رهایم نکن🦋🍃
✍پارت سه
مادرم وخاله فاطمه که تازه متوجه شده بودم در دوران جوانی دوستان بسیار صمیمی بودند در حال صحبت از گذشته بودند
و من هم در حال شست و شوی ظرف هایی بودم که خاله در آن ها ناهار آورده بود💧🍛🍽
بعد از شست و شو ظرف ها چایی دم کردم
....
و در فنجان های با رنگ آبی و سفید ریختم و کنارشان بیسکوییت در سینی قرار دادم
و به سمت مادرم و خاله قدم برداشتم ☕️
.....
فردا صبح به همراه عمو به کارخانه رفتیم و تمام اسناد را بررسی کردیم
و با هر ورقی که می زدم شدت پیدار می کردم حال خرابم و من بیشتر در کویری خشک و بی آب قرار می گرفتم
یعنی
تمامی این اتفاقات در حضور من انجام می شد!!!؟
آن روز تمام اسناد و مدارک را بررسی کردیم و هر کدام را چندین بار زیرو رو کردیم
...
بعد از بررسی اسناد و مدارک دیگر حال مناسبی نداشتم
و از عمو احمد در خواست کردم تا مرا
به بهشت زهرا ببرد و من با پدرم درد و دل کنم
کل مسیر در حال خود نبودم و صحبتی نکردم و عمو هم مرا درک کردو سخنی نگفت
بعد رسیدن به بهشت زهرا و نشستم کنار پدرم احساس شرمندگی داشتم
انقدر گریه کردم تا کمی حال و هوایم متغییر شود
از پدرم کمک طلب کردم و سپس به قطعه شهدا ی گمنام رفتیم و کمی هم با رفیق شهیدمان خلوت کردیم و به خانه بازگشتیم
......
باز خود را در پناهگاه و نقطه ارامشم پنهان کرده بودم و بر زانوان مادرم میگریستم
توانی برایم باقی نمانده بود به سمت اتاقم قدم برداشتم و در تختم چشمانم را گرم خواب کردم😴
وقتی از خواب بیدار شدم حال عجیبی داشتم حالم بهتر شده بود
به یادآوردم چه در خواب دیدم
پدرم مرا در آغوش خود گرفته بود و می گفت:
نرگس بابا از امام رعوف طلب کمک بخواه
بر خاستم چادرم را برسر کردم و از خانه خارج شدم
...
وقتی به خانه بازگشتم و بلیط سفر مشهد را به مادرم نشان دادم
حلقه های اشک از چشمانم مادرم بر گونه اش لغزید
.......
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
سلام آقای خوبی ها
بغضی مرادر آغوش خود می کشید و نمی توانستم دوری کنم و با صدای آرام بغضم شکست
آقا جان طلب کمک می خواهم نیازمندتان هستم
آقا جان می دانم که گره گشایید
می دانم حلال مشکلاتید
گره مرا هم باز کنید دیگر توانی برایم باقی نمانده است رنجور شده ام
خودتان سامان دهید زندگی ام را
طلب آرامش دارم
چیزی که مدتی است ازمن خود را دریغ کرده است
یا امام رضا نگاهی هم به ما بیندازید
گریه کردم برای ضامن آهو تا ضامن من هم شود
..
با مادرم به هتل بازگشتیم مادرم از حال خوب امروزش سخن می گفت از حال و هوایش در حرم
چه قدر خوشحال بودم که باعث خوشحالی و شاد شدن قلب مهربان مادرم شده بودم
....
روز آخری که در مشهد بودیم به همراه مادر به سمت حرم قدم برداشتم
باردیگر خود رابه ضامن آهو یاد آوری کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
کپی با ذکر نام نویسنده جایز است
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت چهار
فردای روزی که از مشهد بازگشتیم همان طلبکار میلیاردی تماس گرفت
با صحبت عمو احمد براین توافق رسیدیم که نصف مبلغ بدهی را پرداخت کنیم و برای مابقی بدهی
نصف کارخانه را به او دهیم
سه روزی بود که حالم بسیار خوب بود حال و هوایم متغییر شده بود
مشکلات یکی پس از دیگری در حال از بین رفتن بودند
باورش برایم امکان نداشت اخر چگونه؟؟؟
اما با یاد آوردی ضامن آهو پاسخ سوالم را دریافتم
...
سوغاتی ای برای خانواده عمو احمد آورده بودیم برای جبران زحماتی که برایمان انجام داده بودند
با مادر تصمیم گرفتیم تا شام دعوتشان کنیم و سوغاتی هایشان را بدهیم
.......
ماهی خانم زرشک پلو با مرغ به همراه سوپ برای مهمانانمان تدارک دیده بودند
به ساعت روی دیوار خیره شدم که ۸شب را نمایان می کرد
تصمیم گرفتم تا به سمت اتاقم به قصد حاضر شدن راهی شدم
......
یک مانتو به رنگ یاسی که بسیار دوستدارش بودم را برتن کردم ، یک روسری یاسی با شکوفه های کوچک شیری رنگ به صورت لبنانی بستم
وچادری بر سر کردم که نقش آن به صورت شاخه ها ی درخت بود که روی آنها شکوفه های شیری نقش بسته بود را بر سر نهادم
تا پا به حال پذیرایی گذاشتم صدای زنگ در بلند شد به سمت در رفتم
تا در را باز کردمبا چهره ی زیبای خاله فاطمه روبه روشدم
بعد از سلامو احوال پرسی سپس عمو احمد وارد شد و به ترتیب علی و رضا وارد شدن وقتی چشمانم به رضا برخورد کرد که سر به پایین بود سریع سر به زیر انداختم و سلامی کردم و راهی آشپزخانه شدم
به تعداد در فنجان ها چای ریختم و به سمت مهمانان حرکت کردم
...
بعد ازصرف شام نمی دانم چه حسی را داشتم که گاه و بی گاه حواسم سمت رضا می رفتم
و هر دفعه می دیدم به همراه پدر و برادرش گرم صحبت است
در حال فکر بودم که مادر صدا کرد من را تا پذیرایی انجام دهم
بعد از خداحافظی مهمان ها به مادرم کمک کردم و بعد با پیشواز خواب راهی شدم
ولی نمی توانستم بخوابم تمام فکرم به سمت رضا می رفت
از مقابل چشمانم دور نمی شد
برخواستم و سمت جانمازم راهی شدم
باز کردم چادرم را بر سرم کردم و به سجده رفتم از خدایم طلب یاری کردم
سر از سجده برداشتم
به خود آمدم چرا دگرگون شدم
من نرگسم؟؟؟!
...
نرگس جان مادر عمو احمد تماس گرفته بود دخترم بیدار شو بهشون زنگ بزنم
بیدار شدم و به عمو زنگ زدم
و ایشون گفتن یه پیشنهاد عالی برای کار خانه دارن
من بعد از خوردن صبحانه به همراه عمو راهی کارخانه شدیم
در راه تلاش کردم در مورد پیشنهاد چیزی ازشون بپرسم اما بی نتیجه بود
. ..
-دخترم کمی صبر کن الان رضا هم می آید
-آقا رضا برای چی ایشون؟
اما باز هم بی نتیجه بود و چیزی نگفتن چاره ای نداشتم جز صبر و صبر کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
کپی با ذکر نام نویسنده جایز است
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت پنج
بعد از رسیدن من و عمو احمد رضا به همراه یک مرد هم سن و سال عمو وارد دفتر شدند
....
مدتی از آمدن رضا و آن مرد کمی می گذشت و در مدت عمو با آن مرد گرم صحبت بود
خیره عمو بودم که روبه بازگشت
و مرا نزد خود صدا کرد
+نرگس جان ایشون آقای افشار هست و مشتری کار خانه قیمت خیلی خوبی هم برای خرید کارخانه پیشنهاد کردن اگه موافق باشی به نظر من اینجا رو بفروشیم بهتره
بعد شنید حرف عمو حالم خیلی بد شد احساس کردم تموم بدنم یخ زد و چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم
وقتی چشمانم را باز کردم خاله فاطمه بالای سر من قرار داشت تا من را دید صورت مهربانش نقش لبخند بست و گفت:
نرگس حالت خوبه دخترم ؟
با تکان دادن سرم پاسخ دادم خوبم
بعد از اتمام سرم با عمو احمد و خاله فاطمه به سمت خونه حرکت کردیم
در مسیر عمو من را مخاطب قرار داد و گفت :
نرگس عمو من قصد ناراحت کردن تو رو نداشتم
ولی من پاسخی ندادم و بی صدا مسیر را تماشا میکردم
نرگس عمو باور کن این بهترین کاری هست که می تونیم انجام بدیم ما چاره ای نداریم یه نگاه به خودت بنداز ببین چه وضعی داری هر روز ضفیف تر از دیروز میشه لج نکن
باز هم چیزی نگفتم که خاله ادامه داد:
احمد آقا لطفا دیگه ادامه نده
تا رسیدن به خانه چیزی گفته نشد
..
وقتی مامان من را دید
با سرعت به سمتم حرکت کردم می شد به خوبی نگرانی را در چشمانش دید
.....
با نوازش های مادرم چشمانم بسته شد و پا در سرزمین خواب گذاشتم
وقتی از خواب بیدار شدم
با خواسته به سمت تسبیحم قدم برداشتم که روی میز قرار داشت و شروع کردم به ذکر گفتن
قرار در افکارخود بودم که صدای مادر را شنیدم که من را مخاطب قرار داده بود
+نرگس جان من امروز می خوام برم مسجد محل بیا باهم بریم
.....
جلوی مسجد قرار گرفتم صدای اذان به گوشم می خورد چه صدای زیبایی مگر دلنشین تر از صدای اذان را داریم
همراه با مادرم وارد قسمت خواهران شدیم
و نماز مغربمان را اقامه کردیم بعد از نماز در حال خواندن دعای سلامتی امام زمان بودم
که صدایی مرا متوجه خود کرد
سمت صدا حرکت کردم
واای خدای من اینکه نگین بود
+چشم برادر هماهنگ میکنم
بعد از پایان صحبت کردنش به شانه اش زدم که سمت من برگشت
-واااای نگین خودتی ؟؟
+نرگس
گفتن اسمم توسط نگین باعث شد ناخواسته او را در آغوش بکشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
کپی با ذکر نام نویسنده جایز است
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان ضحی 👇
https://eitaa.com/romanhayejazab/3803
نظراتتون رو بطور ناشناس بگید
👇👇
https://harfeto.timefriend.net/17238449887087
هدایت شده از 🎶مجموعه نسل سلمان🎶
26.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اجرای سرود مقاومت😍
در جمع سربازان لشگر فاطمیون
(جمعه ۲۱ دیماه)
https://eitaa.com/naslesalmanchannel
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت شش
کمی که با نگین گرم احوال پرسی بودین
نگین از من پرسید نرگس از این طرفا محله شما که اینجا نبود ؟
تمام ماجرا را برای نگین تعریف کردم از ماجرای فوت پدرم تا تصمیمی که عمو برای فروش کارخونه گرفتن
+عجب دختر چه ماجرایی داشتی
با حرفی که گفتم تعجب کردم
نگین کی بود باهاش حرف می زدی ؟
+با اقای نجفی ، مسئول بسیج برادران مسجد و میشه گفت همه کاره قسمت برادران مسجد
-اون وقت این نگین خانم ما اینجا چی کارس؟
+با احازه شما مسئول بسیج مسجد
بعد از کلی درد و دل با نگین با مامان به خونه برگشتیم و قرار شد فردا همراه با نگین بریم بازار تا یه کم حالو هوام عوض بشه
...
صدای زیبای اذان می آمد و دیگه باید برای نماز بیدار میشدم
بعد از خوندن نماز سر سجاده با خدای مهربانم سخن گفت و ازش خواستم تا کمکم بهترین تصمیم رو انجام بدم
...
+نرگس مادر بیدار شو نگین جون زنگ زده بود
-مگه ساعت چنده؟
+با اجازه شما ساعت ۱۲
مثل برق گرفته ها یهو نشستم
بعد از تماسی که با نگینبانو انجام دادم قرار شد ساعت سه بیاد دنبالم تا بریم مرکز خریدی که همیننزدیکیا بود
-سلام نگین خانم حال شما؟
+علیک السلام نرگس اینجاست خونتون
-اره چطور مگه
+اینجا که خونه ی آقای نجفی مسئول بسیج برادران !!پس عمو احمدی که می گفتی پدر آقای نجفی بود
_با اجازه شما ببببببببله😂
.....
بعد از این که سه چهار بار بالا پایین کردیم مرکز خرید رو برای نگین یه روسری سرمه ای که طرحای توش نارنجی بود و برای من هم یک جفت کفش رو فرشی نقره تی با نگین های فراوان خریدیم و تو راه بستنی خوریدیم
و به سمت خونه قدم برداشتیم
با اصرار هایی که من کردم نگین از مادرش اجازه گرفت و شب خونه ما موند
تا نماز صبح با نگین کلی خندیدیم و از خاطرامون گفتیم و نگین خیلی به من در تصمیم فروش کار خونه کمک کرد
نگین صمیمی ترین دوست دوران دبیرستانم بود که با قبولی نگین از دانشگاه شهر دیگه از هم جدا شدیم
بعد نماز صب غرق خواب شدیم
..
+دخترا قصد بیدار شدن ندارید ساعت ۲ بلند شید دیگه از وقت صبحانه گذشت دیگه ناهار بخوریم
بیدار شدیم و نگین به مادرش که حدود ۱۰ بار تماس گرفته بود با مادر صحبت کرد و مشغول ناهار خوردن شدیم
+راستی نرگس چرا نمی یای بسیج مسجو خیلی خوبه برنامه های زیادی برگذار میشه
-اتفاقا خودم هم یه تصمیماتی گرفتم
.....
بعد از ناهار رفتم خونه عمو احمد
زنگ در رو زدم که در توسط
رضا باز شد
یهو قلبم با شدت شروع به تپیدن کرد
-سلام ببخشید عمو جان هستن
انگار دست پاچه شده بود
که با لکنت گفت
+ب بله بله هستن
..
بعد از احوال پرسی با خاله فاطمه و عمو
و علی ای که در حال خوردن غذا بود
با عمو شروع به صحبت کردم و گفتم که هم من و هم مامان راضی به فروش کار خونه هستیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده: بانو سلطانی
کپی با ذکر نام نویسنده جایز است
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت هفت
فردا صبح عمو با آقای افشار تماس گرفت و گفت مایل به فروش کار خونه هستیم
بعد از ظهر همراه با مامان و عمو احمد رفتیم دفتر خونه و به قیمت خوبی کار خونه رو فروختیم
ولی من از اونروز به بعد حالم اصلا خوب نبود
عذاب وجدان ولم نمی کرد من با پدرم عهد بسته بودم کارخونه رو سر پا نگه دارم ولی نشد
پیش بابا رفتم
سلام بابا جون ببخشید نمی شد بیام از رو سیاهیم بود من نتونستم از ثمره تلاش تو نگه داری کنم ببخش بابا ببخش
بابا اصلا حالم خوب نیست کمکم کن بابا بریدم بابا از عذاب وجدان نمی تونم بخواب بابا فقط یادت تو می افتم یاد روز هایی که به خاطر کار خونه از صبح زود می رفتی بعضی وقته شب هم نمی یومدی
بابا خوبم کن باباااااا
انقدر گریه کردم که دیگه حالی نداشتم نمی تونستم نفس بکشم تلاش می کردم نفس بکشم نمی تونستم
صدای آشنایی شنیدم نرگس خانم حالتون خوبه
برگشتم سمت صدا رضا بود
دیگه چیزی نفهمیدم
(رضا)
هوای دیدار با رفیق شهیدم رو کرده بودم
تصمیم گرفتم یه سری بزنم به رفیقم
با شهیدم کلی در و دل کردم ازش کمک خواستم تا به عشق شهادتم برسم
تصمیم گرفتم به عمو هم سر بزنم
وقتی رسیدمصدای گریه یه نفر برایم آشنا می اومد
+بابا اصلا حالم خوب نیست کمک کن
کمی دقت کردم اینکه نرگس بود
جوری حرف می زد و گریه می کرد که منم ناخواسته بغضم گرفت
دیدم انگار نمی تونه نفس بکشه نزدیک تر شدم
نرگس خانم حالتون خوبه
که یهو از هوش رفتن واای خدای من حالا من چی کار کنم چه جوری ببرم بیمارستان
یا حضرت زینب
ویه خانمی رو اون نزدیکی دیدم
صداشون کردم و به کمک خانم سوار ماشینم کردم و راهی بیمارستان شدم
خدایا چی کار کنم
رسیدم بیمارستان وفتی پرستار حال خراب من رو دید به سرعت سمت ماشین رفت و نرگس رو بردن
کاری تونستم بکنم این بود که به بابا زنگ بزنم و بگم چی شده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
کپی با ذکر نام نویسنده جایز است
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت هشت
نزریک یه ربع بعد از تماس من بابا و مامان فاطمه و خاله ماهی اومدن منم تو این یک ربع فقط صلوات فرستادم
نمی دونم چم شده بود احساس می کردم من باید ازش مراقبت می کردم
....
ده روز میشد که نرگس تو کما بود تو این ده روز خاله ماهی نه آبی خورده نه غذایی فقط گریه می کنه و دعا می خونه
حالم منم تو این ده روز اصلا خوب نبود کارم شده بود سرسجاده نشستم و گریه کردم
داشتم دعای توسل می خوندم که بابا باهام تماس گرفت و گفت نرگس به هوش اومده
نمی دونم مسیز خونه یا بیمارستان رو چه جوری طی کردم
.......
(نرگس)
به زور چشمانم را باز کردم احساس می کردم چند تن وزن پشت چشمانم قرار گرفته
تا چشمانم باز شد صدای خاله فاطمه رو شنیدمکه می گفت ماهی جان به هوش اومد ماهی به هوش اومد که ناگهان در با شدت باز شد و پرستارو دکتر داخل اتاق آمدن
به خونه اومدیم می گفتن ده روز من تو کما بودم
یک لحظه دل پرکشید تا دعای توسل بخونم بعد خوندن دعای توسل تلفنم زنگ خورد
نگین بود
بعد از کمی حرف زدن و احوال پرسی
گفت تو این ده روز باور کن ده ساعت نخوابیدم خداروشکر که به هوش اومدی
قرار شد برم سمت مسجد نگین ازم خواسته تا برم تو بسیج فعالیت داشته باشم
حدود یک هفته می شد که تو مسیج محل فعالیت می کردم و با دخترا مسجد دوست شده بودم
کمک مونده بود به میلاد آقا صاحب الزمان مسجد به خوبی آماده ی پذیرایی از مهمانان شده بود
رفتم یه سری به مسجد بزنم و ببینم کسی از دخترای بسیج هست کمی سرگرم بشم
دیدم نگین داره با رضا حرف می زنه
قلبم با شدت به می کوبید
منتظر موندم تا نگین صحبت کردنش تمام شود و باهم وارد مسجد بشیم
-نگین با آقای نجفی چی می گفتی کلک نکنه می خوای عروس عموم بشی خبر ندارم
وقتی این جمله را گفتم پاهایم سست شد
نگین سرخ و سفید شد و گفت : نه خیر داشتیمدر مورد هماهنگی مراسم حرف می زدیم
بلاخره روز میلاد امام زمان رسید
مسجد غرق در مولودی خوانی بود رنگ و بوی خاصی بخود گرفته بود
چشمم به رضا افتاد کمکی خیره بهش ماندم که سرش را بالا آورد که نگاه هامون به هم گره خورد
سریع سرش رو پایین انداخت و من هم به سمت مسجد حرکت کردم
خیلی برنامه خوبی بود من به همراه ریحانه یکی از دخترا ی بسیج پذیرایی هارو انجام دادیم
اون شب با مامان و خاله برگشتیم از حرف خاله متوجه شدم علی و عمو احمد هم به مراسم اومده بودن و گویا قرار هست رضا و چند تا از دوستاش شب رو تو مسجد بخوابن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده :بانو سلطانی
کپی با ذکر نام نویسنده جایز است
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romanemazhabi
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت نه
از خاله فاطمه شنیده بودم رضا قرار هست یه دوره یه ماهه بره
فردا انگار میره
با انبوهی از مشکلات چشمانم گرم خواب شد
برای نماز صبح بیدار شده بودم
بعد نماز صبح دعای سلامتی آقا رو خوندم
رفتم بخوابم ولی هرکاری کردم خوابم نبرد همین طور که داشتم تو جام بودم
صدای یه نفر رو از داخل حیاط شنیدن
بلند شدم پرنده رو کنار کشیدم دیدم رضاست
داشت با صدای آرومی برای خودشت نوحه می خوند
چه صدای دلنشینی داشت
به خودم اومدم گفتم نرگس خجالت بکش دختر
صب داشتم با نگین حرف میزدم که گفت امروز قراره براش امشب خواستگار بیاد
گفت خواستگارش دوست صمیمی رضاست
براش آرزو کردم خوشبخت بشه نگین خیلی دختر خوبی بود
قرار بود برم مسجد نگین چند تا کار سپرده بود
راهی مسجد شدم کاریی که گفته بودانجام دادم و کمکی با ریحانه و محدثه حرف زدم و برگشتم خونه
حرکات مامان برام عجیب بود با یکی یواشکی حرف می زد و تن تن خونه داشت جارو می کشید تصمیم گرفتم کمی بخوابم
...
+نرگس مامان بیدار شدم دختر ساعت ۶ بیدار شو مهمون داریم
-کیه مهمون؟
+غریبه نیستن
من که از کار مامان سر در نیاوردم بیدار شدم و یه دوش گرفتم
موهامو خشک کردم
یه مانتو لیمویی پوشیدم با روسری لیمویی و حاشیه سفید شلوار دمپای سفید و یه چادر لیمویی با طرح های کوچیک سفید
همین که لباس پوشیدنم تموم شد
زنگ خونه خورد مامان گفت برم باز کنم تا درو باز کردم با دیدن صحنه مقابلم خشکم زد خاله هام ، دایی هام و عمو احمد اینا بودن
واای خدای من اصلا فراموش کرده بودم امروز تولدمه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
کپی با ذکر نام نویسنده جایز است
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃
✍پارت ده
صورتم پوشیده شده بود از برفه شادی باورش برایم سخت بود
چطور من متوجه نشدم واقعا خیلی ذوق کرده بودم
شب به یاد موندی ای شد عمو احمد قرآن رنگی برایم آورده بود چه قدر دوست داشتم از آنها داشته باشم
خاله هام و دایی هام یه تابلو فرش خیلی قشنگ ابریشمی گرفته بودن که اسم من طرحش بود
مامان یه کیک دو طبقه سفارش داده بود بعد خوردن کیک
سفره شام پهن شد چه غذایی شده بود مامان مرغ شکم پر درس کرده بود
بعد خوردن شام یواش یواش مهمونا رفتن
اون شب تا صبح از ذوق قرآن رنگی ای که هدیه گرفته بودم بیدار موندم و قران خوندم
بعد نماز صبح چشمام مهلت زیادی برای بیدار موندنم ندادن و گرم خواب شدن
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
نگین بود
+الو نرگس خانم بیداری با خوابی دختر بدو بیا مسجد کارت دارم
گوشت با منه الوووو
_چیه چیمیگی
+نشنیدی
_باشه میام
بیدار شدم حاضر شدم یه کوچولو نون تو دهنم گذاشتم و راهی مسجد شدم
تا وارد قسمت خواهران شدم نگین اومد سمتم
و تمامی اتفاقاتی که دیروز براش افتاده بود تعریف کرد
و من هم ماجرای تولدم رو تعریف کردم و کلی خندیدیم
به اسرار فاطمه از مامان اجازه گرفتم و با فاطمه راهی شدیم
....
بعد از سلام و احوال پرسی با خاله شیرین
با نگین مشغول خوردن لوبیا پلوی خوشمزه خاله شدیم
بعد از ظهر بعد از تشکر از خاله و کلی حرف زدن با نگین راهی شدم سمت خونه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:بانو سلطانی
کپی با ذکر نام نویسنده جایز است
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛