eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
[پارت دلی شهادت استاد] صدای فریاد بلند و عصبیش حتی از پشت گوشی هم پرده گوشم رو پاره کرد اما من نمیتونم همینجور اینجا بایستم و دست روی دست بزارم.استرس گرفتم و پر شتاب دستم رو لای موهام میبرم که دوباره فریاد میزنه:رسول بهت میگم همین الان از اونجا دور شو.این یه دستورههه. گلوم خشک شده .به زور بزاق دهنم رو قورت میدم و زمزمه میکنم:چه من رو ببینه ،چه اون فلش رو در هر صورت پرونده لو میره. محمد: پس در این حالت سریع بیا بیرون. رسول: اقا محمد نمیتونم بزارم به خاطر اشتباه من اطلاعات توی اون فلش به دست اونا بیوفته.حاضرم خودم گیر بیوفتم ولی نمیزارم دستشون به فلش برسه. داوود: ضربان قلبم از شدت استرس بالا رفته بود.رسول با آخرین کلمه ای که گفت تلفن رو قطع کرد و دوربین رو روی پیراهنش تنظیم کرد و به طرف خونه دوید.محمد تلفن رو پایین آورد و لعنتی ای گفت.چشم های هممون خیره به مانیتور روبرو بود و در جست و جوی فلش کف خونه. رسول:سرم به هر سمت می‌چرخید دنبال فلش گم شده بودم.کنار پنجره ایستادم و از بیرون نگاهی به خیابون انداختم.دوباره نگاهم روی فرش چرخید .صدای لرزش گوشی باعث شد سرجام بایستم .گوشی رو در آوردم و پاسخ دادم. محمد: رسول چیشد؟ رسول: اقا فعلا که ....صبر کنید ... ایوللل پیداش کردم . محمد: خوبه سریع بیا بیرون.داره میاد بالا. رسول: میز رو صاف کردم .خواستم در رو باز کنم نگاهم به پرده که گوشه اش جمع شده بود افتاد.لعنتی ای گفتم و سریع به طرفش رفتم تا صافش کنم.دستم که به پرده برخورد کرد صدای کلید توی در اومد.نفسم توی سینه ام حبس شد.فقط تونستم از گوشه پنجره که باز بود ،فلش توی دستم رو پایین بندازم. خودم هم به‌طرف کمد دویدم و توش مخفی شدم. صدای برخورد در نشون دهنده ورودش به خونه بود.دستم روی دهنم بود و سعی داشتم نفس نفس نزنم. خواستم به پشت کمد تکیه بدم اما با صدایی که اومد متعجب و ترسیده به عقب برگشتم. در مخفی... صدای محمد توی گوشم پیچید. محمد: رسول اون چیه؟ رسول: با صدای بشدت آرومی لب زدم:اتاق..مخفی رسول: آروم در رو باز کردم و خواستم وارد بشم که یهو زیر یکی پاهام خالی شد.دستم‌رو به در گرفتم و تعادلم رو حفظ کردم تا پرت نشم.نگاهی به پایین انداختم. ارتفاع کوتاهی رو باید پرید. آروم پريدم.نگاهی به اطراف انداختم.خودشون بود. تمام ...تمام اون بچه ها ..همشون این مدت اینجا بودن. خواستم به عقب برگردم اما با ضربه ای که توی سرم خورد به زمین افتادم.چشمام سیاهی رفت .نگاهم رو بالا آوردم. رحمتی(سوژه اصلی)بود.با عصبانیت اسلحه رو به طرفم گرفت. داوود: وقتی رحمتی به طرف خونه رفت،اقا محمد فورا بلند شد و دستور عملیات رو صادر کرد. اسلحه هامون رو برداشتیم و سریع به طرف پارکینگ رفتیم و به طرف جایی که رسول گیر افتاده بود حرکت کردیم. رسول: نگاهم به چشمای خشمگین رحمتی که خورد رد اسلحه اش رو به طرف خودم دنبال کردم.تنها کاری که تونستم بکنم تا جلوی بچه ها خون و خونریزی اتفاق نیوفته این بود که،پام رو بالا آوردم و با تکنیک هایی که آموزش دیده بودم از پشت به ساق پاش زدم و باعث شد تعادلش رو از دست بده و بیوفته. سریع بلند شدم و خواستم اسلحه اش رو بردارم که با چاقویی که کنار کفشش جاساز کرده بود روی دستم خراشی ایجاد کرد. صورتم از درد توی هم رفت ولی محکم توی مچ دستش زدم و چاقو رو ازش گرفتم. اسلحه بینمون افتاده بود.هر دو همزمان به طرفش هجوم بردیم .قبل از اینکه دستش به اسلحه بخوره با پا توی شکمش زدم و باعث شد عقب بره. خواستم حرکتی کنم که صدای در اومد.یه لحظه هر دو به در نگاه کردیم. با ورود بچه های تیم خودمون نفسی از سر آسودگی کشیدم .رحمتی که فکرش رو نمیکرد ما دستگیرش کرده باشیم ،متعجب و البته با عصبانیت داشت‌نگاهم میکرد. داوود به طرفم اومد و همونطور که دست رحمتی رو دستبند میزد،نگران به من و دست زخمیم خیره شد.لبخندی به نگرانی برادرانه اش زدم و زیر لب و آهسته گفتم:خوبم. داوود به یکی از بچه ها گفت بیان سراغ رحمتی و دست رحمتی رو ول کرد و خواست به طرف من بیاد، خواستم حرفی بزنم که یکدفعه تیزی ای رو توی شکمم حس کردم.نفسم رفت.با ضربه ای که به قفسه سینم وارد شد از پله های بلندی که درست کنارش ایستاده بودم پر شتاب به پایین افتادم و اون لحظه تنها درد وحشتناکی بود که سرتاسر بدنم پیچیده شد و جدا از درد چاقویی که به شکمم خورده ،دردی که توی قفسه سینه و سرم بر اثر برخورد بدش با پله ها ایجاد شده بود داشت جونم رو بند می آورد. با چشمای تار چهره ترسیده و نگران داوود و بچه ها و لبخند رحمتی رو دیدم. خیسی خون‌رو روی سرم حس کردم.درد هر لحظه بیشتر توی قفسه سینه ام میپیچید و انگار تازه دارم موقعیت رو درک میکنم.بچه ها سریع به طرفم اومدن اما من چهره رحمتی ای رو دیدم که از موقعیت استفاده کرد و اسلحه روی زمین رو برداشت و قبل از اینکه بچه ها برسن به طرفم شلیک کرد .
درد وحشتناکی توی سینه ام پیچید و نفسم ... نفسم داره قطع میشه. داوود که کنارم میوفته دستش روی زخمم میره تا شاید بتونه جلوی خونریزی رو بگیره ولی چشمای من داره ،چهره مظلوم و ترسیده اون بچه هارو میبینه . قطرات اشک روی صورتشون میریخت و چهرشون معصوم تر از قبل میشد.مهرداد(یکی از نیروها)فورا تفنگ رو از دست رحمتی کشید و ضربه ای به سرش زد و با این کارش رحمتی بیهوش شد. داوود:چشماش ...اخ از چشماش 🥺 از همیشه مظلوم تر شده.خون از شقیقه اش سرازیر شده.نمیدونم دستم به روی زخم دستش بره یا زخم شکمش.یا اصلا اونارو بی خیال بشم و بابت زخمی که بر اثر تیر توی سینه اش هست نگران بشم. فقط میدونم باید نگران بشم.نگران پسری که با مظلومیت تمام غرق در خون کف پله ها افتاده .برای پسری که جلوی من این بلا سرش اومد و من نتونستم کاری کنم . برای پسری که برادرم بود. پشت و پناهم بود . آروم توی صورتش سیلی آرومی میزنم. با دستام دو طرف صورتش رو میگیرم .اشکام دوباره دارن میریزن. لب میزنم:رسول.استاد رسول.نخوابی ها. تو هنوز زوده بخوای بخوابی.هنوز کلی کار مونده که باید انجام بدی. اصلا اگه ...اگه تو بری ...پس مادرت چی ؟ مادرت چیکار کنه؟؟ اشکم بیشتراز قبل روی صورتم میریزه .رو میکنم سمت سعید و با عصبانیت و اشک میگم:پس این آمبولانس لعنتی کجاس؟؟ سرم رو به طرف رسول بر میگردونم. اما همون لحظه چشماش که تا حالا به زور باز بود بسته شد.ثانیه ای از حرکت می ایستم.انگار ضربان قلب من هم با رفتن رسول قطع شد.دستم رو دو طرف بدن رسول میزارم و تکونش میدم.لب میزنم:رسول. بلند شو.مگه من با تو نیستمممم.پاشووووو😭 پاشو لعنتی .پاشو بی معرفت.این قرارمون نبودددد.رسول توروخدا رسول پاشو . راوی: اما او دیگر رفته.داوود می‌داند او رفته اما نمی‌خواهد ان حقیقت تلخ را باور کند.نمیخواهد باور کند برادرش ،جلوی چشمانش ،از دست رفت.نمیخواهد باور کند به این راحتی او به خواب ابدی رفته است .اما باید باور کند.رسول دیگر رفته است:)) (پایانی تلخ اما شیرین) کپی ممنوع 🚫 https://eitaa.com/romanFms
هدایت شده از تلخ‌اما‌شیرین:)
لطفاً نشر دهید 🙏🙏 ┄┅┅┅┅❁💠❁┅┅┅┅┄
سلام ممبرا بزرگوار چند تا الهی به رقیه بگیم برای کسایی که امتحان دارن 🙂✨
اومدم بهتون بگم که..... پاییز هم تمام شد پاییز باتمام غم و شادی هاش سختی و آسانی هاش بالاوپایینیش هاش تموم شد و به اخر پاییز رسیدیم اومدم بهتون بگم که  رفیق آخر پاییز بهمون ثابت میکنه که همه چیز تموم میشه میدونی این مهمه که رفیق تو با تمام خاطره های خوب و نگه داری و ازشون لذت ببری و تمام خاطرات غمت و ذهن های منفی رو بریزی دور باز به راهت ادامه بدی و از هیچی نترسی اگه دیدی که دنیا بر مرادت نیست غصه نخور یه روز هم بر مرادت میشه میدونی چرا دارم این حرف ها رو بهت میزنم چون پارسال شب یلدا بر مرادم نبود ولی امسال با ادم های زیادی آشنا شدم با آدم های متفاوت از شهرهای مختلف آری امسال شب یلدای من بهترین شب یلدا بود دارم این و بهت. میگم غصه های چیز هایی رو که ازدست ندادی و یانداریش و نخور چون اینا باعث میشن که خودت بیشتر اذیت شی حالا رفیق تو این یه دقیقه واسه اینده ات تصمیم بگیر بیشتر واسه خودت وقت بذار بیشتر تلاش کن واسه هدفت غم هات رو بریز دور و به خوشحالی هات فکر کن واخرین حرفم رفیق هیچکس ازته دل خوشحال نیست همه دارن اداشو درمیارن پس بیای  تو این روزگار حال همه رو خوب بکنی نه به جای اینکه دل بشکونی قضاوت کنی تهمت بزنی باعث اشک کسی نشی اگه حال دیگران و خوب کنی حال خودت هم خود به خود خوب میشه بهت قول میدم رفیق پس قدر این یه دقیقه رو بدون رفیق مبادا از دستش بدی 😉 یلداتون مبارک☺ خودنوشت کپی ممنوع🚫
میخواستم این و دیشب بفرستم نشد🚶‍♀
ممبرا بزرگوار عیدتون مبارک باشه
تنها کسی ک بهم گفت دوست دارم و خندم نگرفت مادرم بود:)🙂 (روزت مبارک بهترین فرشته روی زمین)✨
دَر این دنیاي کِ نامَش عالم استـ منم عالَمی دارم کِـ نامَش مادَر است :)
چه دعای قشنگیه ! خدایا سرنوشتمو اونقدر قشنگ بنویس که مادرم از ته دل بخنده :) 🤍
زَمیـݩ خۉږڋَݨ چـہ زیـبآښت أڳَږ هـَڋَڢْ ﭐت بۉښیڋَݩ ݐآۍ مإڊَږ بأۺَڋ❤️🤱🏻🥺
++ کپی با حفظ اسمم وگرنه اسمم و برداری راضی نیستم🚫
هدایت شده از ♡‍م‍ا‍ه‍ورا♡
وقتی سر به سر رفیقت میزاری .... هعییی بقیه رفیق دارن ماهم داریم این اثباتشه🤦🏻‍♀✨
5 تا الهی به رقیه بگیم برای کسایی که امتحان دارن