eitaa logo
رمانهای جذاب
242 دنبال‌کننده
120 عکس
48 ویدیو
10 فایل
هر روز ،رمان بارگزاری میشود ،لطفا صبوری کنید ،😃👌👈شروع کنید، کتابی در دست بگیرید و دنیای جدیدی را تجربه کنید📚... رمانهای جذاب👇👇👇 https://eitaa.com/romanhayejazab
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم :صبر کن یک کم نفس تازه کنم با هم میریم از مغازه آب میخریم. آقامهدی دست از بهانه گیری برنمیداشت. دختر جوان دستش رو سمت کیفش برد.حدس زدم بخاطر سروصدای ما قصد داره نیمکت رو ترک کنه.ما خلوت او را به هم زده بودیم. او از کیفش بطری آبی بیرون آورد و رو به آقا مهدی گفت:بیا عزیزم.اینم آب.مامامت گناه داره نمیتونه زیاد راه بره. آقا مهدی نگاهی به من انداخت! من از اون دختر خانوم تشکر کردم و لیوانی از کیفم در آوردم و به آقا مهدی دادم. دختر جوان با لبخند سخاوتمندانه ای برای او آب ریخت و سرش رو نوازش کرد. نتونستم خودم رو کنترل کنم دستش رو گرفتم. جا خورد! آب دهانم رو قورت دادم و با لبخندی دوستانه پرسیدم: اگه ما مزاحم خلوتت هستیم میریم یک جای دیگه. .انگار احتیاج داری تنها باشی.. او لبخند تلخی زد و به همراه لبخند، چشمهاش خیس شد. _نه مهم نیست. من به اندازه ی کافی تنها هستم! دلم میخواد از تنهایی فرار کنم. چقدر دلش پر بود.کلمات رو با اندوه و بغض ادا میکرد.. پرسیدم:چرا تنها عزیزم؟ حتما مادری پدری خواهرو برادری داری که باهاشون بگی بخندی. درد دل کنی.. او با پوزخند تلخی حرفم رو قطع کرد! _حتما نباید خونواده داشته باشی تا بی غصه باشی.من در کنار اونها تنهاوغصه دارم. دستهای سرد و لرزونش رو در دستم گرفتم و با مهربونی نگاهش کردم. گفتم:نمیدونم دلت چرا پره.حتما دلیل موجهی داری..ولی یادت باشه همه ی مشکلات یه روزی تموم میشه. پس زیاد خودتو درگیرشون نکن و فقط نگاه کن!! شش سال پیش یکی یه حرف قشنگ بهم زد زندگیم و متحول کرد.حالا همونو من بهت میگم!اگه تو بحر حرف بری حال تو هم خوب میشه. اون اشکش رو پاک کرد و منتظر شنیدن اون جمله بود. گفتم:ما تو آغوش خداییم.وقتی جای به این امنی داریم دیگه چرا ترس؟! چرا نا امیدی؟! چرا گلایه و تنهایی؟! ازمن میشنوی تو این آغوش مطمئن فقط اتفاقات وحوادث ناگوار رو تماشا کن و با اعتماد به اونی که بغلت کرده برو جلو!او نگاهش رو روی زمین انداخت و با بغض گفت:این حرفها خیلی قشنگه. .خیلی ولی تو واقعیت اینطوری نیست. بعد سرش رو بالا آورد و پرسید:شما خودت چقدر این حرفتو قبول داری؟ من با اطمینان گفتم:من با این اعتقاد دارم زندگی میکنم!! با همین اعتقاد شاهد معجزات بودم. مشکل ما سر همین بی اعتقادیمونه.از یک طرف میگیم الله اکبر از طرف دیگه بهش اعتماد نمیکنیم.اگر اعتماد کنی هیچ وقت غم درخونت رو نمیزنه.هیچ وقت نا امید نمیشی.به جرات میگم حتی هیچ کدوم از دعاهات بی جواب نمیمونه. او مثل مسخ شده ها به لبهای من خیره بود. زیر لب نجوا کرد:شما..چقدر..ماهید! خندیدم. گفت:حرفهاتون دل آدم رو میلرزونه..مشخصه از ته دلتون میگید..خوش بحالتون.این ایمان و از کجا آوردید؟ کمی بهش نزدیک ترشدم وگفتم:منم اولها این ایمان رو نداشتم.خدا خودش از روی محبت و مهربانی ش این ایمان و به دلم انداخت. حالا هر امتحان و ابتلایی سر راهم قرار میگیره با علم به اینکه میدونم آخرش حتما برام خیره صبر میکنم. او دستم رو رها نمیکرد. با نگاهی مشتاق صورتم رو تماشا میکرد. _خوش به سعادتتون..چقدر ایمانتون قویه که وقتی دارید حرف میزنید احساس میکنم حالم رفته رفته بهتر میشه..لطفا بهم بگید چطور به این منطق رسیدید. من با تعجب خندیدم:وای نه خیلی مفصله.ولی مطمئن باش سختیهایی که من کشیدم یک صدمش هم در زندگی شما نیست! و اصلا به همین دلیله که الان به این اعتقاد رسیدم.هرچی بیشتر سختی بکشی آب دیده تر وناب تر میشی. من و او تا غروب روی نیمکت حرف زدیم و او با اعتمادی وصف ناپذیر از دغدغه ها ومشکلاتش گفت.از دعواهای مکرر پدرو مادرش..از بی معرفتی و بد رفتاریهای دوستانش و چیزی که آخرش گفت و دلم رو به درد آورد این بود که به تازگی فهمیده که مادرش بیماری صعب العلاجی داره و میترسه که او را از دست بده. او با بغض و اشک گفت:شما که اینقدر اعتقادتون قویه برامون دعا کنید. دیگه تحمل ندارم. دستش رو نوازش کردم. صدای اذان از مناره ها بلند بود.با چشمی اشکبار برای سلامتی مادرش و برطرف شدن مشکلاتش دعا کردم و او هم آهسته گفت:آمین! آقا مهدی دوید سمتم. _مامان مامان اذان میگن..بریم مسجد الان بابایی میاد.. من از روی نیمکت بلند شدم و با لبخندی دوستانه به دختر جوان گفتم:یادت نره بهت چی گفتم!!تو در آغوش خدایی!! به آغوشش اعتماد کن. او لبخندی زد:حتمااا...ممنونم چقدر حالم بهتره.. از او خداحافظی کردم.. هنوز چند قدمی دور نشده بودم که تصمیم گرفتم دوباره به عقب برگردم. او با تعجب نگاهم کرد. گفتم:مسجد نمیای بریم؟! امشب دعای کمیل داره. برق عجیب و امیدوارانه ای در چشمش نشست. از جا بلند شد و با دودلی گفت:خیلی دوست دارم ولی من چادری نیستم... دستش رو گرفتم و سمت خودم کشوندم. نگران نباش من چادر همراهم هست. وتاریخ دوباره تکرار شد.. 「✨🌸」 ┈━═•••❁🦋❁•••═━┈ 「⃢🌸→ ┈━═•••❁🦋❁•••═━┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او را 💗 ☀️ سنگینی نور خورشید، مجبورم کرد چشمام رو باز کنم. هنوز سرم درد میکرد. پتو رو تا بالای سرم کشیدم و دوباره به زیرش خزیدم. 💤چشمام دوباره گرم خواب میشدن که این بار صدای در و به دنبالش قربون صدقه های مامانه که خواب رو از سرم بیرون کشید. -ترنم...مامان جان بهتری؟ دیشب اومدم بالاسرت تب داشتی، باز الان تبت یکم پایین اومده. چندبار آخه بهت بگم شب موقع خواب،پنجره ی اتاقتو باز نذار!! اونم تو این هوا❄️ خوابتم که سنگین😴 طوفانم بیاد بیدار نمیشی!! میبینی که وقت مریض داری ندارم، هزار تا کار ریخته رو سرم... -مامان جونم، بهترم .شماهم یکم کمتر غر غر کنی ،سر دردم هم خوب میشه! مامان اخمی کرد و با دلخوری به سمت در رفت،منو نگا که الکی واسه تو دل میسوزونم... پاشو بیا صبحونتو بخور،یکم به درسات برس. من دارم میرم مطب، ناهارتم سر ظهر گرم کن بخور. اگه بهتر نشدی عصر حتماً برو دکتر، مثل بچه ها میمونی،همش من باید بگم این کارو بکن،اون کارو نکن. خداحافظ با مردمک چشم، مامان رو بدرقه کردم و وقتی خیالم از رفتنش راحت شد، دوباره به تخت خواب گرم و نرمم پناه بردم . 🔹بار سوم که چشم باز کردم، دیگه ظهر رو هم گذشته بود. دلم میخواست باز بخوابم اما ضعف و گرسنگی امونم نمیداد. از اتاق بیرون رفتم و به آشپزخونه پناه بردم .. یخچال رو که باز کردم، میوه بود و آبمیوه و شیر و... هرچیز جز غذا🍝 پس منظور مامان غذاهای فریزری بود که هر وعده داغ میکنم و میخورم... چه دل خوشی داشتم که فکر کردم برای دختر مریضش سوپ پخته😒 اگر منم یکی از بیمارای مطبش بودم، احتمالاً بیشتر مورد لطف و محبتش واقع میشدم... بعد از خوردن غذا به اتاقم برگشتم، هنوز نیاز به استراحت داشتم... 📱چشمم به گوشیم که خورد، تازه یادم افتاد از صبح سراغش نرفتم...! 42 تماس و 5 پیامک از سعید... واااای...من چرا یادم رفته بود یه خبر از خودم به سعید بدم😣 از پیامک هاش معلوم بود نگرانم شده، سریع دستمو روی اسمش نگه داشتم و گزینه ی تماس رو زدم... -الو ترنم؟؟ معلومه کجایی؟؟ چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟؟ 😠 -سلام عزیزدلم، خوبی؟ ببخشید خواب بودم! -خواب؟؟ تا الان؟؟ -باور کن راست میگم سعید... دیشب که با اون وضع برگشتم خونه و خسته رو تخت خوابم برد، پنجره اتاق باز مونده بود، سرما خوردم 😢 اصلا حال ندارم ... -جدی میگی؟؟ فدات بشم من. الان میام پیشت... -سعییییید نه 😰 بابا بفهمه عصبانی میشه. -از کجا میخواد بفهمه خانومی؟ مگه اینهمه اومدم، کسی فهمید؟😉 -خب نه ولی... -ولی نداره که عسلم. یه ربع دیگه پیشتم خوشگلم بابای اعصابم از دست این اخلاق سعید خورد میشد. هیچ جوره نمیشد از سر بازش کرد... هرچند دوستش داشتم اما فقط اجازه داشتیم مواقعی که خود مامان یا بابا بودن، تو خونه باهم باشیم،اما سعید به این راضی نبود و هروقت که دلش میخواست پیداش میشد. شاید توی دنیا هیچ کس مثل من و سعید اینقدر عاشق نبود... طاقت حتی یه لحظه ناراحتی همدیگرو نداشتیم...هیچکس حق نداشت به نازدونه ی سعید کوچکترین بی احترامی کنه... حتی پسرای دانشگاه هم میدونستن که حق نزدیک شدن به منو ندارن🚫 دیدن صورت بی روح و رنگ پریدم تو آینه خودم رو هم ترسوند...چه برسه به سعید... پس تا نیومده بود باید حسابی به خودم میرسیدم.. در عین بیحالی مثل هرروز خوشگل و به قول سعید "جیگر" شدم...😉 در حال عوض کردن لباسم بودم که زنگ در به صدا دراومد. سریع پله ها رو پایین رفتم و درو باز کردم. دیدن چهره ی سعید،حتی از پشت آیفون هم حالم رو خوب میکرد.💕 از در که وارد شد با دیدن من سوتی زد.... -اوه اوه،اینو نگاااا خانوم ما موقع مریضی هم ناز و تکه😍 چه جیگری شدی تو. -آخه وروجک دیشب چقدر بهت گفتم تو این هوای بارونی و سرد پالتو رو از تنت درنیار؟؟ پالتو رو که در آوردی هیچ،لج کردی شالتم از سرت برداشتی. تو که اینجوری منو اذیت میکنی حقته... اگه همون دیشب یه دونه میزدم تو گوشت الان حالت خوب بود.... -عههههه...سعییید... -کوفت!-بد☹️ -شوخی میکنم😁 ولی انصافاً یه چک میخوردی بهتر بود یا الان بخوای بری دو سه تا آمپول بخوری؟؟😜 -نخیرشم،آمپول هم نمیخورم. تو که میدونی من چقدر از آمپول میترسم -ههههه.مسخره ی لوس...😂 -لوس خودتیییییی😝 بعد یک ساعت سعید رفت حتی تصور زندگی بدون سعید هم برام کابوس بود... من برای داشتن سعید حاضر به هر کاری بودم...اون جبران همه کمبودها و محبت های نادیدم از طرف خانواده و تنها همدمم بود حتی بیشتر از خودم به فکرم بود... با شنیدن صدای تلویزیون، فهمیدم که بابا اومده خونه و احتمالا مامان هم کم کم پیداش شه.هروقت سرما میخورم دلم فقط خواب میخواد و خواب میخواد و خواب...😴 -ترنم خوشگلم! پاشو بیا شام بخوریم... پاشو مامانم... -مامان بدنم درد میکنه، بذار بخوابم،میل ندارم.نمیخورم. 🍁محدثه افشاری🍁 https://eitaa.com/romanhayejazab/3149
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗او_را ...💗 قسمت دوم ترنم خسته ام حال حرف زدن ندارم.پاشو بریم... -مامانمممم..... شب بخیر👋 صدای کوبیدن در، خیالمو راحت کرد که مامان رفته و دوباره خوابیدم...😴 فردا رو نمیتونستم مثل امروز تعطیل کنم. حتی یک روز خوابیدنم به برنامه هام ضربه میزد و از کارهام عقب میموندم. از باشگاه،کلاس ها، دانشگاه و... خوب میشدم یا نه،بهرحال صبح باید دنبال کارهام میرفتم. حالم هنوز خوب نشده بود اما باید میرفتم. امروز تو دانشگاه کلاس نداشتم، ولی باید آموزشگاه میرفتم و عصر هم باشگاه داشتم. 📱اول یه زنگ به سعید زدم و با شنیدن صداش، انرژی لازم برای شروع روزمو بدست آوردم💕 یه زنگم به مرجان زدم و برای دو سه ساعتم که بین روز خالی بود،باهاش قرار گذاشتم.👭 آرايش كردم و لباس پوشیدم... تو آینه برای خودم چشمک زدم و در حالیکه قربون صدقه ی خودم میرفتم از خونه خارج شدم... سر کلاس زبان فرانسه همیشه سنگینی نگاه عرشیا اذیتم میکرد. البته خیلی هم بدم نمیومد😉 اینقدر جذاب و خوشگل بود که بقیه دخترا از خداشون بود یه نیم نگاه بهشون بندازه! چندبار به بهونه کتاب گرفتن و حل تمرین ازم خواسته بود شمارمو بدم بهش، اما با وجود سعید این کار برام خطر جانی داشت❗️ حتی اگر بو میبرد که چنین کسی تو کلاسم هست، رفت و آمدم به هر آموزشگاهی ممنوع میشد🚫 بعد از کلاس میخواستم سوار ماشینم شم که صدای سمانه(که یکی از دخترای کلاس و بود) رو شنیدم.👂 -ترنم! برگشتم سمتش، -بله؟ -ببخشید، میتونم چنددقیقه وقتتو بگیرم؟؟ -برای چی؟😳 -کارت دارم عزیزم☺️ -منو؟؟😳 چیزه...یکم عجله دارم آخه... -زیاد طول نمیکشه. -آخه با دوستم قرار دارم. پس بیا سوار ماشین شو تا سر خیابون برسونمت،حرفتم تو ماشین بزن که من دیرم نشه. -باشه عزیزم.ممنون سوار شد و راه افتادیم... 🚗 -خب؟ گفتی کارم داری...؟ -اره☺️ برم سر اصل مطلب یا مقدمه بچینم؟؟ -نه لطفاً برو سر اصل مطلب -باشه،میگم... حیف اینهمه خوشگلی تو نیست؟؟ -جان؟؟ منظورت چیه؟؟ -حیف نیست نعمتی که خدا بهت داده رو اینجوری ازش استفاده میکنی؟ -خدا؟چه نعمتی؟؟ 😳 -بابا همین زیباییتو میگم دیگه. اینجوری که میای بیرون،هرکی هرجوری دلش میخواد راجع بهت فکر میکنه... 🔞 -گفتم برو سر اصل مطلب! -تو کلاس دقت کردی چقدر پسرا نگاهت میکنن؟؟ -خخخخخه،آهااااان... خب عزیزم توهم یکم به خودت برس، به توهم نگاه کنن! حسودی نداره که!!😂 -حسودی؟؟ نه.حسادت نمیکنم. -چرا دیگه. مگه مجبوری خودتو بسته بندی کنی که هیچکس نبینتت بعدم اینجوری حسودی کنی😂 -من میگم این کار تو گناهه!هم خودت به گناه میفتی،هم بقیه، حتی استاد حواسش به توعه،نه به درس!! -سمانه جان نطقت تموم شد بگو پیادت کنم. -باور کن من خیرتو میخوام ترنم... تو دختر سالمی هستی،نذار به چشم یه هرزه نگات کنن!
ماشینو نگه داشتم -گمشو پایین😠 -چی؟مگه چی گفتم؟☹️ -گفتم خفه شو و گمشو پایین...😡 هرزه تویی که معلوم نیست زیر اون چادرت چه خبره... سری به نشونه تاسف نشون داد و پیاده شد. همینجور که فحشش میدادم پیاده شدم و تا دور نشده صندلی ای که روش نشسته بود رو با دستمال تمیز کردم تا بفهمه چقدر ازش بدم میاد و دیگه نباید سمت من بیاد 🚫🚫😡 از این دخترای چادری خیلی بدم میومد. احساس میکردم یه مشت عقده ای عصر حجری عقب مونده ان😒 اینم که با این حرفاش باعث شد بیشتر از قبل ازشون متنفر شم😏 با خودم میگفتم دختره ی کم عقل چی پیش خودش فکر کرده که این چرت و پرتا رو به من میگه😠 اینقدر اعصابم خورد بود که دلم میخواست چنددقیقه برگردم عقب تا همون لحظه اول که صدام کرد بزنم تو دهنش و اون پارچه رو از سرش بکشم... تا برسم جلو خونه مرجان،یه ریز فحش دادم و اداشو درآوردم. -الو مرجان -ترنم رسیدی؟ -اره،بیا بریم زود.سه ساعت دیگه باید باشگاه باشما -اه اه اه تو چرا اینقدر فعالی؟؟استراحتم میکنی؟ اصلا تو خسته هم میشی؟؟ -مرجان جان!میشه بیشتر از این زر نزنی؟ حوصله ندارم.زود بیا بریم -بابا من هنوز حاضر نیستم،چرا اینقدر زود رسیدی؟ بیا تو تا حاضر شم -مرجااااان...من صبح به تو زنگ زدمممممم😠 تازه میگی زود رسیدی حاضر نیستم؟؟؟ -تو دوباره وحشی شدی؟ تیر و ترکشتم که فقط منو میگیره. حالا اون سعید ایکبیری بود،کلی هم قربون صدقه ریخت نکبتش میرفتی😏 -مرجان ببر صداتو میای یا برم؟؟ -ترنم من آخه آرایش ندارم... -خب همونجوری بیا -چی😳بدون آرایش 😱؟؟ نمیام.یا بیا بالا یا برو من بدون آرایش پامو از این در بیرون نمیذارم!! -ااااه...امروز هرکی به من میرسه یه تختش کمه... درو بزن اومدم بالا... مرجانم یکی بود لنگه خودم. از لحاظ ظاهر و خانواده و... فقط فرقمون این بود که پدر مادر مرجان از هم جدا شده بودن و بی کس و کار شده بود. پدر مادر من اینقدر حواسشون به کار و پیشرفت خودشون بود که منو ول کرده بودن به حال خودم. البته من تک فرزند بودم ولی مرجان یه داداش بزرگتر داشت که رفته بود ایتالیا و خود مرجان هم با مادرش زندگی میکرد. مادری که فقط به فکر قر و فر خودش بود و تو یه سالن، آرایشگری میکرد. رفتم بالا و وقتی چشمم افتاد به مرجان،زدم زیر خنده😂 -زهرمار....به چی میخندی؟ -انصافاً حق داشتی بدون آرایش نیای بیرون😂 خیلی اینجوری ضایعی... -خیلی... حالا مثلاً خودت بی آرایش خوشگلی؟؟ -معلومه که خوششششگلم -عه؟پس چرا شبیه بوم نقاشی میکنی -دلم میخوادددد باکلی معذرت خواهی و ادا اطوار از دلش درآوردم. ادامه دارد 🍁محدثه افشاری🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗او_را ... 💗 قسمت سوم اینقدر مشغول حرف شدیم که اصلا یادمون رفت میخواستیم بریم بیرون!! ترجیح دادیم همین یکی دوساعت باقیمونده رو هم خونه بمونیم. -دیگه چه خبر؟ -هیچی،کلاس،سعید،سعید،کلاس😊 -میگم تو خسته نشدی از این سعید؟😒 باورکن من بیشتر از یکی دو ماه نمیتونم این پسرا رو تحمل کنم! دوست دارم آدمای مختلفو امتحان کنم. -من...نمیدونم...من میترسم از زندگی بدون سعید. من جز اون کسیو ندارم.😢 اصلا هیچکس نمیتونه مثل سعید باشه. -فکر میکنی... اینقدر باحال تر و بهتر از سعید هست که فکرشم نمیتونی بکنی. بعدم از کجا معلوم سعیدم تو رو اینقدر دوست داره؟؟ اصلاً از کجا میدونی چندنفر دیگه نداره؟ 😏 -سعید و خیانت😳 عمرا... سعید عاشق منه... -هه. تو این پسرا رو نمیشناسی... یه مارمولکی هستن که دومی نداره...😒 -اه...ول کن مرجان،سعید فقط با منه... -ولی اون موقع که من با سپهر بودم،یه حرفایی از سعید میزد..... -چه حرفایی؟؟🙁 -راجع به اخلاقای خاص سعید و تنوع طلبیش و رفیقای آبجیش و.... -حرف بیخود نزن مرجان. من دیگه میرم، میترسم دیرم شه. خداحافظ... بلند شدم و اومدم بیرون. تمام طول راهو به حرفای مرجان و بعضی کارای مشکوک سعید فکر میکردم...😥 خیلی حالم خراب شده بود چنددقیقه بود رسیده بودم جلوی باشگاه. اما احساس میکردم پاهام حس نداره از ماشین پیاده شم... حوصله هیچ کاریو نداشتم. دور زدم و راه افتادم سمت بام تهران... جایی که بارها با سعید رفته بودم...👫 حس میکردم روزای خوبی جلو روم نیست،باید یه چیزایی رو میفهمیدم... شماره های مشکوک توی گوشی سعید، گالری گوشیش که قفل بود، آنلاین بودنش تا نصف شب،درحالیکه چندساعت قبلش به من شب بخیر گفته بود.... داشتم دیوونه میشدم😔 من بیشتر از دو سال بود که با سعید بودم!💕 من دیوونه سعید بودم... اینقدر دوستش داشتم که هربار حس میکردم داره یه شیطنت هایی میکنه هم خودمو میزدم به اون راه که مبادا باعث جداییمون شه... گوشیمو از کیفم درآوردم بهش زنگ زدم. -الو سعید... -سلام خانومم.....خوبی؟ -سلام تو خوبی؟ -ممنون. تو خوب باشی منم خوبم... بعد از اینکه حرفامون تموم شد و قطع کردم، به خودم بابت تمام شک هام فحش دادم و تو دلم از سعید عذرخواهی کردم... امکان نداشت سعید کسی جز منو دوست داشته باشه... 💕 تا برگردم خونه دیر شد، وقتی رسیدم مامان و بابا سر میز شام بودن. غذامو خوردم، چندجمله ای باهاشون صحبت کردم و رفتم تو اتاقم. کتابی که تازه خریده بودم رو آوردم و نشستم به خوندن...📖 حجمش کم بود و تو سه چهار ساعت تونستم تمومش کنم، طبق عادتی که داشتم یه برگه برداشتم و چکیده ای از اونچه که خونده بودم رو توش نوشتم و گذاشتم لای کتاب📄 تا هروقت خواستم فقط همون برگه رو بخونم تا مجبور نشم بازم کل کتاب رو بخونم و دوباره کاری بشه داشت دیر میشد، صبح باید میرفتم دانشگاه. خیلی زود خوابم برد...😴 صبح بعد از کلاس اول،فهمیدیم استاد ساعت بعدمون نیومده و تا بعداز ظهر کلاسی نداریم. پس چندساعت بیکار بودم. 👱سعید تمام برنامه های کلاسیم رو حفظ بود، میدونست الان باید سرکلاس باشم، پس اگر زنگ میزدم و باهاش قرار میذاشتم حسابی ذوق میکرد و میومد دنبالم گوشیمو از کیفم بیرون آوردم و شمارشو گرفتم...📱 -الو سعید... -الو سلام.خوبید؟ -خوبید؟؟مگه من چندنفرم؟؟؟😂 چرا اینجوری حرف میزنی؟؟ -ببخشید من جایی هستم،بعداً باهاتون تماس میگیرم.😳 تا اومدم چیزی بگم، یدفعه شنیدم یه دختر با صدای آرومی گفت سعید زود قطع کن دیگه،کارت دارم... سعیدم هول شد و سریع قطع کرد... هاج و واج به گوشی نگاه میکردم😥 یعنی چی؟؟ اون کی بود؟؟ سعید چرا اینجوری حرف میزد؟؟😠 چندبار شمارشو گرفتم ولی خاموش بود😡 داشتم دیوونه میشدم... نمیدونستم چیکار کنم. زنگ زدم به مرجان و همه چیزو تعریف کردم... -دیدی دیروز بهت گفتم!! بعد جنابعالی فکر میکردی من به رابطه مسخرتون حسودی میکنم😒 چندبار گفتم این پسره رو ول کن؟؟ -مرجان من دارم دیوونه میشم. حالم خوب نیست... چیکار کنم؟؟ -پاشو بیا اینجا، بیا پیشم آرومت میکنم... تا رسیدم پیش مرجان بغضم ترکید... خودمو انداختم بغلش و گریه کردم...😭😭 باورم نمیشه سعید به من خیانت کرده... ما عاشق هم بودیم، حتی خانواده هامون در جریان بودن... اینقدر گریه کردم که چشام سرخ سرخ شده بود و صدام گرفته بود.😣 تو همین حال بودم که سعید زنگ زد... گوشیو برداشتم و هرچی از دهنم درومد بهش گفتم... -ترنممممم....یه لحظه ساکت شو ببین چی میگم... -چجوری دلت اومد با من این کارو بکنی؟؟😠 -کدوم کار؟ تو داری اشتباه میکنی...
عشقم بیا ببینمت همه چیو برات توضیح میدم... -ساکت شوووووو... من عشق تو نیستم. دیگه هم نمیخوام ببینمت😡😭 -ترنم دیگه به من زنگ نزن قطع کردم و چنددقیقه فقط جیغ زدم و گریه کردم -ترنم بسه دیگه،ولش کن،بذار بره به جهنم. اصلاً از اولشم نباید اینقدر بهش وابسته میشدی...
مرجان تو نمیفهمی عشق یعنی چی... -هه...عشق اینه؟؟😒 اگه اینه تا آخر عمرمم نمیخوام بفهمم... بیا اینو بگیر... آرومت میکنه... -این چیه؟😳 -بهش میگن سیگار!! نمیدونستی؟ -مسخره بازی درنیار... من لب به این نمیزنم... -نزن😏 ولی دیگه صدای گریتو نشنوم... سرم رفت... -این میخواد چیکار کنه مثلا؟؟ -آرومت میکنه...امتحان کن... -نمیخوام... -باشه پس یه بسته میذارم تو کیفت. اگر خواستی امتحانش کن😊 شب شده بود و مامان چندبار بهم زنگ زده بود. مرجان خیلی اصرار کرد بمونم ولی اجازه نداشتم شب جایی باشم... برگشتم خونه و مامان و بابا با دیدن سر و وضعم با تعجب نگام کردن😳 حوصله توضیح نداشتم و بدون حرفی رفتم تو اتاق. چنددقیقه بعد هردوشون در اتاقو زدن و اومدن تو. میدونستم تا نگم چی شده بیخیال نمیشن پس همه چیو تعریف کردم... بابا عصبانی شد و... -دیدی میگفتم این پسره لیاقت نداره... کدومتون به حرفم گوش داد... گفتم این سرش به تنش نمیرزه😡 بابا میگفت و من گریه میکردم... همه رویاهایی که با سعید ساخته بودم، همه خاطره هامون از جلو چشام رد میشدن و حس میکردم قلبم الان از کار میفته💔😭 مامان سعی داشت آرومم کنه و به سعید بد و بیراه میگفت... چنددقیقه بعد هردو رفتن و ازم خواستن بخوابم و از فردا زندگی جدیدی رو برای خودم شروع کنم و نذارم فکر سعید مانع پیشرفتم بشه...🚫 اما من تا صبح گریه کردم و چت هامون رو خوندم و خاطراتو مرور کردم... هیچی نمیتونست آرومم کنه. هر فکری تو سرم میومد... تا یادم افتاد مرجان یه بسته سیگار تو کیفم گذاشته... تا بحال سمت این چیزا نرفته بودم اما چندباری دست سعید دیده بودم و میدونستم چجوری باید بکشم... پک اول رو که زدم به سرفه افتادم 😣 رفتم تو تراس و کشیدم و کشیدم و اشک ریختم... دیگه زندگی برام معنایی نداشت. من بی سعید هیچی نبودم... 😭 تحمل نامردی سعید برام خیلی سنگین بود... داغ بودم... داغ داغ... تب شکست و تنهایی، به تب بیماریم اضافه شده بود و تنم رو میسوزوند... رفتم حموم و آب سرد رو باز کردم...🚿 داغی اشکام با سردی آب مخلوط میشد و روی صورتم میریخت😭 از حموم درومدم، سردم بود ولی داغ بودم... دیگه زندگی برای من تموم شده بود... چندروزی نه دانشگاه رفتم نه سر بقیه کلاسا... بعد اونم مثل یه ربات،فقط میرفتم و میومدم... دیگه خندیدن یادم رفته بود💔 من مرده بودم...❗️ ترنم مرده بود...❗️ حتی جواب مرجان رو کمتر میدادم... مامان و بابا هم یا نبودن یا اینقدر کم بودن که یادشون میرفت چه بلایی سر تک دخترشون اومده... مامان دکتر روانشناس بود اما اینقدر سرش گرم مطب و بیمارهاش و این سمینار و اون سمینار بود که به افسردگی دخترش نمیرسید‼️ سعید چندباری پیام فرستاد که همه چیو ماست مالی کنه، اما وقتی جوابشو ندادم،کم کم دیگه خبری ازش نشد. مرجان بیشتر از قبل میومد خونمون،سعی میکرد حالمو بهتر کنه. اما من دیگه اون ترنم قبل نبودم❗️ نمره های آخر ترمم که اومد تازه فهمیدم چه خرابکاری کردم و چقدر افت کردم😔 سعید منو نابود کرده بود.... حال بد خودم کم بود،بابا هم با دیدن نمره هام شدیدا دعوام کرد و رفت و آمدم رو محدودتر کرد... برام استاد خصوصی گرفت تا جبران کنم. استادم یه پسر بیست و هفت،هشت ساله بود. خیلی خوشتیپ و جنتلمن✅ بعد از چند جلسه ی اول که اومده بود دیگه فهمیده بود که من همیشه طول روز تنهام و کسی خونمون نیست... اونقدر هم بیخیال و بی فکر بودم که نمیفهمیدم باید حداقل با یه لباس موجه پیشش بشینم...🔥 از جلسه هفتم هشتم بود که کم کم خودمونی تر از قبل شد... -درس امروز یکم سنگین بود،میخوای یکم استراحت کنیم ترنم خانوم؟ -برای من فرقی نداره. اگر میخواید میتونیم این جلسه رو تموم کنیم تا شما هم برید به کارای دیگتون برسید. -من که کاری ندارم.یعنی امروز جای دیگه ای قرار نیست برم... راستش احساس میکنم خیلی گرفته ای!میشه بپرسم چرا؟ -فکرنمیکنم نیازی باشه خارج از درس صحبتی داشته باشیم آقای ناظری! 😒 -بگو بهزاد! چقدر لجبازی تو خانوم... -بله؟؟😠 -چیز بدی گفتم؟من با شاگردام معمولاً رابطه ی دوستانه تری دارم... ولی تو خیلی بداخلاقی... و از همه هم جذاب تر😉 پاشو برو گم شو بیرون😠 -چرا اینجوری میکنی؟😳 مگه من چی گفتم؟؟ -گفتم برو گم شو بیرووووون... من نیازی به استاد ندارم. خوش اومدی😡 -متاسفم برات... دختره ی وحشی... شب که بابا برگشت خونه دوباره یه دادگاه تشکیل داد تا یه جریمه جدید برام مشخص کنه... محدثه افشاری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را ... 💗 قسمت چهارم -چرا آبروی منو بردی؟؟ به پسره چی گفتی که گفته دیگه نمیرم بهش درس بدم؟؟😡 -اون نمیخواد بیاد؟؟؟ چه پررو... خوبه خودم بیرونش کردم...😏 -ترنمممم😡تو چت شده؟؟ اینهمه برات خرج نکردم که آخرش یه انسان بی سواد شی و بشینی خونه! اینهمه کلاس و اینور اونور نفرستادمت که آخرت این بشه! سر قضیه اون پسره هم بهت گفتم به شرطی میتونی باهاش باشی که فکر ازدواج و هرچیزی که جلوی پیشرفتتو میگیره از سرت بیرون کنی😡 من دیگه باید چیکار کنم؟؟ -همه ی دنیای شما همینه! همش پیشرفت!پیشرفت! کجای دنیا رو میخوای بگیری پدر من؟؟😡 هیچی تو این خونه نیست! نه خوشی نه آرامش نه زندگی فقط پول،پیشرفت،ترقی،مقام... اه... ولم کنییییییدددددد😭 صدای هر دومون هر لحظه بالاتر میرفت که مامان صداش درومد... -بسسسسسه😡 چته ترنم؟ تو چته آرش؟آروم باش! برای چی داد و بیداد میکنید؟ بشینید مثل دوتا آدم عاقل باهم صحبت کنید! ترنم!پدرت خیرتو میخواد! برات کم نذاشتیم و حقمونه بهترین نتیجه رو بگیریم! -نتیجه...نتیجه... منم پروژه کاریتونم؟؟ منم مقاله و کتابتونم؟؟😒 -واقعاً تو عوض شدی ترنم... بنظر من باید چندوقتی از ایران بری... اینجوری برات بهتره...! -از ایران برم؟ کجا برم؟ -امریکا هم درستو میخونی هم پیشرفت میکنی هم روحیت بهتر میشه... -ممنون. من همینجا خوبم. قصد رفتن هم ندارم. حداقل الآن! 😒 بابا -مادرت درست میگه! پیشنهادش عالیه! تو اینجا پیشرفت نمیکنی! من جای تو بودم این موقعیت رو از دست نمیدادم. از جام بلند شدم و همینطور که به سمت اتاقم میرفتم گفتم -ممنون که به فکر پیشرفت منید، ولی من خودم صلاح خودمو بهتر میدونم! و بدون اینکه منتظر جوابشون بمونم درو بستم. به عادت هرشب هدفونو تو گوشم گذاشتم و رفتم تو تراس. سیگارو روشن کردم و اشک بود که مژه های بلندم رو طی میکرد و روی صورتم میچکید... دیگه سیگار هم نمیتونست آرومم کنه... دیگه هیچ چیز نمیتونست آرومم کنه... شماره مرجانو گرفتم. چندتا بوق خورد، دیگه داشتم ناامید میشدم که جواب داد، -الو... الو مرجان... -سلاااامممم! دوست جون خودم... -کجایی؟؟ چرا اینقدر سر و صدا میاد؟؟ -صبرکن برم تو اتاق، اینجا نمیشنوم چی میگی... الو؟ -بگو میشنوم، میگم کجایی؟ -آخیش...اینجا چه ساکته! یه جاااای خووووبم تو کجایی؟ -کجا میخوام باشم؟خونه... -چته باز؟صدات چرا اینجوریه؟گریه کردی؟ -مرجان یه کاری بکن،یه چیزی بگو... دارم دیوونه میشم... -مگه سیگار نمیکشی؟ -دیگه اونم جواب نمیده... -خلی تو... میدونی چندهزار نفر آرزوشونه زندگی تو رو داشته باشن؟؟ -هه زندگی منو؟ از این لجن ترم هست مگه؟؟ -لجن ندیدی!! بیخیال! الان نمیتونم صحبت کنم، فردا پاشو بیا خونمون، حالتو جا میارم... باید برم... -باشه... برو -میبوسمت.بای...👋
بعد از دانشگاه راه خونه ی مرجان رو پیش گرفتم. 🔹تو این سه ماهی که دیگه سعید دنبالم نمیومد و خبری ازش نبود، و با حال داغونم، کم کم همه فهمیده بودن رابطمون تموم شده و پسرای دانشگاه هر کدوم با خودشیرینی هاشون میخواستن نزدیکم بشن. اما دیگه پسر جماعت از چشمم افتاده بودن!😒 به قول مرجان، تقصیر خودم بود که زیادی به سعید دل بسته بودم! تنهایی تاوان هر دلبستگی احمقانست‼️ فکر اینکه الان سعید با کیه، کیو عشقم و نفسم خطاب میکنه، لحظه هاشو با کی پر میکنه، منو تا مرز جنون میبرد⚡️ تا خونه مرجان بلند بلند گریه کردم و تا درو باز کرد خودمو انداختم بغلش و فقط زار زدم😭 دو سال عشق دروغی دو سال بازیچه بودن دو سال.... وقتی به همه اینا فکر میکردم دیوونه میشدم. یکم که حالم بهتر شد، رفتم آبی به صورتم زدم و برگشتم. -ترنم... چرا آخه اینجوری میکنی؟ بخاطر کی؟ سعید؟ الان معلومه سعید بغل کی... -مرجان ببر صداتو... تو دیگه نگو!🚫 نمیبینی حالمو؟ خودم خودمو له کردم،تو دیگه نکن... -خب من چیکار کنم؟؟ -آرومم کن!فقط آرومم کن... چندثانیه نگام کرد... -بشین تا بیام... چند دقیقه بعد من بودم و یه لیوان با یه ماده قرمز رنگ... -این چیه؟؟ -مشروب🍷 -چیکارش کنم؟ -یچیز بهت میگما!!😒 بخورش دیگه!چیکار میخوای بکنیش؟ لامصب از سیگارم بهتره... چندساعت تو این دنیا نیستی! از همه این سیاهیا خلاص میشی! اگر تا این حد داغون نبودی،اینو برات نمیاوردم! فقط زل زده بودم به مرجان! اگر مامان و بابا میفهمیدن تو این مدت به چه کارا رو آوردم، حتماً از ارث محرومم میکردن!! -مشروب؟ من؟مرجان میفهمی چی میگی؟ -میخوری نوش جون، نمیخوری به جهنم! ولی دیگه نبینم بیای ور دل من ناله کنی😒 یه نگاه به مرجان کردم و یه نگاه به لیوان و اون ماده قرمزی که تا بحال بهش لب نزده بودم...حتی با اصرار سعید...! ولی حالا برای فرار از فکر سعید دست به دامن همین ماده شده بودم! ببین به چه روزی انداختیم سعید....😭 چشمامو بستم و تلخی بدی رو ته گلوم حس کردم...😣 چشمامو که باز کردم،رو تخت مرجان بودم و هوا تاریک شده بود...🌌 مرجان وقتی چشمش بهم افتاد،زد زیر خنده😂 -بالاخره بیدار شدی؟ خیلی بهت خوش گذشتا! -زهرمار!به چی میخندی؟ -نمیدونی چیکار میکردی😂😂 عوض این سه ماه خندیدی و منو خندوندی😂 کاش زودتر بهت از اینا میدادم 😂 -کوفت!سرم درد میکنه مرجان... -حالت بهتره؟ -نمیدونم.حس میکنم مغزم سِر شده! خسته ام! باید زود برگردم خونه... تا الان حتماً کلی بهم زنگ زدن!😒 -اصرار نمیکنم چون میدونم نمیمونی! ولی مواظب خودت باش! بغلش کردم و ازش تشکر کردم... برگشتم خونه! هنوز نیومده بودن! خب خیالم راحت شد! حتماً امشب هم رفتن همایش...! 🍁محدثه افشاری🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 رمان او را ... 💗 قسمت پنجم خیلی وقت بود سراغ کتابخونم نرفته بودم، خاک گرفته بود! یه کتاب برداشتم و نشستم پشت میز،📖 میخوندم ولی نمیخوندم! میدیدم ولی نمیدیدم! نیم ساعت بود که صفحه ی اولو از بالا به پایین میخوندم و دوباره شروع میکردم ولی هیچی نمیفهمیدم... اعصابم خورد شد و کتابو پرت کردم گوشه اتاق😖 درونم داغ بود! باید خنک میشدم! داد زدم... بیشتر داد زدم... میخواستم هرچی انرژی تو وجودم هست خالی شه... میخواستم همه فکر و خیالا برن... -بسسسس کن... چت شده؟؟؟ چم شده؟؟؟ چرا اینجوری میکنم!؟ من که این شکلی نبودم! سعید تو با من چیکار کردی؟ حالم از همه چی بهم میخوره،از همه چی بدم میاد... حتی سیگار و مشروبم حالمو خوب نمیکنه... خسته شدمممم😭 هیچکس خونه نبود و تا میتونستم داد زدم، بی جون روی تخت افتادم و سرمو گرفتم بین دوتا دستم... چشمام رو که باز کردم، صبح شده بود☀️ صدای قار و قور شکمم که بلند شد،تازه یادم اومد از دیروز عصر چیزی نخوردم. دلمو گرفتم و رفتم پایین، نون نداشتیم و از نون تست هم خسته شده بودم. یه لیوان شیر ریختم و رفتم اتاق که با کیکی که تو کیفم بود بخورم. بعد از کلاس زبان فرانسه، وسایلامو جمع میکردم که گوشیم زنگ خورد. مرجان بود.سه چهار دقیقه صحبتمون طول کشید و کلاس خالی شد. میخواستم برم بیرون که عرشیا اومد تو! -سلام.خانم سمیعی میتونم چنددقیقه وقتتونو بگیرم؟ -سلام،بفرمایید؟ -اینجوری نمیشه... یعنی روم نمیشه!😅 این شماره منه،اگه میشه پشت گوشی حرفامو بهتون بگم... -مگه چی میخواید بگید؟ -خواهش میکنم خانم سمیعی... تماس بگیرید،منتظرتونم... اینو گفت و کارتشو داد دستم و سریع از در کلاس بیرون رفت. چندثانیه ماتم برد😐،ولی زود خودمو جمع و جور کردم و رفتم بیرون. شمارشو انداختم تو کیفم و راه افتادم سمت باشگاه. بعد باشگاه رفتم رستوران، منو رو که نگاه کردم، چشمم رو قرمه سبزی قفل شد! وای از کی بود غذای سنتی نخورده بودم...😋 آخرین بار، تابستون که رفته بودیم خونه مامانبزرگ قیمه و قرمه سبزی و فسنجون خورده بودم. چقدر دلم برای مامانبزرگم تنگ شد... به یاد همون روز قرمه سبزی و دوغ سفارش دادم و با ولع تمام غذا رو بلعیدم😋 حتی یادم رفت چندتا چشم زل زدن و با تعجب دارن غذا خوردنمو نگاه میکنن😕 احتمالاً پیش خودشون فکر کردن ده روزی هست که آب و غذا بهم نرسیده😂 بعد از اینکه سیر شدم دو سه پرس هم قیمه و فسنجون سفارش دادم که فریزشون کنم برای فردا و پس فردام. وقتی رسیدم بابا رو مبل خوابش برده بود و مامان داشت ظرفا رو تو ماشین ظرفشویی میچید. با دیدنم اخمی کرد😠 -معلومه کجایی؟کلی صبر کردیم بیای باهم غذا بخوریم... بقیه کارات کم بود،شب دیر اومدنم بهش اضافه شد! -دیر از باشگاه درومدم، گشنم بود.رفتم یه رستوران شاممو همونجا خوردم،یکم دیر شد.معذرت...🙏 تازه غذای فردامم با خودم آوردم! و جلوی چشمای از تعجب گرد شده ی مامان،غذا ها رو گذاشتم فریزر!