#رمان_جانم_میرود
* به_قلم_فاطمه_امیری_زاده *
#قسمت_صدوشصت_وهشت
مگر احساس یک مادر اشتباه می کرد؟؟
*
ـــ بیا عزیزم ،بخور
مهیا به لیوان اب قندی که در دستان سارا بود نگاهی انداخت و زمزمه کرد:
ــ نمیخوام
صدای شهین خانم که از شدت گریه گرفته بود به گوشش رسید:
ــ بخور عزیزم ،بخور مهیا رنگت پریده بخور مادرم
مهیا لیوان را از دستان سارا گرفت و ارام به لب هایش نزدیک کرد و در همان حال به صحبت های سارا که سعی در ارام کردنش بود گوش میداد
ــ عزیزم شما که هنوز چیزی بهتون نگفتن،همینطور زود زانوی غم بغل کردید ،مگه فقط شهاب تو اون عملیات بوده؟؟کلی پاسدار و نیروهای دیگه
مهیا کمی ارام گرفته بود اما این آرامش طولی نکشید که با شنیدن صدای آیفون و تصویر چند مرد غریبه با لباس نظامی بی حال بر روی مبل نشست و چشمانش را محکم بر روی هم فشار داد و با خود تکرار می کرد:
ــ اگر چیزی نشده پس اینا اینجا چیکار میکنن؟؟
آرام چشمانش را باز می ڪند ،به اطراف نگاه می اندازد تا شاید یادش بیاید کجاست؟
با دیدن ِسرم وصل به دستش و تختی که روی آن خوابیده بود ،کم کم همه ی اتفاقات که رخ داده رابه یاد می آورد.
حرف های سردار هنوز در گوشش می پیچید ،اشک هایش روی گونه های سردش سرازیر شد!!
باورش نمی شد ،شهاب به او قول داده بود برگردد اما ....
سارا و مهلاخانم وارد اتاقش شدند، مهلا خانم با نگرانی به صورت رنگ پریده ی دخترکش نگاهی انداخت،آه عمیقی کشید و دستی بر موهای مهیا ڪشید،مهیا با گریه مقطع گفت:
ـــ دی دیدی مامان شهاب ،شهاب بهم قول داده بود برگرده اما،اما مامان تنهام گذاشت
مهلاخانم اشک هایش را پاک کرد و با نگاهی غمگین به دخترکش خیره شد و آرام زمزمه کرد؛
ــ مادر هنوز که چیزی نشده؟چرا اینقدر به دلت بد راه میدی؟به جای توکل به خدا نشستی گریه میکنی ؟
ــ مامان نشنیدی سردار چی گفت؟از شهاب خبری نیست.یعنی شهاب برنگشته
مهیا با صدای بلند هق هق می کرد ،سارا با نگرانی سعی در ارام کردنش می کرد ،اما مهیا احساس می کرد دیگر پایان راه است و دیگر شهاب را در کنار خودش ندارد.
در باز شد و پرستار وارد اتاق شد و شاکی گفت:
ــ قرار بود اذیتش نکنید،شما حالشو که بدتر کردید،لطفا بیرون باشید
و سریع آرامبخشی به ِسرم زد و سارا ومهلا خانم را از اتاق بیرون برد .
مهیا دیگر هق هق اش آرامتر شده بود ،احساس می کرد که چشمانش کم کم بسته می شدند،هرچقدر می خواست مقاومت کند اما دیگر نتوانست و چشمانش بسته شد...
**
سردار به خانه شهاب آمده بود و اتفاق تلخی که همه را نگران کرده بود چه دوستان چه همکاران شهاب،را با خانواده شهاب درمیان گذاشت که مهیا و شهین خانم را،راهی بیمارستان کرده بود،شهاب بعد آن شب که عملیات با موفقیت انجام شده بود اثری از او نبود ،رزمنده هایی که همراه آن بودند ،گفته بودند که شهاب همراه گروه اول که شش نفر بودند وارد منطقه شده بودند و دیگر او را ندیده بودند،
و وقتی سراغ آن پنج نفر را گرفتند ،خبر شهادت آن ها را خبر دادند.
هیچ خبری از شهاب نبود ،نه جسدی که بدانند شهید شده ،نه خبری که شاید اسیر شده باشد ،و تنها یک جمله به همه گفته می شود "شهاب مفقود شده"
و از آن صحبت های سردار سه روز گذشته بود اما خبری از شهاب نبود....
مهیا و شهین خانم از بیمارستان مرخص شده بودند،شهین خانم به برگشتن شهاب امیدوار بود و با هربار صدای تلفن یا آیفون به امید اینکه شهاب باشد به سمت آن پرواز می کند.
اما مهیا ،عجیب امیدش را از دست داده بود،واین گونه می پنداشت که آن ها همه باهم وارد منطقه شدند پس اگر آن ها شهید شده بودند شهاب هم همراه آن ها بوده،شهاب آنقدرخوب و باایمان است،
که ماندنی نیست ،وقتی یاد آن بی قراری و شوق رفتن برای دفاع حرم حضرت زینب در چشمان شهاب می افتاد دیگر شکی بر اینکه شهاب ماندنی نیست احساس نمی کرد.
کار هر روزش شده بود که به معراج شهدا برود و کنار شهدا، از نبود شهاب و از بدقولی آن ، گله کند
و انقدر گریه می کرد که دیگر نایی برا راه رفتن هم نداشت!!
در یکی از روز هایی که به معراج آمده بود ،آرش دوست شهاب را دیده بود که بعد از صحبت کوتاهی، گفته بود که امروز به سوریه می رود و چون شهاب نیست او قرار بود عملیات را فرماندهی کند و آن لحظه مهیا یاد دختر ریز نقشی که در یادواره دیده بود که خودش را نامزد آرش معرفی کرده بود،افتاد،باخود زمزمه کرد؛
ــ یعنی الان او در چه حالی بود؟یعنی ممکن بود که آرش هم برنگردد و حال دخترک مثل من شود ؟
**
از تاکسی پیاده شده و وارد کوچه شود خستگی وبا احساس ضعفی که داشت راه رفتن را برایش سخت کرده بود ،
همزمان که از کنار در خانه شهاب رد شد ،که در باز شد و محمد آقا از در بیرون آمد ،که با دیدن مهیا به سمتش رفت و بانگرانی گفت:
ــ مهیا؛دخترم حالت خوبه؟رنگت چرا پریده؟؟
ــ سلام،چیزی نیست خوبم
* ادامـه دارد
#رمان_جانم_میرود
* به_قلم_فاطمه_امیری_زاده *
#قسمت_صدوشصت_ونه
چشمانش رابسته بود و سرش را به دیوار سرد معراج شهدا تکیه داده بود،نفس عمیقی کشید که بوی خوش گلاب،کمی از آشوب وجودش را کم کر د.
امروز هم مثل ده روز قبلی هر روز به معراج آمده بود ،اینجا احساس آرامش خاصی می کرد،در این مدت از خیلی کارهایش عقب افتاده بود وکمتر کسی در این ده روز با مهیا حرف زده یا حتی او را دیده مهیا بیشتر وقت خود را در معراج سپری می کرد و بقیه وقت را در اتاقش با عکس های دونفرهایشان می گذراند.
از رفتن آرش سه روزی گذشته بود ،در این مدت نامزد آرش را چند باری در معراج دیده بود و راحت متوجه شد که از رفتن ارش چه بر سر دخترک امده.
باصدای گوشیش نگاهش را به گوشی دوخت با دیدن شماره شهین خانوم ،نگاهش را از گوشی گرفت و به تابو ت شهید گمنام دوخت،که صدای گوشی قطع شد ،اما بلافاصله دوباره صدای گوشی مهیا در فضای خلوت معراج پیچید ،مهیا نگران نگاهی به اسم شهین خانم نگاهی انداخت،و در دلش غوغایی افتاد
،نکند خبری از شهاب رسیده؟؟
سریع تماس را جواب داد و تا خواست سلام کند صدای گریه ی شهین خانم به گوشش رسید.
شهین خانم بین گریه هایش مدام اسم شهاب را تکرار می کرد ،مهیا دیگر مطمئن شد اتفاقی افتاده ،حتی جرات پرسیدن سوالی را نداشت می ترسید جوابی که به سوالش داده بشه اونی نباشه که او میخواهد .
تماس قطع شد و مهیا با صورت اشکی شوکه در جایش خشک شده بود ،دوست نداشت چیزی را که شنیده بود باور کند ،چشمانش را محکم روی فشار داد و در دل دعا می کرد که ای کاش چشمانم را باز کنم همه ی این اتفاقات یک کابوس باشند ،اما با باز کردن چشمانش،صدای گریه هایش سکوت فضا را شکست.
دستانش را به دیوار تکیه داد تا بتواند از جایش بلند شود ،باید به انجا می رفت و می فهمید چه بر سر شهابش آمده که همچین شهین خانم را بی قرار کرده بود.
از معراج خارج شد صدای گوشیش را می شنید اما هیچ توجه ای به آن نکرد و برای اولین تاکسی که دید دست تکان داد
تاکسی که سر کوچه ایستاد ،مهیا سریع کرایه را داد و به سمت خانه شهاب دوید و به فریاد های پیرمرد که از مهیا می خواست بقیه پولش را ببرد توجه نکرد،در باز بود سریع وارد شد و خودش را به داخل خانه رساند.
شهین خانم با دیدن مهیا به سمتش پرواز کرد ،مهیا با دیدن چشم های سرخ شهین خانم دیگر نتوانست تحمل کند و روی زانو هایش افتاد ،شهین خانم سریع روبه رویش زانو زد مهیا با گریه روبه شهین با التماس گفت:
ــ شهین جون بگو؛قسمت میده بهم بگی همه چیو،بگو چه بلایی سر شهابم اومده
شهین خانم که از شدت گریه نمیتوانست حرفی بزند،سرمهیا را در آغوش گرفت و با هق هق مهیا را همراهی کرد،بین گریه هایش بوسه هایی بر روی سر مهیا نشاند،از صمیم قلب خوشحال بود که همچین عروسی دارد،در این مدت که شهاب نبود ،خیلی دلتگش شده بود ،خودش هم نمی دانست که چرا وقتی مهیا را می دید یا او را در آغوش می گرفت آرام می گرفت و احساس می کرد که شهاب را دیده و درآغوش گرفته.
مهیا از شهین خانم جدا شد و با چشمان سرخ و خیس در چشمان شهین خانم خیره شد ،و آ ام زمزمه کرد:
ــ بگید چی شده؟دارم میمیرم قلبم درد گرفت قسمتون میدم بگید چی شده
مهیا دیگر نمی توانست تحمل کند درد زیادی را تحمل کرده بود احساس می کرد فلبش از شدت درد هر لحظه ممکن بود از کار بایستد ،و برای رهایی از این درد دوست داشت بلند جیغ بزند و از درد دوری شهاب بگوید .
با صدای بلندی همراه گریه که دل هر بی رحمی را به رحم می آورد گفت :
ــ دارم میمیرم ،چرا درک نمیکنید از دوری شهاب دارم میمیرم ،بهم بگید چه به سر شهابم اومده
شهین خانم نتوانست حرفی بزند فقط آرام گفت :
ــ برو تو اتاق شهاب ،اونجاست ببینش
و گریه اجازه نداد ،حرف هایش را به پایان برساند ،مهیا با خوشحالی از جا بلند شد ،باورش نمی شد شهاب در اتاقش باشد سریع به طرف پله ها دوید و به سمت اتاق شهاب رفت اما قبل از اینکه در را باز کند به این فکر کرد،اگه شهاب برگشته چرا شهین خانم انقدر بی قرار بود ؟
اگر آمده بود شهاب حتما با شنیدن صدایش پایین می امد ؟
مهیا قدمی برگشت و زیر لب گفت:
ــ هیچ چیز طبیعی نیست
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
#رمان_جانم_میرود
* به_قلم_فاطمه_امیری_زاده *
#قسمت_صدوهفتاد
مهیا چشمانش را بست و در را باز کرد اما با دیدن تابوتی که در وسط اتاق بود و شهاب با صورت بیرنگ در آن آرام خوابیده بود از حال رفت
سریع چشمانش را باز کرد اما دیگر اثری از تابوتی که در خیالش به او فکر کرده بود،نبود
سرش را بالا اورد که نگاهش در دو چشم مشکی نگران دوخته شد و تنها توانست زیر لب آرام زمزمه کند ؛
ــ شهاب
شهاب با صورتی که از درد جمع شده بود با دیدن عزیز دلش لبخندی زد و دوباره روی تخت نشست.
مهیا ناباور به شهاب که روی تخت نشسته بود خیره شده بود ،شهاب دستانش را طرف مهیا دراز کرد و با لبخند به قیافه ی مهیا خیره شد؛
ــ بیا جلو دختر خوب،من نمیتونم بلند بشم بیا
مهیا ناخوداگاه نگاهش به سمت پای شهاب که در گچ بود ،کشیده شد دوباره سرش را بالا آورد که اینبار نگاهش به دست پانسمان شده شهاب دوخته شد .
ــ چرا خشکت زده دختر؟این همه گریه کردی،گه بیای اینجا به من زل بزنی؟؟
مهیا با دو قدم خودش را به شهاب رساند و کنارش روی تخت نشست،باورش برای مهیا خیلی سخت بود ،نمی توانست اتفاقات را هضم کند همه چیز خیلی سریع رخ داده بود
،با شنیدن صدای شهاب از فکر بیرون آمد:
ــ صداتو شنیدم،نمیدونی وقتی صدای گریه هات و فریادتو شنیدم چه به سرم اومد ،با اینکه اصلا نمیتونستم از جام تکون بخورم اما بلند شدم که خودت اومدی
مهیا که دیگر آمدن شهاب را باور کرده بود ،با یادآوری درد قلبش در دقایق قبل اشک هایش دوباره سرازیر شدند و کم کم صدایش اوج گرفت و درآغوش همسرش از دردی که در این مدت تحمل کرده بود زجه زد،گله کرد از نبودش،از بی خبر گذاشتنشون،از این ده روز شوم گله کرد،زجه زد،فریاد زد و شهاب با اینکه بی قراری و بی تابی های مهیا به خصوص اشک هایش او را نابود می کرد اما اجازه داد که همسرش کنار او آرام شود ،درکش می کرد خیلی سخت بود ،برای او که یک مرد بود خیلی سخت گذشته بود،دیگر برای مهیا که از او بی خبر بود ،دردش و سختی اش قابل تصور نبود.
مهیا آرام شده بود اما بی صدا اشک می ریخت دیگر از درد قلبش خبری نبود و احساس می کرد آرامشی سراسر وجودش را فر ا گرفته،شهاب ارام گفت:
ــ خوبی مهیا؟
ــالان که هستی خوبم،خیلی خوبم
شهاب لبخندی زد و مهیا را از خود دور کرد و با لبخند نگاهی به چهره ی او انداخت ،مهیا دستش را بالا آورد و زخم ابروی شهاب را نوازش کرد و آرام با صدای لرزانی گفت:
ــ کجا بودی شهاب؟تو این ده روز چه اتفاقی افتاد،چه بلایی سرت اومده؟؟
شهاب به چشمان خیس مهیا که آماده ی بارش بودند خیره شد و با اخم گفت :
ــ یه قطره اشک بریزی ،به مولا قسم هیچی تعریف نمیکنم
مهیا نفس عمیقی کشید و سری تکون دادشهاب لبخندی زد و دستان مهیا را در دست گرفت و فشرد :
ــ شب رفتیم عملیات اول یه گروه شیش نفره وارد عمل شد که من یکی از اونا بودم اما درگیری پیش اومد و بین ورود ما و گروه بعدی فاصله زیادی افتاد ،ما فقط شیش نفر بودیم و اونا الله اعلم ...، من اولین نفر بودم که تیر خوردم ،اونم تو کتفم
نگاه مهیا سریع به کتف شهاب کشیده شد!
ــ تیراندازی برام سخت شده بود ،دوتا از بچه ها بلافاصله تیر خوردن وشهید شدند منو اون سه نفر عقب نشینی کردیم ولی اونا دنبالمون اومدن ،از منطقه دور شده بودیم و به روستایی نزدیک شده بودیم
که یه تیر دیگه تو پام خوردم ،خون زیادی از دست داده بودم و سرم گیج می رفت لحظه آخر فقط احساس کردم روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیده
مهیا منتظر به صورت شهاب خیره شده بود، شهاب نفس عمیقی کشید و ادامه داد؛
ــ وقتی به هوش اومدم تو یه خونه تو روستا بودم،مثل اینکه فک میکنن من مردم و به دنبال اون سه نفر میرن و الان فهمیدم که اون سه نفر هم شهید شدند ،تو این فاصله دو تا از پیرمردای روستا متوجه من میشن و منو به خونشون میبرن،اول تعجب کردم چون میدونستم این منطقه تحت کنترل داعشه و اونا چطور جرات کردند منو اینجا اوردن چون ممکن بود هر لحظه خونه رو تفتیش کنن وقتی از اونا پرسیدم گفتن که داعشیا فهمیدن من زنده ام و در به در دنبال من هستن اما خوشبختانه خانه ی یکی اهالی روستا مخفیگاه زیر زمینی داره و منو اونجا قایم کردند
ــ چرا این کارو کرده بودند اگر اونا میفهمیدن بی شک همه اهالی روستارو میکشتن!!
ــ منم تعجب کردم اما بعد پیرمرد برام تعریف کرد که داعشیا چند از دخترای جوون روستارو میربن که بچه های ما متوجه میشن و طی یه عملیات دخترارو سالم برمیگردونن و اهالی روستا همیشه خودشونو مدیون بچه ها ی ما میدونن و با این کار میخواستن یه جوری جبران کنن
ــ چرا شهین جون اینقدر بی تابی می کرد پس؟؟من فک میکردم تو
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
#رمان_جانم_میرود
* به_قلم_فاطمه_امیری_زاده *
#قسمت_آخـــــــر
حتی به زبون اوردنش هم سخت بود.
ــ من چی ؟به شهادت رسیدم؟
مهیا سری تکان داد!!
ــ یه عملیاتی دو روز پیش انجام شد که ارش هم بود که اون روستا رو از دست داعش گرفتند و ارش بود که منو پیدا کرد حال من خیلی بد بود اونقدر که امیدی به زنده بودن من نبود ،برای همین به مامان گفته بودن که من شهید شده بودم ،مامان ازشون خواسته بود خبرت نکنن،امروز صبح مامانم با دیدنم از حال رفت،هنوزم غیر از تو و مادرم کسی خبر نداره
مهیا نگاهی به پا و دست شهاب انداخت و خوشحال لبخندی زد،شهاب کنجکاو پرسید:
ــ به چی فکر میکنی که چشمات اینطور برق میزنن؟؟
مهیا دستی به گچ پای شهاب کشید و گفت:
ــ حالا که اینطور درب و داغون شده دیگه نمیری درست میگم؟
شهاب بلند خندید و گفت:
ــ اولا درب و داغون خودتی ،خجالت نمیکشی اینطور به شوهرت میگی
و با شوخی ادامه داد:
دوما ،این همه فرماندهی عملیات به عهده ی من بود و با موفقیت انجام شده ،انتظار نداری که منو خونه نشین کنن
تا مهیا می خواست حرفی بزند شهاب گفت :
ــ چیه باز میخوای بگی،خب چیکارت کنم مدال بندازم گردنت
مهیا با تعجب به شهاب خیره شد این حرف را به شهاب در دیدار اولشان گفته بود شروع کرد به خندیدن !!
شهاب از خنده ی مهیا لبخند عمیقی بر لبانش نقش بست؛
ــ هنوز یادته؟؟
ــ مگه میشه یادم بره ،نمیرفتم که منو همونجا یه کتک مفصل مهمونم می کردی
مهیا دوباره خندید سرش را به شانه ی شهاب تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت
در دل ادامه داد "خدایا شکرت به خاطر این آرامش،شکرت به خاطر بودنت ،شکرت به خاطر بودن این مرد در زندگیم"
با شنیدن صدای ذوق زده ی مریم که به طرف اتاق می آمد از شهاب جدا شد ،به اندازه ی کافی کنار شهاب بود ،الان باید کمی به خانواده ی شهاب هم اجازه میداد که کنارش باشند،با حال شهاب کمِ کم یک ماه خانه نشین شده ،و فرصت زیادی برای. نشستن و حرف زدن و کمی غر زدن به جان شهاب را داشت
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* #پـــایــــــان *
داستان جدید
😀😀😀👌🏻👌🏻👌🏻
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی_قسمت_اول
عروسک پارچه ای رو که خودم درست کرده بودم و به خودم چسبوندم و رفتم دنبال مادرم.
خونه خیلی بزرگی داشتیم که در قسمت انتهای حیاط, طویله قرار داشت و مادرم داشت شیر گاو هارو میدوشید .
خانواده پولداری نبودیم ,چون اون زمان همه گاو و گوسفند داشتن و این تقریبا جزو دارایی به حساب نمی اومد.
وقتی مادرم دید دارم نگاهش میکنم پرسید اینجا چیکار میکنی و من تازه یادم اومد که بهجت خانوم کلفت مراد خان اومده و کارش داره.
با ترس از جا پرید و همینطور که داشت با چادری که به کمرش پیچیده بود دستاشو خشک میکرد گفت لال بشی دختر,
دوساعته نگاه میکنی و هیچی نمیگی و بسم الله گویان به سمت در رفت.
وقتی برگشت احساس کردم که خیلی ناراحته. اما با همون حال هم چشم غره ای بهم رفت و گفت بدو برو هیزم بیار و آتیش روشن کن تا غذا درست کنم .
با اینکه هشت سال بیشتر نداشتم اما خیلی تو کارهای خونه کمک میکردم. یعنی مجبور بودیم که کمک کنیم. با کلی زحمت هیزم هایی که پدرم تو انباری جمع کرده بودو آوردم تو مطبخ و شروع کردم به روشن کردن آتیش .
چشام از دود آتیش میسوخت. اما من خیلی اینکارو دوست داشتم و با علاقه زیاد انجامش میدادم. همینطور به آتیش زل زده بودم که مادرم با قابلمه بزرگی اومد.تعداد خانواده ما خیلی زیاد بود و همین باعث میشد مادرم خیلی کار کنه .
شش تا برادر داشتم که پنج تاش از من بزرگتر بودن و یکیش کوچیکتر، اما باز همونم تو کارهای کشاورزی به پدرم کمک میکرد.
اولین برادرم احمد، بعد رضا ،بعد حسن و بعد اکبر و بعد محمد و خواهرم منیر تاج و من و اصغر و خواهر کوچیکترم بدری .
مادرم زن مهربونی بود. اما یادم نمیاد محبت زیادی به ما کرده باشه. حالا یا وقت نمیکرد یا اونموقع ها خیلی رسم نبود محبت کردن، همینکه مارو تر و خشک میکرد و شکممونو سیر میکرد خودش محبت به حساب می اومد.
ما هم توقع زیادی نداشتیم، چون تقریبا همه خانواده ها توی ده ما همینطور بودن.
شغل همه مردم ده کشاورزی بود. پدر منم کشاورز بود و با برادرهام روی زمین کار میکردن .
هیچ کدوم بجز برادرم اصغر که تازه کلاس اول رفته بود مکتب نمیرفتیم .مادرم همیشه میگفت عیبه که دختر بره مکتب.عیبه که دختر در حیاطو باز کنه .عیبه که دختر بره تو کوچه و معمولا خیلی از کارها عیب بود و ما هم یاد گرفته بودیم انجامش ندیم .
اردیبهشت ماه بود و پدرو برادرهام مشغول شخم زدن زمین بودن و از صبح که میرفتن تا غروب برنمیگشتن خونه.
غروب که شد و پدر و بردار هام اومدن بساط شام رو چیدیم. همیشه بخاطر تعداد زیاد جمعیتمون سفره بزرگی پهن میکردیم. بعد از شام، برادرهام که همه تو یه اتاق میخوابیدن به منیرتاج گفتن که جا براشون پهن کنه.
منیرتاج که رفت، منم سفره رو جمع کردم و رفتم حیاط که ظرفارو بزارم تو مطبخ .
چون تو روستای ما کسی آب تو خونه نداشت، همه ظرفارو سرچشمه میشستن.
موقع برگشتن صدای آروم مادرمو شنیدم که روبه پدرم میگفت امروز بهجت خانوم اومده بود که بگه مراد خان میخواد منیرتاج و بگیره برای عبدالله پسرش .
همه ده میدونستن که عبدالله دیوونس.پدرم که از تن صداش، رضایت مشخص بود پرسید نگفتن کی میان ؟
مادرم گفت نه، اما آقا حیدر، همه میدونن که عبدالله کم داره.چطور منیرتاج و بدیم بهش؟!
پدرم که اصلا از این حرف خوشش نیومده بود گفت ساکت شو.غلط کرده هرکی گفته عبدالله دیوونه س. میخوای به بخت ما و این دختر لگد بزنی؟! عبدالله زن بگیره عاقل و سربه راه میشه.
وقتی پدرم این حرفو زد یعنی دیگه همه چی تمومه و جای هیچ بحثی نیست. واقعا موقع ازدواج دخترا بحثی نبود. چون تو ده ما هیچ کس تا شب عروسی نمیدونست قراره با کی ازدواج کنه. حالا هم که مادرم کمی دلشوره داشت، بخاطر حرفایی بود که تو کوچه وقت قلیون کشیدن و یا تو حموم از بقیه ده شنیده بود .
ده ما ده خیلی کوچیکی بود. خونه مراد خان بالای ده بود و اینکه منیرتاج عروس مراد خان بشه برای پدرم یه امتیاز بزرگ محسوب میشد
ادامه دارد.....
ادامه ی داستان را در کانال رمانهای جذاب دنبال کنید 🔻لینک را لمس کنید🔻
https://eitaa.com/romanhayejazab
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_دوم
بعد از شنیدن حرف های پدرو مادرم با هول به سمت اتاق گوشه ایوون که منو وخواهرام توش میخوابیدم رفتم .
منیر تاج تو رختخوابش نشسته بود و موهای بلندو مشکیشو میبافت.
ازم پرسید کجا بودی چرا دیر اومدی؟
رنگم پرید و زود گفتم رفته بودم دستشویی و چون چراغ نفتی خاموش شده بود دنبال کبریت میگشتم که روشنش کنم .
اونم دیگه چیزی نگفت و دراز کشید و خوابید.من با همه بچگیم میدونستم چه زندگی سختی در انتظاره منیر تاجه و براش غصه میخوردم. اما نمیتونستم بهش بگم چی شنیدم،چون اگه مامانم میفهمید حتما با ترکه آلبالویی که همیشه تو دبه آب خیس میخورد ادبم میکرد تا دیگه تو کار بزرگترا دخالت نکنم.
همه ما صبح خیلی زود وقتی که هوا تاریک و روشن بود بیدار میشیدم. مردا میرفتن صحرا و ما هم تو کارهای خونه کمک میکردیم .هوا هنوز سوز سرما داشت و موندن تو رختخواب خیلی دلچسب بود.اما باید با منیر تاج میرفتیم لب چشمه تا ظرف ها و لباس هارو بشوریم .منیرتاج میگفت من جون ندارم و خودش تنهایی لباس هارو میشست و منم با صابون و خاکستر زغال تنور می افتادم به جون ظرفا.تو راه برگشت همش دلم میخواست به منیر تاج بگم میخوان بِدنش به پسر مراد خان،ولی میترسیدم. برا همین ساکت به خونه برگشتیم .دو روز بعد بهجت خانوم و چند تا از نوکر و کلفت های خان چند تا طبق و یه گوسفند آوردن خونه ما .به دستور مادرم شربت گلاب درست کردم و پشت در اتاق گذاشتم. بعد از اینکه مادرم پارچ شربت و لیوان ها رو برد داخل با کلی ترس و لرز پشت در گوش وایسادم .بهجت خانوم گفت که فردا مشاطه میفرستن تا دستی به سر و صورت منیر تاج بکشه. بعدم انگار که کاغذی آورده باشه به منیرتاج گفت پاشو دختر جان بیا اینجا رو امضا کن که من برم. منیر تاج با صدای آرومی گفت من امضا بلد نیستم. بهجت خانوم ایش بلندی گفت و گفت خب پس پاشو بیا اثر انگشتتو بزن که کاغذ و ببرم بدم خان تا عقدت کنن.انگار دیگه کارشون تموم شده بود که بهجت خانوم و بقیه عزم رفتن کردن .مادرم کلی تشکر کردو اونا رفتن. من که خیلی دلم میخواست بدونم چی تو طبق هاست زود رفتم تو اتاق . مامانم بهم چشم غره ای رفت و من از ترس گفتم اومدم لیوان هارو ببرم و پشتش از اتاق خارج شدم .منیر تاج خیلی غمگین بود، اما هیچ حرفی نمیزد.کلا دختر خیلی ساکتی بود و تا ازش چیزی نمیپرسیدی حرفی نمیزد.شایدم میدونست حرفش تاثیری نداره و سکوت کرده بود.وقتی مامانم رفت تا طویله رو تمیز کنه بدو خودمو به اتاق مهمونخونه رسوندم تا توی طبق هارو ببینم .توی طبق ها نون خونگی و گردو و نقل و شیرینی و روغن حیوانی چای و قند و چند دست لباس و پارچه و روسری های رنگی و کفش بود. تو دلم گفتم خوش بحال منیر تاج که داره عروس میشه و اینارو میپوشه. آخه تو ده ما فقط برای عروس ها یک دست لباس میخریدن، اما حالا منیر تاج یه عالمه لباس های قشنگ داشت .فردا صبح بود که خیلی زود خونه رو تمیز کردیم و مادرم زن های همسایه رو دعوت کرده بود که بیان خونمون. بهجت خانومم با یه ضرب زن و مشاطه اومدن و وقتی رفتن تو اتاق اول همه یه صلوات فرستادن و چند دقیقه بعد صدای ضرب و دست و دود اسفند با هم قاطی شد .خیلی دلم میخواست منم برم اتاق بالا پیششون، اما حتی بدری که خیلی از من کوچیکتر بود هم حق رفتن به اتاق رو نداشت .
نزدیکای ظهر بود که کار مشاطه تموم شد و همه رفتن. اما منیرتاج از شدت خجالت از اتاق بیرون نیومد. حتی برای شام هم بیرون نیومد.موقع خواب وقتی توی اتاق رفتم دیدم که منیرتاج خوابیده. صورتش خیلی قشنگ شده بود. مثل زن ها شده بود و دیگه شبیه دختر بچه های دوازده ساله نبود.از پف چشماش راحت میشد حدس زد که کلی گریه کرده.از اینکه خواهرم از پیشمون میره خیلی دلم گرفت.اولین بار بود که کسی از خانواده ما ازمون جدا میشد.دو روز بعد بهجت خانوم به همراه دوتا کلفت دیگه اومدن که منیرتاج و ببرن حمام.اون روز مادرم هم باهاشون نرفت که خودشون منیر تاج و بشورن وببینن که عیب و ایرادی نداره.
دو ساعت بعدمنیرتاجو آوردن خونه و بهجت خانوم گفت فرداشب قراره خان، عروسی بگیره ولازم نیست برای عروسی پدرمن خرجی بکنه.تو تمام اون مدت، فقط بهجت خانوم پیغام هارو میاورد خونه ما و مادر و پدرم هم اجرا میکردن .
فردا که شد مادرم چند تا طبق جهیزیه که شامل یه دست آفتابه و لگن، یه دست رختخواب و دو تا بشقاب و قاشق و چنگال و لیوان و یه جاجیم و کمی نقل و شیرینی فرستاد خونه خان. اون زمان همینقدر جهیزیه میدادن. بعد از دو ساعت لباس هایی که برای منیرتاج آورده بودن و تنش کردن و بهجت خانوم و چند تا از کلفت ها اومدن دنبال عروس. ما هم همراهشون رفتیم.منیر تاج بغض کرده بود، اما گریه نمیکرد. وقتی رسیدیم خونه خان، صدای سازو دهل می اومد.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_سوم
اونجا خیلی شلوغ بود، همه مردم ده اونجا بودن .خونه خان خیلی بزرگ بود.دورتا دور حیاط اتاق بود که با پله از کف زمین جدا شده بود. توی ده ما خیلی کم پیش میاومد که موقع عروسی ساز و دهل بزنن.
معمولا یه زری خانوم بود که تو قسمت زنونه ضرب میزد.اما خان برای عروسی پسر بزرگش عبدالله سازو دهل آورده بود و مردای ده بجای اینکه بزنن و برقصن با دهن باز و تحسین اونارو نگاه میکردن.
منیرتاج رو به سمت مهمونخونه بردن و اونجا نشوندن. زن ها هم دورشو گرفتن و زری خانومم ضرب میزد و بقیه میرقصیدن .
وقتی به منیر تاج نگاه کردم هیچ فرقی با بقیه نداشت.نه لباسش سفید بود و نه آرایشی داشت که معلوم باشه اون عروسه .منیر تاج سرشو تا جایی که میتونست پایین گرفته بود و من فکر میکردم الانه که گردنش بشکنه.
موقع ناهار که شد سفره های بلند پهن کردن و وسط سفره پیاز و سبزی و ترشی و پارچ های دوغ گذاشتن. بوی آبگوشت همه جا پیچیده بود و حواس همه رو پرت کرده بود. توی مجمع های بزرگ کاسه های داغ آبگوشت میچیدن و پخش میکردن .اما من همچنان به خواهرم نگاه میکردم که چقدر مظلومانه یه گوشه نشسته و تو فکره! انگار نه انگار که عروسیشه . همه در تکاپوی پخش کردن غذا بین مهمونا بودن که از پشت پنجره عبدالله رو دیدم. یه کت و شلوار تقریبا گشاد آبی نفتی پوشیده بود. روی بلوز مردونه سفید رنگش هم یه جلیقه بافتنی قهوه ای . تقریبا چاق بود و موهاشم که انگار یکی دوماهی از کچل کردنش گذشته بود کمی رشد کرده بود. دو تا لقمه تو دستش بود که هر بار به یکی از لقمه ها گاز میزد و تند تند میجوید.
بیچاره خواهرمن که همچین شوهری داشت نصیبش میشد.
انگار یکی از نوکر ها عبدالله رو دیده بود. چون زود رفت و برد نشوندش یه گوشه و براش غذا آورد.سفره غذای مردها رو تو حیاط چیده بودن و پدرم یه گوشه با خوش خیالی آبگوشت تلیت میکرد و برادرهام کنارش نشسته بودن.
با خودم گفتم یعنی عبدالله رو نمیبینن؟؟ اما با توجه به این که اون زمان ها کسی برای دخترها ارزش زیادی قائل نبود، نا امیدانه سر سفره نشستم و با ناراحتی مشغول خوردن غذام شدم.
بعد از اینکه غذا رو خوردیم باز بساط سازو دهل براه شد و الحق که مراد خان سنگ تموم گذاشته بود برای عروسی پسرش.
پدرم مدام میخندید و از اینکه دخترشو به مراد خان داده راضی بود.مادرم هم دست کمی از اون نداشت.غروب که شد با اینکه تو ده برق نبود, اما اینقدر خونه مراد خان چراغ روشن بود که دست کمی از روز نداشت.آخر شب بود که مهمونا رفتن .
سرور خانوم, زن خان دست عبدالله رو گرفت و آورد تو اتاق مهمونخونه!
عبدالله ذوق زده بود و همش از گوشه لبش آب میریخت.سرور خانوم تند و تند دهن عبدالله رو پاک میکرد.
تو نگاه منیر که زیر چشمی عبدالله رو نگاه میکرد غصه ای به بزرگی یه دنیا نشسته بود و تو چشماش میشد نا امیدی رو دید . به سمت منیر رفتم و بغلش کردم. حس میکردم هزار ساله ندیدمش. چون خیلی سفت تو بغلم میفشردمش! اونم منو بغل کرد و گریه کرد، اما بازهم هیچ حرفی نزد. مادرم ما رو با پدرو برادر هام به خونه فرستاد و خودش همونجا موند و به حسن سپرد که یکی دوساعت دیگه بره دنبالش و با هم به خونه برگردن .وقتی برگشتیم، پدرم به اتاق زیر ایوون رفت و بساط تریاکش رو به راه کرد.
منم بدری رو بردم و خوابوندم. اما خودم خوابم نمیبرد. همش صحنه لقمه گاز زدن عبدالله جلو چشام می اومد و دلم برای منیر میسوخت .منیر با اینکه عروس خان شده بود، بازهم به طرز غریبانه ای از خونه ما رفته بود و سرنوشتش ظاهرا برا کسی مهم نبود.فردا جشن پاتختی تو خونه خان برگزار شد که فقط زن ها میتونستن برن و مادرم هیچ کدوم از مارو نبرد. بدری دنبال مادرم گریه میکرد و همش بهونه منیر تاج رو میگرفت. وقتی ظهر شد و حسن برای بردن غذا به صحرا اومده بود، دید که بدری گریه میکنه، اونو سوار دوشش کرد و تو حیاط چرخوند .
بدری خیلی زود گریه ش یادش رفت و شروع کرد به خندیدن .حسن از همه برادرهام مهربونتر بود و هر وقت میرفت شهر برای ما خوراکیای خوشمزه ای میاورد.بعد از عروسی منیر کارهای من تو خونه بیشتر شده بود و وقتایی که میرفتم سر چشمه، بدری رو با خودم میبردم تا تو بردن ظرفا و لباسا کمکم کنه .حالا دیگه من لباسارو میسشتم و بدری ظرفارو.
جای خالی منیر برای من از همه پررنگتر بود و خیلی دلتنگش میشدم .
مادرم هر دو سه روز یکبار میرفت و به منیر سر میزد. وقتی می اومد از خونه خان که چقد وفوره نعمته و کلی نوکر و کلفت داره و زن خان چه لباسایی میپوشه حرف میزد .
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگي
#قسمت_چهارم
وقتی میپرسیدم منیر حالش چطور بود، میگفت تو اون خونه به اون بزرگی میخوای حالش چطور باشه!؟ خوبه خوبه . نونش گرم و آبش سرده .
وقتی این حرفارو میشنیدم، جیگرم میسوخت و آتیش میگرفت. همش دعا میکردم خدا سرنوشتی مثل منیر برام ننویسه. اما خبر نداشتم که دنیا چه خواب شومی برام دیده.
یک ماه بعد از عروسی منیر پدرم یه گوسفند کشت و خانواده خان و چند تا از بزرگای ده و دعوت کرد خونه مون .خیلی خوشحال شدم چون تا بحال همچین مهمونی بزرگی تو خونه ما برگزار نشده بود.همه ما هیجان زده بودیم .
از صبح زود بیدارشدیم و همه خونه رو تمیز کردیم. من اتاقهارو تمیز میکردم و بدری هم حیاط و کوچه رو آب و جارو میکرد .
مادرم که انگار کمی ناخوش احوال بود بساط آبگوشت و برای ناهار براه کرد. اما از رنگ و روی زردش میشد فهمید که خودشو سرپا نگه میداره .
لحظه شماری میکردم که خان زودتر بیاد تا من منیر تاج رو ببینم .وقتی اومدن، منیر تاج لاغر شده بود و زیر چشماش کمی گود رفته بود.
پریدم و بغلش کردم. اونم منو میبوسید و هی قربون صدقه م میرفت. بدری رو هم بغل کردو بوسید، اما انگار روش نمیشد برادرها و پدرمو ببوسه و فقط با اونا سلام و احوالپرسی کرد.
منیر طوری نگاه خونه میکرد، انگار که تابحال اونجا رو ندیده! معلوم بود که خیلی دلتنگه .
اتاق مردها و زن ها از هم جدا بود.اما میشد صدای خنده های گاه و بیگاه عبدالله رو شنید.عبدالله با صدای بدی میخندید و هربار رنگ از روی منیر میپرید و دوباره غم به چشماش می اومد.
منیرتاج بعد از ناهار به بهونه دستشویی رفت بیرون و با اشاره بهم گفت که منم دنبالش برم .
وقتی رفتم بیرون دیدم تو مطبخه. خودمو بهش رسوندم و گفتم منیر تاج خوبی؟ اونجا اذیتت نمیکنن؟
گفت خوبم. اونجا هم همه چی خوبه. اما قمرتاج هربار مامان می اومد میخواستم باهاش بیام،نیشگونی از پهلوم میگرفت و میگفت کجا از اینجا بهتر؟ بمون سر خونه وزندگیت! کاش میمردم و شروع کرد به گریه کردن .
وقتی منیر تاج اون چند کلمه رو گفت میشد فهمید که تو همون مدت کم چقدر عذاب کشیده که دیگه طاقتش بریده و داره درد و دل میکنه! منیرتاجی که به زور میشد از حرفش کشید.
بعداز ظهر بود که خانواده خان عزم رفتن کردن .منیرتاج انگار پاهاشو به زور حرکت میداد. ولی هرچه که بود این سرنوشتش بود و اون حق اعتراض نداشت .
بعد از رفتنسون دوباره اتاق هارو تمیز کردیم و زندگی به روال قبل برگشت .
مادرم که دیگه حالا ما فهمیده بودیم بار داره،کمتر میتونست کار کنه و مسئولیت من بیشتر شده بود .از طرفی دلم برای بدری هم میسوخت که مجبور بود زیاد کار کنه.
نبود منیرتاج دیگه تو خونه عادی شده بود. ولی این وسط هربار به خونمون می اومد کلی اشک میریخت و از کارهای عبدالله تعریف میکرد.
اوایل مادرم نصیحتش میکرد, اما بعد از مدتی دیگه به حرفهاش اهمیت نمیداد.منیر تاج خودشم میدونست که دیگه جز تحمل چاره ای نداره و دیگه حرفی نمیزد. اما هر بار که می اومد از دفعه قبل لاغرترو افسرده تر میشد .
تابستون بود و هوا رو به گرمی می رفت و روزهای طولانی فرصت خوبی بود که بعد از انجام کارهای خونه کمی با بدری بازی کنیم و یا گاهی برای کندن علف های هرز و کمک تو کارهای مزرعه همراه پدرم به صحرا بریم .
گاهی که چشم پدرو برادرهامو دور میدیدم کمی از پاچه های شلوارمونو بالا میزدیم و توی جوی های آب راه میرفتیم . این بزرگترین تفریح ما تو اون زمون بود.
با رسیدن فصل پاییز کارها بیشتر میشد.پاییزی که هیچ دست کمی از زمستون نداشت و سوز سرما تا مغز استخون آدمو میسوزوند. بلغور کردن گندم ها و انبار کردن کاه و یونجه برای گاوها و گوسفندها در کنار بقیه کارهای خونه منو از پا در میاورد و شب قبل از رسیدن سرم به بالشت خوابم میبرد.
یه روز که پدرم و احمد و حسن مشغول بردن گندم ها برای آسیاب بودن, همسایه کوچه پشتی معصومه خانوم اومده بود که به مادرم سر بزنه. وقتی نشست بی مقدمه گفت گوهر خانوم چشمای حسن از چشمای بقیه پسرات قشنگ تره; مگه سرمه توش میکشه؟
مادرم بادی به غبغب انداخت وگفت من همه بچه هام قشنگن. غروب که پدرم و برادرهام برگشتن، چشمهای حسن دو کاسه خون بود. اصلا حالش خوب نبود.مادرم تا این حالشو دید دوید رفت و براش چایی دم کرد و گفت حتما سردت شده .
حسن به زور مادرم چاییو خورد و خوابید .شب موقع شام مادرم منو فرستاد که برم حسن رو صداکنم. اما حسن تب شدیدی داشت و هرچی صداش میزدم جواب نمیداد .
دوروز گذشت و هرلحظه حال حسن بدتر میشد. مادرم هم تو این دوروز نه خواب داشت و نه خوراک .حاج رحیم توی ده بالا طبابت میکرد و با داروهای گیاهی مریضارو خوب میکرد.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_پنجم
پدرم که دید حال حسن هی بدتر میشه احمد رو فرستاد که بره و حاج رحیم و بیاره.حاج رحیم که اومد چند تا گیاه داد که مادرم بجوشونه و به خورد حسن بده.مادرم با هول، گیاه رو از حاج رحیم گرفت و یکسره به جون حاج رحیم و زن و بچه ش دعا میکرد.حاج رحیم که رفت مادرم جوشونده هارو به ترتیبی که اون گفته بود به خورد حسن داد .
منیرتاج اومده بود و همش بالای سر حسن مینشست و نگاهش میکردو قربون صدقه ش میرفت.اونشب همه خوشحال بودیم که حسن قراره خوب شه و دیگه مریض نیست.
فردا صبح با صدای جیغ مادرم از خواب پریدیم .مادرم که انگار نه انگار بارداره خودشو به درو دیوار میکوبید و حسن رو صدا میکرد.وقتی رفتم بالای سر حسن، دیدم که حسن چشماش به طرز وحشتناکی ورم کرده! انگار که بیرون زده باشه و صورتش غرق خونه!
صحنه وحشتناکی بود، اما من نترسیدم. چون اون برادر مهربون من بود که حالا جلوی چشام بی جون افتاده بود .خودمو روی حسن انداختم و صداش زدم :داداش جونم، داداش خوشگلم پاشو پاشو تورو خدا، ببین مامان داره گریه میکنه. پاشو داداش خوبم .
اما حسن مثل یخ سرد و مثل سنگ سخت شده بود.
پدرم هرچه سعی میکرد منو از روی حسن بلند کنه،نمیذاشتم. میگفتم صبر کن بابا الان بیدارش میکنم .حسن بدری رو دوست داره ببینه بدری گریه میکنه بیدار میشه و تو سرو صورت خودم میزدم .
مادرم از سرتاپای حسن میبوسید و باهاش حرف میزد. اونم مثل من فکر میکرد اگه باهاش حرف بزنه حسن جوابشو میده .
همه همسایه ها اومده بودن و پابه پای ما گریه میکردن که یهو چشم مادرم از بین جمعیت به معصومه خانوم افتاد .مثل کسی که تازه چیزی یادش اومده باشه داد زد و گفت تو کشتیش! تو حسنو چشم زدی و کشتیش .خدا لعنتت کنه .خدا ازت نگذره .
همسایه ها معصومه خانومو که هاج و واج نگاه میکرد، بردن بیرون!خبر به گوش منیرتاج هم رسیده بود و با صورتی زخمی و ظاهری آشفته خودشو به خونه رسوند .وقتی حسن رو دید از حال رفت و هر بار که بهوش می اومد اینقدر تو سرو صورتش میزد که دوباره از حال میرفت.
با همسایه ها پیکر بی جان حسن رو به گورستان ده بردیم و به خاک سپردیم .
داغ از دست دادن برادر داغ سنگینی بود که حتی بدری رو هم که تو عالم کودکی بود، سوزونده بود.
خونه ما پر بود از همسایه هایی که می اومدن که دلداری بدن و کنارمون باشن. اما هیچ حرف و حضوری جای حسن رو پر نمیکرد.
مادرم مدام لباسهای حسن بو میکرد و از حال میرفت . اینقدر داد زده بود که دیگه صداش در نمی اومد .تو اون مدت تنها معصومه خانوم بود که از ترس مادرم اصلا سمت خونه ما نمی اومد.
منیر تاج گاهی ساکت یه گوشه مینشست و گاهی اینقدر داد میزد و تو سر و صورتش میزد که همسایه ها به زور ساکتش میکردن .
خونه ما تو غم بزرگی فرو رفته بود و جای خالی حسن جیگر ما رو میسوزوند.
پدرم تا روز هفتم هرروز خرج میداد و همسایه ها تو خونه ما اومدو رفت داشتن.چهلم حسن هم گذشت و هوا هرروز سردتر میشد .
مادرم کمی از داغش سرد شده بود ولی باز گاهی مینشست یه گوشه و با حسن حرف میزد.
جای خالی حسن برای همه سخت بود و برای مادرم از همه سخت تر بود که با این داغ کنار بیاد.
ارتفاع برف به زانو رسیده بود و باز همچنان برف میبارید.هوا کمی تاریک بود.نفت ما تموم شده بود و بابام به احمد گفت که بره از ده بالا نفت بیاره.
وقتی احمد گالن های نفت و سوار گاری میکرد رضا گفت که منم با احمد میرم .احمد گفت که هوا سرده, تو بمون پیش ننه! رضا که داشت خودشو آماده رفتن میکرد گفت اکبر و محمد هستن من کنارت باشم بهتره .
اونا راهی شدن و مادرم تند تند حمد و قل هوالله میخوند و پشت سرشون فوت میکرد.
مادرم برای ظهر روی چراغ گرد سوز تاس کباب بار گذاشته بود وبعدش زیر کرسی دراز کشید.
پدرم هم به اتاق زیر ایوون رفت و از بویی که تو ایوون پیچیده بود, می شد حدس زد که داره چیکار میکنه.
یهو مادرم از زیر کرسی اومد بیرون و رفت تو ایوون. بلند بلند شروع به گریه کرد.ما بعد از مرگ حسن به این کارش عادت داشتیم. اما اینبار رو به آسمون هی داد میزد که نبار بسه و خودشو میزد.
پدرم اومد بالا و گفت صداتو بنداز زن، دیوونه شدی؟ چرا کفر میگی ؟چرا اینجوری میکنی؟
مادرم هم با اشک و ناله میگفت چرا اونارو فرستادی؟ چرا خودت نرفتی نفت بیاری؟
بابام که معلوم بود خیلی عصبانی شده گفت مگه بار اوله که برف میاد؟ یا اونا بار اولشونه میرن ده بالا؟ دیوونه شدی انگار!
اما مادرم هی گریه میکرد و صلوات میداد .گفت قمرتاج برو یه لیوان آب برام بیار و قرآنم بیار.ما سواد خوندن نداشتیم. اما مادرم همیشه میگفت همینکه آدم نگاهش به نوشته های قرآن بیفته چشمش روشن میشه .میگفت همین ورق زدن قرآنم دل آدمو آروم میکنه.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگي
#قسمت_چهارم
وقتی میپرسیدم منیر حالش چطور بود، میگفت تو اون خونه به اون بزرگی میخوای حالش چطور باشه!؟ خوبه خوبه . نونش گرم و آبش سرده .
وقتی این حرفارو میشنیدم، جیگرم میسوخت و آتیش میگرفت. همش دعا میکردم خدا سرنوشتی مثل منیر برام ننویسه. اما خبر نداشتم که دنیا چه خواب شومی برام دیده.
یک ماه بعد از عروسی منیر پدرم یه گوسفند کشت و خانواده خان و چند تا از بزرگای ده و دعوت کرد خونه مون .خیلی خوشحال شدم چون تا بحال همچین مهمونی بزرگی تو خونه ما برگزار نشده بود.همه ما هیجان زده بودیم .
از صبح زود بیدارشدیم و همه خونه رو تمیز کردیم. من اتاقهارو تمیز میکردم و بدری هم حیاط و کوچه رو آب و جارو میکرد .
مادرم که انگار کمی ناخوش احوال بود بساط آبگوشت و برای ناهار براه کرد. اما از رنگ و روی زردش میشد فهمید که خودشو سرپا نگه میداره .
لحظه شماری میکردم که خان زودتر بیاد تا من منیر تاج رو ببینم .وقتی اومدن، منیر تاج لاغر شده بود و زیر چشماش کمی گود رفته بود.
پریدم و بغلش کردم. اونم منو میبوسید و هی قربون صدقه م میرفت. بدری رو هم بغل کردو بوسید، اما انگار روش نمیشد برادرها و پدرمو ببوسه و فقط با اونا سلام و احوالپرسی کرد.
منیر طوری نگاه خونه میکرد، انگار که تابحال اونجا رو ندیده! معلوم بود که خیلی دلتنگه .
اتاق مردها و زن ها از هم جدا بود.اما میشد صدای خنده های گاه و بیگاه عبدالله رو شنید.عبدالله با صدای بدی میخندید و هربار رنگ از روی منیر میپرید و دوباره غم به چشماش می اومد.
منیرتاج بعد از ناهار به بهونه دستشویی رفت بیرون و با اشاره بهم گفت که منم دنبالش برم .
وقتی رفتم بیرون دیدم تو مطبخه. خودمو بهش رسوندم و گفتم منیر تاج خوبی؟ اونجا اذیتت نمیکنن؟
گفت خوبم. اونجا هم همه چی خوبه. اما قمرتاج هربار مامان می اومد میخواستم باهاش بیام،نیشگونی از پهلوم میگرفت و میگفت کجا از اینجا بهتر؟ بمون سر خونه وزندگیت! کاش میمردم و شروع کرد به گریه کردن .
وقتی منیر تاج اون چند کلمه رو گفت میشد فهمید که تو همون مدت کم چقدر عذاب کشیده که دیگه طاقتش بریده و داره درد و دل میکنه! منیرتاجی که به زور میشد از حرفش کشید.
بعداز ظهر بود که خانواده خان عزم رفتن کردن .منیرتاج انگار پاهاشو به زور حرکت میداد. ولی هرچه که بود این سرنوشتش بود و اون حق اعتراض نداشت .
بعد از رفتنسون دوباره اتاق هارو تمیز کردیم و زندگی به روال قبل برگشت .
مادرم که دیگه حالا ما فهمیده بودیم بار داره،کمتر میتونست کار کنه و مسئولیت من بیشتر شده بود .از طرفی دلم برای بدری هم میسوخت که مجبور بود زیاد کار کنه.
نبود منیرتاج دیگه تو خونه عادی شده بود. ولی این وسط هربار به خونمون می اومد کلی اشک میریخت و از کارهای عبدالله تعریف میکرد.
اوایل مادرم نصیحتش میکرد, اما بعد از مدتی دیگه به حرفهاش اهمیت نمیداد.منیر تاج خودشم میدونست که دیگه جز تحمل چاره ای نداره و دیگه حرفی نمیزد. اما هر بار که می اومد از دفعه قبل لاغرترو افسرده تر میشد .
تابستون بود و هوا رو به گرمی می رفت و روزهای طولانی فرصت خوبی بود که بعد از انجام کارهای خونه کمی با بدری بازی کنیم و یا گاهی برای کندن علف های هرز و کمک تو کارهای مزرعه همراه پدرم به صحرا بریم .
گاهی که چشم پدرو برادرهامو دور میدیدم کمی از پاچه های شلوارمونو بالا میزدیم و توی جوی های آب راه میرفتیم . این بزرگترین تفریح ما تو اون زمون بود.
با رسیدن فصل پاییز کارها بیشتر میشد.پاییزی که هیچ دست کمی از زمستون نداشت و سوز سرما تا مغز استخون آدمو میسوزوند. بلغور کردن گندم ها و انبار کردن کاه و یونجه برای گاوها و گوسفندها در کنار بقیه کارهای خونه منو از پا در میاورد و شب قبل از رسیدن سرم به بالشت خوابم میبرد.
یه روز که پدرم و احمد و حسن مشغول بردن گندم ها برای آسیاب بودن, همسایه کوچه پشتی معصومه خانوم اومده بود که به مادرم سر بزنه. وقتی نشست بی مقدمه گفت گوهر خانوم چشمای حسن از چشمای بقیه پسرات قشنگ تره; مگه سرمه توش میکشه؟
مادرم بادی به غبغب انداخت وگفت من همه بچه هام قشنگن. غروب که پدرم و برادرهام برگشتن، چشمهای حسن دو کاسه خون بود. اصلا حالش خوب نبود.مادرم تا این حالشو دید دوید رفت و براش چایی دم کرد و گفت حتما سردت شده .
حسن به زور مادرم چاییو خورد و خوابید .شب موقع شام مادرم منو فرستاد که برم حسن رو صداکنم. اما حسن تب شدیدی داشت و هرچی صداش میزدم جواب نمیداد .
دوروز گذشت و هرلحظه حال حسن بدتر میشد. مادرم هم تو این دوروز نه خواب داشت و نه خوراک .حاج رحیم توی ده بالا طبابت میکرد و با داروهای گیاهی مریضارو خوب میکرد.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_پنجم
پدرم که دید حال حسن هی بدتر میشه احمد رو فرستاد که بره و حاج رحیم و بیاره.حاج رحیم که اومد چند تا گیاه داد که مادرم بجوشونه و به خورد حسن بده.مادرم با هول، گیاه رو از حاج رحیم گرفت و یکسره به جون حاج رحیم و زن و بچه ش دعا میکرد.حاج رحیم که رفت مادرم جوشونده هارو به ترتیبی که اون گفته بود به خورد حسن داد .
منیرتاج اومده بود و همش بالای سر حسن مینشست و نگاهش میکردو قربون صدقه ش میرفت.اونشب همه خوشحال بودیم که حسن قراره خوب شه و دیگه مریض نیست.
فردا صبح با صدای جیغ مادرم از خواب پریدیم .مادرم که انگار نه انگار بارداره خودشو به درو دیوار میکوبید و حسن رو صدا میکرد.وقتی رفتم بالای سر حسن، دیدم که حسن چشماش به طرز وحشتناکی ورم کرده! انگار که بیرون زده باشه و صورتش غرق خونه!
صحنه وحشتناکی بود، اما من نترسیدم. چون اون برادر مهربون من بود که حالا جلوی چشام بی جون افتاده بود .خودمو روی حسن انداختم و صداش زدم :داداش جونم، داداش خوشگلم پاشو پاشو تورو خدا، ببین مامان داره گریه میکنه. پاشو داداش خوبم .
اما حسن مثل یخ سرد و مثل سنگ سخت شده بود.
پدرم هرچه سعی میکرد منو از روی حسن بلند کنه،نمیذاشتم. میگفتم صبر کن بابا الان بیدارش میکنم .حسن بدری رو دوست داره ببینه بدری گریه میکنه بیدار میشه و تو سرو صورت خودم میزدم .
مادرم از سرتاپای حسن میبوسید و باهاش حرف میزد. اونم مثل من فکر میکرد اگه باهاش حرف بزنه حسن جوابشو میده .
همه همسایه ها اومده بودن و پابه پای ما گریه میکردن که یهو چشم مادرم از بین جمعیت به معصومه خانوم افتاد .مثل کسی که تازه چیزی یادش اومده باشه داد زد و گفت تو کشتیش! تو حسنو چشم زدی و کشتیش .خدا لعنتت کنه .خدا ازت نگذره .
همسایه ها معصومه خانومو که هاج و واج نگاه میکرد، بردن بیرون!خبر به گوش منیرتاج هم رسیده بود و با صورتی زخمی و ظاهری آشفته خودشو به خونه رسوند .وقتی حسن رو دید از حال رفت و هر بار که بهوش می اومد اینقدر تو سرو صورتش میزد که دوباره از حال میرفت.
با همسایه ها پیکر بی جان حسن رو به گورستان ده بردیم و به خاک سپردیم .
داغ از دست دادن برادر داغ سنگینی بود که حتی بدری رو هم که تو عالم کودکی بود، سوزونده بود.
خونه ما پر بود از همسایه هایی که می اومدن که دلداری بدن و کنارمون باشن. اما هیچ حرف و حضوری جای حسن رو پر نمیکرد.
مادرم مدام لباسهای حسن بو میکرد و از حال میرفت . اینقدر داد زده بود که دیگه صداش در نمی اومد .تو اون مدت تنها معصومه خانوم بود که از ترس مادرم اصلا سمت خونه ما نمی اومد.
منیر تاج گاهی ساکت یه گوشه مینشست و گاهی اینقدر داد میزد و تو سر و صورتش میزد که همسایه ها به زور ساکتش میکردن .
خونه ما تو غم بزرگی فرو رفته بود و جای خالی حسن جیگر ما رو میسوزوند.
پدرم تا روز هفتم هرروز خرج میداد و همسایه ها تو خونه ما اومدو رفت داشتن.چهلم حسن هم گذشت و هوا هرروز سردتر میشد .
مادرم کمی از داغش سرد شده بود ولی باز گاهی مینشست یه گوشه و با حسن حرف میزد.
جای خالی حسن برای همه سخت بود و برای مادرم از همه سخت تر بود که با این داغ کنار بیاد.
ارتفاع برف به زانو رسیده بود و باز همچنان برف میبارید.هوا کمی تاریک بود.نفت ما تموم شده بود و بابام به احمد گفت که بره از ده بالا نفت بیاره.
وقتی احمد گالن های نفت و سوار گاری میکرد رضا گفت که منم با احمد میرم .احمد گفت که هوا سرده, تو بمون پیش ننه! رضا که داشت خودشو آماده رفتن میکرد گفت اکبر و محمد هستن من کنارت باشم بهتره .
اونا راهی شدن و مادرم تند تند حمد و قل هوالله میخوند و پشت سرشون فوت میکرد.
مادرم برای ظهر روی چراغ گرد سوز تاس کباب بار گذاشته بود وبعدش زیر کرسی دراز کشید.
پدرم هم به اتاق زیر ایوون رفت و از بویی که تو ایوون پیچیده بود, می شد حدس زد که داره چیکار میکنه.
یهو مادرم از زیر کرسی اومد بیرون و رفت تو ایوون. بلند بلند شروع به گریه کرد.ما بعد از مرگ حسن به این کارش عادت داشتیم. اما اینبار رو به آسمون هی داد میزد که نبار بسه و خودشو میزد.
پدرم اومد بالا و گفت صداتو بنداز زن، دیوونه شدی؟ چرا کفر میگی ؟چرا اینجوری میکنی؟
مادرم هم با اشک و ناله میگفت چرا اونارو فرستادی؟ چرا خودت نرفتی نفت بیاری؟
بابام که معلوم بود خیلی عصبانی شده گفت مگه بار اوله که برف میاد؟ یا اونا بار اولشونه میرن ده بالا؟ دیوونه شدی انگار!
اما مادرم هی گریه میکرد و صلوات میداد .گفت قمرتاج برو یه لیوان آب برام بیار و قرآنم بیار.ما سواد خوندن نداشتیم. اما مادرم همیشه میگفت همینکه آدم نگاهش به نوشته های قرآن بیفته چشمش روشن میشه .میگفت همین ورق زدن قرآنم دل آدمو آروم میکنه.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قسمت_شش
مادرم زیر کرسی نشست و شبیه کسایی که بلدن قرآن بخونن هر ورقه رو با دقت نگاه میکردو صلوات میفرستاد
با حساب و کتابی که بابام برای سختی راه رفتن و کشیدن گاری تو برف و مسافت ده بالا و برگشتش کرده بود، باید برادرهام تا غروب برمیگشتن.اما از غروب هم گذشته بود و اونا هنوز نیومده بودن مادرم که انگار همون ورق زدن قرآنم دیگه آرومش نمیکرد،تو خونه راه میرفت و همش میگفت خدا من بچه هامو به تو سپردم
پدرم هم که انگار از دیر اومدن احمدو رضا کمی نگران شده بود گفت تو برف راه رفتن سخته! چه برسه به اینکه گاری رو هم با خودشون میکشن .تا آخر شب برمیگردن یا اصلا شاید موندن ده بالا تا برف کمی آروم شه
اما نگرانیشو از تند تند سیگار کشیدنش میشد حدس زد
تا صبح مادرم چشم روی هم نزاشت چون هربار که بیدار میشدم میدیدم که پشت پنجره وایساده و یا با خودش حرف میزنه یا گریه میکنه.اون شب طولانی ترین شب سال بود.لحظه ها کش می اومدن و ثانیه ها نمیگذشتن
فردا صبح تا ظهر هم پدرم منتظر موند تا احمد و رضا بیان. اما وقتی دید نیومدن راه افتاد که خودش بره دنبالشون
برف قطع شده بود و انعکاس نور خورشید چشمو اذیت میکرد.تا غروب از پدرم خبری نشد و مادرم انگار با رفتن پدرم دلش آروم شده بودآبگوشتو بار گذاشته بود و چایی رو هم دم کرده بود که برادرهام میان بخورن تا تنشون گرم شه حتی شونه آورد و موهای بدری رو شونه کرد
غروب که شد پدرم با مردا و زنای ده و گاری برگشت. اما خبری از احمدو رضا نبود
مادرم هراسون به ایوون رفت و با چشم دنبال اونا میگشت .انگار دیگه میدونست خبر خوشی تو راه نیست. چون با داد و گریه گفت بچه هام کجان؟
یکی از مردا از بین جمعیت گفت خدا صبرت بده گوهر خانوم ان شالله دیگه داغ جوون نبینی
مادرم تا این حرفو شنید افتاد زمین و از هوش رفت . با کمک زن های ده بردیمش تو اتاق و آب به صورتش پاشیدیم. وقتی بهوش اومد ،همش جیغ میزد و گریه میکرد.میگفت من بچه هامو به خدا سپرده بودم دروغه که مردن اصلا چرا مردن گناه من چیه و با مشت توی سینه ش میزد
همسایه ها دلداریش میدادن و میگفتن ناشکری نکن گوهر خانوم، قسمت این بوده. خدا خودش داده خودشم پس گرفته
اما هیچ حرفی مادرمو آروم نمیکردحق هم داشت. تو کمتر از سه ماه داغ سه تا از پسراشو دیده بود
باز خونه ما توغم فرو رفته بود.همسایه ها بودن که مارو دلداری میدادن
منیر تاج هم اینبار انگار بی تاب تر بود و از بس تو صورتش چنگ انداخته بود صورتش غرق خون بود
بیچاره مادرم نمیدونست برای حسن گریه کنه یا برای احمد و رضا!دلم برای خودشو و بچه تو شکمش میسوخت
فردا صبح بدن احمدو رضا رو که طعمه گرگ شده بودن و قسمت های زیادی از بدنشون نبود رو تو گورستان ده به خاک سپردیم
هیچ کس نذاشت قبل از بخاک سپردن، مادرم اوناروببینه .اما پدرم که خودش کنار گاری اونارو پیدا کرده بود طوری گریه میکرد که شونه هاش میلرزید
مادرم بی توجه به بارداریش روی برف ها کنار قبر حسن و احمد و رضا که درست مثل زنده بودنشون همیشه کنار هم بودن نسشته بود و گل و برف روی قبرها رو تو سر خودش میریخت و میگفت خدا منو هم ببر چطور بدون پسرام زنده باشم.ای خداجونمو ازم بگیر، نزار بعد از اینا زنده بمونم
هر لحظه فکر میکردم مادرم از این غم میمیره. اما نه مادرم از این غم مرد و نه من
بازهم پدرم تا هفتم احمدو رضا خرج داد و تا چهلم همه فامیل و در و همسایه تو خونمون رفت آمد داشتن پدرم هر روز میرفت تو اتاق زیر ایوون و قتی می اومد بیرون، چشاش سرخ سرخ بود.معلوم بود خیلی گریه کرده، ولی پیش ماخیلی ناراحتیشو بروز نمیداد
مادرم ساکت و کم حرف شده بود و جز گریه کردن کار دیگه ای نمیکرد واین بار مسئولیت منو بیشترکرده بود
پاییز به بدترین شکل ممکن گذشته بود.داغ بزرگی روی دل ما گذاشته بود. اما به قول پدرم میگفت،بچه ها امانت خدان،خودش صلاح داده بده و بگیره.هیچ حرفی مادرمو آروم نمیکرد که نمیکرد
چند روزی از دیماه گذشته بود که مادرم دردش شروع شد.زود محمد رو فرستاد تا بره و ننه هاجرو بیاره
منم به دستور مادرم رفتم و آب گرم کردم.نیم ساعتی طول کشید تا ننه هاجر اومد.قدش خمیده بود و خیلی کند حرکت میکرد. اما همه بچه های ده رو اون به دنیا آورده بود
یکم که گذشت صدای گریه نوزاد از تو اتاق بلند شد.وقتی مادرم صدام کرد و رفتم تو اتاق، در نهایت تعجب دیدم که دوتا نوزاد توی رختخوابه
مادرم بعد از مدتها میخندید و از اومدن دوقلوها که یکیشون پسر بود و یکی دختر خیلی خوشحال بودیم .اولین بار بود توی ده ما کسی دوقلو به دنیا می آورد این خبر تو ده پیچید و همه ده می اومدن خونه ما برای احوالپرسی مادرم
پدرم اسم نوزاد پسرو کاظم و اسم نوزاد دخترو خاتون گذاشت
با اومدن کاظم و خاتون، مادرم مثل قبل که نه، اما حال روحیش کمی بهتر شده بود