشب انجام بدهیم..
پیشنهاد خیلی خوبی بود ,پس یه متن نوشتم مبنی برتداوم این طرح تا امدن منجی,به زبانهای مختلفی که بلد بودم ترجمه کردم وگذاشتم داخل صفحه ها.....
تاشب خبری نشد اما وقت غروب افتاب بادی شدید همراه با گردوخاک ,قم را درنوردید ,ساعتی بعد از تلویزیون اعلام شد,زلزله ی بسیار بزرگی درحد نه ریشتر سوریه را لرزانده,فعلا از تعدادتلفات هیچ چیز دردسترس نیست اما از,شواهد برمیاد که خسارات زیادی وارد امده....کم کم که خبرها بیشترشد متوجه شدیم شدت این زلزله انقدر زیاد بوده که درفلسطین,اردن,ترکیه عراق وخیلی کشورهای همسایه احساس شده وبه کشورهای نزدیکتر به سوریه هم خسارات جانی ومالی زیادی وارد امده....
اوضاع همه جا بهم ریخته بود ,از همه جای جهان برای کمک به اسیب دیدگان زلزله,نیرو وکمک ارسال میشد.اصلا وضع بدی بود,از یک طرف کرونا وچندین بیماری ناشناخته دیگر که به تازگی دربین مردم دیده شده بود,قربانی میگرفت,از یک طرف جنگ وکشتاری که راه افتاده بود قربانی میگرفت وحالاهم این زلزله,بعداز انتشار تصاویری از خسارتها,کارشناسان اذعان کردند که هزارن نفر کشته ,هزاران نفرمفقود وهزاران نفر بی خانمان شده اند....
#ادامه دارد...
❄️نویسنده؛طاهره سادات حسینی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#رمانحورا
❄️#پارت39
حورا
روزهای شهریور پس از هم رد میشدند و من و مامان مریم یا بازاربودیم یا در جمع کردن وسایل مورد نیاز خوابگاه
بالاخره روزی که مدتها منتظرش بودم رسید و صبح زود بعد از اینکه با صدای اذان باباعباس از خواب بیدار شدیم و نماز صبحمون رو به جماعت خوندیم سوار ماشینمون شدیم و داداش امیرعباس هم که از قبل بخاطر من چند روز مرخصی گرفت پشت فرمون نشست و با یه بسم الله شروع به حرکت کردیم
این روزهاا همه ی اهالی خونه تمام تلاششون رو میکردند خودشون رو شاد و خوشحال نشون بدن ولی یه غم خاصی توی چشماشون موج میزد
آخه ما بخاطر گذشته ی بابا و مامان فقط با چندتا از همکارا ی بابا و دوستای مامان در ارتباطیم
تنها فامیل در ارتباط ما اونم بیشتر تلفنی خاله زینب بود که خونشون اصفهان بود و پیدا شدنش و مواجهه شدنش با مادر هم به صورت اتفاقی و به برکت امام رضا توی صحن آزادی بود که باز هم از ترس دایی هایی که هیچ وقت ندیدیم بیشتر تلفنی باهم صحبت میکردیم
این تنهایی،وابستگی خاصی رو بین ما بوجود آورده بود.
توی مسیر مامان مریم مدام نصیحتم میکرد..
مریم:با اینجور دخترا دوست نشی هااا...سر کلاس سنگین باشی هاااا...راستی حورا تو همیشه پله هاا رو تند میری بالا ،جلوتم اصلا نگاه نمیکنی انقدر عجله میکنی پس حواست باشه هااا..
صبح هااا بعد از نماز نخواب به کارات برس که خوابت نبره،من دیگه نیستم که بیدارت کنم
و بعد از این جمله بغض میکند و چادرش را روی صورتش میکشد و آرام گریه میکند
ادامه دارد...
❄️نویسنده:فاطمهسادات موسویکپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#انتظار عشق💗
❄️#پارت39
نزدیک ۱ساعت توی راه بودیم...
- آقا مرتضی نمیخوای بگی کجا داریم میریم؟
مرتضی: داریم میریم کهف الشهدا
- کجاست؟
مرتضی: بریم خودت میبینی
مرتضی یه جا ماشین و پارک کرد و گفت رسیدیم بعد پیاده شدیم انگار شبیه یه کوه بود
مرتضی دستمو گرفت و از کوه رفتیم بالا
وارد یه غار شدیم همه جا پرچم یا حسین نوشته بود رسیدیم به ۵ تا سنگ قبر شهدای گمنام
حس خوبی داشتم کنار شهدا نشستیم و زیارت عاشورا خوندیم بعد از غار بیرون رفتیم و یه گوشه نشستیم ...
مرتضی: حالت بهتر شد؟
- اره ،بهترم ...
مرتضی : هانیه جان ، عمر دست خداست ،تو که خودت آینه عبرتی برای همه ، چرا نگرانی ؟
( اشکام شروع کرد به باریدن ): من که جز تو کسی و ندارم، اگه زبونم لال اتفاقی بیافته برات من چیکار کنم...
مرتضی: اول اینکه تو تنها نیستی ،خدا همیشه و همه جا همراهته دوم اینکه ،حضرت زینب جلوی چشماش تمام خانواده شو شهید کردن ،کاری جز صبر و توکل انجام نداد
( چیزی نگفتم )
- میشه بریم خونه
مرتضی: بریم
سوار ماشین شدیم و توی راه حرفی نزدیم
رسیدیم خونه وضو گرفتیم اول نمازمونو خوندیم
بعد مرتضی رو کرد به من گفت:
خانوم خونه ،چی میخوان درست کنن
- ( خندم گرفت ):
من جز املت چیزی بلد نیستم ...
مرتضی: اتفاقن این غذای مورد علاقه منه شامو که خوردیم مرتضی رفت سر دفتر دستکای خودش منم یه دفعه یه فکری به ذهنم رسید رفتم سر کیفم مداد طراحی مو با یه کاغذ بیرون آوردم شروع کردم به طراحی کردن...
مرتضی: داری چیکار میکنی ؟
- بعدن میفهمی.
بعد از اینکه طراحیم تمام شد
- اقا مرتضی
مرتضی: جانم ( کاغذو گرفتم سمتش)
مرتضی: این منم؟
- نه پسر همسایه اس ...
مرتضی: چقدر خوشتیپ بودیم نمیدونستیمااا
- صاحبش خیر ببینه
مرتضی: بله ،این که صد البته...
❄️نویسنده :بانو فاطمه
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#نبض_من💗
❄️#پارت39
آیه
+جونم بابا..
_علی اکبر ازت خواستگاری کرده...
+........
_گفتم نظر آیه مهمه
+.......
_گفتم هرچی آیه بگه همونه بله آره چشم بگه نه میگم نه.
+......
_چه کنم..
+........
_بگم بیان خواستگاری من؟؟؟؟؟
خندیدم...
_صداتون شنیدم.... چیکار کنم بابا
دلت راضیه دوستش داری..؟؟
حالا من میدونم دوستش داری...
هاج واج نگاش کردم....
چیه فکر کردی نمیدونی آیه خانوم الکی الکی گیر بهش میدادی...
میگفتی این چیه این کیه نمیفهمیدم
مشکل رو پسر مردم میزاشتی اولش فکر کردم خوشت ازش نمیاد.
تا اینکه.... اون روز خونشون تو حیاط شوت وقتی صدات زدم برگشتی متل لبو شدی فهمیدم یه جای کار ملینگه.....
+بابا بخدا فکر کنید من از اون دخترا...
_چی بابااا این حرف ها چیه زشته دختر...... من میگم بیاین خواستگاری...
+.....
_چه کنم بیان؟؟؟
+بله...
که صدای مامان اومد گفت
مبارکه
خجالت بدی گرفته بودم سریع رفتم بالا.... تو اتاقم ذوق خرکي شده بودمووووووووووو بالا پایین میپریدم
نویسنده؛آتنا صادقی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت39
_مامان تروخدا کمکم کن
در رو میکوبیدم تا در باز بشه که بابام اومد و گفت
+فاطمه چیشده
+اریان در رو باز کن
+آریان فهمیدی یا در بشکنم
با داد بلندی گفتم
+باز کن درو
آریان با کلید درو باز کرد و پریدم بغل مامانم
بابام اومد سمتم و گفت فاطمه چی شده درست توصیح بده
_بابا اون
+اون چی
_گفت محمد رو میکشه نمیزاره من باهاش عقد کنم
+نمیتونه
_بابا نمیزاره من و محمد به هم برسیم..
چشمش افتاد به صورتم
+صورتت؟
+صورتت چیشده
_اون زد
+آریان تو رو دختر یکی یه دونه من دست بلند کردی ؟
_آره اعصبانیم کرو منم زدمش اون زن منه مال منه
پاشد رفت سمت آریان با داد بیداد
میگفت
+چی میخوای از دخترم
+ها
+اون حتی اگه بخواد باهات ازدواج کنه من نمیزارم
+تو به چه حقی دست روی دختر من بلند میکنی
+هان
+من دخترمو بهت نمیدم کثافت!
_عمو بزار توضیح بدم
+زدی میخوای چیو توضیح بدی؟
+تحدیدش کردی که شوهرشو میکشی چیو میخوای توضیح بدی
+تو اتاق زندانیش کرده بودی چیو میخوای توضیح بدی هان؟
_عمو شما گفتین کع فاطمه همسر من میشه
+گفتم ولی بعد اون کثافت کاریت حرفمو پس گرفتم
ادامه دارد...
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#یاسِسجدهنشین🌸
❄️#پارت39
ضحا گفت: این داداشمه! محمدطاها...
داداشی، این ریحانه است موقع مدرسه هم مدرسه ای بودیم...
محمدطاها گفت: بله! میشناسمشون دوتا از درسامون، کلاسامون یکیه🙂
ضحا: واقعا؟ چه تصادف جالبی!
فقط میخواستم از اون موقعیت فرار کنم پس گفتم: من باید زودتر برم.
ضحا: باشه عزیزم! خداحافظ🖐
_خداحافظ
سریع برگشتم و از اونجا فرار کردم🚶♀
بعد از اینکه حسابی ازشون دور شدم، روی اولین نیمکتی که پیدا کردم نشستم🧎♀
این دیگه چی بود؟😧
پس واقعا حدسام درست بودن، اونا خواهر و برادرن . . .
وایییییییییی! یعنی برادر ضحا من و نجات داده؟
یعنی تمام مدت برادر ضحا بود؟؟؟😱
اگه قضیه اون روز رو واسه ضحا تعریف کنه چی؟😓
خوب بکنه، چی میشه مگه؟ من که کار اشتباهی انجام ندادم انقدر درگیرم که😑
از روی نیمکت بلند شدم و سمت خونه حرکت کردم...
.
ادامه دارد . . .
❄️نویسنده" 𝒯.ℋ.𝒜.𝒦
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#عشق_محبوبم💕
❄️#پارت39
°°°.................🫀................ °°°
که رامین اولش عصبی شد
ولی بعدش لبخند ملیحی زدو گفت که تقدیر هرکی یه چیزی هست تقدیر منم همین بوده
که به سمتش رفتم و گفتم رامین من که گفتم ما بدرد هم نمیخوریم حالا هم خوب شد به یه نحوی میتونیم همدیگرو ببینیم
_اوهوم
_فقط باید برای فردا شب تو هم تو مجلس باشی مثلا برادرم ها و بعدهم مشتی به بازوش زدم که یهویی ابروهاش درهم رفت و آخ بلندی گفت که نگران نگاهش کردم که چی شد
_هیچی عزیزم فقط بامشت زدی روی بخیه
_هیییی خدا بگم چکار نکنه رامین سریع به بخیش نگاهی کردم که دیدم با تعجب نگاهم میکنه که گفتم ترسوندیم والااا هیچی هم نشده حالا
که خنده ای کرد و گفت :الهی نترس من پوست کلفتم چیزیم نمیشه
که گفتم مث اینکه یه مشت دیگه هم میخوای؟
_اگه تو بزنی چرا که نه چون مشتهات هم کوچولو و لطیفه
_عه که اینطوری هاست آقا رامین
_بله بله
اون شب رامین خونشون رفت و من هم خوابم برد.
.......... 🫂🤍.........
❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#زندگی_من💕
❄️#پارت39
+اینجوری نگو تورو خدا استرس میگیرم
_باشه قربونت برم من که چیزی نگفتم
+بعد بابا بزرگم وقتی من ۹سالم بود ساسان ۱۲ سالش گفت شماها باید مال هم بشین که من فقط به ساسان به چشم پسر عمه سمیه نگاه میکردم نه کس دیگه ای ساسان که ۲۰سالش بود رفت برای ادامه ی تحصیلش آلمان و بعد تقریبا ۲سال هعی با شماره های ناشناس بهم زنگ میزد یا پیام میداد اولش مثلا میگفت زنگ میزنم حالت و بپرسم هرچند ناراضی بودم و بیشتر تلفن هاشو جواب نمیدادم اما بعد یه مدت میگفت دوستم داره و چه میدونم بیاد میخواد باهام ازدواج کنه و از این حرفا اما حاظرم قسم بخورم که دوستش نداشتم چون با معیار های من مطابقت نداشت
_اگه داشت انتخابش میکردی؟
+نه
_خوب قربونت برم من حالا چرا ترسیدی و استرس داری تو که همه چی و به من گفتی
+میترسم مهدی،میترسم که چیزی بگند و تو از من دل سرد بشی
_بغض نکن قربونت برم من از تو دل سرد نمیشم حتی اگه بمیرم
+قول؟
_قول
❄️نویسنده؛@Majhooll14
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕