eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
@Mahdis_1388_00 ایدی نویسنده جهت تبادل و ارسال نظرات ❤️
25.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۰۳ 🥺💔 پیشنهاد دانلود 🙂
رفقا من برای تایپ رمان نیاز به انرژی دارم ❤️ نظرات و انرژی فراموش نشه 🙃🙃
رفقا یه نظر ازتون میخوام .لطفا همه نظرتون رو بگید. انشاالله بعد از این رمان از نظر شما رمان جدید با موضوع دیگه ای نوشته بشه یا فصل دوم رمان آغوش امن برادر ؟🙃 لطفا همه نظرتون رو بگید ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حاج محمود کریمی عزیز بود. با این حرکت و این حرف‌ها عزیزتر هم شد. 🔹 «بین ما روضه خوان‌ها هیچگاه گل‌آلود نمی‌شود که کسی بخواد ماهی بگیرد. بر آتش بیار معرکه لعنت!»
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۰۴ رسول: سرم درد گرفته بود از این همه هجوم خاطرات.تصاویری که توی ذهنم میومد چیز دیگه ای رو نشون میده .چیزهایی که هیچ کدوم رو حامد یا بقیه بهم نگفتن.خاطراتی که درد داره .توی ذهنم عبور میکنند و یک جا نمی ایستند.یکی داره کتکمون میزنه .شلاق هایی که روی بدنم میخورد .حامد که سرش رو توی آب کردند .اسید که روی دست آقا محمد ریخته بود .صدای شلیک گلوله .صدای فریاد کسی که صداش شبیه همون پسر که اسمش داوود بود هست ‌. کسی به اسم سهیل . یه نفر که با خشم هولم داده به سمت دیوار .سرم به دیوار برخورد کرده . صدای شلیک دوباره .درد کمر. سرفه های وحشتناک .شوکر .درد قلب .سرم که به سنگ برخورد کرد .باز هم درد .سنگ مزار یه نفر .یه پسر که انگار خیلی برام عزیزه .مثل برادر .یه تصادف . یه تیر که توی بهشت زهرا به یه نفر خورده .سقوط اون شخص روی زمین .همه صداش میکردن رسول .دقیقا اسم من . صدای گریه حامد .صدای بغض دار محمد .صدای نگران بقیه 🥺💔 این خاطرات چی هستن؟ اینا چیه؟ سرم از این افکار به درد اومده بود .خیلی وحشتناک. دیگه نتونستم تحمل کنم و دستم به سمت سرم رفت و محکم فشارش دادم .چشمام رو محکم فشردم . با اینکه چشمام بسته بود اما میتونستم هول شدن بقیه رو حس کنم .نمیدونم چقدر با درد کنار اومدم که در آخر سوزشی توی دستم حس کردم و فهمیدم که سرم به دستم وصل شده و چشمام روی هم رفت🖤 محمد: چشماش رو بست و دستش رو به طرف سرش برد. یه لحظه چشماش رو باز کرد .همون یک لحظه کافی بود برای دیدن چشماش که به رنگ خون در اومده بود . سریع دکتر رو صدا کردیم . اومد و سرم رو عوض کرد و یه دارو توش تزریق کرد .رسول به خواب رفته بود .دکتر بعد از چک کردن وضعیتش شروع به صحبت کرد . دکتر: اینطور که مشخصه بهش فشار اومده .بهتون گفته بودم نباید خیلی فشار بهش وارد بشه .الان هم خداروشکر خوابیده .بهش کمک کنید تا خاطرات رو به یاد بیاره .اینطور که گفته بود بهم چهره شما ها براش آشنا هست اما نمی دونه کی هستید .این یعنی اون میتونه خیلی زود حافظه اش رو بدست بیاره .چون با چهره شما آشنا هست 🙂 حالا هم بهتره اجازه بدید استراحت کنه . تا چند ساعت آینده به بخش منتقل میشه .بعدش میتونید دوباره بیاید پیشش .🙂 محمد: باشه ممنونم ازتون . ☺️ پ.ن. هجوم خاطرات به مغزش 💔 پ.ن. خاطرات درد آور 🖤 پ.ن. بهش فشار وارد شده😔 https://eitaa.com/romanFms
@Mahdis_1388_00 ایدی نویسنده جهت تبادل و ارسال نظرات ❤️
💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫 https://nazarbazi.timefriend.net/17018722184011 💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫 نظرتون درمورد رمان 💫☘️💫☘️💫☘️💫☘️💫
آیا کسی منتظر پارت سرنوشت ساز رمانمون هست؟؟؟🙃🙃 نظرات زیاد بشه ارسال میکنم😉😉😉 نطراتتون رو در پیوی ارسال کنید .الان متاسفانه دسترسی به ناشناس ندارم @Mahdis_1388_00 ایدی 🙂
پس کسی پارت نمیخواد 🤨🤨🤨🤨
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۰۵ رسول: صدای فریاد .صدای همهمه .رسول گفتن های یه نفر .شوخی . ماست نمکی. تولد .انگشتر .شلاق . شهادت . گریه . یه نفر به اسم مهدی .دلتنگی .صدای تیر و... بازم همون خاطرات .همون خاطرات توی ذهنم تداعی میشد . با درد چشمام رو باز کردم .ایندفعه توی یه اتاق دیگه بودم.دستگاه هایی که اون موقع اونجا بودن دیگه اینجا نبودن .نگاهی به دور تا دور اتاق کردم .با چیزی که یادم اومد ذهنم درگیرش شد . سهیل .سهیل کیه؟ چرا اسمش توی همه ی خاطراتم هست؟ مهدی کیه؟ چرا اسمش اینقدر برام ارامبخش هست ؟💔 اینا کین؟ چرا هیچ کدوم از اون خاطرات رو حامد و آقا محمد تعریف نکردن؟ چرا خاطرات شاد رو گفتن فقط؟ این خاطرات چه معنی ای میده . در باز شد و دوباره همه ی اون افراد داخل شدن . کنارم اومدن و حالم رو پرسیدن.رو کردم سمت حامد و گفتم: شما . میدونی س..سهیل کیه. حامد: چ..چی؟ تو یادت اومده؟ رسول: اره .یعنی نه .نمیدونم .یه سری خاطرات همش توی ذهنم هست .چیزای عجیب . خیلی عجیب .افرادی که نمیدونم کی هستن. محمد: اون چه خاطراتی هست؟🖤 رسول: نمیدونم .شکنجه .صدای فریاد کسی که اسم منو صدا میزد . تولد ‌. انگشتر .تیر .صدای گریه . یه سنگ قبر . گل رز ابی . یکی که صداش خیلی اشناس . یکی که داداش صدام میزنه .یکی به اسم مهدی . نمیدونم کیه . شوکر .شهادت . تصادف .یکی به اسم سهیل ‌.چرا هیچ کدوم از اینارو برام تعریف نکردین؟🥺 حامد: د..داره..یادت ..میاد .رسول توروخدا سعی کن .خواهش میکنم بازم فکر کن 😢 رسول: م..من ..برادر داشتم؟؟ آره. م.مهدی برادر من بوده🥺💔 م..محمد ...تو ..تو فرمانده من بودی.اره؟ 🥺 محمد: ا..اره .رسول داره یادت میاد. تورو خدا بازم سعی کن .داره خاطراتت یادت میاد رسول . حامد: داداش رسول😭💔 داره یادت میاد . محسن: سعید سریع دکترش رو خبر کن . سعید : چشم آقا. سریع از اتاق خارج شدم .خوشحال بودم .اشک شوق داشت از چشمام میریخت .سریع به طرف اتاق دکتر رفتم و داخل شدم .دکتر با دیدن من سریع بلند شد و به طرفم اومد و شروع به صحبت کرد . دکتر: چیزی شده؟ سعید: دکتر ..رسول ..خاطرات رو داره یادش میاد .یه سری از خاطرات رو یادش اومده. دکتر: چی ؟ خداروشکر .بهتره بریم پیشش🙂 سعید: سریع با دکتر رفتیم .داخل که شدیم بچه ها داشتن با شک به رسول نگاه میکردن اما حامد و داوود گریه میکردن.البته اون ها هم مثل من اشک شوق می‌ریختند. رسول: سهیل ..ما رو گروگان گرفته بود . اره؟ 🥺 محمد: آره رسول . اره عزیزم :)💔 رسول: آقا محمد اون منو آورد بیرون . تیر رو توی کمرم زد .یادمه .همون موقع که تیر زد کمرم سوخت . افتادم زمین سرم به سنگ هم خورد .اون..اون بهم تیر زد . ا..اقا من فلج شدم😭😭 دکتر: آروم باش آقا رسول .نباید به خودت فشار بیاری .آروم باش . رسول: اون باعث شد این همه شما هم سختی بکشید .اون....با...عث..شد (نقطه ها علامت سرفه است )🖤 دکتر: آروم باش پسر .دارم میگم نباید به خودت فشار بیاری . رسول: نم...تون..م..نف..نفس ..بک...بکشم محمد: رسول حالش خوب نبود .نمیتونست نفس بکشه و رنگ صورتش رو به کبودی میرفت .با ترس صداش میکردیم اما اون فقط سرفه میکرد و توی سینه اش میزد تا شاید راه تنفس باز بشه و بتونه نفس بکشه .دکتر سریع ماسک رو روی صورتش گذاشت .شروع به ماساژ قفسه سینه اش داد و سریع پرستار رو صدا زد ‌.پرستار که اومد بهش گفت تا براش سِرُم بزنه .اونم کاری که دکتر گفت رو انجام داد . رسول هم حالش بهتر شد و به خواب رفت ‌.البته شاید بهتره گفت بیهوش شد .🖤 داوود: هنوز باورم نمیشه .خدای من .ما رو به یاد آورد. رسول منو شناخت .همه ی ما رو یادش اومد. خدایا شکرت .خداروشکر که کمک کردی داداشم حالش خوب بشه 😭😭😭 خدایا ازت ممنونم .😭😭 الان واقعا فهمیدم که وقتی میگن «و تظُنُّ أنها النِّهاية ثم يُصلِحُ الله كلَّ شي‌ء.» و گمان می‌کنی که پایان است، سپس خداوند همه‌چیز را درست می‌کند. یعنی چی 🥺 یعنی خدا خودش کمک میکنه .یعنی خودش هوات رو داره .اون خودش هوای بنده هاش رو داره🥺😭💔 پ.ن. حافظه اش برگشت 🥺 پ.ن.گاهی وقتا خدا یه جوری همه چیز رو میچینه که خودتون باورتون نمیشه که چجوری ردیف شده همچی:))) به این میگن حکمت خدا🙃 https://eitaa.com/romanFms
پارت جدید خدمت شما. نظرات باید برای این پارت زیاد باشه 😁 دیگه پارت هیجانی هست و نظرات و انرژی هم باید بالا باشه 😉
@Mahdis_1388_00 ایدی نویسنده جهت تبادل و ارسال نظرات ❤️
خورشیدی‌وزمین‌و‌زمان‌در‌مدارتوست مولای‌من‌بیا‌که‌جهان‌بی‌قرار‌توست..🌸🤍
آرزو‌میکنـم‌تـو‌زندگی‌فقـط‌یه‌بار‌سرِ‌ دوراهـی‌قراربگـیرین اونم‌بیـن‌الحـرمین!💔(((: کـه‌نـدونین‌پیـشِ‌حسیـن‌زانـو‌بزنیـن‌یاعباس!(:
در حال رفتن به گلستان شهدا😉😉
مزار شهید مجید کاظمی
شهید گمنام 🥺💔
یه جوون ۱۹ ساله🥺💔
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۰۶ کیان: همگی بیرون اومدیم .از خوشحالی زیاد نمیدونستم چیکار کنم .به طرف حامد رفتم و محکم بغلش کردم .اروم دم گوشش گفتم: دیدی خدا خودش همه چیز رو درست کرد؟ حامد : آره. خداروشکر یادش اومد .فکر به اینکه شاید سالها نتونه منو به یاد بیاره دیوونه ام میکرد 🥺💔 کیان: حالا خداروشکر حدودا یادش اومده . حامد: اهوم.خداروشکر🥺 محمد: محسن باورم نمیشه یادش اومد .همه چیز رو یادش اومد🖤 محسن: دیدی خدا خودش هوای بنده هاش رو داره؟ خدا خودش کمک کرد . امیدوارم هر چه زودتر بتونه روی پاهاش هم به ایسته. محمد: امیدوارم . محسن: راستی به آقای عبدی خبر دادی ؟ محمد: خبر داشتن که رسول چه اتفاقاتی براش افتاده بود .بهتره بهشون زودتر خبر بدم که حافظه اش رو بدست آورده. محسن: باشه. الان بهشون خبر بده محمد: به گوشه ای رفتم و به آقای عبدی زنگ زدم .بعد از توضیح اتفاقاتی که افتاده قرار شد چند تا از بچه هارو به سایت بفرستم تا کمک کنند و تلفن رو قطع کردم .به طرف بچه ها رفتم و رو به امیر علی گفتم : امیر علی تو و معین و سعید و فرشید برید اداره . خودم میمونم کنار رسول .محسن هم میمونه کنار حامد و کیان هم کنار داوود بچه ها : چشم . فرشید: آروم به سمت آقا محمد رفتم و گفتم: آقا میشه منم بمونم؟ محمد: نه فرشید .برو اداره .اونجا به کمک شما ها نیاز دارن. فرشید: پ..پس میشه از حال رسول با خبرم کنید؟ 😔 محمد: باشه فرشید جان . حالا با خیال راحت برو پسر. فرشید : چشم .خداحافظ بچه ها: خداحافظ محمد و محسن: به سلامت محمد: بچه ها رفتن .با کلی اصرار تونستم داوود رو راضی کنم تا وقتی که رسول بهوش نیومده به اتاقش برگرده و استراحت کنه و اون هم به زور قبول کرد .کیان رو هم فرستادم تا کنارش باشه. حامد هم بخاطر اینکه ضعف کرده بود فشارش افتاده بود .محسن هم اونو برد به اتاقش . بلند شدم و پشت شیشه ایستادم .نگاهم به پلک های بسته اش افتاد .چقدر دلم میخواست الان بیدار باشه تا باهم صحبت بکنیم .هنوز چند دقیقه بیشتر نیست که خوابیده اما دلتنگ صداش شدم 🥺 چقدر این پسر مظلومه. درست مثل مهدی .اونم آروم و مظلوم بود اما به موقع شیطنت هاش رو هم نشون میداد . کاش اون روز این اتفاق برای مهدی نمی افتاد . کاش مهدی الان زنده بود .کاش رسول اینجوری نبود .کاش:)))💔 ببخش مهدی .ببخش نتونستم درست از داداش رسولت مراقبت کنم .ببخش داداشم . مهدی درست بود که سنش از من کمتر بود اما هیچ وقت نتونستم اون رو به چشم یه نیرو ببینم . نه تنها مهدی بلکه همه ی بچه ها .همشون برام مثل برادرن. اما مهدی برام باهمه فرق داشت . انگار یه برادر واقعی بود .الانم رسول همینطوره .خنده هاش .بغض هاش .صحبتش . کاراش. صورتش .همه و همه من رو یاد مهدی میندازه. همش یادآور خاطراتی هست که با مهدی داشتیم . همه و همه برام مثل یه برادر واقعی هست . خدایا ازت ممنونم که بهم داداشم رو برگردوندی. ازت ممنونم که کاری کردی که بازهم من رو به یاد بیاره .ازت میخوام کمک کنی و کاری کنی که بتونه باز هم راه بره .میدونم هیچ کاری نیست که تو نتونی انجامش بدی. پس خودت کمکمون کن . پ.ن. برادر واقعی💔 پ.ن. خدایا خودت کمکمون کن 🥺🖤 https://eitaa.com/romanFms
@Mahdis_1388_00 ایدی نویسنده جهت تبادل و ارسال نظرات ❤️
نظرات فراموش نشه😉
15.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| حرم مطهر رضوی آماده میزبانی جشن بزرگ نیمه شعبان❤️
بی‌حضورت هرچه کردیم زندگی زیبا نشد..🙂❤️‍🩹
خوشا‌ به‌ حال‌ اون‌ دلی‌ که‌ درک کرد بزرگترین‌ گمشده‌ی‌ زندگیش،‌ امام‌زمانشه..💚🌿
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۰۷ حامد: صدای گریه میومد . صدای همهمه ی عجیبی که توی اون فضا بود .همه جا تاریک بود .ولی یه نقطه نورانی بین این تاریکی می درخشید . جلوتر رفتم که همه جا سفید شد .جای عجیبی بود .یه جایی شبیه یه خرابه .یه قبرستون. یه جایی که اتفاقات زیادی توش افتاده . از دور چند تا مرد رو دیدم. نزدیک تر رفتم .بچه های تیم خودمون و آقا محسن بودن.به همراه فرمانده ها .نگاهم بین بچه ها چرخید .همه بودن به جز یه نفر .همه داشتن گریه میکردن بالای سر یه نفر . کنارشون که رفتم فقط خیره بودم به صورت خونی همون یه نفر که بینشون نبود . رسول ... رسول بود که روی زمین افتاده بود و خون بود که از قلبش خارج میشد. با بهت روی زمین فرود اومدم . صدام در نمیومد. نمیتونستم صحبت کنم .هر کاری کردم نتونستم حرف بزنم .یکدفعه چند تا سیاه پوش نزدیک شدن و رسول رو بردن.اما بچه ها و محمد و اقا محسن هیچ تلاشی نکردن که جلوی اون هارو بگیرن. بلند شدم و به سمتشون دویدم اما به جای اینکه بهشون نزدیک بشم هر لحظه دور تر از قبل میشدم .یکدفعه یه نفر جلوم ایستاد و اجازه رفتن به سمت اون هارو نداد و من بودم که بلند رسول رو صدا میزدم و گریه میکردم🥺💔 محسن: کنار حامد نشسته بودم .دو ساعتی هست که به زور داروهایی که توی سرمش بود به خواب رفته . چشمام رو بستم و دستم رو روی صورتم کشیدم که با صدای ناله سریع بلند شدم . صورتش خیس از عرق شده بود و مدام اسم رسول رو صدا میزد. به طرفش رفتم و آروم تکونش دادم که یکدفعه از خواب پرید . با بهت به اطراف نگاه کرد و تا چشمش به من خورد خودش رو توی بغلم پرت کرد و شروع به گریه کرد . با نگرانی دستم رو روی کمرش کشیدم و سعی در آرام کردنش داشتم اما آروم نمیشد. بالاخره بعد از ۵ دقیقه کمی ارومتر شد . آروم از خودم جداش کردم و بلند شدم .از روی میز کنار تخت یکم آب توی لیوان ریختم و بهش دادم .معصومانه نگاهم کرد و لیوان رو گرفت و زیر لب تشکر کرد . لبخندی بهش زدم و کنارش نشستم . آب رو که خورد آروم دستش رو گرفتم و توی چشماش نگاه کردم . رو بهش گفتم: چی شده که حالت اینقدر خراب شده؟ حامد: خ..خواب بد دیدم 😔 محسن: چه خوابی؟ در مورد رسول بود اره؟ حامد: ا..اره .خواب دیدم که توی یه جای خاکی بودیم .شبیه خرابه یا قبرستون .داشت از قلبش خون میرفت . همه بالای سرش بودیم . گریه میکردیم همه . چند تا سیاه پوش نزدیک شدن و بلندش کردن و بردن اما هیچ کس کاری نکرد . دویدم دنبالش . هر چقدر که میدویدم به جای اینکه بهشون نزدیک بشم دور میشدم.داشتم میدویدم که یه نفر دیگه جلوم رو گرفت و نزاشت به طرفشون برم. بعدش هم بیدار شدم . محسن: انشاالله که خیره🙂 حامد: انشاالله. اقا میشه بریم پیش رسول؟🥺 محسن: باشه .صبر کن بگم پرستار بیاد سرمت رو در بیاره بعد . حامد: نه نمیخواد . سریع سوزن رو از دستم کندم . درد داشت اما سعی کردم بهش توجه نکنم و بلند شدم. آقا محسن از عملکرد سریع من تعجب کرده بود . با قیافه متعجبش خندم گرفت . آروم به طرفش رفتم .خودش رو جمع و جور کرد و با هم به سمت اتاق رسول رفتیم 🥺 پ.ن. خواب بد🖤 پ.ن. گریه🥺 پ.ن. از قلبش خون میرفت💔 https://eitaa.com/romanFms
پارت هدیه تقدیم به شما دوستان❤️ نظرات فراموش نشه😉😉
@Mahdis_1388_00 ایدی نویسنده جهت تبادل و ارسال نظرات ❤️
رفقا برای تبادل آمار کانالتون مهم نیست 😊😊😊😊 چه امار کم چه زیاد من تبادل انجام میدم🙂 @Mahdis_1388_00 ایدی جهت تبادل