#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت46
(غزل)
(فردا شب)
کار هارو تو. شرکت تموم کردم سوار ماشین شدم داشتم میرفتم سمت خونه افسانه یکدفعه ماشین خاموش شد وسط خیابون بودم ماشین ها بوق میزدن که برم کنار ماشین دوباره استارت زدم بلاخره راه افتاد بعد از یک ربع کنار خونه افسانه پارک کردم داشتم میرفتم داخل اسمس به گوشیم ارسال شد به نگاه کردم ناشناس بود گفته بود ایمیل چک کنم پشیمون نمیشم
یک کوچولو استرس داشتم کسی ایمیل منو نداشته به جز چند نفر ولی این شماره مال خارج کشور هم نیست یکم تو گوگل سرچ کردم شماره های ایرانی دقیق به شماره ای که ارسال شده بود کردم مشابه به اون بود در ماشین قفل کردم رفتم سمت خونه
....................
.......
یکم استراحت کردم لپتاپ روشن کردم وارد ایمیل ها شدم روی ایمیل جدید کلیک کردم چند تا عکس بود شروع کرد به باز کردن اینترنت ضعیف بود تا حالا چند مگ پر شده بود از استرس ناخون میخوردم
با باز شدن عکس ها سرم تیر میکشید سیاهی میرفت آروم بلند شدم رفتم سمت در دیگه چیزی نفهمیدم جز سیاهی مطلق............
.............................................................🖤🖤🖤
پ.ن: عکس
#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت47
(افسانه)
لیوان با پس زده شدن دستم از میان انگشتانم خارج شده و با شدت بر زمین کوفته شد، دستهای غزل بر روی گوشهایش نشست و شروع به فریاد کشیدن کرد، چهرهاش رو به سرخی میرفت و موهایش در میان انگشتانش چنگ میشد
قدم بلندی به سمت غزل برداشتم و سعی در جدا کردن دستانش داشتم اما، محکمتر موهایش را میکشید و هنوز فریادش ادامه داشت. گویا به نهایت جنون رسیده بود.
دستم بدون اراده من بالا رفته و بر روی گونههایش فرود آمد. چهرهی سرخ شدهاش بیش از قبل سرخ شد و با زانو بر روی زمین افتاد. فوراً کنارش نشستم و او را به آغوش کشیدم. دستانم را دورش حلقه کردم و زمزمههایم آرام از دهانم خارج شد:
– معذرت میخوام عزیزم، من رو ببخش. داشتی به خودت صدمه میزدی میترسوندی همه رو مجبور بودم ساکتت کنم، من رو ببخش.
دستم را بر روی موهایش کشیدم و به مامان که برای جمع کردن تکههای شکسته لیوان آمده بودند اشاره کردم تا جلوتر نیایند.
میدانستم در این مواقع علاقهای نداشت شخص غریبهای به او نزدیک شود. در آغوشم جمع شد و دستان لرزانش را به آغوش کشید. لیوانی که بر روی میز نشست نگاهم را بالا کشید، مامان بود لبخندی زد و با دقت از میان تکه شیشهها مسیر آمده را بازگشت.
قرص را از روی میز چنگ زدم و لیوان را برداشتم، آرام قرص را میان لبهایش گذاشتم و آب را به خوردش دادم.
آرام زمزمه کردم:
– ، آروم باش غزل جانم آروم من نمی نزارم هیچ بلایی سرت بیاد.
به چهرهی غرق در خواب غزل چشم دوختم و آرام از روی تخت بر خواستم، قرصها کار خود را کرده بود و او را به خوابی آرام کشیده بود.
صفحه لپ تاپ روشن بود داشت بهم ثابت می شد حال الان غزل به خاطر این بوده آروم کنار لپتاپ نشستم به ایمیل نگاه کردم چند عکس خودنمایی میکرد عکس ها رو یکم بزرگ تر کردم با شخص داخل عکس کپ کردم اون امکان نداره زیرش نوشته شده بود اعتماد به کسی نکن برو دنبالشون خانواده واقعیت هستن
لپ تاب نگاه کردم بهش سیم وصل نبود به چهره خواب رفته اش کردم لپ تاب برداشتم با آرومی از اتاق رفتم بیرون
مامان کجای مامان ؟
مامان: جانم دخترم چیشده ؟
افسانه: مامان این عکس هارو نگاه کن ببین آشنا نیست ؟
مامان: یکم آشناست اون عینک منو بده کنار میز تلویزیون
افسانه: بفرما مامان جان
مامان: نگاه به صورت اون بچه ها اون چند نفر کردم افسانه همسایه های قبلی بودن که اون جا بودیم بعد از اسباب کشی اومدیم اون خونه اون عکس اسمش چی بوداها یادم اومد عطیه و این شوهرش هست که اسمش و قبلاً شنیدم از زبونش محمد اینم داداش محمد بود که رفته بودیم مسجد برای مراسم چهلم بابات کمک کرد چند بار وسیله گرفت آورد خونه مون دوتا یادمه آخرین بار که دیدمش دو نفر صداش میکردن خیلی جالب بود 😂 درو وا کردم دوتا بچه دوقلو یه پسر یه دختر پریدن تو بیچاره ها ترسیده بودن که من دعواشون کنم که وارد خونه شدن پشت آقا رسول قایم شدن 😂 😂
یکم یخ شون آب شد یکم بازی و خنده میکردن ولی از اون روز اول دخترش دلمو برد خیلی خوشگل میخندید چشماش گیرایی خاصی داشت ولی یادم نمیره آخرین خنده های دختره بود چون به فرداش نمیدونم چه اتفاقی افتاد که فوت شد 😞🖤
افسانه نگو اون دختر همون غزله ؟
افسانه: راستش نمیدونم ولی شک دارم ......
مامان: وایییییییییییییییییییییی 😭💔
............................................................................
پ.ن: انتظار داره تموم میشه🖤😞
پ.ن: دختر کوچولو دل همه رو برده 😊
#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت48
مامان: دنبال شماره تلفنشون میگشتم کل خونه رو زیر رو کردم ولی پیداش نمیکردم
افسانه: مامان اینه شماره اش ؟
مامان: اره خودشه گوشی برداشتم بعد از چند تا بوق برداشت
الوووو
محمد: تو خونه نشسته بودم تلفن زنگ خورد از روی میز برداشتم
سلام بفرمایید
+........................
عطیه نیستش خانم اگه کاری دارید به من بگید
+...........................
راستش درباره موضوعی میخواستم. حرف بزنم ولی پشت تلفن نمیشه امکانش هست فکر کنم به خودتون بگم بهتر باشه درباره گذشته هست
من اون موقعی که پسرتون ۴یا ۵سال داشت اون کوچه زندگی میکردم فکر کنم منو بشناسید صفدری هستم
محمد: بله یادم اومد باشه مشکلی نداره کجا همو ببینیم ؟
مامان: .....................
محمد: باشه حتماً من با همسرم میام مشکلی نداره؟
مامان: ........................
محمد: خدانگهدار 👋
فکرم مشغول کرده بود گذشته چه اتفاقی افتاده که الان دارن گذشته رو شخم میزنند تو خونه راه میرفتم
علی: بابا سرگیجه گرفتم چرا هی راه میری؟
محمد: چیزی نیست برو آماده شو بریم سایت کلی کار داریم
ابجیت بیدار کن صبحونه بخوره باید بره بیمارستان
علی: باشه چشم ..............
.................................
پ.ن: گذشته....
#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت47
محمد:
با رسیدن جلو رستورانی که قرار گذاشته بودیم،زدم رو ترمز.رفتیم سر میزی که رزو شده بود و مال خانم صفدری بود؛اونا قبل از ما رسیده بودن،بعد از سلام و احوال پرسی نشستیم سر میز و دستام رو تو همگره کردم و گفتم:خب خانم صفدری گفتید با من و همسرم امری دارید بفرمایید.
افسانه خانم گفت:راستش آقا محمد،ما یه مهمون داریم که دیشب براش یه ایمیل اومد که یه سری عکس بود که مربوط به شما و خانواده اتونبود،یه پیام هم آخرش نوشته شده بود که دنبال خانواده واقعی ایت بگرد و این حرفا؛اون دختر طفل معصوم هم با دیدن اون عکسا انگار دچار جنون شده بود،سردرد و سرگیجه وحشتناکی نسیبش شد و بعدش مدام میگفت صداهایی تو سرم میپیچه.راستش اون عکس عکسِ دختر آقا رسول بود که چشمای نازی هم داشت برای همین تصمیم گرفتم بهتون اطلاع بدم..اخمام در هم رفت و سکوت کردم و به فکر فرو رفتم.عطیه گفت:افسانه جون اسم اون دختر چیه؟
اینبار مادر افسانه خانم گفت:اسمش غزلِ،خوشگل و رعنا هم هست ولی آقا محمد مگه دختر آقا رسول فوت نشدن؟
عطیه:
محمد حسابی اخماش درهم بود،که با صدای خانم صفدری بهش نگاه کرد و رو به افسانه گفت:میتونید از اون شماره ای که ایمیل زده برام عکس بگیرید؟
افسانه با تعجب گفت:چه جوری عکس بگیرم؟!
محمد کمی رو میز خم شد و گفت:شب موقع خواب وقتی غزل خوابه لپ تاپش رو روشن کنید و رمزش رو پیدا کنید و ایمیل رو پیدا کنید و عکس بگیرید؛تا من بهتون بقیه ماجرا رو بگم،دو روز دیگه به یه بهانه ای غزل رو بیارید بیرون و قبلش به من اطلاع بدید..
بعد از خداحافظی با افسانه و مادرش،سوار ماشین شدیم،به محمد نگاه کردم،بدجور تو فکر بود.
آروم گفتم:محمد جان به نظرت غزل همون مانیا گمشده است؟!
با کلافگی نگام کرد و گفت:نمیدونم عطیه،خیلی عجیبه،ما مانیا رو خاک کردیم،گواهی فوت گرفتیم،حتی صدای دستگاه هم تو گوشم هست.کاش رسول بود،اینجوری انقدر گیج و سردرگم نبودم؛
میدونستم نبود رسول خیلی اذیتش میکنه،رسول دردونه محمد بود ولی الان نیست.
#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت48
افسانه: غزل چند روزی بود از اتاق نمیومد بیرون وقتی میومد تو فکر هر چه قدر صداش میکردیم متوجه نمیشد
در اتاق باز کردم پشت به طرف تخت خوابیده بود لپتاپ روشن بود تو شارژ گوشیم روشن کردم از روی ایمیل ها شماره و عکس هایی که فرستاده بودن عکس گرفتم لپتاپ همون طوری که بود گذاشتم که متوجه نشه
همه رو به شماره آقا محمد فرستادم بعد از چند دقیقه جوابش داد تشکر کرد بهمون خبر میده چه کار کنیم
محمد: لحظات سختی بود نه باور کردنش نه وجودش در از ابهام دوگانگی ایمیل از اسراییل بود تو اون موقعیت فقط به کی بوده برای چه از اون کشور ایمیل داده چرا خانواده من
عکس هارو چطوری گرفته هزار تا سوال بی جواب تو مغزم نقش میبست
.......................🩹( آمریکا:سپهر)🩹.......................
سپهر : درباره همون ایمیل همون عکس برام فرستادن
متن: زن تو کشور غریب گذاشتی ای کاش اعتماد نمیکردی جواب محبت هاتو این طوری میده با مرد غریبه ریخته روهم تو رو ول کرده
به حرف هام گوش کن 😏
پشیمون نمیشی
...............................................................................
غزل: دل دردم بیشتر شده بود حس میکردم بند بند وجودم درد میکنه نمیتونستم تکون بخورم عرق سرد میکردم حس گرگرفتگی و خستگی داشتم میل به خوردن نداشتم
................
.............................🩹💊......................
پ.ن: غزل🥺🩹
پ.ن: پیام ناشناس دوباره
#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت49
(بیمارستان تهران)
افسانه: با آقا محمد هماهنگ کرده بودم اگه میخواد غزل ببینه
بیاد بیمارستان دکتر داشت غزل معاینه میکرد از ته راه آقا محمد معلوم بود سر صندلی نشسته بود از استرسی که داشت می شد حس کرد
دکتر چی شد حالش خوبه ؟
+نگران نباشید با توجه به آزمایش خونی که داده این علائم طبیعی هست من قبل از آزمایش سونوگرافی انجام دادم از این به بعد بیشتر مراقبش باشید
افسانه: دارین نگرانم میکنید واضح تر میتونید بگید چیشده ؟
+خواهرتون تو راهی داره قرار بزودی به کوچولو وارد خانواده تون بشه
افسانه: ممنونم خانم دکتر
+ سرمش تموم شد چند تا دارو ویتامین نوشتم اونا رو تهیه کنید مصرف کنه
افسانه: ممنون فقط چند ماهش هست ؟
+دوماهش هست
افسانه : یک ربع طول کشید سرمش تموم شد خودش فهمیده بود دستش رو شکمش بود لبخند های کوتاه میزد
بردمش داخل ماشین خودم رفتم سمت داروخونه آقا محمد دنبالم اومد
محمد: خانم صفدری حالش چطوره ؟
افسانه: به نظرتون خودشه ؟
محمد: راستش تک چهره اش خودشه
افسانه: راستش غزل بارداره دو ماهش هست دکتر گفت مراقبت نیاز داره
محمد: غزل ازدواج کرده شما میدونستین ؟
افسانه: غزل یک سالی هست چون خواهرم بهم گفته بود چون دوست صمیمیش هست همسرش آمریکا هست
محمد: ممنون با هم در تماس هستیم بهتون خبر میدم بزودی با غزل خودم حرف میزنم
افسانه: ممنون 🙂 حتماً
........................................................🩹🩹💊💊
پ.پ: غزل و کوچولوش
#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت50
(فرودگاه امام خمینی ساعت ۶صبح)
سپهر: همه چیز به منشی سپردم رفتم ایران میخواستم همه چیز بدونم یعنی غزل من همسر من رفته با کسی دیگه آدرس شرکت بلد بودم رفتم کنار خیابون ماشین نگه داشتم بعد از چند دقیقه ماشینی مدل بالا رفت تو ساختمان یکم دقت کردم غزل بود
غزل: تو اتاق روی صندلی نشستم دستم روی شکمم گذاشتم. آروم زمزمه وار شروع کردم به حرف زدن نمیدونم الان دخترم هستی یا پسر امیدوارم برات مادر خوبی باشم به نظرت چطوری به بابا خبر بدیم قرار پدر بشه فکر کنم بال دربیاره
صبر کن لپتاب روشن کنم تماس تصویری بگیریم ........
سپهر: گوشیم زنگ خورد غزل بود شیشه هارو آوردم بالا که سروصدا نباشه مکالمه وصل کردم
سلام خانمی
+سلام سپهر جان خوبی تو ماشینی ؟
سپهر: اره عزیزم جانم خودت خوبی بدون من خوش میگذره؟
+نه تنهام ای کاش پیشم بودی سپهر راستش میخواستم درباره موضوعی باهات حرف بزنم الان موقعیت که هستی خوب نیست سوپرایزت بمونه برای بعد ..........
سپهر:بگو دیگه اتفاقی افتاده؟
+نه عزیزم بعد بهت میگم من برم جلسه دارم اگه شد شب بهت میگم
سپهر: باشه فعلآ مراقب خودت باش
+باشه عزیزم فعلا 👋💋
سپهر: تلفنم قطع شد رفتارش عجیب بود همین جا تو ماشین نشستم تا کارش تموم بشه
غزل: امروز قرار بود افسانه با دونفر بیان من ببینند میگفت مطلب مهمی هست براشون قرار ملاقات گذاشتم
(فلش بک به شب گذشته )
مانی: عمو گفت بیام خونشون کارم داره بدون مامان تو حال پذیرایی نشسته بودم تا زن عمو و عمو محمد بیان بعد از چند دقیقه زن عمو با سینی چایی اومد عمو پشت سرش سر مبل نشستن عمو نگاهی به زن عمو کرد نفس عمیقی کشید شروع کرد به حرف زدن
فنجون چای زن عمو که همیشه بوی گل محمدی میداد تو دستم بود داشتم چند قلوپ میخوردم به حرف عمو پرید تو گلوم شروع کردم به سرفه زدن...............
شوکه بودم هاج و واج عمو رو نگاه میکردم قطره اشکی رو صورتم نشسته بود داخل فنجون چاییم افتاد
عمو چی میگی این غیر ممکن هست آبجی من مرده خودتون مگه بابا نکردینش خاک پس اون کیه تو قبر
جواب منو بدین عمو .........
محمد: رفتم کنارش نشستم هقهق میزد سرش تو بغلم بود آروم باش عمو به خدا خودم نمیدونم همسایه قبلی که داشتیم از این جا رفتن بهمون زنگ زد گفت یه دختری به نام غزل یکی از دوستای دخترش هست به مدت کوتاهی هست اینجاست چند شب پیش براش عکس ها بچه گی تو عکس من و بابات همه رو فرستادن براش بعد از حالش بد میشه سرگیجه میگیره و زیر اون عکس ها نوشته بود خانواده واقعی تو پیدا کن حس میکنم مانیا ما زنده هست قرار شد هم من هم تو بریم دیدنش که صحبت کنیم و قرار بر آزمایش DNAبگیریم خیالمون راحت بشه
مانی: باشه
ای کاش بابا بود شاید جوابی داشت بهم بگه ای خداااااااااا
.................................................................🩹💊
(فلش بک به حال شرکت )
افسانه: هیچ حرفی نمیزند ساکت بود سرش روی میز شونه هاش تکون میخورد لرزش داشت نشون میداد گریه میکرد
همین طوری که سرش روی میز بود با صدای گرفته لب به سخن باز کرد:
غزل: از زمان بچه گی طعم داشتن پدر و مادر و حتی خواهر یا برادر داشتم احساس میکردم هیچکس من براشون مهم نبودم از وقتی خودم فهمیدم کی هستم چشم باز کردم تو پرورشگاه تو آمریکا بودم همه بهم یه جور دیگه نگاهم میکردن بهم مثل اشغال برخورد میکردن اون موقعی شب عروسیم بود به عروسی های دوستام فکر میکردم پدرش بغلش میکرد .ولی من چی حصرت یه آغوشش داشتم سرم شروع به درد کرده بود تصاویر عجیبی میومد صدای کسی صدام میکرد مانیا کوچولوی بابا موهای فرفری داشت عینکی زده بود بهم میخندید
قلبم تیر میکشید دستم گذاشتم روی قلبم چنگ میزدم بهش که دردش کم تر بشه 💔💔🩹🩹
افسانه: غزل خوبی چی شدی یکدفعه ؟
غزل: خوبم گاهی قلبم بازیش میگیره درد میگیره از وقتی خودم شناختم این درد گاهی اوقات سراغم میاد ولی نه به این شدت که آلان...........
مانی: حالا جواب شما چیه میایید آزمایش بدین ؟
غزل: نگران نباشید میام ساعت نگاه کردم ۹صبح بود الان بریم ؟
محمد: میتونید ؟
غزل: حتماً
محمد: ممنون پس منتظر هستیم با هم بریم .
..............................................................💊💔🩹
#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت51
(آزمایشگاه)
مانی: آزمایش خون پرستار گرفت داشتیم از اتاق خارج میشدیم غزل خانم حالش بد شد
افسانه: غزل جان خوبی بیا اینجا بشین لیوان آب بخور
غزل: خوبم طبیعی هست این طوری میشم
جواب آزمایش کی آماده میشه ؟
محمد: گفتن سه روزه آماده میشه
غزل: ممنون افسانه بریم بوی اینجا حالم بهم میزنه سردرد میگیرم
افسانه: بریم غزل جان دستت بده به من کمکت کنم ممکنه سرگیجه داشته باشی
غزل: داشتم آروم آروم از پله ها به کمک افسانه میرفتم نمیدونم حس عجیبی داشتم نسبت به اون دو نفر حسی که هیچوقت نداشتم
بوی عطر آشنا میومد یکم بیشتر شده بود جلوم دو تا کفش مشکی مردونه بود سرم بالا بردم که چشم تو چشم شدم باهاش سپهر بود باهاش روبرو شدم اول تعجب کردم ولی خوشحال شدم که میتونم حضوری بهش بگم که قرار پدر بشه 😊
داشت بهمون نزدیک میشد از صورتش خشم فوران میکرد ی لحظه ازش ترسیدم. اومد روبروم و بدون اینکه به من فرست حرف زدن بده شروع کرد به حرف زدن حرف که چه عرض کنم داشت عربده میکشید😵💫
سپهر:به به غزل خانوم چشم من روشن آفرین خوب به اعتماد من خیانت کردی 😡
-سپهر جان چی شده آخه من هیچ کدوم از حرفات رو نمیفهمم🥲
سپهر:این بود جواب محبت های من غزل تو حق نداشتی با من این کارو کنی من مگه چیم از اون مرتیکه کم تره تو لیاقت محبت های منو نداشتی من زیادی بهت پرو بال دادم 😡😡
-نمیدونم چی شده ولی من هرگز بهت خیانت نکردم من یادم نرفته که تو چقدر بهم محبت کردی 🥲💔
مانی: معلوم هست داری چی میگی من تورو نمیشناسم ولی حق نداری با غزل خانم اینجوری حرف بزنی اگه تو بلدی داد بزنی من بهتر از تو بلدم پس درست صحبت کن🤬😡
سپهر: به تو هیچ مربوط نیست من هر جور که بخوام با زنم حرف میزنم غزل خودت زبون نداری واسه من وکیل وسی میفرستی جلو بیا خودت حرف بزن چرا لال شدی ها
محمد: صدات رو بیار پایین بیا بریم ی جای بهتر باهم حرف میزنیم صدایم بیار پایین درست زنت ولی حق نداری اینجوری باهاش حرف بزنی فهمیدی😤😏
از اینکه ی بار تو زندگیم حس کردم بجز سپهر کسی دیگه ای هم دارم تا ازم دفاع کنه خوشحال شدم ولبخند تلخی گوشه لبم نشست درست از اینکه ازم دفاع کردن خوشحال بودم ولی حرفای سپهر قبم رو تیکه تیکه میکرد اون اصلن اجازه حرف زدن بهم نمیدادو همینجوری داشت
سپهر:میبینم که مدافعم پیدا کردی بیا جواب منو بده واسه چی اومدی اینجا اومدی تا هر غلطی که دلت میخواد اینجا انجام بدی جواب منو بده غزلللل🤬😡🤬😡
-بس کن دیگه این چه حرفای که داری میزنی تو هیچی نمی دونی پس تهمت نزن بدون داد بیداد بیا بهم صحبت کنیم این دیونه بازی یات رو هن تموم...
داشتم صحبت میکردم که دست سپهر رو صورتم فرود اومد تعادلم رو از دست دادم افتادم پایین آخرین چیزی که شنیدم صدایی عمو محمد بود که اسمم رو صدا کرد بعد از اون به سیاهی مطلق فرو رفتم
#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت52
سپهر
باورم نمیشد که من باعث حال بد غزلم باشم وقتی افتاد پایین خشکم زده بود و فقط به غزلی نگاه میکردم که چشمای قشنگش رو بسته🥲😔 اون آقای نسبتاً میان سال رفت سراغ غزل اون پسر جون هم سمتم یورش اورد و یقم رو گرفت
مانی:تو چه غلطی کرد فقط برو دعا کن اتفاقی واسه غزل خانوم یا بچش نیوفته که اگه هرکدومشون آسیب ببینن میکشمت 😡🤬
مردم اومد و اون پسرو ازم جدا کردن ولی من اصلن توجه به هیچی نداشتم و تو افکار خودم غرق بودم😞 این داشت چی میگفت اصلن نمیتونستم حضم کنم غزل حامله بود نکن اون سوپرایزی که میگفت این بود ای وای لعنت به من 😖😭 انقدر سرگرم افکارم بودم که اصلن نفهمیدم کی اومدنو غزلو بردن با تکون دادنم توسط ی پیر مرد به خودم اومدم
پیر مرد:حالت خوبه جون😊
-آره خوبم ببخشید آقا شما میدونین اون خانومی که حالش بد شده بود کجا بردن😧😢
پیر مرد:آره پسرم بردنش بیمارستان......
از اون پیر مرد تشکر کردم و به سمت ماشینم رفتم و با نهایت سرعت به مقصدم حرکت کردم سریع رسیدم و ماشین رو پارک کردم و به سمت پذیرش رفتم
- ببخشید اینجا ی خانمی که از بلندی افتاده بود رو اورد
مسئول پذیرش:بله انتهای راهرو اتاق۱۱۰
رفتم طرف اتاقی که غزل بود با نزدیک شدنم به اتاق با همون دو آقا روبرو شدم اون پسر جون به محض دیدنم اخم کرد و میخواست بیاد پیشم که اون آقا نذاشت نزدیکشون شدم
- حال غزل خوبه دیگه نه؟ 😭🥺اصلن شما دوتا آقایون از کجا زنه منو میشناسید🥲😠
یکی شون گفت
من محمدم و اینم بردارزاده مانیه قصه آشنای ما با غزل خانوم طولانی حال وقت واسع گفتن هست🙂 در مورد حالشم باید وایسیم تا دکتر بیاد بیرون ببینم جناب عالی چه دست گلی به آب دادی😏
بعد از نیم ساعت دکتر اومد بیرون به سمتش رفتیم و قبل از اینکه من سوالی بپرسم اون آقای که حال فهمیده بودم اسمش محمده گفت
-چی شد دکتر؟
دکتر: خوشبختانه بچه سقط نشد ولی اصلن حالش خوب نیست امشب رو بیمارستان میمونن و فردا مرخص هستن ولی از اونجای که حالشون خوب نیست باید به طور کامل استراحت کنن و تکون نخورن استرس و ناراحتی براشون سمه اگه هرگونه استرس یا نارحتی داشته باشن یا یک اتفاقی شبه امروز براشون بیوفته ضمانت نمیدم که مادر بچه سالم باشن
مانی: میتونیم ببینمشون😔
دکتر: بله میتونید
وقتی حرفای دکترو شنیدم حس میکردم دنیا رو سرم آور شد من چه غلطی کردم واسه چی بهش فرست دفاع ندادم باورم نمیشه دکتر داشت درمورد غزل من حرف میزد زیر پام خالی شد و رو زمین فرود اومد آقا محمد اومد نزدیکم و گفت
- حالت خوبه؟ با این کارات هیچی تغیر نمیکنه از این به بعد مراقب باش دوباره چنین خطای نکنی که اگه انجام بدی خودم به حسابت میرسم 😒😠 حالا هم بگو ببینم چی شده بود که انقدر توپت پر بود
کل قضیه رو براش تعریف کردم یکم فکر کرد و گفت : اول برو زنت رو ببین و از دلش در بیار بعد اون عکسارو بهم نشون بده و شماره اون فرد که این عکسا رو واست میفرستاد بده شاید بتونم بفهمم کی هست و قصدش از این کارا چیه
سپهر: تو اتاق کنارش نشستم چشماش بسته بود به سرمی که قطره قطره میریخت نگاه میکردم حس میکردم شدم آدم قاتل زن و بچه اش انگشت های دستم قفل کردم تو انگشت دستش به روی حلقه اش بوسه طولانی زدم
مانی: پرده اتاق زدم کنار با اون پسره چشم تو چشم شدم دستش توی دست غزل خانم بود آروم به دیوار تکیه دادم روی زمین سر خوردم آروم زمزمه کردم با این که چیزی معلوم نشده از یک خون و ریشه هستیم اون آبجی من هست من برادرش از وقتی چشمم به چشمش خورد حس میکردم خواهرم مانیا برگشته خنده هاش چاله روی گونه اش شبیه بچگی مانیا بود من تصویر ذهنی آخرین بازیمون قیافه اش تو ذهنم هست این بچه گیش ساده و زیبا ولی این بدون اگه معلوم بشه اون خواهرم هست باید قول بدی از گل نازک تر و نمیخوام خم روی ابروش بیاد اشک از چشماش بیاد اگه این ها برعکس بشه من میدونم با تو کاری باهات میکنم جرئت نزدیک شدن بهش نداشته باشی
غزل : جایی عجیب بودم نجوایی مرموز که آنها را هراسناک کرده بود به گوش می رسید :« دختر کوچولو». بعد از چند وقتی این اواز تبدیل شد به این عبارت:« زمانیکه در این جا می خوابید به من فکر کنید کنارم باشید و زمانیکه من نبودم به خانواده ام فکر کنید.»
بعد از چند وقتی این نوا آغاز به هجی کردن حروف کلمه »دختر کرد من با هجی شدن کلمه با سرعت تمام از آن جا گریختم حس می کردم تنها نیستم. با ناراحتی و تا حدی هراسناک ، سریع به طرف یه خونه بود درش باز بود صدا میومد پناه بردم حس کردم یکی سمتم میاد یکدفعه از روم رد به خودم دیدم من روحم کسی نه صدام میشنوه نه میبینه پس اون کیه منو میبینه و صدام میکنه دنبالم میومد طولی نکشید که آن حس عجیب را از یاد بردم و از اینکه داخل خونه بودم خيلي بهم نزديک شده بود بوی عجیبی داشت چرا من بیشتر وابسته میشدم ، تو خونه حس راحتی میکردم
#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت53
( ناشناس)
با حس درد تو قفسه سینه ام چشمام باز کردم همه جا تاریک بود سیاهی مطلق شب همه جا بود هیچکس نبود آروم بلند شدم سرپا همه جای بدنم درد میکرد از سرما به خودم میلرزیدم آخرین بار فقط وصل شدنم به برق بود یادم بود صدای چند نفر میومد آروم لنگ لنگان رفتم پشت دیوار بود وایسادم نگاهی کردم کسی نبینه منو مخفی شدم صدا ها واضح شد
صدای الله اکبر گویان میومد ترسی که بر وجودم رخنه کرده و همچون گربه ی چموشی بر دلم چنگ پرتاب می کند راه نفس کشیدنم را سد می نماید و دلیلی برای مرتب تپیدن قلب باقی نمی گذارد. فضای خوف آور و وحشتناکی شده؛ بوی دود و آتش به مشامم میرسد، را حس و در دلم نفرین میکنم کسانی را که با اسم خدا قاتل جان و روح خلق الله می شوند
یک مشت دیوانه که با اسم الله روی گندکاری هایشان سرپوش می گذارند. چندی نمی گذرد که صدای مهیبی در فضا طنین می افکند و بارقه هایی از آتش داخل تونل را نورانی می کند. ناله ی کسی میومد یکم جابه جا شدم رفتم اون طرف تر به هوا می رود و مجابم میکند تا تند، تند مسیر خاکی را برای رسیدن به او طی کردم. نگاه نگرانم را سمت پای خونی و چهره ی درهم از دردش سوق می دهم.
لرزش لبهایش خبر از نعره ی خفه شده در حصار لبانش دارد، زمان را برای گریه سر دادن مناسب نمی بینم. دست روی دهناش می گذارم مبادا صدایاش در آید و همیمان را به کام مرگ بکشاند! به آرامی پچ میزنم:
– آروم باش نترس ، آروم باش.
خیسی پشت دستم حس میکنم و به چشمهای به اشک نشسته اش می نگرم، نفرت از یک مشت حیوان صفت بیشتر و بیشتر در دلم جان میگرد. چه کرده اند که اشک در آمده است؟ به ولله که اینان یک مشت حیوان درنده بیش نیستند.
#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت54
ناشناس:
صدای زمزمه میومد لایه چشمای بی رمقم باز کردم چند نفر دوروبرم بودن سرم چرخوندم اون مرد ببینم که با پارچه ای روی صورتش مواجه شدم تموم کرده بود صحبت کردنشون مثل خودم بود متوجه میشدم چی میگفتن هی نگاهی. به من میکردن پچ پچ شروع میکردن حرف زدن یکیشون اومد سمتم دستش گذاشت روی شونم چشماش قفل کرده بود تو چشمام یه اسم صدا میکرد
_فرمانده خودتون هستین ؟
_حاج رسول شمایید زنده اید؟
_یه چیزی بگید بزارید صداتون بشنویم ؟
رسول: اسم آشنایی بود سرم تیر میکشید چشمام تار شده بود چیزهای مبهم یادم میومد
اخخخخخخخخخ سرم
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااا
تاری چشمم کم شد نگاهی به صورتش کردم رضا بود
آییییییییییی رضا خودتی ؟
رضا: خودمم شما کجا بودین همه خانواده تون فکر کردن شما شهید شدین نکنه داعش زندانی کرده بود درسته؟
رسول: اره با شکنجه های بسیار 😖💔
رضا: بچه ها کمک فرمانده کنید باید ببریمشون پایگاه حال خوبی ندارن
_باشه یا علی
🍃...............................چندی بعد...............................🍃
رسول: قرار بود انتقالم بدن تهران همه ی خاطراتم یکی یکی برام روشن می شد همه یادم میومد بعد از این همه روز دارم برمیگردم قفسه سینه ام تیر میکشید ماسک اکسیژن روی صورتم گذاشتن خیلی خسته بودم چشمام رو هم گذاشتم شاید با بیدار شدنم اینجا نباشم پیش خانواده ام باشم
🍃.....................(ایران)(بیمارستان)....................🍃
سپهر: دوروزی گذشته پیش غزل بودم تو بیمارستان دکتر گفته بود حال خودش بچه خیلی بهتر شده دیروز برای اولین بار صدای قلبش شنیدن با شنیدنش ضربان قلب بالا تر می شد یعنی حس پدر شدن اینه ؟
آره خودشه نمیدونم با وجود اونه که من همه چی عوض شده برام در اتاق یکدفعه باز شد چند نفر وارد اتاق شدن همه چشمامشون قرمز رنگ اشکی غزل یکم خودشو بالا کشید از روی تخت نگاهی بهشون کرد پسره مانی اومد سمتش دستش آورد که دست بزنه روی صورت غزل دستم آوردم سمتش که نره یکی دستم کشید آقا محمد بود برگه ای داد دستم یه نگاه کردم نوشته DNA مثبته لبخندی زدم غزل شوکه نگاه میکرد
مانی: آبجی کوچیکه دردت بجونم زندگی داداش بلاخره شد چیزی که میخواستیم شدی بلاخره برای من نمیدونی چی کشیدم تا جواب بیاد اومد تو خود مانیا منی خواهری خودم دختر مامان مهدیه دختر یکی یدونه بابا رسول یادت نیست 😭 عمو محمد بهت میگفت نفس عمو یادت نیست. تو حیاط عزیز بازی میکردیم
مهدیه: مامان جان دخترم آخخخخخ 💔😭 خدا بلاخره باورم نمیشه یک بار دیگه دیدمت آخرین بار کوچیک بودی زندگیم
غزل (مانیا): تو آغوش مامان و مانی فرو رفته بود دستشون دورم حلقه شده بود بعد از این همه سال طعم داشتن خانواده رو می شد احساس کنم اشک هام از روی صورتم سبقت گرفتن روی شونه های مامانم و مانی میرخت
از شونه هاشون جدا شدم
مهدیه: قربون اشک هات برم من گریه نکن همه چیز درست شد میشه به چند سال صدام کنی صدات بشنوم
مانیا: با صدای گرفته
ما....ما.....ن😭
مهدیه: جان دلم مانیام جانم مامان جان دخترم مانی نگاه کن خواهرت چه بزرگ شده باورش سخته اینجا میبینمت
محمد: کنار غزل اومدم بوسه طولانی روی پیشونیش زدم تو آغوشم گرفتمش چشماش شبیه رسول مژه های بلندش ای کاش رسول بود این لحظه رو میدید ای کاش ..........
مانیا: عمو بابا کو نمیخواد منو ببینه ؟
نکنه من براش فراموش شدم؟
مهدیه: یه نگاه به همه کردم آب دهنم محکم قورت دادم مانیا جانم عزیز دلم تو برای بابات همه چیزی مگه میشه تو رو فراموش کرد هر روز زندگیش با وجود تو بود هر روز به این فکر میکرد وقتی بودی چه شکلی می شدی کجا بودی
مانیا: پس الان کجاست ؟
محمد: مانیا عمو بابات رفته 😞 نیستش آخرین بار فقط یه چیزی از خدا میخواست که چهره تو رو ببینه ولی نشد تو اومدی ولی اون نه دیر شده 💔😞
مانیا: نگین دیگه ندارمش نبینمش آخخخخخ بد این همه سال یعنی نمیشه ببینمش به خدا از وقتی اون آزمایش دادم فقط میخواستم ببینمش
بابا کجاییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
من اومدم ولی تو رفتی 💔😞جواب منه کی میده این همه سال حسرت آغوش پدرمو میخواستم تو روز عروسیم همه ی دوستام تو آغوش پدرشون بودن من چی هیچکس پیشم نبود
اما وقتی احتیاج دارم نیستی برگرد اگه مانیات میخوای 😭
مانی: اجی آروم باش حالت بد میشه
سپهر: خانمی آروم باش به فکر بچه تو شکمت باش پشت شونه هاشو ماساژ دادم تو آغوشم افتاد شروع به هقققق میکرد به همه علامت دادم برن بیرون تا یکم آروم بشه شاید تعغییر کرد.
#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت_آخرفصل_اول
سپهر: دکتر برای غزل آرامبخش تزریق کرده بود آروم خوابیده بود تو خواب گریه میکرد دستمال برداشتم آروم زیر چشماش کشیدم
🍃🖤.................(۸شب خونه محمد)................🖤🍃
محمد: سرم تو گوشی بود داشتم چند تا مطلب میخوندم عطیه داشت قرآن میخواند فاطمه بیمارستان شیفت بود علی و مانی بیرون بودن باهم آبجی مهدیه تو اتاق یکم استراحت میکرد صدای زنگ اومد گوشی تو جیبم گذاشتم رفتم بیرون
+بله بفرمایید ؟
_سلام آقا محمد
+شما؟
_من از فرماندهی سپاه اومدم در رابطه برادرتون آقا رسول میخواستم حرف بزنم اگر امکانش هست تا جایی همراهم بیایین؟
+باشه مشکلی نیست چند دقیقه صبر کنید من داخل بگم بیام
_باشه حتما
+لباسم عوض کردم به عطیه گفتم دارم میرم بیرون میام سوار ماشینشون شدم بعد از نیم ساعت تو ترافیک جلو بیمارستان نگه داشت با راهنمایی اون آقا رفتیم بالا در اتاق باز کرد رفتیم تو چند نفر با لباس سپاه نشسته بودن با سلام احوال پرسی سر صندلی نشستم
_راستش بخوابین دیروز توی یکی از عملیات ها تو سوریه چند نفر. نجات دادیم نمیدونم چطوری بگم برادرتون زنده هست اسیر شده بود
+چییییییییییییییییییییییییییییییییی
رسول زنده هست الان کجاست میخوام ببینمش چرا هیچی نمیگید جواب منو بدین 😭
کمکم کرد بیام دراتاقی باز کرد رفتیم تو با کسی که روبه روم بود توانایی سرپا وایسادن نداشتم دو زانو افتادم روی زمین فقط هققققق گریه میکردم به رسولی که قفسه سینه اش باند پیچی شده بود ماسک اکسیژنی که روی صورتش بود نگاه میکردم با صدای کسی سرم آوردم بالا رسول ماسک برداشته بود صدام میکرد
رسول: محمد ....داداش
+جان محمد قربون صدات بشم کجا بودی تو چه بلایی سرت آوردن رسول من
رسول: گریه........نکن اشکت نبینم
بچه....ها.....خوبن........؟
مهدیه..........چی کجاست........؟
اهوووووووو
+آروم باش داداشی آروم همه خوبن
رسول راستش میخوام یه چیزی بهت بگم قول میدی آروم باشی ؟
رسول: چی شده مانی خوبه ؟
اتفاقی افتاده؟
+میگم آروم باش
خوبم بگو داری نصفه جونم میکنی
+راستش نمیدونم چطوری بحث باز کنم مانیا زنده است ازدواج کرده داره مادر میشه
رسول: چییییییییییییییییییییییییییییییییی محمد یک بار دیگه بگو دروغ نگو من خودم مانیام گذاشتم تو قبر امکان نداره این همه سال برگشته تا الان کجا بوده میخوام ببینمش کجاست ؟
+ محمد به خدا دروغ نیست خودشه از خودش و مانی DNAگرفتم جوابش تازه اومده درسته اون مانیا خودمونه به جان خودت داداشی برده بودنش آمریکا
میبرمت پیشش باشه آروم باش .
رسول: چطوری آروم باشم هااااااااا اخخخخ بلند شدم نشستم قفسه سینه ام از جا کنده می شد محمد منو میبری پیشش وگرنه خودم میرم
محمد: باشه داداشی نگرانتم حالت بد میشه کجا میری صبر کن رسول تو همین بیمارستانه رسووووول
رسول: دستم رو در خشک شد بیمارستان چرا بود نکنه بلایی سرش اومده محمد مگه نگفتی حالش خوبه چرا بیمارستانه ؟
+خوبه حالش به خدا خوبه رسول فقط یکم به خاطر شرایطی که داره بیمارستانه دکتر گفت حال خودش و بچه اش بهتر بشه مرخص میشه
رسول: محمد تحمل ندارم میخوام برم پیشش وگرنه خودمو میکشم راحت بشید دارید رو اعصابم راه میرید 😠
محمد: باشه بیا بریم فقط امیدوارم نترسه تورو ببینه رفتیم سمت مراقبت های ویژه جلو دراتاق رسیدم درزدم رفتم تو سپهر آوردم بیرون همه چیز توضیح دادم بهش رسول فرستادم داخل خودم و سپهر بیرون بودم
رسول: واقعا سخت بود چشم انتظاری بعد از این همه مدت هرشب و هرشب در تنهايی بی انتهای شبانهام،
به خاطر میآورم درد نبودنهايت را،
به ياد می آوردم ولی الان لحضه وصاله رسیدن منو تو به هم تو جگر گوشه من بهترین اتفاق زندگیمی بازم اون قلب زیبات و چهره بانمکی که داری لبخند های کوتاه و صدات دوباره همیشگی شده برام باز........
دستم بردم لای موهاش شروع کردم به نوازش کردن دستش بوسیدم با هر نگاه گریه هام اوج میگرفت بهترین راه برای دلتنگی دیدنت بودن هیچ حرفی چشماش باز کرد تیله های مشکی روبه رو بود چشماش میلرزید نگاهم میکرد دستم بردم روی لبش گذاشتم هیچی نگو 😭💔 همه ی وجودم هیچی دردت به جونم بابا فدات بشه بزار نگاهت کنم بابا رسول پیر شد با نبودت کمرش خم شد 😭 عمر بابا زندگی بابا وقتی برگشتم عموت گفت برگشتی زنده ای امروز شد بهترین اتفاق زندگیم با دیدنت
مانیا: هنگ کرده بودم مرد رویا هام خواب هام جلوم بود با حرف هاش گوشه چشمام جمع شده بود دیگه دست خودم نبود روی صورتم میومد ........
رسول: جانم بابا جانم دخترم گریه هات نبینم مروارید حروم کنی نبینم یکی یدونه من بغض کنه فقط ازت یه چیزی میخوام 🥺 یک بار دیگه بزار صدات بشنوم بهم بگی بابا