🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ضحی💗
قسمت8
_ولی آمارا که یه چیز دیگه میگه! این جمله و تحلیل مال من نیست کار تحقیقاتی آماری روانشناساست عمده روانشناسای دنیا اعتقاد دارن دین داری و اعتقاد به خدا عامل اتکای روانیه و به عکس خداناباوری عامل ضعف اعصاب...
نمیدونم تاحالا قسمتت شده یه آتئیست رو زیارت کنی یا نه ولی همشون دو تا مشخصه رفتاری بسیار بارز دارن
بی اعصاب بودن و بددهن بودن...
و اینکه آیا اعتقاد باعث تنبلی و بیکاری میشه و عدم اعتقاد باعث تلاش و تکاپو آمار ها که عکسش رو ثابت کرده مصرف شدید الکل و روابط نامشروع از همه نوعش حتی کودک آزاری و حیوان آزاری و غرق شدگی دراین دنیای شهوات به شدت درشون پررنگه آمار خودکشی و افسردگی هم که الی ماشاالله
اما برعکس تحقیقات نشون داده آدم های متدین هم بهتر و هم سالمتر کار میکنن بخاطر همینه که بعضی از کشورهای اروپایی الان برای کلیسا رفتن سوبسید میدن به کارمندا
دولت لیبرال سرمایه دار غربی که خدا پیغمبر مردم براش مهم نیست نشسته دو دو تا چهارتا کرده دیده اینجوری براش میصرفه این طرح رو پیاده کرده!
میگن بشر نیاز به دین نداره و بدون دین هم میشه راحت زندگی کرد و دین من انسانیت است و از این حرفا اما در عمل این چقدر صحت داره؟
دین من انسانیت است یعنی دیندارا انسانیت ندارن دیگه! ما میخوایم انسانیت رو رواج بدیم. ولی این چقدر جامه ی عمل پوشیده؟ گوی سبقت رو از همه ربودن در فساد و فحشا*
حالا علتش چیه؟ چون ساختار فکری شون بهشون کمک نمیکنه برای انسان بودن و برعکس حتی زمینه فساد رو براشون فراهم میکنه... یکم به تفکری که هیچ ناظری بر اعمالش نمیبینه فکر کن! این آدم چقدر قابل اعتماده؟
_این تهمته که بگیم همه ی بی خداها آدمای بی اخلاق و غیر قابل اعتمادی هستن
_من نگفتم همشون ما که نمیتونیم موردی بررسی کنیم ما داریم یه تفکر رو بررسی میکنیم این تفکر به آدمها این اجازه رو میده که هر کاری دلشون خواست بکنن چون نه ناظری هست و نه حساب کتابی فقط خودتی و خودت و یه فرصت کوتاه برای لذت بردن از امکانات دنیا به زودی هم میمیری و این فرصت تموم میشه خب طبیعیه منطق اینجا میگه هر طور میتونی منافعت رو تامین کن و لذت ببر...
ببین چه حرصی ایجاد میکنه و چقدر خطرناکه... حالا درسته که پاکی های ذاتی انسان تا حدی جلوش رو میگیره و در خیلی ها این حرص خفیف بروز میکنه ولی در بعضی ها هم به طور جنون آمیز بروز میکنه در طول تاریخ نمونهش رو کم نداشتیم...
_درسته که هستن کسایی که هیچی حالیشون نباشه ولی به طور کلی عموم آدمها درک میکنن که بدون اخلاقیات دنیا جهنم میشه و اصلا دیگه برای هیچ کس فضای امن زندگی و بهره بردن از مواهبش وجود نخواهد داشت بنابراین یه توافق عقلی بر سر رعایت اخلاقیات وجود داره
_درسته دقیقا به اصل مطلب اشاره کردی بر اساس این توافق نانوشته شما نباید به ظلم و فساد و جرم و جنایت در دنیا دامن بزنی چون دامن خودت رو هم میگیره!
مثلا دزدی نکن چون فضا ناامن میشه و دزدی باب میشه از خودتم دزدی میکنن. فهمیدی چی شد؟
بازم منافع خودت مطرح شد اصلا همه چیز خودتی طبیعی هم هست با این طرز تفکر
اینجا فقط یه سوال دارم اونم اینکه اگر کسی اونقدری قوی باشه که مطمئن باشه ازش دزدی نمیکنن، منطقش چی میگه؟
خب معلومه دزدی کن. راحت باش منافع تو به خطر نمی افته هر کار خواستی بکن. الانم دارن همین کارو میکنن دیگه اینهمه باند و گنگ فساد و فحشا و قاچاق و سرقت مسلحانه ی سازمان یافته تو همین شهر و همین کشور و همه جای دنیا. حالا اینجا بیشتر...
چون اصالت با منفعت خودته هیچ وقت اخلاقیات محکم و صددرصد شکل نخواهد گرفت.اکثر آدمایی که مرتکب تخلف نمیشن چون دوست ندارن و با روح و فطرتشون سازگاری نداره اما نکته ای که هست اینه که اگر حتی هر فردی بخواد بدون اعتقاد واحد اخلاقیات رو هم رعایت کنه، چون به فتوای شخصی عمل میکنه و به تعداد آدمها سلیقه و نظر در هر مقوله ای وجود داره دنیا شهر بی قانون میشه...
حتی با وجودی که میگی اصول اخلاقی واضحه و همه میدونن مثلا دروغ بده دزدی بده عدل خوبه کمک کردن به دیگران خوبه اما وقتی عامل کنترل کننده کلی و ناظر بیرونی نباشه تعیین مصداقش و محاسبه صلاحدیدش به آدمها و نظرشون و باز منفعتشون واگذار میشه و باز نقطه سر خط. مثل وضعیت فعلی جهان...
و آمارهایی که توی حوزه های مختلف وجود داره... چون هیچ مرزی وجود نداره همه چیز رهاست پس به راحتی قابل جابه جائیه...
ژانت گفت: درسته و منم موافقم که بی دینی باعث گسترش بی اخلاقی میشه ولی دینداری از هر نوعش هم همیشه عامل اخلاق مداری نیست...
کتایون فوری خط رو گرفت و رفت جلو:
_بله بعضا اعتقاد غلط میتونه فجایعی بسیار بدتر از بی اعتقادی رو رقم بزنه اینو هم تجربیات عینی بشری میگه....
حس پیروزی خاصی توی صداش موج میزد... میدونستم منظورشون چیه! سر بلند کردم و به چشمهای ژانت خیره شدم:
_حق کاملا با توئه اگر در دینداری کج فهمی و تهجر وارد بشه میتونه بسیار خطرناک تر از بی خدایی باشه
چون هم ماشین کشتار و فاجعه ی انسانیه و هم آبروی دین و دیندارا رو میبره... من خوب میدونم تو از چی حرف میزنی و معنا و علت این کنایه ها چیه و بابتش هم بسیار متاسفم
تو حق داری اگر ناراحت باشی ولی تو هیچی درباره حقیقت این ماجراها نمیدونی. درباره تفاوت هایی که منجر به شکل گیری این غده های سرطانی شده...
اینکه جامعه اسلامی اصلا تکفیریها رو مسلمان حساب نمیکنه و بی دلیل فقط به واسطه اونها بدنام میشه!
چشمهاش هرلحظه پرتر و پرتر میشد و اشک شبیه بلور روی تیله های عسلی و معصومش میلرزید...
با نهایت درماندگی گفتم:
_خوب به من نگاه کن! به من میاد یه عده آدم بی گناه و بی طرف و بی خبر رو منفجر کنم؟
صورتش از یادآوری اون واقعه خیس شد... با بغض مظلومانه ای گفت:
تو جای من نیستی که بفهمی چی کشیدم وقتی اون برج لعنتی جلوی چشمم ذره ذره سوخت و خاکستر شد... کی میتونه بشینه و سوختن پدر و مادرش رو تماشا کنه... اون انفجار کابوس تمام شبهای این 16 سال منه...
کتایون عصبی روی میز ضرب گرفته بود و لبش رو میجوید... به سختی دست دراز کردم و دستهاش رو توی دست گرفتم...
واکنشی نشون نداد فقط به گریه ادامه داد...و من هم به حرف زدن:
_عزیزم نمیشه یه فرقه منحط رو به کل اعتقاد نسبت داد از همه چیز میشه سوء استفاده کرد از همه چیز
این تکفیری ها بیشتر از همه به مسلمون ها صدمه زدن... هم آبروشون رو بردن هم خونشون رو ریختن... اراضی شون رو اشغال کردن خونه هاشون رو خراب کردن آواره شون کردن
صد برابر مسیحی و اروپایی و آمریکایی مسلمون کشتن... همین داعش توی سوریه و عراق چکارها که نکرد. خب اینا که همه مسلمون بودن. چه شیعه چه حتی سنی. مطمئنم اگر فقط چند نمونه از جنایاتشون رو بگم حتی دلش رو نداری که بشنوی* اگر اینجاها بمب کار میزارن و ساختمون منفجر میکنن
اونجا شهرها رو اشغال میکنن وارد خونه مردم میشن سرشون رو میبرن بچه هاشون رو میکشن زنهاشون رو اسیر میکنن.
خب اون مردم که خودشونم مسلمونن
معلوم میشه برای اینا اصلا اسلام مطرح نیست دنبال سیطره و قدرتن. یه مشت وحشی جاه طلب که هیچ رحم و انسانیتی توی وجودشون نیست کوک شدن که آبروی دین رو ببرن
مسلمون ها هم قربانی این پدیده ی شوم هستن هم در اذهان بابتش بازخواست میشن!
بخدا این ظلمه. ما خودمون شاکی هستیم خون خود ما ریخته شده
چه کسایی مقابل داعش ایستادن و با مقاومت و خون دادن شرش رو کنترل کردن و نگذاشتن مثل سرطان متاستاز کنه و به جاهای دیگه ی کره زمین سرایت کنه؟
بازم همین مسلمون ها
اگر مردم مسلمان از همه بلاد اسلامی، در عراق و سوریه مقابل این حیوانات ایستادگی نمی کردن و اونها بر عراق و شام همون چیزی که میخواستن، سیطره پیدا میکردن حکومت تشکیل میدادن اقتصاد و درآمد پیدا میکردن، دیگه مردم جهان آسایش داشتن از دستشون؟
همینطوری کلی صدمه زد اگر رسما حاکم میشد چی میخواست بشه!
نمیدونم خبر پاکسازی اراضی و پایان سیطره زمینی داعش رو که پارسال اعلام شد* اصلا شنیدید یا نه
خب این نتیجه همت و مجاهدت و مبارزه و کشته شدن چه کسانی بود؟ تدبیر چه کسانی بود؟ مسلمونها
چند سال قبل رو به یاد بیار تازه اونچیزی که شما دیدید با جهنمی که تو خاور میانه بپا کردن خصوصا در سوریه و عراق اصلا قابل قیاس نیست
ولی یه لحظه تصور کن کسی جلوشون نمی ایستاد و الان داعش یک کشور بود! نفتشم که همه میخریدن* حمایت مالی و همه جانبه هم که میشدن*
چه اتفاقی می افتاد؟ این شرّ، شرّ کوچیکی نبود دامنگیر بود چیزی نبود که یکجا حبس بشه سرایت میکرد به سرعت! ولی جهان بجای اینکه ممنون این مقاومت و این تلاش مسلمون ها باشه چه برخوردی میکنه؟
چیزی نمیگفت... فقط گوش میکرد
_...همیشه بدترین کشتارها به لحاظ تعداد و کیفیت تو کل دنیا در حق مسلمون ها صورت میگیره. ولی کسی نمیبینه.
همین یمن! اصلا انگار هیچ نهاد حقوق بشری یمن رو نمیبینه! خیلی زور داره بخدا طلبکار باشی ولی مثل بدهکارا باهات برخورد کنن!
خیلی سخته تو رو با دشمن قسم خورده ت یکی کنن بابا اونا بچه های ما رو هم کشتن خون جوون های ما هم برای مبارزه با این شیاطین روی زمین ریخته اونا خون ما رو حلال میدونن!
ولی شما ما رو با اونا یکی میدونین واقعا خیلی دردآوره برای من وقتی تو بابت دشمنم منو بازخواست میکنی و خون به ناحق ریخته شده ی پدر و مادرت رو از من طلب میکنی!
سرش رو بلند کرد و با همون صورت خیس و چشمهای سرخش بهم خیره شد...
چند بار دهن باز کرد که یه چیزی بگه اما نتونست. بجاش بلند شد و رفت طرف سرویس
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو گذاشتم پشت سرم... کتایون بالاخره سر بلند کرد و نیم نگاهی بهم انداخت: چقدر سرخ شدی حالت خوبه؟
دستی به صورتم کشیدم: واقعا؟
دوباره تکیه دادم و لبخند کمرنگی زدم: بس که حرصم میدید!
خواست چیزی بگه ولی صدای اذان مجال شروع گفت و گو رو نداد..
بی هیچ کلامی از جام بلند شدم و رفتم که وضو بگیرم...
..
بعد از نماز تا وقت شام کاری به کار هم نداشتیم تا کمی اون جو سنگین فروکش کنه
من به کار ترجمه م میرسیدم و اونها هم با گوشی مشغول بودن...
شام که حاضر شد وارد آشپزخونه شدم و میز رو چیدم...
اونها هم اومدن و روی صندلی نشستن...
سعی کردم لبخند بزنم و یخ فضا رو بشکنم...
همونطور که قیمه رو میکشیدم توی کاسه بو کشیدم و گفتم: این قیمه داره میگه من حیفم منو نخورید...
کتایون بخاطر حال گرفته ی ژانت هم که شده از شوخیم استقبال کرد: حالا یه جوری از خودش تعریف میکنه انگار شاهکار هنری خلق کرده!
_قیمه سخنگو شاهکار هنری نیست؟
بجمبید دیگه از دهن افتاد
بخورید و بگید چطوره...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romanemazhabi
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
خــــــــــــــــــــــدا بــــــرای حسیـــــــــــن
آفریـــــــد زیــــــنـــــب را..
خوش آمدی جانِــــــــ حسیـــــــن😍❤️
#میلاد_حضرت_زینب 💞
جا داره خدمت ادمین اصلی کانال هم تبریک ویژه بگم😉
ادمین جان روزت مبارک
الهی که همیشه باعث حال خوبِ همه باشی...
و هیچوقت بیماری زیر دستت نیاد..❤️🩹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ضحی💗
قسمت9
کتایون با قاشق اول گفت: نه خوبه فکر نمیکردم انقد وارد باشی
ترشی نخوری یه چیزی میشی!
با چشمهای گرد شده نگاهش کردیم هم من و هم ژانت
ژانت که هربار یه جمله ی فارسی میشنید قیافه ش همینطوری میشد
پرسیدم: ببینم تو از کجا انقد خوب فارسی یادگرفتی این اصطلاحاتو از کجا می آری؟
_ تو فیس بوک تو روم ایرانیا زیاد چرخیدم
بخاطر همین که زبانم خوب بشه
دوست ندارم فارسی رو با اشکال حرف بزنم یا اگر یه فارسی زبان یه اصطلاحی رو به کار برد نفهمم چی میگه
_احسنت!
_چی فکر کردی هر از گاهی شب شعر هم دارم حافظ و سعدی و مولوی و... واردم کلا!
_نه بابا شب شعر با کی؟
لبخند کجی زد: با خودم دیگه کی رو دارم کسی نیست فارسی بفهمه جز بابام اونم که اصلا وقت این کارا رو نداره سه روز یه بار یه سر به خونه میزنه!
عجیب بود که به مادرش اشاره نکرد
شاید مادرش ایرانی نیست
شایدم از دنیا رفته
به هر حال صلاح ندونستم سوال کنم
بجاش از ژانت که در سکوت مشغول خوردن غذا بود پرسیدم: چطوره ژانت جان دوست داری؟
سرش رو آورد بالا و خیلی آروم و خجول گفت: آره خیلی خوبه
رفتارش نه سرد بود نه گرم
اما انگار از حرف زدن ابا داشت
دنبال بهانه ای برای گرمتر کردن فضا روی سفره چشم چرخوندم و ناچار به آب نارنج متوسل شدم!
_ژانت آب نارنج نمیخوری؟!
یه جور چاشنی ترش ایرانیه!
میخوای یکم تو ظرف قیمهت بریزم؟
بدون توجه به سوالم کمی متعجب و کمی مغموم پرسید:
_اینم از ایران برات فرستادن؟!
چه مادر خوبی داری خیلی به فکرته!
بدتر شد!
ولی من که اسمی از مادر و توجه و این چیزها نیاوردم
گفتم:
_آره سالی یه بار یه چمدون پست میکنن هر چی اقلام خوراکی که اینجا گیر نمیاد رو برام میفرستن
خواستم یه طوری جمعش کنم که برخلاف تصورم کتایون این بار بجای کمک سنگ انداخت!
کتایون با لبخند کجی که گوشه لبش نشست جواب داد:
چه خوب...
اینکه میگی خدا عادله یعنی همین دیگه!
یکی مثل تو
یکی ام مثل ما...
چرا آدما باید تا این حد نابرابری رو تحمل کنن؟
مونده بودم چرا بجای عوض کردن بحث داره حمله میکنه اما خیلی زود دستگیرم شد خانوم اصلا موضوع ژانت رو به کل از یاد برده و درد دلش چیز دیگه است!
جواب دادم:
_ این حرف تو مثل این میمونه که من یه نگاه به ماشین و حساب بانکی تو بندازم و همین جمله رو بگم
اگر من چیزی داشته باشم که تو نداری قطعا تو هم چیزی داری که من ندارم
مجموع امکانات انسان ها در یک سطحه فقط حوزه هاش متفاوته وگرنه که اگر قرار بود همه آدمها در همه چیز عین هم باشن یه نمونه به تعداد هفت میلیارد تکثیر شده باشه و هیچ تمایزی نباشه که اصلا چرا اینهمه آدم همون یه دونه بس بود دیگه!
فراموش نکن دنیا برای چالش طراحی شده و همین تمایز ها ایجاد چالش میکنه
خداوند عدالت محضه
منابع در مجموع با عدالت بین انسانها توزیع شده
ما با این ذهن بسته و اطلاعات سطحی از هستی میخوایم به کار خدا ایراد بگیریم درحالی که برنامه خدا برای اداره جهان و تدبیر امور موجودات خیلی گسترده تر از این براشت های سطحی و تک بعدی و یک جانبه ست...
_ولی به نظرم بی پولی یا هر درد دیگه ای خیلی بهتر از بی مادری یا داشتن یه مادر بی رحمه!
_اولا چون خودت دچار این مسئله شدی اینطور فکر میکنی وگرنه مشکل هر کسی از دید خودش بزرگه ثانیا رو چه حسابی میگی مادرت بی رحمه؟
_مادری که بچه یکماهه رو ول میکنه و میره رفتارش چه توجیهی داره جز بی رحمی!
با خودم گفتم پس که اینطور...
نفس عمیقی کشیدم و جوابش رو دادم:
_ قطعا برای این کاری که تو گفتی کلی توجیه دیگه وجود داره
_چه توجیهی؟
_اونو دیگه من نمیدونم باید از خودش بپرسی
پوزخندی زد: اگر میشد حتما میپرسیدم!
ترجیح دادم بحث رو تموم کنم چون از این جا به بعدش دیگه بحث نبود
معمایی بود که به خودش مربوط میشد و نمیخواستم دخالت کنم
اشاره کردم به غذا: بخورید یخ کرد!...
دیگه حرفی درباره هیچ چیز زده نشد
ولی کسی هم درست و حسابی چیزی نخورد
سکوت ین جو سنگین ادامه داشت تا لحظه ای که کتایون از پشت میز بلند شد:
_من دیگه باید برم
ممنون بابت شام
ناراحت از جو سنگینی که نتونستم از بین ببرم و ناراحتیشون از جا بلند شدم اما همین که نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد لبم رو به دندون گرفتم و بی اراده خندیدم:
_دیگه بعید میدونم بتونی بری!
رد نگاهم رو گرفت و تا ساعت رو دید آه کشید:
_کی ده و نیم شد!
حالا چکار کنم
با شیطنت سر تکون دادم:
یه شب دیگه هم بد بگذرون والا حضرت
چه فرقی میکنه صبح از همینجا برو سر کار دیگه
ناچار دوباره پالتوش رو درآورد و ژانت که انگار قرار نبود دیگه از لاک خودش بیرون بیاد آهسته گفت:
من میرم بخوابم فردا باید برم سر کار
کتایون هم بی حوصله کیفش رو برداشت:
ممنون بابت تخت!
و اون هم برای خواب رفت اتاق...
رمان های مـــذهبـــی 🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ضحی💗 قسمت9 کتایون با قاشق اول گفت: نه خوبه فکر نمیکردم انقد وارد باشی ترشی نخوری یه چ
من هم لپ تاپم رو بیرون آوردم و روی مبل تک نفره زیر کانتر کار ترجمه جدیدم رو شروع کردم
ولی چیزی نگذشت که در اتاق من باز شد و توی اون تاریکی و چشمی که از نور لپ تاپ خسته شده بود به سختی کتایون رو دیدم...
آهسته اومد و روبروم نشست
همونطور که متنم رو تایپ میکردم متعجب گفتم: تو چرا بیداری نتونستی بخوابی؟
خودش رو روی مبل جلو کشید و نفس عمیقی کشید: نه...
_چرا؟
دیشب که راحت خوابیدی
بجای جواب دادن به سوالم پرسید:
تو چیزی میدونی؟
_درباره ی؟...
_مادرم
چشمم رو از صفحه لپ تاپ گرفتم و به صورت بی قرارش دادم: از کجا باید بدونم؟
_یعنی ژانت بهت چیزی نگفته؟
_ژانت حرف یومیه شم با سلام و صلوات با من میزنه بیاد داستان زندگی تو رو برام تعریف کنه؟
_پس چیزی نمیدونی؟
نگاهم رو برگردوندم به صفحه لپ تاپ: نه...
اگه واسه همین خواب نما شدی پاشو برو بگیر بخواب...
به کارم مشغول شدم ولی کتایون از جاش تکون نخورد
یکم که گذشت بدون اینکه نگاهم رو از صفحه بگیرم گفتم: خب بگو...
از فکر بیرون اومد و گیج گفت: چی؟
_مگه نیومدی اینجا که یه چیزی بگی؟ چرا وقت تلف میکنی خب بگو...
دوباره نفس عمیقی کشید و به لپ تاپ اشاره کرد: اینو ببند بزار کنار تا بگم...
لپ تاپ رو بستم و نگاهم رو دادم بهش:
_بگو
نفس عمیقی کشید:
_من به کمکت احتیاج دارم!
روی اجزای صورتش دقیق شدم
مضطرب و هیجان زده بود:
_چه کمکی؟!
_خب... من...
از وقتی یادم میاد خونه ما همیشه شلوغ و پر جمعیت بوده
پر از خدم و حشم و راننده و سرایدار و...
اما یه نفر هیچ وقت پیداش نبود
هر وقت هم سراغش رو گرفتم گفتن رفته
هیچ وقت هم نگفتن چرا
پدرم رو خیلی نمی دیدم یا درگیر کار بود یا با رفیقاش
زیر دست این پرستار و اون پرستار بزرگ شدم
تو این سالها به تنهایی عادت کردم و دیگه مثل بچگیا دنبال یه مامان که بغلم کنه و برام قصه بگه نمیگردم ولی یه چرا بیخ گلوم مونده!
که راحتم نمیزاره
اینکه چرا رفت؟
چرا اصلا به من فکر نکرد؟
_خب از پدرت بپرس
_پرسیدم
یه بار تو 13 سالگی
جوابی نداد
یه بارم دو سال پیش...
که همه چیزو برام گفت
نمیدونم میدونی یا نه
پدر من الان 70 سالشه
قبل از مهاجرت زن داشته
سال 57 که از ایران میاد اینجا زنش حاضر نمیشه باهاش مهاجرت کنه و غیابی طلاق میگیره
تقریبا ده سال بعد اینجا عاشق یه دختر دانشجوی ایرانی میشه
همون... مادر من... ازدواج میکنن
اونموقع پدر من 40 سالش بوده و مادرم 22 سال...
سال دوم ازدواجشون من به دنیا میام و بعدش مامانم پنهونی از بابام برمیگرده ایران و غیابی طلاق میگیره
بدون اینکه حتی به من فکر کنه
_خب چرا قطعا نمیتونه بی علت باشه
_نمیدونم
بابام گفت...
اون بخاطر پولم باهام ازدواج کرد ولی بعدش خسته شد
میگفت تو برای من زیادی پیری
گفت...
گفت مادرش تحریکش میکرده که برگرده و با پسر خاله ش ازدواج کنه
اونم برای همین یهو ما رو ول کرد و رفت
_ تو الان تصویرت رو فقط از حرفای پدرت میسازی و مجسم میکنی ولی قطعا مادرتم حرف برای گفتن داره
واقعیت اینه که تو خودتم به صحت این داستان شک داری برای همینم این سوال دست از سرت برنمی داره وگرنه که میپذیرفتی میرفت پی کارش دیگه
_آره تو راست میگی
من شک دارم...
برا همینم اینا رو به تو میگم
میخوام هر طوری شده جواب این سوالو پیدا کنم
میخوام پیداش کنم و این چرا رو ازش بپرسم
میخوام جواب اونم بشنوم که برای همیشه پرونده این ماجرا رو توی ذهنم ببندم
تو تمام حرفایی که زدی با این جمله ت موافقم
نمیشه توی شک زندگی کرد
دارم زیر بار این سوال له میشم
باید جوابشو پیدا کنم تا آروم بشم...
_خب من چه کمکی میتونم بهت بکنم؟
_برام پیداش کن
_کی من؟ از کجا؟
_نترس خیلی کار سختی نیست
نصف راه رو خودم قبلا رفتم
چند سال پیش تو فیس بوک روم ایرانیا با یه دختری آشنا شدم که فهمیدم کارمند ثبت احواله...
شروع کردم باهاش حرف زدن و کم کم باهاش رفیق شدم
بعدم ازش خواستم اطلاعات یه اسم رو بهم بده
اولش زیر بار نرفت ولی وقتی داستان زندگیمو براش تعریف کردم نرم شد
ولی گفت آدرس و شماره تلفن نمیتونم بهت بدم
رمان های مـــذهبـــی 🕊
من هم لپ تاپم رو بیرون آوردم و روی مبل تک نفره زیر کانتر کار ترجمه جدیدم رو شروع کردم ولی چیزی نگذش
فقط میتونم بهت بگم زنده است یا نه و اگر زنده است کجا زندگی میکنه
اسم رو بهش دادم
اونم گفت زنده ست و تهرانه
کلی خواهش کردم که لااقل یه چیز دیگه هم بگو که بشه پیداش کرد
آخرش گفت دبیر آموزش و پرورشه...
لبخندی زدم: خب راحتتر شد
چشمهاش درخشید:
چطور؟!
بلند شدم و از روی کانتر گوشیم رو برداشتم: شانست گفته چون یه آشنای فوضول تو آموزش پرورش دارم
سوالی نگاهم کرد
گفتم: رضوان دیگه نگفتم دبیره؟!
فکر کنم پیدا کردنش خیلی سخت نباشه...
لبخند کم جونی زد که رنگ امید داشت
شماره رضوان رو گرفتم و منتظر شدم
آروم پرسید: الان ساعت اونجا چنده خواب نباشه؟
_نه الان تازه کلاس اولش تموم شده تو دفتر بیکار چای میخوره بزار حد اقل یه استفاده مفید از وقتش بکنه به بطالت...
صدای رضوان جمله م رو نیمه تمام گذاشت:
به سلام عمو زاده ی شب گردم تو خواب نداری؟
_سلام عوض احوال پرسیته! کجایی؟
_در دفتر در معیت همکاران در حال نوشیدن چای بودم که مصدع اوقات شدی!
حالا امری بود؟ یا دلت تنگ شده؟
_اونکه حتما...
ببینم شماره ی یه بنده خدایی رو تو ایران میتونی برام گیر بیاری؟
_خوبی؟ فک کنم اشتباه گرفتی من دبیر ادبیاتم نه کارمند مخابرات!
_ بابا همچین کار سختی نیس همکارته
تهرانم هست
_خب اینهمه دبیر تو تهران من چجوری باید شماره این بنده خدا رو پیدا کنم؟
اصلا تو شماره دبیر میخوای چکار؟
_ اونشو بعدا برات توضیح میدم
حالا یکاریش بکن دیگه خیلی واجبه
_چی بگم قول نمیدم حالا اسمشو بگو...
نگاهم رو دادم به صورت کتایون...
بی صدا لب زد: سیما کمالی نژاد
گفتم: سیما کمالی نژاد
_خیلی خب بذار یه پرس و جو بکنم ببینم چی میشه ولی گفته باشم اگرم پیداش کنم تا نگی چیکارش داری نمیفرستم برات!
_خیلی خب بابا نمیری از فضولی
منتظرم...
_من تو دفترم نمیتونم به زبان مناسبت باهات حرف بزنم باشه برای بعد!
دیگه باید برم سر کلاس چایی مم نخوردم هنوز فعلا خداحافظ
خداحافظی کردم و برگشتم طرف کتایون:
ان شاالله پیدا میشه نگران نباش
هر موقع خبری شد بهت زنگ میزنم
لبخندی زد: واقعا ممنونم ازت لطف بزرگی به من کردی
امیدوارم بتونم یه روزی برات جبران کنم...
_ قابلی نداشت... به طمع جبران هم نبود...
خوشحال میشم بتونم کمک کنم به حقیقت برسی و آرامش پیدا کنی
چه کاری جذاب تر از واسطه شدن برای به هم رسیدن یه مادر و فرزند...
_ممنونم که بی توقع کمک میکنی...
_خب معلومه ما هم نوعیم طبیعیه که به هم کمک میکنیم حالا دیگه برو بگیر بخواب که سر صبح باید بری سر کار
برو بذار منم به نمازم برسم!
پوفی کشید و از جاش بلند شد: نصفه شبام نماز میخونید شما!!
_نماز شب واجب نیس ولی چون خیلی حال میده میخونم!
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد:حال میده؟
_آره
مناجات سحر بالاترین لذت روی کره ی زمینه
البته که حق داری باور نکنی
منم تا عسل نخورده باشم هر چی بهم بگن شیرینه میگم به قیافه ش که نمیاد!
اینجور چیزا تجربه ست قابل بیان نیست
_حالا کجای اینجا نماز میخونی اینجا که کفِش تمیز نیس؟
بیا تو اتاق بخون اگر سر و صدا نمیکنی!
خندیدم: چرا اتفاقا میخوام سر و صدا کنم! همینجا هم راحتم یه زیلو گذاشتم پشت یخچال برا همین موقعا
برو به سلامت شبت بخیر
اون رفت و منم رفتم سراغ تجربه ی باحال خودم!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romanemazhabi
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ضحی💗
قسمت10
کتایون رفت با این قرار که هر وقت رضوان شماره مادرش رو پیدا کرد خبرش کنم و اون هم هر زمان فرصت کرد سر بزنه تا بحثمون رو پیش ببریم
من هم در طول هفته تا جایی که تونستم از همه جا، بنگاه و آگهی های مجازی و دوست و همکار و دانشگاه و... سراغ یک اتاق که بشه توش چند ماهی سر کرد رو گرفتم که بیش از این خلوت ژانت رو بهم نزنم و به قولم هم وفا کنم اما دریغ از یه کف دست جا!
نیویورک توی زمستون حتی زیر پل هم جای خالی برای پذیرش مهمان ناخوانده نداره!
دانشگاه هم که تا ترم پاییز بعد امکان تحویل خوابگاه نداشت!
دست کم تا بهار باید صبر میکردم...
جمعه آخر وقت توی آزمایشگاه در حال حاضر شدن بودم که صدای پیام گوشیم بلند شد
رضوان بود
متن پیام هم یک شماره بی نام و نشان
حتما شماره مادر کتایون!
همونطور که مسیر آزمایشگاه تا ایستگاه اتوبوس رو پیاده روی میکردم شماره کتایون رو گرفتن تا این خبر خوش رو بهش بدم...
طولی نکشید که جواب داد
انگار منتظر تماسم بود: ضحی تویی؟
خبری شده؟
_سلام ... ممنون منم خوبم... شما چطوری؟
حسابی کنجکاو شده بود:
_اذیت نکن بگو چی شده شماره شو پیدا کرده؟
_لابد دیگه!
وگرنه من با آدم خوش اخلاقی مثل تو چه کاری میتونم داشته باشم
صداش رنگ لبخند گرفت: ممنونم ازت... از دختر عموتم تشکر کن
شماره رو هم برام بفرست بی زحمت
_باشه پس کاری ن...
_نه نه.. صبر کن
نمیخواد شماره رو بفرستی
فردا شنبه ست دیگه؟
آره شنبه ست... من میام اونجا
هم این بحث رو تموم کنیم هم شماره رو ازت میگیرم!
اه نه... لعنتی فردا یه قرار مهم دارم
یکشنبه... یکشنبه میام
هیجان زده بود
به نظر می اومد به تنهایی از پسش برنمیاد و به کمک احتیاج داره
مخالفت نکردم: باشه
یکشنبه صبح منتظرتیم
فعلا...
...
صبح یکشنبه به تنهایی مشغول خوردن صبحانه بودم که کتایون رسید
آثار هیجان و شتاب زدگی در چهره و رفتارش مشهود بود
کلافه شال گردنش رو از گردن جدا کرد و غر زد: چقدر بیرون سرده
ژانت کو؟
مجدد پشت میز نشستم تا بقیه صبحانه م رو میل کنم: کلیسا
بفرما صبحونه
پشت میز نشست اما چیزی نمیخورد...
میدونستم حواسش کجاست و منتظر چیه
ولی نمیخواست اقرار کنه این مسئله چقدر براش اهمیت داره
منتظر بود من موضوع رو مطرح کنم
من هم در آرامش صبحانه م رو میخوردم!
طولی نکشید که ژانت هم از راه رسید...
توی هفته ای که گذشت چندان ندیده بودمش ولی حالا که میدیمش برعکس هفته قبل سرحال به نظر میرسید
با تعارف من پشت میز نشست و عطر چایی که براش میریختم رو بو کشید:
_چه بوی خوبی داره این چای
لبخندی زدم: از این چای زیاد برام فرستادن
چند بسته میذارم بمونه هر وقت خواستی استفاده کن
کتایون_راستی تونستی جایی رو پیدا کنی؟
_نه بابا هیچ جا حتی حلبی آبادم پیدا نمیشه مگر اینکه ویلا اجاره کنی یا پنت هوس که از عهده من خارجه
همینو میخواستم بگم؛
ممکنه دو ماهی طول بکشه تا جا پیدا کنم
ژانت همونطور که نگاهش به لقمه ش بود جواب داد: خب حالا نمیخواد عجله کنی
صبر کن تا یه جایی پیدا بشه...
_ممنون
پیگیرش هستم همین که پیدا بشه زحمت رو کم میکنم
_زحمتی نداری بیشتر زحمت میکشی این صبحونه ها و شام و...
بعد با ذوق گفت: ولی امشب اگر اشکالی نداره من میخوام یه غذای فرانسوی درست کنم
ابروهام بلند شد: چی بهتر از این من که از خدامه حتما همین کارو بکن
کتایون انگار طاقتش تاب شده باشه بالاخره زبون باز کرد:
_خیلی خب حالا... گفتی یه شماره برات فرستاده؟
برخلاف تصورم ژانت کنجکاوی نکرد
حتما همه چیز رو بهش گفته!
جواب دادم:
_آره...
گوشیتو بده شماره رو بزنم برات
بعدم صبحونتونو تموم کنید به بحثمون برسیم
هر دوشون با یه حالت خاصی نگاهم میکردن
گویا کاملا هماهنگ شده یه خوابایی دیده بودن!
با تعجب گفتم: چیه؟
کتایون گفت:ببین...
من خیلی فکر کردم
من نه میتونم بهش زنگ بزنم و نه پیام بدم چون اصلا دوست ندارم فکر کنه دارم بهش فکر میکنم و برام مهمه
نمیخوام کوچیک بشم
از طرفی هم نمیتونم بیخیالش بشم
پس فقط یه راه باقی میمونه...
_چه راهی؟
_ میخوام...
تو بهش زنگ بزنی
_من زنگ بزنم؟ من سرپیازم یا ته پیاز؟
بعدم من زنگ بزنم چی بهش بگم؟
_تو خود پیازی عزیزم
زنگ بزن بهش بگو کی هستی
_پرررو!
حالا کی هستم مگه؟!
_بگو رفیق کتایونم...
خندیدم: تو ام خوب از فرصت استفاده میکنی خودتو با ما قاطی میکنیا!
خندید:لوس نشو دیگه...
یه زنگ که چیزی ازت کم نمیکنه
_انگلیسی که بلده بزار ژانت باهاش حرف بزنه یه رفیق خارجی که باورپذیرتره
_نه ژانت نمیتونه...
ژانت هم سر تکون داد:آره من نمیتونم
هول میشم...
_خب من بعد از اینکه خودمو معرفی کردم دقیقا چی باید بهش بگم؟
_بگو کتایون یه سوال داره...
علت جدایی شما و پدرش
و اینکه چرا ولش کردی؟
_اینکه شد دو تا سوال.. بعدم خب نمیگه مگه کتایون خودش لاله که...
_اه توام شورشو درآوردی یه کلمه بگو زنگ میزنی یا نه...
_خیلی خب بابا خوش اخلاق...
لبخندش در اومد: ممنون
یادم میمونه...
_لازم نکرده
گوشیم رو برداشتم و ساعت رو چک کردم
یازده صبح ما یا به عبارتی پنج و نیم غروب اونا!
شماره رو گرفتم و گذاشتم روی بلندگو
بعد از چند تا بوق برداشت...
_بله؟
دست کتایون با شنیدن صداش بی اراده روی سینه نشست
چشمهاش رو بست و عمیق نفس کشید...
مونده بودم از کجا شروع کنم
بالاخره تصمیم گرفتم: سلام خانوم کمالی ببخشید مزاحمتون میشم...
_سلام جانم بفرمایید امری هست؟
_ببخشید من قصد مزاحمت ندارم فقط یه مطلبی هست یعنی یه پیغامیه که به من واگذار شده که موظفم با شما درمیون بگذارم
_بفرمایید گوش میکنم
_من... راستش... یکم گفتنش سخته... شما و همسر سابقتون آقای فرخی....
حرفم رو قطع کرد: پیغامتون از طرف اونه؟ لطفا دیگه با من تماس نگیرید!
چشمم به نگاه نگران کتایون موند و زبونم برای ممانعت از قطع شدن تماس فوری به تقلا افتاد:
_نه.. نهه... اجازه بدید کلام من منعقد بشه من از طرف ایشون پیغامی ندارم اصلا ایشون منو نمیشناسن
جمله من این بود... شما و همسر سابقتون آقای فرخی یه دختر دارید به اسم کتایون درسته؟
هیچ جوابی نداد و فقط صدای نفس های کش دارش توی تلفن پیچید...
چند ثانیه گذشت تا آروم زمزمه کرد: کتایون...
فوری گفتم: بله کتایون... دختر شماست درسته؟
_چرا این سوال رو میپرسید؟
صداش رنگ بغض داشت وقتی این سوال رو پرسید...
بغضی که از گوش کتایون دور نموند و خم شد سمت گوشی...
گفتم: کتایون... دختر شما
دوست منه...
بغضش ترکید و صدای گریه ش شنیده شد
بغض کتایون هم...
ولی اون صداش رو با دستی که جلوی دهن گرفت پنهان کرد
ادامه دادم: من نمیخوام اذیتتون کنم یا مزاحمتون بشم ولی...
یه چیزی ذهن کتایون رو سالهاست که درگیر کرده
که من بهش قول دادم براش حلش کنم...
با همون صدای بغض آلود گفت: اصلا از کجا باید بدونم راست میگی؟
_دروغ گفتن به شما برای من چه سودی داره؟
من که از شما پول نمیخوام فقط یه سوال دارم که جوابش به درد هیچ کس جز کتایون نمیخوره
_خب بپرس...
_چرا از پدر کتایون جدا شدید و چرا انقدر راحت ولش کردید و رفتید؟
_راحت؟!... شما چطور به خودتون اجازه میدید انقدر راحت دیگران رو قضاوت کنید؟
_من درمورد شما هیچ قضاوتی نمیکنم خانم من عین سوال کتایون رو براتون تکرار کردم چیزی که ذهنش رو درگیر کرده
چیزی که سالهاست اذیتش میکنه...
_من بچه م رو ول نکردم من مجبور شدم ترکش کنم
کتایون سر بلند کرد و نگاهش رو به من داد
خیلی مستاصل بود و نگاهش پر از سوال...
فوی پرسیدم: ببخشید من متوجه منظورتون نمیشم میشه واضحتر صحبت کنید؟
_من که نمیتونم زندگی نامه م رو برای شما تعریف کنم خانم
چرا خودش زنگ نمیزنه و سوالش رو نمیپرسه
میخوام با خودش حرف بزنم و همه چیزو براش توضیح بدم...
نگاهی به کتایون کردم
سرش رو به حالت منفی تکون داد
گفتم: ببخشید ولی کتایون دلش نمیخواد با شما صحبت کنه حداقل قبل از اینکه دلیل موجهی بشنوه
نفس عمیقی کشید: شما راضیش کنید که باهام حرف بزنه
کتایون سرش رو با دستهاش پنهان کرد و روی زانوش خم شد
حق هم داشت البته لحن ملتمسانه ی مادرش دل منم به درد آورده بود...
ولی حتما فکر میکرد هنوز برای آشتی خیلی زوده که سکوت کرد و باز من مجبور شدم ادامه بدم:
_من وقتی میتونم راضیش کنم که یه دلیل قانع کننده براش داشته باشم
وگرنه کتایون هم خیلی یه دنده ست و هم خیلی دلخور
مطمئنم که قبول نمیکنه... باز چند ثانیه سکوت شد و بعد گفت: آخه من... چی باید به شما بگم...
من و پدرش سر به دنیا آوردنش اختلاف داشتیم
اون بچه نمیخواست میگفت باید سقط کنی ولی من قبول نکردم و به دنیا آوردمش...
گوشم به حرفاش بود و چشمم به کتایون که از تعجب حرفهای جدیدی که میشنید چشمهاش گرد شده بود
_... وقتی کتایون به دنیا اومد کم کم دلش بهش نرم شد ولی از من کینه به دل گرفته بود و به گمونم تاریخ مصرفمم براش تموم شده بود که کم کم به هر بهونه ای دعواها شروع شد و تهشم این بود که منو بزور از خونه بیرون کرد و گفت برو...
دوباره بغضش شکست: بدون بچه!
_خب... خب چرا شکایت نکردید؟
_تهدیدم کرد که اگر شکایت کنی سر خانواده ت تو ایران بلا میارم
میدونستم تو مملکت غریب دستم به جایی بند نیست و نمیتونم با آدم با نفوذی مثل اون در بیفتم
تهش من هیچ وقت به بچه م نمیرسیدم فقط جون مادر و خواهر بیچارم به خطر می افتاد
میدونستم که تو ایران آدم داره...
ولی بازم من یه ماه بدون پول تو نیویورک موندم و هرروز در خونشون التماس کردم که بچه م رو بهم بده تا برم ولی تمام هدفش همین بود که داغ بچه رو به دل من بذاره و اخرشم همین کارو کرد
یه ماه بعدش از زور بی پولی و ناامیدی برگشتم ایران
تو ایرانم برام پیغام فرستاد در خونه مامانم که من حتی آدرس مدرسه خواهر زاده ت رو هم دارم و اگر سراغ کتایون رو بگیری باید فاتحه اعضای خانواده ت رو بخونی...
شما بگید اگر جای من بودید چکار میکردید
همین الانشم از زور دلتنگیه که سراغشو میگیرم وگرنه اگر بفهمه خودمو به کتایون نشون دادم همون آشه و همون کاسه
کتایون با اخم غلیظی پاش رو تکون میداد و روی سرامیک با نوک کفش خط فرضی میکشید
گفتم:
_نگران نباشید نمی فهمه...
فقط چیزی که هست
ماجرا برای کتایون یه جور دیگه ای تعریف شده
به کتایون گفتن که شما البته ببخشیدا به تحریک مادرتون و به قصد ازدواج با پسرخاله تون اونا رو ترک کردید و خودتون کتایون رو نخواستید...
_دروغ میگه مردک عوضی دروغ میگه...
کافر همه را به کیش خود پندارد
فکر کرده همه مثل خودش خائن و بی شرفن...
چند ثانیه سکوت کرد و بعد پرسید: کتایون که باور نکرده؟
دلم نیومد چیزی بگم فقط گفتم: نمیدونم فقط گفت که باباش اینطوری بهش گفته
مظلوم گفت: حالا بهش میگید که بهم زنگ بزنه؟
_گفتنش رو که حتما میگم ولی دیگه تصمیم با خودشه که چکار کنه...
فوری گفت: خب شماره ش رو بهم بدید من خودم بهش زنگ میزنم همه چیز رو بهش میگم...
نگاهم رفت سمت کتایون
ابروهاش رو به علامت نفی بلند کرد
حرصی از دست کتایون با شرمندگی گفتم:
ببخشید همچین اجازه ای ندارم...
من شماره شما رو بهش میدم که اگر خواست باهاتون تماس بگیره
دلشکسته گفت: دختر جون من 25 سال بود به درد خودم مرده بودم و آروم گرفته بودم حالا تو با یه تلفن دوباره آتیش زیر خاکستر منو روشن کردی حالا میخوای بذاری بری؟
_من جایی نمیرم خانم کمالی
من با کتایون حرف میزنم تمام تلاشم رو میکنم که قانعش کنم
خیالتون راحت باشه شما رو بی خبر نمیذارم شما هم که شماره منو دارید هر امری بود پیام بدید
نفس عمیقی کشید: ممنونم ازت...
_پس فعلا خداحافظتون
_صبر کن یه لحظه... یه سوال بپرسم؟
_جانم؟
_کتایون... چه شکلی شده؟ شبیه منه یا شبیه پدرش؟
نگاهی به چهره کتایون که حالا جمع شده بود انداختم و گفت:
_نمیدونم من عکسی از شما یا پدرش ندیدم تا حالا... یعنی بعید میدونم خود کتایون هم عکسی از شما داشته باشه
فوری گفت: خب من یه عکس از خودم میفرستم نشونش بده
شاید دلش به رحم اومد
نمیتونی یه عکس ازش بگیری برام بفرستی؟
شرمنده تر از قبل گفتم: شرمنده ام واقعا فعلا اجازه ندارم ولی سعی میکنم اجازه بگیرم و بفرستم...
و همزمان چشم غره ای هم متوجه کتایون کردم:
_... حالا شما عکس خودتونو بفرستید...
_باشه دستت درد نکنه
فقط یه خواهشی ازت دارم
اگر زیاد میبینیش مواظبش باش ببین چی میخوره چیکار میکنه
من که دستم کوتاهه کاری از دستم برنمی آد فقط میتونم دعات کنم...
آهم رو فرودادم:
_ممنونم لطف بزرگی میکنید
خیلی محتاجم به دعاتون
خیالتون راحت باشه من حواسم بهش هست
فعلا خداحافظتون...
تلفن رو که قطع کردم کتایون توی خودش مچاله شد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت
از دست بی رحمیش حرصی بودم اما خب حالش نزار تر از اون بود که تحمل موعظه داشته باشه
خوب که دقت کردم ژانت هم نبود
نفهمیدم کجای مکالمه بلند شده و رفته...
بلند شدم و کنارش روی دونفره نشستم
دستی به شونه ش کشیدم...
سر بلند کرد و با بغضی که سعی میکرد صداش رو نلرزونه و البته موفق هم نبود، گفت:
_من نمیتونم باور کنم
هیچ کدوم حرفاش رو نمیتونم باور کنم
چطور حرف کسی که بیست و پنج سال بزرگم کرده رو بزارم کنار و حرف کسی که هیچ وقت نبوده رو قبول کنم؟
_کاری با راست و دروغ حرفش ندارم ولی الان بالاخره یه چیز مهم برات روشن شد
تو فکر میکردی که مادرت تو رو گذاشته و رفته و اصلا هم براش مهم نبودی و هیچ وقت بهت فکر نکرده ولی الان دیدی که اینطور نیست و خیلی هم دوستت داره
این خودش کشف بزرگیه نیست؟
کمی با دقت نگاهم کرد و بعد سر تکون داد و تکیه داد به پشتی مبل...
فکرم پیش ژانت بود که لابد اونم الان داشت توی اتاقش نوحه میکرد
سه یتیم دور از مادر در یک قاب!
یکی باید به حال خود من گریه میکرد که وضعم از همه شون بدتر بود و به روی خودم نمی آوردم!
صدای کتایون از فکر بیرونم کشید: تو اگر جای من بودی چکار میکردی؟
_خب معلومه باهاش حرف میزدم ازش توضیح میخواستم میگشتم دنبال حقیقت خیلی هم کار سختی نیست همونطور که مادرتو تونستی پیدا کنی راست و دروغ ماجرا رو هم میتونی پیدا کنی!
فقط اگر منطقی باشی و خوب بگردی
اولین قدمش هم حرف زدن با مادرته...
تازه فقط این نیست تو وظیفه ی اخلاقی داری نمیتونی زنگ بزنی زندگی اونو زیر و رو کنی و بعد قایم شی اون دلتنگته! مادرته...
_نه الان نمیتونم... فعلا نه... اینهمه سال من سختی دیدم و انتظار کشیدم یکمم اون تجربه کنه
_اینهمه سال اونم پا به پای تو انتظار کشیده دیدی که اگر براش مهم نبود حالش اونطور عوض نمیشد
بعدم تو اصلا حق نداری خودتو با اون مقایسه کنی اون...
صدای پیام گوشیم بلند شد
پیام رو باز کردم
یه عکس از یه خانم میانسال که... به شدت شبیه کتایون بود...
بالبخند بین عکس و کتایون چشم چرخوندم
کلافه گفت: کی بود؟
گفتم: اگه مشتلق میدی بگم
_اذیت نکن تو ام حوصله ندارم...
_باشه پس هیچی
_باشه بگو... مشتلق چی میخوای؟
دلم سوخت: نخواستم بابا... مامانت عکسشو فرستاده
گوشی رو از دستم قاپید و به عکس چشم دوخت...
دوباره اشکهاش راه باز کردن
بعد از چند ثانیه سرش رو تکون داد که اشکها از جلوی چشمش کنار برن و همزمان لبخندی زد: چقدر شبیه منه...
خندیدم: تو شبیه اونی دیوونه نه اون شبیه تو...
لبخندش عمیقتر شد: خب همون...
زدم روی شونه ش: تا تو مشغولی من یه سر به ژانت بزنم...
بلند شدم و رفتم سمت اتاق ژانت
پشت در ایستادم و در زدم
بعد از چند ثانیه گفت: بله؟!
در رو باز کردم:اجازه هست؟
_بیا تو
چشمهاش کاملا سرخ بود ولی دیگه خبری از اشک نبود
پرسیدم: تو دیگه چت شد آخه؟
_کتایون... حداقل میتونه صدای مادرش رو بشنوه
ولی من دیگه نمیتونم...
خیلی دلم براش تنگ شده!
کاش یه معجزه اتفاق می افتاد و میتونستم یه بار دیگه صداش رو بشنوم!
دستش رو گرفتم و کمرش رو نوازش کردم:
_زندگی توی این دنیا با از دست دادن عجین شده...
با رنج!
ذات ماده همینه
بهتره دلخوشی اصلی آدم چیزی باشه که هیچ وقت از بین نره!
از جام بلند شدم:
یکم استراحت کن منم نمازمو بخونم ولی بعدش باهاتون کاردارم!
ضمنا یادت نره امشب شام با توئه اونم شام فرانسوی
راستی اسمش چی بود؟
لبخندی زد: کسوله!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romanemazhabi
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ضحی💗
قسمت11
بعد از نماز دو ساعتی به کارهام رسیدم تا کمی خلوت کنن
وقتی برگشتم هر دو توی پذیرایی بودن
نشستم و پرسیدم:
_خب بهترید؟
کتایون انگار دنبال فرار از فکر و خیالاتش بود که فوری گفت:
_آره...
تو حرفت رو بزن
من هم ادامه ندادم:
_خب فکر میکنم دیگه میتونیم درباره #اسلام حرف بزنیم
لبخند خسته ای روی لبهاش نشست: خبر خوبی بود!
بفرمایید
بسم الله الرحمن الرحیم رو زیر لب گفتم
و شروع کردم:
_خب حالا که ما میخوایم درباره اسلام صحبت کنیم، اول میخوام چند تا سوال ازت بپرسم به عنوان کسی که اسلام رو به عنوان دین قبول نداره
با اعتماد به نفس گفت: بپرس
_خب میدونی که محمد بن عبدالله از قبیله قریش از اعراب موزری حجاز که گره نسبی با حضرت ابراهیم از شاخه ی اسماعیل دارن پیامبر این دینه
و یک کتاب به نام قرآن رو آورده
درسته؟
_بله
_پس حالا برای تویی که این شخص رو تکذیب و دینش رو نفی میکنی دو چیز باید بررسی بشه
اول شخصیت و حوادث زندگی این شخص و دوم کتابش که اثرشه و حی و حاضره
حالا که این دین الهی نیست و این شخص هم پیغمبر نیست پس این کتاب دست نوشته ی خودشه دیگه درسته؟
_بله معلومه
_خب ما دو کار میکنیم
یکی بحث تاریخی و مستدل درباره خود پیغمبر و یکی قرآن
اول اولی؛
درباره پیامبر اسلام چند تا سوال دارم...
اول اینکه یه آدم برای اینکه بی دلیل خودش رو پیغمبر معرفی کنه و از خودش دین و شریعت بیاره چه انگیزه هایی میتونه داشته باشه؟
_خیلی چیزا
ثروت، موقعیت اجتماعی، شهرت...
قدرت هم مهمترینش
این طور آدما دنبال برتری جویی بر دیگران هستن به نظر من
_درسته
حالا یکم درباره شرایط اجتماعی مکه و حجاز در اون سالها حرف بزنیم
حتما میدونید که ساختار اجتماعی اعراب قبیله ای و عشیره ایه و همینطور هم اداره میشه
گفتم که پیغمبر اسلام از قریشه
و قریش هم از واضحات تاریخیه که تنها قبیله متمدن و شهر نشین حجازه باقی قبایل بیابانگرد و صحرا نشین بودن اصطلاحا میگفتن عرب بادیه
یعنی برای عربهایی که کلا نژاد و عشیره یکی از امتیازات فردی و ملاک تفاخرشون بود از قریش بودن خودش بزرگترین ملاک تفاخره
تازه خاندان بنی هاشم در بین قریش هم باز محبوبیت اجتماعی عجیب غریبی داشت
حالا به دلایل مختلفی یکی سفره داری این خاندان بود که آدمای سخاوت مند و غریب نوازی بودن یکی جوانمردی و سلحشوری و...
که همه جزء ملاک های مهم شخصیت عربیه الانم همینطورن مهمان نوازی سلحشوری شجاعت براشون خیلی اهمیت داره...
مثلا همین "هاشم" جد بنی هاشم اسمش این نبود هاشم اصلا کلمه عربی نیست عبریه
و اصلا اسم نیست لقبه
ها+شم به معنای خورد کننده چون خودش نانی که تهیه میکرد و به فقرا میداد رو با دست خودش براشون خورد میکرد و توی کاسه هاشون میریخت این لقب رو بهش دادن
یعنی نه که فقط کمک کنه با فقرا قرین بود...
پس این پیغمبر به لحاظ نسبی در خانواده و قبیله ای به دنیا اومده که خود به خود در اون جامعه کلی عزت و احترام داشته
یعنی اینطور نبوده که عطش دیده شدن داشته باشه و سرکوب شده باشه برعکس بسیار هم مورد توجه بود
تواریخ میگه چون ظاهر زیبا و شخصیت کاریزماتیکی هم داشت خیلی بیشتر هم بهش توجه میکردن
اصلا پدربزرگش عبدالمطلب کلیددار کعبه بود که جایگاه خیلی خاصیه
و عضو دارالندوه که شورای شهر مکه محسوب میشد هم بوده
یعنی واقعا به اندازه ای که در اون اجتماع قبیله ای نیاز بود توی چشم بود و جایگاه اجتماعی داشت و اصلا نمیصرفید خودش رو توی چنین دردسری بندازه
چون تاریخ گواهی میده بعدا همه اینا به سبب ادعای پیامبری زایل شد و از شهر خودش بیرونش کردن
که قطعا هم قابل پیش بینی بود...
_خب بیشتر از چیزی که داشته میخواسته آدم بلند پروازی بوده نقشه های بزرگی داشته ریسکش رو هم پذیرفته
_هرچند منطقی نیست ولی اصلا فرض رو بر همین میگذاریم
اصلا میگیم برای ثروت و قدرت اینکارو کرده و این شهرت و موقعیت اجتماعیش رو هم دست مایه همین کار کرده
یعنی دیده مردم خودش و خانواده ش رو قبول دارن گفته بذار شانسمو امتحان کنم خوبه؟ _خب؟
_خب حالا تو داری راجع به یک آدمی حرف میزنی که خیلی زیرکه نشسته نقشه کشیده که چطور با این سرمایه اجتماعی که داره میتونه قدرت یک شهر یا حتی یک پهنه رو به دست بگیره. درسته؟
_خب آره...
_خب حالا تو اگر جای این آدم زیرک باشی، برای راه انداختن این دین جدیدت که میخوای به واسطه ی اون آدما رو دور و برت جمع کنی چیکار میکی؟
_چه بدونم تابحال تجربشو نداشتم!!
خندیدم:
_ خب معلومه باید اول با قشر متنفذ و مَلّاک قومت ببندی و هرطوری که هست اونا رو بکشونی سمت خودت
_خب سلیقه ایه سیاست پیامبرا همیشه سرمایه گذاری روی جمعیت بوده!
_خب مگه به توافق رسیدن با بزرگان قوم تضادی داره با جذب طبقات پایین اجتماع؟
تازه اعراب که عشیره گران شیخ عشیره بیعت کنه کل عشیره بیعت میکنن!
یعنی رشد تساعدی!
_خب اونا باهاش توافق نمیکردن
_اوایل شاید سعی میکردن جدی نگیرنش ولی کم کم که دیدن مردم دارن دورش جمع میشن خیلی علاقه پیدا کردن باهاش مذاکره کنن و ببرنش سمت خودشون
حتی گفتن ما که الله رو قبول داریم، چون اینا اصلا حنیف بودن دین حضرت ابراهیم دینشون بود حج رو از ابراهیم و اسماعیل گرفته بودن دیگه
منتها دینشون رو به مرور به بت پرستی منحرف کرده بودن
خلاصه گفتن ما که الله رو قبول دادیم فقط میگیم این بت ها الهه های خدان فرزندان خدا هستن خداهای کوچک هستن ما اینا رو در پیشگاه خدا واسطه قرار میدیم تو بیا اینا رو هم به عنوان فرزندان خدا قبول کن ما بهت ایمان میاریم
قطعا بهترین موقعیت بود که اعتقادات خودش رو با اونا ادغام کنه و راحت وصل بشه
ولی اینکارو نکرد!
خب چرا پافشاری میکنه روی یکتا پرستی چه سودی براش داره؟
چرا دست رد به سینه همچین موقعیت فوق العاده ای میزنه و خودش رو به بلای شعب ابی طالب و نفی بلد دچار میکنه؟
ژانت_منظورت از اینی که گفتی چیه؟
_شعب ابی طالب جاییه که مشرکین مکه پیامبر و مسلمونها رو سه سال اونجا حبس و تحریم کردن با شرایط خیلی سخت
همسر و عموی پیامبر اونجا از دنیا رفتن بخاطر مشکلات قحطی و عدم امکانات
ژانت_خب به چه جرمی؟
_همین تغییر دین
اما همه مسلمون ها این سه سال رو مقاومت کردن تا اینکه معجزه خداوند به دادشون رسید
پیامبر برای مشرکین پیغام فرستاد که اون سند توافقی که برای تبعید ما توی شورا نوشتید و الان توی کعبه نگه داری میشه دیگه وجود نداره پس چون توافقی نیست تحریمی هم نیست
اونها هم اونقدر مطمئن بودن که این خبرا نیست که برای اینکه به زعم خودشون پیامبر رو خراب کنن خودشون این خبر رو رسانه ای میکنن
اعلام میکنن محمد همچین ادعایی کرده و ما در ملا عام این توافق نامه رو باز میکنیم
و اگر چنین چیزی صحت داشت محاصره ی شعب رو لغو میکنیم
همین کار رو هم میکنن و همه مردم میبینن که خط به خط توافق نامه رو موریانه زده
این اشتباه بزرگی بود که در اثر هیجان زدگی و به طمع خراب کردن پیامبر مرتکب شدن
اما چون متعهد شده بودن بالاخره بعد از سه سال محاصره شعب به پایان رسید و مسلمون ها آزاد شدن
اما خب قطعا رها نمیکردن قصد داشتن پیامبر رو ترور کنن که یبارکی شیرازه دین از هم بپاشه و تمام...
بدون نخ تسبیح این دونه ها رو کی میخواد جمع کنه
اما خب پیامبر خبر داشت و برنامه ریزی کردن که مخفیانه همه مسلمون ها از مکه کوچ کنن برن مدینه یعنی مجبور به جلای وطن شدن
بیشتر مومنین مکه هم باهاش کوچ کردن
و شدن مهاجرین
اونجا تو مدینه هم مردم ازشون استقبال کردن و باهاش بیعت کردن و اونا هم شدن انصار...
حالا نگفتی با چه منطقی قبول نمیکنه؟
ممکن بود توی محاصره شعب کشته بشه تازه ما میگیم سه سال اون که نمیدونست سه ساله ممکن بود هرچقدر طول بکشه!
چون معصوم که نبود وحی هم بهش نمیرسید و از آینده هم خبر نداشت درسته؟
رفاه حال حاضرش رو قربانی چی کنه؟
نقد رو ول کنه نسیه رو بچسبه؟
کمی مکث کردم و چون جواب نداد سوال بعدی رو پرسیدم:
_یا مثلا درباره یهودی ها و مسیحی ها
چرا پته انحرافات اونها رو روی آب میریزه و در قرآنش اونها رو مذمت میکنه
در حالی که باید تلاش کنه اونها رو جذب کنه چون اونها اهل کتاب خطاب میشن یعنی در بین مردم دانشمند حساب میشن کلی رو مردم تاثیرگذارن باسوادای حجازن اگر جذب یک کلام بشن تبلیغ خوبیه براش
_خب اول سعی میکنه بعد که میبینه نمیشه بهشون حمله میکنه که خرابشون کنه
_حالا که میخواد خرابشون کنه چرا پیغمبرانشون رو میپذیره و بهشون ایمان میاره؟!!
اصلا کسانی که خود یهودیا به پیامبری قبول ندارن رو هم میگه پیامبرن!(داوود و سلیمان)
کلی هم ازشون تعریف میکنه
درحالی که در کتاب مقدس یهود بدترین چیزها رو به پیامبرانشون نسبت میدن که حالا میگم براتون
ولی قرآن میاد از اونا هم رفع اتهام میکنه و با عزت و احترام معرفی شون میکنه!
آخه چرا؟
اگرم بخواد پیروان ادیان دیگه رو جذب کنه باید همون تصویری که اونا خودشون از پیامبرانشون دارن رو تصدیق کنه دیگه نه یه چیز جدید این دیگه چه کاریه!!
چه حسنی داره براش؟
اصولا در طول تاریخ آموزه های بت پرستانه هر قومی بر قوم دیگری قالب میشد خدای قبلی قوم مغلوب رو اهریمن خطاب میکرد و خدای خودش رو به عنوان خدا معرفی میکرد یعنی با تکذیب قبلی خودش رو تثبیت میکرد
اما پیامبران الهی دقیقا عکس این روند رو پیش گرفتن و به ترتیب هم رو تایید و تصدیق کردن
هیچ پیامبری نیومد بگه پیامبر قبلی شیاد بوده من برحقم و به من ایمان بیارید همه همدیگه رو در طول تاریخ تصدیق کردن!
حالا میشه گفت برای پیامبر اسلام تایید پیامبران تا ابراهیم طبیعیه چون نیای خودشه ولی پیامبر اسلام از شاخه بنی اسماعیله و یهودیت و مسیحیت از بنی اسحاق
و یهودیا میگن نسب پیامبری از بنی اسحاق ادامه پیدا کرده نه بنی اسماعیل طبعا این پیامبرم باید برعکسش رو بگه درسته؟
ولی میاد پیامبران بنی اسحاق رو هم تایید و تصدیق میکنه حتی بیشتر از خودشون!
این دیگه شاهکاره واقعا!
با یهودیت دعوای جدی داره ولی پامبرانشون رو تایید میکنه در حالی که عکسش به تضعیفشون کمک میکرد!
عکسش هم هست مسیحی های تثلیثی اعتقاد دارن عیسی خداست این پیامبر محکم وایستاده میگه نه عیسی خدا نیست بنده و پیامبر خداست
خب حالا چه فرقی میکنه بذار سرگرم باشن تو بیعتت رو بگیر! مگه دنبال قدرت و حکومت نبود؟
اساسا کسی حکومت رو بخواد با اعتقادات مردم در نمیفته با عادات مردم در نمی افته هزینه زایی بی مورد نمیکند
اصلا چرا رو یکتاپرستی انقد تاکید داره میون اون جماعت مشرک که یه پیشینه چند صدساله بت پرستی دارن و به شدت هم نژادپرستن و دین آبا و اجدادی براشون اهمیت داره
چرا تمام پیشینه ذهنی مردم رو به هم میریزه در حالی که اگر بخواد جذبشون کنه باید چیزی بگه که خوششون بیاد و احساس اشتراک کنن نه که با همه باورها و عادت های اجتماعیشون در بیفته؟!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romanemazhabi
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_ضحی💗
قسمت12
ببینید اگر کسی بخواد مردم رو به خودش و مثلا اون دینی که آورده جذب کنه قطعا میدونه که این مردم یک سری چارچوب ذهنی و عادت رفتاری دارن باید دقیقا همونها رو پیدا کنه و دست بذاره روشون
و توی اون مکتب جدیدش برهمون اساس سفارش و آموزه طراحی کنه که کارش بگیره نه که برعکس با قوانینی که میگذاره مردم رو با تمام عادت هاشون دربنداره و چارچوب هاشون رو بشکنه
این کار چه منطقی داره اصلا چه سودی داره؟
برای چی باتمام آداب اجتماعی اعراب در میفته در حالی که قاعدتا برای جذبشون باید کارای ساده و معمول پیش پاشون بزاره نه کاری که برای اونا یعنی خودتو با تمام ساختار های ذهنی و تربیتیت بکوب از نو بساز با این فرمی که من میگم!
برای این پیغمبر چه فرقی میکنه مردم دخترانشون رو زنده به گور کنن یا نه؟
چه فرقی میکنه زنا کنن یا نه دروغ بگن یا نه غیبت کنن یا نه!
ربا بگیرن یا نه
اون میخواد حکومت کنه براش چه فرقی میکنه مردم حتما اخلاق مدار باشن؟
تمام اینها عادات و رفتارهای انسانی روال روز اون جامعه بودن چرا فکر کرد باید با اینا در بیفته و اگر اینکار رو بکنه کسی به حرفش گوش میده؟
برای چی باید سختگیری کنه و مردم رو از دور خودش بتارونه؟
در کتاب انجیل شیطان که آلیستر کراولی ادعا میکنه از طرف شیطان بهش وحی شده و پایه فکری صهیونیسم در پایه گذاری جوامع مخفی شیطان پرستی نوینه(فراماسونری، ایلومیناتی و...)
فقط یه جمله در باب احکام و دستورات دینش داره:
+چنان کن آنچه خواهی کل شریعت بود!
هر کاری عشقته بکن تنها قانون دین من اینه!
دین قلابی اینه
روش جذب حداکثری اینه! هر چی عشقته فقط منم بپرست
خب پس با این اوصاف اینهمه قوانین ساختار شکن اسلامی چی میگن؟
مثلا چرا باید فریضه طراحی کنه که باید حتما نماز بخونید؟
_خب دنبال اِلمان های مخصوص به خوده که مکتبش متمایز باشه به قول تو داره مظاهر تمدنیش رو میچینه!
_قبول نماز بخونن
ولی آخه روزی پنج بار!!
با اون همه مشغله ای که آدمها ممکنه داشته باشن؟
بعدم قبلش حتما باید با آب خودتو بشوری؟
تو سرزمینی که آب کمیابه مردم زیاد عادت به شست و شو ندارن!
این اعراب بادیه ماه تا ماه میشد رنگ آب به خودشون نمیدیدن!
ویلدورانت میگه از محمد(به عنوان معجزه) چه میخواهید؟
عصا اژدها کند؟ روی آب راه برود؟
معجزه از این بزرگتر که اعراب جاهلی را وادار کرد روزی پنج بار خودشان را بشویند؟!
یعنی اونقدر تغییر سخت و پر ریسکی بوده که رویدادش رو یک تاریخ نگار به لحاظ اجتماعی معجزه قلمداد میکنه!
خب این سختی رو به چه بهایی به جون میخره وقتی خیلی راحتتر از این هم میشه این مردم رو جذب کرد بخدا این اصلا منطقی نیست!
میتونست بگه قبل نماز مثلا دست به خاک بزن
مثل تیمم
اصلا تو سرزمین بی آب وضو از کجا به ذهنت رسید؟!
خودش هم توی همون اجتماع داشت زندگی میکرد با همون شرایط!
از عادات اجتماعی بارز مشرکبن عرب شرب خمر و ساختار اقتصادیشون مبتنی بر ربا و قمار بود
کلی قانون تو این زمینه ها طراحی کرده بودن یعنی اصلا روش کسب و کارشون بود
بیشتر نکاح های قانونی و عرفی شون رو با عنوان زنا حرام کرد
نکاح الجمع نکاح المقط نکاح البدل...
آخه چه کاریه میخوای حکومت کنی چکار به خوردن و پوشیدن و رفتار کردن مردم داری چرا میخوای تمام عادات اینا رو تغییر بدی مگه از دردسر خوشت میاد؟
چرا اجازه نمیده همه با هر سبک زندگی وارد این مکتب بشن و یه گوشه ای این خدای من درآوردی رو بپرستن و اونم با این سرمایه اجتماعی قدرت رو به دست بگیره جمعیت هر چی بیشتر بهتر دیگه!
به مردم هر چی آزادی عمل بدی قطعا بیشتر دوستت دارن
برای یه آدم قدرت طلبی که دنبال حکومته چه فرقی میکنه عادات اجتماعیِ این قوم غلطه منطقا باید بگه به من چه!
اما با چه منطقی هزینه زایی الکی میکنه و با همه اینا در میفته؟
خب بگید دیگه چرا؟!
جوابم سکوت بود
دوباره خودم ادامه دادم: اصلا فرضا اینکارو کرد حالا فهمیده که مثل اینکه شدنی نیست
هم در اقلیته هم زورش به مشرکین نمیرسه
خودش و پیروانش حبس شدن توی یه دره بی آب و علف تحت تحریم شدید غذایی دارویی و...!
علی بن ابی طالب صحابی و پسرعموی پیامبر میفرمایند به اندازه ای وضعیت غذا بد بود که
هر یک خرما رو سه نفره و یا حتی شش نفره میخوردیم
هسته های خرما رو هم میکوبیدیم آرد میکردیم نون میپختیم!
هیچی بهشون نمی فروختن
با کلی تدابیر امنیتی تحریما رو دور میزدن در حدی که فقط زنده بمونن
خب اون شرایط سخت معلومه که یه بن بسته
با منطق شما پیغمبر واقعی هم که نیست به وحی و به خدا متصل باشه؛
خبر نداره قراره گشایشی بشه و بعد سه سال تموم بشه ماجرا اصلا تهش معلوم نیست چی میشه
حتی اگر بود هم تو همین سه سال ممکن بود از دنیا بره
دیگه قدرت از جون آدم که ارزشمندتر نیست قدرت رو برای زندگی میخواست باید زنده میموند یا نه؟
میتونست یه کلمه بگه پشیمون شدم خودش رو نجات میداد
دلیلی برای مقاومت نیست وقتی خدایی نیست و تو هم فکر منافع خودتی خب این جا منافع در عالی ترین وجه به خطر افتاده باید رها کنی دیگه
ولی رها نمیکنه! چرا؟
سکوت طولانی موجب شد باز ادامه بدم:
_با اینکه پیامبر ما سواد خواندن و نوشتن رو جایی یادنگرفته چه میکنی؟
این که دیگه مستنده؟
_کجا مستند شده یعنی نمیتونسته پنهانی سواد یاد بگیره این چه حرفیه؟
_نه نمیتونسته وقتی به گواهی تاریخ تو کل حجاز فقط 17 نفر سواد خوندن و نوشتن داشتن
از یکی باید یاد بگیره دیگه بالاخره خبرش درمیاد!
خصوصا که بیشتر باسوادا یهودی و مسیحی بودن
ولی وقتی توی کتاب قرآن میگه محمد جایی سواد رو فرا نگرفته بود و تو زمان خودش کسی اعتراض نمیکنه یعنی همه به این حقیقت واقف بودن دیگه از این واضح تر؟
حتی دشمنانش هم نمیگفتن تو از جایی یاد گرفتی میدونستن نشدنیه میگفتن تو ساحری!
خب دلیل این چی میتونه باشه جز حقانیت؟
سرتکون داد:
_واسه نتیجه گیری خیلی زوده کلی حرف برای زدن هست وقتی اونها ثابت بشه این نکات هم میشه جزء نکات مجهول تاریخی ولی به هیچ وجه دلیل بر حقانیت نیست وقتی اینهمه دلیل در ردش وجود داره
من...
صدای اذان حرفش رو قطع کرد
فوری بلند شدم و گفتم: بعد نماز ادامه میدیم!
وارد سرویس که شدم ژانت هم دنبالم اومد و کنار در ایستاد
همونطوری که وضو میگیرفتم پرسیدم: جانم؟!
با تعجب به حرکاتم نگاه میکرد و توضیح میداد:
خب... خواستم شروع کنم غذا رو درست کنم خواستم... بپرسم گوشت کجاست؟
_تو فریزر پشت بسته های سبزی
از سرویس خارج شدم و مسح پام رو کشیدم
بعد هم راه افتادم سمت اتاق
نمیدونم چرا ژانت هم دنبالم اومد
وارد اتاق شدم و اون دم در ایستاد
شروع کردم چادر گلدارم رو سرکردن و سجاده رو پهن کردن
هنوز همونجا ایستاده بود و کنجکاو نگاهم میکرد
خواستم بهانه بدم دستش
پرسیدم: خب کلا چیا داره این غذا؟
_خب... لوبیا و گوشت و...
حرفش رو نیمه تموم رها کرد و سوال اصلیش رو پرسید: سختت نیست روزی چند بار این کارا رو تکرار میکنی؟
_نماز دوست داشتنی ترین کار ممکنه توی دنیا از نظر من
البته هر کاری با تکرار از رونق می افته ولی نماز...
چون به عشق خدا تکرارش میکنی سختیش هم شیرینه!
البته فلسفه نماز خیلی فراتر از اینه شاید ساعتها بشه راجع بهش حرف زد حالا بعدا میگم براتون
اما همینقدر بگم که من الان دارم لذت می برم
حتی اگر یکم سخت باشه
مثل سختی ای که تو برای رسیدن به کلیسا هر صبح یکشنبه میکشی
ولی من روزی چند بار برای خودم تکرارش میکنم چون تلاش شیرینیه و مهمتر چون خواست خداست!
کتایون صدا زد: ژانت این چیه رو گاز گذاشتی جوش اومده!
ژانت بی معطلی دوید سمت آشپزخونه
من هم در اتاق رو پیش کردم و قامت بستم...
...
وقتی از نماز برگشتم هر دو توی آشپزخونه بودن
بهشون ملحق شدم و پشت میز نشستم!
از ژانت که پای گاز ایستاده بود پرسیدم:خب ژانت چقدر دیگه طول میکشه حاضر بشه میخوام ببینم چه مزه ایه!
_چیزی نمونده من از قبل لوبیاش رو پختم الانم گوشتش رو جدا میپزم و بعد لوبیا و بقیه مواد رو اضافه میکنم دیگه کاری نداره...
رو کردم به کتایون:
_خب... شما فرمودید که اینا برای نتیجه گیری کافی نیست
منم موافقم باهات!
پس باید برای حصول نتیجه مجددا فاز عوض کنیم!
بررسی اسلام دو بعد داره بررسی شخصیت پیامبرش و کتابش
حالا باید بریم سراغ قرآن...
_خب توی قرآن که خیلی حرف دارم مثلا توی...
_اجازه بده منظورم این نبود موردی آیه بگی من جوابتو بدم این کتاب یه منطقی داره که باید درکش کنی بعد برمبنای اون سوال کنی بدون خوندن که نمیشه هیچ کتابی رو نقد کرد...
_جانم؟ منظورت چیه؟
_منظورم واضحه باید بخونیدش کامل و از اول به آخر تا بتونید نقدش کنید...
_ولی برای رد هر چیزی یه مثال نقض کافیه مگه بیکاریم اینهمه کتاب رو توی دنیا بخونیم
_اینهمه نه فقط یکی...
فقط این کتابه که ادعا میشه معجزه است و خدا برای شخص شما فرستاده فقط این کتابه که ادعا میکنه کلام خداست و در اون خدا با همه ی مردم عالم در هر زمانی صحبت کرده!
خب من دارم میگم معجزه ست تو میگی نه چطوری ثابت میشه جز با خوندن با یه جمله از یه کتاب بیرون کشیدن که نمیشه معجزه بودنش رو اثبات کرد من نیاز دارم برای این اثبات شما رو به طور کامل با این کتاب آشنا کنم
ضمنا من میتونم اون یک یا چند مثال نقضی که تو ذهنته رو جواب بدم ولی باید منطق کلی کتاب درک بشه تا بتونم یه سری چیزا رو براتون توضیح بدم که مباحثه ناقص نمونه
شما هم برای بحث نیاز دارید روی منبع یه تسلطی داشته باشید دیگه پس باید شروع کنیم و قرآن رو بخونیم...
اینجوری شما ایرادات بیشتری هم میتونید پیدا کنید اگر داشته باشه...
ژانت_ خب چطوری مگه میشه سه نفری کتاب خوند اصلا قرآن چند صفحه ست چند روز طول میکشه؟
_چرا نشه
قرآن مجموعا سی تا بخش(جزء) داره که هر کدوم 20 صفحه بیشتر نیست
برای اینکه از کار و زندگی نیفتین و و سختتون نباشه هر ماه پنج تا از این بخش ها رو میخونید تو طول هفته کلا روزی سه صفحه میشه یعنی پنج دقیقه که شوخیه!
ژانت_خب اینجوری که خیلی طول میکشه؟
_آره خب ولی چاره چیه!
من که تا پیدا کردن خونه همخونه اجباری شما هستم و باید تحملم کنی
کتایون خانومم که ان شاالله یادش نرفته مادرش اونو به من سپرده!
و باید زودتر درباره ش تصمیم بگیره که اگر نگیره با من طرفه چون مسئول بی تابی مادرش منم که شماره ش رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم
پس ما فعلا با هم کار دادیم این بحث هم گوشه ای از رابطه ماست
ضمنا به نفع خودتونه اتهاماتتون رو اثبات کنید و خیال خودتون رو راحت...
کتایون بی تفاوت شونه بالا انداخت: به هر حال ما که قرآن نداریم!
_من دارم
به اتاق رفتم و دو تا قرآنی که برای اینکار تهیه کرده بودم رو آوردم
قرآن ها رو روی میز گذاشتم و نشستم:
_خب اینم قرآن... بهونه بعدی؟
کتایون کلافه گفت:
من نمیتونم تو خونه و شرکت همچین کتابی رو دست بگیرم و بخونم خب نمیگن این چشه چرا این کتاب رو میخونه؟
نفس عمیقی کشیدم: برای همین جلدشون کردم!
دیگه؟
سکوت از سر اجبارش موجب شد ادامه بدم:
_با ترجمه بخونید ولی هر از گاهی نگاهی هم به زبان اصلیش عربی بندازید به هرحال...
صدای پیام گوشیم بلند شد
همون طور که گوشی رو چک میکردم ادامه دادم:
_ به هر حال برای مطالعه هر اثری هیچی زبان اصلی نمیشه!
رضوان بود...
از دو روز پیش یادم رفته بود جواب پیامش رو بدم و تشکر کنم!
حتما تا الان از کنجکاوی تلف شده!
از بچه ها عذرخواهی کردم و برگشتم اتاق تا یکم حرف بزنم...
مثل همیشه کامل تبادل اطلاعات کردیم و همه چیز رو کامل براش توضیح دادم!
بعد هم سراغ بقیه رو گرفتم و سفارش کردم جای من هم مواظبشون باشه!...
وقتی برگشتم غذا حاضر بود و شام خوردیم
چیزی شبیه خوراک لوبیای خودمون بود ولی خوشمزه تر!
کلی از ژانت تشکر کردم و تشویقش کردم بازهم از این کارا بکنه!...
بعد از شام قرار بر این شد ماهی یکبار دور هم جمع بشیم و درباره پنج جزئی که خوندیم صحبت کنیم
و البته کتایون هرچه سریعتر با مادرش ارتباط بگیره و خیال من رو راحت کنه!
هر چند به قولش خیلی امیدوار نبودم!
به هر حال اون رفت و ما هم تا یکماه آینده که باز هم رو ببینیم به زندگی عادیمون برگشتیم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romanemazhabi
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
خب امروز برقای ما رفت
شما چطور؟😁
دیگه شروع شد😁
دیدین گفتیم!؟
باشد که رستگار شویم🤭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونین
روزای بی مادری داره شروع میشه؟
زینب و حسن و حسین
اینروزا ناتوانیِ مادر و دارن میبینن😭
ای وای مادرم🖤
#فاطمیه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_ضحی💗
قسمت13
چهل روز سرد رو پشت سر گذاشتیم
ژانت رو در این مدت خیلی کم میدیدم و کمتر فرصت گفتگو پیش می اومد اما همین همخونگی و ارتباط اندک بینمون علاقه ای به وجود آورده بود که هر روز بیشتر میشد...
دیگه اثری از اونهمه خشم و انزجار و نفرت نبود
ژانت من رو به عنوان دوست پذیرفته بود و من هم مثل قبل دوستش داشتم و تحسینش میکردم
بخاطر اراده و تلاش و ایمان و محبتی که در وجودش بود
اما کتایون... کتایون...
در این مدت در کنار حجم سنگین درسها و کار آزمایشگاه دغدغه ارتباط کتایون و مادرش هم به مشغولیت هام اضافه شده بود
تقریبا هرروز مادرش یا زنگ میزد و یا پیام میداد و منم جز شرمندگی چیزی براش نداشتم و فقط میگفتم یکم بهش وقت بدید با خودش کنار بیاد. اونم ظاهرا همین کار ازش برنمی اومد و طاقتش طاق شده بود که بی توجه به حرفهای من هر روز همون حرفهای قبلی رو تکرار میکرد
کتایون اما حاضر نبود با مادرش تماس بگیره یا به اون اجازه ارتباط بده والبته من میفهمیدم دلیلش بیشتر از کینه یا عدم باور ترس بود
ترس از درک یک رابطه ناشناخته
و غروری که بهش اجازه نمیداد توی موقعیتی قرار بگیره که ممکنه قلیان احساساتش دست دلش رو رو کنه
دلش نمیخواست مادرش بدونه چقدر دلتنگشه
ازش ناراحت بود و از طرفی بین گفته های مادر و پدرش سرگردان
چند روز یکبار تماس داشتیم و اون از دلایلش برای این پنهان شدن میگفت و من از بی قراری مادری که تحمل این بی مهری رو نداشت
و اون در جواب اونهمه پند و اندرز و نصیحت و خواهش و تهدید من فقط یک جمله گفت: بهش فکر میکنم....
ولی فکر کردنش کمی بیش از حد طولانی شده بود
قرار ماهانه مون رو هم یک هفته عقب انداخته بود که نمیدونستم بخاطر ترس از روبرو شدن با منه که میدونست از دستش عصبانی ام یا دلیل دیگه ای داره
اما بالاخره برای صبح شنبه 16 فوریه قرار ملاقات بعدی رو قطعی کردیم
اون هفته هفته ی خیلی پرکاری برای من بود...
یک پروژه جدید داشتم و بعضا خارج از ساعت کاری توی آزمایشگاه می موندم و مجموعا ساعت خوابم کم شده بود. البته خستگی و بیخوابی نمیتونست من رو از پا دربیاره سالها بود که بهش عادت کرده بودم. ولی پیاده روی اجباری جمعه غروب از بیمارستان تا خونه زیر بارون نسبتا شدید و هوای سرد...
کارم رو ساخت طوری که صبح شنبه با اینکه صدای اومدن کتایون و صحبتهاش با ژانت رو میشنیدم نمیتونستم از زیر پتو بیرون بیام و همون زیر پتو هم به شدت میلرزیدم. حتی حال صدا بلند کردن هم نداشتم برای همین منتظر شدم تا خودشون بیان سراغم
تقریبا پنج دقیقه بعد کتایون به در زد: سلام چرا بیرون نمیای؟
چند بار دیگه هم سوال رو پرسید ولی واقعا نه میتونستم تکون بخورم و نه اینکه حرف بزنم. چون جوابی نگرفته بود خودش در اتاق رو باز کرد و بعد رو به ژانت گفت: خوابه هنوز...
البته من تصویر نداشتم فقط صدا بود...
دوباره صداش بلند شد: باورم نمیشه تا این وقت روز خواب باشی. فکر کنم از ترس خودتو به خواب زدی نه؟ میدونی امروز دست پر اومدم!
یکم مکث کرد و بعد دوباره گفت: پاشو دیگه الان ساعت یازده و نیمه...
دوباره سکوت.. اینبار صدای قدمهاش نزدیک شد... بالای سرم نشست و آروم صدا زد: ضحی؟
دلم نمیخواست نگرانش کنم ولی واقعا فکم تکون نمیخورد..
دوباره اینبار نگرانتر صدام کرد و همزمان پتو رو از روم کشید
لرز تنم رو گرفت پتو رو توی دستم جمع کردم و مردمکهام رو فرستادم سمت صورتش
فقط برای اینکه مطمئن بشه زنده ام ناله ی کوتاه و نامفهومی کردم که منظورم سلام بود ولی هیچ شباهتی به این واژه نداشت. و دوباره ساکت شدم.
حالا ژانت هم اومده بود بالای سرم و با چشمهای نگران پرسید: چی شده؟
فقط تونستم آروم بگم: قرص...
کتایون بلند شد و رفت قرص بیاره و ژانت نشست جاش: چی شده ضحی چرا حالت بد شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
شرایطم اصلا طوری نبود که بتونم توضیحی بهش بدم فقط لبخند زدم که بیشتر نگران نشه... اما انگار خیلی کارساز نبود چون اون همینطوری سوال میپرسید. کتایون با قرص و لیوان آب وارد اتاق شد و کنار ژانت نشست
رو به ژانت گفت: یکم بلندش کن این قرص بهش بدم
ژانت دستش رو گذاشت پشتم و یکم بلندم کرد و کتایون قرص رو گذاشت روی زبونم و لیوان آب رو روی لبهام
به سختی و با گلو درد چند جرعه آب خوردم و دوباره رها شدم روی بالش
کتایون یکم نگاهم کرد
دست گذاشت روی پیشونیم و بعد گفت: باید بریم دکتر. ژانت پاشو حاضر شو
با نهایت توانی که داشتم ناله کردم: نه... خوب میشم یکم دیگه
درسکوت نشسته بودن و نگاهم میکردن و منم حالم نمیبرد بهشون بگم برید صبحانه بخورید منم یه ساعتی میخوابم خوب میشم!
چند دقیقه بعد لرزم شدید شد طوری که فکم میلرزید و دندونهام به هم برخورد میکرد. متوجه میشدم دور و برم همهمه و سر و صداست ولی درک نمیکردم چی میگن فقط سعی میکردم بیشتر زیر پتو قایم بشم بلکه یکم گرمم بشه! پتوی دیگه ای هم روم اضافه شد ولی بازهم
لرزم از بین نرفت
بی اختیار شروع کردم پیوسته و روی ریتم ناله کردن. اصلا نمیخواستم نگرانشون کنم ولی دست من نبود و از کنترل من خارج بود!
نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد
وقتی بیدار شدم دیگه لرز نداشتم....
بدنم خسته و درد بود ولی لرز نداشتم
تمام تنم خیس عرق بود و لرزم نشسته بود. گلوم هم یکم باز شده بود. به کندی پتو رو کنار زدم
کسی توی اتاق نبود
به سختی گوشی رو برداشتم و نگاهی به ساعت انداختم. یک و نیم بود. یعنی...
یک ساعت از وقت اذان گذشته!
توی جام نشستم
حتی از تصور آب زدن به دست و صورت هم احساس لرز میکردم ولی تجربتا میدونستم بعد از گرفتن وضو خوب میشم..
بلند شدم و به هر سختی بود در رو باز کردم و وارد سرویس شدم
دستم روی سنگ روشویی بود که نیفتم و شیر رو باز کردم که وضو بگیرم
صدای قدمهایی نزدیک شدن و بعد هر دو نفرشون رسیدن جلوی در
همونطوری که آب به صورتم میرسوندم گفتم: سلام ببخشید اذیتتون کردم
کتایون با تعجب گفت: چکار میکنی مگه لرز نداری؟
_نه خیلی کم شده
ژانت نگرانتر گفت: خب حالا نمیشه نماز رو بذاری برای یه وقت دیگه؟
حتما الان بدنت درد میکنه، سخته...
_ نه عزیزم نمیشه
نماز رو که بخونم بهتر میشم
این آب مثل یه شوک دوباره بدن رو به کار میندازه تا کی تو رختخواب بمونم
از سرویس اومدم بیرون و برگشتم اتاق خودم
اونها هم بی هیچ حرفی دنبالم اومدن
همونطور که چادر نمازم رو سر میکردم اشاره کردم به تخت: بشینید چرا وایستادید
بی حرف نشستن و همونطور متعجب زل زدن بهم تا نمازم رو تموم کردم!
توی سجده ی آخر بعد از نماز بودم که صدای کتایون در اومد: بسه دیگه خسته نشدی؟
حالت بده اینی وقتی حالت خوبه چکار میکنی؟
سر از سجده برداشتم: یه جوری حرف میزنی انگار خیلی کار طاقت فرسائیه دو رکعت نمازه دیگه...
_آخه الان که حالت خوب نیس چرا انقدر کشش میدی!
_چون حالمو بهتر میکنه هر چی بیشتر طول بکشه بهتره
تسبیح رو از روی سجاده برداشتم و مشغول ذکر شدم. ژانت با ذوق گفت: این چیه چقدر قشنگه رنگی رنگیه!
الحمدلله رو کامل کردم و گفتم: تسبیحه
وسیله شمارش کلمات دعا
این تسبیح به قول تو رنگی رنگی اسمش تسبیح ام البنینه. اسمشه..
مدلشم اینه که مهره هاش چند تا رنگ مختلف داشته باشه.. تسبیح انواع دیگه هم داره...
به سختی خودم رو خم کردم و در کمد زیر میز رو باز کردم... یه صندوقچه بیرون کشیدم و گرفتم طرفش: اینا همه تسبیحه. باز کن و ببین از هر کدومش خوشت اومد یادگاری بردار
آهسته و با لبخند ممنونی گفت و در صندوقچه رو باز کرد... با ذوق بینشون دست چرخوند و بعد یکی از تسبیحا رو بلند کرد: این اسمش چیه؟
_این فیروزه ست... بعد جعبه رو گرفتم و دونه دونه معرفی کردم: این عقیق شجره این عقیق سرخ سلیمانی...
این تسبیح هسته خرماست اینم تسبیح شاه مقصوده! اینم که... تربته... **
_خاکه؟
_بله...خاک...
کتایون حرفم رو قطع کرد: چرا اینجوری شدی؟
_دیشب دیدی که چه بارونی بود
اومدنی خونه دیدم انقدر ترافیکه اگر سوار اتوبوس بشم تا ده شبم نمیرسم خونه
پیاده برگشتم
تو راه موش آب کشیده شدم
رسیدم خونه یه دوش گرفتم خوابیدم که دیگه متاسفانه اینجوری شد...
آهی کشیدم: اصلا نفهمیدم کی صبح شد. نماز صبحمم قضا شد...
_واقعا بی عقلی حالا مثلا دیر میرسیدی چی میشد؟
_خب خسته بودم میخواستم زود برسم بخوابم که از جلسه امروز عقب نمونیم!
_چقدرم که نموندیم... پاشو زودتر بریم سر کارمون یه ساعته علافمون کردی...
گفتم: شما برید دفترو کتاب حاضر کنید من قضای صبحمم بخونم میام. ژانت تو ام این صندوقچه رو با خودت ببر ببین کدومشو میخوای بردار...
بعد از نماز با دفترم رفتم آشپزخانه و پشت میز نشستم...
از لرزش دستها و ضعفی که بهم مستولی شده بود به یاد آوردم از دیشب هیچی نخوردم. ولی تا خواستم بلند بشم کتایون انگار فکرم رو خوند و بلند شد: از دیشب تا حالا فکر کنم هیچی نخوردی نه؟ بذار یه کنسرو باز کنم بخور بعد شروع کنیم....
تشکری کردم و اونهم بی حرف مشغول باز کردن و گرم کردن کنسرو قارچ و ذرت شد...
ژانت همونطور که سرش توی جعبه بود پرسید: جنس اینا از چیه؟
_جز اون خاکیه بقیه سنگن
این یکی فیروزه و بقیه سنگ عقیق از انواع مختلفش. حالا کدومو میخوای؟
با خجالت گفت: هیچکدوم... نمیخوام کلکسیونت خراب شه
لبخندی زدم: من کلکسیونر نیستم
اینا همش سوغاتیه که جمعشون کردم
هر کدومو میخوای بردار تعارف نمیکنم
_پس... میشه همون رنگی رنگیه رو بدی؟
_همون که تو سجاده بود؟ باشه هر وقت رفتم برا نماز بیا بگیرش فقط حتما بیا و یادآوری کن من یادم میره...
کتایون ظرف رو گذاشت جلوم: بجمب بخور که امروز خیلی کار داریم
_به روی چشم علیا حضرت...
منم با شما خیلی کار دارم!
همونطور که می نشست پشت چشمی برام نازک کرد و رو به ژانت گفت: حالا به چه دردت میخوره؟
_هیچی قشنگه دوست دارم داشته باشمش
همونطور که غذا میخوردم ژانت دوباره با تسبیح ها سرگرم شد